نقد سریال Mr. Robot؛ قسمت هفتم، هشتم و نهم، فصل چهارم

نقد سریال Mr. Robot؛ قسمت هفتم، هشتم و نهم، فصل چهارم

سریال Mr. Robot در اپیزودهای هفتم، هشتم و نهمِ فصلِ آخرش با مواجه کردنِ الیوت با بزرگ‌ترین شیطانِ درونی و بیرونی‌اش، استانداردهای داستانگویی بالای خودش را جابه‌جا می‌کند. همراه میدونی باشید.

تعداد دفعاتی که جمله‌ی اولِ این مقاله را نوشته و بعد بلافاصله پاک کرده‌ام از دستم در رفته است. اخیرا در نقدِ اپیزودِ هفتم «واچمن» درباره‌ی این نوشتم که چطور بعضی‌وقت‌ها به‌عنوانِ کسی که سریال‌های روز را پوشش می‌دهد با اپیزودهایی روبه‌رو می‌شوم که در حالی ذهنم را در بیمارستان بستری می‌کنند که همزمان مجبورم این ذهنِ بیچاره را مجبور به نوشتن درباره‌ی آن‌ها کنم. اما چیزی که وضعیتم در چند هفته‌ی اخیر را وخیم‌تر و نادرتر از چیزی که به یاد می‌آورم کرده این است که بمبارانِ «واچمن» و «مستر رُبات» (Mr. Robot) با یکدیگر تلاقی پیدا کرده‌اند. اینکه همزمان از بمبارانِ اپیزودِ یک سریالِ دیگر جانِ سالم به در ببری یک چیز است، اما چه می‌شود اگر همان روز در هنگامِ تماشای یک سریالِ دیگر، با یکی از بهترین اپیزودهای چند سالِ اخیرِ تلویزیون روبه‌رو شوی؟ اوضاعِ زمانی قاراشمیش‌تر می‌شود که بپرسیم چه می‌شد اگر سریال دوم، به‌طور مسلسل‌وار سه اپیزود بیرون بدهد که یکی پس از دیگری کارِ بی‌رحمانه‌ای با چک و لگدی کردنِ بی‌امانِ احساسات‌مان انجام می‌دهند؟ آخرین بار زمانی با «مستر رُبات» خداحافظی کردیم که الیوت پس از تهدید کردن و شکنجه کردنِ روانی اُلیویا با وجود تمام عذاب وجدان و وحشتی که احساس می‌کرد، مجبور شد بهای سنگینی را برای به دست آوردنِ سلاحی که برای مبارزه علیه رُز سفید به آن نیاز دارد بپردازد. تا اینکه درنهایت، خودِ او از صندوق‌ عقبِ ماشینِ نوچه‌های وِرا سر در آورد تا پیش از رُز سفید، به مشکلی باقی‌مانده از گذشته‌اش رسیدگی کند. اولین چیزی که از سه اپیزودِ هفتم، هشتم و نهم فهمیدم این است که خب، حالا با خیال راحت می‌توانم بگویم که فصل چهارم تا این لحظه از کیفیتِ فصل سوم پیشی گرفته است. هر کاری که سم اسماعیل در فصل سوم برای شکوفایی و آزاد کردنِ پتانسیل‌ها و قابلیت‌های واقعی سریالش انجام داده بود، گرچه شاید تا قبل از فصل چهارم غیرممکن به نظر می‌رسید، ولی در فصلِ فعلی صیقل‌خورده‌تر و مهندسی‌تر شده است. «مستر رُبات» هم‌اکنون، مخصوصا با سه اپیزودِ اخیرش، به مرحله‌ای متعالی از کیفیتِ هنری رسیده است که «شگفت‌زدگی» به احساسِ قالبِ تماشای آن تبدیل شده است؛ یعنی مهم نیست که با یک صحنه‌ی غمگین طرفیم یا با یک تکه دیالوگِ بامزه؛ مهم نیست هدفِ کارگردان، ترساندن‌مان است یا بیدار کردنِ حسی رضایت‌بخش و دلپذیری در وجودمان؛ مهم نیست باید از یک توئیست، غافلگیر شویم یا از غلبه کردنِ قهرمان بر نیروی متخاصم ذوق کنیم؛ مسئله این است که وقتی تمام این کارها با ظرافتی مثال‌زدنی و خلاقیتی خیره‌کننده اجرا می‌شوند، اتفاقی که می‌افتد این است که شگفت‌زدگی بر همه‌چیز فرمانروایی می‌کند. یعنی همه‌چیز، از اندوه و شادی و ترس گرفته تا رضایت و غافلگیری و هیجان‌زدگی، همه در ابتدا از فیلترِ شگفت‌زدگی عبور می‌کنند.

شگفت‌زدگی افسارِ همه‌چیز را در دست گرفته است. می‌دانی واکنشی که باید در فلان سکانس داشته باشی ترس است، اما همزمان نمی‌توانی جلوی شگفت‌زدگیت از تماشای چگونگی برانگیخته شدنِ ترس‌ات توسط سازندگان سریال را بگیری؛ می‌دانی در فلان صحنه باید گریه کنی، ولی همزمان نمی‌توانی جلوی خودت را از بیرون دادنِ خنده‌های عصبی و زیر لب تحسین کردنِ نحوه‌ی اجرای فلان صحنه‌ی گریه‌آور بگیری. یکی از چیزهایی که نقشِ بسیار پُررنگی در دستیابی سریال به چنین درجه‌ای از کمال داشته این است که سم اسماعیل اپیزودهایش را به تکه‌های کوچک‌تر تقسیم می‌کند و هرکدام از آن‌ها را به روایتِ بخشی از داستانِ بزرگِ کلِ فصل اختصاص می‌دهد. این حرکت نه‌تنها به تک‌تک اپیزودها یک‌جور هدف و رویکردِ مشخص می‌دهد، بلکه باعث هرچه منظم‌تر و هدفمندتر شدنِ کلِ فصل هم می‌شود. نویسنده با اختصاص دادن اپیزودهایش به یک قوسِ داستانی مشخص با شروع، میانه و پایان‌بندی منحصربه‌فردِ خودشان، فرصت پیدا می‌کند تا علاوه‌بر جلو بُردن خط اصلی داستان (رویارویی الیوت و رُز سفید)، توجه‌‌ی ویژه‌ای هم به داستانِ شخصی کاراکترها کند. باعث می‌شود تا بتواند نه فقط به طول و عرضِ داستان، بلکه به عمقِ آن هم بیافزاید. باعث می‌شود تا علاوه‌بر حفظ کردنِ کوهِ آتشفشانی که در دوردستِ خاکستر به بیرون شلیک می‌کند، همزمان سنجاقکی را که در جلوی لنزِ دوربین پر می‌زند نیز نادیده نگیرد. اولین‌بار در فصل سوم بود که سم اسماعیل شروع به تقسیم‌بندی سه‌پرده‌ای اپیزودهایش برای روایتِ خرده‌پیرنگ‌هایی که درکنار هم یک پیرنگِ حماسی بزرگ‌تر را تشکیل می‌دادند کرد. اگر یادتان باشد در فصل قبل، خط داستانی جلوگیری از اجرای مرحله‌ی دومِ هک در طولِ سه اپیزود پنجم، ششم و هفتم (به‌علاوه‌ی اپیزودِ هشتم به‌عنوانِ فصلِ اختتامیه) روایت شد؛ اپیزودهایی که هرکدام به تمرکز روی بخشِ منحصربه‌فردی از این خط داستانی مهم اختصاص داشتند. اپیزودِ پنجم که همان اپیزودِ اکشنِ پلان‌سکانس‌محورِ معروف است، به تلاشِ آنجلا برای استفاده از هرج‌و‌مرجِ ساختگی ساختمانِ ایول کورپ برای فراهم کردنِ مقدماتِ اجرای مرحله‌ی دوم هک اختصاص داشت؛ در جریانِ اپیزود ششم، الیوت به ساختمانی که فکر می‌کند هدفِ اجرای مرحله‌ی دوم هک است می‌رود و آن‌جا در تقلا با مستر رُبات سعی می‌کند نقشه‌ی رُز سفید را متوقف کند که درنهایت کارش به نظاره کردنِ لحظه‌ی انفجار ۷۱ ساختمان در سراسر کشور روی تلویزیون‌های ویترینِ یک فروشگاه منتهی می‌شود؛ فریب‌خورده و بازنده؛ اما اپیزود هفتم که حکم پرده‌ی سومِ این خط داستانی را دارد، به تکمیلِ نقشه‌ی رُز سفید با کشتنِ موبلی و ترنتون و انداختن تقصیرِ هک نهم می و دیگر جنایت‌هایش به گردنِ آن‌ها و خودکشی اجباری‌شان اختصاص داشت. درنهایت، اپیزود هشتم نقشِ فصلِ اختتامیه‌ی خط داستانی مرحله‌ی دوم هک را برعهده دارد؛ این اپیزود مدتی پس از فاجعه‌ی ۷۱ ساختمان، الیوتی را تعقیب می‌کند که دیگر تسلیم شده است و به خودکشی فکر می‌کند، اما تا اینکه دوستی‌اش با برادرِ ترنتون به یافتنِ امیدی تازه برای مبارزه منتهی می‌شود.

