سریال Mr. Robot در دو اپیزود اول فصل سوم، ترکیبی از روند سریع فصل اول و اتمسفر نفسگیر فصل دوم است. همراه نقد میدونی باشید.
سلام دوست! شاید «مستر روبات» (Mr. Robot) دیر برگشته باشد، اما ظاهرا با قدرت برگشته است. سریال سایبرپانکِ آقای سم اسماعیل در عرض دو فصل به یکی از مهمترین و پیچیدهترین سریالهای روز تبدیل شد. یادش به خیر آن روزهایی که «مستر روبات» دربارهی هکری بود که روزها در یک شرکت امنیت اینترنتی کار میکرد و شبها همچون ابرقهرمانی دنیا را از شر سوسکهای موذی فضای اینترنت خلاص میکرد. آن روزها توصیف سریال برای کسی که آن را ندیده بود خیلی راحت بود. چرا راه دوری برویم. آن روزها توصیف سریال برای خودمان هم خیلی راحت بود. اما بعد از فاش شدن روان شکستهی شخصیت اصلی و توطئههای پشتپرده و بعد از فصل دوم که بهطور تمام و کمال به هرچه عمیقتر کردن این داستان و گم کردن ما و کاراکترهایش در هزارتویی گیجکننده اختصاص داشت، حالا با سریالی روبهرو شدهایم که باید اعتراف کنم در مقابلش مثل پسربچهی ۶ سالهای هستم که انگار سر کلاس فیزیک کوآنتومی نشسته است؛ گیج و منگ و سردرگم. «مستر روبات» بعد از زمینهچینیهای طولانیمدتش برای بزرگ کردن گسترهی داستانش در فصل دوم حالا به نقطهای رسیده که دیگر سریالهای پیچیدهی جریان اصلی روز باید جلوی پیچیدگی سرسامآورش لنگ بیاندازند. «وستورلد»ها و «ریک و مورتی»ها در مقابلش شبیه سرراستترین داستانها به نظر میرسند. بهطوری که ما طرفداران سریال واقعا باید به خاطر دنبال کردن چنین سردردِ سرگیجهآورِ لذتبخشی به خودمان تبریک بگوییم و افتخار کنیم.
این حرفها را به خاطر این میزنم که دو قسمت اول فصل سوم نه تنها از این پیچیدگی کم نمیکنند، بلکه به آنها هم میافزایند. معرفی و اشاره به کانسپتهای علمی-تخیلیای مثل ماشین سفر در زمان، دنیاهای موازی، «کنترل زد» کردن همهچیز تا نقطهی صفر، کاراکترهایی که همزمان برای چند نفر جاسوسی میکنند و درهمتنیدگی بیش از پیش شخصیتهای الیوت و مستر روبات کاری کرده تا فصل سوم با همان حسی آغاز شود که طرفداران سریال آن را به خاطر آن دوست دارند: حس غرق شدن در دنیایی که هیچ معنی و مفهومی ندارد، اما همزمان خیلی آشنا به نظر میرسد. دقیقا همان حسی که الیوت دارد. حس معلق ماندن در فضا، بدون اینکه کنترلی بر مقصدت داشته باشی. حس سر در آوردن از دنیایی که هرچه بیشتر سعی میکنی تا راز و رمزش را کشف کنی، معماهایش بیشتر میشود. مثل این میماند که «مستر روبات» دسترنج مغزهای پیچیده دیوید فینچر و دیوید لینچ است. من «مستر روبات» را به خاطر حسی که از برخورد ذرات و افکار این دو کارگردان ایجاد میشود تماشا میکنم و فصل سوم هم با قدرت شامل آن میشود. اما دو قسمت اول فصل سوم حاوی حسی است که احتمالا کسانی که دل خوشی از فصل دوم نداشتند از برخورد با آن خوشحال میشوند.
