اگر پیش از این با سریالهایی همچون «دروغ های کوچک بزرگ» ارتباط برقرار کرده بودید، این یکی هم گزینه مناسبی است. یک درام خانوادگی نسبتا سرپا که برای نیل به هدف خطیر "پرکردن وقت با سریال"، گزینه خوبی است. با میدونی همراه باشید.
وقتی پیش از این یکبار به بررسی سریال پرطرفدار اُزارک پرداخته بودیم، در مقدمه آن از تفاوتهای مدیوم سینما و سریال بحثهایی به میان آمد. در آن مطلب به این نکته اشاره کردم که سریال تا چه اندازه وامدار قراردادهای سینمایی است و اینکه رقابت سریال با سینما رقابتی جدی است که اولی را به مدیومی تبدیل کرده است که هر روز تعداد بیشتری به مخاطبان آن افزوده میشود.
حالا که سینما با مصیبت کرونا در معرض استحالهشدنی خودبهخودی قرار گرفته است، عادتهای سریالی ما احتمالا بیشازپیش تقویت میشوند. اینکه این اتفاق امر مبارک یا نامبارکی است، بیش از هر چیز به سلیقه ما ارتباط دارد. میتوانیم از نظرگاههای شخصیمان به این مسئله بپردازیم که آیا اساسا برخوردی سریالی با موضوعات چقدر به ذائقه دیداری ما کمک میکند یا به عکس به آن آسیب میزند. جالب است که پیشتازترین نسل هنرمندانی که از رشتههای دیگر همچون ادبیات یا نقاشی و عکاسی به سینما روی آوردند، اتفاقا به سری (سریال) ساختن علاقه بیشتری نشان دادند (مثلا لویی فویاد و سریال خونآشام در ۱۹۱۵). درواقع سریالسازی سابقهای به درازای سالهای نخستین همگانیشدن هنر سینما دارد و حتی به آن کمک کرده است.
بنابراین اگر بخواهم بخل و بغضهای خودم را در مورد سریالها (که مشخص است چندان دوستشان ندارم) کنار بگذارم، مدیوم سریال مدیوم ویژه و پراهمیتی است. جایی که "تعلیق" و "انتظار" دو فرایند حیاتی فرم رواییِ سریال را تشکیل خواهند داد. اینها اصلیترین و برجستهترین ویژگیهای روایت سریال هستند، اگر بنا باشد پیش از پرش به دورن هریک از سریالهای مورد بحثمان، کمی درباره فرم این مدیوم هم صحبت کنیم. اگر در فرم کلاسیک سینمایی، دو عنصر یادشده در روایت فیلم جایگاه ویژهای دارند، این انتظاری معقول است که در یک فرم سریال کلاسیک هم همین دو عنصر نقشی اساسی داشته باشند.
در مورد سریال Little Fires Everywhere نیز، تمرکز بر تعلیق و انتظار میتوانند نقاط خوبی برای شروع باشند. درواقع دو شخصیت اصلیترِ سریال (سریال تقریبا شخصیت اصلی ندارد)، دو زنِ فیلم، میا (کری واشنگتن) و الینا (ریس ویترسپون)، با انبوه خردهماجراهایی که در گذشتهشان ردیف شدهاند، عناصر تعلیق و انتظار فرم داستانی سریال را پوشش میدهند. میا و الینا قرار است هر بار که ما وعده شناخت کاملی از شخصیت آنها را به خود میدهیم، آن انتظار را برآورده نکنند، یا آن را واژگون کنند. این یک موتور محرک سریال است.
توجه! بخشهایی از داستان سریال در ادامه برملا شده است.
میا که از همان ابتدا قرار است نقش کاراکتر مرموزتر را بر عهده بگیرد، در پایانْ کار عجیبی صورت نمیدهد، بلکه صرفا یکی دیگر از آن حلقههای سبک زندگیای را تکمیل کرده است که بر مدار سفر و جابهجایی دایم میچرخد. این تاحدودی برخلاف انتظار مخاطب است. چراکه با درنظرگرفتن وضعیت خانهبهدوشی میا، در ابتدا، به نظر میرسد که او شخصیتی شکنندهتر دارد. نقطه مقابل این عملکرد، الینا است که از روحیه بهتمامی منطقی و ظاهر عقلگرایانه خود در شروع سریال به عملکردی جنونآمیز در پایان آن میرسد. درواقع سریال با تضاد پایهای و دراماتیک شخصیت میا و الینا در جایگاههای اجتماعی سراسر متفاوتشان در جامعه آمریکایی دهه نود آنقدر بازی را جلو میبرد که به وضعیت فاجعه آمیز پایان آن (حداقل برای ریچاردسونها) میرسد.