حالا سم اسماعیل در فصل چهارم هم با دسته‌بندی اپیزودهایش به دسته‌های سه‌قسمتی و اختصاص دادنِ هرکدام از آنها به روایتِ یک قوسِ داستانی به‌خصوص، رویکردش در ساختاربندی سریال را از فصل قبلی تکرار کرده است. تاکنون در فصل چهارم هر سه اپیزود، به یک قوسِ داستانی جدا (اما همزمان مشترک) از یکدیگر اختصاص داشته‌اند. از آنجایی که فصل چهارم، سیزده اپیزودی است، پس اگر اسماعیل این روند را ادامه بدهد، اپیزود دهم، یازدهم و دوازدهم، به یک خط داستانی جداگانه‌ی دیگر اختصاص دارند (احتمالا حل‌و‌فصل کردن‌ ماجرای ماشینِ مرموز رُز سفید) و اپیزود اضافه‌ی سیزدهم و آخر هم حکمِ فصلِ اختتامیه را خواهد داشت. اپیزود اول تا سومِ فصل چهارم با تاکید روی دوری جُستن الیوت از دیگران، تنهایی و عذاب وجدان الیوت از مرگِ آنجلا آغاز می‌شود، ادامه پیدا می‌کند و تمام می‌شود؛ بزرگ‌ترین درگیری الیوت در این سه اپیزود، مقاومت دربرابرِ ارتباط برقرار کردن با خواهرش دارلین (آخرین کسی که برای او باقی مانده است و نمی‌خواهد او را مثل بقیه از دست بدهد) است. این درگیری از یک درگیری بزرگ‌تر سرچشمه می‌گیرد که یکی از خصوصیاتِ‌ معرفِ شخصیتِ الیوت از ابتدای سریال بوده است: الیوت عادت دارد کلاه سویی‌شرتش را روی سرش بکشد و غم و اندوه‌اش را از دنیای اطرافش پنهان کند. او می‌خواهد دنیا را آزاد کند، ولی تا زمانی‌که خودش درونِ خودش زندانی شده است و به خاطر وحشتی که از ارتباط با دیگران دارد، نه برای اجازه دادن به ورودِ‌ دیگران به دایره‌ی شخصی‌اش پیش‌قدم می‌شود و نه دعوتِ دیگران را قبول می‌کند. این موضوع به همان اندازه که برای خودِ الیوت زجرآور است (اما خود به آن عادت کرده و جراتِ کنار گذاشتنِ این عادت را ندارد)، برای دارلین هم که می‌بیند تنها کسی که در دنیا برای او باقی مانده، او را از خود طرد می‌کند دردناک است. این یکی از آخرین و بنیادی‌ترین سنگ‌هایی است که الیوت باید با خودش وا بکند. پس اپیزود دومِ این فصل به‌عنوانِ پرده‌ی دومِ این خط داستانی جایی است که الیوت در نتیجه‌ی اجبار در همراهی دارلین برای انجام کارهای مرگِ مادرشان و چک کردنِ صندوقِ اماناتِ مادرشان، مجبور به اعتراف کردن به آن می‌شود؛ الیوت بالاخره به خودش اجازه می‌دهد تا غمِ مرگِ آنجلا را با گوش سپردن به صدای ضبط‌شده‌شان در کودکی در حال تبریک گفتنِ روزِ مادر به مادرِ آنجلا پردازش کند. اما اپیزود سوم که پرده‌ی آخرِ این خرده‌پیرنگ است، با نتیجه‌گیری به پایان می‌رسد: الیوت به اجبار و کمکِ مستر رُبات، تصمیم می‌گیرد به‌جای مستقیما تهدید کردنِ اُلیویا، با او گفت‌وگو کند و متوجه شود که بعضی‌وقت‌ها جرات کردن و از سایه‌ها بیرون آمدن و نزدیک شدن و گفت‌وگو کردن و لمس کردن و یافتنِ دردهای مشترکِ درونِ یکدیگر آن‌قدرها هم ترسناک نیست.

این اپیزود همان اپیزودی است که با اطلاع از اورجین اِستوری رُز سفید، چه قهرمان و چه آنتاگونیست را در حال دست و پا زدن در ورطه‌ی تنهایی و عذابِ وجدانشان می‌بینیم. با این تفاوت که اگر رُز سفید کلِ زندگی‌اش را به زندگی در انزوا با هدف بازگرداندن تنها عزیزی که از دست داده بود اختصاص داده است، الیوت بالاخره اولین قدم‌های کوچک اما بسیار حیاتی‌اش برای چشم در چشم شدن با بزرگ‌ترین ترسش را برمی‌دارد: راه دادن دیگران به زندگی‌اش. بنابراین اگر سه اپیزود اول پیرامونِ معرفی دوباره بزرگ‌ترین بحرانِ درونی الیوت و برداشتنِ اولین قدم‌های او برای غلبه کردن بر آن می‌چرخید، سه اپیزود دومِ فصل چهارم پیرامونِ این حقیقت می‌چرخد که الیوت دیگر به آخرِ‌ دنیا رسیده است و دیگر هیچ راهِ‌ جایگزینی برای پیچاندن و قال گذاشتنِ خودش ندارد؛ تمام راه‌های جایگزینِ مصنوعی و قلابی‌اش ته کشیده است. الیوت فقط در صورتی می‌تواند به مصاف با رُز سفید برود، تنها در صورتی می‌تواند شانسی برای شکست دادنِ او داشته باشد که با موفقیت از روی بزرگ‌ترین ترسِ زندگی‌اش به آنسو پُل بزند: بنابراین اپیزود چهارم به گرفتار شدنِ الیوت و تایرل ولیک در وسط کجا آباد ختم می‌شود. حالا که هر دو، مخصوصا الیوت، با مرگ و مهم‌تر از همه شکست خوردن از رُز سفید به‌عنوان تنها کسانی که از فعالیتِ‌ او خبر دارند و آینده‌ی دنیا به بقای ماموریتشان بستگی دارد، چشم در چشم می‌شوند، دیگر راهی برای دروغ گفتن به خودشان ندارند؛ آن وقت ماهیتِ واقعی آن‌ها به‌طرز غیرقابل‌انکاری برای خودشان آشکار می‌شود. تایرل در حالی به زندگی دروغینش اعتراف می‌کند که الیوت هم متوجه می‌شود تنها چیزی که به او برای تسلیم نشدن انگیزه می‌دهد، هشدار دادن به خواهرش و نجات دادنِ اوست. او نه‌تنها به هویتِ آسیب‌پذیر و متزلزلِ واقعی‌اش در فراسوی ظاهرِ مصممش اعتراف می‌کند که احساسِ واقعی‌اش را به تایرل هم ابراز می‌کند. از آن طرف، چنین چیزی درباره‌ی دارلین که می‌فهمد نباید دست از دنبال کردنِ الیوت بکشد نیز صدق می‌کند. بنابراین نتیجه به اپیزود پنجم منتهی می‌شود که به همان اندازه که یکی از سخت‌ترین مأموریت‌های گروه الیوت و دارلین است، به همان اندازه هم ماموریتی است که فقط و فقط به هارمونی و همبستگی و درک متقابلِ این خواهر و برادر بستگی دارد. برای اینکه نزدیکی آن‌ها به یکدیگر واقعا از حرف فراتر برود و به‌طرز غیرقابل‌شکستنی جوش بخورد، این رابطه باید زیر ضرباتِ چکش قرار بگیرد و مورد آزمایش‌ قرار بگیرد و مأموریتِ سرقت از سرورِ بانک اطلاعاتی، با تحت‌فشار قرار دادن آن‌ها تا مرزِ فروپاشیدن، رابطه‌شان را آبدیده می‌کند. اپیزود ششم و پرده‌ی آخرِ این خرده‌پیرنگ اما به همان اندازه که حکمِ یک نتیجه‌گیری تلخ برای داستانِ غلبه کردنِ الیوت بر انزواجویی‌اش را دارد، به همان اندازه هم خرده‌پیرنگِ بعدی، دیگر بحرانِ باقی‌مانده‌ی الیوت را با استفاده از خط داستانی گروگان گرفته شدن کریستا توسط وِرا زمینه‌چینی می‌کند. اما خط داستانی بیرون آمدنِ الیوت از لاکِ تنهایی‌اش نمی‌تواند این‌قدر تر و تمیز و سرراست به سرانجام برسد؛ بنابراین الیوت فقط در صورتی می‌تواند کلید شکستِ بزرگ‌ترین جنایتکارِ تاریخِ معاصر را به دست بیاورد که خود با له کردنِ اُلیویا، دست به عملِ شرورانه‌ای بزند؛ او فقط در صورتی می‌تواند شانسی برای نجاتِ‌ دنیا داشته باشد که یکی از تنها ارتباط‌های انسانی زیبای زندگی‌اش را به دستِ خودش آتش بزند؛ الیوت محکوم به‌تنهایی است.