ساختار داستانگویی فصل دوم طرفداران را به دو گروه تقسیم کرد. گروه اول که من هم جزوشان هستم، از تصمیم سم اسماعیل برای اختصاص یک فصل کامل به معرفی شخصیتهای جدید، پرداخت فروپاشیهای روانیشان، جایگذاری آنها در موقعیتهای جدید، گسترش افق داستان و بالا بردن فازِ دیوانگی سریال حمایت کردند و آن را دوست داشتند. شخصا خودم فصل دوم «مستر روبات» را مثال فوقالعادهای از این حقیقت میدانم که چگونه تلویزیون این فرصت را به سازندگان میدهد تا برای یک فصل از سرعت پیشرفت داستان بکاهند و روی عمیقتر کردن کاراکترها، پرداخت به جزییات و اتمسفرسازی تمرکز کنند. سریال بعد از اتفاقات بزرگی که در پایان فصل اول اتفاق افتاد به چنین زنگ تفریحی نیاز داشت. از فاش شدن ماهیت مستر روبات برای الیوت گرفته تا وقوع هک «نهم می» که بهطرز بزرگی دنیا را دگرگون کرد. اینکه متوجه شوی تمام این مدت کنترلت دست خودت نبوده است و اینکه دنیا با زلزلهی اقتصادی/سیاسی غولپیکری روبهرو شود، چیزهایی است که در یکی-دو قسمت نمیتوان از رویشان رد شد و عواقب و پسلرزههای گستردهشان را خلاصه کرد. بنابراین سم اسماعیل مجبور بود که با تغییر ساختار داستانگویی آشنای سریال، هرچه بهتر به جزییات اتفاقات بعد از پایانبندی فصل اول بپردازد. البته که همهی ما به خاطر فضای فصل اول عاشق این سریال شدیم و دوست نداریم که سریال به چیز دیگری تغییر شکل بدهد، اما این تغییری بود که برای پوشش عالی اتفاقات پایانی فصل اول ضروری بود و اصلا به این معنی نبود که سریال هویتش را فراموش کرده است و هیچوقت به حال و هوای فصل اول برنخواهد گشت.
خب، چنین چیزی در دو اپیزود اول فصل سوم تایید میشود. حالا اگرچه راه دور و درازی را در این مدت پشت سر گذاشتهایم و هیچکدام از کاراکترها در موقعیتی که دفعهی اول با آنها روبهرو شدیم قرار ندارند، اما دو قسمت اول فصل سوم، نوید فصلی را میدهند که قصد دارد ویژگیهای خاطرهانگیز فصل اول را تکرار کند. یکی از این ویژگیها برای نمونه، شتاب است. یکی از عواقب افزایش عمق قصه و کاراکترها در فصل دوم، کاهش سرعت بود. به خاطر همین است که میگویم انگار بخشهایی از سریال حاصل ذهن کابوسوارِ دیوید لینچ است. فصل اول هرچه بهطرز «دیوید فینچر»گونهای پرسرعت و بیشفعال بود، فصل دوم به شکل آثار لینچ، آرامسوز و باطمانیه جلو میرفت. خب، یکی از اولین ویژگیهای فصل سوم این است که انگار با ترکیبی از حس و حالِ فصل اول و دوم طرفیم. سریال هنوز در زمینهی اتمسفر هولناک و لحظات سورئالگونهاش به لینچ پهلو میزند، اما در زمینهی شتاب پشبرد داستان به فصل اول برگشته است. یکی از دلایل این شتاب این است که دیگر وقتی برای الیوت باقی نمانده که با خودش سروکله بزند. او باید دست به اقدام بزند. او شاید بعد از افشای بزرگ فصل اول، اکثر زمان فصل دوم را به تلاشهای ناموفقش برای کنترل مستر روبات گذراند، اما در نهایت دیدیم که مستر روبات بیدی نیست که با این بادها بلرزد. مستر روبات طوری در ذهن و شخصیت الیوت نفوذ کرده که فقط با یک جنگ خونین و مستقیم میتوان از شرش خلاص شد. متوجه شدیم که الیوت با قرص بالا انداختن و پرت کردن حواسش با نوشتن در دفترچه یادداشتش نمیتواند ذهن طغیانگر و وحشیاش را کنترل کند. مثل وقتی میماند که در یک دردسر بزرگ میافتیم. اما به جای اینکه به مصاف با آن برویم و برای حل کردنش تلاش کنیم، آنقدر از این کار وحشت داریم که سعی میکنیم آن را به هر بهانهای که هست عقب بیاندازیم و فراموشش کنیم.
