جدیدترین اپیزود سریال Mr. Robot با مجبور کردنِ قهرمانش به انجامِ کار وحشتناکی، او را وادر به اعتراف به هیولای درونش میکند. همراه میدونی باشید.
آریل دورفمان، نویسنده و فعالِ حقوق بشر در جایی از کتابِ «شکنجه: یک مجموعه» مینویسد: معروفترین سناریوی فلاسفه برای گفتوگو دربارهی جنبهی اخلاقی عملِ شکنجه کردن، سناریوی بمبگذاری است. تصور کنید یک بمب در ساختمانِ یک مدرسهی ابتدایی کار گذاشته شده است. حدود چند صد مدرسهی ابتدایی در شهر وجود دارد که بمب میتواند در هرکدام از آنها باشد. یکی از اعضای گروهِ تروریستی مسئولِ بمبگذاری دستگیر شده است. مقامات تا آنجایی که انسانها میتوانند در چنین شرایطی مطمئن باشند، نزدیک به ۱۰۰ درصد اطمینان دارند که این مرد میداند که این بمبِ مرگبار که قرار است تا یک ساعتِ دیگر منفجر شود، دقیقا در چه مدرسهای قرار دارد. تروریستِ دستگیرشده از لو دادنِ محلِ بمبگذاری امتناع میکند و مقامات میدانند که نمیتوانند تمام مدرسهها را سر موقع تخلیه کنند. تخمین زده میشود که در صورتِ عدم خنثی شدنِ بمب، حدود چهارصد بچه خواهند مُرد. سؤال این است که آیا شما اجازه دارید مظنون را برای به دست آوردنِ اطلاعاتی که جان این همه بچهی معصوم را نجات میدهد شکنجه کنید؟ آیا میتوان در این موردِ نادر استثنا قائل شد و شکنجه کردنِ تروریست برای کسبِ اطلاعات را اخلاقی دانست یا اینکه شکنجه درهرصورت اشتباه است؟ اما سؤالِ چالشبرانگیزتری که در مخالفت با شکنجه مطرح میشود، سوالی است که فیودور داستایوسفکی بیش از ۱۳۰ سال پیش در کتابِ «برادران کازماروف» مطرح میکند؛ داستایوفسکی از زبانِ یکی از کاراکترهایش میپرسد: «خودت به من بگو، یالا، جواب بده. خیال کن در کارِ آفریدنِ اساسِ سرنوشتِ بشر هستی، با این هدف که در پایانِ آدمیان را سعادتمند سازی و عاقبت به آنان صفا و آرامش بدهی، اما لازمهاش این باشد که یک موجود ریزنفش را -بگو همان کودکی که با مشت به سینه میکوبید-تا پای مرگ شکنجه بدهی و آن بنا را بر شالودهی اشکهای قصاصنشدهی او بنا کنی، آیا میپذیری که بنا را با آن شرایط پی بریزی؟ یالا بگو، حقیقت را بگو». این سوالی است که ایوان کارمازوف از برادرش آلیوشا که بهتازگی کشیش شده است برای امتحان کردنِ ایمانش به خدا از او میپرسد؛ ایوان میپرسد آیا او حاضر است تا لذت، هارمونی و بهشتِ گونهی بشریت را براساسِ رنج و دردِ ابدی یک بچهی معصوم بسازد. مسئلهای که امروز به همان اندازه که برای اولینبار این رُماننویسِ روسی مطرح شد، بهروز و مهم است. ایوان سوالش را بعد از روایتِ داستانهایی دربارهی بچههایی که متحملِ عذابِ سنگینی شدهاند مطرح میکند؛ داستانِ دختر هفت سالهای که بارها و باره توسط والدینش کتک و شلاق میخورده و در سرما در مستراحی حبسش میکنند و وادارش میکنند تا مدفوعِ خودش را بخورد؛ یا داستانِ پسربچهی هشت سالهی رعیتی که به جرمِ سنگ انداختن به پای یکی از سگهای شکاری اربابش، جلوی مادرش توسط آن سگها تکه و پاره میشود.