اما با بسته شدنِ پرونده‌ی درگیری تنهایی الیوت، در سه اپیزودِ بعدی مسئله‌‌ای که در اپیزودهای قبل به آن اشاره شده بود، در مرکز توجه قرار می‌گیرد: رابطه‌ی مرموزِ الیوت با پدرش. «مستر رُبات» همیشه درباره‌ی انقلاب فردی دربرابرِ انقلابِ جامعه بوده است. انقلابِ اف‌سوسایتی برای سرنگون کردنِ قدرتمندترین و شرورترین کنترل‌کنندگانِ‌ دنیا فقط در صورتی می‌تواند جواب بدهد که آن‌ها در ابتدا به سیاهی‌ها و عفونت‌های رخنه کرده در روحشان رسیدگی کنند؛ وگرنه هدفی که ممکن است در ابتدا خوب و آزادی‌بخش به نظر برسد، درنهایت به ضررِ همان چیزی که قصدِ نجاتش را داشتند منتهی شود. در نتیجه، فصل چهارم درباره‌ی بازگشت به ریشه‌‌ی مشکلات بوده است. تنها راهی که الیوت می‌تواند به جلو حرکت کند این است که به سمت عقب برگردد؛ تنها راهی که او می‌تواند به هدفِ نهایی‌اش نزدیک شود این است که آن دور شود و تنها راهی که او می‌تواند تاریکی دنیا را نابود کند این است که به درونِ آینه نگاه کند. از ابتدای سریال، سه‌تا از بزرگ‌ترین درگیری‌های الیوت آلدرسون، جنگ و جدالش با مستر رُبات، تنهایی‌اش و خاطره‌ی مرموزش از روزِ بیرون پریدن از پنجره‌ی اتاقش بوده است. الیوت در جدال با هرکدام از دوتای اول با نتایجِ غافلگیرکننده‌ای روبه‌رو می‌شود؛ او در حالی برای حذف کردن و نابود کردنِ مستر رُبات تلاش می‌کند که درنهایت متوجه می‌شد که باید او را به‌عنوانِ بخشی از خودش، در آغوش بکشد؛ او در حالی روی تنهایی‌اش اصرار می‌کرد که متوجه می‌شود تمام سگ‌دوهایی که می‌زند به خاطر دارلین است و دارلین فقط در صورتی می‌تواند سلامت باشد که الیوت روی کمکِ حیاتی او حساب باز کند و حالا در سه اپیزودِ هفتم، هشتم و نهم، نوبت به سومین سرِ این اژدهای سه‌سر رسیده است؛ حالا نوبتِ رویارویی با هولناک‌ترین و فلج‌کننده‌ترین هیولای درونی الیوت که با اینکه نسبت به دوتای قبلی حضورِ مخفیانه‌تری داشته است، اما تاثیرِ گسترده‌تری در زندگی‌اش از خود به جا گذاشته است. درواقع، آن مشکل، سرچشمه‌ی تمام دیگر مشکلاتِ الیوت است. اگر آن وجود نداشت، مستر رُباتی هم برای جنگ و جدال با او وجود نداشت؛ اگر آن وجود نداشت، الیوت از دیگران دوری نمی‌جُست. بنابراین اگر الیوت به این مشکلِ اصلی رسیدگی نکند، همیشه این احتمال وجود دارد که او به حالتِ گذشته‌اش بازگردد. همیشه احتمال دارد که شاخ و برگ‌هایی که در چند اپیزود قبلی هَرس کرده بود، دوباره رشد کنند. اما ما دربرابرِ تغییر مقاومت می‌کنیم. درست مثل اُلیویا و گرفتار شدن در جنگل که هیچ چاره‌ای برای الیوت به جز اعتراف کردن به مشکلاتش نگذاشتند، سومین مشکلِ الیوت هم به چیزی مشابه نیاز دارد؛ مخصوصا سومی. چون این یکی به‌گونه‌ای در عمیق‌ترین دره‌های ذهنِ‌ الیوت لانه کرده و پخش شده است که یافتنِ آن به این سادگی نیست و حتی اگر هم یافت شود، این مشکل به‌شکلی شخصیتِ الیوت را تعریف کرده است که دستکاری آن به‌معنی دستکاری با بنیانِ تعریف‌کننده‌ی یک انسان است؛ مثل این می‌ماند که یک روز بروس وین متوجه شود که والدینش توسط یک سارقِ خیابانی کُشته نشده بودند، بلکه والدینش خودکشی کرده بودند؛ مثل این می‌ماند که جان اسنو متوجه شود که او فرزندِ ند استارک نیست و مخصوصا با هدف به حقیقت تبدیل کردن یک پیش‌گویی به دنیا آمده است.

در اپیزود هفتم، اورجین اِستوری الیوت آلدرسون قرار است تغییر کند. در اپیزودِ هفتم، مهم‌ترین چیزی که الیوت درباره‌ی خودش می‌دانسته قرار است جلوی روی او متلاشی شود: ماهیتِ رابطه‌ی او با پدرش و دلیلِ واقعی تصمیمش برای پریدن از پنجره‌ی اتاقش به بیرون. نتیجه به اپیزودِ پُرهیاهو و تکان‌دهنده‌ای منجر می‌شود که اولین واکنشم به آن این بود که :«اسماعیل جون هر کی دوست داری یه ذره هم بزار برای اپیزودهای دیگه بمونه!». اپیزود هفتم که فکر کنم بتوانم آن را به‌راحتی بهترین اپیزودِ سریال بنامم، دنباله‌روی اپیزودهای مخصوصِ سرآشپز است که پیرامونِ یک ترفندِ نامتعارفِ مرکزی می‌چرخند؛ این اپیزود که به‌عنوان یک اپیزود «قوطی کبریتی»، در مکانِ بسته‌ای با کاراکترهای محدودی جریان دارد، در قالب یک تئاترِ کلاسیکِ پنج‌پرده‌ای نوشته و کارگردانی شده است. بنابراین نه‌تنها جذابیتِ نقش‌آفرینی چهارنفره‌ی رامی مالک، کریستین اسلیتر، الیوت ویلار و گلوریا روبن بیش از همیشه در کانونِ توجه قرار دارد، بلکه ماهیتِ قوطی کبریتی این اپیزود در ترکیب با فُرم تئاتری‌اش یعنی اپیزود هفتم با یک حسابِ سرانگشتی، پُردیالوگ‌ترین اپیزودِ تاریخ سریال است؛ اینکه اپیزودهای قوطی کبریتی برای داستانگویی باید بیش از اپیزودهای معمول روی دیالوگ حساب باز کنند یک چیز است، اما فُرم تئاتری این اپیزود باعث شده تا اسماعیل دلیلِ منطقی متقاعدکننده‌ای برای آزاد گذاشتنِ خودش برای نوشتنِ دیالوگ‌های پُررنگ و لعاب‌تر و پُرپیچ و تاب‌تر و پُرحرارت‌تر و اگزجره‌‌شده‌تر داشته باشد. این موضوع به‌علاوه‌ی طراحی صحنه و میزانسنِ این اپیزود که در تمامِ طولِ آن این‌طور به نظر می‌رسد که نه در پشتِ تلویزیون‌ها و مانتیورهایمان، بلکه در یک سالنِ تئاتر مشغولِ تماشای بازیگران روی صحنه هستیم، به اپیزودی منجر شده که واژه‌هایی که از دهانِ این بازیگران به بیرون شلیک می‌شوند، سلاحِ اصلی‌اش است. طبقِ معمولِ «مستر رُبات»، رازِ موفقیتِ این اپیزود این است که ترفندِ نامتعارفی که اسماعیل برای ساختاربندی اپیزودش انتخاب کرده، با چیزی که می‌خواهد بگوید جفت و جور می‌شود. فرم و محتوا به درهم‌تنیدگی می‌رسند. یعنی اسماعیل بیش از خودنمایی، با هدفِ هرچه تاثیرگذارتر روایت کردنِ سناریو، فُرمش را انتخاب می‌کند. همان‌طور که دوربینِ تک‌برداشتِ اپیزود پنجم فصل سوم وسیله‌ای برای هرچه بهتر منتقل کردنِ فضای پُرهرج و مرج و سردرگم‌کننده‌ و بی‌امانِ آن اپیزود بود و همان‌طور که روایتِ بی‌کلامِ اپیزودِ پنجمِ فصل چهارم وسیله‌ای برای هرچه بهتر تاکید کردن روی نزدیکی و هارمونی الیوت و دارلین بود، فُرم تئاتری اپیزود هفتم هم از نیازِ ضروری سناریو که اسماعیل با هوشمندی متوجه‌اش شده و با جسارت اجرایش کرده سرچشمه می‌گیرد. اپیزود هفتم درباره‌ی رویارویی الیوت با بزرگ‌ترین وحشتی که حتی خودش هم نمی‌دانست که وجود دارد است؛ بنابراین چه چیزی بهتر از یک نمایشِ تئاتر به‌عنوانِ خاستگاه تراژدی خالص با تمام احساساتِ پُرهیاهو و رعد و برق‌های مصنوعی گوش‌خراشش و موسیقی غیر«مستر رُبات»‌وارش که گویی از فیلم‌های ترسناکِ هیولایی سیاه و سفیدِ یونیورسال برداشته شده است، می‌تواند تراژدی زندگی الیوت را منتقل کند.

