نقد سریال Mr. Robot: قسمت هشتم، فصل سوم

نقد سریال Mr. Robot: قسمت هشتم، فصل سوم

در جدیدترین اپیزود سریال Mr. Robot الیوت به فلسفه‌ی «دیلیت کردن» فکر می‌کند. همراه نقد میدونی باشید.

فصل سوم «مستر روبات» (Mr. Robot) تاکنون همه‌چیز تمام بوده است و هر چیزی را که ما را از همان ابتدا شیفته‌ی این سریال کرده بود یکی پس از دیگری بهمان عرضه کرد. از یک الیوت مصمم و آماده به مبارزه در میدان نبرد در اپیزودهای ابتدایی تا اختصاص یک اپیزود کامل به یک ترفند فیلمسازی باحال و هیجان‌انگیز (تکنیک پلان‌سکانس)، طراحی یک اپیزود حول و حوشِ یک رویداد تروریستی غول‌پیکر که در نهایت به پایانی غافلگیرکننده منجر شد (انفجار ۷۱ ساختمان) و اختصاص یک اپیزود کامل به فروپاشی‌های روانی قهرمانان‌مان یا کلا تمام کسانی که به قربانی و بازیچه‌ی دست رُز سفید در نقشه‌ی درازمدتِ بی‌رحمانه‌‌اش تبدیل شده بودند (از رویارویی مستر روبات با سقوط انقلابش تا مرگ دلخراشِ ترنتون و موبلی). اگر گفتید در ادامه‌ی تمام اینها به چه چیزی برای هرچه تکمیل‌تر شدنِ این فصل از تمام عناصر لذ‌ت‌بخش «مستر روبات» نیاز داریم؟ بله، یک اپیزود مخصوص خود آقای الیوت آلدرسون. آن هم نه یک الیوت معمولی، بلکه یکی از آن الیوت‌های افسرده و غم‌زده‌ای که انگار با یک طناب دارِ قفل شده دور گردنش این‌سو و آنسو می‌رود. یکی از اولین چیزهایی که در اولین برخوردمان با «مستر روبات» همچون آهن‌ربا عمل کرد، حضور خالی رامی مالک در قالب الیوت بود. حتی قبل از اینکه بفهمیم این پسر یک هکر ماهر است که دنیای مجازی را همچون ابرقهرمانی بی‌نام و نشان زیر نظر دارد و قبل از اینکه بفهمیم او مغز متفکر گروهی است که قصد نجات دادن مردم از دولت‌ها و کمپانی‌های شرور را دارد، اولین چیزی که الیوت را به قهرمانی تبدیل کرد که حاضر بودیم تا آخر دنیا دنبالش کنیم، آن صورت درهم‌شکسته با دریایی از اندوه در چشمانش بودند که جذب‌‌مان کرد؛ صورتی که الیوت سعی می‌کند زیر کلاه سیاه سویی‌شرتش مخفی کند و با پایین انداختن سرش همچون روح در میان مردم غیب شود. تماشای الیوت در مبارزه با هرج و مرج‌های داخل سرش مهم‌ترین چیزی است که «مستر روبات» را به سریال درگیرکننده‌ی امروز تبدیل کرده است؛ هرج و مرجی که از روزهای ابتدایی سریال نه تنها بهتر نشده، که به مرور بدتر هم شده است. هرج و مرجی که رسما در این اپیزود به درجه‌ی خطرناکی می‌رسد.

