سریال Katla «کاتلا» روایتگر گسستن انسانها در زمان و در مواجهه با خویشتن است. زمانیکه نمیگذرد بلکه فقط تکرار میشود. با نقد این سریال همراه میدونی باشید.
میلان کوندرا در کتاب «سبکی تحمل ناپذیر» میگوید: تمامی محکومیت انسان در این جمله نهفته است. زمانِ بشری دایره وار نمیگذرد، بلکه به خطِ مستقیم پیش میرود. به همین دلیل انسان نمیتواند خوشبخت باشد، چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.
سریال کاتلا، در مورد زندگی انسانها در تکرار زمان و بسیاری چیزهاست. از جمله در مورد درک واقعیت، درک رویاها و اندوهمان در تجربههای مستقیمی که داریم و پذیرش واقعیتی ورای آنچه میبینیم و میشنویم. احساسهایی که آدمها از تجربههایشان دارند و آنچه که اینها در رویاها و ناخودآگاه برمیانگیزند. اینها کموبیش به گونهی مؤثری احساس میشوند؛ اگر اینها را حس نمیکردیم، زنده نبودیم.
گاهی اتفاقات ناگهانی ما را به روی خودمان میآورد و ما را گرفتار همان گردابی میکند که زندگی محدود، همهمان را درخودش میبلعد و عذابمان به خاطر انزوا و تنهایی غم انگیز تر هم میشود.
در سریال Katla، این اتفاق که همه چیز را متحول میکند فوران آتش فشان کوه کاتلا در شهر ویک ایسلند است، شهر کوچک و آرامیکه پس از یکسال از این فوران به هم میریزد. اکنون خیلی از مردم شهر را ترک کردهاند و بازماندگان به مبارزه و زندگی در سایه عواقب این فوران ادامه میدهند. همه شهر را خاکستر و دود پوشانده، زمین سیاه شده و نفس کشیدن سخت. بااینحال «گریما» به همراه همسرش «کیارتان» و پدرش «تور» در شهر ماندهاند و مشغولند. گریما دقیقا یکسالی میشود که با فوران آتش فشان، خواهرش «آوسا» را گم کرده و از لحاظ روانی به یک فروپاشی درونی رسیده است.
شروع سریال Katla عجیب و کمیسورئال با فضایی سیاه و تأثیرگذار است. زنی با بدنی پوشیده شده از خاکستر، از دل کوه آتش فشان بر میخیزد و به راه میافتد. یک فضای دیستوپیایی از شهر کوچکی که روحش مرده است. آبها گل شدهاند، گیاهان و حیوانات کمیباقی ماندهاند و همچنین آدمهای کمتری.
عناصر دیستوپیایی اعم از تخیل و توهمزدگی، بدبینی، تقدیرگرایی، ناباوری و بیاعتقادی از همان ابتدا مشهود است. سریال Katla روایت خود را با چند خط داستانی مختلف که در انتها با هم مرتبط میشوند آغاز میکند و همه اتفاقات با حضور آن زن عجیب «گونهیلد» رقم میخورد.
پلیس شهر (گیسلی) با همسر بیمار و ناتوانش زندگی میکند. زمینشناسی سوئی به نام «دِرِی» پسر کوچکش بر اثر تصادف مرده است. گریما که تقریبا شخصیت اصلی فیلم است خواهرش «آوسا» مفقود شده و مرده است و مادرش نیز خودکشی کرده و اکنون از نظر روحی مشکلات عدیدهای دارد. در ادامه هم قصهی پدرِ گریما «تور» و «گونهیلد» به این پیرنگ اضافه خواهد شد.
در ادامه جزئیات سریال کاتلا فاش میشود
طبیعت هر از چند گاهی به ما یادآوری میکند که ما بهعنوان انسان چقدر دیر به زمین آمدهایم، چقدر کوچکیم، ضعیفیم و همه چیزمان به آن وابسته است. سریال کاتلا نیز یادآور همین موضوع است که قدرت طبیعت فرای قدرت انسان است. وقتی آن زن با چهرهای عجیب «گونهیلد» با پوستی از خاک رس و خاکستر سیاه به وسیله سایرین پیدا میشود، کسی فکرش را نمیکرد که او بیست سال پیش کارمند هتل ویک همینجا بوده و اکنون بعد از بیست سال در همان سن پیدا شده است.
