هر صعودی افولی دارد. بزرگترین گانگستر جهان هم که باشی روزی سقوط خواهی کرد. در این مطلب به تحلیل سه قسمت پایانی فصل دوم سریال «نارکوس» پرداختهایم. با میدونی همراه باشید.
این مطلب داستان سریال را لو میدهد
چند روزی است که تلاش میکنم تصویر مرگ اسکوبار را از ذهنم خارج کنم اما یقهام را گرفته است. ترجیح دادم با مکث بر این عکس مطلبم را شروع کنم و از دریچه این فریم به جهان نارکوس سرک بکشم. تصویر غریبی است. هولناک و با ظرافت. آنقدر جزییات دارد که انگار نقاشی است. فیگور پابلو اسکوبار هیچ به انسان نمیماند. دورتادور تصویر با سربازان تفنگ به دست پر شده است و زمینه که سقفی شیروانی است و دیوارهای پشت همگی نارنجیاند. اگر این عامل وحشتزا یعنی جنازه معروفترین قاچاقچی تاریخ در میانش نبود احتمالاً عکسی پرانرژی به حساب میآمد. پابلو در جهانی که زیست و ساخت، عنصری آشوبگر بود و در این عکس هم مغایر با تمامی عناصر دیگر است. استیو مورفی قرمز پوشیده با شلوار جین. انگار نه انگار که آمده اسکوبار را بکشد. گویی به یک مهمانی دعوت شده و جذابترین لباسش را پوشیده است. پابلو کفش ندارد. هفتمین مرد ثروتمند جهان در لحظه مرگش کفش ندارد. لباسش بالا رفته و شکم بزرگش خودنمایی میکند. ریش درآورده، شبیه به همه جنایتکاران پنهانشده که برای شناخته نشدن تغییر قیافه میدهند و این ریش ترسناکترش کرده است. اما دستها از همه غریبترند. دست چپ از زیر بدن بیرون افتاده و انگار متعلق به پابلو نیست. دست راست انحنایی عجیب به خود گرفته انگار چندین بار چرخیده است. استیو میخندد. سرمست از آنکه بلاخره پابلو را کشتهاند.
چقدر المانها متضاد در این تصویر میشود پیدا کرد. به لباس کسی که سمت راست نشسته دقت کنید. زرشکی با دانههای سفید. شاید برای جشن تولد فرزندنش هم همین لباس را بپوشد. این عکس آنقدری هولناک است که در منطق واقعگرایی ذهنمان نگنجد. پابلو مرگ عجیبی نداشت. در یک تعقیب و گریز تیپیکال روی پشتبام تکتیزانداز از پا انداختش و بعد یک افسر کلمبیایی تیری در سرش خالی کرد. به همین سادگی. وقتی استیو به جنازهاش زل زده است میگوید که کمی توی ذوقش خورده است. استیوِ سریال اینطور میگوید. میگوید که پابلو شبیه به یک مرد معمولی است. و انگار که قرار نیست باشد. انگار همه پذیرفتهاند که پابلو فرازمینی است. عکس حقیقت بیشتری در خود دارد. استیو واقعی از استیو سریال هیجانزدهتر است. با دستش لباس پابلو را چنگ زده و لبخندی از سر پیروزی به لب دارد. بلاخره پابلو را مال خود کرده است. شکارچی به شکارش رسیده است. جذابترین شخصیت سریال نارکوس پس از این عکس دیگر وجود ندارد. صادقانه بگویم جنایتهایش به کنار دلم برایش حسابی تنگ میشود. سعی میکنم در این مطلب بگویم که چرا؟
پابلو در جهانی که زیست و ساخت، عنصری آشوبگر بود و در این عکس هم مغایر با تمامی عناصر دیگر است. استیو مورفی قرمز پوشیده با شلوار جین. انگار نه انگار که آمده اسکوبار را بکشد
