جدیدترین اپیزود سریال Mr. Robot با ریختن «سوپرانوها» توی دیوید لینچها، یکی از بهترین اپیزودهایش را در زمینهی کاوش در احساسِ تنهایی شخصیتهایش ارائه میکند. همراه میدونی باشید.
اُلیویا لنگ، نویسنده «شهر تنهایی»، کتابش را اینگونه آغاز میکند: تصور کنید شبهنگام پشت پنجرهای در طبقهی ششم یا هفدهم یا چهل و سومِ یک ساختمان ایستادهاید. شهر خودش را در ظاهرِ مجموعهای سلول نمایان میکند، صدها هزار پنجره، برخی تاریک و برخی غرق در نورِ سبز یا سفید یا طلایی. داخلشان، غریبهها شنا میکنند، به کارهای ساعتهای شخصیشان میرسند. میتوانید آنها را ببینید، اما نمیتوانید لمسشان کنید. این پدیدهی رایجِ شهرنشینان که ترکیبی از جدایی و در معرضِ دید بودن است و هرشب در تمام شهرهای دنیا اتفاق میافتد، به ستونِ فقرات حتی اجتماعیترین آدمها هم رعشه میاندازد. آدم هر جایی میتواند تنها باشد، اما تنهایی ناشی از زندگی در شهر، در محاصرهی میلیونها آدم، طعمِ بهخصوصِ خودش را دارد. عدهای ممکن است تصور کنند حسِ تنهایی در تضاد با زندگی شهری، در تضاد با حضورِ پُرجمعیتِ انسانهای دیگر قرار میگیرد، اما مجاورتِ فیزیکی بهتنهایی برای برطرف کردنِ حسِ انزوای درونی انسان کافی نیست. امکان دارد و حتی آسان است که انسان با وجود زندگی کردنِ با دیگران، درونِ خودش متروک و دورافتاده احساس شود. شهرها میتوانند جاهای متروکهای باشند و وقتی به این اعتراف میکنیم متوجه میشویم که احساسِ تنهایی الزاما نه از انزوای فیزیکی، بلکه از غیبت یا کمبودِ ارتباط، نزدیکی، خیشاوندی سرچشمه میگیرد: درماندگی ناشی از عدم یافتنِ صمیمیتی که طلب میکنیم. همانطور که فرهنگِ لغات تعریف میکند، «ناراحتی»، نتیجهی نداشتنِ همراهی دیگران است. تعجبی ندارد که این حس در شلوغی به اوجش میرسد؛ شلوغی اتفاقا باعث میشود تا متوجه شویم که چقدر آدم وجود دارد و ما با چندتا از آنها هیچ ارتباطی نداریم. احساس تنهایی و تنهایی خالی، زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. چیزی که در محاسبهی احساس تنهایی اهمیت دارد مقدار فاصلهی او با انسانها یا حیواناتِ دیگر نیست، بلکه اینکه او چگونه رابطهاش با دیگران را تجربه میکند است. میتوانیم بگوییم که تمام انسانها در زمینهی تجربه کردنِ دنیا، تنها هستند. وقتی شما به یک سخنرانی در احاطهی صدها نفرِ دیگر گوش میدهید، از یک نظر با کلماتی که میشنوید تنها هستید. شما در یک کنسرتِ بزرگ با وجود شانه به شانه ایستادن درکنارِ هزاران نفر، با ترانهای که میشنوید تنها هستید؛ چرا که آن سخنرانی یا ترانه روی تجربهی شخصی شما تاثیر میگذارد. البته که ما آنها را با دیگران تجربه میکنیم، البته که ما واکنش دیگران را پردازش میکنیم و با کلماتِ خودمان ارتباط برقرار میکنیم، ما احساساتِ ناشی از تجربهمان از سخنرانی یا کنسرت را با حرکاتِ دست یا رفتارمان نشان میدهیم، اما تجربهمان همیشه شاملِ عنصری خصوصی میشود که نمیتوان آن را کاملا با دیگران به اشتراک گذاشت.