حالا آن آشوب آزاردهنده تبدیل به یک تیغ مرگبار شده است. آن طناب دار که بهتان گفتم دیگر گلوی الیوت را آزار نمی‌دهد و نفس کشیدن معمولی‌اش را سخت نمی‌کند، بلکه انگار یک نفر دارد آن را بالا می‌کشد و الیوت دارد جدا شدن کف پاهایش از زمین را احساس می‌کند. ولی نکته این است که انگار خود الیوت هم مشکلی با این اتفاق ندارد. انگار این خودش است که وقتی از خلاص شدن از شر طناب دور گردنش ناامید شده و حالا که تمام تلاش‌هایش به در بسته خورده، دستور کشیده شدن آن را داده است. الیوت با تنهایی و غم بیگانه نیست، اما انفجار ۷۱ ساختمان ایول کورپ دیگر آخرش بود. در اپیزود قبل دیدیم اگرچه تک‌تک قربانی‌های رز سفید از اتفاقی که افتاد شوکه شده بودند، اما شوکه‌شده‌ترین‌شان الیوت بود. الیوتی که پردازنده‌اش در پردازش این حجم از اطلاعات غیرمنتظره به حدی به نفس‌نفس زدن افتاد و به حدی داغ کرد که مجبور بود برای نسوختن به‌طور اتوماتیک خاموش شود تا کمی آب‌ها از آسیاب بیافتد. در آغاز اپیزود این هفته چند هفته‌ای از اتفاق ۷۱ ساختمان گذشته است و به نظر می‌رسد الیوت به روتین قبلی زندگی‌اش برگشته است. او طبق معمول در حال بک‌آپ‌گیری از روی اطلاعاتش و نابود کردن هارد و مادربوردش است. او دوباره قصد دارد با خواهرش به تماشای فیلم بنشیند و اشتباه فاجعه‌بارش را پشت سر بگذارد.

اما حقیقت این است که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. کاملا مشخص است که دنیا بعد از ماجرای ۷۱ ساختمان به‌طرز غیرقابل‌انکاری متحول شده است. سم اسماعیل به عنوان نویسنده و کارگردان این اپیزود به زیباترین شکل ممکن سایه‌ی سنگین سرانجام نقشه‌ی رز سفید را که روی همه‌کس و همه‌چیز احساس می‌شود منتقل می‌کند. خیابان‌های شهر خلوت‌تر از همیشه هستند. آسمان خاکستری‌تر از همیشه احساس می‌شود. همه‌جا یادبودهایی از قربانیان ۷۱ ساختمان به چشم می‌خورد. ارتش با ماشین‌های زرهی در خیابان‌ها می‌چرخد و زمان آغاز حکومت نظامی را با بلندگو اعلام می‌کند و ساحل. ساحلِ کونی‌آیلند حس و حالی آخرالزمانی به خود گرفته است. نه موزیکی شنیده می‌شود. نه چرخ و فلکی می‌چرخد و روز است و خبری از چراغ‌های رنگارنگ هم نیست. فقط ساحلی است که انگار تا ابد بدون کسی در حال آب‌تنی کردن یا آفتاب گرفتن یا توپ‌بازی کردن یا ساختن قلعه‌های شنی ادامه دارد. فقط صدای بی‌صدای نسیم سردی که صورت را می‌سوزاند و خورشیدی که اگرچه هست، اما پشت دیوارهای فولادی ابرهای ظالم گرفتار شده است. انگار بعد از ۷۱ ساختمان دیگر کسی دل و دماغ هیچ کاری را ندارد. بنابراین از الیوت که به اشتباه یکی از دلایل وقوع این اتفاق بوده است چگونه انتظار دارید که به وضعیت قبلی‌اش برگردد. الیوت به روتین قبلی‌اش برنگشته است، بلکه قصد دارد تا این روتین را برای همیشه بشکند. الیوت به پایان راه رسیده است.

تاکنون الیوت دلیلی برای مبارزه داشت. دلیلی برای بخشیدن معنایی نصفه و نیمه به زندگی سیاهش داشت. دلیلی برای جنگیدن با تمام موانع فیزیکی و روانی که جلوی راهش قرار می‌گرفتند داشت. او در فصل اول باور داشت می‌تواند از قابلیت‌های هکری‌اش برای بهتر کردن زندگی مردم استفاده کند. برای انتقام گرفتن. تا زالوهایی را که دارند خون مردم را می‌مکند به سزای اعمالشان برساند. بنابراین با افسردگی سنگینش می‌جنگید. در فصل دوم با الیوتی همراه می‌شدیم که متوجه انگلی که در وجودش لانه کرده شد و کمر به نابودی مستر روبات بست. در فصل سوم الیوت متوجه شد که با انقلابش گند زده است و دیگران می‌خواهند با اجرای مرحله‌ی دوم هک، دست به آدمکشی بزنند. پس الیوت با وجود اینکه متوجه اشتباهاتش شد و از این ناراحت بود، اما این معنای پایان کار نبود. بنابراین الیوت از خود یکی از آن مونولوگ‌های انگیزشی معروفش را در کرد و بعد راه افتاد تا جلوی اجرای مرحله‌ی دوم را به هر ترتیبی که شده بگیرد. الیوت سقوط کرده بود، اما دلیلی برای بلند شدن و بازگشتن داشت. اما انفجار ۷۱ ساختمان همچون مشت سنگینی بود که او را با فک شکسته و صورت خونین و مالین زمین زد. حالا قضیه فرق می‌کرد. اگر تاکنون الیوت سعی می‌کرد تا جلوی انفجار یک ساختمان را بگیرد، یک‌دفعه متوجه شد نه تنها رز سفید تعداد خیلی خیلی بیشتری را منفجر کرده، بلکه اتفاقا تلاش او برای جلوگیری از انفجار یک ساختمان، شرایط لازم برای انفجار ۷۱ ساختمان دیگر را فراهم کرده است. الیوت دیگر جانی برای بلند شدن ندارد. نه تنها رز سفید تیر خلاص را شلیک کرده است، بلکه اثر انگشت افراد دیگری را روی ماشه‌ی تفنگ به جا گذاشته است.

