جدیدترین اپیزود سریال Legion که کاملا به دست و پنجه نرم کردن دیوید هالر با اندوه تازهاش اختصاص دارد، سعی میکند کمبود قسمت قبل را برطرف کند. همراه نقد میدونی باشید.
در صحنهای از اپیزود ششم فصل دوم «لژیون» (Legion) به لحظهی قبل از اینکه دیوید به جمعِ مریضهای بیمارستان روانی کلاکوورکس بپیوندد فلشبک میزنیم. در حالی که خورشید با زورگویی ابرهای بارانی از سینهی آسمان کنار رفته است و از پشت پنجرهی خیسِ اتاقش، به تماشای بازی دستهجمعی ابرهای بارانی که آسمان را به رنگ خاکستری و آبی سرد در آوردهاند نشسته است، با دیویدی روبهرو میشویم که نمیداند باید تا چه مدتی داخل دیوارهای بیمارستان سپری کند. او اگرچه اصلا دوست ندارد قدم در کلاکوورکس بگذارد، اما تمام راههای جایگزین برای کنار آمدن با ذهن افسارگسیختهاش طوری جواب ندادهاند که چارهای به جز قبول کردن آن نمیبیند. بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که خواهرش ایمی، او را بعد از تلاش برای حلقآویز کردنِ خودش با سیم به اینجا آورده است. پس کلاکورکس حکم ایستگاه اضافهای بعد از ایستگاه پایان را دارد که خب، امتحانش ضرری ندارد. اما بدون اعتراض کردن هم نمیشود. هرچقدر هم این اعتراض، بیزور و فرمالیته باشد. دیوید میگوید: «قرار نبود اینطوری بشه». ایمی که کنار دستش نشسته و با تمام وجود سعی میکند تا از شکستن سدِ اشکهایش، دریاچه شدن آن در کاسهی چشمانش و لبریز شدنش جلوگیری کند جواب میدهد: «میدونم. اما اینطوری شد دیگه». اما اگر اینطوری نمیشد چه میشد؟ یکی از بزرگترین وحشتهای بشر، ناآگاهی از عواقب تصمیماتی است که در لحظه میگیرد. تلاش برای پیشبینی کردن زندگیمان در هفتهی آینده آسان است. احتمالا تا هفتهی آینده تغیبری در دوستانمان، شغلمان و محل زندگیمان ایجاد نمیشود. اما آیندههای دور چه؟ اگر پیشبینی کردن یک هفتهی آینده مثل حل کردن مسئلهی ریاضیای در سطح دوم دبستان است، هرچه به فاصلهی ما از آیندهی مد نظرمان افزوده میشود، درجهی سختی مسئلهی ریاضی هم افزایش پیدا میکند. شاید برای گرفتن تصمیمات بزرگ زندگیمان حسابی تلاش میکنیم تا آینده را هم در نظر بگیریم و همهچیز را ریز به ریز محاسبه کنیم تا از اینکه این تصمیم در طولانی مدت به نفعمان خواهد بود یا به ضررمان مطمئن شویم. اما تلاش برای رصد کردن عواقب تصمیماتمان در زمان حال چیزی بیشتر از القای توهم کنترل بر سرنوشتمان به خودمان نیست.
