سریال Mr. Robot با فینالی که جایگاهِ این سریال را بهعنوانِ یکی از بهترین سریالهای دههی اخیر تثبیت میکند برای همیشه به پایان رسید. همراه نقد میدونی باشید.
فینالِ یک سریالِ چندفصلی که تماشاگرانش را چندین سال دنبال خودش کشیده است باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ یک سریالِ طولانیمدت در بدترین حالت مثل یک ازدواجِ بهبنبستخورده میماند که یا چند سالِ آخر رابطه را پیش از جدایی به جنگ و دعوا میگذرانیم یا وسط راه چمدانمان را جمع میکنیم و با دلی شکسته و خشمی که قدرتِ سرخش را از اندوهی نادیدنی تأمین میکند، یک روز صبح ترکش میکنیم. اما یک سریالِ طولانیمدت در بهترین حالت به یک دوستِ صمیمی تبدیل میشود؛ دوستی که آنقدر وقت گذراندن با او خوش میگذرد که بعضیوقتها اصلا مهم نیست چقدر درگیریهای شخصی داریم و چه اتفاقاتِ غیرمنتظرهای در زندگیمان افتاده است؛ چرا که اکثر اوقات با اشتیاق سر قرارِ هفتگیمان حاضر میشویم. این یکی از آن دوستانی نیست که وقتی بهطور تصادفی با او روبهرو شدید، به یکدیگر بگویید «باید یه روز قرار بزاریم بشینیم قشنگ حرف بزنیم»، درحالیکه هر دوتایتان هم خوب میدانید که «یه روز» یعنی «هرگز». این همچنین یکی از آن دوستیهایی هم نیست که هرچه از عمرِ آن میگذرد، بیشازپیش متوجهی تفاوتهای فراوانی که با دوستتان دارید میشوید و رابطهتان به تدریج تضعیف میشود. در عوض، این یکی از آن دوستیهایی است که هیچوقت حرف برای گفتن کم نمیآورید؛ گذشتِ زمان نهتنها آن را عادی نمیکند، بلکه به حرارتش میافزاید. هرچه به بخشِ دیگری از داستانِ زندگی او گوش فرا میدهیم، از این طریق به درکِ تازهای دربارهی داستانِ زندگیِ خودمان میرسیم. یکی از آن دوستیهایی که هرچه از عمرِ آن میگذرد، دلایلِ بیشتری برای دوست داشتنِ یکدیگر پیدا میکنیم و رابطهمان هرچه کهنهتر میشود، بهجای اینکه ضعیفتر و تکراریتر شود، تقویت میشود؛ ریشهدارتر میشود. وقتی واقعا بهش که فکر میکنیم، مثل یک اختراعِ یوتوپیایی میماند که آنقدر عادی شده است که شگفتیاش به کل به چشم نمیآید. آدم را یاد سیستمِ عاملِ هوشمندِ سخنگوی فیلمِ «او» (Her) با بازی واکین فینیکس میاندازد. اگرچه این رابطهی صمیمانه با شخصی غیرفیزیکی، جای رابطه با انسان را نمیگیرد و همزمان بینِ صدها هزار و حتی میلیونها نفر مشترک است و بیش از هر چیز دیگری همچون وسیلهای برای آماده کردن و راهنمایی کردنمان برای بلند شدن از پشتِ مانیتور و تلویزیون برای هرچه بهتر شدن در رابطههای واقعیمان با اعضای خانواده و فراتر از آن است، اما همزمان هیچ چیزی در آن مثل رابطهی تئودو و سامانتا در «او» غیرواقعی نیست. خصوصیتِ معرفِ رابطهای که با یک سریالِ طولانیمدت میسازیم این است که مثل هر چیزِ دیگری از لحظهی تولد، به سوی مرگ حرکت میکند. بخشِ تلخ و شیرینِ یک سریالِ طولانیمدت این است که از پیش، از لحظهی دقیقِ به سرانجام رسیدن این دوستی آگاه هستیم. با یک مرگِ ناگهانی طرف نیستیم، بلکه میدانیم از فلان روز به بعد دیگر نباید با اشتیاق منتظرِ قرار بعدیمان باشیم. شمارشِ معکوس فعال میشود.
بنابراین مهمترین ویژگی اپیزودِ فینال یک سریال این است که به گُلچینی از تمام بهترین خصوصیاتِ این رابطه تبدیل شود. آخرین دقایقِ همراهیمان را به بازگشتن به مکانهایی که با آنها خاطره داریم، به صحبت کردن دربارهی چیزهایی که همیشه از صحبت کردن دربارهی آنها لذت میبردیم، به انجام دادنِ کارهایی که همیشه عقب میانداختیم، به انجام دادنِ کارهایی که همیشه مهارتِ ویژهای در انجامشان داشتیم، به سکوت کردن و اندیشیدن به چیزی که شرایطِ این رابطه را از روز اول فراهم کرده بود و به زُل زدن به درونِ چشمانِ دوستمان برای حفظ کردنِ طیفِ رنگِ چشمانش سپری میکنیم. بهترین فینالها، فینالهایی هستند که یک بار دیگر برای آخرینبار نشان میدهند که چر از همراهی با این سریال کیف میکردیم و البته باید حواسشان باشد تا بهجای نزول کردن به چیزی صرفا نوستالژیک، این کار را با شگفتزده کردنمان از نو با ابزارهای قدیمیشان انجام بدهند. دو اپیزودِ نهایی «مستر رُبات» در انجامِ این کار کلاسِ درس برگزار میکند. در این اپیزود نهتنها به مقرِ فرماندهی افسوسایتی و ساحلِ کونیآیلند باز میگردیم، بلکه باز دوباره شاهدِ جر و بحثِ الیوت و مستر رُبات در متروی نیویورک هستیم. نهتنها سم اسماعیل واضحتر از همیشه به منابعِ الهامِ سینماییاش در کارگردانی این دو اپیزود ارجاع میدهد، بلکه بالاخره در آخرین فرصتِ ممکن، از قطعه موسیقی «مستر روبوتو» که خیلی از طرفداران از آغاز سریال برای شنیدنِ آن در چارچوبِ این سریال لحظهشماری میکردند استفاده میکند. نهتنها راهی برای گردهمایی اکثرِ شخصیتهای مُرده و غایبِ سریال پیدا میکند، بلکه راهی برای بازگشتِ به اولین سکانسِ سریال (تهدید کردنِ صاحبِ کافیشاپ) و باز کردنِ دریچهی تازهای برای نگاه کردن به آن و کلِ سریال از زاویهای دیگر پیدا میکند. نهتنها به اولین توئیستِ سریال (الیوت فراموش میکند که دارلین خواهرش است) بازمیگردد و امواجِ به جا مانده از آن در سراسرِ سریال را بررسی میکند، بلکه اسماعیل از آخرین فرصتش استفاده میکند تا یکی دیگر از کلیشههای خطرناکِ تلویزیون را با مهارت دور بزند. نهتنها فینالِ سریال شامل یک صحنهی هکِ نهایی میشود که باز دوباره اسماعیل از خلاقیتِ کارگردانیاش برای هرچه هیجانانگیزتر به تصویر کشیدنِ آن استفاده میکند، بلکه در اتفاقی کاملا معمولی برای این سریال، این اپیزود شامل یک توئیستِ نهایی هم میشود که کلِ کالبدِ سریال را پُشت و رو میکند. اما مهمترین ویژگی یک فینالِ خوب که «مستر رُبات» هم آن را دارد این است که راهش را به هستهی سریال باز میکند. فینال جایی است که سریال در برهنهترین حالتش قرار دارد. جایی است که سریال به قولِ معروف نه با یک شلیک، بلکه با یک آه به سرانجام میرسد. این دو اپیزود آخر، اپیزودهایی هستند که پیش از اینکه الیوت را به آرامش برسانند، او را با بزرگترین چالشاش روبهرو میکنند؛ پیش از اینکه او را به سکون برسانند، او را برای مدتِ کوتاهی به اعماقِ تاریکی، تاریکترین جایی که الیوت در طولِ سریال تاکنون در آن قدم گذاشته است، وارد میکنند؛ پیش از اینکه او بر آزمونِ نهاییاش غلبه کند، باید دربرابرِ آن به زانو در آید و با وجود تمام حرفهای خوشگل و قهرمانانهای که در اپیزود قبل به رُز سفید گفته بود، تن به وسوسهاش بدهد.