سریال با وارد کردن بُعد زمان (پیدا شدن فردی که متعلق به بیست سال پیش بوده و از بیست سال پیش تاکنون سنش ثابت مانده است) و شبیهسازی، کمیفضای سریالهای دارک و وستورلد را متصور میکند. اما نه به آن غلظت در مفهوم. بلکه سریال سعی در وارد کردن مولفههای دیگر و تاثیرات آن بردارد. مولفه مهمی که این سریال را متمایز با دارک یا وست ورلد در برخی مفاهیم میکند افسانههای فولکلور (باور مردمی) ایسلند است. باوری که در میان اقوام قدیمی بهویژه آنها که شهرنشین نبودند نمونههای بیشتری از فولکلور یافت میشود.
این قصهها در برگیرنده ی آمال و آرزوهای مردم هر سرزمیناند (اینجا ایسلند) که سینه به سینه حفظ شده و به این نسل رسیده است. گویی طبیعت کشور ایسلند خشن است. بهویژه در ماههای سرد زمستان وقتیکه روشنایی روز چند ساعت بیشتر دوام نمیآورد. این افسانههای خارقالعاده در طی قرنها سینهبهسینه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشدند تا کودکان ایسلندی زندگی و تعامل در چنین محیطی سختی را یاد بگیرند.
خارج از شهر کوچکی که جمعیت آن کمتر از سه هزار نفر است، افسانه رایجی دربارهی صخرههای عظیم و سیاهرنگ بازالتی مشهور ساحل ویک به نام رینیسدرانگار شنیده میشود. ستونهای عظیم ششضلعی بازالتی از جنس ماسههای سیاه که از جنس کوهستان رینیسدرانگار هستند و تبدیل به لوکیشن اصلی سریال Katla شده است. اما مهمترین فولکلوری که سریال تمام مفهوم خود را از آن میگیرد، داستان «جایگزین» و «مردم پنهان» است که طی سالیان در شهر ویک با هر فوران آتشفشان کاتلا اتفاق افتاده است و طی زمان رنگ خود را باخته و اکنون از اذهان عموم حتی فراموش گشته اما شخصیت برگن (صاحب هتل) آن را در سریال مطرح میکند.
گویی در سال ۱۹۳۱ یک دختر و سگ او بعد از فوران کاتلا در ویک ناپدید شدند و بعدا زنده پیدا میشوند و این را اهالی از داستانهای فولکلور «جایگزین» شخصی که توسط جن یا پری بهجای شخصی واقعی قرار میگیرد میدانند.
بعد از آنکه گونهیلدِ بیست سال قبل یا شبیهسازی شده به گونهیلد زمان حال حاضر نه در ویک بلکه در سوئد تماس برقرار میکند بحث جایگزین، شبیهسازی شده یا همان «کلون» در سریال مطرح میشود. کلون سازی (موجوداتی که از یک سلول منفرد ایجاد شدهاند و از نظر ژنتیکی کاملا شبیه هماند) که در انتها میفهمیم ازطریق وجود سنگهای آتشفشانی کاتلا به وجود میآید و رسیدن به این فهم در سریال بهطور جذاب و پیچیدهای طراحی شده است.
بعد از گونهیلد و نسخه شبیهسازی بیست سال پیش او، سرو کله زنی با همان مشخصات ظاهری ترسناک و سرما دیده با پوستی از لایهای خاکستر پیدا میشود و اینبار او «آوسا» خواهر «گریما» است که سال پیش در ارتفاعات گم شده و مرده بود. گریما با آوسایی مواجه میشود که چیزی یادش نیست و نمیداند در این یکساله چه اتفاقی برای او افتاده است. اینبار دیگر با نسخه کلونی از بیست سال پیش طرف نیستیم و بحث بر سر کلون دختر مردهایست که یکسال از مرگش گذشته. از سوی دیگر دکتر زمین شناس «دِرِی» به دو کشف درباره کاتلا پی میبرد. یکی بحث یخ کافتها (یک شکاف یا شکستگی ژرف و گود عمودی در یک یخچال یا دیگر تودههای یخ خشکی) و دیگری بحث آذرآواری (سنگهای خردشدهای که در فورانهای انفجاری آتشفشانها به هوا پرتاب میشوند).