مثل این میماند که وقتی تقریبا نیمهنابینا هستیم، سعی کنیم با استفاده از چراغقوهای که باتریهایش ته کشیده است و فقط قادر به تولید نور محوی است، چیزی را که در انتهای یک تونل تاریک چند کیلومتری است تشخیص بدهیم. این یعنی با وجود تمام تلاشمان برای ساختن بهترین آیندهای که میتوانیم برای خودمان بسازیم، همیشه این احتمال وجود دارد که هیچ چیزی طبق برنامه پیش نرود. همیشه این احتمال وجود دارد که یک روز به خودمان بیاییم و ببینیم چگونه کوچکترین تصمیماتی که میتوانستیم بگیریم و کوچکترین تصمیماتی که از گرفتنشان سر باز زدهایم، به چنان پشیمانیها و افسوسهای سنگینی تبدیل شدهاند که همچون یک بلوک سیمانی بزرگ روی سینهمان قرار گرفتهاند و به مرور میتوانیم صدای طرق و طروقِ ترک برداشتنِ دندههایمان و هر لحظه نزدیک شدنمان به متلاشی شدن استخوانهای سینهمان و فرو رفتن نوک تیزشان در ریهها و له شدن بالا تنهمان زیر وزنِ بلوک سیمانی را احساس کنیم. اینجور مواقع شاید تنها چیزی که برای آرامش پیدا میکنیم این است که از خودمان میپرسیم چه میشد اگر اینطور نمیشد؟ چه میشد اگر داستان زندگیام به جایی به جز له شدن سینهام زیر این بلوک سیمانی منجر میشد؟ مخصوصا اگر به تئوری دنیاها و خطهای زمانی بینهایت هم اعتقاد داشته باشید. آن وقت حسابی میشود دربارهی این خیالپردازی کرد که نسخههای متفاوتم در دنیاهای آلترناتیو دیگر چه وضعیتی دارند. آیا وضعیتشان بهتر از وضعیت اسفناک فعلیام است یا بدتر؟ آیا آنها در اوج آرامش و لذت زندگی میکنند یا با مشکلات خاص خودشان درگیر هستند؟ آن وقت میتوان به آن به عنوان آزمایش فکری جالب اما غمگینی نگاه کرد. تا از این طریق راههای نرفته، تصمیمات اتخاذ نشده، شایدهای به یقین تبدیل نشده، اگرهای آرزو مانده، شوکهای به وقوع نپیوسته و جادههای عبور نکرده را تصور کنیم. اینکه چه اتفاقی میافتاد اگر سرنوشتمان به نقطهای که الان هستیم ختم نمیشد. اگرچه فکر کردن به چنین پدیدهای برای هرکسی جذاب و شگفتانگیز است. اما شاید اکثرمان وقتی که حسابی از وضعیت فعلیمان عصبانی و ناامید هستیم، این آزمایش را در ذهنمان انجام میدهیم. شاید وقتی شب در رختخواب دراز کشیدهایم و به سقف تاریک خانه زُل زدهایم، خودمان را در موقعیتهای دیگری تصور میکنیم. خیلی از ما انسانها بعد از کمی خیالپردازی خسته میشویم و متوجه میشویم که ذهنمان را مشغول چه کار بیهودهای کردهایم. ما در این بدن و در این لحظه زندانی شدهایم و راهی برای پاره کردن این پوست و گوشت و فرار کردن به نقطهی دیگری از هستی وجود ندارد. پس بسوز و بساز.
اما دیوید هالر به عنوان یک میوتنت این توانایی را دارد تا خودش را به مکانهای متفاوتی به جز موقعیت فعلیاش شلیک کند. کلمات شدو کینگ در لحظات پایانی این اپیزود مثل زنگولهای در حالت اسلوموشن زنگ میزند و پژواکش در فضا میپیچد: «خودت میتونی تصمیم بگیری که چه چیزی واقعیه و چه چیزی نیست. به ارادهی خودت بستگی داره». دیوید هالر در پایان اپیزود هفتهی گذشته در یکی از همان لحظاتِ اندوهناکی قرار گرفت که ازشان فراری هستیم. او با بدنِ مُرده و تغییرشکلیافتهی خواهرش روبهرو شد که طی فرآیندی بسیار دردناک توسط شدو کینگ به لنی متحول شده بود. طبیعتا اولین چیزی که دیوید بهش فکر میکند این است که دوست دارد هر جایی به جز اینجا باشد. اپیزود