سریال Modern Love «عشق مدرن» در هشت اپیزود، به شکلهای متنوعِ رابطه در دنیای مدرن میپردازد. اگرچه که پرداختش به این موضوع چندان عمیق به نظر نمیرسد، اما راهکارهای موثری را پیشنهاد میدهد.
اولین چیزی که درباره سریال عشق مدرن توجه ما را جلب میکند این است که، برای نگارش هر اپیزودِ آن از ستون داستانهای «عشق مدرن» روزنامه نیویورک تایمز الهام گرفته شده است. سؤال مهم اینجا است که تا چه اندازه این اپیزودها توانستهاند در مدیوم جدید یعنی تلویزیون، وقتی که پای تصویر هم به میان میآید، موفق باشند؟ یعنی وقتی هر ایپزود را تماشا میکنیم، احساس کنیم با به تصویر در آمدن این متون، چیزی به آن اضافه شده است که به کلی آن را از یک ستون روزنامه جدا میکند. درواقع آیا هر اپیزود، صرفا مقالهایست که به تصویر در آمده، یا با پرداخت دقیقتر تبدیل به یک فیلمنامه منسجم شده است. بدر پاسخ به این سؤال باید که گفت روندهایی در سریال وجود دارند که ما حس میکنیم با یک مقاله تصویری طرف هستیم.
حتی شاید با خودمان بگوییم که خب بهتر بود این مطالب در همان مقساس ستون روزنامه باقی میماند. اما خب از این هم نباید بگذریم که وقتی اپیزود سوم سریال را میبینیم که یکی از چهار اپیزودیست که جان کارنی آن را کارگردانی کرده است، مثال نقضش هم دیده میشود. یعنی جایی که تصویر بسیار آن را فراتر از یک ستون روزنامه برده است و به کمک پرداخت خوب فیلمنامه، اجرای دقیق آنا هتوی و هدایت درست کارنی، یک فضای دوگانه از کاراکتری که دچار اختلال دو قطبیست کاملا به ما القا میشود. چیزی که شاید تاثیرش از خواندن یک ستون روزنامه بسیار بیشتر باشد. پس وقتی میگوییم چقدر مدیوم تصویر به داستانهای ستون روزنامه کمک کرده و چیزی به آن افزوده، مقصود چیزی از جنس اپیزود سوم است. سریال بهدلیل تنوع نگاهش به اشکال مختلف رابطه و بیان چالشها درضمن داشتنِ راهحل، ارزش یکبار دیدن را دارد.
اما در بسیاری از مواقع بهدلیل اینکه لحظات کمی پیش میآید که با شخصیتها همذات پنداری کنیم (به جز اپیزود سوم) و همچنین بهدلیل زمان محدود ۳۰ دقیقهای، ریتم تندی را باید شاهد باشیم، غالبا حس میکنیم که یک مقاله تصویری را به تماشا نشستهایم. البته این اتفاق گاهی تعمدیست و دلیل تعمدش را هم درک میکنیم اما گاهی هم به ارتباط ما با سریال لطمه میزند. در ادامه با تحلیل بیشتری همراه باشید.
در ادامه ممکن است جزییات مهم هر اپیزود فاش شود
سؤال مهم اینجا است که تا چه اندازه این اپیزودهای برگرفته از ستون روزنامه توانستهاند در مدیوم جدید یعنی تلویزیون، موفق باشند؟ یعنی احساس کنیم با به تصویر در آمدن این متون، چیزی به آن اضافه شده است که به کلی آن را از یک ستون روزنامه جدا میکند
آدمهای مجموعه عشق مدرن، هرکدامشان نماینده یک طیف هستند. کمتر پیش میآید که برایمان خاص شوند. شاید به جز کاراکتر هتوی در اپیزود سوم، کاراکتر دیگری را به یاد نسپاریم. اما این نماینده طیف بودنشان را نمیتوان با قطعیت بهعنوان ایراد در نظر گرفت.
چرا که اساسا هیچ کدام از رابطهها نیز خاص نمیشود. سریال بیشتر قصد دارد تا چند طیف رابطه مدرن را بررسی کند. زنی تنها و یک نگهبان، زن و مردی که با وجود اتمام رابطه قبلیشان و ورودشان به رابطه جدید، همچنان خاطره آن را فراموش نکردهاند، زنی که دچار اختلال دو قطبیست، مردی که زنش را در کارهایش شریک نمیکند، زنی که میخواهد حضانت بچهاش را قبل از به دنیا آمدنش به یک زوج مطئن بسپارد، مردی مُسن که عاشق دختری نوجوان میشود، زوجی که خیال پردازیشان برای داشتن یک شب رویایی به کلی به هم میریزد و درنهایت زوج سالخوردهای که عشق در دلشان همچنان انرژی بخش است و موجب تولد دوباره آنها میشود.