اما حقیقت این است که راه فراری نیست. وجود چیزی را که تمام مغزمان را احاطه کرده نمیتوان انکار کرد. ما مثل گلادیاتوری وسط یک میدان نبرد بسته قرار داریم و تنها راه نجات، کشتن حریفمان است. خب، الیوت بعد از یک فصل کلنجار رفتن با خودش، بالاخره در پایان فصل دوم و در رابطه با برنامهریزی مرحلهی دوم هک که به نابودی آرشیو کاغذی ایول کورپ منجر میشود فهمید که آزاد گذاشتنِ مستر روبات میتواند به چه نتایج خطرناکی ختم شود. و اینکه او چگونه میتواند بدون اینکه خودش متوجه شود به یکی از مسببان قتل آدمهای بیگناه و بدتر شدن وضعیت جامعه تبدیل شود. پس فصل سوم جای سردرگمی الیوت در فصل دوم را با هدف مشخص و ارادهی راسخی برای مبارزه تعویض کرده است. اگر فصل اول دربارهی قهرمان شبانهای بود که با قابلیتهای کامپیوتریاش آدمبدها را گیر میانداخت، فصل سوم دوباره به همان قهرمان بازگشته است. با این تفاوت که اینبار با قهرمانی در سطح محله سروکار نداریم. حالا الیوت با آغاز فصل سوم خودش را در قالب قهرمانی در سطح جهانی پیدا کرده است که باید با آنتاگونیستهای شروری مقابله کند. اگر فصل اول دربارهی قهرمانی بود که دزد سوپرمارکت محله را گیر میانداخت، فصل سوم دربارهی قهرمانی است که باید با جوکرهای دنیا دست به یقه شود. جوکرهایی که اتفاقا یکیشان هم درون خودش زندگی میکند. پس همانطور که فصل دوم با دلیل و منطق پا روی تمرکز گذاشته بود، فصل سوم با دلیل و منطق پا روی پدال گاز میگذارد.
یکی از دلایلش این است که الیوت بالاخره به چیزی رسیده است که ما قبل از او متوجه شده بودیم. او بالاخره متوجه حقیقت تلخی شده که سریال در جریان فصل دوم مثل آوار روی سرمان خراب کرد: دنیا بهتر که نشده هیچ، بدتر شده. دنیا از چاله درآمده و در چاه افتاده است. وضع آدمها از حالت «غیرقابلتعریف»، به حالت «اسفناک و مرگبار» تغییر کرده است. الیوت آلدرسون دیگر به اینجایش رسیده است. دیگر آن پسر جوان هکری که با هیجان دربارهی انجام کار قهرمانانهای فراتر از محله و در گسترهای جهانی حرف میزد مُرده است. دیگر خبری از آن انقلابگر پرشوری که سودای نجات انسانها از یوغ دولتها و کمپانیها و نظام کاپیتالیسم و افراد بالای هرم را داشت نیست. الیوت خسته شده است. از انقلابش. از استرسش. از ترس و نگرانی و عذاب وجدانش. از اینکه میداند او بهطرز ناخواستهای در درد و رنج دیگران نقش داشته است. الیوت در یکی از همان مونولوگهای طولانی و طوفانی مشهورش در قسمت اول هرچه را در دلش است در حال قدم زدن در کنار بیخانمانها و پوسترِ کشتهشدگان واقعهی هک نهم می بیرون میریزد. از اینکه هک نهم می با هدف نابودی ایول کورپ برنامهریزی شده بود. اما او حالا به این نتیجه رسیده است که این هدف، یکی از همان رویاهای بچهگانهای است که همهی ما یکیشان را داریم. یکی از همان رویاهای دستنیافتنی که حتی وقتی اتفاق میافتند هم دستنیافتنی باقی میمانند. انقلاب الیوت نه تنها ایول کورپ را به خاک سیاه ننشانده، بلکه شرایط زندگی همان آدمهای بدبختی را که الیوت به خاطرشان کُدهای هک را روی صفحهای سیاه تایپ میکرد بدتر کرده است.