وقتی از پابلو اسکوبار حرف میزنیم از که حرف میزنیم؟ باید استنادمان به اخبار و شنیدهها و تصاویر آرشیوی باشد یا شخصیتی که در سریال با آن روبهرو بودیم؟ دو فصل ابتدایی نارکوس را میتوان در رفتوآمد واقعیت و تخیل، اطلاعات و کاشتههای داستانی تحلیل کرد. جایی ارنست همینگوی نویسنده صاحبنام آمریکایی درباره حقیقت عنوان میکند که از آن کثافت همان یک نسخه کافی است. منظورش برهم زدن واقعیت جهان یا انکار آن نیست. همینگوی بهعنوان کسی که سالها بهعنوان خبرنگار فعالیت کرد و همیشه داستانهایی بهشدت واقعگرا و با کمترین دخالت نویسنده در رخدادها مینوشت اعتقاد داشت که باید چیزی از جهان ذهنی بر واقعیت اثر بگذارد و دستکاریاش کند تا تبدیل به حرفی تازه شود. حتی قصهای به جذابیت زندگی پابلو اسکوبار هم بدون کم و زیاد کردن واقعیت میتواند کسالتبار یا بیمعنی جلوه کند. همینطور که در ابتدای داستان عنوان میشود که این داستان از واقعیت الهام گرفته شده است اما تغییراتی در جزییات آن داده شده است. برای من اهمیت نارکوس در همین رفتوآمد بین واقعیت و خیال است. وقتی تخیلات پابلو به تصویر کشیده میشود که در کاخ ریاست جمهوری است و سمتش را از رئیسجمهور پیشین دریافت میکند. لبخند میزند. در همان لحظه در دنیای واقعی در تنهاترین موقعیت و بیشترین فشار از سوی جامعه قرار گرفته است. این جهان ذهنی پابلو دوست داشتنی است. این میزان از رویاپردازی هر چند محکوم به فنا است اما همراه شدن با آن لذتبخش است. از پابلو اسکوبار سریال حرف میزنم نه شخصیت حقیقیاش. فاصله مشخصی بین پابلوی سریال که قابلیت دوست داشته شدن دارد و خود اسکوبار که ترسناک است وجود دارد. وقتی پابلو در یکی از خشنترین و غیرانسانیترین تصمیمات زندگیاش چند مغازه را منفجر میکند تا از رقیبانش انتقام بگیرد سراغ تصاویر آرشیوی میرویم. پابلوی دنیای واقعی آنجا میان تصاویر آرشیوی مستتر است. بیش از حد بیرحم و بیش از حد خونخواه. اما وقتی سراغ شخصیت سریالیاش میآییم به مرد میانسالی برمیخوریم که مادرش را در آغوش میکشد و او را بابت گناهش شماتت نمیکند. پابلوی سریال خصیصههای انسانی زیادی دارد که باعث میشود دلتنگش شویم. او جسورترین شخصیت این دو فصل بود. وقتی همه کشور به دنبالش میگردند به دل شهر میزند. فندک سربازی را به او میدهد و عینکش را برمیدارد و در شهر قدم میزند. هیچ جنایتکاری همچین جسارتی ندارد. احتمالاً این میزان از جسارت تا حدی از مصرف مواد مخدر نشأت گرفته است اما صادقانه بگویم نمیشود دوستش نداشت. پابلو بسیار جذاب بود. شاید دلیلی هولناکی آن عکس همین است. آنقدر مرگش غیرقابل دسترس می نموند که کسی باور نمیکند به این سادگی زیر پای چند سرباز آمریکایی و کلمبیایی به پشت با گلولهای در صورتش نقش زمین باشد.