اپیزودِ دوازدهم اتفاقاتِ ۲۰ دقیقهی پایانی اپیزودِ هفتهی قبل را اینبار از زاویهی دیدِ الیوتِ سیاهپوشِ خودمان روایت میکند که پس از انفجارِ نیروگاه، خودش را در دنیای آلترناتیوِ دیگری که نیروگاه واشنگتن و ماشینِ رُز سفید هیچوقت در آن ساخته نشده است پیدا میکند. این اپیزود شاملِ چنان فضای رازآلودِ غلیظ، تعلیقِ خفقانآور، ریتمِ آرامسوزِ درگیرکننده و قصهگویی قطرهچکانی شیرینی است که آدم را با چشمانِ گشاد و حواسِ جمع میخکوبِ خودش میکند. فضای قالبِ بر این اپیزود به همان اندازه که با گرد و غبارِ سنگینی از جنسِ ابهام و بلاتکلیفی پُر شده است، به همان اندازه هم واضح و هوشیار است؛ دقیقا همان ترکیبی که از یک دنیای رویامانند میخواهیم. سم اسماعیل با داستانگویی در این اپیزود به تعادلِ بینظیری تماشاگر را تا سر حدِ جنون کنجکاو میکند و درست در یک قدمی از حرکت ایستادنِ قلبِ تماشاگر، یک قطره پادزهر در قالبِ فراهم کردن اطلاعات بیشتر در دهانش میچکاند. به عبارتِ سادهتر، اسماعیل با این دو اپیزود ما را بهتر از همیشه در طولِ تاریخ سریال، به زامبیهایش تبدیل میکند. روایتِ داستانی که تماشاگران را بدون خستگی، لهلهزنان و گرسنه بهدنبالِ خودش بکشاند، روایتِ داستانی که تماشاگر همچون کسی که بهطور ناگهانی نابینا شده است، کوچکترین قدمهایش را با ترس و لرز و عدم اطمینان برمیدارد، فقط در صورتی ممکن است که نویسنده از مدتها قبل برای زمینهچینی شرایطِ لازمِ آن دست به کار شده باشد. فضای مشکوک و غیرقابلپیشبینی اپیزودِ یازدهم از دوگانگی سرچشمه میگیرد؛ از یک طرف به همان اندازه برای باور کردن اینکه این دنیای آلترناتیو، همان دنیای موازی یوتوپیایی که رُز سفید با استفاده از ماشینش، قولِ آن را داده بود است، به همان اندازه هم دلیل برای باور کردنِ اینکه این دنیای آلترناتیو محصولِ توهماتِ خودِ الیوت است داریم. به همان اندازه که دلیل برای باور کردنِ اینکه الیوت آنقدر کنترلِ احساساتش را به دست گرفته که هیچوقت دنیای درب و داغونِ اما واقعی خودش را به دنیای عالی اما مصنوعی رُز سفید نفروشد داریم، به همان اندازه هم میبینیم که الیوت به تدریج گاردش را دربرابرِ پتانسیلهای اغواکنندهی این دنیا پایین میآورد. این دنیا شاملِ تمام چیزهایی که الیوت در طولِ زندگیاش از نداشتنِ آنها حسرت خورده است و دلش برای آنها لک زده است میشود. از مادر و پدری دوستداشتنی تا وقت گذراندن با پدرزن و مادرزنش یک روز پیش از جشنِ عروسیاش با آنجلا. بله، الیوت درست شنیده است. نهتنها آنجلا زنده است، بلکه او بالاخره در این دنیا چنان زندگی باثباتی دارد که عشقِ آنها که از کودکی در حالِ رشد کردن بوده، قرار است به نتیجه برسد. بنابراین در طولِ این اپیزود مشخص نیست که الیوت درنهایت به کدام سمت متمایل خواهد شد. مخصوصا باتوجهبه اینکه اگر الیوت تصمیم بگیرد در این دنیا بماند، آن وقت همزادش چه میشود؟ اما اوضاع زمانی سرگرمکنندهتر میشود که اپیزودِ دوازدهم به سرانجامِ ترسناک اما خندهداری منجر میشود؛ الیوت در جریانِ زیر و رو کردنِ کامپیوترِ همزادش با فایلهای رمزگذاریشدهای مواجه میشود؛ الیوت با عکسهای از خودش، دارلین، دار و دستهی افسوسایتی، نقابِ افسوسایتی و کلا هر چیزی که مربوطبه دنیای خودش است روبهرو میشود.