همچنین فرم تئاتری این اپیزود که در تضاد با فرم اپیزودهای قبلی و بعدی‌اش قرار می‌گیرد، هرچه بهتر اپیزود هفتم را به‌عنوانِ اپیزودی که در میدانِ ذهنی الیوت جریان دارد، از بقیه جدا می‌کند؛ خاطره‌ی الیوت از روزی که در هشت سالگی‌اش از پنجره‌ی اتاقش به بیرون پرت می‌شود، همواره خاطره‌ی غیرقابل‌اعتمادی بوده است. در ابتدا الیوت باور داشت که پدرش، او را از عصبانیت ناشی از اینکه او بیماری سرطانش را به مادرش لو داده بود، به بیرون از پنجره‌ی اتاقش هُل می‌دهد. اما دارلین در فینالِ‌ فصل سوم خاطره‌ی الیوت را تصحیح می‌کند: او بعد از اینکه به دارلین می‌گوید تا در کُمدش مخفی شود، پیش از قدم گذاشتنِ پدرش به اتاق، با پای خودش از پنجره به بیرون می‌پرد. الیوت اما چیزی از این اتفاق به یاد نمی‌آورد. اما اینکه الیوت خودش تصمیم گرفته از پنجره بیرون بپرند در تضاد با چیزی که در سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ هشتمِ فصل سوم می‌بینیم قرار می‌گیرد؛ در جریانِ فلش‌بکِ آغازین این اپیزود می‌بینیم که اِدوارد، الیوت را به سینما آورده تا از او به خاطر حادثه‌ی پنجره معذرت‌خواهی کند. اما الیوت به پدرش یادآوری می‌کند که او واقعا متاسف نیست؛ که او بیمار است و فقط نمی‌خواهد به بیماری‌اش اقرار کند. اِدوارد به الیوت می‌گوید که آرزو می‌کند کاش می‌توانست پدرِ بهتری باشد و از او می‌خواهد تا او را ببخشد. اما الیوت درست پیش از اینکه اِدوارد بر اثر سرطانش بیهوش شده و در لابی سینما سقوط کند، از بخشیدنِ اِدوارد سر باز می‌زند. سپس، الیوت بدون اینکه اهمیتی به بدنِ بی‌حرکت پدرش بدهد، کُت معروفش را برمی‌دارد و تنهایی واردِ سالنِ سینما می‌شود، روی صندلی می‌نشیند و شروع به پچ‌پچ کردن با شخصیتِ خیالی دومش می‌کند. زمانی‌که این فلش‌بک را برای اولین‌بار دیدیم این‌طور به نظر می‌رسید که اِدوارد واقعا دارد سعی می‌کند از الیوت به خاطر عملِ خشنی که از دستش رفته است و حالا از آن پشیمان است معذرت‌خواهی کند. اما سؤال این بود که چگونه الیوت به قولِ دارلین، خودش به بیرون از پنجره پریده، اما در این صحنه پدرش قصد معذرت‌خواهی از او را دارد؟ آیا چیزی که الیوت در این فلش‌بک به یاد می‌آورد هم چیزی بیش از توهماتِ ذهنِ مریضِ الیوت نیست؟ اکنون مشخص می‌شود که نه‌تنها اتفاقاتِ این فلش‌بک واقعیت داشته است، بلکه کاری که اِدوارد با الیوت کرده است خیلی خیلی بدتر از یک لحظه‌ی خشونت‌آمیزِ گذرا که از دستش در رفته باشد بوده است. درواقع مشخص می‌شود همان‌طور که الیوت به یاد می‌آورد، اِدوارد مسئول پرت کردنِ او به بیرون از پنجره است. شاید اِدوارد دقیقا همان‌طور که الیوت به یاد می‌آورد به‌طور فیزیکی مسئول گرفتنِ یقه‌ی الیوت و هُل دادن او به بیرون از پنجره نباشد، اما او بدون‌شک تنها دلیلی است که الیوت را مجبور می‌کند در تلاش برای فرار از دستِ پدرش، راهی به جز دویدن به سوی پنجره و فرود آمدن در حیاطِ خانه نداشته باشد؛ گرچه تاکنون این‌طور به نظر می‌رسید که الیوت بر اثرِ اندوهِ شدیدی که به خاطر از دست دادنِ پدرش در کودکی احساس می‌کرده، مستر رُبات را خلق می‌کند تا همیشه پدرش را همراهش داشته باشد، ولی در پایانِ این اپیزود مشخص می‌شود که مستر رُبات همان پدری نیست که الیوت در کودکی از دست داده بود، بلکه همان پدری است که در دنیای واقعی وجود نداشت و الیوت آرزو می‌کرد که کاش پدرش چنین کسی می‌بود.

عنصری که الیوت را به سوی مواجه شدن با حقیقتِ دردناکِ خاطره‌اش هُل می‌دهد وِرا است. ورا شاید آنتاگونیست خُرده‌پایی در مقایسه با امثالِ رُز سفید باشد، اما سم اسماعیل به‌گونه‌ای مهم‌ترین خصوصیتِ یک آنتاگونیستِ خوب را در قبالِ او انجام داده که احتمالا از این به بعد هر وقت صحبت درباره‌ی اصولِ طراحی یک آنتاگونیستِ خوب شود، از او مثال خواهم زد. یک آنتاگونیست خوب، آنتاگونیستی است که جهان‌بینی قهرمان را به چالش می‌کشد و ورا دقیقا دست به کار مشابه‌ای می‌زند. یک آنتاگونیست خوب، آنتاگونیستی است که نه کاملا، اما می‌توان با بخشی از اعتقادش واقعا همذات‌پنداری کرد و ورا به‌عنوان کسی که الیوت را به سوی کشفِ رازش هُل می‌دهد تا با زمین زدنِ دردی که زمین‌گیرش کرده بود، از باد به طوفان تبدیل شود، دقیقا چنین آنتاگونیستی است. ورا شاید آن‌قدر احمق است که نقشه‌ی فرمانروایی بر تمام خیابان‌های نیویورک را در سر می‌پروراند، اما همزمان آن‌قدر باهوش است که می‌داند فقط در صورتی می‌تواند الیوت را به سربازِ فرمانبردارِ خودش تبدیل کند که به‌جای تهدید کردن او با تفنگش، او را متقاعد به همکاری با خود کند. اسماعیل از درونِ آنتاگونیستی که کلیشه از سر و کولش بالا می‌رود، یکی از قوی‌ترین و غیرمنتظره‌ترین آنتاگونیست‌هایی که در تلویزیون دیده‌ام را بیرون کشیده است. ورا در حالی به‌عنوانِ یک گنگستر کله‌خر در آن دسته آنتاگونیست‌هایی قرار می‌گیرد که احمق‌تر از آن هستند که برای رسیدن به هدفشان به چیزی جز خشونتِ فیزیکی متوصل شوند که ورا در حرکتی کاملا برعکس، به کاتالیزوی که بزرگ‌ترین درگیری درونی الیوت را نبـش قبر می‌کند تبدیل می‌شود. جلسه‌ی روانکاوی الیوت و کریستا در ابتدا با زور آغاز می‌شود. الیوت سعی می‌کند کریستا را متقاعد کند تا فیلم بازی کنند. اما به محض اینکه ورا یادآور می‌شود که کریستا در پرونده‌ی الیوت چیزی درباره‌ی بیمارش نوشته است که بیمارش از آن خبر ندارد، جلسه‌ی روانکاوی‌شان حالتِ مصنوعی‌اش را از دست می‌دهد و واقعی می‌شود. الیوت می‌خواهد به هر قیمتی که شده بداند کریستا چه چیزی را از او پنهان نگه داشته است، مستر رُبات وحشت می‌کند و با دلشوره و نگرانی پدرانه‌ای که به قلب چنگ می‌اندازد در صورتِ کریستا فریاد می‌زند که افشای این راز، الیوت را نابود خواهد کرد، ورا، الیوت را برای دانستنِ این راز وسوسه می‌کند و کریستا هم می‌داند که این راز چیزی است که الیوت نباید در چنین شرایطِ پُرالتهابی از آن اطلاع پیدا کند. اطلاع پیدا کردنِ الیوت از اینکه پدرش، او را مورد آزار و اذیتِ جنسی قرار می‌داده به‌طور ناگهانی فاش نمی‌شود. از لحظه‌ای که جلسه‌ی روانکاوی الیوت و کریستا شروع می‌شود می‌دانیم که چیزی تاریک انتظارمان را می‌کشد؛ هدف غافلگیری نیست، بلکه نحوه‌ی رسیدن به آن است و دغدغه‌ی اسماعیل در نوشتن این سکانس بیش از اینکه غافلگیر کردن‌مان باشد، این است که کاری کند تا ما را در انتظار وقوعِ چیزی که نمی‌دانیم از کجا بهمان حمله خواهد کرد نگه دارد. اسماعیل از قبل بهمان سرنخ می‌دهد که این اپیزود با چیزی به غیر از این تصادفِ زشت و خون‌بار به اتمام نخواهد رسید، اما صحنه‌ی تصادف را در حالتِ سوپراسلوموشن پخش می‌کند.

