ایده نگه داشتن زمان و بازگشت به گذشته همیشه ذهن بشر را درگیر کرده است. فصل دوم سریال «شوخی» سراغ این ایده رفته است. با میدونی و نقد نیمه پایانی فصل دوم سریال همراه باشید.
گذشته تصویری روشن است که معمولاً دوستش داریم و دلمان برایش تنگ میشود. چرا؟ چون گذشته است و دسترسی ناپذیر است. سوال این است که آیا میشود احساسهایی که در گذشته تجربه شده را دوباره تکرار کرد؟ در قسمتهای ابتدایی میدیدیم که آدمهای مشابه در مکانهای مشابه قرار گرفتهاند اما احساسات مشابهی را نمیتوانند تجربه کنند چرا که زمان همه چیز را تغییر داده است. جف و جیل دیگر نمیتوانند به روزهای پیش از مرگ فیل بازگردند. چیزی در آنها تغییر کرده و تکان خورده است. آنها به آدمهای دیگری تبدیل شدهاند. غمهای گذشته به واسطه حادثه بزرگ مرگ فرزند بر روح و روان جف تاثیر گذاشته است.
سریال Kidding «شوخی» سریال ایدههاست. شکل مواجهه ما با آن شبیه همان کاری است که ویل پسر جف پیکلز در سریال میکند. او تلاش میکند با پیدا کردن اعداد فیبوناچی در پشت کتاب بازگشت به گذشتهاش زمان را به عقب برگرداند. زندگی او تبدیل به یک بازی و حل معما میشود. ما هم در این بازی شریکیم. ایدههای مختلف سریال قرار نیست یک لقمه آماده باشند. قرار است نوعی کشف و شهود برای مخاطب اتفاق بیافتد. با کنار هم گذاشتن ایدهها میشود به نتایج تازه رسید. زمان همیشه موضوعی جذاب برای بشر بوده است. مفهومی که دائم با خودش زوال را در بر دارد. احساسات و عواطف در طول زمان تغییر شکل میدهند و از بین میرود. مرگ نتیجه پیش رفتن زمان است. وقتی که فیل در همان ابتدای سریال تصادفی کشته میشود زمان روی نامطلوب خود را به رخ ما میکشد. اتفاقی میافتد که بازگشت ناپذیر است مگر در خیال.
هر چند با اهدای اجزای بدن فیلم به نوعی در این جهان حاضر است. اهدای اعضای بدن خود ایده است در راستای مقابله با زوال زمان. در نقطهای که ایستادیم نمیدانیم قرار است فصل جدید سریال هم ساخته شود. پایان فصل اول به شکلی بود که شکی نبود که این ماجرا ادامه خواهد داشت. جف پیکلز معشوقه جیل را با ماشین زیر گرفته بود. این قصه نمیتوانست در این موقعیت تمام شود. اما پایان فصل دو در عین آنکه میتواند ادامه پیدا کند پایان بدی برای خداحافظی با شخصیتها نیست. زمان در یک نقطه ایستاده است و میشود تصور کرد که کاراکترها هم در ذهن ما همیشه فیکس باقی خواهند ماند. سراغ ایدهها برویم.
تکههایی از اتفاقهای سریال در ادامه لو خواهد رفت.
زمان همیشه موضوعی جذاب برای بشر بوده است. مفهومی که دائم با خودش زوال را در بر دارد. احساسات و عواطف در طول زمان تغییر شکل میدهند و از بین میرود. مرگ نتیجه پیش رفتن زمان است. وقتی که فیل در همان ابتدای سریال تصادفی کشته میشود زمان روی نامطلوب خود را به رخ ما میکشد
اولین ایدهی پررنگ در نیمه پایانی فصل دوم رقابت دیردره با پدرش است. سباستین (پدر) و دیردره (دختر) نماینده دو نوع طرز فکر در گرداندن برنامه تلویزیونیاند. دیردره در فصل قبل میفهمد که هیچوقت نتوانسته ایدههای خود را عملی کند و خودش باشد و همیشه پشت ساخت عروسکها و گرداندنشان پنهان شده است. او به دنبال پیدا کردن یک هویت مستقل است که پدر برایش تصمیمگیرنده نباشد. البته آنقدری به زندگی کنترل شده خو کرده که وقتی جف او را رییس میکند تا حدی گیج و بهم ریخته و شاکی است. خودش میگوید که ۳۰ سال عروسک گردانده و حالا یک شبه رییس شده است. حالا که قدرت کاملی به دست آورده به شکلی افراطی دست به تغییر میزند. تغییراتی که شرایط نامطلوبی برای برنامه پیش میآورد مثل مرگ پیکلز فیلیپینی به واسطه برنامه طلاق و انصراف دادن همه پیلکزها از همکاری با برنامه در پی آن.