اینها همه تکه روزنامههایی است که توسط خودِ داستایوفسکی جمعآوری شدهاند. ایوان کارامازوف چه میگفت اگر میدید چگونه کارِ قرن بیستم به پالایش کردنِ درد، به صنعتیسازی درد، به تولید درد در مقایسی تکنولوژیک، منطقی و وسیع کشیده میشد؛ قرنی که دفترچهی راهنمای درد و نحوهی وارد کردنِ آن تولید میکرد، کلاسهای آموزشی در خصوصِ چگونگی افزایشِ درد برگزار میکرد و کاتالوگهای توضیحدهندهی نحوهی به دست آوردنِ ابزارِ دردآور بینهایت خواهد بود؛ قرنی که به گردنِ کسانی که این راهنماها را نوشتهاند مدال میانداخت و کسانی که این درسها را طراحی کرده بودند ستایش میکردند و به کسانی که ابزارآلاتِ موجود در کاتالوگهای مرگ را تولید کرده بودند هدیه میدادند و ثروتمند میکردند؟ اندک کسی را میتوان روی زمین پیدا کرد که ادعا کند از رنج و عذابی که برخی انسانها قادر به وارد کردن به دیگران هستند آگاه نیستند. جملاتِ ایوان کارامازوف ما را یکراست به اصلِ مطلبِ موضوعِ شکنجه میبرد؛ کلماتِ او یادآور میشود که عملِ شکنجه کردن از نگاه کسانی که آن را انجام میدهد توجیه شده است: به ما گفته میشود شکنجه، بهایی است که باید با زجر کشیدنِ عدهی کمی برای تضمین کردنِ خوشبختی جامعه پرداخت شود؛ امنیت و سلامتی اکثریتِ جامعه توسط وحشتهایی که در یک سلولِ تاریک، یک سیاهچالهی دورافتاده، یک ادارهی پُلیسِ زشت صورت میگیرد تأمین میشود. اشتباه نکنید: هر رژیمی که شکنجه میکند، آن را به اسمِ رستگاری، به اسم یک هدفِ والاتر، به اسمِ نویدِ بهشت انجام میدهد. میخواهد کمونیسم باشد، میخواهد بازارِ آزاد باشد، میخواهد دنیای آزاد باشد، میخواهد به خاطر مصلحتِ ملی باشد، میخواهد به اسم فاشیسم باشد، میخواهد به اسم رهبر باشد، میخواهد به اسم تمدن باشد، میخواهد در راه خدمت به خدا باشد، اسمش را هر چیزی که دوست داشته باشید میتوانید بگذارید، اما درنهایت بهای بهشت، وعده دادن یکجور بهشت، همیشه حکم جهنمی برای حداقل یک نفر دیگر را در جایی و زمانی دیگر دارد. پس، باید با حقیقت روبهرو شویم: شکنجهگران معمولا خودشان را نه بهعنوانِ موجوداتی شرور، بلکه بهعنوانِ نگهبانانِ صلاحِ همگانی باور دارند؛ وطنپرستانِ از خود گذشتهای که دستشان را آلوده میکنند و شاید حاضرند چند شبی بیخوابی به خاطر عذاب وجدان را تحمل کنند، اما در عوض اکثریتِ نادان و نابینای جامعه را از خشونت نجات بدهند. اما چه میشود اگر شخصی که تا ابد به خاطرِ خوشبختی ما شکنجه میشود، گناهکار باشد؟ چه میشد اگر میتوانستیم آیندهای سرشار از عشق و هارمونی را براساسِ دردِ بیانتهای کسی که خودش مرتکب کشتارِ دستهجمعی شده بود بنا کنیم؟ چه میشد اگر ما در حالی برای لذتِ بُردن از بهشتی دعوت میشدیم که یک انسانِ نفرتانگیز بارها و بارها توسط وحشتهایی که به دیگران متحمل شده بود شکنجه میشد؟ آیا جوابمان منفی خواهد بود؟ آیا جوابمان این خواهد بود که شکنجه همیشه، اکیدا و حتما غیرقابلقبول خواهد بود؟ تنها چیزی که میتوانیم بگویم این است امیدوار باشیم وقتی در این موقعیت قرار گرفتیم، وقتی با چنین انتخابی وسوسه شدیم، به شکنجه جواب منفی بدهیم.