ناگهان اسماعیل برای لحظاتی یک گزینهی سوم هم درکنارِ دو گزینهی موجود از آستینش بیرون میکشد: چه میشود اگر کلِ واقعیت الیوتِ سیاهپوشِ خودمان محصولِ فانتزیهای یک آدم ساده باشد؟ اسماعیل همواره داستانگوی بازیگوشی بوده است و از این فرصت استفاده میکند تا برای مدتِ کوتاهی ذهنمان را مجبور به فکر کردن به احتمالِ دیگری کند: تصور کنیم چه میشد اگر بزرگترین توئیستِ سریال این باشد که تمام اتفاقاتِ سریال تا این لحظه واقعا اتفاق نیافتاده است، بلکه همه محصولِ ذهنِ شخصی که برای مبارزه با زندگی کسالتبارش، آنها را در ذهنش ساخته و پرداخته بوده است. برای مایی که با انتظارِ دیدنِ عجیبترین و کلهخرابترین توئیستِ ممکن در دو اپیزودِ آخر به تماشای آن نشستهایم، این لحظه برای چند دقیقه مواد لازم برای رسیدن به آرزوی کودکانهمان را در اختیارمان میگذارد. اما البته که این احتمال واقعیت ندارد. اگر واقعیت داشت، الان داشتیم دربارهی پایانبندی فضاحتبارِ «مستر رُبات» صحبت میکردیم. توئیستهای «مستر رُبات» همواره نه دربارهی رودست زدن به مخاطب صرفا جهت رودست زدن به مخاطب، برای وسیلهای برای لایهبرداری از چیزی که خودِ کاراکترها هم دربارهی خودشان نمیدانستند بوده است. نیمهتوئیستِ روبهرو شدنِ الیوت با طرحهای همزادش نیز چنین نقشی دارد؛ اسماعیل در حرکتی فرامتنی از این صحنه بهعنوانِ وسیلهای برای صحبت دربارهی یکی از کلیشههای تلویزیون استفاده میکند؛ وقتی الیوت ماجرای طرحها را از همزادش میپرسد، همزادش جواب میدهد که او بهعنوان یک آدمِ برونگرا که در زندگی شخصی و حرفهایاش موفق است، بعضیوقتها آرزو میکند کاش میتوانست یک ابرقهرمان باشد؛ ابرقهرمانی که روزها بهعنوان متخصصِ امنیتِ سایبری کار میکند و شبها در قالبِ یک هکرِ پیکارگر با جرم و جنایت و بیعدالتی مبارزه میکند. اما به محض اینکه فرصتش برای رسیدن به آرزو پیش میآید، به محض اینکه الیوت به همزادش پیشنهاد میکند که آنها میتوانند جای خودشان را با هم عوض کنند، همزادش اعتراف میکند که واقعا نمیخواهد کسی مثل الیوت باشد؛ میخواهد این رویا را در حد یک رویا نگه دارد؛ همزادش میگوید که کسی مثل الیوت، عصبانی است. تنها است. زندگی ندارد. نرمال نیست. اسماعیل ازطریقِ همزادِ الیوت به حسی که اکثرِ مخاطبانِ تلویزیون نسبت به ضدقهرمانانِ محبوبشان دارند اشاره میکند. شاید همهی ما بعضیوقتها با خودمان خیالپردازی میکنیم که چه میشد اگر بهجای کاراکترهای محبوبمان بودیم؛ از تونی سوپرانو و دکستر گرفته تا والتر وایت و ریک سانچز؛ بالاخره دنبال کردنِ ماجراجویهای سرگرمکنندهی آنها ممکن است باعث شود فکر کنیم آنها زندگیهای هیجانانگیزی دارند. اما وقتی فرصتش پیش بیاید، وقتی واقعا فکر میکنیم، میبینیم که زندگی متلاطم و پُرفراز و نشیبِ آنها از افسردگی و فروپاشی روانیشان سرچشمه میگیرد. ما مثل همزادِ الیوت برای سرگرم شدن از دنبالِ کردن و خیالپردازی دربارهی زندگیشان لذت میبریم، اما نه بیشتر. چرا که تجربه کردن تمام هیجانهای گرهخورده با تبدیل شدن به هکرِ ضدسیستمی مثل الیوت که برای نجات دنیا سگدو میزند، پیش از آن شامل یک دنیا درد و رنج و ضایعهی روانی میشود.
همچنین اگر تاکنون فراموش کرده بودیم یا دستکم گرفته بودیم که الیوت چه زندگی عذابآوری دارد، امتناعِ همزادِ الیوت از زندگی کردن بهجای الیوتِ هکر یادآوری میکند که چرا الیوت ممکن است توسط زندگی ایدهآلِ همزادش اغوا شود. درست در همین لحظه است که دنیا این فرصت را به الیوت میدهد تا جای همزادش را بگیرد. وقتی همزادِ الیوت بر اثرِ زلزله کنترلش را از دست میدهد و سرش به شوفاژ برخورد میکند و در حالِ خونریزی زمین میافتد، در همان لحظه آنجلا تماس میگیرد و الیوتِ خودمان جوابِ تلفن را میدهد. آنجلا از هدیهی خوبی که همزادِ الیوت برای او گرفته تشکر میکند و برای فرا رسیدنِ زمانِ ازدواجشان در پوستِ خودش نمیگنجد. الیوت در ابتدا سعی میکند توضیح بدهد که اوضاع از چه قرار است، ولی آنجلا از او میخواهد تا برای یک بار هم که شده به خودش اجازه بدهد که خوشحال باشد؛ بیش از حد به همهچیز فکر نکند و زندگی جدیدش را در آغوش بکشد. در این لحظات الیوت دارد همان چیزی را میشنود که خودش دوست دارد بشنود (بعدا معلوم میشود که دقیقا همینطور بوده است). بنابراین الیوت با شنیدنِ صدای آنجلا که بعد از مدتها، ماهیچهی فرسودهی قلبش را نوازش میکند از خود بیخود میشود. او وارد همان جنونی میشود که رُز سفید را در مسیرِ احیا کردنِ عشقش، به یک تروریستِ مرگبار تبدیل کرده بود. الیوت دست به کارِ وحشتناکی میزند که حتی ما دوستانش هم که در هنگامِ بدترین کارهایی که تاکنون انجام داده همراهش بودهایم، اینبار از آن روی برمیگردانیم: الیوت با هدفِ گرفتنِ جای همزادش، او را درحالیکه روی زمین جان میدهد، خفه میکند. برای لحظاتی به نظر میرسد که الیوت مرتکبِ اشتباهِ غیرقابلبازگشتی شده است؛ برای لحظاتی میتوان صدای برخوردِ سهمگینِ بدنِ الیوت به انتهای ورطهی تاریکی را احساس کرد؛ همان ورطهای که او فصل چهارم را صرفِ تلاش برای نزدیک شدن به دهانهی خروجی آن کرده بود. حالا سقوط مستقیم او به دست و پاهای شکستهای منجر شده که دیگر شانسی برای رهایی از آن برای او باقی نمیگذارد. اما در آغازِ اپیزود سیزدهم، درحالیکه الیوت واقعا زندگی کردن در این دنیا را انتخاب کرده است، مستر رُبات ظاهر میشود و فاش میکند که این دنیای موازی نه محصولِ ماشینِ رُز سفید، بلکه واقعیتی ساخته شده به دستِ خودِ الیوت است. البته که الیوت این حرفها را به پای اینکه مستر رُبات هیچوقت نمیخواهد او خوشحال باشد مینویسد. بنابراین الیوت با بستهبندی کردنِ جنازهی همزادش و درحالیکه مشغولِ فرار از پلیس است، خودش را به ساحلِ کونیآیلند میرساند؛ الیوت به هر قیمتی که شده میخواهد کنترل را در دستِ خودش حفظ کند. تازه آنجا در ساحل است که الیوت پس از روبهرو شدن با میهمانانِ عروسی که همه نقابِ افسوسایتی بهصورت دارند، بهطرز غیرقابلانکاری متوجه میشود هر چیزی که تاکنون در مدتِ زمانِ کوتاه حضورش در این دنیای موازی تجربه کرده، «واقعی» نیست. مستر رُبات توضیح میدهد که این دنیای موازی، یک چرخهی فانتزی تکرارشونده است که الیوت، آن را برای مشغول نگه داشتن سر «او» ساخته است: اما منظور مستر رُبات از «او» کیست؟