نتیجه یک بحران اقتصادی، خاموشیهای سراسری، افزایش نرخ فقر و کاهش ارزش دلار است که آمریکا را به کشوری دستوپیایی تبدیل کرده است. آره، روی کاغذ این همان چیزی است که افسوسایتی انتظارش را داشت، اما در عمل با تحول کاملا متفاوتی طرف هستیم. حالا نماد افسوسایتی خود توسط کاپیتالیسم بلعیده شده است. شبکهها با پوشش اخبار افسوسایتی، پیامهای بازرگانی شرکتهای کلهگنده را پخش میکنند و تیشرتهای افسوسایتی در خیابان به فروش میروند. الیوت ۹۹ درصد را آزاد نکرد، بلکه کار یک درصد را برای کنترل ۹۹ درصد آسانتر کرد. الیوت با انقلابش مردم را برای سلاخی هرچه راحتتر امثال ایول کورپ فقط سربهزیرتر کرد. وای که بار این عواقب ناخواسته چقدر سنگینی میکند. در جریان تماشای مونتاژ خلاقانهای از تصاویر دونالد ترامپ و جملات معروفش به عنوان رییسجمهور، الیوت از اتفاقی میگوید که آینده را برای روی کار آمدن آدمهایی مثل ترامپ آسانتر میکند. و سم اسماعیل در حرکتی تحسینبرانگیز، یک تلنگر افسردهکننده روانهی تماشاگرانش میکند. مهم نیست دنیای «مستر روبات» چقدر دربوداغان است، ما تماشاگران سریال داریم در آیندهی وحشتناکی که الیوت در این لحظه در ذهنش متصور میشود زندگی میکنیم.
سکانس رفتنِ الیوت و دارلین به پایگاه زیرزمینیها هکرها در اپیزود اول برای بستن دریچههای پشتی که به ارتش تاریکی اجازهی ورود به برنامهی ریکاوری ایول کورپ را میداد یکی از همان سکانسهای کلاسیکِ «مستر روبات» است. صدای موسیقی داباستپ که فضا را پر کرده. گرافیتی ۱۹۸۴ با فلشی به سمت پایین که کتاب معروف جرج اورول را به یاد میآورد. یک سری روانی که در فضای تاریک و دودگرفتهی یک اتاق، انگشتهایشان را روی کیبورد میکوبند و فریاد میزنند. متنهای اجق وجقِ سفیدی که روی صفحات سیاه مانیتورها نقش میبندند. یک پلانسکانس طولانی که تعلیق را بالا میبرد. الیوت اینبار با شکستن دیوار چهارم، صدای محیط را قطع میکند و همان لحظه نشان Mute مکبوک پایین صفحه نقش میبندد. سیاهپوشان ناشناسی از سوی ارتش تاریکی که آن اطراف میپلکند. الیوتی که باز دوباره قابلیتهای هکش را به رخ میکشد. استرسِ دارلین از ترس مرگ فلجش میکند و شروع به کشیدن همان نفسهای شکستهی معروفش میکند. و الیوت که فعلا جلوی فاجعه را میگیرد. اما سوال این است که چه احساسی نسبت به الیوت جدید داریم؟ اگرچه الیوت شاید در تئوری در حال انجام دادن کار درست است، اما دیدن الیوتی که به دیدگاههای آنارشیستیاش پشت کرده هم به معنی حذف یکی از خصوصیات پرطرفدار شخصیتیاش است. بالاخره ما انتظار دنیای بهتری را داشتیم، نه بازگشت به دنیایی که فقط کمی از افتضاح فعلی بهتر است. نه بازگشت به دنیایی بدون هیچ شانسی برای بهبود. بنابراین سوال این است که تمام این اتفاقات به خاطر این است که الیوت در اجرای انقلابش زیادهروی کرد یا درست در لحظهای که باید برای اتمام کار زیادهروی میکرد، پا پس کشید؟