دِرِی در مکاشفاتش به گونهی عجیبی از سنگهای آتشفشانی برمیخورد که بافت و جنسی متفاوت دارد و روکشی سیاه چسبناک شگفت انگیزی بر سطح آنها شکل گرفته (همان روکشی که بر پوست افراد یافته شده نقش بسته بود) و این مسئله او را راهی شهر ویک میکند. او در آنجا با نسخه شبیهسازی شده و کلون پسر مردهاش میکاییل روبهرو میشود باز با همان مشخصات.
اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که میفهمیم گونهیلد شبیهسازی شده باردار است و گونهیلد امروزی فرزندی معلول دارد آن هم از تور که نمیداند بیورن پسرش است. جدا از این خط داستانی که هدف از واگوییاش ( اساسا درست نیست قصه داستان بهعنوان نقد در نظر گرفته شود، کاری که خیلیها میکنند و ربطی به نقد فیلم ندارد) این است که با شخصیت پردازی و نوع روایت فیلم آشنا بشویم و آن را بشکافیم.
شخصیت پردازی و روایت دو مولفهای هستند که هر دو باید طی یک نمودار هم در عرض و هم در طول بسط داده بشوند و درست نیست که در سیر سریال یکی لاغر و دیگری چاق باشد. دراینمیان کشف نمادها و نوع کاشت و برداشت اطلاعات نیز نقش موثری ایفا میکند. از این مواردی که گفته شد سریال Katla به خوبی از پس شخصیت پردازی طی هشت قسمت خود بر میآید و ما با روحیات، گذشته، پروفایل شخصیتی و مهمتر از هم کنشها و واکنشهای شخصیتها به خوبی آشنا میشویم.
مخصوصا شخصیت «گریما» که ما به عمق درونش نفوذ میکنیم و ناراحتی و افسردگی و دلزدگی او را درمییابیم و با او همراه میشویم نه فقط برای کشف ماجرا بلکه برای هم احساس شدن با او ما هم غمگین و ترسان و احساساتی میشویم. حتی در شخصیتهای فرعی نیز این دقت در طراحی را شاهد هستیم مثلا شخصیت «میکاییل» با بکگراند و پس زمینه ای با ظرافت نمایان میشود، اینکه او در کودکی بال طوطی را کنده بود و از عدم تعادل رفتاری برخوردار بوده باعث نفرت و به آتش کشیدن مدرسه و در نسخه شبیهسازی شده خود باعث قتل میشود.
در نکته بعدی اساس روایت داستان است که نسبت به جهانی که معرفی میکند موفق ظاهر میشود. سریال Katla در هر قسمت شروع و پایانی انتخاب شده با دوز تعلیق بالا و مناسبی دارد که نه ریتم را میاندازد نه به حاشیهگویی میپردازد و این خط داستانی را متعادل پیش میبرد طوریکه نه در یک قسمت مخاطب را بالا و در قسمتی دیگر او را دلسرد میکند.
سریال Katla چون جهان خود را در اتمسفری ویژه خلق میکند بنابراین نقاط عطف و خرده پیرنگهای بعدی را بر همان اساس باورپذیر و منطقی میچیند و حس کنجکاوی را در مخاطب به سرحد خود میرساند. کارگردان سعی کرده اطلاعات را نه فقط با دیالوگ و مکالمه انتقال دهد بلکه نمودهای تصویری برای پیش بردن روایت انتخاب کرده است. البته شیوه فرمالیستی که اثر پیش میبرد نیز در فضاسازی همگون با روایت تاثیر بسزایی دارد، از نوع فیلمبرداری و حرکت دوربین که خوش تنوع است (نماهای بی نظیر هلی شات از طبیعت بکر ایسلند، نماهای کلوزآپ شخصیتها در نشان دادن احساساتشان و...) تا طراحی صحنه که با دقت بالایی در یکدست کردن هم لوکیشنهای بیرونی هم فضاهای داخلی عمل میکند.