الیوت آلدرسون در اپیزودِ ششم فصلِ آخرِ «مستر رُبات» در چنین موقعیتِ چالشبرانگیز و هولناکی قرار میگیرد. او شاید در جواب دادن به سؤالِ ایوان کارمازوف شکست میخورد، او در زمانیکه سر دوراهی قرار میگیرد تصمیم میگیرد تا آیندهی احتمالا درخشان و نجاتیافته از سلطهی وحشتناکِ رُز سفید را بر دوشِ عذابِ یک آدم بیگناه بنا کند و آن را به ازای وارد کردنِ دردِ روانی و فیزیکی قابلتوجهای به قربانیاش محقق کند، اما در عوض خودِ سریال چند درجه صعود میکند. دستوپنجه نرم کردنِ الیوت با این موقعیتِ اخلاقی ویرانگر منجر به وارد شدنِ «مستر رُبات» به مرحلهای بالاتر میشود. به همان اندازه که الیوت در این اپیزود در حال دست و پا زدن در لجن و تباهی است، به همان اندازه این سریال روی ابرها سیر میکند. اگر یک اپیزودِ وجود داشته باشد که از این به بعد بتوانم از آن بهعنوانِ نمایندهی طلایی «مستر رُبات» یاد کنم، آن اپیزود احتمالا اپیزودِ این هفته خواهد بود. اپیزود این هفته هیچکدام از ویژگیهایی که آن را به اپیزودِ منحصربهفردی تبدیل کند ندارد. اپیزودِ این هفته نه از لحاظِ فنی دستاوردِ خاصی حساب میشود و نه صیقلخوردهترین سناریویی است که این سریال تاکنون ارائه کرده است؛ نه شاملِ یک برداشتِ پلانسکانسِ خیرهکننده میشود و نه حول و حوشِ یک عملیاتِ سرقت در سکوتِ کامل میچرخد. اما این اپیزود حاوی نمونهی تازهای از چیزی میشود که «مستر رُبات» جذابیت و پیچیدگیاش را به آن مدیون است؛ حاوی چیزی است که خبر از بلوغ و رشدِ فکری این سریال میدهد؛ حاوی چیزی است که فقط در سریالهای بزرگ یافت میشود. البته که همهی سریالهای بزرگ به این دلیل بزرگ هستند که تقریبا از تکتک اپیزودهایشان برای روایتِ قصههای بهیادماندنی و حیاتی نهایتِ استفاده را میکنند؛ بزرگی آنها زمانی مشخص میشود که وقتی ازمان پرسیده میشود پنج اپیزودِ برترمان را ردهبندی کنیم، معمولا به منمن کردن میافتیم و احساس میکنیم که یکی ازمان پرسیده که کدامیک از بچههایمان را بیشتر از دیگری دوست داریم. بالاخره هرکدام از آنها نمایندهی جنبهای دوستداشتنی و عنصری معرف از آن سریال هستند. مثلا انتخاب کردنِ اپیزودِ پنجمِ اکشنِ پلانسکانسمحورِ فصل سوم «مستر رُبات»، بهعنوانِ اپیزود برترِ این سریال در حالی بخشِ کارگردانی خلاقانه و مهارتِ تعلیقآفرینی این سریال را پوشش میدهد که دیگر جنبههای سریال نادیده گرفته میشود و از طرفِ دیگر انتخابِ اپیزود چهارمِ این فصل که به گشتوگذارِ الیوت و تایرل در جنگل اختصاص داشت در حالی توانایی این سریال در کندو کاو در احساسِ تنهایی کاراکترهایش را پوشش میدهد که دیگر جنبههای سریال را شامل نمیشود. اما همهی سریالهای بزرگ شاملِ اپیزودی، سکانسی، پلانی یا نمایی هستند که روی صفحهی مغزمان با میخ و چکش حکاکی میشوند؛ آنها لحظاتی هستند که همچون یک نشانِ داغ و سرخ همراهبا جلز و ولز و دودِ زیادی که از آن بلند میشود روی مردمکِ چشمِ بیننده مینشینند. فریاد و شیونِ دردی که در آن لحظه بلند میشود، آن لحظه را به تصویر تکرارشونده و معرفِ آن سریال تبدیل میکند.