فصل سوم همچنین در حالی شروع میشود که الیوت تنها کسی نیست که باید با مستر روبات بجنگد. دوتا از مهمترین نزدیکانِ الیوت هم مستر روباتهای خودشان را دارند. کسانی که در کشاکش دو جبهه هستند. از یک طرف دارلین را داریم که به خبرچینِ دام (اف.بی.آی) تبدیل شده است. کسی که در کنار مشکوک نکردن پلیس، باید حواسش باشد تا نقش واقعی الیوت در هک نهم می را لو ندهد و از طرف دیگر آنجلا را داریم که همزمان در دو سوی ماجرا کار میکند. از یک سو باید الیوت را متقاعد نگه دارد که هنوز یکی از آخرین و تنهاترین دوستانش است و از سوی دیگر با مستر روبات و تایلر و رُز سفید برای اجرای مرحلهی دوم هک کار میکند. نتیجه شبکهای از روابط پیچیده اما منظمی است که تماشای سریال را جذاب و پرتعلیق کرده است. تمامش حاصلِ تمرکز فصل دوم روی کاراکترهای جدید بود که باعث شد حالا در کنار الیوت، چند بازیگر مهم دیگر در اتفاقات پیشرو داشته باشیم. اما همانطور که فصل پیش کاراکتر هیجانانگیزی مثل دامینیک دیپیرو معرفی کرد، فصل سوم هم حتی قبل از اینکه به الیوت برسیم، با معرفی شخصیت جدیدی آغاز میشود که بلافاصله جای خودش را در دلمان باز میکند.
اول به خاطر اینکه این آقا که ایروینگ نام دارد توسط بابی کاناوله خودمان بازی میشود. تماشای کاناوله همیشه لذتبخش است. مخصوصا وقتی او را در قالب کاراکتری با آن سبیل عجیب، موهای عجیبتر، عینک پدربزرگی و رفتار رک و پوستکندهاش میبینیم. شما را نمیدانم، اما من در قالب ایروینگ احساس کردم که با ترکیبی از شوخطبعی و وراجی ساول گودمن و حرفهایگری و صراحتِ مایک ارمنترات از «بهتره با ساول تماس بگیری» طرف هستیم. ایروینگ در اپیزود اول همهکار میکند. او از صحنهی اولش در کافیشاپ و صحبت دربارهی میلکشیک مجانیاش با فروشنده نشان میدهد که مرد رعایت قانون و اصول است. به نظر میرسد او همان نقشی را برای رُز سفید دارد که ساول گودمن/مایک برای والتر وایت و گاس فرینگ داشتند. او اولین کسی که سر صحنهی تیراندازی تایرل به الیوت حاضر میشود. او کسی است که الیوت و دارلین را در حرکتی خفن از دست ماشین پلیسی که در تعقیبشان است خلاص میکند و او در گردهمایی پایانی اپیزود اول (مکانی که آنجلا، مستر روبات را برای بازگرداندن کارهای اخیر الیوت با خود میبرد) حضور دارد. سطح ایروینگ به حدی پایین است که با الیوت و دیگران به جای رُز سفید دیدار کند و همچنین حضور او و شوخیهایش، ابزار خوبی برای کمی متعادل کردنِ فضای شدیدا تیره و تاریک سریال است. اما شاید مرموزترین صحنهی کل اپیزود در جریان تیتراژ آغازین از راه میرسد. جایی که رُز سفید در حال صحبت دربارهی مرحلهی دوم هک با دستیارش است. همین لحظه دوربین به عقب حرکت میکند و ما هم همراهش شروع به عقب رفتن در راهروهای فلزی دایرهایشکل غولپیکری میکنیم که اصلا شبیه به یک نیروگاه اتمی نیست. حرفِ راهنمای تور را که کمی قبلتر داشت دربارهی دنیاهای موازی و کپیهای دیگری از ما در خطهای زمانی آلترناتیو حرف میزد به خاطر میآوریم. آیا سریال رسما میخواهد به دلِ عناصر سختِ سایفای بزند؟ من که پایهام!