مثلا درد قابلانتقال نیست. وقتی درد به اندازهی کافی بزرگ میشود، دنیا و زبانِ شخصِ را نابود میکند. درد قدرت گفتار را پودر میکند. آدم میتواند دربارهی چیزی که از آن رنج میکشد حرف بزند، ولی وقتی درد بیش از اندازه بزرگ میشود، حتی توانایی گفتن هم از دست میرود. دردِ بزرگ را نمیتوان با دیگران به اشتراک گذاشت، چون وقتی درد به تمام دنیای یک نفر تبدیل میشود، دیگر فضایی برای چیز دیگری باقی نمیماند. البته که ما میتوانیم کاری فراتر از تصور کردنِ دردِ دیگران انجام بدهیم، میتوانیم تا حدودی آن را احساس کنیم، چون وقتی میفهمیم شخص دیگری رنج میکشد، ما هم رنج میکشیم. با این وجود، شکافِ عمیقی بین دردی که شخصِ دیگری احساس میکند و واکنشِ ما به آن درد وجود دارد. این تجربهها نشان میدهند که چه ورطهی غیرقابلنفوذی بین ما و دیگران وجود دارد. احساسِ تنهایی، احساسی است که به سختی میتوان به آن اعتراف کرد؛ به سختی میتوان طبقهبندیاش کرد. احساسِ تنهایی مثل افسردگی که اغلب اوقات با یکدیگر همپوشانی دارند، میتواند به عمقِ تار و پودِ یک شخص نفوذ کند و بهگونهای به بخشی از ماهیتِ تشکیلدهندهی طبیعی او تبدیل شود که آسان به خنده افتادن یا داشتنِ موی قرمز، بخشی طبیعی از ماهیتش را تشکیل میدهند. اما تنهایی همزمان میتواند احساسِ زودگذر و ناپایداری باشد که در واکنش به شرایطِ خارجی میآید و میرود؛ مثل احساسِ تنهایی بعد از عزیز از دست رفتهای، رابطهی عاشقانهی بههم خوردهای یا تغییر در حلقههای اجتماعی که جزوشان هستیم. اما آن نوعِ تنهایی که روح را میسوزاند، احساسِ گذرایی نیست؛ بلکه اینطور به نظر میرسد که هرروز زندگیت را با شنیدنِ خبر مرگِ یکی از عزیزانت شروع میکنی، تمام زنان و مردانی که در خیابان میبینی، معشوقههای سابقت بودهاند و شهری که تمام عمرت در آن زندگی کردهای حسِ دنیای غریبهای را دارد که زبانِ بیلبوردهای تبلیغاتیاش را نمیدانی. در این شرایط، واژهی تنهایی هرگز نمیتواند حق مطلب را در توصیفِ گرسنگی عذابآوری که نسبت به نزدیکی احساس میکنیم ادا کند. اما هرچیزی که تاکنون دربارهی اندوهِ سوزناکِ توام با احساسِ تنهایی گفتم، توصیفکنندهی ترسِ اصلیاش نیست. احساسِ تنهایی در حالتِ عادی قابلمقابله است. بالاخره همانطور که وقتی گلوی آدم میسوزد و سرفه میکند متوجه میشود که سرما خورده است و قرصِ سرماخوردگی میخورد و همانطور که هر وقت آدم گرسنه میشود، در یخچال دنبال غذا میگردد، احساس تنهایی هم ممکن است در نگاه اولِ شبیه تمام دیگر نیازهایی که قابلبرطرف شدنِ انسان به نظر برسد. اما چیزی که احساسِ تنهایی را به حسِ موذیانهای تبدیل میکند این است که هرچه احساسِ تنهایی آدم شدیدتر میشود، انگیزهاش برای خوردنِ قرصِ سرماخوردگیاش کمتر میشود. در حالی رهایی واقعی از تنهایی به همکاری حداقل یک شخصِ دیگر نیاز دارد که هرچه احساسِ تنهایی فرد سختتر میشود، او توانایی کمتری برای جستجوی همکاری خواهد داشت. تنهایی چنانِ تجربهی شرمآوری احساس میشود، آنقدر در تضاد با زندگیای که باید داشته باشیم به نظر میرسد که به وضعیتِ تابویی تبدیل میشود که میترسیم اعتراف کردن به آن، باعث روی برگرداندن و فرار کردنِ دیگرانِ از ما شود.
یک ضربالمثلِ آفریقایی است که میگوید: «اگر میخوای سریع بروی، تنها برو. اگر میخواهی بهجای دوری بروی، گروهی برو». فکر کنم عصارهی کلِ فصلِ آخرِ «مستر رُبات» (Mr Robot) و در سطحی وسیعتر، کلِ سریال در این ضربالمثل خلاصه شده است. احتمالا تکتکمان دلیلِ منحصربهفردِ خودمان را برای ارتباط برقرار کردن با «مستر رُبات» در روزهای اول و همراهی با آن تا این لحظه داریم که هیچکدامشان باتوجهبه اینکه کارش را با موفقیت برای رساندنِ تمامیمان به این نقطه انجام داده بهتر یا بدتر از دیگری نیست. اما شخصا چیزی که در روزهای اول، مهرِ این سریال را به دلم انداخت، حسِ تنهایی کمرشکنی که در آن جریان داشت بود. عجیب نیست. بالاخره «مستر رُبات» بهعنوانِ سریالی که «راننده تاکسی» و «فایت کلاب»، دوتا از بزرگترین منابعِ الهامش بودند، شاگردِ دوتا از بزرگترین تصویرگریهای سینما در بابِ تنهایی است. الیوت آلدرسون، ضدقهرمانِ تنهای نسلِ آدمهای تنهایی بود که میخواست با روشن کردنِ فیتیلهی دینامیتهایی که زیرِ اقتصاد دنیا کار