این شکلهای متنوع، آدمهای متنوعی نیز میطلبد که هرکدامشان دغدغه یک مخاطب میشود. سریال بهطور ویژه با کاراکترهایش کاری ندارد. بلکه بهطور کلی با چالش آنها و نحوه حل کردن چالششان کار دارد. اما این نگرشِ سریال، هم دارای نقاط قوت است و هم ضعف. ابتدا از لطمههایی که خورده حرف میزنم. وقتی نگاه به یک موضوع کلیست و هیچ رابطهای خاص نمیشود، طبیعتا ارتباط ما با کاراکترها آنقدر نزدیک نیست. یعنی مشکل آنها آنگونه که باید تبدیل به مشکل ما نمیشود. این موضوع خود به خود موجب ایجاد فاصله میان مخاطب و کاراکترها میشود. از سوی دیگر در بسیاری از لحظات، کاراکترها همان هستند که در جهان بیرون سراغ داریم. هیچ ویژگی منحصر به فردی ندارند که در فهم آنها دچار مشکل شویم.
یک تیپ تمام و کامل هستند. به همین دلیل در بسیاری از لحظات ما بسیار بر این شخصیتها و اقدامهایشان اشراف داریم. مسیرشان بسیار برای ما روشن است. به بیان دقیقتر ما چندین قدم از آنها جلوتر هستیم و شاید تماشای مسیرشان چیز تازهای برایمان نداشته باشد. این اتفاق نیز تاکید بیشتری بر فاصله گرفتن مخاطب با جهان سریال میکند. بهگونهای که ممکن است در میان راه بسیاری از مخاطبان دیگر سریال را همراهی نکنند. درحالیکه شاید تنها عنصر مهم، راهحلهاییست که در پایان هر اپیزود ارائه میشود. اما این فاصله گذاری تاثیر این راهکارها را نیز کم میکند.
موفقترین اپیزود سریال، اپیزود سوم است. جایی که تصویر بسیار آن را فراتر از یک ستون روزنامه برده است و به کمک پرداخت خوب فیلمنامه، اجرای دقیق آنا هتوی و هدایت درست کارنی، یک فضای دوگانه از کاراکتری که دچار اختلال دو قطبیست کاملا به ما القا میشود. چیزی که شاید تاثیرش از خواندن یک ستون روزنامه بسیار بیشتر باشد
اما از این نقات ضعف که بگذریم، سریال در تمام هشت اپیزودش وجه اشتراکاتی دارد که میتواند قدری به انسجام جهان آن کمک کند. درواقع حال و هوای تمام رابطهها یکسان است و این خود تبدیل بهنوعی فرم در سریال عشق مدرن شده است. این از همان تعمدهاییست که ما شاهد دلیلش هم هستیم. مثلا تمام رابطهها بهسادگی شروع میشوند و بهسادگی هم از هم میپاشند. آدمها خیلی راحت با هم صحبت میکنند. بحرانهایشان در انتها راحت میپذیرند. این سطح از راحتی منجر میشود که ما این روابط را تنها در جهان سریال بپذیریم. سریال اصلا بهدنبال واقع گرایی نیست و این شکل از کنشها را گویی به ما پیشنهاد میدهد. حتی اگر شانس کمی برای عملی شدن آنها در واقعیت باشد. فیلمها و سریالهای زیادی را شاهد بودهایم که تنها به بیان مشکل و بحران پرداختهاند و راهحل را به خود مخاطب واگذار کردهاند. اما سریال از عشق مدرن از این جهت که در مدت زمان کمش بهدنبال راهحل هم میگردد، میتواند حائز اهمیت باشد. البته خوبی راهحلهایش این است که ریشهای هستند. جهان شمولند و همه آدمهای جامعه مدرن به آن نیاز دارند. شاید بهدلیل زمان کم هر اپیزود، تغییر رویکردهای کاراکتر هم، ناگهانی جلوه کنند، اما اگر از این ایراد بگذریم میتوانیم روی راهکار آن بحث کنیم.
وجه اشتراک تمام راهکارهای هر اپیزود اعتراف به واقعیت خود است. پرهیز از هرگونه نقش بازی کردن و فرار کردن از حقیقت. کافی است نگاهی به نقطه تغییر کاراکترها در هر اپیزود بیندازیم. در اپیزود اول، اساسا نگهبان نماینده طیفیست که نگاه واقع بینانه و حتی بی رحمی به اطرافش دارد. نقصش این است که آنقدر نگران این موضوع است که در ابراز احساسات ناتوان است. بر عکس آنکه دختر مدام سعی دارد که اجازه دخالت به نگهبان ندهد و از او فرار کند. غافل از آنکه فرار از او یعنی فرار از واقعیت. چرا که تنها کسی قرار است تا انتها به او وفادار باشد همین نگهبان است. حال دختر رفته رفته از به واقعیت روابط سطحیاش پی میبرد و تن به یک رابطه عمیق و واقعی میدهد. رابطه مادر و فرزند! صاحب فرزند شدن بهنوعی زندگی او را مقید میکند. او دیگر مسئول تمام رفتارها و کارهایش است. سریال در هر اپیزود، ما را به یاد المانهایی سنتی که میتواند به همچنان در جامعه مدرن به کار بیاید هم میاندازد.