این هفته که اولین اپیزود فصل دوم است که نوآ هاولی نویسندگیاش را برعهده دارد بهطور کامل به پرداختن به این حس اختصاص دارد: «دیوید نمیخواهد اینجا باشد». نتیجه یکی از همان اپیزودهایی است که اتفاقا به تازگی در نقد اپیزود سوم فصل دوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaind's Tale) بهطور مفصل دربارهاش حرف زدم. آنجا گفتم که چرا عاشق اپیزودهایی هستم که یکی از احساساتِ به ظاهر جزیی کاراکترها را انتخاب میکنند و بعد آن را زیر میکروسکوپ میگذارند. اگر فصل دوم «لژیون» بعد از اپیزود هفتهی قبل قرار بود روند طبیعیاش را حفظ کند میبایست بلافاصله بعد از گریه و زاری دیوید پس از اطلاع از سرنوشت خواهرش و تلاش او برای انتقام از شدو کینگ آغاز میشد. اما هاولی تصمیم میگیرد تا به جای اینکه سراسیمه به جلو بپرد، قبلش زیر پایش را نگاه کند. نتیجه این است که هاولی سعی میکند تا روی انفجار درونی دیوید در لحظهای که از ماهیت واقعی لنی با خبر میشود زوم کند و آن را به داستانی دربارهی کشمکش دیوید بین انتخاب طرز فکر شدو کینگ و طرز فکر ایمی تبدیل کند. مسئله این است که امهل فاروق به دیوید گفته بود که او حکم یک خدا را دارد و کافی است اراده کند تا واقعیت دلخواه خودش را داشته باشد، اما همزمان خواهرش قبل از پیاده کردن او بیرون از درهای تیمارستان کلاکوورکس بهش میگوید که شاید قرار نبود اینطوری شود، اما حالا که شده است. پس دیوید در این اپیزود سفر ذهنیای را شروع میشود که جملهی شدو کینگ و ایمی دو سوی متضاد یکدیگر را در آن تشکیل دادهاند. دیوید در ابتدا نمیتواند اتفاقی را که افتاده است قبول کند. پس تنها راهی که جلوی خودش میبیند این است که از آن لحظه به دنیاهای جایگزین دیگری فرار کند که هرکدام از آنها به آدمهای متفاوتی از دیوید که از خوب شروع میشوند و تا افتضاح ادامه دارند اختصاص دارد. اما در نهایت تصمیم میگیرد تا حرفِ خواهرش را به حرف شدو کینگ نفروشد.
شاید اتفاقی که افتاد نباید میافتاد، اما حالا که افتاده است و هیچ چیزی بهتر از ایستادگی در مقابل آن به جای فرار کردن نیست. بالاخره اگر به گذشته برگردیم شاید ورود دیوید به آسایشگاه روانی کلاکوورکس در ابتدا همچون ایستگاه بعد از ایستگاه پایانی به نظر میرسید که دیگر بعد از آن درهای عمیق قرار دارد. اگرچه دیوید در ابتدا از قدم گذاشتن به آنجا احساس خوبی نداشت و اگرچه در نگاه اول برقی از ناامیدی از خواهرش توام با همذاتپنداری با او دیده میشد، اما قدم گذاشتن به کلاکووکس که در ظاهر ایستگاه پایانی به نظر میرسید، در واقع شروع تازهای بود که دیوید را در مسیر بهبودی قرار داد. به او کمک کرد تا نه تنها از طریق ارتباطش با سید، به عشق برسد که هیچوقت فکرش را نمیکرد عملی شود، بلکه موفق شد به کمک میوتنتهای دیگر جایگاهش را در دنیا کشف کند، متوجه شود که در تمام این مدت مریض نبوده و تمام این بلاها را یک انگلِ ذهنی سرش آورده است. موفق شد شدو کینگ را از ذهنش بیرون کند و به آدم قابلتری تبدیل شود. موفق شد به کسی تبدیل شود که بتوانیم او را به جای یک بیمار اسکیزوفرنی سردرگم، به عنوان یک ابرقهرمان محکم بشناسیم. پس اگرچه قدم گذاشتن به درون کلاکوورکس در ابتدا به عنوان «قرار نبود اینطوری بشه» شروع شد، اما به چیز کاملا متفاوتی تغییر شکل داد. ورود به کلاکوورکس هرچه نبود، حداقل دیوید را به وضعیت مستحکمتر و مستقلتری رساند. دیوید بعد از مرگ نابهنگام و ترسناکِ ایمی میتواند به نسخههای دیگرش در دنیاهای دیگر فکر کند، اما در نهایت چیزی که باید یاد بگیرد این است که حالا که برخلاف انتظارمان کارمان به اینجا کشیده شده است، سوال این است که آیا برای تبدیل کردن چیزی که هماکنون همچون ایستگاه پایانی به نظر میرسد به ایستگاه شروع دوباره تلاش میکنیم یا نه؟
