سریال Legion در یکی از بهترین اپیزودهایش، به درون ذهنِ سید سفر میکند تا خواستهی درونی او را بررسی کند. همراه نقد میدونی باشید.
شاید بزرگترین تعریفی که بتوان از اپیزود این هفتهی «لژیون» (Legion) کرد یک چیز باشد: اپیزود این هفته حکم حلقهی گمشدهی ارزشمندی را داشت که بالاخره به دستش آوردیم. «لژیون» با این اپیزود یکی از کوتاهترین اما پُراحساسترین داستانهایش را روایت میکند. دلیلش هم به خاطر این است که اپیزود این هفته در آن دسته از اپیزودهایی قرار میگیرد که شخصا شیفتهشان هستم. در آن دسته از اپیزودهایی قرار میگیرد که به «اپیزودهای بسته» معروف هستند. جایی که نویسندگان به دلیل کمبود بودجه یا اهداف خلاقانه تصمیم میگیرند تا بیخیال جلو بردن پلات شوند و با کمترین کاراکترها و محدودترین لوکیشنها، داستان جمع و جوری را روایت کنند که معمولا به شخم زدن احساسات نهفته و آشفته و آتشین کاراکترها منجر میشود. بنابراین معمولا یکی از بهترین اپیزودهای سریالهای بزرگ، اپیزودهای بستهشان است. از اپیزود «مگس» در «برکینگ بد» (Breaking Bad) تا اپیزود «قاتل بینالمللی» در «باقیماندگان» (The Leftovers). چون در چارچوب این اپیزودها چیز دیگری برای جلب نظر بیننده وجود ندارد. نه خبری از کاراکترهای فراوانی برای رفت و آمد بین آنها و سر در آوردن از اتفاقاتی که برای هرکدامشان میافتد است و نه خبری از سکانسهای اکشنِ پرخرج و پرزرق و برق. نه خبری از پیشبرد دراماتیک داستان است و نه کاراکترها قدم به لوکیشنهای متفاوتی میگذارند. بنابراین برخلاف اپیزودهای معمول سریال که همهی عناصر یک سر کار را گرفتهاند و بهطور دستهجمعی وظیفهی سنگین جلب نظر بیننده را برعهده دارند، در اپیزودهای بسته همهچیز بهطرز ناجوانمردانه اما لازمی گردن یک عنصر میافتد: شخصیتها. تنها چیزی که نویسندگان برای پُر کردن زمانِ اپیزود دارند فقط کاراکترهای محدودشان است و از آنجایی که نمیتوانند آنها را به لوکیشنهای دیگری منتقل کنند یا داستانشان را پیشرفت بدهند، تنها چیزی که باقی میماند یک چیز است: اینکه بیل و کلنگ بردارند، به جانِ ذهن کاراکترها بیوفتند و همینطوری به کندن و حفر کردن و عمیق شدن در آنها ادامه بدهند.
به خاطر همین است که این اپیزودها معمولا جزو پُراحساسترین اپیزودهای سریال قرار میگیرند. چون در اینجا دیگر خبری از ادویههای اضافی و رنگهای مصنوعی نیست. دیگری هیچ چیز دیگری برای تغییر مزه و حواسپرتی وجود ندارد. اگر اپیزودهای دیگر حکم شیر پاستوریزه و بستهبندیشدهای را دارند که بعد از گرما دیدن و پشت سر گذاشتن فرآیندِ پیچیدهای در کارخانه سر از مغازه در میآورند، اپیزودهای بسته مثل سر کشیدن همان شیری که چند دقیقه پیش از سینهی گاو دوشیده بودیم میماند: ناب و دستنخورده. در این اپیزودها احساسات همچون قلبی که به تازگی از سینه بیرون کشیده شده است میمانند: گرم و خونین و تپنده و خیرهکننده. سریالها معمولا وقتی سراغ این اپیزودها میروند که یا با کمبود بودجه دچار شدهاند و از سر اجبار بهترین اپیزودهایشان را ارائه میکنند یا لازم میبینند که از سرعتِ داستان بکاهند و قصهای شخصی روایت کنند. اپیزود این هفتهی «لژیون» در گروه دوم قرار میگیرد. کسانی که هنوز همراه «لژیون» هستند حتما تاکنون حقیقتی را دربارهی ماهیت این سریال متوجه شدهاند و دقیقا به خاطر همین هم دوستش دارند و آن هم این است که «لژیون» علاقهای به پیشبرد داستانش مثل دیگر سریالهای همسبک و سیاقش ندارد. «لژیون» به عنوان سریالی که حول و حوش کاراکترهایی که به خاطر قدرتهایشان، ذهنهای درهمشکستهای دارند و به عنوان سریالی که دوتا از کاراکترهای اصلیاش تلپاتیکهایی هستند که با دنیاهای متافیزیکی سروکار دارند ثابت کرده بیشتر از به جلو رفتن، به عمیق شدن علاقهمند است.