اپیزود دوم اما نشان میدهد که حتی بیشتر از اپیزود اول کمر به تکرار حس و حال فصل اول بسته است. اپیزود دوم چیزی را که احتمالا بعد از یک فصل داستانگویی آرام فراموشش کرده بودیم به یادمان میآورد؛ اینکه این سریال در روایت پرهیجان و پرجزییات داستانش چقدر خوب است. و البته اینکه در این نقطه از سریال چقدر خطهای داستانی مختلف برای پیدا کردن راهمان از بینشان وجود دارد. اگر اپیزود اول این فصل فقط به بازگشت سریال به حال و هوای فصل اول اشاره کرده بود، اپیزود دوم همچون یک اپیزود مستر روباتی کلاسیک تمامعیار است. تمام ویژگیهای آشنای سریال در اینجا وجود دارد. از ماموریتهای مخفیکارانهی الیوت به عنوان کارمند یک شرکت گرفته تا یک همکار وراج که مدام دم گوش الیوت وراجی میکند. از یک مونتاژ طولانی خلاقانه گرفته تا روبهرو شدن با همان الیوت افسردهای که گوشهی آپارتمانش زانوی غم بغل میگرفت و هایهای گریه میکرد. بعد از یک فصل کامل که سریال از ساختار مفرح و بامزهاش فاصله گرفته بود و به سریال کاملا عبوسی تبدیل شده بود، روبهرو شدن با اپیزودی که روزهای مفرح و پرانرژی گذشته را بازسازی میکند خیلی کیف میدهد.
مونتاژ ده دقیقهای آغازینِ این اپیزود حرف ندارند. اپیزودی که یکجورهایی حکم ریبوت سریال را برعهده دارد. به قول الیوت چه میشد اگر زندگیمان کلید Undo داشت و با فشردن آن میتوانستیم گندهایمان را به عقب برگردانیم. ساختار داستانگویی این اپیزود شاید شبیه فصل اول باشد، اما حرفهایی که الیوت در این اپیزود با ما میزند در تضاد با طرز تنفکر آنارشیستیاش و عصبانیاش از فصل اول قرار میگیرد. اگر الیوت در فصل اول با مونولوگهای خشمگینانهاش در باب فساد افراد نوک هرم توی دلمان جا باز کرد، حالا با الیوتی طرفیم که دارد حرفهایش را پس میگیرد. از این میگوید که شاید ایول کورپ چندان شیطان هم نیست. که شاید آنها شیطان ضروریای هستند که نبودشان تعادل دنیا را به هم میزند. که شاید الیوت فقط با شیطان خواندن آنها، در حال یکی از همان فلسفهگوییهایی بیدر و پیکرش بوده است. بنابراین او سوییشرت سیاهش را کنار میگذارد. پیراهنهای رنگ روشن به تن میکند، قرص ضدافسردگی بالا میاندازد، به جمع مردم عادی میپیونند و سعی میکند تا همچون یک کارمند سختکوش، مقامات بالارتبهی ایول کورپ را راضی کند تا آرشیو کاغذیشان را دیجیتالی کنند. صحنههایی که الیوت را در حال سروکله زدن با مدیران فاسد ایول کورپ نشان میدهند اشارهی خوبی به مشکل اصلی دنیای سریال میکنند. شاید مشکل با ترکاندن ساختمانها و هک کردن کمپانیها حل نمیشود. مشکل اصلی مدیران فاسدی هستند که مثل مور و ملخ همهجای کمپانی را احاطه کردهاند و از شرکتی به شرکتی دیگر و از میزی به میزی دیگر نقلمکان میکنند.