همانطور که در نقدِ اپیزود هفتهی قبل هم گفتم، الیوت از آغازِ سریال مشغول حرکت از سردرگمی و نادانی مطلق به سوی خودشناسی و خودآگاهی مطلق بوده است؛ از کشیده شدنِ افسارش توسط ناخودآگاهِ درهمبرهم و آشفتهاش در حال حرکت به سوی گلاویز شدن با آن و منظم کردنِ آن برای به دست گرفتنِ افسارِ ناخودآگاهش بوده است؛ بنابراین در طولِ سریال مدام بخشهای تازهای از واقعیتِ دروغینش برای او آشکار میشود. هر باری که الیوت از ماهیتِ غیرواقعی یکی دیگر از جنبههای زندگیاش آگاه میشد، واکنشمان این نبود که دیگر بدگمانی و تردید کافی است، بلکه این سؤال مطرح میشد که هنوز چه چیزهای دیگری باقی مانده که الیوت از ماهیتِ واقعیشان آگاه نیست؟ جواب این بود که «همهچیز». در طولِ سریال تمام ویژگیهای معرفِ الیوت در حال جایگزین شدن با جنسِ اصل بوده است. پروسهی دردناک و خونباری است. اینکه بدون اینکه بیهوشت کنند، اعضای بدنت را با اره جدا کنند و سپس، آن را با یکی دیگر جایگزین کنند شاملِ مقدارِ غیرقابلتصوری درد و عذاب میشود. اما لازم است. بعد از اینکه حتی خاطرهی الیوت از حادثهی سقوط از پنجره هم غیرواقعی از آب در آمد، حتی وقتی معلوم شد که مستر رُبات، نسخهی خیالی پدرِ واقعی الیوت نیست، دیگر چه چیزی برای غیرواقعی از آب در آمدن باقی مانده است؟ خودِ الیوت چطور است؟ معلوم میشود که خودِ الیوت فرقی با مستر رُبات ندارد؛ معلوم میشود که خودِ او حکمِ مستر رُبات یک نفر دیگر را دارد؛ معلوم میشود که سومینِ شخصیتِ الیوت، یک شخصیتِ خیالی دیگر نیست، بلکه او حکمِ الیوت واقعی را دارد که الیوتِ سیاهپوشِ خودمان یکی از تکههای ذهنِ ازهمگسیختهاش است. الیوتی که در ۲۰ دقیقهی پایانی اپیزود یازدهم دیده بودیم و بعدا به دستِ الیوتِ خودمان کشته میشود، الیوتِ واقعی است. الیوتی که از آغازِ سریال تاکنون دنبال میکردیم، الیوتِ واقعی نبوده است. مسئله این است که الیوت آلدرسون پس از مورد آزار قرار گرفتن توسط والدینش در کودکی، دچار از همگسیختگی شخصیتی میشود. او بهطور غیرارادی و ناخودآگاهی چندین شخصیتِ مختلف را برای کنار آمدن با ضایعهی روانیاش خلق میکند؛ او مستر رُبات و نسخهی کودکی الیوت را برای محافظت از خودش و شخصیتِ «مادر» را هم برای سرزنش کردنِ خودش به خاطر تمام بلاهایی که سرش آمده است خلق میکند. ما بهعنوانِ دوستانِ الیوت هم یکی دیگر از مخلوقانِ او هستیم؛ ما مخاطبان و شاهدانِ تمامِ اتفاقاتی که او از سر گذرانده است هستیم. اما الیوت واقعی یک شخصیتِ دیگر را هم خلق میکند: الیوتِ سیاهپوشِ خودمان. او این الیوت را برای به دوش کشیدن سختترین و دردناکترین احساساتش، برای مخفی کردنِ او از گذشتهی غیرقابلتحملش خلق میکند. الیوت سیاهپوش خودمان، «مغزمتفکر» نام دارد. وظیفهی مغزمتفکر این است که دنیا را بهجای بهتری برای الیوتِ واقعی تبدیل کند؛ که آیندهی بهتری را برای او بسازد. کاری که مغزمتفکر انجام میدهد این است که الیوت واقعی را در چرخهی بیانتهایی از یک زندگی عالی و ایدهآل حبس میکند و سپس خودش به دل طوفان میزند. با این تفاوت که مغزمتفکر در هیاهوی انجامِ ماموریتش، هویتِ واقعیاش را فراموش میکند.
به عبارت دیگر، اگرچه تاکنون اینطور تصور میشد که انگیزهی الیوت از راهاندازی افسوسایتی و مبارزه با رُز سفید نجات دنیا بوده است، اما انگیزهی واقعیاش از تمام این به آب و آتشزدنها، ساختنِ دنیایی با مقدار کمتری شرارت برای بازگشت الیوتِ واقعی به آن بوده است. مغزمتفکر علاوهبر دنیا، حکمِ ابرقهرمانِ شخصی الیوت را داشته است. یکی از جملاتی که در بررسی این سریال در طولِ این سالها مدام به آن بازمیگردم این است که «مستر رُبات» نه دربارهی انقلاب دنیا، بلکه دربارهی انقلابِ روح است. حالا این موضوع به معنای واقعی کلمه به حقیقت تبدیل میشود. انقلاب دنیا، خلاصِ شدن دنیا از شرِ امثالِ رُز سفید از لحظهای رقم میخورد که مغزمتفکر کنترلِ الیوت را برای نجاتِ دادنِ شخصِ الیوت به دست میگیرد. اگر دنیا هماکنون بهجای بهتری تبدیل شده است، فقط به خاطر این است که ابرقهرمانِ درونی الیوت، تغییری که میخواهد در دنیا ببیند را از خودش آغاز میکند. نکتهی جالبِ ماجرا این است که مغزمتفکر بهعنوانِ موجودی ساخته شده از سیاهترین دردهای الیوت بهدلیلِ استفاده از قدرتش برای تأمینِ سوختش، دقیقا به همان کسی تبدیل میشود که دنیا را به جایی با سیاهیهای کمتر تبدیل میکند. البته که مغزمتفکر از همان ابتدا از این نکته آگاه نبود. به خاطر همین بود که تلاش برای نجات دنیا بدون سر و سامان دادن به ذهنِ آشفتهی خودش به فاجعهای بزرگتر منجر شد؛ تلاش برای فراهم کردن چیزی که دنیا به آن نیاز دارد بدون اطلاع از اینکه خودش چه چیزی کم دارد به بلعیده شدن انقلابش توسط رُز سفید منجر شد. تازه بعد از آن بود که مغزمتفکر کمکم به خودش آمد. او تاکنون به آتشِ بزرگی که در دنیا برپا خواهد کرد فکر میکرد، اما بعدا از اهمیتِ جرقهای که آن آتش را به راه میاندازد آگاه شد. به این ترتیب، مأموریتِ شکست دادنِ قدرتمندانِ نوکِ هرمِ دنیا تبدیل به بهانهای برای سرنگون کردنِ احساساتِ سیاه و عفونتکردهای که در نوکِ ذهنِ الیوت، کنترلِ جامعهی او را در دست داشتند تبدیل میشود. اما حالا که گروه دئوس از هم پاشیده شده، تمام پولها بین عموم مردم پخش شده است، رُز سفید و ماشینش از بین رفتهاند و گداختِ هستهای نیروگاه واشنگتن متوقف شده است، حالا که الیوت در این مسیر با بدترین حادثهی زندگیاش کنار آمده است و ارزشِ خواهرش را کشف کرده است و با در آغوش کشیدنِ پدرِ مهربانِ خیالیاش، وحشتِ پدرِ ظالمِ واقعیاش را پشت سر گذاشته است، کارِ مغزمتفکر به پایان رسیده است. حالا وقتِ بازگشتِ الیوت واقعی است. اما مغزمتفکر قادر به رها کردنِ کنترل نیست. قادر به برداشتنِ دستهایش از روی فرمان نیست. دستِ خودش نیست. بالاخره مغزمتفکر تاکنون در این حالت دوام آورده است. او در این حالت احساس امنیت میکند. روشن نگه داشتنِ چراغهای قرمزِ هشداردهندهاش به او قوت قلب میدهد. او آنقدر درد کشیده که حتی پس از اینکه دردهایش را پشت سر میگذارد، از بیرون آمدن از درونِ لاکِ دفاعیاش هراس دارد. قدم گذاشتن به مرحلهی جدیدی از زندگیاش که پارانویا بر ذهنش حکمرانی نمیکند و لحظهلحظهی زندگیاش در تسخیرِ شیاطین درونیاش نیست، برای او تازگی دارد. به خاطر همین است که او حتی پیش از اینکه از ماهیتِ غیرواقعیاش اطلاع پیدا میکند، بهطور ناخودآگاه الیوت واقعی را میکُشد و سعی میکند جنازهاش را مخفی کند و به خاطر همین است که همزمان سروکلهی دام بهعنوان مامورِ پلیس پیدا میشود و مچِ مغزمتفکر را میگیرد.