اپیزود این هفته فقط به خاطر از حرکت نگه داشتن زمان در همان نقطهای که دیوید در اپیزود قبل روی زمین نشسته بود و هایهای گریه میکرد و تمرکز روی احساساتِ او در آن لحظه، اپیزود خوبی نیست، بلکه وظیفهی دومش کمرنگ کردن اشتباهی است که سریال در اپیزودِ هفتهی گذشته مرتکب شده بود. بزرگترین مشکلِ اپیزود هفتهی گذشته این بود که اگرچه کل اپیزود به سوی یک غافلگیری شوکهکنندهی بزرگ حرکت میکرد، اما وقتی متوجه شدیم این غافلگیری شوکهکننده چیزی نیست جز کشته شدنِ ایمی به دست شدو کینگ که یکی از جزییترین کاراکترهای سریال است، از این غافلگیر شدم که نوآ هاولی چطور انتظار داشته است تا مرگ کاراکتری که تقریبا کلا فراموشش کرده بودیم به اندازهای که کل یک اپیزود را بهطرز دراماتیکی بهش اختصاص داده بود تاثیرگذار شود. ظاهرا خود هاولی هم از این نقص آگاه بوده است. چون یکی از وظایف اپیزود این هفته این است تا مرگِ ایمی را به اتفاق مهمتری برایمان تبدیل کند. با اینکه فکر میکنم اگر اپیزود این هفته زودتر از مرگ ایمی از راه میرسید بهتر میبود و اگرچه اپیزود این هفته به آن اندازهای که در ابتدا فکر میکردم دربارهی ایمی نیست تا کمبود او در اپیزود قبل را بهطور کامل جبران کند و در نتیجه کاملا در وظیفهاش در زمینهی بهبود بخشیدنِ مسئلهی کمبود شخصیتپردازی ایمی موفق نیست، اما همین که هاولی تصمیم گرفته تا فرمان را در لحظهی آخر بچرخاند و به جای سقوط در ته دره و سوختن، تصادف و زخمی شدن را به جان بخرد خیلی بهتر است. به این ترتیب «لژیون» سهگانهای را که با اختصاص دادن یک اپیزود کامل به سید شروع شده بود و با تمرکز روی لنی در اپیزود هفتهی گذشته ادامه پیدا کرده بود با اپیزود این هفته که به دیوید اختصاص دارد به انتها میرساند. همین که اپیزود این هفته با یک دیوید مسن و بیخانمان آغاز میشود و بلافاصله به یک دیوید شیک و ثروتمند کات میزند تا در نهایت به یک دیوید کچل و فلج برسد، دقیقا معلوم نیست که در آن چه خبر است. تازه وقتی با دیویدی که روی نیمکتِ ایستگاه اتوبوس نشسته است و تبلیغاتِ مشاور املاک خواهرش در پشت سرش دیده میشود و بعد دوربین به آرامی میچرخد و با دیویدی در همان خیابان روبهرو میشویم که در ظاهر کارآموز یک شرکت سعی میکند تا جلوی افتادن لیوانهای قهوهی پرتعدادی را که در بغل دارد بگیرد دوزاریمان میافتد که دیوید در ذهنش دارد نسخههای مختلفی از زندگیاش را بازبینی میکند. همین که در رفت و آمد بین این دیویدهای مختلف، زندگیشان را در برهههای زمانی کوتاه تماشا میکنیم (برخی خوشبخت، برخی بدبخت و برخی درب و داغان)، هدف این اپیزود روشن میشود. حتی بدون وجود نسخهی معتادِ دیوید که سعی میکند بهطرز دیوانهواری با استفاده از سیبزمینی سرخکرده، تئوری دنیاهای جایگزین را برای مخاطبان توضیح بدهد، کمکم متوجه میشویم که در حال تماشای چه چیزی هستیم.