در اپیزود دوم، راهکار این است که پسر و دختری که هنوز رابطه قدیمیشان را فراموش نکردهاند (با وجود رفتن به رابطه تازه)، بهجای نقش بازی کردن مقابل آدم جدید، به همان رابطه قدیم خود برگردند. اما همانطور که گفته شد، این پروسه را بهراحتی انجام میدهند! باور آن سخت است و به همین دلیل این را باید محدود به جهان سریال دانست. این تیم آرزوی داشتن چنین روابطی را میکنند که آدمهایش بهسادگی با هم کنار بیایند. یا شاید در مجموع، صدمات نقش بازی کردن را بیشتر از هر اقدام دیگر میدانند. در این اپیزود و همین طور یکی دو اپیزود دیگر به مقایسه رابطه انسانها و حیوانات هم اشارهای میشود اما آنقدر عمیق نیست که در اینجا به آن بپردازیم.
وجه اشتراک تمام راهکارهای هر اپیزود اعتراف به واقعیت خود است. پرهیز از هرگونه نقش بازی کردن و فرار کردن از حقیقت
در اپیزود سوم، اعتراف به حقیقتِ درون دیگر به اوج آن میرسد. زنی که دارای اختلال دو قطبیست تصمیم میگیرد که به اطرافیانش چه در گذشته و چه آدمهایی که در ادامه قرار است با او آشنا شوند این مسئله را در میان بگذارد. ارزش این اقدام او تا این حد است که میتواند منجر به پذیرش او در جامعه شود. از دوچرخه سواریِ با خیال آسوده او در دل خیابان میتوان این حس را لمس کرد.
در اپیزود چهارم، شوهر بر سر میز کافه، در یک لحظه به تمام نقصهای خودش اعتراف میکند و زن با دیدن اعتراف او میپذیرد که با هم رابطهشان را سر و سامان دهند. آنوقت زندگی برایشان چیزی از جنس بازی تنیس میشود اما در نبردی پایا پای! ضمن اینکه باید از تغییر ناگهانی کاراکتر مرد چشم پوشی کنیم.
در اپیزود پنجم، یک زوج در عین خیالبافی برای یک شب رویایی، حقیقت رابطه خود را در یک بحران مییابند. لباس سفید زن به لکه خون آغشته شده و مرد هم در حالت ایده آل جسمی به سر نمیبرد. حال آیا میتوانند در یک بحران واقعی، به دور از خیالبافی، یک شب خوب را سپری کنند؟
در اپیزود ششم، دختر نوجوانی که در معرض ابراز عشق یک مرد مُسن قرار میگیرد، به واقعیت یک رابطه عاشقانه پی میبرد و به بلوغ میرسد. در اپیزود هفتم یک مادر به صلاحیت نداشتن خود برای سرپرستی یک بچه پی میبرد و برای آن راهکار مناسبی مییابد. در اپیزود آخر نیز زوج پیری ثابت میکنند که برای پذیرفتن عشق هیچگاه دیر نیست. زندگی در دورهای پایانی شیرینتر هم میشود!
این مهمترین حرفیست که سریال عشق مدرن، در گونههای مختلف روابطش بیان میکند. به اینها باید وجه اشتراکاتی دیگری مثل، تمایل آدمها به حرف زدن یا درد و دل کردن (غالبا حتی برای یک شخص سوم از جنس دوست یا مشاور)، تبدیل شدن دنیای مجازی به بخشی از زندگی و روابط آنها، کنار آمدن راحت آدمها با یکدیگر بر سر جداییشان از رابطه هم اشاره کرد. اگرچه که پیشتر گفتیم که در سریال پیوندی میان المانهایی از سنت با جهان مدرن نیز برقرار میشود. برای القای مفهوم این جمله، توجه کنید به لحظاتی که موسیقی کلاسیک در صحنه پخش میشود و موجبات آرامش درونی کاراکترهای مدرن را فراهم میآورد. گویی این لحظات میتواند یاد آور برخی از ارزشهای پیشین باشد که در دنیای مدرن تسکین دهندهاند. در پایان سریال با بارانی تمام میشود که همه را به یکدیگر نزدیک میکند. عشقهای مدرن باید چیزی شبیه به این باران باشد: یعنی همه از آن نفع ببرند...