به خاطر همین است که الیوت بلافاصله پس از متوقفشدنِ ماشینِ رُز سفید، به درونِ ذهنش منتقل میشود. به محض متوقف شدنِ ماشینِ رُز سفید، مأموریتِ مغزمتفکر به پایان میرسد. اما مغزمتفکر که نمیتواند این حقیقت را بپذیرد، با پافشاری کنترلِ الیوت را حفظ میکند و روی تختِ بیمارستان بیدار میشود. آنجا دارلین تایید میکند که هر چیزی که در طولِ سریال اتفاق افتاده واقعی بوده است و او از همان آغازِ سریال میدانست که این الیوت همان برادری که با او بزرگ شده بود نیست. اما دارلین هیچوقت مستقیما به آن اشاره نمیکند. چرا که دارلین حاضر بوده نسخهی سیاهتر و افسردهتر الیوت را به خاطر اینکه آنها نسبت به گذشته زمان بیشتری را کنار هم میگذراندند و دوباره به یکدیگر نزدیک شده بودند قبول کند. مسئله این است که الیوت واقعی که در دنیای موازی اینقدر شاد و شنگول و بشاش به نظر میرسد، در دنیای واقعی اینشکلی نیست. الیوتِ واقعی در دورانِ پیش از آغاز سریال، به اندازهی الیوتِ خودمان درب و داغون بوده است. شاید درب و داغونتر. الیوت واقعی در دورانِ پیش از آغازِ سریال از تمام وحشتهای گذشتهاش آگاه است. شخصیتِ مغزمتفکر در نتیجهی عدم توانایی الیوت واقعی در تحمل کردنِ ضایعههای روانیاش بهعنوانِ شخصیتی که گذشتهاش را به درستی به یاد نمیآورد شکل میگیرد. بنابراین وضعیتِ الیوتِ واقعی آنقدر افتضاح بوده است که دارلین به داشتنِ شخصیتِ مغزمتفکر راضی میشود. ماجرا از این قرار است که در دورانِ پیش از آغاز سریال، الیوتِ واقعی طی اتفاقاتی آنقدر دارلین را کفری میکند که او برادرش را تنها میگذارد. تنها شدنِ الیوت واقعی، عدم حضور کسی بهعنوان تکیهگاه، منجر به تولدِ مغزمتفکر میشود.
اگرچه دارلین پشیمان میشود و برمیگردد، اما زمانی برمیگردد که دیگر کار از کار گذشته است؛ او زمانی بازمیگردد که خبری از برادرش نیست. دارلین با یک احساسِ پارادوکسیکال مواجه میشود؛ او از یک طرف از پیدا کردنِ برادرش در شرایطی باثباتتر خوشحال میشود، اما از طرف دیگر از ناپدید شدنِ برادرش غمگین میشود؛ او شاید برادرش را در قالب مغزمتفکر در کنارش داشته باشد، اما با حال، یک روز نمیشود که به برادرِ واقعیاش، همان کسی که وقتی به او نیاز داشت تنهایش گذاشت فکر نکند؛ دلِ دارلین برای الیوتِ واقعی تنگ شده است. به خاطر همین است که بزرگترین دغدغهی الیوت در طولِ سریال، مخصوصا فصل چهارم عدم تنها گذاشتنِ الیوت بوده است. از یک طرف الیوت خواهرش را از خودش طرد میکرد (درست همانطور که الیوت واقعی در دورانِ پیش از سریال این کار را میکرد)، اما از طرف دیگر دارلین تمام تلاشش را میکند تا دوباره مرتکبِ اشتباهِ گذشتهاش نشده و به چنگ انداختن به او به هر ترتیبی که شده ادامه بدهد. وقتی دیگر شخصیتهای ذهنِ الیوت دربارهی اهمیتِ دارلین در زندگی الیوت صحبت میکردند منظورشان همین بود. آخرینباری که دارلین، الیوت را تنها گذاشت، الیوت یک قدم از خودش دورتر شد و مغزمتفکر را خلق کرد و اگر دارلین دربرابرِ بیمحلیهای الیوت کم میآورد و تسلیم میشود و او را تنها میگذاشت، آن وقت نهتنها الیوت احتمالا در متوقف کردنِ رُز سفید شکست میخورد، بلکه حتی اگر میتوانست موفق هم شود، اینجا در بیمارستان تنها میبود؛ در آن صورت دارلین حضور نداشت تا به مغزمتفکر یادآوری کند که چقدر دلش برای برادرش تنگ شده است؛ تا مغزمتفکر را سر عقل بیاورد و او را راضی به رها کردن کنترل کند. اگر مغزمتفکر به خاطر به دوش کشیدنِ دردهای الیوت واقعی قهرمان است، دارلین هم به خاطر پا پس نکشیدن از سختیهای سروکله زدن با مغزمتفکر، قهرمان است. شاید حتی قهرمانتر. به خاطر همین است که اسماعیل به درستی آخرین نمای سریال را بهجای الیوت، به دارلین اختصاص میدهد.