این تضادهای دراماتیک آغازین درواقع درونمایه های اصلی و ایدههای ناظر سریال را هم با خود دارد. میا همه ویژگیهای یک جهان متفاوت از جهانی را که الینا در آن به سر میبرد در خود دارد. اقلیت نژادیبودن، هنرمند سیاهپوستبودن و مادر مجردبودن (یا به اصطلاح وطنی خودمان مادر سرپرستخانوار!). الینا برعکس، یک سفید پوست "لایِپنبهبزرگشده" مرفه است که تنها سختی که تحمل کرده چهار درد زایمان متوالی است. اما سریال، راستش را بخواهید، میخواهد درست همینجا تلنگرهایش را بزند: اینکه چهاندازه باورهای پیشینی ما دایما در حال تاثیرگذاری بر باورهایی هستند که در لحظه حال، در زندگی کنونیمان، به آنها اعتقاد داریم. این اندرکنش گذشته با حال، تاثیرگذاری آن باورهای پیشینی که بخشی از هویت ما را میسازند، بر جهان امروز و لحظهای که در آن به سر میبریم، ازطریق فرزندان این دو شخصیت ساخته میشود. درواقع میا و الینا با حجم قابلتوجه تفاوتهایی که به شکلی پیش فرض با آنها همراه است، در سطحی از کنش و ارتباط قرار میگیرند که فرزندانشان آنها را تقویت یا تضعیف میکنند، در معرض قضاوت قرارشان میدهند، یا به کل ویرانشان میکنند. این ها جان کلام بافت و فرم روایت این سریال است.
در بعد ایدئولوژیک، سریال زیادی قلمبهسلمبه است. درواقع چارهای هم ندارد. چرا که بازارْ بازار کوبیدن نژادپرستی، حمایت از فمینیسم، حقوق اقلیتها و از این دست مضامین است. ردیفکردن این مضامین، ابدا بهمعنی نفی یا تایید آنها نیست. بی شک، همه اینها از موضوعات درجریان پیرامون ما هستند. اما همانطور که همیشه سعی میکنم بهنوعی به آن تاکید کنم، اینکه شما چه میگویید واقعا چندان مهم نیست، مهم این است که چگونه آن را میگویید (نشان میدهید). در مورد مثال خاص ما، من فکر میکنم تا حد قابل قبولی (حد قابل قبول هر یک از شما ممکن است متفاوت باشد) سریال مورد بحثما از پسِ کار برآمده است. این حد قابل قبول هم به نظرم، در شرایط کنونی، این است که بهجای فکرکردن به کرونا جهشیافته که بهجای خفاش قرار است ازطریق راسو منتقل شود، میتوانیم با Little Fires وقتمان را به خوبی پر کنیم. اتفاقا مسئله نژادپرستیِ مطرحشده در داستان برای مخاطب ایرانی همیشه کاربرد دارد. فکر میکنم ما، بدون آن که چندان متوجهاش باشیم، خیلی با این مشکل مواجه هستیم و این چیزی است که اخلاقا دربرابر آن مسئولیم. اینکه بیاموزیم نژادپرستی و تاکید بر برتری نژادی یاوهای بیش نیست (همین که باور کنیم در مواجهه با حضور برخی مهاجران از دیگر کشورهای همسایه در ایران ما اصلا کارنامه درخشانی نداریم).
مواجهه بین نسلی و آن اصطکاکی که میان نسل الینا و میا بوده است، در نسل فرزندانشان، حداقل در ظاهر، برطرف شده است. اما سریال بر آن است تا یاد مخاطب بیاندازد که این مسئله به آتش زیر خاکستر میماند و همواره در معرض شعلهورشدن است: رابطه لکسی و برایان نمونه احیا شده و دنبالهدار اختلافی است که در زمان میا و الینا وجود داشته است و همچنان وجود دارد. مثال دیگر هم استفاده لکسی از پرل است برای مسئله سقط جنین. اینکه الینا و مادرش در راهپیماییهای معروفی حضور داشتهاند که در حمایت از سیاه پوستان بوده است، دلیل نمیشود که او این رفتار مبتی بر برتری نژادی و حس ترحم آمیخته به آن را به شکلی ذاتی بروز ندهد و آن را به فرزندانش (حداقل لکسی) منتقل نکند.