حالا چه میشود اگر سریالی که به ریتم باطمانینهاش معروف است، تصمیم بگیرد تا پایش را بیش از پیش روی ترمز بگذارد؟ چه میشود اگر این سریال که همیشه با ۶۰ کیلومتر در ساعت در جادهی بدون ترافیکی در وسط بیابان و در حالی که دست چپش را از لبهی پنجره بیرون گذاشته است حرکت میکند تصمیم بگیرد تا بزند بغل؟ سوالی که در جواب به این سوالات باید پرسید این است که هدف از این کار چیست؟ آیا هدف وقتکشی است یا چیزی دیگر؟ اگر وقتکشی باشد که واویلا! یعنی سکته کردن داستان و بلند شدن داد و فریاد طرفداران. اما اگر این کار نه به هوای وقتکشی، بلکه برای تکه دادن به ماشین و تماشای غروب خورشید در افق کویر باشد قضیه فرق میکند. در آن صورت شاید دیرتر به مقصد رسیده باشیم، اما یک تجربهی ناب و منحصربهفرد برای تعریف کردن و به یاد آوردن این سفر داریم. تجربهای که به این سفر معنا میبخشد و آن را از یک رانندگی خالی نجات میدهد. خوشبختانه اپیزود این هفته «لژیون» شاید از نگاه عدهای فیلر به نظر برسد، اما در واقع حکم همان غروب خورشید در کویری را دارد که به خاطرش ماشین را بغل میزنیم. اتفاقا نوآ هاولی این اپیزود را به شکلی نوشته است که هیچ ادعایی از اینکه با اپیزودی غیرفیلر طرفیم در آن دیده نمیشود. اپیزود در حالی شروع میشود و ادامه پیدا میکند که مثل همیشه خبری از اعلام برنامه و نمایش نام کمپانیهای سازنده و لوگوی سریال نیست. عنوانبندی سریال تازه بعد از اینکه از دنیای درون ذهن سید به ساختمان دیویژن ۳ برمیگردیم و با لنی روبهرو میشویم به نمایش درمیآید و تازه بعد از آن هم یکراست به تیتراژ آخر کات میزنیم. گویی در طول این اپیزود در حال تماشای سکانس افتتاحیهی قبل از عنوانبندی بودهایم که خب، طولانیتر از سه-چهار دقیقهی معمول بوده است و اینبار یک اپیزود کامل را به خود اختصاص داده است. مثل این میماند که هاولی تصمیم گرفته باشد اینبار از عدد سه به چهار نپرد، بلکه دنیایی از اعداد را که بین این دو عدد مخفی شده است بررسی کند. نتیجه همان چیزی است که سریال در این لحظه بیشتر از هرچیزی به آن نیاز داشت.