خلاصه الیوت روتین خوبی برای «آندو» کردن هک نهم می ترتیب داده است و به نظر میرسد او حداقل پس از مدتها روحیهی خوشحال و هدفمند است. اما اینطور نیست. افسردگی و تنهایی خردکنندهی ایلوت قویتر از گذشته باز میگردد. غیر از این هم انتظار نمیرفت. بالاخره ما قبلا این ماجرا را با الیوت پشت سر گذاشته بودیم. مثلا در سومین اپیزود فصل اول الیوت تصمیم میگیرد تا افکار بدش پشت کند و در عوض زندگی مُدرن را به آغوش بکشد، کارش را انجام بدهد و مثل بقیهی آدمها چشمش را روی سقوط جامعه ببندد و لذتش را ببرد. اما فاش شدن ایمیلهای ایول کورپ در رابطه با دست داشتنشان در سرطان و مرگِ پدر و مادر الیوت و آنجلا، هکرمان را دوباره به زندگی تاریکِ قبلیاش بازمیگرداند. همچنین در اپیزود دوم فصل دوم هم الیوت برای اینکه جلوی مستر روبات از به دست گرفتن کنترلش را بگیرد و سرش را زیر آب نگه دارد، روتین جدیدی را با خوردن قرص و خاطرهنویسی شروع میکند، اما آن هم شکست خورد. درست مثل تلاش الیوت در این اپیزود. الیوت منزویتر و جداافتادهتر از این حرفهاست که بتواند به این سادگیها به آرامش برسد.
یکی از نکات جالب دو فصل سوم در این دو اپیزود، نحوهی سوییچ بین شخصیتهای الیوت و مستر روبات بود. تاکنون بهطرز بسیار نامحسوستری بین الیوت و شخصیت دومش رفت و آمد میکردیم، اما از آنجایی که این دو نفر در جنگ روانی آشکاری با یکدیگر به سر میبرند و از آنجایی که برخی از دیگر کاراکترها نیز از وجود یک شخصیت جداگانهی دیگر درون الیوت آگاه هستند، پس سریال فرصت پیدا کرده تا از روشهای خلاقانه و ترسناکی برای نمایش ترنزیشنهای بین این دو نفر و همچنین نمایش تفاوت چیزی که آدمهای دور و اطراف الیوت در مقایسه با آنچه ما میبینیم میبینند استفاده میکند. مثلا به صحنهای از اپیزود اول که الیوت شب را در خانهی آنجلا میگذراند نگاه کنید. آنجلا شبانه با شمعی در دست بیدار میشود و همچون ساکنِ تنهای یک عمارت گاتیک به سایهی سیاهی که در گوشهای اتاق ایستاده است نزدیک میشود. مستر روبات: «منم». آنجلا: «بیا جلوتر». مستر روبات وارد دایرهی کوچک نور میشود. نور شمع با عینکش برخورد میکند و سایهی آن همچون دو ابروی شیطانی روی پیشانیاش نقش میبندد. مستر روبات میپرسد: «از کجا میفهمی که منم؟ از کجا میدونی که همین الان با اون صحبت نمیکنی؟». آنجلا: «چشمات. سعی نمیکنی که نگاهتو ازم بدزدی».
اما صحنهی بهتر در این زمینه، در اپیزود دوم رخ میدهد. جایی که الیوت برای درخواست کمک به دیدار روانکاوش کریستا میرود. کریستا از الیوت میخواهد که به مستر روبات اجازه بدهد که بیرون بیاید و کنترل بدنش را به دست بگیرد. نتیجه یک لحظهی هولناک است. جایی که برای دومین بار (بعد از تهدید دارلین توسط مستر روبات) این فرصت را پیدا میکنیم که اول رامی مالک را در حال بازی کردن مستر روبات بشنویم و ببینم و بعد به کریستین اسلیتر کات بزنیم. با دستور کریستا، رامی مالک بعد از یک نفس عمیق به جلو خیز برمیدارد، پلکهایش را از هم میگشاید و اگرچه هنوز در حال تماشای مالک هستیم، اما او طوری چشمانش را در یک چشم به هم زدن از احساس خالی میکند و طوری ادای کریستین اسلیتر را در میآورد که چهرهی الیوت از شکار به شکارچی تغییر شکل میدهد. ناگهان انگار با ماری روبهرو شدهایم که در حال متمرکز کردن حواسش برای اجرای یک حملهی تمامعیار روی یک موش از همه جا بیخبر است. تنظیمکنندهی صدای سریال طوری برای لحظاتی صدای مالک و اسلیتر را با هم ترکیب میکند که انگار در حال شنیدن صدای یکی از آن جادوگران شرور داستانهای فانتزی طرف هستیم. وقتی به چهرهی بهتزدهی کریستا کات میزنیم، کاملا درکش میکنیم. ما هم مثل او گرخیدهایم.