در این راستا جیل به دیردره میگوید: «تو مسئول افتضاح بودن خودت هستی.» دیردره که در تمام مدت سعی میکند پدرش که نقش خدا را در برنامه عروسکی بازی میکند مقصر بداند باید مثل عروسکهای قسمت ۳۱۰۱ به این نتیجه برسد که همه افتضاحها از خودش شروع شده است. جیل میگوید: «تو مقصر همه بدبختیهات هستی. تو مقصری که با اون آدم ازدواج کردی. خودت کارت را انتخاب کردی. خودت جف را آوردی روی پخش زنده تلوزیون.» این ایده ما را به سمت مسئولیت فردی میبرد. تصمیمات آدمها در زندگی میتواند تا مدتها اثر گذار باشند. اینکه دیردره عروسکها را انتخاب کند و نه دخترش را و با غرور به موشک فضانوردی حامل عروسک سنجاب فضانورد چشم بدوزد در حالی که خانواده را فدای این کیف لحظهای کرده تصمیم خودش است و شاید تا سالها بر اطرافیانش تاثیرگذار باشد.
انگار رها شدن در ذهن جف و دیردره پس از آنکه مادر ترکشان کرده نهادینه شده و توانایی مبارزه با آن را ندارد و در حلقهای تکرار شونده به نسخهای از پدر و مادرشان تبدیل میشوند. شاید به همین خاطر از والدینشان خوششان نمیآید چون خودشان را در آیینه آنها میبینند و در نهایت نمیتوانند از خودشان خوششان بیاید. همانطور که سباستین خانواده و فرزندانش را فدای شغلش کرده و به همین دلیل همسرش رفته است اما جف در مسیر عکس قدم برمیدارد. او برای دفاع از پسرش مردی که خودش را جف پیکلز جدید معرفی میکند در ملا عام کتک میزند. فقط برای دفاع از پسر و خانوادهاش. جف دارد کم کم تغییر میکند و آن شخصیت نیکورز مطلق را از دست میدهد؟ چرا؟ چون آن شخصیت در دنیای امروز کار نمیکند.
پیچیدگیهای دنیای امروز اجازه نمیدهد که کسی تصمیم بگیرد به همه نیکی کند و انتظار داشته باشد جهان گلستان شود. اصلاً گیر اصلی کار که اجازه نمیدهد جیل و جف دوباره بهم نزدیک شوند همین موضوع ساده است. جف مدام آدمها را میبخشد و به خیال خودش نقش مسیح را بازی میکند. قرار است گناهان همه عالم را بر دوش بکشد. خودش را شبیه راهبها فرض میکند اما واقعیت ماجرا آن است که آدمهای واقعی نمیتوانند او را تحمل کنند چون شکل رفتارش به دلسوزی شبیه میشود و مهمتر از آنها ریشه همه خیرخواهیهایش تا حدی به ضعفهایش برمیگردد چرا که در کودکی رها شده است و نتوانسته با مفهوم رها شدن کنار بیاید.
همهي قصهها به مادری که فرزندانش را رها کرده منتهی میشود. مادری که گذشته نامطلوب خود را پشت سر گذاشته و رها کرده است. همه نارضایتیهای که شخصیتهای اصلی یعنی جف و دیردره دارند به همان جدایی بازمیگردد. جف به دلیل ترسی که از جدایی داشته تا مدتها در قالب راهب فرو رفته و به بهانه برنامه تلویزیونی کودکان ازدواج نکرده چون همیشه میترسیده که جیل او را ترک کند. احتمالاً به همین دلیل از دست دادن فیل تا این حد برای جف غمانگیز است چون در کودکی درد از دست دادن را کشیده و همین باعث میشود تا به کسی نزدیک نشود. همینطور دیردره به خاطر اعتماد به نفس پایینی که پیدا کرده هیچوقت برای خودش تصمیم نگرفته و همیشه پشت عروسکهایش پنهان شده و در نهایت عروسکها را به دخترش ترجیح میدهد.
این ایده ما را به سمت مسئولیت فردی میبرد. تصمیمات آدمها در زندگی میتواند تا مدتها اثر گذار باشند. اینکه دیردره عروسکها را انتخاب کند و نه دخترش را و با غرور به موشک فضانوردی حامل عروسک سنجاب فضانورد چشم بدوزد در حالی که خانواده را فدای این کیف لحظهای کرده تصمیم خودش است و شاید تا سالها بر اطرافیانش تاثیرگذار باشد
در فصل دوم مفهوم زمان پررنگ میشود و گذشتهی آدمها به شکلها مختلف بازسازی میشود. ایده خانه سالمندانی که فضای گذشته را برای پیرمردها و پیرزنها شبیهسازی میکند تا به آنها موهبت ماندن در زمان مورد علاقهشان را بدهد تمهیدی است برای رسیدن به اتفاق نهایی داستان که هر دو فصل را به نتیجه میرساند. سریالی که با یک تصادف و جدایی جف و جیل در پی فقدان فرزندشان شروع شود با پیوستن دوبارهشان در پایانی که شبیه به یکی از صحنههای به یادماندنی فیلم ماهی بزرگ «Big Fish» ساخته تیم برتون است به سرانجام میرسد. دیالوگ محبوب فیلم ماهی بزرگ یادآور فیکس شدن زمان در سریال «شوخی» است. «وقتی عاشق میشوید زمان از حرکت میایستد. بعد که معشوق را میبینید به سرعت شروع به حرکت میکند تا به جای قبلی خود برگردد.»