گذاشته بود فریاد بزند که ما نامرئی نیستیم؛ که ما هم وجود داریم. اما نکته این است که احتمالا وقتی الیوت/مستر رُبات تصمیم گرفتند انقلاب کنند، چیزی از این ضربالمثلِ آفریقایی نمیدانستند. افسوسایتی میخواست دنیا را در یک چشم به هم زدن از اینرو به آنرو کند. آنها با رهبری آدمِ تنهایی که حتی تا بعد از انقلابش، خودش و انگیزههایش را هم نمیشناخت میخواستند به سرعت به هدفشان برسند. همینطور هم شد. معلوم شد دنیا برای فروپاشی روی سرِ ساکنانش فقط به فشردن یک کلیدِ اینتر وابسته بود. اما اهدافِ اصلی افسوسایتی که در بالای کوه اُلمپ زندگی میکردند، حتی این زلزلهی چند ده ریشتری را احساس هم نکردند. افسوسایتی خیلی سریع به هدفش رسید، اما سرعتشان بهدلیلِ تنهاییشان، عکسِ نتیجهی دلخواهشان را در پی داشت و تنهاترشان کرد. بنابراین از آن لحظه میدانستیم که چیزی که افسوسایتی در سر میپروراند، چیزی نبود که بتوان سرسری به آن رسید، بلکه «جای دوری» بود که به یک گروهِ واقعی نیاز داشت. گروهی که فقط دور هم برای کُد زدن جمع نمیشود، بلکه صمیمیتشان احساسِ تنهاییشان را خنثی میکند و آنها را به یک کلِ واحد تبدیل میکند. از همین رو، اگر فصلِ دوم به دستوپنجه نرم کردنِ کاراکترها، بهویژه الیوت، با مواجه شدن با عواقبِ هولناکِ تنهاییشان اختصاص داشت، فصل سوم دربارهی سوءاستفادهی آنتاگونیستها از تنهایی کاراکترها و درماندگیشان، برای هرچه محکمتر فرود آوردن چکششان بر سرشان بود، برای له کردنِ انگشتانشان درحالیکه از لبهی پرتگاه آویزان بودند بود. با این وجود، فصل سوم در حالی کاراکترها را در موقعیتی بدتر نسبت به چیزی که فصل را شروع کرده بودند رها کرد که کورسوی امیدی برای آنها باقی گذاشت؛ الیوت و مستر رُبات بالاخره با یکدیگر آشتی کردند. پیروز شدنِ الیوت بر مستر رُبات نه ازطریقِ حذف کردن، نابود کردن یا سلطه یافتن بر دومین شخصیتش، بلکه ازطریقِ خودشناسی الیوت و ارتباط برقرار کردنِ او با بخشِ سرکوبشدهای از روانش اتفاق افتاد.
برای کسی که تمام دردهایی که میکشد و تمام اشتباهاتی که خواسته یا ناخودآگاه مرتکب شده، از عدمِ شناختنِ خودش سرچشمه میگرفت، دست دادن با مستر رُبات بیش از کورسویی امید، حکم نورافکنِ کورکنندهای از امید را داشت. تا قبل از اولین دیدار صلحآمیزِ الیوت و مستر رُبات در ایستگاه مترو، شکستهای متوالی او از رُز سفید تعجبی نداشت و بعد از دیدارشان، سؤال این است که آیا آنها هنوز فرصت دارند تا این پیشرفت در رابطهشان را به نتیجهی قابلتوجهای برسانند یا دیگر برای این کار خیلی دیر شده است. بنابراین باتوجهبه چهار اپیزودی که از فصل سوم پخش شده (بهویژه اپیزود این هفته) به نظر میرسد که فصل چهارم از لحاظِ کشمکشِ اصلی کاراکترها به عکسِ فصلِ اول تبدیل شده است؛ اگر فصل اول دربارهی کاراکترهایی بود که در دایرهی محدودِ خودشان پرسه میزدند، فصلِ چهارم دربارهی تلاش برای در آغوش کشیدنِ یکدیگر و پیوستن به یکدیگر برای ساختنِ دایرههای بزرگتر است؛ اگر فصل اول دربارهی معلق بودنِ شخصیتها در تنهایی مطلق در جاذبهی صفر بود، فصل چهارم دربارهی اعتراف کردن به درد و نیازشان است. عجیب نیست که این اتفاق دارد در فصلِ آخر میافتد. بالاخره همانطور که بالاتر گفتم، آدمهای تنها تا آنجایی که میتوانند بهطرز قابلدرکی از خوردنِ قرصِ ضدتنهایی فرار میکنند. بنابراین شکستهای سهمگینِ الیوت و دیگران از رُز سفید در حالی وضعشان را خراب کرد که همزمان آنها را به سوی خودشناسیشان هُل داد؛ آنها را به سوی درک کردنِ بزرگترین سلاحشان که تاکنون همینطوری بلااستفاده افتاده بود هُل داد: ارتباط با دیگران. این موضوع از این جهت خوشحالکننده است که باعثِ بهروزرسانی اعتمادم به کارِ سم اسماعیل میشود. این چهار اپیزود نشان میدهد که نهتنها اسماعیل بنیادیترین جنبهی انسانی سریالش را فراموش نکرده است، بلکه تا اینجای فصل آخر، بخشِ اصلی روایتش را به آن اختصاص داده است؛ تا اینجای فصل چهارم چیزی که کاراکترها را بیش از پیدا کردنِ راهی برای بلند شدن روی دستِ قدرتمندترین آدم روی زمین در تنگنا قرار داده است، فائق آمدن بر نیازشان به فرار کردن از ارتباط بوده است. پس اگر برای دومین هفتهی متوالی، از صحبت کردنِ سریال دربارهی توئیستِ سومین شخصیتِ الیوت ناراحت هستید باید بگویم سریال در دو اپیزودِ اخیر آنقدر در پرداخت به کشمکشِ اصلی کاراکترهای سریال خوب بوده که توئیستِ سومین شخصیتِ الیوت، آخرین چیزی است که بهش فکر میکنم. اپیزود این هفته دنبالهی طبیعی سه اپیزود قبل است. اگر اولین اپیزود این فصل دربارهی دوباره مخفی شدنِ الیوت در لاکِ خودش و معطوف کردن تمام تمرکزش روی انجامِ مأموریت بود، اگر دومین اپیزودِ این فصل دربارهی هر کاری که الیوت میتوانست برای فرار از جستجوی محتوای صندوق اماناتِ مادرشان انجام بدهد که درنهایت به گوش دادن به صدای خودش، دارلین و آنجلا در کودکیشان و اعتراف کردن به اندوهی که نسبت به مرگِ آنجلا مثل خوره به جانش افتاده، بود و اگر اپیزود سوم دربارهی بهانه آوردنِ الیوت برای دوری از ارتباط برقرار کردن با اُلیویا و اطلاع پیدا کردن او از اینکه هر راهِ دیگری به جز برقراری ارتباطی دوستانه، به شکستِ ماموریتش منجر میشد بود، اپیزود این هفته جایی است که تمام کاراکترها و در صدرِ آنها الیوت، در یک کوچهی باریک که قدم زدن در آن مساوی با ساییده شدنِ شانههایشان با دیوار است، با هیولای تنهاییشان شاخ به شاخ میشوند.
حالا دیگر راه فراری نیست. دیگر هیچ فرصتی برای جاخالی دادن نیست. هیچ فضایی برای بهانه آوردن وجود ندارد. حالا سرنوشتِ آنها به تصمیمشان در این نقطه بستگی دارد. حالا این الیوت است که باید بهجای فرار کردن از دستهایی که برای لمس کردنش به سمتش دراز میشوند، بهجای گرفتنِ دستهایی که دیگران برای ارتباط برقرار کردن به سمتش دراز میکنند، خودش دستش را برای بیرون کشیدنِ یک تنهای دیگر از تنهاییاش دراز کند. اما باتوجهبه اتفاقی که در این اپیزود برای تایرل ولیک میافتد، نمیتوان صحبت کردن دربارهی محتوای این اپیزود را بدون اشاره کردن به یکی از بخشهای سریال که همیشه مثل یک فلشِ رنگارنگِ چشمکزن در تاریکی، نظرِ آدم را به خود جلب میکند شروع نکرد. و آن چیز خودِ شخصیتِ تایرل ولیک است. گرچه هنوز این فرصت وجود دارد که کارِ «مستر رُبات» با تایرل ولیک تمام نشده باشد، ولی بعد از چهار فصل، بالاخره این اپیزود فرصتِ مناسبی برای اعلامِ چیزی که همیشه در پسِ ذهنم اذیتم میکرد است: تایرل ولیک هیچوقت به کاراکترِ چفت و بستداری در مقایسه با دیگر کاراکترهای سریال تبدیل نشد؛ هیچوقت به کاراکتری که بتوانم با خیال راحت بگویم که حق مطلب دربارهی او ادا شد تبدیل نشد؛ یعنی اگر بخواهم از این به بعد یک لغزشِ واضح از این سریال نام ببرم، احتمالا نحوهی رفتارِ سریال با این کاراکتر، اولین چیزی خواهد بود که به ذهنم خواهد رسید. تایرل ولیک که در فصلِ اول بهعنوانِ کاراکترِ «پاتریک بیتمن»گونهای معرفی شد که رفتارِ روانی و خودشیفته و غیرقابلپیشبینیاش در تضاد با شخصیتِ انزواطلبِ الیوت قرار میگرفت، شخصیتِ نیمهمهمی در فصل اول بود. اما نقشِ تایرل ولیک از فصلِ دوم به بعد، بهجای اینکه پُررنگتر شود، کمرنگتر شد. در این مدت، تایرل اکثرِ زمانش را در پسزمینه سپری کرده و فقط زمانیکه داستان به او نیاز پیدا میکند در کانونِ توجه قرار میگیرد. گرچه رازِ غیبتِ تایرل در فصلِ دوم یکی از چیزهایی بود که الیوت را در آن فصل به جلو هُل میداد و فضای اسرارآمیزِ آن فصل را تولید میکرد، اما او در طولِ اکثرِ زمان فصل دوم در حالی غایب بود که در فصل سوم در حالی بازگشت که بهعنوانِ عروسکِ خیمهشببازی ارتش تاریکی، باید متلاشی شدنِ خانوادهاش را از بیرون از میدانِ داستانِ اصلی نظاره میکرد. به نظر میرسد که تایرل قربانی مشکلی شد که هر از گاهی گریبانگیرِ برخی شخصیتها در دنیای سریالسازی میشود: وقتی که اعضای گروه کاراکترهای سریال به مرور آنقدر بزرگتر میشود و آنها آنقدر مهمتر از آب در میآیند که شخصیتی مثل تایرل ممکن است نادیده گرفته شود. «مستر رُبات» برای اینکه بتواند به دارلین، آنجلا، پرایس، دام و رُز سفید برسد، مجبور بود که حداقل یک نفر را قربانی کند و قرعه به نام تایرل افتاد. باید تاکید کنم که تایرل هیچوقت به کاراکتری که کمبودِ حضورش، آسیبِ جبرانناپذیری به سریال بزند تبدیل نشد؛ حرفهایی که دارم اینجا میزنم بیش از اینکه گله و شکایت از سریال باشد، افسوس خوردن از به پایان رسیدنِ کار کاراکتری که به نهایتِ پتانسیلش دست پیدا نکرد است.