شاید در ابتدا کمی در حال دست و پا زدن باشیم، اما کارگردانی سیالِ جان کامرون بهمان کمک میکند تا با جریان همراه شویم. «لژیون» از آن سریالهایی است که به یک ژانر بهخصوص پایبند نیست و با توجه به چیزی که داستان دیکته میکند میتواند جلوهای متناسب به خود بگیرد. بعضیوقتها تبدیل به یک فیلم سیاه و سفید صامت ترسناک میشود. بعضیوقتها مثل هفتهی گذشته حس و حال فیلمهای اسلشر بیابانی مثل «تپهها چشم دارند» را به خود میگیرد. بعضیوقتها مثل اپیزودِ سیدمحور این فصل، به داستان عاشقانهی در تیر و طایفهی «درخشش ابدی یک ذهن پاک» پهلو میزند و اپیزود این هفته هم بیشتر از هر چیز من را به یاد «درخت زندگی» ترنس مالیک انداخت. داستانی که انگار هیچ محدودیتی نمیشناسد و گویی تماشاگرانش را سوار بر دوربین نامرئی بزرگی کرده است که در سرتاسر هستی گشت میزند، از کرمچالهها عبور میکند و همینطور که باد خنکی را روی صورتهایمان احساس میکنیم، زندگی آدمهای گوناگونی را دنبال میکنیم. یا بهتر است بگویم زندگی یک نفر را در موقعیتهای گوناگون دنبال میکنیم. اپیزود این هفته اما همزمان در زمینهی بررسی غم و اندوهی که با از دست دادن عزیزان سرچشمه میگیرد بسیار یادآور سریال «باقیماندگان» (The Leftovers) هم است. درست مثل کاراکترهای آن سریال که چکشِ اندوه طوری آنها را زیر حملات خود گرفته بود که آنها دست به هر کار عجیب و غریبی برای کنار آمدن با آن میزدند یا شخصیتها و نقابها و رفتارهای جدیدی که در تضاد با واقعیتِ خودشان بود را برای مبارزه با اندوه عمیقشان انتخاب میکردند، «لژیون» هم این هفته این فرصت را به پروتاگونیستش میدهد تا نسخهی متفاوتی از خودش باشد. دیگر خودتان تصور کنید ترکیبی از سبکی و آرامش و لطافتِ «درخت زندگی» با هرج و مرج و عصبانیت و افسردگی «باقیماندگان» به چه نتیجهی دلانگیزی که تبدیل نمیشود.
در جریان جستجوهایمان با دیوید در فضا-زمان متوجه میشویم که بعضی از این واقعیتهای جایگزین خیلی تیره و تاریک هستند. یکی از آنها به دیوید هپلی و آشفته و بیخانمان و از لحاظ روانی درهمشکستهای میپردازد که سبد چرخدارش را که با آت و آشغال پُر شده است در خیابان هل میدهد و به کسانی که آنجا نیستند فریاد میزند و فحش میدهد. این نسخه از دیوید کاملا عقلش را به شدو کینگی که در ذهنش رشد کرده است از دست داده است. او از مرحلهی نجات یافتن گذشته است. این نسخه از دیوید در تضاد با نسخهی فعلیاش قرار میگیرد. دنبال کردن این داستان نشان میدهد که اگر دیوید نمیتوانست از ماهیت واقعی اتفاقی که درون ذهنش جریان دارد اطلاع پیدا کند، احتمالا وضعیتش به مرور آنقدر بد میشد که کارش به اینجا میکشید. در جریان سکانسی که بهطرز آشکاری ارجاع جالبی به «پرتقال کوکی» استنلی کوبریک است، دیوید توسط چهار اراذل و اوباشِ فیلم کوبریک زیر مشت و لگد گرفته میشود، اما اینبار آنها برخلاف فیلم کوبریک قسر در نمیروند، بلکه باعث فعال شدن قدرتِ دیوید پیر میشوند و در عرض یک چشم به هم زدن چیزی جز سایهای کمرنگ از آنها روی زمین باقی نمیماند. طبیعتا به قدرت رسیدن پیرمردی که کنترلی روی ذهنِ اتمیاش ندارد فقط به یک معنی است: محاصره شدن او توسط اعضای دیویژن ۳، مختل کردن فعالیت مغزش توسط پهبادی که یکجور فرکانسهای خاص تولید میکند و در نهایت از وسط نصف شدن پیرمرد بیچاره توسط کاتانای کِری خودمان. هیچ آرامشی در این نسخه از زندگی دیوید یافت نمیشود. چنین چیزی دربارهی دیوید سیبیلدار هم صدق میکند. این نسخه از دیوید برخلاف نسخهی قبلی برای کنترل افکار مغشوش ذهنیاش دارو مصرف میکند. این اگرچه باعث شده تا کار دیوید به یک پیرمرد هزیانگوی بیخانمان کشیده نشود، اما در عوض او از آن طرف بام افتاده است. این نسخه از دیوید آنقدر دارو مصرف میکند که همیشه بیحال و بیحوصله و خسته و نیمهخواب به نظر میرسد. شغلش به عنوان کسی که جعبههای شیر را روی هم میچیند نیز آنقدر کسلکننده است که هیجان و لذت از زندگی این آدم بهطور کامل محو شده است.