همینطور که در ابتدای داستان عنوان میشود که این داستان از واقعیت الهام گرفته شده است اما تغییراتی در جزییات آن داده شده است. برای من اهمیت نارکوس در همین رفتوآمد بین واقعیت و خیال است
مسیر تنها شدن اسکوبار به مرور از فصل اول آغاز شد. هرچه پیش رفتیم و اسکوبار پیش رفت و بزرگتر شد دوستان و مریدانش را از دست داد. یعنی پلیس ترتیب یکی یکیشان را داد. مهمترینشان گوستاوو بود. یار غار پابلو. بعد از او دیگر نتوانست کسی همردهاش پیدا کند. شاید تعداد تصمیمات غیرمعقولاش بعد از مرگ گوستاوو بسیار بیشتر شد چون کسی نبود که با او مشورت کند. تنهایی اسکوبار مفهومی است که با شیب ملایمی از میانه فصل اول در فیلمنامه آغاز شد. به مرور کاراکترهای دور پابلو کمتر شدند. اوایل او را در جمع نارکوها میدیدیم اما در انتهای فصل دوم همه نارکوها مرگ پابلو را میخواستند. پابلو دیگر نتوانست رابطه صمیمانهای با کسی برقرار کند. تنهاییاش را با محبت بیش از حدی که به خانوادهاش نشان میداد توانست جبران کند. جدایی بین او و خانوادهاش شاید تیر خلاص برای پابلو بود. وقتی تنها راه فرارش از تنهایی یک تلفن بیسیم شد که گاهی هم آنتن نمیداد. به تصویر کشیدن تنهاییاش در کارگردانی سریال هم به خوبی صورت پذیرفته است. هرچه پیش رفتیم تعداد قابهایی که پابلو در آن تنها فرد قاب است بیشتر شد. تعداد نماهای باز (لانگ شات) افزایش پیدا کرد و در اغلب لحظات پابلو در چارچوبی گیر کرده است. چارچوب در یا پنجره. چهره غمگین و اخمویش در هواهای ابری با غرور و شادمانیاش در ابتدای فصل اول قابل مقایسه نیست. پابلو پیش از مرگش غمگین و تنها شد. بهتنهایی اتاق قرمز. اتاقی که تلفن بیسیمش را در آن گذاشته بود و حریم شخصیاش به حساب میآمد. دوربین وارد این اتاق نشد. همیشه از بیرون پابلو را در چاچوبی سرخ به تصویر کشید که با همسرش حرف میزند. همیشه پشت به دوربین تا این خلوت و حریم بیشتر خودش را نشان بدهد. آن اتاق قرمز تبدیل به نمادی برای تنهایی عمیق و پرنشدنی پابلو شد.
کلمبیا کشوری بود که پتانسیل داشت که در آن بینهایت جنایت شکل بگیرد و پابلو فردی بود که هیچ حد و مرزی نداشت. بلاخره این بیحد و مرزی کار دستش داد و با کشتن افراد بیگناه محبوبیتش بین مردم را هم از دست داد و خودش باعث زوال خودش شد
پابلو اسکوبار از خشم، انتقام و ترس ساخته شده بود. وقتی دروازههای جهنم در مدلین باز شد. وقتی هر دو گروه مخالف یعنی دار و دسته پابلو و دار و دسته رودریگز به جان هم افتادهاند و سعی کردند جنایتهایشان را با تزیین به اثری هنری نزدیک کنند تا هولناکتر شود دروازه جهنم باز شد. جنگی آخرالزمانی شروع شد که در آن طبق معمول بیگناهها زودتر کشته میشوند. وقتی قرار است به فرناندو دوکی، وکیل پابلو، سوقصد شود به اشتباه دختری میوهفروش کشته میشود. این جنگ بیش از حد بیرحمانه است. کلمبیا کشوری بود که پتانسیل داشت که در آن بینهایت جنایت شکل بگیرد و پابلو فردی بود که هیچ حد و مرزی نداشت. بلاخره این بیحد و مرزی کار دستش داد و با کشتن افراد بیگناه محبوبیتش بین مردم را هم از دست داد و خودش باعث زوال خودش شد. تصویر غمانگیز است. پابلو بزرگترین جنایتکار کلمبیا مثل تکهای گوشت روی پشتبام خانهای افتاده است. دوباره تاکید میکنم. هفتمین مرد پولدار جهان در لحظه مرگش کفش به پا ندارد. حالا دور دست رودریگز و دوستانش افتاده است. منتظر تحلیل فصل جدید نارکوس باشید.