برای من این لحظه زمانی اتفاق میافتد که داستان، شخصیتِ اصلیاش را در موقعیتِ اخلاقی هولناکی قرار میدهد و چارهای به جز تن دادن به آن در اختیارش قرار نمیدهد؛ زمانیکه چشمانِ آنها با اندوهی غرقکننده، وحشتی خفقانآور، غافلگیری فلجکنندهای، درکی جنونآور، کاری تهوعآور یا خدای نکرده عدم انسانیتی در کمالِ خونسردی برق میزند. این اتفاق زمانی میافتد که دیگر نمیتوانیم پروتاگونیستمان را به آن شکلی که پیش از آن میدیدیم نگاه کنیم. آنها خودشان را در آنسوی خط قرمز پیدا میکنند. اینها معمولا اپیزودهایی هستند که شرارت در آنها زبانه میکشد؛ آنها معمولا دربارهی به زانو در آمدنِ پروتاگونیستها دربرابرِ فروپاشی جهانبینیشان است؛ دربارهی اپیزودهایی است که کاراکترها دست به کارِ تراژیکی میزنند که برای همیشه با آن شناخته خواهند شد؛ «برکینگ بد» با تصویر خیره شدنِ والتر وایت به مرگِ دلخراشِ جین گره خورده است یا اپیزودِ هشتم «تویین پیکس: بازگشت» و لحظهی انفجارِ بمب اتم به تصویرِ معرفِ آن سریال تبدیل میشود. «مستر رُبات» با اپیزود این هفته بالاخره به آن لحظهی معرفش میرسد. گرچه سریال هنوز در اپیزودهای باقیمانده این فرصت را دارد که لحظهی معرفِ تکاندهندهتری تحویلمان بدهد، ولی فعلا احتمالا از این به بعد هر وقت به این سریال فکر کنم، این اپیزود را به خاطر خواهم آورد. نکته این است که «مستر رُبات» تاکنون بارها نشان داده که هیچوقت اجازه نمیدهد کاراکترهایش قسر در بروند. سم اسماعیل همیشه آماده است تا خیالپردازیهای آنها را سلاخی کند. دست روی هرکدام قهرمانانمان بگذاریم، آنها را سیاه و کبود و زخمی و شوکه در حال پرسه زدن در میان لاشهی باقیمانده از رویاهایشان پیدا میکنیم. الیوت در حالی برای نجات دادنِ ۹۹ درصد از دستِ یک درصدِ ساکنِ نوک هرم، اقتصادِ دنیا را هک کرد که کارِ او به هرچه کلفتتر شدنِ گردنِ یک درصد منجر شد. دارلین در حالی رویای مشابهای در سرش میپروراند که کارش بهطور غیرمستقیم شرایط مرگِ دوستانش و مردمِ بیگناه بسیاری را فراهم کرد. چنین چیزی دربارهی آنجلا صدق میکرد و دربارهی دام هم صدق میکند. «مستر رُبات» همواره دربارهی تاکید روی این حقیقت بوده که چقدر ساختارِ دنیا پیچیدهتر از آن است که بتوان با یک حرکت درستش کرد، چقدر خودِ ما از لحاظ روانی درب و داغانتر از آن هستیم که بتوانیم بدون اشتباه و فکری باز عمل کنیم و چقدر شرارت بانفوذتر و گستردهتر از این است که بتوان آن غدهی سرطانی را بدون آسیب زدن به اُرگانی که به دورِ آن رشد کرده است نابود کرد. از همه مهمتر اینکه از لحظهای که آنها تصمیم میگیرند به نبرد با شیطان بروند حقیقت این است که نمیتوانند این کار را با هواپیماهای کنترل از راه دور انجام بدهند، بلکه راستیراستی باید با او دست به یقه شوند و آلوده شدنِ خودشان را به جان بخرند. «مستر رُبات» با پردهبرداری از اورجینِ استوری رُز سفید که بهطرز شگفتانگیزی بازتابدهندهی اورجین اِستوری الیوت بود نشان داد که آنها بیش از دو نیروی متضاد، دو روی یک سکه هستند. گرچه «مستر رُبات» همیشه به اینکه الیوت میتواند از عمد و چه بر اثرِ عواقبِ غیرمستقیم کارهایش، آدمِ وحشتناکی باشد اشاره کرده است، اما اپیزود این هفته برای اولینبار از زمانِ اپیزودِ پنجم فصلِ اول تاکنون، بهطرز غیرقابلانکاری روی آن تاکید میکند.