دلیل اول به خاطر این است که «لژیون» سریالی نیست که به لحظاتِ فوقالعاده احساسیاش معروف باشد. البته که «لژیون» خیلی بیشتر از خیلی از سریالهای ابرقهرمانی تلویزیون و حتی سینما احساسات دارد و نوآ هاولی همیشه راههای خلاقانهای برای اهمیت دادن به این کاراکترها و بررسی روانشان پیدا میکند، اما طبیعتا اولین چیزی که از این سریال به یاد میآوریم جلوههای تصویری و کارگردانی بصری خیرهکنندهاش است. دقیقا به خاطر همین است که یکی از انتقاداتی که به «لژیون» میشود مربوط به همین بخش است و یکی از بخشهایی که «لژیون» جای قابلتوجهای برای پیشرفت دارد مربوط شخصیتپردازی عمیقتر کاراکترهایش میشود. دلیل دوم اما این است که این اپیزود نه به دیوید، بلکه به سید اختصاص دارد. سید به عنوان میوتنتی که تمام زندگیاش توانایی لمس کردن موجودات زنده را بدون مشکلاتی که این کار به همراه میآورد نداشته است، پتانسیل فراوانی برای بررسی دارد و فصل اول هم در قالب رابطهی عاشقانهی دیوید و او به گوشهای از این پتانسیلها پرداخت. دیوید و سید از طریق یکدیگر کسانی را کشف کرده بودند که احساسات افتضاح یکدیگر را درک میکردند. هر دو کسانی بودند که به خاطر موهبتهای نفرینشدهای که داشتند موفق نشده بودند تا زندگی عادیای را تجربه کنند و البته نکتهی تراژیک ماجرا این بود که عدم توانایی آنها در لمس کردن یکدیگر در دنیای فیزیکی، یعنی با وجود اینکه با پیدا کردن یکدیگر از تنهایی درآمده بودند، اما با این وجود هنوز دیواری نامرئی برای حفظ فاصلهی آنها از یکدیگر وجود داشت. بعد از جدی شدنِ تهدید شدو کینگ در اواخر فصل اول و درگیری دیوید با امهل فاروق و راهب در سه اپیزود آغازین فصل دوم، کمی از رابطهی جذاب دیوید و سید کمرنگ شده بود. از آنجایی که سید نقش پررنگی در تصمیمگیری دیوید برای دست دوستی دادن با بزرگترین دشمنش بازی میکرد، کمبود توجه اختصاصی به سید در این موقعیت حساس احساس میشد.
اپیزود این هفته اما با هدف جبران کمبود «احساس» در سه اپیزود قبل و کمبود سید که چند وقتی بود از کانون توجه بیرون آمده بود و به نظر میرسید داشت به ابزار داستانی نزول میکرد از راه میرسد. قبل از هرچیز، اپیزود این هفته حکم دنبالهی مستقیم اپیزود هفتهی گذشته را دارد. تلاشِ دیوید برای نجاتِ دوستانش از «کاتالیست» و گرفتار شدن در هزارتوهای خودشان نیمهکاره باقی مانده بود. همانطور که در نقد هفتهی گذشته صحبت کردیم، کاتالیست همچون تلهای در ظاهر طعمه عمل میکند. مهمترین چیزی را که فرد میخواهد بهش میدهد و او را در چرخهی تکرارشوندهای از رضایت ناشی از رسیدن به آرزویش زندانی میکند. پتونومی به عنوان جستجوگر خاطرات دوست داشت تا فراموش کردن را هم تجربه کند و ملانی به عنوان کسی که زندگیاش همیشه در هرج و مرج بوده میخواست کنترلِ داستان زندگیاش را در دست داشته باشد. همین که اپیزود قبل با ورود دیوید به ذهنِ سید به پایان رسید میشد حدس زد که چیزی که دیوید درون ذهن او با آن روبهرو خواهد شد پیچیدهتر از چیزی خواهد بود که انتظارش را دارد و همینطور هم میشود. مسئله این است که به محض روبهرو شدنِ دیوید با سید قضیه مثل هزارتوهای پتونومی و ملانی پیش نمیرود. دیوید انتظار دارد تا بلافاصله درد درونی سید را کشف کند و با برطرف کردن آن، «سه سوته» از اینجا خلاص شوند. بالاخره دیوید و ما فکر میکنیم سید را مثل کف دستمان بلدیم. آنقدر بلدیم که لازم نیست داستان زندگیاش را تماشا کنیم. به خاطر همین است که دیوید در همان دیدار اول با نگاهی به تابلوی نقاشیای که سید به آن خیره شده، به نتیجهگیری دربارهی او میرسد و پروندهاش را میبندد و آماده است که سید با او موافقت کند و دستش را بگیرد و روی پشتبام دیویژن ۳ بیدار شوند.