حتی استفاده از موسیقی رازآلود و سازهای آرشهای مناسب درکنار سازهای کوبهای، هم دلهره را در صحنههای پیشبینی نشده تزریق میکند و هم احساسات را در نماهای دراماتیک به وجد میآورد. مثلا موسیقی و آمبیانس با جزئیات سکانسهای میخکوب شدن مخاطب و شوکه شدنش از اتفاقات غیر قابل باور متفاوت از موسیقی و صداهای محیط در نماهای دراماتیک شخصیتها در کنشهای حسی است. مثلا میزانسن شامل از حرکت دوربین، تدوین، موسیقی و فضا در سکانسی که دکتر دری پسرش را در انباری سردی محبوس میکند متفاوت از میزانسنی است که دکتر دری و زنش راکل درباره تصمیم خفه کردن نسخه شبیهسازی میکاییل به نتیجه میرسند و او را در دریا غرق میکنند.
البته سریال از سکانسهای قابل تاملی چه از نظر محتوا و چه از نظر زیباشناسانه برخوردار است که نمیشود ازش نام نبرد، از جمله سکانسی که گریما و آوسا در چشمه آب گرمی در دل کوه شنا میکنند یا ملاقات سه نفره تور با گونهیلد واقعی و گونهیلد شبیهسازی شده، یا سکانس خودکشی مادر گریما در دریا به خاطر خیانت تور که تاثیر روانی بسزایی در شخصیت گریما و آوسا داشته است.
همینطور صحنه خودکشی به سبک رولت در دو نسخه واقعی و شبیهسازی گریما که بهشدت زیبا طراحی شده و مهمتر از همه سکانس مکالمه انتهایی گریما با نسخه غیرواقعی آوسا که به بینشی جدید درباره درک ماهیت کنونیاش منجر میشود و آوسا را به سمت خودکشی در دریا میکشاند.
این بینشی که آوسا با آن مواجه میشود بحث عمیقی را به همراه دارد که من کیستم؟ هویتم چیست؟ من خودِ تو هستم؟ انسان نه مرگش را میتواند به خاطر بیاورد نه به دنیا آمدنش را. این آغاز تسلیم شدن انسان به سیستم دست و پاگیر زمان است، همان سیستمیکه سایر بشریت تابعش هستند و با خود اندوه را به ارمغان میآورد.
اندوه به مرور زمان از چیزی که از آن اجتناب میکنیم، به چیزی تبدیل میشود که آن را انتخاب میکنیم و در آخر سیالی میشود بیشکل و همیشگی و بدون انتخاب، دردی مزمن که هر شب به سراغمان میآید و دیگر بی آن به خواب نخواهیم رفت.
آری زمان نمیگذرد، بلکه فقط تکرار میشود و آیا قرار است زمان همه چیز را درست کند؟ پس به قول برونو گانتس در فیلم بر فراز برلین یا بالهای اشتیاق اثر ویم وندرس، اگر زمان خودش باعث درد باشد چه؟ و مهمتر از همه سریال Katla این را مطرح میکند که زمان و حافظه تا چه حد تحت تاثیر هم هستند.
زمان و حافظه درهم میآمیزند و مانند دو روی یک سکه هستند که بی دیگری وجود ندارند. اما حافظه مفهوم پیچیدهای است که از جنس ذهن و احساس است. مثلا اگر کسی خاطرات دوران کودکیاش را برایمان تعریف میکرد، با اطمینان میتوانستیم بگوییم به قدر کافی مصالح برای ساختن تصویری کامل از این شخص در اختیار داریم. انسان بدون حافظه تبدیل به زندانی زندگی توهم آلودی میشود که قادر نیست پیوندی میان خود و دنیا برقرار کند و محکوم به مغموم بودن میشود. نسخه قدیمی هر کلون نیز خاطرههای کودکی را یادش است و اتفاقی که برای گریما و آوسا میافتد نیز از همین جنس است.