وقتی در اپیزودِ سوم این فصل الیوت با اجبارِ مستر رُبات از راه گفتوگو و دوستی به اُلیویا، کارمندِ بانک ملی قبرس نزدیک شد و چیزی که با فریبکاری آغاز شده بود، به جرقه خوردنِ عشقِ کوچک اما گرمِ آنها وسط سرمای کریسمس و درکِ متقابلشان از دردِ مشترکشان در کف دستشویی منجر شد، میدانستیم که سرنوشتِ این رابطه احتمالا به همان اندازه که شروعش زیبا بوده، زشت خواهد بود. بنابراین وقتی الیوت در این اپیزود در آپارتمانِ اُلیویا ظاهر میشود تا برای خالی کردنِ حساب بانکی گروه دئوس از بانکِ قبرس، اطلاعاتِ لاگینِ رئیسِ اُلیویا را به زور از او بگیرد میدانیم که سم اسماعیل میخواهد قلبمان را از سینه بیرون کشیده و درونِ چرخگوشت بیاندازد. این اپیزود در زمانِ فوقالعاده مناسبی از راه میرسد. مسئله این است که الیوت در دورانِ پس از فصل دوم و مخصوصا در دورانِ پس از انفجارِ ۷۱ ساختمان، در حال رسیدن به خودآگاهی و توبه کردن و تلاش برای درست کردنِ اشتباهاتش بوده است؛ از اپیزودی در فصل سوم که به همراهی الیوت با برادرِ ترنتون اختصاص داشت تا آشتی کردنِ او و مستر رُبات در پایانِ فصل سوم؛ از بازگرداندنِ هکِ نهم می به حالتِ اولش تا اعتراف کردنِ الیوت به احساسِ واقعیاش نسبت به تایرل ولیک و البته گذاشتنِ دستش روی دستِ دارلین در پایانِ اپیزود قبل که نمادی از جوش خوردنِ رابطهی ملتهبِ آنها بود. وقتی همهچیز به این شکل در حال درست و راستی شدن است، این خطر وجود دارد که داستانی که در ابتدا و میانه اینقدر شخصیتِ اصلیاش را اذیت کرده بود، حالا در پردهی آخر به او آسان بگیرد. از آنجایی که در سریالهای ضدقهرمانمحور، داستان از زاویهی دید ضدقهرمان روایت میشود، ما همیشه میتوانیم دلیلی برای توجیه کردنِ وحشتناکترین کارهایشان پیدا کنیم. بنابراین نویسنده باید همیشه حواسش باشد تا آنها را بدونِ روبهرو کردن با عواقبِ کارهایشان آزاد نگذارد. بالاخره ما در حالی الیوت و رُز سفید را در دو جبههی متضاد میگذاریم که انگیزهی هر دوی آنها انتقامجویی از مرگِ یکی از عزیزانشان بوده است. مستقیمبودن یا غیرمستقیمبودن نقشِ آنها در کشتاری که رخ میدهد دردی از قربانیان درمان نمیکند. بنابراین درست در این نقطه است که اُلیویا سر راهِ الیوت قرار میگیرد. الیوت با تهدید کردنِ اُلیویا در حالی خط قرمزِ ترسناکی را پشت سر میگذارد که البته این اولینبارش نیست. الیوت طی اتفاقاتِ هک نهم می، بمبگذاریهای سایبری مرحلهی دوم هک و فراتر از آن، بهطور غیرمستقیم مسئول نابود شدن زندگی بسیاری و مرگِ دوستان و نزدیکانش بوده است. هرکسی که در شعاعِ الیوت قرار میگیرد میمیرد. دستانِ الیوت هم به خون آلوده است. اما تفاوتش این است که او به ندرت مجبور به چشم در چشم شدن با خسارتهای جانبی کارهایش بوده است. بنابراین ما هم راحتتر میتوانیم آنها را زیر سیبیلی رد کنیم. ولی در اپیزود این هفته، سم اسماعیل، الیوت را مجبور به چشم در چشم شدن با یکی از قربانیانش میکند؛ آن هم کسی که تنها جرمش این است که در زمانِ اشتباهی، کارمندِ یک شرکتِ اشتباهی بوده است.