اما اولین تفاوت هزارتوی سید با قبلیها این است که او کاملا از اوضاع اطرافش آگاه است. برخلاف پتونومی و ملانی که همچون زامبیهای هیپنوتیزمشده به نظر میرسیدند، سید خودآگاه است. طبیعتا اگر سید طعمهی تلهی خودش شده باشد نباید اینقدر در کنترل باشد. این در حالی است که اگر دیوید برای نجات پتونومی و ملانی باید درگیریهای روانیشان را کشف میکرد، اینجا قضیه بیشتر از اینکه دربارهی نجات دادنِ سید باشد، دربارهی نجات دادن دیوید است. بیشتر از اینکه دربارهی پیدا کردن درگیری روانی سید باشد، دربارهی پیدا کردن درگیری روانی دیوید است. این را وقتی متوجه میشویم که اگرچه بعد از سقوط راهب از پشتبام و مرگش، تمام مبتلاشدگان به کاتالیست به حالت قبلیشان برگشتهاند، اما سید، دیوید را در هزارتوی خود نگاه میدارد. انگار چیزی که دیوید قرار است پیدا کند چیزی بزرگتر از راهحلی برای نجات یکی از دوستانش از مخمصه است. مسئله این است که دیوید از لحظهای که با سید روبهرو میشود به دنبال ضعف یا کمبودی در شخصیت او برای برطرف کردن میگردد. راستش در ظاهر اینطور به نظر میرسد. در طول مرور زندگی سید از لحظهی تولدش تا نوجوانی، شاهد دختر منزوی و تنهایی هستیم که به خاطر عدم تواناییاش در لمس کردن دیگران منزویتر و تنهاتر از دخترهای همسن و سالش است. پس خیلی راحت میتوان به این نتیجه رسید که بزرگترین حفرهی درونی سید عدم داشتن یک زندگی نرمال بوده است؛ عدم انجام همان کارهایی که دختران همسن و سالش انجام میدادند. ناسلامتی موزه به عنوان لوکیشن اصلی این اپیزود اشارهی جالبتوجهای به موهبت و نفرین سید در زندگی است: جایی که میتوان زندگی و فرهنگ و تاریخ را به چشم دید، اما توانایی لمس کردن آن را نداری. میتوانی عبورش از کنارت را احساس کنی، اما توانایی تجربه کردنش را نداری. این لوکیشن شاید معنای غمگینی داشته باشد، اما همزمان میتواند معنای قدرتمندی هم داشته باشد. سید شاید مثل بازدیدکنندهای موزه فقط نظارهگر زندگیهای آویزان روی دیوار بوده است، اما امکان دارد او بیشتر از اینکه در حال تماشای نقاشیهای دیگران باشد، در حال تماشای نقاشیهای کشیده شده به دست خودش باشد و ما میدانیم یکی از بزرگترین انگیزههای هنرمندان برای دست و پنجه نرم کردن با احساسات دردناکشان و فایق آمدن بر آنها، خلق هنر و بیرون ریختن آن احساسات روی بوم نقاشی است.