مقالات مرتبط
- نقد فصل سوم سریال Mr. Robotنقد فصل دوم سریال Mr. Robotنقد سریال Homecoming - هومکامینگ
درواقع تایرل تمام نقشهایی که باید در قصه ایفا میکرد را به خوبی ایفا کرد؛ مسئله این است که هر وقت به کاراکتر او نگاه میکنم، احساس میکنم او برای فراتر از چیزی که هماکنون میبینیم آفریده شده بود که به هر دلیلی از دستیابی به آن بازماند. احساس میکنم مشکل از جایی سرچشمه میگیرد که سم اسماعیل در حالی او را در طولِ فصل اول و دوم بهعنوانِ کاراکترِ مرموز و آیندهداری معرفی کرد که واقعا اینطور نبود. احساس کم و بیش نارضایتبخشی که نسبت به شخصیتِ او دارم بیش از اینکه یکی از مشکلاتِ واقعی سریال باشد، از انتظارِ اشتباهی که سریال در من ایجاد کرد نشئت میگیرد. خبر خوب این است که گرچه تایرل زندگی بینقصی در طولِ سریال نداشته است، اما حداقل سرانجامی که اسماعیل برای او نوشته است، بخشِ قابلتوجهای از کمبودی را که در رابطه با او احساس میشد برطرف میکند؛ پایانبندیها برای خداحافظی با کاراکترها با خاطرهای خوش از هر بخشِ دیگری از داستانشان مهمتر هستند و اسماعیل در این اپیزود با موفقیت هرکاری که از دستش برمیآید برای هرچه بهیادماندنیتر بدرقه کردنِ تایرل انجام میدهد. بعد از اینکه تایرل، سربازِ ارتش تاریکی که در آپارتمانِ الیوت شنود کار گذاشته بود میکُشد، آنها سوارِ ونِ او میشوند تا از شرِ جنازه و ماشینش در خارجِ از شهر خلاص شوند. اما وقتی آنها ماشین را در پمپ بنزین خالی میگذارند، در بازگشت متوجه میشوند که جا تر است و بچه نیست! سربازِ ارتش تاریکی که ظاهرا واقعا نمُرده بود، ماشین را همراهبا آگاهیاش از نقشهی تلافیجویانهی الیوت علیه رُز سفید بُرده است. بنابراین الیوت (همراهبا مستر رُبات) و تایرل در حالی در شبِ کریسمس وسط ناکجاآبادی سردی گرفتار میشوند و در تلاش برای یافتنِ راهشان به شهر خسته و ناامید و گم میشوند و از صدای ترسناکِ زوزهی حیوانات به خود میلرزند که همزمان میدانند که حتی اگر بتوانند قبل از یخ زدن به تمدن برسند، باز باتوجهبه ارتباط برقرار کردنِ سربازِ ارتش تاریکی با رُز سفید، مُرده حساب میشوند. در این لحظات امکان ندارد متوجهی بزرگترین منبعِ الهام این اپیزود نشد: اپیزودِ مشهورِ «پاین برنز» از «سوپرانوها». هر دو علاوهبر ساختار و اتمسفرِ یکسانی که دارند، کاراکترهایشان را با بحرانِ خودشناسی یکسانی مواجه میکنند. آنجا هم دو مافیا در حالی با هدفِ کشتنِ یکی از اهدافشان به جنگلهای سرد و برفی حومهی شهر میروند که فرار کردنِ هدفشان و تعقیبِ او منجر به گم شدنشان و در نتیجه، فروپاشی روانیشان و دست انداختن به هر چیزی برای زنده ماندن منتهی میشود. همانطور که در اپیزود این هفته، روبهرو شدن الیوت و تایرل با مرگ باعث میشود آنها ماهیتِ آسیبپذیری را که زیر نقابِ قدرتمند و بیتفاوتشان مخفی میکنند افشا کنند، در «پاین برنز» هم در مخمصه قرار گرفتنِ این دو مافیا، آشکارکنندهی بخشِ دستوپاچلفتی و وحشتزده و خندهدارشان در فراسوی هویتِ غرورآمیزی که میخواهند از خودشان بروز بدهند است. اما درحالیکه الیوت و تایرل در یک جنگلِ تاریکِ واقعی سرگردان هستند، چنین چیزی بهطور استعارهای دربارهی خط داستانی دارلین و دام هم صدق میکند.