اسماعیل ازطریقِ این توئیست دوتا از کلیشههای تلویزیون را به روشِ غیرمنتظرهای اجرا میکند؛ اول اینکه توئیستِ فینالِ «مستر رُبات» در چارچوبِ کلیشهی «هرچیزی که تا حالا دیده بودین توهم بود» قرار میگیرد. هیچ چیزی برای یک سریالِ طولانیمدت بدتر از به پایان رسیدن با این توئیست نیست. خیانتی که مخاطب از آگاهی از اینکه هر چیزی که تاکنون در طولِ سریال دیده فقط در سرِ پروتاگونیست اتفاق افتاده احساس میکند نابخشودنی است. اما «مستر رُبات» این توئیست را بهشکلی اجرا میکند نه سیخ میسوزد و نه کباب؛ بهشکلی اجرا میکند که پایانبندیاش به دامِ عواقبِ منفیاش نمیافتد. الیوتِ خودمان در حالی یکی از کاراکترهای خیالی الیوتِ واقعی از آب در میآید که همزمان این افشا، با وجود اینکه برای شخصِ خودِ الیوت تکاندهنده است، واقعیتِ تمام اتفاقاتی را که در طول سریال دیده بودیم دستنخورده حفظ میکند. اما دومی مرگِ شخصیتِ اصلی است. مرگِ شخصیت اصلی در اپیزودِ فینال، پای ثابتِ تقریبا اکثر سریالهاست. مخصوصا اگر با یک سریالِ ضدقهرمانمحور که شخصیت اصلیاش گناهانِ متعددی مرتکب میشود طرف باشیم و مخصوصا اگر آن سریال حول و حوشِ نجاتِ دنیا بچرخد. با اینکه الیوتِ خودمان در پایانِ سریال عملا میمیرد، اما نهتنها الیوت واقعی هنوز زنده است، بلکه الیوتِ خودمان، خودش را نه برای نجات دنیا، بلکه بهعنوان آخرین ماموریتش در قامتِ مغزمتفکر، خودش را برای فراهم کردن فرصتی برای دیدارِ دوبارهی دارلین و برادرش فدا میکند. نبوغِ «مستر رُبات»، دلیل ماندگاریاش و چرایی احساسِ صادقانهاش در این جمله نهفته است: اگرچه سریال با مونولوگهای آتشینِ ضدکاپیتالیسم و نجاتِ دنیا از دستِ یک درصدِ نوک هرم آغاز شد، اما درنهایت، الیوت خودمان نه در راه کشتنِ آنتاگونیستِ قصه، بلکه در راه عقبنشینی کردن برای اجازه دادن به الیوت واقعی برای لذت بُردن از دنیای پسا-رُز سفید و آرام کردنِ وجدانِ زخمی دارلین میمیرد. «مستر رُبات» در صحنهی گفتگوی الیوت و دارلین در بیمارستان، نه فقط در زلالترین حالتِ خودش، بلکه در زلالترینِ حالتِ مدیومِ تلویزیون به سر میبرد. مسئله این است که هستهی معرفِ هر سریالِ تلویزیونی، سکانسهای دونفرهاش هستند. اغلب اوقات مهارتِ یک سریال در اجرای سکانسهایی که شاملِ فقط دو کاراکتر میشوند، مقدار کیفیتش را مشخص میکنند. این حرف به این معنی نیست که سریالهایی با سکانسهایی که شامل چهار-پنج کاراکتر میشوند نمیتوانند استثنایی ظاهر شوند؛ منظورم این است که اکثر اوقات سریالهایی که عمیقا شیفتهشان هستیم، لحظاتِ مرکزیشان را حول و حوشِ دو کاراکتر مینویسند؛ حالا این دو نفر میتوانند با یکدیگر دعوا داشته باشند. ممکن است عاشق یکدیگر باشند. شاید هم دارند تلاش میکنند تا با یکدیگر مصالحه کنند. سکانسهای دونفره بنیانِ سریالهای خوب هستند. آنها شاید الزاما بهیادماندنیترین و طوفانیترین لحظاتِ تلویزیونی محبوبتان نباشند، اما آنها به احتمالِ زیاد سکانسهایی هستند که مقدماتِ تبدیل شدنِ سکانسهای بعدی را بهیادماندنیترین و طوفانیترین لحظاتِ تلویزیونی محبوبتان فراهم کردهاند.
«مستر رُبات» در حالی امروز بهعنوان یکی از بهترین نمونههای رعایتِ این اصل شناخته میشود که سریال در اولین روزهای تولدش با چالشِ بزرگی مواجه شده بود. گرچه هستهی اصلی سریالهای خوب را سکانسهای دونفره تشکیل میدهند، ولی ما الیوت آلدرسون را در انزوای مطلق پیدا میکنیم. با اینکه اسماعیل ازطریقِ شخصیتِ خیالی مستر رُبات، راهِ دیگری برای رسیدن به این اصل پیدا کرده بود، اما نهتنها سکانسهای دونفرهی الیوت و مستر رُبات از آنجایی که شخصیت دوم چیزی بیشتر از تکهای از ذهنِ الیوت نیست از لحاظِ فنی سکانسهای تکنفره حساب میشدند، بلکه الیوت در طولِ فصل اول و مخصوصا فصل دوم آنقدر منزوی و جداافتاده از واقعیت بود که کاراکترهای دور و اطرافش معماهای غیرشفاف و غیرقابلدسترسی به نظر میرسیدند. تعجبی ندارد که بهیادماندنیترین لحظاتِ سریال از دو فصل اول، مونولوگهای الیوت هستند. مسئله این نبود که اسماعیل در فصل سوم و چهارم از اهمیتِ سکانسهای دونفره آگاه شد؛ مسئله این بود که در دو فصل اول، کاراکترها در شرایطِ روانی مناسب برای اینکه بنشینند و با هم حرف بزنند نبودند؛ اتفاقا این دقیقا یکی از اشتباهاتشان است که به خراب شدن نقشههایشان منجر میشد. به عبارت دیگر، ما باید انزوای شدید و جداافتادگی شکنجهآورشان را درک میکردیم تا بعدا بتوانیم از بازگشتِ آنها به مدارِ یکدیگر، از یافتنِ یکدیگر در شلوغی احساسِ پیروزمندانهای داشته باشیم. «مستر رُبات» همواره دربارهی سکانسهای دونفره بوده؛ دربارهی رابطههای ظریفی که وقتی دو نفر بدون دیواری در بینشان روبهروی یکدیگر مینشینند و دربارهی چیزی که میخواهند صحبت میکنند شکل میگیرد بوده است.
یا شاید بهتر است بگویم دربارهی «پروسهی رسیدن» به کشفِ اهمیتِ سکانسهای دونفره بوده است. رازِ موفقیتِ «مستر رُبات» در فصل چهارم این است که اسماعیل سکانسهای دونفره را در تار و پودِ ساختارِ این فصل نوشته است. کلیدیترین لحظاتِ این فصل جاهایی است که کاراکترهایی که در طولِ سه فصل گذشته نمیتوانستند در سطحی عمیقتر با یکدیگر و دنیای اطرافشان ارتباط برقرار کنند درکنار یکدیگر یا روبهروی یکدیگر مینشینند و در آسیبپذیرترین، صادقانهترین و پُرعاطفهترین حالتی که تاکنون از آنها دیدهایم، روحشان را برای یکدیگر برهنه میکنند. درواقع این موضوع آنقدر برای اسماعیل مهم بوده که ساختارِ این فصل را بهگونهای طراحی کرده که به کاراکترها اجازه میدهد تا از خط داستانی اصلی فاصله بگیرند و به درگیریهای شخصیشان برسند. فصل چهارم «مستر رُبات» سرشار از سکانسهای دونفره طلایی است. درواقع اسماعیل فقط بنیانِ ساختمانِ داستانش را با استفاده از سکانسهای دونفره پیریزی نمیکند، بلکه پایش را یک قدم فراتر میگذارند و سکانسهای دونفره را در تمام مراحلِ داستانگوییاش جا میدهد. از سکانسِ دونفره الیوت و دارلین در بانک در حال گوش دادن به صدای ضبطهشدهشان در حال تبریک گفتنِ روز مادر تا تمامِ سکانسهای دونفره الیوت و اُلیویا (آشنایی در رستوران، درد و دل کردن در کف دستشویی و تهدید شدنِ اُلیویا)؛ از سکانسِ دونفرهی الیوت و تایرل در جنگل تا سکانسِ دونفرهی دارلین و بابانوئلِ مست؛ از کلِ اپیزودِ دهم که پیرامونِ سکانسهای دونفرهی دارلین و دام نوشته شده بود تا سکانسِ دونفرهی کریستا و وِرا؛ از سکانسهای دونفرهی الیوت و کریستا که به استخراج کردنِ رازِ دردناکِ پدرش منتهی میشود تا سکانسِ دونفرهی پرایس و آنجلا در آغازِ فصل.