شخصیتهای فرزندان میا و الینا در نقش بازتابهایی از ترکیب تربیتهای خانوادگی و جهان پیرامونشان میان دو زن اصلی سریال قرار میگیرند. اما خود این دو نیز کاراکتری دارند که بدجوری در گذشته گیرکردهاند و این پاشنه آشیل شخصیتهای اصلی و یکی از گرانیگاههای روایت سریال است. اینکه میا و الینا به شکل ویرانکننده و پرمخاطرهای حاصلِ پرتابشدنهای متوالی از گذشته به امروز هستند. گویی زیست امروز آنها به هیچ روی سر انعطاف و نگاه به شرایط دوروبرشان را ندارد و این جایی است که داستان در وضعیت انتخاب موضع اخلاقیاش قرار میگیرد: رهاکردن گذشته امری تقریبا غیر ممکن است. بله، اما از آن مهمتر عواقبی است که چنین دیدگاهی برای ما دارد. در واقعداستان اگرچه غیرممکن بودن رهاکردن گذشته را گوشزد میکند، اما راه حلی هم فعلا برای آن ندارد (تا پایان فصل یک). آنچه در پایان فصل یک اتفاق افتاده است تا حد زیادی منفی و یکسویه میکند. اینکه میا و پرل خانه را میگذارند و میروند و شخصیتهای لجام گسیخته خانه ریچاردسونها آن را به آتش میکشند، رویکردی غیر منصفانه به نظر میرسد. گویی فیلمساز میا و پرل (لکسی آندروود) را بهعنوان شخصیتهایی همچون کاتالیزور وارد ماجرا میکند و یک واکنش شیمیایی خطرناک را رقم میزنند و آنها دست نخورده (بلکه حتی با رشد شخصیتی که برای هر دویشان پیش میآید) از سمت دیگر ماجرا خارج میکند. به عبارت دیگر طرح درام داستان این ادعا را دارد که آدمهای دورهگرد و با المانهایی که چندان تمیز و صاف و اتوکشیده به نظر میرسند، ممکن است بهراحتی آدمهایی بهتر، مقاومتر و مفیدتر باشند. ادعای بزرگ و یکسویه و غیر واقعگرایانهای است. اما کیست که بتواند واقعگرایی را خارج از جهان فیلم تعریف کند؟
ظاهرا سریال دایما بر سر آن است تا به مخاطب گوشزد کند که تا چه اندازه مهم است که از شکل اخلاقیات مقیدکننده و قراردادها فراتر برود و روح آزادی داشته باشند. تبلور حضور این روحِ آزاد در شخصیت ایزابل (مگان استات) است که نه فقط از طرز تلقی متفاوت خود آگاه است که در پی تنظیمکردن و یافتن راهی برای متعادلکردن روابط خود پیرامون این ویژگی شخصیتیاش است و در این مسیر میا همانند مرشد و راهنمای او ظاهر میشود. اما از آنجا که زیباییشناسی روایت فیلمهای آمریکایی معمولا مبتنی بر نوعی پادتقارن است، همین رابطه باید به شکلی آینهای برای پرل و الینا اتفاق بیفتد. جایی که او قرار است حقایق را ابتدا از زبان او (و نه مادر خودش) بشنود. هرچند موضع نویسندهگان بهگونهای است که قرار است در انتها به همان وضعیت نامتعادل برسیم: زندگی میا و پرل هرچه هست بهتر از زندگی ریچاردسونها با آن ظاهر فریبندهاش است. خیلی آمریکایی است، اما در جهان سریال هم نشسته است، هر چند، منطقا، باید آنچه در ادامه و در فصل بعدی شاهداش باشیم بیرونآمدن میا و پرل از جهان رویایی است که به ظاهر دارد درست کار میکند. همین طور که ریچاردسونها که آموختهاند برای ساختن دنیایی جدید، نمونه قدیمیاش را بسوزانند، حالا باید قدمهای بعدی را بردارند.
آن چه در سریال های از این دست قابل تعبیر و تفسیر است، بیش از هر چیزی، سطوح چندلایه شخصیتها و روابطشان با دنیای بیرون است. اساس این سریالها به هیچ وجه به درجهای از بداعتها و شکلهای تازه فرمی نمیرسند که بخواهیم پا فراتر از زیباییشناسی فرمی روایت بگذاریم. آنچه تا اینجا دربارهاش صحبت کردم نیز نوعی رمزگشایی ایدئولوژیک داستان بهعنوان تنها سنگر موجود در برخورد تحلیلی با چنین مادهخامهایی (از نوع این سریال) است. نکتهای که سعی دارم به آن برسم همین است: بداعت این سریالها ناچیز است و واقعا کارکردی جز پرکردن زمانهای مرده ما ندارند. به همین علت است که باید یک چشم به دنیای واقعی سینما و هنرناب آن داشته باشیم. بهتر است میان دیدن سریالهای پاپکورنیِمان، وقتی هم برای فرمهای دشوار، چالشبرانگیز و دیریاب بگذاریم، و از پس آنها تجربههایی را از سر بگذرانیم که در متریالهای حاضر آماده خبری از آنها نیست. در آن صورت شاید رمزگشایی امری دلپذیرتر باشد.