درواقع دارلین بهتر از دیگر کاراکترها، درگیری مشترکشان در شب کریسمس را به تصویر میکشد. او شباش را با یک مونولوگ طولانی شروع میکند؛ دارلین بهطرز آتشین و خروشانی هر چیزی که از دهانش در میآید را از پشت تلفن نثارِ الیوت میکند، اما از فرستادنِ پیامِ صوتیاش منصرف میشود و با وجود عصبانیتش سعی میکند بهدنبالِ برادرِ عوضیاش که در این شرایط، ناگهان غیبش زده بگردد. مونولوگِ دارلین از اهمیت زیادی برخوردار است. از آنجایی که اکثرِ زمان «مستر رُبات» از زاویهی دیدِ الیوت روایت میشود، بیننده خیلی راحت میتواند چشمانش را روی رفتارهای بدِ او ببندد؛ آنقدر با دردِ او همذاتپنداری کند که متوجهی دردی که او به دیگران متحمل میشود نشود. اما این مونولوگ بهمان یادآوری میکند که تلاشِ الیوت برای انزواگزینی و طرد کردنِ دارلین از خودش (حتی اگر برای این کار نیتِ خوبی داشته باشد)، چقدر برای دارلین زجرآور است. دارلین در ادامه تصمیم میگیرد تا از مردِ مستی در لباسِ بابانوئل به اسم توبایس سوءاستفاده کرده و با رساندنِ او به در خانهاش، ماشینش را قرض بگیرد، ولی در بین راه به این نتیجه میرسد که توبایس احتمالا قصدِ خودکشی دارد. در مسیرِ توبایس تعریف میکند که برای بچههای مبتلا به سرطان نقشِ بابانوئل را بازی میکند و پس از آن، خودش را در الکل غرق میکند. چون به قولِ او: «بعضیهاشون خیلی کوچیکن. انگار به دنیا اومدن که بمیرن». او به دوستش جیمی اشاره میکند که در شرایطِ بدی قرار دارد، از همسرش یاد میکند که تصادف کرده و از جیبش یک بطری قرصِ ضددرد شدید بیرون میآورد. تمام اینها دارلین را متقاعد میکنند که توبایس میخواهد امشب خودکشی کند. هرچند، وقتی دارلین ترسش را با او در میان میگذارد، توبایس بهطرز خندهداری میگوید که حالبش خوب بود؛ که منظورش از دوستش جیمی، کاراکترِ جیمی استورات در فیلمِ کریسمسی «این یک زندگی شگفتانگیز است» بود؛ اینکه همسرش بر اثرِ تصادف نمُرده، بلکه در هنگام تزیین نمای بیرونی خانهشان دچار حادثه شده است؛ اینکه قرصِ ضددرد شدیدی که در جیبش دارد برای مبارزه با افسردگی خودش نیست، بلکه تجویزِ دکتر برای دردِ همسرش است. دارلین متوجه میشود این توبایس نیست که دارد از هم فرو میپاشد. این خودش است که دارد فرو میپاشد و افسردگی خودش را در آدمهای اطرافش جستوجو میکند. این توبایس نیست که به گوشِ شنوایی برای شنیدنِ درد و دلهایش نیاز دارد، بلکه این خودِ دارلین است که عمیقا به یک همصحبت نیاز دارد. احساسِ تنهایی دارلین بهحدی درونِ عصبانیتی که نسبت به رابطهاش با الیوت و مورد بدرفتاری قرار گرفتن توسط او پیچیده شده که تازه وقتی تلاشِ او برای کنترل کردنِ مشکلاتِ شخصِ دیگری ازش سلب میشود که او میتواند به رنج و صداقتی که فراسوی جسارتِ ظاهریاش مخفی شده دست پیدا کند. وقتی خودِ دارلین بهطرز غیرقابلانکاری به خودش ثابت میکند که به کمک نیاز دارد دیگر نمیتواند برای پیچاندنِ خودش بهانه بیاورد. او جلوی خانهی توبایس به خودش اعتراف میکند که هر چیزی که داشته را از دست داده است و تنها چیزی است که برایش باقی مانده، رابطهی درب و داغانش با برادرش است که هرچه نباشد، کماکان آخرین چیزی است که او را به زندگی متصل کرده است.