یک اپیزود بینقص «مستر روبات»، به یک عدد مرگ غیرمنتظره هم نیاز دارد. برای لحظاتی درام روانشناسانهی سریال فراموش میشود. چرا که جوآنا ولیک کشته شده است. نامزد سابق جوآنا که بدجوری از تبدیل شدن به بازیچهی دست خانم ولیک عصبانی است، اسلحهاش را بیرون میکشد و به بادیگاردش شلیک میکند و یک گلوله در مغز جوآنا خالی میکند و ما میمانیم و صورت یک نوزاد که با خود مغز مادرش خونآلود شده است. اگر احتمالا در مرگ جوآنا شک داشتید، سکانس بعدی با کلوزآپی از مغز شکافته شدهی او در پزشکی قانونی شروع میشود. نتیجه پایانی ناگهانی بر تمام حیلهگریها و توطئههای جوآناست. فصل گذشته وقت بسیار زیادی را با جوآنا گذراندیم و تلاشش برای یافتنِ همسر گمشدهاش را به نظاره نشستیم. در آن موقع به نظر میرسید که جوآنا سرنوشت بزرگی در پیش دارد و بازگشت متوالی سریال به خط داستانی او باعث شد تا فکر کنیم او به جز یافتن تایرل، نقش بزرگتری در ماجرای اصلی خواهد داشت. حالا که جوآنا با موفقیت اسکات نولز را به عنوان قاتلِ زنش ثابت کرد، میتوانست با خیال راحت به سر شغل اصلیاش که دسیسهچینی از پشتصحنه است برگردد.
اما «مستر روبات» از طریق مرگ او بهمان روی دیگر دسیسهچینیها و خونآشامبازیهای بیپروا را هم یادآوری میکند. «مستر روبات» دربارهی کاراکترهای قدرتمند و بیاخلاقی است که بیدرنگ از هرکسی که دستشان میآید برای رسیدن به اهدافشان سوءاستفاده میکنند و قربانیهایشان را در گرد و خاک پیشرفتشان میگذارند و میروند. اما بعضیوقتها بازی کردن با روان آدمها و رها کردن آنها در زمانی که کارمان با آنها تمام شده، بدون عواقب نیست. بعضیوقتها، بعضیها پس از مورد خیانت قرار گرفتن سرشان را زمین نمیاندازند و نمیروند، بلکه همچون یک شبح انتقامجو برمیگردند. نتیجهی صحنهی مرگی است که در نمایش وقوع ناگهانی و غیرقابلپیشبینی مرگ در کنار صحنهی قرار گرفتن سیسکو در مقابل مسلسل سربازان ارتش تاریکی و تیراندازی در وزارت خارجهی چین از فصل قبل قرار میگیرد. صحنهای که همچنین باز دوباره اشارهای به جملهی معروف سریال (کنترل یک توهمه) هم است. بعد از اینکه بادیگارد جوآنا پس از گوشمالی دادن نامزد سابقش به ماشین برمیگردد، جوآنا از او میپرسد: «همهچیز تحت کنترله؟»، بادیگارد: «بله خانم، فقط باید یه چیزهایی رو حالیش میکردم». نه خیر، کماکان کنترل توهم است!