اسماعیل اجازه نمی‌دهد تا سریعا در یک چشم به هم زدن بر اثرِ ضربه‌ی تصادف به کُما برویم، بلکه می‌خواهد تک‌تک ثانیه‌‌های منتهی به تصادف را ببینیم. اسماعیل نمی‌خواهد غافلگیرمان کند، بلکه می‌خواهد کاری کند تا دست‌هایمان را برای متوقف کردنِ نور کورکننده‌ی کامیونی که از روبه‌رو قرار است با آن شاخ به شاخ شویم جلوی صورت‌مان بگیریم. به این می‌گویند تعلیقِ خالص. اشاره به اتفاقِ بدی که خواهد افتاد و آزاد کردنِ ذهنِ بیننده برای خیال‌پردازی درباره‌ی تمام اشکالی که این اتفاق بد می‌تواند به آن شکل بیافتد. اینجا با صحنه‌ای طرف نیستیم که یک نفر به الیوت بگوید که چه اتفاقی افتاده است و تمام. در عوض، الیوت در پروسه‌ای کُند و دردناک باید به خاطراتش رجوع کند و با راهنمایی کریستا، جنازه‌ی بوگندو و پوسیده‌ای را که در اعماقِ ذهنش دفن کرده بود بیرون بکشد؛ الیوت باید خودش خاطراتِ ساختگی‌اش را با واقعیت جایگزین کند. این یعنی الیوت دوباره از نو مجبور به احساس کردن همان احساساتِ تهوع‌آور و ترسناکی که ذهنش آن‌ها را به‌دلیل عدم توانایی‌اش درکنار آمدن با آن‌ها، سرکوب کرده بود و وانمود کرده بود وجود ندارد می‌شود. الیوت در این صحنه دوباره کودک می‌شود و احساساتِ وحشتناکِ کودکی‌اش را دوباره به همان تازگی هشت سالگی‌اش، به‌گونه‌ای که انگار همین الان از تنور بیرون آمده‌اند، احساس می‌کند. در این لحظات رامی مالک به‌شکلی به نظر می‌رسد که گویی تک‌تک اتم‌های تشکیل‌دهنده‌ی بدنش در حال باز شدن از یکدیگر هستند. بالاخره اینکه وسط مسیر به سمت یک راه اشتباهی بپیچی یک چیز است، اما اینکه کلِ زندگی‌ای که به یاد می‌آوری و تمامِ تصمیماتت از یک حادثه‌ی دروغین نشئت بگیرد یعنی واویلا! حتی زمانی‌که به نظر می‌رسید اِدوارد مسئول بیرون پرت کردن الیوت از پنجره است، اِدوارد مردِ بشاش و خوبی به نظر می‌رسید که الیوت را با دنیای کامپیوتر آشنا می‌کند و کاری را که کرده بود می‌شد به پای بیماری سرطانش نوشت. مخصوصا باتوجه‌به اینکه همیشه مادرِ الیوت به‌عنوانِ سرپرستِ بد الیوت و دارلین معرفی می‌شد؛ همان کسی که هیچ شکی درباره‌ی مشکلِ روانی‌اش که به سوزاندن بچه‌هایش با سیگار منجر می‌شد وجود نداشت. به این ترتیب، مرگِ اِدوارد تبدیل به زخمِ تعریف‌کننده‌ی بچه‌هایش می‌شود. مرگِ او بدل به حادثه‌ای می‌شود که بچه‌هایش کلِ زندگی‌شان را پیرامونِ انتقام‌جویی از مسببانش برنامه‌ریزی می‌کنند. کلِ هک نهم مِی. کل مبارزه‌ی آن‌ها علیه ایول کورپ برای گرفتن انتقامِ پدرشان. تمام مردمی که پس از انقلابِ کج و کوله‌ی اف‌سوسایتی به‌دلیلِ نابودی سیستمِ اقتصادی زجر کشیدند. تمام کسانی که در نتیجه‌ی کارهای اف‌سوسایتی کُشته شدند. تمام کارهایی که الیوت تاکنون انجام داده است، در نتیجه‌ی تفکرِ خیالی‌اش برای انتقام‌جویی از کسانی که مرگ ادوارد را رقم زدند بوده است. اگر ذهنِ الیوت در حرکتی ناخودآگاه برای محافظت از خودش، هویتِ واقعی پدرش را از او مخفی نمی‌کرد و یک پدرِ خوب و دوست‌داشتنی قلابی برای او خلق نمی‌کرد، احتمالا الیوت خیلی بهتر با مرگِ پدری که دلِ خوشی از او نداشت کنار می‌آمد و در مسیرِ انتقام‌جویی از یک درصدِ ساکنِ نوک هرم قرار نمی‌گرفت. افشای رازِ پدرِ الیوت، معنای تازه‌ای به سکانسِ تهدید کردنِ اُلیویا می بخشد. آن‌جا الیوت کارِ خودش را این‌گونه توجیه می‌کند که او برای اجرای جنبشِ راستین‌اش مجبور به تهدید کردنِ اُلیویا است، ولی حالا مشخص می‌شود که الیوت هیچ چیزی برای توجیه کردن ندارد. درنهایت، اپیزود هفتم در حالی به پایان می‌رسد که گرچه به نظر می‌رسد وِرا موفق شده الیوت را تحت‌کنترل بگیرد، ولی چاقوی کریستا جلوی آن را می‌گیرد. گرچه الیوت برای مبارزه با رُز سفید به پشت سر گذاشتنِ بزرگ‌ترین ترومای زندگی‌اش نیاز داشته است، ولی الیوتی که در پایانِ اپیزود هفتم شاهدش هستیم، الیوتی است که کلِ ساختمانش فروپاشیده است.

خراب کردنِ ساختمانِ عفونت‌کرده‌ی قبلی مهم است، اما به همان اندازه هم جایگزین کردنِ آن با ساختمانی جدید. بنابراین حالا که الیوت از موجِ آتشِ انفجارِ بمبِ هسته‌ای زندگی‌اش نجات پیدا کرده است، باید نفس کشیدن در هوای رادیواکتیوِ به جا مانده از آن را هم یاد بگیرد. هدفِ دروغینی که الیوت را به جلو می‌راند از او سلب شده است، اما او برای بقا به یافتنِ هدفِ راستینِ جدیدی نیاز خواهد داشت. خط داستانی الیوت در اپیزود هشتم به این جست‌وجو اختصاص دارد. حالا که مستر رُبات از شرم‌ساری ناپدید شده است، تکه‌ی دیگری از شخصیتِ الیوت در قالبِ نسخه‌ی کودکی‌اش، خودش را به او نشان می‌دهد. طبیعتا الیوت دورانِ پس از افشای رازِ کودکی‌اش را با برگشتن به درونِ لاکِ تنهایی‌اش و سرزنش کردنِ خودش آغاز می‌کند؛ اینکه چرا او جلوی پدرش ایستادگی نکرده بود. این اپیزود حول و حوش الیوت در تعقیبِ خودِ کودکی‌اش می‌چرخد که عنصرِ استعاره‌ای بصری خوبی است که هم سفر الیوت به طرز فکرِ دورانِ کودکی‌اش برای کنار آمدن با زجری را که کشیده بود به تصویر می‌کشد و هم از لحاظِ تماتیک، استعاره‌ای از این است که کارِ گذشته هیچ‌وقت در نشان دادنِ بخش‌های تازه‌ای از ما به خودمان به پایان نمی‌رسد؛ بخش‌هایی که بعضی‌وقت‌ها مثل اپیزود هفتم می‌تواند به آگاهی از چیزی وحشتناک منجر شود و بعضی‌وقت‌ها مثل این اپیزود می‌تواند آشکارکننده‌ی چیزی خوب باشد. بالاخره الیوت در حالی در شُرف رفتن به مصاف با رُز سفید بود که افشای رازِ کودکی‌اش باعث می‌شود به این نتیجه برسد که تمام زندگی‌اش دروغ بوده است و این موضوع شاملِ شجاعتش در رویارویی و ایستادگی در مقابل خطر هم می‌شود. اما باز شدنِ صندوقچه‌ی کودکی الیوت که در ته انباری‌ ذهنش مخفی کرده بود، علاوه‌بر وحشت‌های فلج‌کننده، حاوی یادگاری‌های آرامش‌بخش نیز بوده است؛ یادگاری‌های آرامش‌بخشی که فقط در صورتی می‌توانست به آن‌ها دست پیدا کند که از وسط تاریکی عبور می‌کرد و دستش را برای کنار زدن عنکبوت‌های لانه کرده در اطرافِ صندوقچه دراز می‌کرد. الیوت در تعقیبِ نسخه‌ی کودکی‌اش از موزه‌ی کویینز سر در می‌آورد که پاتوقِ دورانِ کودکی‌اش در زمانِ پناه جُستن از دستِ آزارهای پدرش بوده است. او آن‌جا به کمکِ نسخه‌ی کودکی‌اش کلیدی را پیدا می‌کند که آن را در کودکی در موزه مخفی کرده بود؛ کلیدِ درِ اتاقش. الیوت در کودکی با مخفی کردنِ کلیدِ درِ اتاقش سعی می‌کند تا جلوی دسترسی بی‌قید و بندِ پدرش به اتاقش را بگیرد؛ شاید این کلید در ظاهر چیز کوچکی در مقایسه با مقیاسِ غول‌آسای دردی که الیوت متحمل شده باشد، اما تاییدکننده‌ی چیزی است که الیوت برای بقا به آن نیاز دارد؛ این کلید ثابت می‌کند که الیوت در حد و اندازه‌ی خودش برای دفاع از خودش دربرابر قدرتِ پدرش تلاش کرده بوده. حتی اگر این دفاع به فرار کردن خلاصه شده بوده است، باز به معنای  برداشتنِ قدیمی برای دفاع کردن است. این موضوع به‌علاوه‌ی خاطره‌ی الیوت از زمانی‌که او دارلین را قبل از پریدن از پنجره در کُمدش مخفی می‌کند یادآور می‌شود که هرکدام از بخش‌های زندگی الیوت دروغین و ساختگی بوده باشد، در بدترین حالت دو چیز جزو آن‌ها قرار نمی‌گیرد: یکی مبارزه کردن دربرابر قدرتِ بالاتر با وجود تمام ضعفش و یکی هم محافظت از خواهرش با فدا کردنِ جان خودش (فرار کردنِ الیوت در اپیزودِ پنجم این فصل برای پرت کردنِ حواس پلیس‌ها به خودش را به یاد بیاورید).