از سوی دیگر الیوت سرگردان در جنگل، در وضعیتِ مشابهای با خواهرش قرار دارد. هر دو به یک اندازه در مخفی کردنِ احساساتِ واقعیشان حرفهای هستند. دارلین طوری رفتار میکند که انگار هیچی عین خیالش نیست، اما اندوهِ ناشی از کسانی که از دستشان داده، او را در عمقِ وجودش زجر میدهد. او طوری وانمود میکند که انگار به هیچچیزی اهمیت نمیدهد تا دوباره آسیب نبیند، اما نمیتواند جلوی خودش را بگیرد؛ او نهتنها توبایس را به خانهاش میرساند، بلکه از سلامتش هم اطمینان حاصل میکند. از سوی دیگر الیوت در حالی از همهکس و همهچیز فاصله میگیرد (بعضیوقتها حتی واقعیت) تا از دوباره حس کردنِ دردِ ناشی از از دست دادنِ آنها فرار کند که در واقعیت همین روابطِ انسانی چیزی است که به او انگیزه میدهد؛ او سعی میکند از آدمهای اطرافش فاصله بگیرد، نه به خاطر اینکه به آنها اهمیت نمیدهد، بلکه به خاطر اینکه هر کسی که در شعاعِ او قرار میگیرد کشته میشود. تایرل جدیدترین کسی است که در راهِ مأموریتِ الیوت قربانی میشود. افرادِ زیادی مثل تایرل به او ایمان داشتند. اما تمامیشان از رومرو و موبلی و ترنتون گرفته تا آنجلا و حالا تایرل مُردهاند. او تمامیشان را ناامید کرده است. دارلین اما آخرین کسی است که الیوت نمیتواند ناامیدش کند. حتی در زمانیکه مرگِ الیوت برای او محرز شده است، باز فکر به تلاش برای نجات دادنِ دارلین، چیزی است که او را به ادامه دادن تشویق میکند. مونولوگِ تایرل در جنگل دربارهی لباسهای انتخابیشان به خاطرِ روشن کردنِ یک حقیقت ساده اما اساسی از اهمیتِ زیادی برخوردار است: الیوت در حالی هیچچیزی عین خیالش نیست که این طرز فکر به او قدرت میدهد، اما تایرل در حالی بهطرز سراسیمهای همهچیز را جدی میگیرد که درنهایت او در نگاه تمام کسانی که میخواهد تحتتاثیرشان قرار بدهد ضعیف به نظر میرسد. الیوت مدام دیگران را شگفتزده میکند، چون تیپ تماما سیاهش و مخفی کردنِ صورتش پشتِ کلاه سوییشرتش در لابهلای جمعیت گم میشود و گدایی مخاطب نمیکند، اما تایرل با به تن کردنِ کت و شلوارِ ۶ هزار دلاریاش، هویتِ واقعیاش بهعنوان کسی که برای ثابت کردن خودش به عالم و آدم لهله میزند را لو میدهد: «تمام زندگیم یه غریبه بودم. نگران این بودم که مردم دربارهام چی فکر میکنن، چطوری میتونم خوشحالشون کنم، چون به تاییدشون، به پذیرششون نیاز دارم. ولی تو هیچوقت برات اهمیت نداشت». البته که خیلی زود مشخص میشود تایرل و الیوت برخلافِ چیزی که تایرل فکر میکند دو روی یک سکه هستند. نگرانیها و ترسهای تایرل دربارهی الیوت هم صدق میکند. فقط الیوت در مخفی کردنِ آنها به استادی رسیده است. درست مثل اپیزودِ هفتهی گذشته، چیزی که آنها را از مخصمهشان نجات میدهد، بیرون آمدنِ الیوت از لاکش و ابراز کردنِ حس واقعیاش نسبت به تایرل و صادقیودن با اوست. البته اینبار بدون کمکِ مستر رُبات. هر دوی آنها میدانند که گرچه سفرِ شخصیشان به پایان رسیده است، اما این فرصت را دارند تا راهِ بهتری را به شخصِ دیگری نشان بدهند.