دیوید در این واقعیت چیزی بیشتر از یک زامبی نیست. زامبیها به خاطر وحشیگری نامعمولشان هیجانانگیز هستند. اما دیوید یکی از آن زامبیهای بیخاصیتی است که حتی عرضهی تعقیب کردن و گاز گرفتن قربانیانش را هم ندارد. مثل مُردهای که از مرگ بازگشته است، اما اشتهایی به گوشت انسان ندارد. پس تنها چیزی که میماند مُردهی متحرکی است که انگار تا ابد سرگردان خواهد بود. در این نسخه، ایمی را داریم که مثل همیشه هوای دیوید را دارد و مدام بهش یادآور میشود که قرصهایش را بخورد و روتین بیخطر زندگیاش را با دقت دنبال کند. اما تلاش دیوید و ایمی برای کنترل کردن ذهنِ متلاطم او مثل این میماند که تلاش کنیم خرسهای گریزلی را متقاعد کنیم که ما را تکه و پاره نکنند. شاید چند باری بهطرز معجزهآسایی کاری به کارمان نداشته باشند، اما بالاخره یک روز میرسد که فشار آوردن گرسنگی به شکمشان یعنی حمله. پس، داستان این نسخه از دیوید پاستوریزه و ظاهرا کنترلشده هم دیر یا زود به فاجعه منجر میشود. پلیس یک شب دیوید را نگه میدارد و دیوید هم که از دیدنِ هیولایی با چشمان زرد در دور و اطرافش بیقرار شده است، در مقابل دستگیر شدن توسط پلیس مقاومت میکند. در ابتدا دیوید یکی از افسران پلیسها را با تلهکینسیس به نقطهی نامعلومی از آسمان شوت میکند و دومین پلیس قبل از اینکه فرصتِ پردازش کردن چیزی که دیده است را داشته باشد، توسط قدرتِ دیوید همچون یک تکه کاعذ باطله مچاله میشود و به گلولهای از استخوانهای گرهخورده در یکدیگر که روی حوضی از خون افتاده است تبدیل میشود. در نهایت گلولهی شلیک شده توسط افسر پلیس سوم به ستون فقرات دیوید برخورد میکند و او را برای همیشه فلج میکند. اما پلیسها قبل از این فرصت دستگیری دیوید را داشته باشند، او خودش و خواهرش که در صحنه حضور دارد را به یک دنیای جایگزین دیگر که کسی در تعقیبشان نیست منتقل میکند. متوجه میشویم دیوید کچلِ پیرِ معلولی که در آغاز اپیزود دیده بودیم در واقع همین دیوید است که اگرچه همراه با ایمی از دنیای خودشان فرار کردهاند، اما تمام بدبختیهایشان را همراه با خودشان به دنیای جدید منتقل کردهاند. دیوید بیخانمان و دیوید معلول دو سرِ بدترین اتفاقاتی را که میتوانست برای دیوید خودمان بیافتد به تصویر میکشند.