راستش، این دو چیز اولین و آخرین چیزهایی هستند که به الیوت انگیزه می‌دهند و اگر آن‌ها واقعی هستند، دیگر اهمیت ندارد که چه چیزهایی واقعی نیستند. در پایانِ اپیزود وقتی سروکله‌ی مستر رُبات با شرمندگی پیدا می‌شود، او برای دلداری دادن به الیوت می‌گوید که اگر می‌توانست به گذشته برگردد و همه‌چیز را به‌شکلی که الیوت هیچ‌وقت مورد آزار قرار نمی‌گرفت تغییر می‌داد، این کار را انجام می‌داد. ولی الیوت با این ایده مخالفت می‌کند؛ به قول الیوت در این صورت او به شخصی که هم‌اکنون است تبدیل نمی‌شد و مستر رُبات را در زندگی‌اش نمی‌داشت. پاسخِ الیوت در تضاد با پروژه‌ی مرموزِ رُز سفید قرار می‌گیرد. از نگاه الیوت، مستر رُبات با وجودِ ماهیتِ ساختگی‌اش، واقعی‌تر از پدرِ واقعی‌اش است. الیوت شاید از پدرش آسیب دیده باشد، ولی مستر رُبات هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد الیوت بدون پدر و با خاطراتِ وحشتناکی از پدرش بزرگ شود؛ اجازه نمی‌دهد تنها بزرگ شود. و حالا هم که او از حقیقت اطلاع پیدا کرده است، مستر رُبات حضور دارد تا او را از تنهایی در بیاورد و اجازه بدهد در آغوشش هق‌هق کند. اما درحالی‌که بازگشتِ الیوت به موزه‌ی کویینز استعاره‌ای از یافتنِ آرامش است، خط داستانی دام و دارلین تا حالا این‌قدر پُرتنش نبوده است. اگر اپیزود هفتم جهنمِ الیوت بود، حالا نوبتِ جهنم دام و دارلین می‌رسد. یکی از خصوصیاتِ «مستر رُبات» این است که به ندرت سراغِ اکشن‌های اولداسکولی که بینندگان را راضی و خُرسند بدرقه می‌کنند می‌رود. منظورم از آن دسته اکشن‌هایی که قهرمانان حالِ آدم‌بد‌ها را می‌گیرند، پوزه‌شان را به خاک می‌مالند و در صورتشان تُف می‌اندازند. «مستر رُبات» ثابت کرده که نه‌تنها ابایی از کشتنِ کاراکترهایش ندارد، بلکه بیش از آن، علاقه‌‌ی فراوانی به حس کردنِ صورتِ لطیفِ قهرمانانش زیرِ پوتینِ زمختش دارد. «مستر رُبات» روایتگر دنیایی است که پیروزی قهرمانانش را دو دستی روی سینی تقدیمشان نمی‌کند. آن‌ها اکثر وقتشان را در بهت‌زدگی ناشی از شکست‌هایش سپری می‌کنند یا در فکرِ خودکشی هستند یا حتی از بخشِ آنچه گذشتِ یک اپیزود هم جان سالم به در نمی‌برند. به عبارت ساده‌تر، می‌خواهم بگویم وقتی ارتشِ تاریکی خانواده‌ی دام را گروگان گرفت، کم و بیش انتظار داشتم که آن‌ها این فصل را با سوراخی در جمجمه‌شان به اتمام برسانند؛ مخصوصا پس از اینکه جنیس به سینه‌ی دام چاقو می‌زند و ریه‌اش را پاره می‌کند.

طبقِ سنتِ داستانگویی سم اسماعیل، او به هرچه تنگ‌تر کردنِ طنابِ دور گردن‌مان ادامه می‌دهد. وقتی که دارلین پس از تماشای جان دادنِ دام روی زمین با اکراه موافقت می‌کند تا اطلاعاتِ موبایلش را برگرداند، به نظر می‌رسد که بی‌رحمی ارتشِ تاریکی غلیظ‌تر از آن است که انگیزه‌ی راسخِ دارلین برای محافظت از برادرش قادر به ایستادگی دربرابرِ آن را داشته باشد. حداقلش این است که آن‌ها به‌علاوه‌ی خانواده‌ی دام فعلا مقداری بیشتر زنده خواهند بود و از قدیم گفته‌اند که از این ستون به آن ستون فرج است. اما وقتی نیروهای ارتش تاریکی از آخرین جایی که الیوت دیده شده دست‌خالی بازمی‌گردند، دیگر هیچ اُمیدی باقی نمانده است. دارلین قسم می‌خورد که هیچ کلکی در کار نیست. اما این حرف‌ها توی کتِ جنیس نمی‌رود. او می‌خواهد خانواده‌ی دام را قتل‌عام کند و راستش، در هنگامِ تماشای این اپیزود شاید تا حالا این‌قدر از وقوعِ چیزی مطمئن نبودم. دوربینِ سم اسماعیل که به‌طرز سراسیمه‌ای در وسط اتاق می‌چرخد و التماس‌های بی‌تاثیرِ دام و دارلین را روی صورتِ مصمم و بی‌شوخی جنیس دنبال می‌کند، همچون طناب داری است که با هر دوری که می‌زند، مویی‌رگ‌های گردن‌مان را پاره می‌کند و گلویمان را به التهابی بنفش‌رنگ که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود تبدیل می‌کند. بنابراین دیگر خودتان تصور کنید وقتی فهمیدم دام از قبل نقشه‌ی نجاتِ خانواده‌اش را با کمکِ دیگان مگوایر، مافیای ایرلندی که او در اپیزود دوم این فصل بازجویی‌اش کرده بود کشیده است، چقدر غافلگیر شدم؛ درواقع، چه لبخندِ بزرگی روی صورتم نشست. تا حالا هیچ چیزی به اندازه‌ی تماشای آب رفتنِ چهره‌ی مغرور و سادیستی جنیس در لحظه‌ای که متوجه می‌شود هیچکدام از افرادش جواب تلفن‌هایشان را نمی‌دهند، لذت‌بخش نیست. معلوم می‌شود وقتی دام را در اپیزودِ پنجم مشغول برداشتن شماره پلاکِ ماشین‌های ارتشِ تاریکی می‌بینیم، او مشغولِ برنامه‌ریزی معامله‌اش با دیگان بوده است؛ دیگان خانواده‌ی دام را به ازای به دست آوردنِ آزادی‌اش، به یک خانه‌ی امن منتقل می‌کند. صحنه‌ای که دام چاقو را از سینه‌اش بیرون می‌کشد، یکی از نوچه‌های جنیس را خلع سلاح می‌کند و سه نفرِ باقی‌مانده را در یک حرکت می‌کُشد، حرف ندارد! نتیجه یکی از آن صحنه‌های خفنی است که «مستر ربات» برای به دست آوردنِ لیاقتِ استفاده از آن زحمت کشیده است. این صحنه‌ی خفن جواب می‌دهد، اما نه به خاطر اینکه دام در تمام طولِ این فصل ضعیف و توسری‌خور بوده است، بلکه به خاطر اینکه «مستر رُبات» بی‌دلیل صرفا جهتِ سرذوق آوردنِ بینندگان سراغشان نمی‌رود. وقتی که چنین صحنه‌ای در چارچوب روندِ پیشرفتِ اُرگانیکِ قصه اتفاق می‌افتد بدجوری می‌چسبد. برای یک بار هم که شده، اوضاع وفقِ مُرادِ دام پیش می‌رود؛ یا به عبارت دیگر برای یک بار هم که شده اوضاعِ وفق مُراد قهرمانان پیش می‌رود. دام فقط از خودش انتقام نمی‌گیرد، بلکه مرگِ جنیس همچون آزاد کردنِ فشارِ متراکمی است که از چند فصل قبل روی هم جمع شده بود.