الیوت این کار را با اذعان کردن به اینکه به تایرل اهمیت میدهد انجام میدهد («تو تنها کسی که میشناسم هستی که واقعا منو دوست داره») و تایرل هم این کار را با کمک کردن به الیوت برای هشدار دادن به خواهرش انجام میدهد. البته که روبهرو شدنِ آنها با ماشینِ از جاده خارج شدهی سربازِ ارتشِ تاریکی، اجازه نمیدهد دوستی آنها برای مدتِ زیادی دوام بیاورد. تایرل گلوله میخورد و مرگش را میپذیرد. این اپیزود تبدیل به رستگاری تایرل هم میشود. او این اپیزود را دوباره با کشتنِ شخصِ دیگری آغاز میکند، اما آن را در تلاش برای کمک کردن به الیوت نه برای تبدیل شدن به خدایانی که خیالپردازی میکرد، بلکه نجاتِ دادنِ دارلین به اتمام میرساند. او خودش را برای فراهم کردن یک فرصت دیگر برای الیوت فدا میکند. دوستی آنها حداقل برای چند لحظه هم که شده همچون چوب کبریتی که قبل از خاکستر شدن، گُر میگیرد واقعی میشود. البته که مرگِ تایرل، نقشهی رُز سفید برای غافلگیر کردنِ پرایس را هم خراب میکند. او در حالی میخواست تایرل را مدیرعاملِ ایول کورپ معرفی کند که حالا فقط چند ساعت برای یافتنِ جایگزین وقت دارد. کشمکشِ درونی دام با تنهاییاش اما برخلافِ خط داستانی الیوت و تایرل در ذهنش جریان دارد. تنها چیزی که در شبِ کریسمس برایش باقی مانده، لپتاپش و ویدیوی بازجویی دارلین است. همین که دام از ویدیوی بازجویی دارلین برای سرحال آوردنِ خودش استفاده میکند برای نشان دادنِ اینکه او این روزها در چه وضعیتِ دردناک و سردرگمی به سر میبرد کافی است. وقتی او به چترومِ قدیمیاش سر میزند تا با همانِ شخصِ همیشگی معاشقه کند، یک سناریوی ایدهآل در ذهنش خیالپردازی میکند؛ در دنیای رویایی او، شخصِ ناشناسِ دلخواهی آنسوی مانیتورِ کامپیوترش، زنِ دیگری از آب در میآید که به اندازهی او احساس تنهایی میکند، اما چیزی که نویدِ آرامش میداد به همان سرعت، با حملهور شدنِ مهمانِ دام به داخلِ حمامش و فرو کردنِ سر دام به زیر آب درحالیکه نقابِ ارتش تاریکی را بهصورت زده است، به کابوس تغییرشکل میدهد: «تسلیم شو... بفهم که هرگز آزاد نخواهی بود».
ناخودآگاهِ دام سعی میکند تا به او بگوید دست از مبارزه کردن علیه نیروهایی که کنترلش میکنند بکشد. یا به بردهی بیچون و چرای و صد درصدِ آنها تبدیل خواهد شد یا افرادِ بیشتری بر اثرِ کوچکترین مقاومتش خواهند مُرد. دام از خواب بیدار میشود، به صورتش آب میزند و با نگاهی خیره به بازتابِ خودش در آینه زُل میزند. او دلیلی برای بیرون کشیدنِ خودش از این گرداب پیدا کرده است. اما اینکه آیا این دلیل، پذیرشِ غمانگیزِ سرانجامِ مرگبارِ اجتنابناپذیرش مثل تایرل ولیک یا امیدی تازه برای نجات دادن چیزی به جز خودش مثل الیوت و دارلین است معلوم نیست. در جایی از این اپیزود، مستر رُبات طی یکی از همان مونولوگهای تاملبرانگیزش که به پای ثابتِ این فصل تبدیل شده میگوید: «به نظر میرسه وقتی دنبال چیزی که گم شده میگردیم به خودمون فکر میکنیم، ولی هیچوقت زیاد به اون چیزی که گم شده فکر نمیکنیم. هر چیزی یا هر کسی که نمیشه پیداش کرد؛ چه یه دسته کلید باشه که یه جایی جا مونده و فراموش شده، چه چند نفر وسط جنگل که بیهدف پرسه میزنن، یا یکی که درونِ خودش غیبش زده. شاید این همون چیزی باشه که اونا تموم مدت میخواستن؟ اینکه پیدا نشن». این هفته قهرمانانمان بزرگترین سلاحشان دربرابرِ رُز سفید که همدلی و شناختِ درونیترین انگیزهشان است پیدا میکنند؛ همدلی و شناختی که آنها را در نقطهی متضادِ عملیاتِ تکنفرهی رُز سفید قرار میدهد؛ سلاحی که شاید برای مقابله با رُز سفید کافی نباشد، اما در بدترین حالت یک روز دیگر برای مبارزه کردن بهشان فرصت میدهد. یا حداقل در رابطه با تایرل، این فرصت را بهشان میدهد تا اگر دروغین زندگی کردند، در مرگ واقعی باشند. درحالیکه تایرل به خاطر خونریزی تلوتلو میخورد و ضعیف میشود، او با تابشِ نورِ مرموزِ آبی و بنفشی در جنگل روبهرو میشود که همان صدای ترسناکِ زوزهی حیوانات از آن سرچشمه میگیرد؛ همان صدایی که تایرل قبلا آن را «صدای مرگ» نامیده بود. تایرل قبل از اینکه صفحه غرق در سفیدی شود، به درونِ این تابش نگاه میکند و چیزی را میبیند که ما هیچوقت نمیبینیم. شاید همان چیزی که تمام عمرش در جستجوی آن بود. تایرل ولیک بهعنوان شاید عجیبترین، پُرجنبوجوشترین و غیرقابلپیشبینیترین کاراکترِ «مستر رُبات»، فرصت پیدا میکند تا آخرین دقایقِ زندگیاش را در لحظاتی آرام و زیبا سپری کند.