اما یک سری واقعیتهای دیگر هم هستند که بین این دو قرار میگیرند. مثلا در ادامهی داستانِ دیویدِ کارآموز متوجه میشویم که در این خط زمانی، او از قدرتش در خواندن ذهن دیگران استفاده میکند تا در عرض چند دقیقه از کارآموزی که کسی اسمش را نمیداند، به یکی از مهمترین افراد شرکت تبدیل شود. این خط داستانی به همان چیزی اشاره میکند که احتمالا خیلی از ما خیالپردازی میکنیم که اگر قدرتهای دیوید را داشتیم چه کار میکردیم. تماشای اینکه دیوید در این خط زمانی به بردهی قدرتش تبدیل نشده و از آن برای پیشرفت در زندگی احساس میکند خیلی هیجانانگیز است و خیلی نزدیک به همان چیزی است که اگر این قدرت در دنیای واقعی وجود داشت، اینگونه ازش استفاده میشد. خواندن ذهنِ مردم برای موفقیت مالی به جای مبارزه با تروریستهای فرابشری. اما به محض اینکه متوجه میشویم دیویدِ کارآموز در واقع همان دیوید ثروتمند است که حالا به جایی رسیده است که به رییسِ رییساش تبدیل شده است، متوجه میشویم چیزی که در ابتدا استفاده از قدرتش برای داشتن زندگیای بهتر به نظر میرسید، دیوید را در مسیر تبدیل شدن به پولدار مغرور و خشکی که اصلا شبیه دیوید دوستداشتنی همیشگی نیست قرار داده است. در جریان نمای گذرایی که به راحتی قابل از دست دادن است، دیوید ثروتمند در آینه، شدو کینگ را میبیند. در نتیجه متوجه میشویم که این خط زمانی مربوط به دنیایی نیست که دیوید از قدرتش برای منافع خودش استفاده میکند، بلکه مربوط به دنیایی است که شدو کینگ بهطور کامل کنترل دیوید را به دست گرفته است. صد رحمت به دیوید بیخانمان و دیوید معلول. آن دو دیوید هرچه بودند، به خودشان مربوط میشد. اما چیرگی شدو کینگ بر بدنِ دیوید یعنی او به پرقدرتترین و ثروتمندترین آدم دنیا تبدیل شده است. این یکی دیویدی است که هیچ مشکلی با خون دماغ کردن خواهرش با فشار آوردن به مغزش ندارد.
در یکی از بامزهترین و غمگینترین سکانسهای این اپیزود که در تضاد با دیوید پرقدرت و بانفوذ خط زمانی قبلی قرار میگیرد، به دیویدی سر میزنیم که یکی از آن کارمندان سازمانی تنهایی است که تمام کارش به امضا کردن و رونویسی مدارکی که هیچکس آنها را نمیخواند و زندانی شدن در اتاقی در پرتترین و دورافتادهترین بخش سازمان که حتی مدیران سازمان هم از وجود چنین بخشی اطلاع ندارند خلاصه شده است. دیوید در مرکز تصویر پشت میزش نشسته است و کابینتها و قفسهها و جعبههای کشودار دور تا دور او را محاصره کردهاند. تنها چیزی که اتاقش را روشن میکند یک لامپ فلورسنت خشک و خالی است. نتیجه بیشتر از اینکه شبیه محل کار باشد، حکم سردخانهی متروکه یک شهر کوچک را دارد که سالهاست کسی حتی مُردهاش را هم در آن نگه نداشته است. در نمایی که برای اولینبار دیویدی که دارو مصرف میکرد را میبینیم، او در حالی در گوشهی قاب قرار دارد که کارتونهای شیر و لبنیات اکثر فضای قاب را پُر کردهاند. کارگردان از این طریق میخواهد به این موضوع اشاره کند که داروهایی که دیوید مصرف میکنند باعث شدهاند فکر او هیچوقت سر جایش نباشد. باعث شده او پشت فرمان نباشد. باعث شده او خارج از مرکز زندگیاش باشد. در بازگشت به دیویدِ کارمند اگرچه او در مرکز تصویر قرار دارد، اما تمام قفسهها طوری او را از هر سو احاطه کردهاند که در مرکز بودن بیشتر از اینکه به معنی کنترل باشد، به معنی گرفتار شدن دیوید در مرکز زندگی یکنواختش است. برخلاف کارتونهای لبنیات که حداقل رنگ و رو داشتند، در اینجا قفسههای اتاق دیوید از گرافیکِ لوگوی شرکت لبنیات هم بهره نمیبرد. نتیجه به فضایی به مراتب کسلکنندهتر منجر شده است. تصویری که نهایت بیحوصلگی و عدم هیجان زندگی دیوید را منتقل میکند. پس تعجبی ندارد که دیوید برای اینکه کمی جذابیت به این فضای مُرده تزریق کند، یک موشِ بیچاره را مجبور میکند تا برای او شروع به آوازخوانی و رقصیدن کند. شاید این صحنه در سریال دیگری فقط به عنوان صحنهای که سریال از طریق آن صرفا میخواهد عجیب و غریببازی در بیاورد تبدیل میشد، اما سرنخهای تصویریای که کارگردان تاکنون بهمان داده است باعث میشود تا این صحنهی عجیب را به عنوان چیزی با معنیتر از چیزی صرفا عجیب برداشت کنیم. باعث میشود دیویدی را ببینیم که اگرچه کاملا افسرده است، اما هر از گاهی با سوءاستفاده از حیواناتِ بیچاره، برای خودش سرگرمی تولید میکند.