الیوت تمام تلاشش را میکند اُلیویا را متقاعد کند تا به خواستِ خودش با رییسش تماس بگیرد، اما خودش هم خوب میداند که اُلیویا به محض اطلاعِ از هویتِ واقعی الیوت احساسِ خواهد کرد مورد خیانت قرار گرفته و او را از خانهاش بیرون خواهد انداخت. بنابراین الیوت مجبور میشود حقیقت را به او بگوید: قهوهای با تمِ کریسمس که الیوت برای او آورده است حاوی مواد مخدرِ آکسیکونتین است. اگر آزمایشِ اُلیویا مثبت در بیاید، او حضانتِ بچهاش را از دست میدهد. قضیه وقتی بدتر میشود که الیوت با این کار دورانِ ترکِ اعتیاد یک معتادِ بسیار متزلزل را شکسته است؛ داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که نمیتواند وارد شدنِ دوبارهی مواد مخدر به داخلِ بدنش را تحمل کند؛ کسی که همانطور که از قبل هشدار داده بود، خودکشی را به اعتیادِ دوباره ترجیح میدهد. همین اتفاق هم میافتد؛ الیوت باید اُلیویا را درحالیکه با رگهای پاره در کفِ دستشوییاش افتاده نجات بدهد تا به تماسِ تلفنیاش برسد. شیمی رامی مالک و دامینیک گارسیا در اپیزودِ سومِ این فصل آنقدر خوب بود که این احساس به آدم دست میداد که اگر آنها در وضعیتِ دیگری بودند، اگر الیوت درگیرِ یک توطئهی جهانی نشده بود، آنها میتوانستند به شریکِ زندگی مناسبی برای یکدیگر تبدیل شوند. این دقیقا چیزی است که خیانتِ الیوت را دردناکتر میکند. از یک طرف رامی مالک را داریم که در حینِ تهدید کردن، درحالیکه تلاش میکند جلوی ترکیدنِ بغضش را بگیرد و خودش را جدی جلوه بدهد، شرمساری و بیزاری از خودش از سر و رویش میبارد و ترس و پشیمانی در صورتش موج میزند و از طرف دیگر هرچه اطلاعاتِ بیشتری وارد مغزِ اُلیویا میشود، چهرهی دامینیک گارسیا درهمشکستهتر میشود و همزمان خشمش از لابهلای ویرانیهای چهرهاش بیرون میزند. نتیجه یکی از آن صحنههای کثیف و ظالمانه و تهوعآوری است که الیوت هیچ چارهای به جز تا گردن فرو رفتن در باتلاقِ آن ندارد. مخصوصا باتوجهبه اینکه اُلیویا ابایی از چرخاندنِ چاقویی که الیوت در شمکش احساس میکند نیز ندارد؛ او مشکلی با یادآوری این نکته به الیوت که او هیولا است ندارد؛ که او فرقی با آدمبدهایی که دارد علیهشان میجنگد ندارد. چالشِ واقعی الیوت در مسیرِ شکست دادنِ رُز سفید نه دستبرد زدن به اتاقِ سرور ویرچوآل ریالتی در اپیزود قبل، بلکه شکنجه کردنِ اُلیویا است. در جایی از این اپیزود، دستیارِ رُز سفید به او تاکید میکند که باید هرچه سریعتر از شرِ آقای آلدرسون خلاص شوند، ولی رُز سفید یادآوری میکند که الیوت باید بفهمد که آنها بیش از چیزی که فکر میکند به هم شبیه هستند. این موضوع با خط داستانی الیوت در این اپیزود ثابت میشود. الیوت به اُلیویا یادآوری میکند که او کارمندِ گروهی است که برخی از بزرگترین فاجعههای بشری اخیرِ دنیا سر زیر آنهاست. میگوید گرچه اُلیویا بدونشک احساس کرده که دارد برای افرادِ بدی کار میکند، اما تصمیم گرفته تا خودش را به نفهمی بزند.
الیوت حق دارد. اما اُلیویا نیز وقتی میگوید که الیوت دارد از همان سیستمی که میخواهد سرنگون کند برای سرنگون کردنِ آن استفاده میکند نیز به همان اندازه حق دارد. اُلیویا میگوید او به خاطر کار کردن برای هیولاها گناهکار است، ولی الیوت هم یکی از همان هیولاهاست و اعتقاد دارد که الیوت به خاطر اینکه خودش را قهرمانِ این داستان میداند، هیولاتر از آنها دشمنانش است. این موضوع برای اولینبار در اپیزودِ پنجمِ فصل اول مطرح شد؛ در جریانِ عملیاتِ نفوذ به داخلِ ساختمان «استیل مانتین» که از اطلاعاتِ ایول کورپ نگهداری میکرد، الیوت مجبور به ترورِ شخصیتی مرد بیگناه و بیچارهای به اسم بیل هارپر میشود. الیوت شاید قصد آزاد کردنِ دنیا از چنگالِ رُز سفید را داشته باشد، اما اگر تمام کُشتههای قبلی را نادیده بگیریم، موفقیت در این مأموریت بهمعنی استفاده از ابزارِ شکنجهی مشابهی دشمنانش، بهمعنی سوار کردنِ دنیای آزاد فردا روی دوشِ یک زنِ بیچاره