این صحنه اما تازه مقدمه‌ای است بر اپیزودِ نهم که بالاخره بعد از سه فصل و هشت اپیزود، الیوت و دارلین را دربرابرِ رُز سفید در یک رینگ قرار می‌دهد. حالا که الیوت و دارلین بر شیاطینِ درونی‌شان غلبه کرده‌اند، نوبتِ رویارویی با شیطانِ بیرونی‌شان هستند. این اپیزود، اپیزودِ موردانتظاری بود. ما می‌دانستیم که دار و دسته‌ی الیوت دیر یا زود با قوی‌ترین شخصِ دنیا برخورد خواهند کرد، اما دقیقا مطمئن نبودیم که اسماعیل چگونه می‌خواهد داستانِ این رویارویی را به‌شکلِ رضایت‌بخشی روایت کند که ارزش این همه شکیبایی را داشته باشد. راستش، داستان این رویارویی برخلافِ چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسد به این ساعت خلاصه نشده است، بلکه مقدماتش از آغازِ فصل چهارم ریخته شده است؛ قهرمانان از آغازِ فصل چهارم چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ استراتژیک مشغولِ آماده‌سازی خودشان برای رویارویی با رُز سفید بوده‌اند. بنابراین وقتی به اپیزود نهم می‌رسیم، اسماعیل با زیرکی شاید ۸۰ درصدِ اصلی کار را انجام داده است؛ اما این حرف‌ها به این معنی نیست که اپیزود نهم بی‌اهمیت است. اتفاقا برعکس. اینکه اسماعیل با چه مقدمه‌چینی پُزجزییات و طولانی‌مدتی به این اپیزود رسیده مهم است، اما فقط کافی است او در مرحله‌ی آخر در ارائه‌ی پایان‌بندی بلغزد تا تمام زحمتی که پیش از آن کشیده به اندازه‌ای که باید جاویدان نشود. اما از طرف دیگر وقتی اسماعیل با چنین احاطه و اطمینانی مسیرِ رسیدن به این نقطه را پیموده است، انتظارِ دیدنِ چیزی به جز یک فینالِ باشکوه غیرممکن است. همین‌طور هم می‌شود. اگر اپیزودِ هفتمِ این فصل بهترین اپیزودِ تاریخ سریال از لحاظ دراماتیک باشد، اپیزود نهم تا این لحظه لقبِ بهترین اپیزود اکشن‌محورِ سریال را به دست می‌آورد. این اپیزود در حالی آغاز می‌شود که تمام مهره‌ها سر جایشان روی میدانِ بازی چیده شده‌اند. تمام انگیزه‌ها پرداخت شده‌اند و تمام خطرات شرح داده‌ شده‌اند و تمام مراحلِ نقشه توضیح داده شده‌اند. تنها چیزی که باقی می‌ماند، تماشای تمام برنامه‌ریزی‌ها در مرحله‌ی اجرا و خیز برداشتن برای پاسخ دادن به هر اتفاقِ غیرمنتظره‌ای که رُخ خواهد داد است. نتیجه اپیزودی است که گرچه از لحاظ فنی فینال نیست، ولی تمام خصوصیاتِ اپیزودِ فینالِ یک فصل که چه عرض کنم، اپیزودِ فینالِ کلِ سریال را دارد؛ باشکوه، شاعرانه، تلخ، پیروزمندانه، پُرعاطفه، نفسگیر و تصویرگرِ تمام چیزهایی که «مستر رُبات» با آن تعریف می‌شود در یک پکیج. اپیزود نهم در حالی آغاز می‌شود که قهرمانان با وجود تمام پیش‌نیازهایی که برای سرنگون کردنِ رُز سفید فراهم کرده بودند متوجه می‌شوند که یک جای کار می‌لنگد؛ متوجه می‌شوند رُز سفید در محلی که تمام اعضای گروه دئوس باید دیدار کنند تنها است. همین یک دست‌اندازِ غیرمنتظره که از احتیاطِ درستِ رُز سفید سرچشمه می‌گیرد کافی است تا مستر رُبات و دارلین را به‌طرز سراسیمه‌ای مجبور به دویدن برای سر در آوردن از نقشه‌ی رُز سفید و یافتنِ راه‌حلی برای پشت‌سر گذاشتنِ خللی که در اجرای نقشه‌شان پیش آمده کنند. اما در اپیزودی که قهرمانان با دلشوره‌ای که از حس کردنِ آینده‌ی تاریخِ بشریت در کف دست‌هایشان سرچشمه می‌گیرد سروکله می‌زنند و دار و دسته‌ی رُز سفید با تپشِ قلبِ هولناکی که می‌خواهد قفسه‌ی سینه‌شان را پاره کرده و بیرون بجهد دست‌وپنجه نرم می‌کنند، یک نفر است که عین خیالش هم نیست.

اگر قبلا بهم می‌گفتند سوپراستارِ اپیزودِ رویارویی الیوت و رُز سفید هیچکدام از این دو نخواهد بود هیچ‌وقت نمی‌توانستم باور کنم. اما واقعیت این است که مایکل کریستوفر، بازیگرِ نقش فیلیپ پرایس غافلگیرکننده‌ترین عنصرِ این اپیزود در تبدیل کردنِ آن به تجربه‌ی لذیذی که هم‌اکنون است حساب می‌شود. ما تاکنون بارها و بارها رامی مالک و دی‌.بی. وانگ را در سکانس‌های درخشانِ زیادی دیده‌ایم. اما فکر می‌کنم این اپیزود اولین اپیزود سریال است که بالاخره مایکل کریستوفر (که جهت اطلاع برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزرِ بهترین نمایش‌نامه‌نویسی درام است)، فرصت پیدا می‌کند تا آزادانه‌تر از همیشه، شخصیتش را پیش از مرگش شکوفا کند؛ به‌گونه‌ای که در طولِ این اپیزود احساس می‌کردم که این اپیزود بیش از هر چیز دیگری، صرفا جهت فراهم کردن استیجی برای قدرت‌نمایی مایکل کریستوفر نوشته شده است تا با خیال راحت تمام نقاطِ قوتِ نقش‌آفرینی‌اش را به نمایش بگذارد؛ فیلیپ پرایس کاراکتری است که به‌لطفِ مایکل کریستوفر ترکیبی از صفاتِ متضاد است؛ او از یک طرف می‌تواند با چشمانی که گویی انسانیت در آن‌ها منقرض شده است، تهدیدآمیز باشد و از طرف دیگر می‌تواند ساطع‌کننده‌ی گرمای یک آدمِ قابل‌اعتماد و مهربان باشد؛ او از یک طرف می‌تواند حاوی اعتمادبه‌نفسی موذیانه باشد و از طرف دیگر می‌تواند شوخ‌طبعی غیرمنتظره‌ای از خود بروز بدهد. به عبارت دیگر، فیلیپ پرایس تحتِ کنترلِ مایکل کریستوفر همچون پدربزرگی است که به همان اندازه که می‌تواند به‌طرز متقاعدکننده‌ای ترسناک باشد، به همان اندازه هم می‌تواند بامحبت ظاهر شود؛ حتی بعضی‌وقت‌ها هر دو در آن واحد. در اوایلِ سریال کریستوفر قادر به نشان دادن چنین طیفِ گسترده‌ای از احساسات نبود. آن زمان پرایس حکم یک مدیرعاملِ حریص و شرور را داشت که او را در حال نشست و برخاست کردن با رُز سفید و به نمایش گذاشتنِ نفوذ و قدرتش به آنجلا می‌دیدیم. ولی از زمانی‌که رُز سفید به او نارو زد و از زمانی‌که دخترش آنجلا به قربانی شستشوی مغزی رُز سفید تبدیل شد، جنبه‌های دیده‌نشده‌ای از پرایس آشکار شدند. پرایسی که تا پیش از قتلِ آنجلا می‌دیدیم، پرایسی بود که برای تک‌تک اسکناس‌هایی که روی هم می‌گذاشت و برای منتقل کردن جلوه‌ای با صلابت و مدیرعامل‌گونه از خودش جوش می‌زد، ولی پرایسِ بعد از قتلِ آنجلا، پرایسِ واقعی است؛ او پرایسی است که دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد؛ دلیلی برای فیلم بازی کردن ندارد. او از لحظه‌ای که تصمیم می‌گیرد به الیوت کمک کند می‌داند که کارش تمام است و پذیرشِ این حقیقت، او را آزادتر از همیشه کرده است. بنابراین وقتی پرایس در این اپیزود به محلِ برگزاری گروه دئوس وارد می‌شود و تنها با رُز سفید و سربازانِ ارتش تاریکی مواجه می‌شود، می‌داند که امشب را زنده صبح نخواهد کرد. او می‌داند که رُز سفید به همکاری او با الیوت شک کرده است. اما پرایس به‌جای اینکه وحشت کند، سرنوشتش را قبول می‌کند، جامِ نوشیدنی‌اش را پُر می‌کند و تصمیم می‌گیرد تا زمانی‌ که فرصت دارد، از تماشای نمایشِ سرنگونی رُز سفید نهایت لذت را ببرد. او به همان اندازه که با کار گرفتنِ گوشِ رُز سفید سعی می‌کند برای الیوت و دارلین جهت هکِ حساب‌های بانکی گروه دئوس زمان بخرد، همزمان از این فرصت برای بمباران کردنِ رُز سفید با نیش و کنایه‌های آب‌دار و تیکه‌های کفری‌کننده‌اش نهایتِ استفاده را می‌برد.