آنها در مواجهه با کلونی خود با نسخهای شادتر و بی دغدغه تر از خودی هستند که اکنون وجود دارند. «زمان» شرط وجود ماست و ذات حیاتی ما بدان وابسته است. وقتی پیوندهای میان شخص و شرطهای وجودیاش نابود میشود زمان به علت بی فایدگی از بین میرود. وقتی چیزی که مرگ مینامیم سر میرسد چیزی که مرگ زمان شخصی نیز است. آنگاه زندگی انسان برای احساسات کسانی که در قید حیات هستند غیر قابل فهم میشود و این زندگی برای اطرافیانش مرده است.
این تحققی است که در سیر داستان از درون گریما بر میآید و به مقابله با آن برمیخیزد و درنهایت تسلیماش میشود، تسلیم نسخه بهتر از خود. نسخههای شبیهسازی شده که در سریال وجود دارند همگی وجه اشتراک شان همین است. نسخه آوسا در ادامه نسخه گریما و در ادامه نسخه زن گلیس که به باوری میرسد که سریال را به پایان میرساند. رفتن در دل مرگ یا تولد.
وقتی در انتها زن گلیس که یکی فلج و دیگری نسخه سالم اوست با سرعت به دل کوه آتشفشان کاتلا میروند کارگردان هم تولد را به تصویر میکشد هم مرگ را. برای نسخه واقعی مرگ است اما برای نسخه شبیهسازی شده بازگشت به محل تولد. جایی که خبر از شکل گیری کلونهای جدید دارد.
کارگردان در سریال Katla از نمادها و نشانهها نیز استفاده کافی را برای ارائه مفهوم انجام میدهد، از کلاغ پر سفیدی که میمیرد خاک میشود دوباره زنده میشود و با طوفان شمالی دوباره نسخه دیگری از آن به وجود میآید، طوفانی که باعث شکل گیری کلونی دیگر از «گریما» میشود.
همینطور اسبهایی که بعد از بادهای شمالی به وجود میآیند و گلهایی که رویش میکنند. گویی همه چی دوباره تکثیر میشود و علت آن دلیلی نه فقط فولکلور و ماورایی بلکه از نظر علمینیز تشریح میشود. در دل یخکافتها نوعی سنگ وجود دارد که قرنها پیش به زمین و این نقطه توسط اصابت شهاب سنگ به وجود آمده است، سنگی با خاصیت تکثیرپذیری. گویی آن شهاب سنگ احساس آدمیان را درک میکند و میفهمد ما عاشق چه چیزهایی بودیم و هستیم و اکنون آن را به ما تحویل میدهد. این پدیده میتواند آدمها را براساس افکار و احساسات کسانی که بهش نزدیک هستند را به وجود بیاورد. (گویی بازتاب افکار ما است).
همین موضوع به واقعیتها نه واقعیت اشاره دارد یعنی وجود همزمان چند واقعیت موازی. یک واقعیت برای هر یک از اقدامات احتمالی که ممکنه در زندگی داشته باشیم (خارج از حافظه) و یک واقعیت که ما برخلاف آن انجام میدهیم، در حقیقت بی معنی کردن آزادی اراده و خیال باطل، سرنوشت دیکته شده و تحت کنترل قرار گرفته مثل عروسک خیمه شب بازی. به قول اریک امانوئل اشمیت در کتاب «زمانیکه یک اثر هنری بودم»:
«هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامییعنی همان چیزی که دیگران درباره ما میگویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب میکنیم قدکوتاه باشیم یا گوژپشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گولزننده است، یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم از آنچه که هستیم.میتوان گفت که آگاهی قلمموی چسبناک سربهراهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد در سرنوشتمان دخالت کنیم.به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی میدهد. ما دریافتها و ادراکات دیگران را برمیانگیزیم، آنها را انکار میکنیم و اراده میکنیم، حتی اگر شایستگیهای اندکی داشته باشیم. آنچه دیگران میگویند، به وجود ما بستگی دارد. اگر ما نباشیم، آنها چیزی ندارند که بگویند».