است. اما الیوت و اُلیویا تنها کسانی نیستند که خط داستانیشان در این اپیزود حول و حوشِ تهدید و شکنجه میچرخد؛ این موضوع دربارهی خط داستانی دام و دارلین و همچنین وِرا و کریستا نیز صدق میکند. تنشِ موجود در خط داستانی دام و دارلین اگر بیشتر از خط داستانی الیوت و اُلیویا نباشد، کمتر نیست. دام و دارلین طولانیترین رابطه در بین زوجهای این اپیزود را دارند. روبهرو شدنِ آنها در این موقعیتِ مرگ و زندگی نهتنها مجبورشان میکند تا با کارهای گذشتهشان چشم در چشم شوند، بلکه باعث میشود تا رابطهی عاشقانهی نیمهکارهی بینشان هم از سر گرفته شود. چیزی که این معادله را کامل میکند حضورِ تبهکارِ تمامعیاری در قالبِ جنیس است. تاکنون کم و بیش جای خالی ایروینگ (بابی کاناوله) در این فصل را احساس میکردم، ولی اپیزود به اپیزود بیشازپیش به اهمیتِ جایگزینی او با جنیس پی میبرم. مسئله این است که برخلافِ ایروینگ که وقت زیادی که با او گذراندیم، به یک کاراکترِ سهبُعدی و پخته منجر شد، به کاراکتری که بیش از اینکه از او بترسیم، از همراهی با او خوش میگذراندیم (چیزی که در راستای هدفِ اسماعیل برای هرچه شوکهکنندهتر کردنِ تبرکشی او قرار میگرفت)، جنیس یکی از آن تبهکارانی است که تاریکی غلیظشان چشم را میزند. او یکی از آن تبهکارانِ «گاس فرینگ»گونهای است که به همان اندازه که جذبه و صلابتِ شرورانهشان اغواکننده است، به همان اندازه هم آدم در حضورشان، حتی اگر این حضور به واژههای دیجیتالی یک اساماس خلاصه شده باشد، احساسِ ناآرامی میکند و یک لحظه نمیشود با کشیدن دندانهایمان روی یکدیگر، خرخرهشان را لای دندانهایمان تصور نکنیم. بنابراین صحنههای این دو در این اپیزود همچون دست و پا زدنِ عشقی که ریههایش با تاریکی پُر شده است، رمانتیک، معذبکننده و پُرتنش است. داستانِ دام در این فصل دربارهی کشف کردنِ کشفنشدهترینِ گوشههای استیصالش بوده است. از جلسهی تماشای فیلمِ بازجویی دارلین تا فشردنِ سرش به زیر آب توسط ناخودآگاهِ خودش. او بهحدی از شرایطش عاصی شده است که حالا تفنگ را دستِ دارلین میدهد و به التماس میکند که خلاصش کند.
سومینِ زوجِ این اپیزود اما وِرا و کریسا هستند. خط داستانی وِرا در نقطهی جالبی قرار دارد؛ از یک طرف وِرا روی کاغذ یکی از مشکلاتِ این فصل به نظر میرسد. از آنجایی که هماکنون رویارویی الیوت و رُز سفید در کانون توجه قرار دارد، تهدیدِ ورا بیشتر شبیه یک دستانداز به نظر میرسد؛ شبیه یک درگیری اضافه که باعث میشود از درگیری اصلی این فصل فاصله بگیریم. بالاخره ورا کاراکتری است که پیش از بازگشتش در فصل آخر، فقط در سه-چهارتا از اپیزودهای فصل اول حضور داشت. بنابراین بازگشتِ او در فصلِ آخر و تبدیل شدنش به یکی از غولهای مهمِ سر راهِ الیوت کمی عجیب به نظر میرسد؛ وقتی هماکنون شاهدِ جنگیدنِ الیوت با رُز سفید بهعنوانِ قدرتمندترین شخصِ دنیا هستیم که ناسلامتی معمار برخی از بزرگترین اعمالِ خشونتآمیزِ تاریخِ معاصر است، پیدا شدنِ سروکلهی یک قاچاقچی مواد مخدر نمیتواند چیزی به جز عقب انداختنِ اصل مطلب به نظر برسد. ولی فکر میکنم سم اسماعیل به خوبی توانسته است تا جلوی نزولِ ورا به نیروی متخاصمی بیاهمیت را بگیرد. اول از همه اینکه بازیگرِ نقشِ ورا آنقدر خوب است و اسماعیل آنقدر دیالوگهای خوش رنگ و لعاب در دهانش میگذارد که او را به فراتر از یک قاچاقچی کلهخرابِ خشک و خالی بُرده است. اما چیزی که ورا را به نیروی متخاصمِ خوبی تبدیل میکند این نیست که او با وجودِ رُز سفید چقدر خطرناک است، بلکه دربارهی این است که او چه چیزی دربارهی خودِ الیوت بهمان میگوید. از یک طرف وِرا نمایندهی فیزیکی و متحرکِ اولین گندکاری الیوت است. دنیای الیوت وقتی روی سرِ او خراب شد که او جنازهی شِیلا را در صندوق عقبِ ماشینِ نوچههای ورا پیدا کرد. بنابراین رویارویی او با ورا حکم تسویه حساب کردنِ زخمی که از اوایلِ فصلِ اول تاکنون باز مانده بود را دارد.