در شوخی با سرعت گرفتن دوباره زمان کاری نداریم. مفهوم ایستایی زمان همانطور که دالایلاما توضیح میدهد وسیلهایست برای تجربه شادی دائمی. تجربهای که در خیال فقط امکان پذیر است. دالایلاما به جف میگوید: « شادی چیزی هست که در زمان حال اتفاق میافتد. یک چیز لحظهای است. الان وجود دارد و بعد از مدتی وجود ندارد. فقط لذتِ قبل از درد است. خندهی قبل از رنج است. فقط زمانی میتوانیم همیشه خوشحال باشیم که بتوانیم زمان را برای همیشه نگه داریم.»
مفهوم نوستالژی و علاقه انسان به بازگشت به گذشته ایدهی دیگری در سریال است. چرا مدام به سمت عقب حرکت میکنیم؟ چرا سباستین دوست دارد همسر سابقش را که مدتهاست از او خبر ندارد ببیند؟ انگار زندگیاش بدون بازگشت به گذشته بیمعنی میشود. ویل میخواهد با ماشین زمانش همه چیز را به عقب ببرد تا پدر و مادرش دوباره با هم باشند. جف و جیل در انتهای فصل میفهمند که دلشان عمیقاً برای دوران آشناییشان تنگ شده است. برای همین دلتنگی است که سراغ فلشبک میرویم. روزهای آشنایی آنها را دوباره مرور میکنیم تا عشقی که از دست رفته از دل گذشته دوباره سر بیرون بیاورد و لحظهای خوشی را دوباره تجسم کنیم.
ویل میخواهد با ماشین زمانش همه چیز را به عقب ببرد تا پدر و مادرش دوباره با هم باشند. جف و جیل در انتهای فصل میفهمند که دلشان عمیقاً برای دوران آشناییشان تنگ شده است. برای همین دلتنگی است که سراغ فلشبک میرویم
عدهای از سالمندان به آسایشگاهی (فریب مهربانی) میروند که همه چیز را در دهه ۶۰ فیکس کرده است. این مبارزه با زمان از چه میلی میآيد؟ آدمها میخواهند با زوال مبارزه کنند. مفهوم مبارزه با زوال با المانهایی مثل مرگ پیکلز فیلیپینی، بیماری سباستین و در نهایت مرگش وقتی همراه همسرش سوار اتوبوس ۲۵۸۴ میشود، نابودی برنامه عروسکی پیکلز و بازنشسته شدن جف وقتی بین کار و خانوادهاش خانواده را انتخاب میکند و چسبهای که کار نمیکردند مدام یادآوری میشود.
ایده خروج از این دنیای فیکس شده با یک ایستگاه اتوبوس در ارتباط است. هر کس که بخواهد از آسایشگاه برود روی این نیمکت مینشیند و منتظر میماند. آنقدر منتظر میماند که فراموش میکند که برای چی آنجا آمده است. بعد هم سراغ کارهای دیگر میرود و خروج را فراموش میکند. بیمارها دوست دارند به جایی بروند که دیگر وجود خارجی ندارد. آنها توانایی مواجه شدن با زمان را ندارند. زمانی که همه چیز را ویران میکند. زمانی که با خودش مفهوم مرگ را به همراه دارد.
ایده مواجه شدن با واقعیت به جای فرار از آن شخصیتهای سریال را به هم وصل میکند. جیل متوجه میشود که خودش نقش مهمی در کشته شدن فیل داشته است. او برای همین از جف فرار میکند تا با او مواجه نشود. در حقیقت در حال فرار از گناه فردی خودش است. به قول جف اسبابکشی به معنی فراموش کردن نیست. شخصیتها برای مواجه نشدن با زمان دست به هر کاری میزنند. اگر رابطه عاشقانه جف و جیل آنها را به یاد مرگ فرزندشان میاندازد که در آن خودشان را مقصر میدانند راهحلشان برای برونرفت از این رنج و درد جدایی است. جیل نمیتواند با جابجا کردن خانهاش چیزی را فراموش کند چون این فرار تبدیل میشود به یک گره حل نشده در ذهنش که انرژیاش را میگیرد. زمانی که شخصیتها میپذیرند که با واقعیت یعنی با زوال ناشی از پیشرفت زمان مواجه شوند دوباره میتوانند در یک لحظه، شادی را تجربه کنند. یک ایستایی شاعرانه برای سریال که با حرکت دوربین دوار و حرکتش بین آدمهایی که ثابت ماندهاند تا شبیه به یک عکس باشند نوعی از خلا را به تصویر بکشد. شاید راهحل آنکه همیشه شادی را تجربه کنیم هم همین باشد. باید خود را از قید گذشته و آینده برهانیم و برای یک لحظه هم که شده لحظه اکنون را تجربه کنیم. تجربهای که به صورت استعاری با فیکس شدن زمان به تصویر کشیده شده است. باید چشم به راه زمان بمانیم که آیا قرار است فصل تازه ساخته شود و این سکون دوباره به حرکت در بیاید یا نه؟