نکتهای که سید سعی میکند تا دیوید توسط خودش آن را کشف کند نیز همین است: سید به وسیلهی درد و رنجهایی که کشیده به زنجیر کشیده نشده، بلکه اتفاقا قویتر شده است. دیوید در ذهنِ سید باید به جای ضعف، به دنبال نقطهی قوت بگردد. و سپس به جای پیدا کردن راهحلی برای آن ضعف، باید از نقطهی قوتِ سید درس بگیرد. مسئله این نیست که سید در زندگیاش به اندازهی کافی تجربهی عشق و مهربانی نداشته است، بلکه این است که سید خودش را طوری تمرین داده است که بیعشقی را به عنوان مرحلهای از تکامل قبول کند. جملهی کلیدی سید در این اپیزود جایی است که میگوید: «میدونی عشق چیه؟ عشق یه حموم آب داغه. وقتی یه چیزی رو برای مدت طولانی تو آب داغ رها میکنی چه اتفاقی میافته؟ نرم میشن و از هم میپاشن». آیا زجر کشیدن ما را به آدمهای قویتری تبدیل میکند؟ جواب سید به این سوال مثبت است. البته که او تنها نیست. سریالهای زیادی از جمله همین «وستورلد» (Westworld) خودمان به این فلسفه پرداختهاند که شخصیت ما از طریق دردهایی که تحمل میکنیم و چیزهایی که از دست میدهیم شکل میگیرد. البته اینجا باید مشخص کنیم که داریم دربارهی چه نوع زجری حرف میزنیم. اینکه شخصیت ما توسط دردهایمان شکل میگیرد لزوما به این معنی نیست که همه پس از عبور از فیلتر آن به آدمهای قویتری تبدیل میشویم. زجر هیچ جذابیتِ رومانتیکی ندارد که برای تبدیل شدن به آدمهای قویتر زجر کشیدن را تبلیغات کنیم و به آن ببالیم. اما درد و رنج بخشی از زندگی است و سید باور دارد که از طریق آن میتوان به انسان قویتری تبدیل شد و منظور سید از «قویتر» به معنی «عاشقتر» و «مهربانتر» و «بهتر» نیست. منظور سید یعنی کسی که در جنگِ زندگی هر کاری برای زنده ماندن انجام میدهد. از آنجایی که دیوید یک آخرالزمان در پیش دارد، هدف سید این است تا از این طریق ذهنِ او را برای نبرد پیشرو آماده کند. در جریان مرور خاطرات سید متوجه میشویم که او دوران نوجوانی افتضاحی داشته است. از مادرش که برای خوابیدن در کنار دخترش مجبور است برای جلوگیری از تماس پیدا کردن با او یکی از بالشتها را بین خودشان بگذارد تا تماشای او در حالی که فقط خودش را برای بوسیدن در آینهی اتاقش دارد تا به تن کردن کُتها و کلاههای مهمانان در اتاقِ لباسها و ادای آدمهای مختلف را در آوردن. تمام اینها به تصمیم تراژیک و بیفکرانهی سید برای به دست گرفتن کنترل بدن مادرش و اولین تجربهی عشقبازیاش با آن مرد منجر میشود که اگرچه به حدی دیوانهوار است که صدای فریادم را بلند کرد، اما همزمان یکی از همان حرکتهای دیوانهوار اما قابلدرک دوران نوجوانی و روزهای آغازین گشت و گذار در جنگلِ وحشتناک بزرگسالی است.
با اینکه همه در نوجوانی ورود به این جنگل وحشتناک را تجربه میکنند و تقریبا هیچکس بدون زخمی شدن و اشتباه کردن به درک نسبتا خوبی برای ادامهی زندگیاش در این جنگل نمیرسد، اما وضعیتِ سید از این جهت نسبت به بقیهی دختران همسن و سالش بدتر است چون فرصتی برای اشتباهات کوچک و درس گرفتن از آنها و رشد کردن نداشته است. سید مثل اکثر آدمها از ابتدای محدودهی جنگل وارد آن نشده تا وقتی به مرکزش رسید راه و روش زنده ماندن و ساز و کار آن را یاد گرفته باشد و در مسیر پوست کلفت شده باشد. سید مجبور بوده تا با هلیکوپتر بر فراز جنگل پرواز کند. شاید نشستن در فضای بیخطر هلیکوپتر در مقایسه با دست و پا زدن در تاریکی جنگلِ نوجوانی خوشحالکننده به نظر میرسد، اما حقیقت این است که این هلیکوپتر قرار نیست مسافرش را در آنسوی جنگل که خطری در کار نیست پیاده کند. تجربه ثابت کرده بالاخره لحظهای فرا میرسد که این هلیکوپتر، مسافرش را وسط راه از بالا به وسط جنگل پرت میکند. بنابراین برخلاف بقیه که تا به مرکز جنگل برسند با سلسله اشتباهات کوچکشان و درس گرفتن از آنها باتجربه شدهاند، سید بدون تجربه خود را در خطرناکترین نقطهی