به عبارت دیگر، پرایس در ردیفِ اولِ نمایشِ فروپاشی امپراتوری رُز سفید نشسته است. پرایس حکمِ نماینده‌ی ما بینندگان سریال را دارد. او هم به اندازه‌ی ما برای دیدنِ نابودی رُز سفید لحظه‌شماری می‌کند و او هم مثل ما به جز منتظر نشستن برای کامل شدنِ کارِ الیوت و دارلین، کارِ دیگری از دستش برنمی‌آید. با این تفاوت که پرایس از فرصتی که به‌عنوانِ نماینده‌ی ما در حضور رُز سفید دارد استفاده می‌کند و تمام حرف‌هایی که در گلوی ما گیر کرده است، تمام حرف‌هایی را که برایمان عقده شده است را به او می‌گوید و در طولِ این اپیزود از هیچ شانسی برای نیشخند زدن به سردرگمی رُز سفید و نمک پاشیدن روی زخمش کوتاهی نمی‌کند. می‌خواهم بگویم پرایس حکم نمک و فلفل و ادویه‌ی عملیاتِ الیوت و دارلین را دارد. گرچه عملیاتِ این دو نفر آن‌قدر جذاب اجرا می‌شود که به خودی خود رضایت‌بخش است، اما مونولوگ‌گویی پرایس در زمانی‌که رُز سفید خفه‌خون گرفته است، آن را از لحاظِ جذابیتِ تماشای نابودی آنتاگونیستِ اصلی سریال، وارد مرحله‌ی متعالی دیگری می‌کند. اما درحالی‌که پرایس در جلوی دوربین یک پایش را روی آن یکی پایش انداخته است و دارد پُز سرنگونی رُز سفید را می‌دهد، مستر رُبات و دارلین در پشت‌صحنه در حال جان کندن هستند. می‌گویم مستر رُبات به خاطر اینکه الیوت پس از افشای رازِ پدرش در شرایطِ روانی مساعدی برای انجام این عملیات نیست. با این وجود، وقتی مستر رُبات با رُز سفید تماس می‌گیرد، رُز سفید تلاش می‌کند تا همان شستشوی مغزی را که روی آنجلا اجرا کرده روی الیوت هم اجرا کند؛ او با نشانه رفتنِ نقطه‌ی ضعفِ الیوت به او وعده می‌دهد که او قادر به بازنویسی دوباره‌ی گذشته‌اش و حذف کردنِ تمام درد و عذاب‌هایش خواهد بود. اما کسی که پاسخِ وعده‌ی رُز سفید را می‌دهد نه مستر رُبات، بلکه الیوت است. اینجا است که اهمیتِ دو اپیزود گذشته مشخص می‌شود. الیوت به وعده‌ی رُز سفید جواب منفی می‌دهد، اما نه به خاطر اینکه او باهوش‌تر از آنجلا است، بلکه به خاطر اینکه رُز سفید زمانی روی نقطه‌ ضعفِ الیوت دست می‌گذارد که الیوت آن را از نقطه ضعفش به نقطه قوتش تغییر داده است؛ زمانی‌که الیوت با گذشته‌‌اش چشم در چشم شده و آن را برای خودش حل‌و‌فصل کرده است. احتمالا اگر رُز سفید در آغازِ این فصل به الیوت درباره‌ی بازنویسی گذشته‌اش وعده می‌داد، او ممکن بود به رُز سفید جواب مثبت بدهد. درواقع به نظر می‌رسید که رُز سفید دقیقا به جواب مثبتِ الیوت باور داشت. به خاطر همین بود که رُز سفید روی اهمیتِ الیوت در اجرای پروژه‌اش تاکید می‌کرد. اینکه الیوت دقیقا چه نقشی در راه‌اندازی پروژه‌ی رُز سفید دارد معلوم نیست، اما مشخص است که رُز سفید از اینکه الیوت دشمنِ اوست تردیدی به خودش راه نمی‌داد. چون او می‌دانست که وقتی زمانش فرا برسد، قادر خواهد بود الیوت را با وعده‌ی تغییرِ گذشته‌اش، از دشمن به دوست تبدیل کند. اما رُز سفید فکر اینجایش را نکرده بود که الیوت بعد از تصویه کردنِ عفونت‌های به جا مانده از گذشته‌اش، بعد از پذیرفتنِ گذشته‌اش با تمام بدی‌های زیادش و خوبی‌های اندکش، به جنگ با او خواهد آمد.

اما این اپیزود باری دیگر ثابت می‌کند که سم اسماعیل کماکان استادِ بلامنازعِ کارگردانی صحنه‌های هک است. از آنجایی که بخشِ قابل‌توجه‌ای از صحنه‌های هک به صفحه‌نمایش کامپیوترها و موبایل‌ها که سیلی از پیام‌ها و دستورهای عجق و وجق و عجیب و غریب و غیربصری روی آن‌ها پدیدار می‌شوند وابسته است، او کارِ چالش‌برانگیزی برای کارگردانی آن‌ها به‌گونه‌ای که علاوه‌بر قابل‌فهم بودن، همزمان تماشای کاراکترها درحالی‌که به صفحه‌ی کامپیوتر و موبایلشان زُل زده‌اند هیجان‌انگیز به نظر برسد دارد. رازِ موفقیتِ اسماعیل در کارگردانی صحنه‌های اکشنِ هک‌محورش این است که شاید عملِ هک کردن عملِ استاتیکی باشد، اما او مکانیک‌های هک را پویا نگه می‌دارد. مثلا در اینجا دارلین در حالی به محلِ جلسه‌ی گروه دئوس می‌رود که الیوت در اتاقِ امنشان باقی می‌ماند. طی یک پلان‌سکانسِ خیره‌کننده که پلان‌سکانسِ معروف مارتین اسکورسیزی از «رفقای خوب» را تداعی می‌کند، دوربین، دارلین را تنها می‌گذارد و از درِ جلویی محلِ جلسه وارد می‌شود و پس از گشت و گذاری در بین اعضای گروه دئوس، خدمتکاری را در حال خارج شدن از درِ پشتی ساختمان برای سیگار کشیدن دنبال می‌کند و درنهایت دوباره به دارلین ختم می‌شود. این پلان‌سکانس نه‌تنها با داستانگویی بصری، اتمسفرِ جلسه را پی‌ریزی می‌کند (حاضران از اینکه در شب کریسمس احضار شده‌اند خوشحال نیستند) و ضرباهنگِ پُرتعلیقِ این اپیزود را حفظ می‌کند، بلکه در یک حرکتِ خلاقانه نشان می‌دهد که دارلین برای اجرای نقشه‌شان هیچ راهی برای ورود به ساختمان ندارد؛ آن‌ها در مخصمه افتاده‌اند. بااین‌حال، دارلین در جواب، از حرکتِ شاعرانه‌ و ایده‌آلی برای سرنگون کردنِ ساکنانِ نوک هرم استفاده می‌کند که دفعه‌ی قبل شکست خورده بود؛ همان حرکتی که انقلابِ الیوت و دارلین با آن جرقه خورده بود و حالا باید با آن هم به سرانجام برسد؛ دارلین یک بار دیگر برای آخرین‌بار نقابِ اف‌سوسایتی را به‌صورت می‌زند و با ضبط کردن و پخش کردن ویدیویی که محلِ گردهمایی و اطلاعاتِ گروه دئوس را فاش می‌کند، مردم نیویورک را به رویارویی با آن‌ها تشویق می‌کند. اما گروه دئوس که وحشت کرده‌اند در حالی می‌خواهند از صحنه بگریزند که هنوز شماره موبایل‌هایشان هک نشده است. پس دارلین دوباره دست به کار می‌شود و با هک کردنِ درِ ورودی پارکینگِ ساختمان، رانندگانشان را معطل می‌کند. از اینجا به بعد تنها چیزی که باقی می‌ماند گوش سپردن به موسیقی سایبرپانکی مکس کوئیل روی رفت و آمدهای متوالی بین صفحه‌ی لپ‌تاپ الیوت و موبایلِ دارلین است که در حدِ‌ تماشای سکانسِ سرقت از بانک و تیراندازی ادامه‌اش از فیلم «مخصمه»‌ی مایکل مان هیجان‌انگیز است. اما درحالی‌که الیوت با اطلاع از اینکه رُز سفید از ریشه از خاک بیرون کشیده شده می‌تواند امشب را با آرامش به خواب برود (حداقل باتوجه‌به چیزی که از نشستنِ رُز سفید در انتظارِ دستگیری در صحنه‌ی آخر برداشت می‌شود)، هنوز یک گره‌‌گشایی دیگر باقی مانده است. سکانسِ افتتاحیه‌ی این اپیزود دوباره ما را به اتاقِ هیئت مدیره‌‌ای که آن را در اپیزود دوم پس از افشای سومین شخصیتِ الیوت دیده بودیم بازمی‌گرداند؛ این‌بار علاوه‌بر نسخه‌ی کودکی الیوت و مادرش، مستر رُبات هم به جمعشان اضافه می‌شود. این اپیزود کم و بیش تایید می‌کند که این صحنه در ذهنِ الیوت جریان دارد. اتاق هیئت مدیره درواقع حکم استعاره‌ای از محلی را که تمام شخصیت‌های الیوت در آن دور هم جمع می‌شوند را دارد؛ یک‌جور مرکز کنترل. این صحنه رازِ سومین شخصیتِ الیوت را پس از اینکه بعد از اپیزود دوم کنار گذاشته شده بود، دوباره به کانون توجه برمی‌گرداند. مستر رُبات به نسخه‌ی کودکی الیوت و مادرش می‌گوید که الیوت آماده نیست و آن‌ها باید برای غلبه کردن او بر چیزی نامعلوم به او کمک کنند. مادرش نگران است که نکند پسر بیچاره‌شان را از دست بدهند، اما مستر رُبات به او اطمینان می‌دهد که او (احتمالا سومین شخصیت الیوت) بر اثرِ صحبت کردنِ دارلین با او به‌تازگی بیدار شده است. به قولِ مستر رُبات، دارلین همان کلیدی است که با استفاده از او می‌توانند به الیوت نشان بدهند که چه کاری انجام داده است. اینکه منظور از این «کار» چه چیزی است، معلوم نیست. چیزی که مشخص است این است که رازِ پدرِ الیوت آخرین چیزی نبود که او درباره‌ی خودش نمی‌دانست؛ سومین شخصیتِ الیوت هر چیزی است و هر کاری که انجام داده، دوباره ستون‌های هویتی او را خواهد لرزاند. چیزی که مشخص است این است هنوز کار «مستر رُبات» برای شگفت‌زده کردن‌مان تمام نشده است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
6 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.