پس اپیزود این هفته در حالی شروع می‌شود که افسردگی الیوت به نقطه‌ی خطرناکی رسیده: بی‌معنایی مطلق و احساس گناه محض. او با یک بسته مورفین در ساحل کونی‌آیلند نشسته است. او شاید نتوانسته باشد جلوی مرگ هزاران نفر از قربانیان ۷۱ ساختمان را بگیرد. شاید به‌طرز مفتضحانه‌ای از ارتش تاریکی رو دست خورده باشد و شاید نتوانسته باشد جلوی نابود شدن اعتبار و شخصیت موبلی و ترنتون در جامعه و پیش خانواده‌شان را گرفته باشد، اما هنوز یک کار دیگر برای انجام دادن باقی مانده است. الیوت بعد از شکست‌های متوالی‌اش حداقل می‌تواند یک پیروزی داشته باشد. او می‌تواند با خودکشی، جلوی مستر روبات از کشتن آدم‌های بیشتر را بگیرد. نتیجه اپیزودی است که درست سر موقع از راه می‌رسد. درست برخلاف سه اپیزود قبل که دنیا و داستان و کاراکترها با تغییر و تحول‌های بزرگی روبه‌رو کردند، اپیزود این هفته به جای اینکه داستان را جلو ببرد، صبر می‌کند و اجازه می‌دهد تا با خیال راحت خرابه‌های باقی‌مانده را نظاره کنیم. تا ببینیم قهرمان‌مان دارد چطوری با این وضعیت کنار می‌آید (یا بهتر است بگویم کنار نمی‌آید). پس با اپیزودی طرفیم که دو هدف اصلی دارد: اولی نشان دادن عمق عواقب نقشه‌ی رز سفید است. در جریان این اپیزود، الیوت به خانواده‌ی موبلی و ترنتون سر می‌زند. خانواده‌هایی که شاید بزرگ‌ترین قربانیانِ نقشه‌ی رز سفید باشند. ماجرای ۷۱ ساختمان چند نوع قربانی داشت. آنهایی که مثل الیوت و آنجلا مورد سوءاستفاده قرار گرفتند و با اینکه از واقعیت ماجرا آگاه هستند اما دستشان به هیچ‌جا بند نیست. آنهایی که بر اثر انفجار ساختمان‌ها کشته شدند و دو نفری که گرچه قربانی بودند، اما همه آنها را به عنوان تبهکاران سنگدل اصلی می‌بینند. در جریان دیدار الیوت از خانواده‌ی ترنتون و موبلی می‌فهمیم قتلِ این دو نفر، خانواده‌هایشان را هم نابود کرده است. خانواده‌ی ترنتون از شدت شرمندگی و رفتار تنفرانگیز مردم با آنها مجبور به نقل‌مکان شده‌اند. همچنین می‌فهمیم که مسلمان‌بودن ترنتون باعث شده تا موج تنفر از مسلمانان بالا بگیرد و از طرف دیگر با نگاهی به آشغال‌های پخش و پلا شده در حیاط خانواده‌ی موبلی و برادری که نمی‌خواهد برای برادرش مراسم ختم بگیرد، می‌فهمیم آنها ناجوانمردانه‌ترین قربانیانِ رز سفید هستند.