سفرش پیدا میکند. پس او با به دست گرفتن کنترل بدن مادرش دست به حرکتی میزند که اصلا به عواقبش فکر نکرده است. قدرت سید این فرصت را که بتواند به مرور اشتباه کند و رشد کند را ازش گرفته است. بنابراین تنها چیزهایی که برای او باقی ماندهاند تصمیمهای افراطی هستند. بالاخره روزی میرسد که بوسیدن آینه کافی نیست. البته اگر قدرت فرابشری سید را ازش بگیریم، چیزی که گیرمان میآید خیلی شبیه به همان احساسِ رایج دوران نوجوانی و بلوغ است که همه طعمش را چشیدهایم. کاری که سید انجام میدهد نسخهی اکستریمِ همان عنصری است که دوران بلوغ را تعریف میکنند: تصمیمگیری بدون در نظر گرفتن عواقبش. گشت و گذار در دوران کودکی سید اما بهمان اجازه میدهد تا در کنار بخش غمگین او، بخش مبارزش را هم ببینیم. او نه تنها تصمیم میگیرد تا به بقیه اجازه ندهد که رفتار بدی با او داشته باشند و در عوض در یک حرکت بچههای قلدر مدرسه را کلهپا میکند، بلکه با دست کردنِ دستکشهای چرمی سیاه و قرمزش، همچون کسی عمل میکند که این بخشِ از زندگیاش را قبول کرده است و حالا میخواهد هرطور شده راهی برای حرکت به جلو از وسط کوه دردی که سد راهش شده است باز کند. هدفِ سید از ورق زدن کتاب زندگیاش برای دیوید فقط یک چیز است: عشق را فراموش کن. الان وقت تمرکز کردن روی درد است. یکی از آن استراتژیهای فلسفی ترسناک که میگوید بیخیال احساسات مثبت شو و فقط به تحمل کردن سختیها ادامه بده.
به عبارت دیگر منظور جملات پایانی سید به دیوید این است که «عشق ما را نجات نمیدهد، بلکه این ما هستیم که عشق را نجات میدهد». سید برخلاف باور رایج مردم دربارهی اینکه عشق چیزی است که به انسانها کمک میکند تا تجربههای طاقتفرسای زندگیشان را پشت سر بگذارند، اعتقاد دارد که نگاه کردن به عشق به عنوان سلاح قدرتمندی که با استفاده از آن تمام چیزهای بدی که به سمتت حملهور میشوند را نابود میکنی اشتباه است. عشق از نگاه سید نه تنها سلاحی قدرتمند نیست، بلکه بزرگترین نقطهی ضعف انسانهاست. البته نه به این معنی که انسانها برای موفقیت باید بهطور کامل عنصر عشق را از زندگیشان حذف کنند، بلکه به این معنی که باید به عشق به عنوان ارزشمندترین اما آسیبپذیرترین چیزی نگاه کنند که به مراقبت و مبارزهی بیوقفهشان برای حفظش نیاز دارد. به قول سید، او و دیوید قبل از عاشقبودن باید آنقدر قوی باشند که از عشقشان در مقابل چیزهایی که میخواهند آن را نابود کنند مراقبت کنند. چرا که عشق نجاتشان نمیدهد، بلکه تلاش برای مراقبت از عشق است که مجبورشان میکند تا قهرمانانهتر و سرسختتر مبارزه کنند. سید در ذهنش در حال تکرار دوباره و دوبارهی زجرهای فیزیکی و روانی زندگیاش است. چرا که از طریق عادیسازی این دردها است که او میتواند سوخت و قدرت کافی برای مبارزه در نبردهای آیندهاش را تامین کند. دردِ عدم احساس کردن گرمای آغوش مادرش. درد عدم جا گرفتن در جامعه. درد عدم پیدا کردن دوست و تجربهی عشق. درد ناشی از بُریدن بدنش با تیغ کُند قیچی که دردناکتر است. درد عدم تواناییاش در صمیمی شدن با دیگران از لحاظ فیزیکی. درد ظاهر شدن با آن وضع در حمام و زندانی شدن بیدلیل دوست مادرش به خاطر او. ما از زاویهی دید دیوید فکر میکنیم که بزرگترین خواستهی سید به خاطر از دست دادن تمام لحظات صمیمی زندگیاش، عشق است و بس. فکر میکند سید از طریق مرور خاطراتش میخواهد دربارهی عطش و اشتیاق و هوس سیرابنشدهاش از عشق حرف بزند. اما سید در واقع در حال اندیشیدن و یادآوری رویدادها و تجربههایی است که او را به آدم قویتری تبدیل کرده است. به خاطر همین است که او آدمهایی که جامعه «بد و گناهکار» میداند را تحسین و ستایش میکند. چرا که آنها چنان حجمی از درد و رنج را تحمل کردهاند که به منبع بیانتهایی از قدرت دسترسی دارند. در نتیجه خواستهی اصلی سید نه عشق، بلکه مقاومت و انعطافپذیری درونی است.