از سکانس دونفرهی پرایس و رُز سفید در شبِ سرنگونی گروه دئوس تا سکانس دونفرهی الیوت و رُز سفید در نیروگاه هستهای؛ از سکانس دونفرهی دارلین و دام در صحنهای که دام برای کشتن او به آپارتمانش میآید تا سکانس دونفرهی دارلین و جنیس (دام در اکثر این صحنه در حال جان دادن است) در صحنهای که جنیس در جستجوی جای الیوت است؛ حتی، اپیزودِ اکشنمحورِ سرقت از بانکِ اطلاعاتی هم بهشکلِ یک سکانسِ دونفرهی طولانی بیکلام طراحی شده است. دیدنِ اینکه سریالی که زمانی با فضای منزوی و تاریکش شناخته میشد، با فریاد زدنِ پروتاگونیست در اتاقِ خالی ذهنش و شنیدن پژواکِ صدای خودش شناخته میشد، با چنان دگردیسی بزرگی مواجه شده است شگفتانگیز است؛ دیدنِ این سریال که اینقدر در فصلِ آخرش (که در طولِ فصل کریسمس جریان دارد) حول و حوشِ عاطفهی عریانِ کاراکترهایش میچرخد مبهوتکننده بود. مخصوصا باتوجهبه اینکه اکثرِ این سکانسهای دونفره ارتباطی مستقیمی با خط اصلی داستان نداشتند. الیوت و دارلین سعی میکنند با احساسِ پیچیدهای که نسبت به مادرشان دارند کنار بیایند. دارلین و دام در کافیشاپِ فرودگاه دربارهی آیندهی احتمالیشان با یکدیگر صحبت میکنند. الیوت و کریستا در اپیزودِ پس از افشای رازِ پدرِ الیوت، سعی میکنند بفهمند چه چیزی در ادامه انتظارشان را میکشد. یک پدر (پرایس) در حالی سعی میکند جلوی دخترش (آنجلا) را از انجام کارِ احمقانهای بگیرند که همزمان میداند که او دقیقا به خاطر اینکه دخترِ اوست، آن را انجام خواهد داد.
یکی از مهمترین دلایلی که احساساتِ گرم و عریانِ کاراکترها در فصلِ آخر اینقدر تأثیرگذار است دقیقا به خاطر این است که اسماعیل آن را به مدتِ سه فصل ازمان سلب کرده بود. این ارتباط فقط دربارهی کاراکترهای دنیای واقعی صدق نمیکند، بلکه دربارهی تکههای جداافتاده از ذهنمان هم حقیقت دارد. الیوت همواره علاوهبر خارج، در درونِ هم در جدال با شخصیتهای درونیاش به سر میبرد. در پایان اما نهتنها تمامی آنها یا مثل مستر رُبات آشتی میکند، یا مثل مادرش درک میشوند، یا مثل نسخهی کودکیاش یافت میشوند یا مثلِ مغزمتفکر از ماهیت ضروری اما فانیشان اطلاع پیدا میکنند، بلکه تمامی آنها با یکدیگر برای ساختنِ یک شخصیتِ کامل، برای ساختنِ یک جمعِ واحد درونِ یکدیگر ذوب میشوند. درنهایت، مشخص میشود که راهِ مبارزه با کاپیتالیسم نه نوشتنِ یک تکه ویروسِ ویرانگر برای پاک کردنِ بدهیهای مردم، بلکه عشق به یکدیگر است؛ میدانم. اگر کسی این جمله را بدون دیدنِ سریال بخواند، احتمالا موهای تنش از خواندن این جملهی شعاری سیخ میشود، اما واقعیت این است که «مستر رُبات» کارِ لازم برای از بین بُردن تمام خاصیتِ شعاری و مصنوعی این جمله را انجام میدهد. بزرگترین غافلگیری «مستر رُبات» این بود که خراب کردنِ ساختمانِ سیستم کافی نیست؛ ما باید چیزی برای جایگزین کردنِ آن پیدا کنیم. شاید تخریب سخت باشد، اما بازسازی سختتر است. اگر کاپیتالیسم میخواهد متقاعدمان کند که هیچ چیزی مهمتر از چیزی که میخریم و چیزی که به دست میآوریم و چیزی که به آن تبدیل میشویم نیست، هر چیزی که جای کاپیتالیسم را میگیرد، باید براساسِ عملِ دستهجمعی ساخته شود. اما نکته این است که خودِ عملِ جمعی هم باید براساسِ ارتباط شخص به شخص ساخته شود. دنیا سعی میکند بینِ انسانها دیوار درست کند و تنها راهی که میتوانیم آنها را فتح کنیم این است که برای یکدیگر طناب بیاندازیم.
تعجبی ندارد که سریال دوباره با یک سکانسِ دونفره بین الیوت و دارلین به سرانجام میرسد؛ سریال نه با تخریبِ ساختمان و سناریوهای آخرالزمانی، بلکه با صورتِ دارلین که یک بار دیگر برادری را که خیلی وقت است ندیده بود میبیند، به پایان میرساند. یکی از تکاندهندهترین پایانبندیهای تلویزیونی که دیدهام. ما موجوداتِ متفکری سرشار از عشق هستیم. گرچه دنیا تمام تلاشش را میکند تا آن را فراموش کنیم، اما بعضیوقتها یک یادآوری مثل این سریال در قامتِ یک روانکاو در غیرمنتظرهترین حالتِ ممکن ظاهر میشود و رازی که در عین آگاهی از آن، فراموش کرده بودیم را به یادمان میآورد. آخرین مونولوگِ طلایی الیوت، عصارهی سریال را بهتر از چیزی که من میتوانم توضیح بدهم شامل میشود: «در تموم این مدت فکر میکردم برای تغییر دنیا باید یهکاری کرد، یه عملی انجام داد و باید براش جنگید. دیگه مطمئن نیستم که این حقیقت داره یا نه. ولی اگه تغییر دنیا فقط با حضور آدم شدنی باشه، چی؟ با حاضر بودن توی دنیا، صرفنظر از اینکه چندبار بهمون بگن ما جایی تو این دنیا نداریم، با خوب موندن، حتی وقتی میخوان با دوز و کلک، ما را آدم بدی کنن؟ با باور داشتن به خودمون، حتی وقتی بهمون میگن که خیلی با هم فرق داریم؟ و اگه همه این کار رو بکنیم، اگه تسلیم نشیم و همرنگ جماعت نشیم، اگه به قدر کافی مقاومت کنیم، فقط شاید... دنیای اطرافمون دیگه چارهای جز تغییر کردن نداشته باشه. حتی با اینکه ما قراره بریم، همینطور که مستر رُبات گفت، ما همیشه بخشی از وجود الیوت آلدرسون باقی میمونیم و بهترین بخش وجودشم خواهیم بود، چون ماها بودیم که همیشه پیشش حاضر بودیم، ما اون بخشی هستیم که موندیم. ما بخشی بودیم که تغییرش دادیم و کیه که به این افتخار نکنه؟». ویلیام جیمز، فیلسوفِ آمریکایی در اینباره میگوید، آنهایی که نگرانِ تبدیل کردن دنیا به جایی سالمتر هستند، بهتر است از خودشان شروع کنند. درواقع میتوان یک قدم فراتر گذاشت و گفت که یافتنِ مرکزِ قدرتِ درونِ خودمان در طولانیمدت بهترین خدمتی است که میتوانیم در حقِ همنوعانمان انجام بدهیم. یک نفر با قدرتِ درونی ذاتی میتواند تاثیرِ آرامبخشِ بزرگی روی ترسِ آدمهای پیرامونش داشته باشد. این چیزی است که جامعهی ما نیاز دارد؛ نه ایدهها و اختراعات جدید؛ هرچند که آنها هم مهم هستند و نه نابغهها و ابرانسانها، بلکه اشخاصی که فقط قادر به «بودن» باشند.