در نهایت دیوید هالر هرچه تلاش میکند اما نمیتواند خط زمانیای را که در آن او و ایمی زندگی خوبی دارند پیدا کند. در تمام خطهای زمانی دیگر، یا ایمی در زندگی دیوید یافت نمیشود یا دیوید و ایمی زندگیهای افتضاحی دارند. اگرچه سرنوشتِ ایمی در دنیای اصلی به مرگ دردناکی ختم میشود، اما دیوید به این نتیجه میرسد که آنها حداقل دوران خوشی را قبل از این فاجعه با هم پشت سر گذاشتهاند و خاطرات خوبی از یکدیگر دارند. انتخاب هر خط زمانی دیگری به معنی از بین رفتنِ فاجعه به همراه آن خاطرههای خوب است. نمیدانم، شاید اگر دیوید بیشتر جستجو میکرد میتوانست دنیایی را پیدا کند که در آن خوشبخت است. اتفاقا راستش یکی از خطهای زمانی به دیویدِ زن و بچهداری اختصاص دارد که خیلی خوش و خرم هستند و تا پایان این اپیزود هیچ بلایی سرشان نمیآید. اما قضیه دربارهی پیدا نکردن هیچ خط زمانی دیگری که بهتر از خط زمانی فعلی خودش باشد نیست، قضیه دربارهی این است که دیوید پس از مدتی که خشم و اندوهش کمی فروکش میکند، دوباره به یاد حرفِ خواهرش بیرون ساختمانِ کلاکوورکس میافتد؛ دنیا اینشکلی است و کاریاش هم نمیتوان کرد. از کجا معلوم خط زمانی دیوید خوشبخت مدتی بعد به فاجعه منتهی نشود. دیوید تصمیم میگیرد تا در نهایت خط زمانی خودش را انتخاب کند. اما نه به خاطر اینکه همهی گزینههای جایگزین بدتر هستند، بلکه به خاطر اینکه این دنیا همان دنیایی است که ایمیای که میشناخت در آن زندگی کرده است. رها کردن آن مثل رها کردن ایمی میماند. تنها دنیایی که شامل غم و اندوه دقیقی که او از مرگ خواهرش احساس میکرد است دنیای خودش است و تمام. بالاخره در این اپیزود متوجه میشویم که دیوید طبق تعریفِ شدو کینگ به همان خدایی تبدیل میشود که توانایی شکلدهی به واقعیتهای خودش را دارد و این ناشی از قدرتی است که بعد از مرگ خواهرش در دیوید آزاد میشود. رها کردن این دنیا یعنی به هدر رفتنِ مرگ ایمی. اما اگر بماند میتواند از مرگ ایمی به عنوان سکویی برای تبدیل شدن به میوتنت قدرتمندتر و متمرکزتری که برای مقابله با فاروق به آن نیاز دارد استفاده کند. روی هم رفته نوآ هاولی نه تنها با این اپیزود با تمرکز روی اندوه دیوید یادآور میشود که حتی ابرقهرمانان تلهپاتیک هم بعضیوقتها با تمام قدرتهایش به اندازهی انسانهای ضعیف، احساس فلجشدگی میکنند، بلکه موفق میشود کمبود شخصیتپردازی ایمی در اپیزود حیاتی هفتهی گذشته را تا حدودی جبران کند. در دنیای داستانگویی اینکه خواهر دیوید مُرده و همین برای درک کردن غمش کافی است کافی نیست. همهی ما به دلایل گوناگونی به آدمهای دور و اطرافمان اهمیت میدهیم و آنها به روشهای مختلفی روی ما تاثیر گذاشتهاند. بنابراین داستانگو باید به فراتر از «همین که خواهرشه کافیه» برود. نوآ هاولی با این اپیزود سعی میکند روی درس مهمی که دیوید از خواهرش یاد گرفته است و یکی از مهمترین سلاحهایش برای مقابله با شر خواهد بود تمرکز کند و از این کار سربلند بیرون میآید.