مرگِ شِیلا جایی بود که الیوت متوجه شد هر کسی در شعاعِ رادیواکتیوی او قرار بگیرد، از آن جان سالم به در نخواهد بُرد. وضعیتِ الیوت خیلی شبیه به وضعیتِ بروس وین یا پیتر پارکر است. آنها هویتِ واقعیشان را مخفی میکنند، چون میدانند اگر دشمنانشان از هویتِ آنها اطلاع داشته باشند، جانِ نزدیکانش در خطر میافتد. حالا تاریخ دوباره تکرار شده است. حالا کریستا در چنگالِ الیوت قرار گرفته است. بنابراین سؤال این است که آیا الیوت میتواند جلوی تکرار تاریخ را بگیرد؟ چیزی که قرار گرفتنِ امثالِ شِیلا و کریستا در خطر را دردناکتر میکند این است که آنها برخلافِ امثال تایرل ولیک یا آنجلا، هیچ ارتباطی به فعالیتهای پیکارگری او ندارند. آنها فقط به جرم همسایهی الیوت بودن یا دکترِ روانکاوِ الیوت بودن در دردسر افتادهاند. بنابراین وِرا شاید در ظاهر آنتاگونیستِ بیاهمیتی در مقایسه با رُز سفید باشد، اما او نمایندهی بزرگترین درگیری ذهنی الیوت است؛ او الیوت را وادار به چشم در چشم شدن با چیزی که بیش از هر چیز دیگری از آن متنفر است میکند: تهدید شدنِ جان نزدیکانش که الیوت سابقهی شکستخوردهای در آن دارد. اما چیزی که وِرا را به نیروی متخاصمِ مهمی در اپیزود این هفته میکند این است که سریال یک خط موازی بینِ صحنههای او و کریستا و صحنههای الیوت و اُلیویا ترسیم میکند. نقشِ ورا در این اپیزود برای هرچه آشکارتر کردنِ جنبهی هیولایی الیوت است. ما در حالتِ عادی الیوت و ورا را متعلق به دو جبههی متضادِ قهرمان و تبهکار میدانیم. اما در اپیزود این هفته، خط جداکنندهی بینِ آنها ناپدید میشود. در اپیزود این هفته، همانطور که ورا در حال تهدید کردن و شکنجه کردنِ کریستا برای به دست آوردنِ اطلاعاتی که میخواهد است، الیوت هم در حال تهدید کردن و شکنجه کردنِ اُلیویا برای به دست آوردنِ اطلاعاتِ موردنیازش است. حالا به نظر میرسد که الیوت خود به قربانی همان چیزی که خودش روی دیگران اجرا میکند تبدیل شده است. ورا به اطلاعاتِ پروندهی الیوت دست پیدا کرده است. بنابراین همانطور که الیوت همیشه با تحقیق دربارهی دیگران، نقاطِ ضعفشان را استخراج میکند و از آنها برای تهدید کردن و شکستنشان استفاده میکند (از بیل هارپر و دوستِ سابقِ کریستا گرفته تا اُلیویا و کلا هر کسی که به موی دماغِ الیوت تبدیل میشود)، حالا ورا به پروندهای پُر از نقاطِ ضعفِ الیوت دست پیدا کرده است؛ پروندهای پُر از تمام ناحیههای حساسِ ذهنِ الیوت که با تحریک کردنِ آنها میتوان ذهنِ هکرمان را هک کند. فقط کاش الیوت یادش نرود در تاریکی صندوقِ عقبِ ماشینِ نوچههای ورا، با لیون تماس بگیرد.