هدف دوم این اپیزود اما روایت بازگشت تمام‌عیار الیوت به رینگ است. و این موضوع از طریق همراهی او با محمد، برادر کوچک ترنتون اتفاق ‌می‌افتد. بله، اپیزود این هفته یکی از همان داستان‌های کلیشه‌ای همراهی بزرگسالی به‌بن‌بست خورده با کودکی معصوم است که به امیدوار شدن او به زندگی منجر می‌شود. بنابراین وقتی محمد با چشمان متعجبش در ساحل کونی‌آیلند ظاهر می‌شود خیلی راحت می‌شد حدس زد که این داستان قرار است به چه مقصدی منجر شود. جایی که الیوت عصبانی و بی‌حوصله بعد از همراهی با این پسربچه‌ی پررو و ساده‌لوح هدف تازه‌ای برای زندگی کردن پیدا می‌کند. خوشبختانه اما سم اسماعیل از این کلیشه آگاه است و تمام تلاشش را می‌کند تا با تزریقِ ظرافت‌های خودش به آن، داستان قابل‌پیش‌بینی اما قابل‌لمس و تکان‌دهنده‌ای را روایت کند و در این کار موفق هم می‌شود. چارچوب اصلی کار شاید تکراری باشد، اما اسماعیل آن را با محتوای تازه‌ای پر کرده است. مسئله‌ی اول این است که محمد یک بچه‌ی اعصاب‌خردکن است. اما یک بچه‌ی اعصاب‌خردکن قابل‌درک. کمی لغزش در پرداخت این کاراکتر یا بازی بازیگر می‌توانست به یکی از آن بچه‌های تخسی منجر شود که دوست داریم دو دستی خفه‌شان کنیم، اما محمد در عین پررو و حرف نشنو بودن، قابل‌لمس است. کاملا می‌توان این بچه را فهمید. بچه‌ای از طبقه‌ی پایین جامعه که هیچ‌وقت سینما نرفته و احتمالا به خاطر مسلمان بودن مورد توهین قرار گرفته و حالا هم که می‌گویند خواهرش تروریست است و خانواده‌اش می‌خواهند محل زندگی‌ فعلی‌شان را ترک کنند.

تمام این اتفاقات بد در تضاد با معصومیت و تصویر ساده‌ و کودکانه‌ای که او از دنیا دارد قرار می‌گیرد. اصطحکاک ایجاد شده به انفجار منجر می‌شود. احساس گند و حال‌به‌هم‌زنی تمام وجود بچه را پر می‌کند. روحش از آتشِ در حال زبانه کشیدن در وجودش به سرفه کردن و مسموم شدن می‌افتد، اما خودش نمی‌داند اشکال کار از کجاست. فقط یک چیزی آن داخل اذیتش می‌کند. پس دلیل اولی که باعث در آمدن رابطه‌ی الیوت و محمد می‌شود به هوشمندی اسماعیل در پرداخت شخصیتی فراتر از یک ابزار داستانی خشک و خالی است و دلیل دوم این است که همراهی الیوت با محمد حال و هوای سورئال‌گونه دارد. روبه‌رو شدن او با پسربچه در ساحل خلوت کونی‌آیلند، سینما رفتن برای تماشای ماراتن «بازگشت به آینده»، ماشین بستنی‌فروشی که سر بزنگاه ظاهر می‌شود تا به الیوت کمک کند، مونولوگ کوتاه راننده درباره‌ی اینکه انسان‌ها همیشه از دل اتفاقات بد بیرون می‌آیند در حالی که دارد با صدای بلند درام رادیویی «جنگ دنیاها» را پخش می‌کند و گفتگوی الیوت و محمد در فضای عرفانی مسجد همه و همه بیشتر سریال را به سمت جنبه‌ی سورئال «مستر روبات» متمایل می‌کنند. انگار محمد بیشتر از اینکه برادر ترنتون باشد، روحِ خود ترنتون است که در قالب یک بچه می‌خواهد به دوستش کمک کند تا از خودکشی منصرف شود و به خانه برگشته و ایمیلش را چک کند. این در حالی است که محمد فقط یک کودک ناشناس که توسط نویسنده معرفی می‌شود تا با خوش‌زبانی شخصیت اصلی را از فکر خودکشی بیرون بیاورد نیست، بلکه الیوت در سطح عمیق‌تری با او ارتباط برقرار می‌کند.