یکی از نکات قابلتوجه خاطراتی که سید از کودکی به یاد میآورد مربوط به مادرش با بازی لیلی ریب میشود که نقشآفرینی تقریبا بیکلام و ساکتی در قالب این شخصیت دارد. مادری که بیشتر از اینکه بازتابدهندهی مادر واقعی سید باشد، مادری است که سید از گذشتههای دور به یاد میآورد. زنی که به ندرت حرف میزند و وقتی هم حرف میزند، در حال حرف زدن با دیگران است، نه دخترش. در داستانهای دوران بلوغ که جر و بحثها و درگیریهای لفظی مادر و فرزند در مرکز توجه قرار دارد، اینجا «لژیون» رابطهی مادر و دختری متفاوتی را ترسیم میکند. جایی که مادر وسیلهی بیکلام اما کماکان مهربانانهای را برای ارتباط با دخترش انتخاب کرده است. به عبارت دیگر نویسندگان عدم توانایی سید در لمس کردن دیگران را به عدم توانایی او و مادرش در صحبت کردن با یکدیگر تغییر دادهاند. وقتی متوجه عدم ارتباط کلامی این دو میشویم، میتوانیم از آن به عنوان وسیلهای کمک آموزشی برای درک بهتر فاصلهای که قدرتِ سید بین او و مادرش ایجاد کرده است شویم. یکجورهایی این قدرت چنان فاصلهای بین آنها ایجاد کرده است که انگار این مادر و دختر هیچوقت با هم حرف نمیزنند. فاصلهای که قدرت سید در رابطهی آنها ایجاد کرده مثل این میماند که همین الان با مادرتان قرار بگذارید که هیچوقت با هم حرف نزنید. اما با این حال میبینیم که مادرِ سید از روشهای دیگری برای پریدن از روی این سد و انتقال عشقش به دخترش استفاده میکند. در لحظات کوتاهی که دوربین روی صورت مادر باقی میماند، میتوان آتشفشان فعالی را دید که پشت آن لبخند در حال فوران کردن است.
اگرچه هر دو لبخندهای کوچکی با یکدیگر رد و بدل میکنند، اما هر دو همزمان متوجه شکاف عظیمی که دارد آنها را از یکدیگر دور و دورتر میکند هم هستند. مثل دو نفر که با لبخند زدن به یکدیگر در حال خداحافظی و حرکت به سمت مقصدهای خودشان هستند. اگرچه در ابتدا تلاش آنها برای نگاه کردن به صورت یکدیگر با وجود فاصله گرفتن از یکدیگر تحسینبرانگیز است، اما بالاخره لحظهای فرا میرسد که صورتشان چیزی بیش از نقطهای سیاه در دوردست نیست و لبخندهایی که دیگر مخاطب نخواهند داشت و لبخندهایی که محو میشوند. بالاخره دیوید و سید در حالی در دیویژن ۳ بیدار میشوند که سازمان در هرج و مرج کامل به سر میبرد. مبتلاشدگان به کاتالیست بیدار شدهاند و میخواهند بدانند چه بلایی سرشان آمده است و از سوی دیگر لنی در بدن فیزیکیاش در حالی که توسط ماموران دیویژن دستگیر شده است جلوی رویمان ظاهر میشود. شاید در این اپیزود خبری از امهل فاروق نبود، اما ظاهرا در حالی که دیوید و سید در حال خاطرهگردی بودند، اتفاقات قابلتوجهای در دنیای واقعی افتاده است که بیصبرانه مشتاق سر در آوردن از آنها هستم. شاید هفتهی بعد سری به گذشتهی لنی بزنیم. چون «لژیون» ثابت کرده وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که از قدرتهای میوتنتی کاراکترهایش برای شخصیتپردازی از روشهای غیرمعمول استفاده میکند.