درنهایت بزرگترین کارِ متحولکنندهای که قهرمانانمان انجام میدهند فقط «بودن» درکنار یکدیگر بود؛ مغزمتفکر برای الیوتِ واقعی زندگی کرد؛ مستر رُبات برای مغزمتفکر زندگی کرد؛ مغزمتفکر برای دارلین زندگی کرد؛ دارلین برای الیوت زندگی کرد؛ دام برای دارلین و دارلین برای دام زندگی کرد. کی فکرش را میکرد در تمام این مدت طغیانگرایانهترین و شورشیترین و ضدسیستمترین و جسورانهترین و خروشانترین کاری که قهرمانانمان میتوانستند انجام بدهد، بودن برای یکدیگر بوده است؛ ترک نکردن یکدیگر و تسلیم نشدن از یکدیگر بوده است. عملِ سادهای که نیاز به پروسهی پُرمخاطرهای برای اعتقاد پیدا کردن به قدرتِ آن از صمیم قلب دارد. عجیب هم نیست. بالاخره اگر دنیا جدایی و فاصله را ترویج میکند، تاثیرگذارترین مبارزهای که میتوان برای مقابله با آن کرد این است که ما هم عکس آن را انجام بدهیم و بازوهایمان را محکمتر به دورِ یکدیگر گره بزنیم. انقلابیترین و بیپرواترین کاری که در چنین دنیایی میتوان انجام داد این است که پای کسی که هستیم بیاستیم و اصرار کنیم که دنیا خودش را با ما وفق بدهد، نه برعکس. همیشه در طولِ «مستر رُبات» اعتقاد داشتم که این سریال تمامِ خصوصیاتِ داستانهای ابرقهرمانی را گرد هم آورده است و بالاخره این موضوع در اپیزودِ آخر از زبانِ خودِ سریال تایید میشود. تواناییهای هکری اغراقشدهی الیوت، قدرتهای فرابشریاش هستند؛ سوییشرتِ سیاهی که در سایهی کلاهش مخفی میشود، لباسِ شنلدارِ ابرقهرمانیاش است. جدالِ او و مستر رُبات یادآورِ جدالِ بروس بنر و هالک است. حادثهی دردناکی در رابطه با والدینش در گذشته، او را بهطرز «بروس وین»واری در مسیرِ مبارزه با بیعدالتی گذاشته است. همانطور که بتمن حکمِ سمبلِ تمام دردها و وحشتهای بروس وین را دارد، مغزمتفکر هم نقشِ مشابهای را برای الیوتِ واقعی دارد. و همچنین آپارتمانِ تاریکِ الیوت حکمِ غارِ بتمنِ او را دارد.
میخواهم بگویم بله، «مستر رُبات» رسما به بهترین سریالِ ابرقهرمانی تلویزیون که براساس هیچِ کامیکبوکی نیست تبدیل شد. یک سریالِ ابرقهرمانی که به همان اندازه که با داستانهای کامیکبوکی نقطهی مشترک دارد، به همان اندازه هم با بارها زمینِ زدنِ شخصیتِ اصلیاش، به مجبور کردنِ او به انجام کارهای مبهم از لحاظ اخلاقی، با جدی گرفتنِ عواقبِ ترسناکِ اشتباهاتِ قهرمانانش و با استفاده از مأموریتِ جهانشمولِ او به عنوان وسیلهای برای کالبدشکافی بحرانهای درونیاش، روی دستِ خیلی از سریالهای کامیکبوکی سادهنگرانه بلند میشود. کی فکرش را میکرد در سالی که «واچمن» حضور داشت، «مستر رُبات» بتواند با ارائهی فینالی بهتر از سریالِ دیمون لیندلوف، مقامِ بهترین سریالِ ابرقهرمانی امسال را به چنگ بیاورد؟ اسماعیل برای هرچه بهتر منتقل کردنِ این مضمون، گستردهتر از همیشه از تکنیکهای کارگردانی برگمان و کوبریک، دوتا از فیلمسازانی که بیشترین تاثیر را روی او گذاشتهاند استفاده میکند؛ از اکستریم کلوزآپهایی با الهام از فیلمهای برگمان، مخصوصا «پرسونا» که ما را در دریای عنبیهی چشمانِ الیوت غرق میکنند تا بازسازی سکانسِ مشهورِ دروازهی ستارهای از «۲۰۰۱: یک اُدیسهی فضایی»؛ مخصوصا دومی. نبوغِ دروازهی ستارهای این است که کوبریک از آن بهعنوان استعارهای ایدهآل از رشدِ پروتاگونیستش به چیزی فراتر از انسان استفاده میکند؛ بهعنوان یک تجربهی صوتی و تصویری هیپنوتیزمکننده که تمام احساساتِ تلنبارشدهی فیلم را در انفجارِ نور و رنگ آزاد میکند؛ غایتِ غوطهوری. حالا اسماعیل هم از آن در چارچوبِ متفاوتی برای رسیدن به احساسی یکسان استفاده میکند. وقتی مغزمتفکر به سالنِ خالی سینما وارد میشود و درکنار دیگر شخصیتهای الیوتِ واقعی مینشیند، دوربین به آرامی آنها را در دورانِ بازنشستگی مشغول تماشای زندگی الیوت از دریچهی چشمانش، تنها میگذارد و به بالا حرکت میکند و به درونِ پروژکتور نفوذ میکند؛ درحالیکه در یک فضای استوانهایشکلِ رنگین کمانی به سمتِ روشنایی کورکنندهی انتهای آن حرکت میکنیم و تکههایی از خاطراتِ الیوت را در حال عبور از کنارمان نظاره میکنیم، گویی در حال تماشای گردهمایی تمامِ تکههای از هم جداشدهی الیوت و چسبیدنِ آنها به کنار یکدیگر برای تولدِ دوبارهی یک شخصیتِ کامل و واحد هستیم. در جریان تمام اینها صدای خواننده میآید که میخواند: «من پادشاه سرزمین خودم هستم / در برخورد با گرد و غبارِ طوفان، تا انتها میجنگم / جانورانِ رویاهایم برخیزید و با من برقصید! / من حالا و برای همیشه پادشاه هستم». به محض اینکه نورِ سفیدِ انتهای دروازهی ستارهای به عنبیهی چشمِ الیوت تغییر شکل میدهد، با چشمی که با اشکهای تازه خیس است روبهرو میشویم. الیوت بالاخره به سرزمینِ آنسوی دروازه وارد میشود. او گذشتهاش را پشت سر میگذارد و قدم به آیندهای ناشناخته میگذارد؛ اما اینبار مجهز به قدرتهای لازم برای پا پس نکشیدن دربرابرِ تقلاهای زندگی. بدرود رفیق، سلام الیوت.