الیوت خودش را در محمد می‌بیند. به خاطر همین است که اپیزود با فلش‌بکی به سینما رفتن الیوت و پدرش آغاز می‌شود. جایی که ظاهرا سرطان ادوارد جدی شده است؛ درست مدت کوتاهی بعد از سقوط الیوت از پنجره‌ی اتاقش به بیرون توسط پدرش. الیوت این بچه را درک می‌کند. بالاخره الیوت هم زمانی یکی از عزیزانش را به‌طرز بدی از دست داده بود و هیچ‌وقت نتوانسته بود با این موضوع کنار بیاید و حالا آن احساس افسوس و گناه به شخصیت دوم سرکشی در قالب مستر روبات تبدیل شده است. محمد هم یکی از عزیزانش را از دست داده و الیوت ناگهان خودش را در موقعیت پدرانه‌ای می‌بیند که باید به این بچه کمک کند تا با موفقیت با این ضایعه‌ی روانی کنار بیاید. حداقل الیوت این‌طوری فکر می‌کند. چون کسی که واقعا به دیگری کمک می‌کند، محمد است. محمد، الیوت را مجبور می‌کند تا او را به سینما ببرد. سینما دو فیلم در حال پخش دارد. اولی ماراتن «بازگشت به آینده» است و دومی «مریخی» ریدلی اسکات. محمد می‌خواهد «مریخی» را تماشا کند چون «بازگشت به خانه» قدیمی به نظر می‌رسد. الیوت هم مثل ما شاخ در می‌آورد و برای بچه توضیح می‌دهد که دارد چه اشتباه بزرگی مرتکب می‌شود. برای لحظاتی می‌توانیم پشت صورت بی‌حس و حالِ رامی مالک، بچه‌ای را ببینیم که بعد از مدت‌ها خاطره‌ی خوشی از کودکی‌اش را در ذهنش مرور می‌کند. برای کسی که دیگر هیچ‌ چیزی برایش مهم نیست، تماشای الیوت که می‌خواهد به محمد بفهماند که دارد چه فیلمی را از دست می‌دهد جالب است. مرور این خاطره‌ خوش نه تنها کمی از درد الیوت کم می‌کند، بلکه با کاری که باید بکند هم هم‌خوانی دارد. یعنی چه؟ خب، معلوم می‌شود تاکنون منظور سم اسماعیل از چپاندن ایستگر اِگ‌های «بازگشت به آینده» در سریال واقعا مقدمه‌چینی معرفی سفر در زمان بوده است. اما نه به آن شکلی که انتظار داشتیم. «بازگشت به آینده» درباره‌ی این است که چگونه یک اشتباه می‌تواند به سلسله تحولاتی منجر شود که دنیا را دگرگون می‌کند و خارج از کنترلمان است . الیوت هم یکی از این اشتباهات را مرتکب شده است. اما همزمان «بازگشت به آینده» درباره‌ی این هم است که چگونه می‌توان تلاش کرد تا با برگرداندن آن اشتباه، همه‌چیز را به حالت اولش برگرداند. الیوت بخش دوم را فراموش کرده بود، اما سر زدن به سینما با محمد نه تنها او را به یاد روزهای سفیدتری از زندگی‌اش می‌اندازد، بلکه به عنوان یادآوری یک اصل مهم هم عمل می‌کند: سفر در زمان وجود دارد. الیوت باید دست به کار شود تا سر موقع، در «زمان» معینی در «آینده» اشتباهات گذشته را درست کند.

شاید تحول اصلی الیوت در گفتگوی او و محمد در مسجد اتفاق می‌افتد. برای یک‌بار هم که شده شاهد سریالی هستیم که از تصویر تکراری و خسته‌کننده‌ی دیگر فیلم و سریال‌ها از مسجد فاصله می‌گیرد و فضای متفاوتی از این مکان را به تصویر می‌کشد. فضایی آرامش‌بخش و زیبا. محمد به سمت الیوت فریاد می‌زند: «کاشکی مُرده بودی». الیوت جواب می‌دهد: «کاشکی!» الیوت انتظار داشت که تا الان اینجا نباشد. تا حالا مُرده باشد و با به زبان آوردن این جمله است که تازه متوجه می‌شود شاید مرگ راه چندان خوبی برای پس دادن تقاص تمام اشتباهاتی که مرتکب شده نباشد. شاید زنده بودنش بیشتر به درد بخورد. مرگ او چیزی را در زمینه‌ی وضع فعلی تغییر نمی‌دهد؛ طرز فکر خانواده‌ی موبلی و ترنتون تا تمام عمر نسبت به عزیزانشان منفی و پر از سوالات بی‌جواب خواهد بود و امثال محمد باید در دنیایی بزرگ شوند که بهشان به عنوان تروریست نگاه می‌شود. آن هم بچه‌ای که آن‌قدر معصوم است که فرق بین رییس‌جمهور و دیکتاتور را نمی‌داند. بچه‌ای که بدون اینکه متوجه شرایط تهاجمی جامعه نسبت به مسلمانان باشد آرزوی رییس‌جمهور شدن دارد. او نمی‌داند دیکتاتور یعنی چه. فقط دنبال راهی برای این است تا آدم‌ها رفتار خوبی باهاش داشته باشند. الیوت شاید فعلا شکست خورده باشد، اما شاید بتواند جلوی سرایت هرچه بیشتر این اپیدمی را بگیرد. شاید امثال ترنتون و موبلی مرده باشند و دیگر قابل زنده شدن نیستند، اما شاید بتوان زندگی را برای نسل‌های بعد، برای محمدها بهتر کرد. الیوت قول می‌دهد تا دفعه‌ی بعد محمد را برای تماشای «مریخی» به سینما ببرد. الیوت با تماشای «بازگشت به آینده» متوجه فرصت جبران کردن اشتباهاتش می‌شود و حالا نوبت «مریخی» است. فیلمی درباره‌ی مردی تنها که در اوج ناامیدی و چشم در چشم شدن با مرگ، از تمام توانایی‌هایش استفاده می‌کند تا نجات پیدا کند و در این میان تمام ملت‌های دنیا را نیز با هم متحد می‌کند. آیا سم اسماعیل می‌خواهد بگوید چنین آینده‌ی زیبایی انتظار الیوت و دنیا را می‌کشد؟ آرزو کردنش که به جایی برنمی‌خورد!

اینجاست که به سکانس نهایی اپیزود بین الیوت و آنجلا می‌رسیم. الیوت از کسی که به فکر خودکشی بود، به کسی تبدیل می‌شود که حالا به آنجلا کمک می‌کند تا خودش را جمع و جور کند. الیوت با بخشیدن خودش، حالا توانایی بخشیدن آنجلا را هم دارد. او کودکی‌شان را به یاد می‌آورد که چشمانشان را می‌بستند و با هم آرزوی چیزهای خوب می‌کردند. آرزو می‌کردند اتاق‌های بزرگ‌تری داشته باشند. اما بعد از باز کردن چشمانشان، هیچکدام از آرزوها به حقیقت تبدیل نمی‌شد. اندازه‌ی اتاقشان تغییری نمی‌کرد. ولی کماکان به آرزو کردن ادامه می‌دادند. به قول الیوت به وقوع نپیوستنِ آرزوها اهمیت نداشت، چیزی که اهمیت داشت خودِ آرزو کردن بود. اصل مهمی که آن را در بزرگسالی فراموش کرده بودند. الیوت و آنجلا آرزو داشتند تا از طریق اف‌سوسایتی یا کمک به اجرای نقشه‌ی رز سفید با دنیای بهتری روبه‌رو شوند و وقتی چشمانش را باز کردند متوجه شدند نه تنها دنیا بهتر نشده، بلکه همان آشغال گذشته باقی مانده است. اما مشکل، دنیا نیست. مشکل الیوت و آنجلا هستند که یکی از بزرگ‌ترین قوانین آرزو کردن‌هایشان را فراموش کرده بودند: آرزوها به حقیقت تبدیل نمی‌شوند، ولی نباید از آرزو کردن دست کشید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
14 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.