نقد سریال I Know This Much Is True

نقد سریال I Know This Much Is True

مینی سریال I Know This Much Is True، به کارگردانی درک سیانفرنس یک حماسه‌ی خانوادگی اندوهناک است. مارک رافالو در یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌ی بازیگری‌اش نقش دوقلوهای بردسی توماس و دومینیک را بازی می‌کند. با میدونی همراه باشید. 

فرمت مینی ‌سریال باتوجه‌به پتانسیل‌هایی که در اختیار کارگردانان قرار می‌دهد، بستر مناسبی برای ساخت فیلم‌های سینمایی طولانی مدت است. در زمانه‌ی حکمرانی سرویس‌های اینترنتی پخش آنلاین و رونق‌ صنعت سریال‌سازی، ساخت یک فیلم سینمایی طولانی مدت در قالب یک مینی ‌سریال پنج شش اپیزوده ترفند کارآمدی بنظر می‌رسد. دو علت عمده‌ برای این مسئله می‌توان مطرح کرد: نخست اینکه مدیوم سریال به فیلمسازان این امکان را می‌دهد که ایده‌ها و موقعیت‌های‌ داستانی خود را سر فرصت و با تمرکز، در مدت زمانی چند ساعته بسط بدهند و همچنین بخش زیادی از مخاطبان تماشای یک مینی‌سریال پنج شش قسمتی را به دیدن یک فیلم سینمایی پنج شش ساعته ترجیح می‌دهند. گاهی می‌بینیم که فیلمسازی عنوان می‌کند مجموعه‌ی تلویزیونی خود را در اصل به‌عنوان یک فیلم‌ سینمایی با بازه‌‌ی زمانی طولانی ساخته است. اظهارنظری که معمولا از جانب منتقدان مورد تمسخر قرار می‌گیرد. 

از نگاه این منتقدان، استفاده‌ی سینمایی از مدیوم تلویزیون به‌نوعی نشان‌دهنده‌ی ضعف یا عدم جسارت فیلمساز است. فیلمسازی که نمی‌تواند ایده‌های سینمایی خود را به شکلی مختصر و تاثیر‌گذار در قالب فشرده‌ی یک فیلم سینمایی به تصویر بکشد و به ناچار سر از مدیوم تلویزیون درآورده است. همچنین ایده‌ی ساخت یک فیلم سینمایی در قالب یک ‌سریال، می‌تواند نشانه‌ای از درک نادرست فیلمساز از ماهیت متفاوت این دو رسانه باشد. هرچند ماهیت متمایز این دو رسانه در عصر رونق صنعت سریال‌سازی و در دوران سلطه‌ی نتفلیکس، کمرنگ‌تر از گذشته شده است. مصداق این مسئله فیلمسازان صاحب‌نامی هستند که در سال‌های اخیر به سمت سریال‌سازی سوق پیدا کردند. برای نمونه نیکلاس ویندینگ رفن با سریال Too Old to Die Young و دیوید فینچر با Mindhunter، جهان سینمایی ویژه و منحصربفرد خود را به قاب تلویزیون آوردند (حساب دیوید لینچ و توئین پیکس را جدا در نظر می‌گیریم). 

در زمانه‌ی حکمرانی سرویس‌های اینترنتی پخش آنلاین و رونق‌ صنعت سریال‌سازی، ساخت یک فیلم سینمایی طولانی مدت در قالب یک مینی‌سریال پنج شش اپیزوده ترفند کارآمدی بنظر می‌رسد

البته سریال رفن و فینچر، گذشته از کیفیت‌ سینمایی‌شان به‌عنوان فیلمی سینمایی در قالب سریال چند قسمته شناخته نمی‌شوند. چرا که مقصود در اینجا سریال‌هایی است که از جهت الگوهای روایی، دست گذاشتن بر موقعیت‌های متمرکز و ایده‌های داستانی و همچنین از لحاظ سبکی، از منطقی سینمایی پیروی می‌کنند. مسئله‌ی زمان اصلی‌ترین دلیلی است که این فیلم‌ها بجای سینما در قالب یک مینی ‌سریال سر از قاب تلویزیون درمی‌آورند. فیلمسازی که گمان می‌کند با انتخاب مدیوم سریال مخاطبان بیش‌تری خواهد داشت و در نتیجه‌ با نمایش در قالب تلویزیون توجه بیش‌تری نصیبش خواهد شد. آیا این اقدام را می‌توان نوعی سوء‌استفاده از مخاطب تلویزیونی دانست؟ به‌طور قطع پاسخ این سؤال تا اندازه‌ی زیادی به سرنوشت سریال بستگی دارد. اینکه آیا توانسته به این طریق مخاطبان گسترده‌تری را با خود همراه کند یا خیر؟ با همه‌ی این موارد، این نکته را باید یادآوری کرد که مینی‌ سریال پنج شش ساعته، بهر صورت بستر مناسبی برای مطرح کردن ایده‌ها و پرداخت موقعیت‌های داستانی یک فیلم پنج شش ساعته است. 

آیا سریال I know This Much Is True، دوباره ما را به یاد شعار قدیمی شبکه‌ی HBO –اگر این تلویزیون نیست، HBO است- می‌اندازد؟ شعاری که معنای تلویحی‌اش این است؛ اچ‌بی‌او یعنی سینما. شبکه‌ای که دیگر ما را عادت داده هر از گاهی سینما را برایمان به قاب تلویزیون بیاورد. مانند مینی‌سریال Mildred Pierce «میلدرد پیرس» که به‌عنوان فیلمی از «تاد هینز» نیز از آن یاد می‌شود. آیا سریال I Know This Much Is True را هم می‌توان «فیلمی از درک سیانفرنس» نامید؟ با درنظرگرفتن این نکته که میان این مینی سریال و دو فیلم مطرح او یعنی Blue Valentine «ولنتاین غمگین» و The Place Beyond the Pines «مکانی آن سوی کاج‌ها» نکته اشتراک‌های زیادی می‌توان پیدا کرد. بنظر می‌رسد سیانفرنس نخستین مجموعه‌ی تلویزیونی داستانی خود را به‌عنوان یک فیلم طولانی مدت ساخته است. درامی حماسی که با ریتمی آرام و احساسی سینمایی، یک تراژدی خانوادگی را در بستر واقعیت‌های سیاسی-اجتماعی دهه‌ی نود آمریکا و با نگاهی به گذشته‌ی تاریخی روایت می‌کند.

اقتباس ۶ ساعته‌ی سیانفرنس در I Know This Much Is True از رمان ۹۰۰ صفحه‌ای پرفروش ولی لمب (Wally Lamb) به همین نام، روایتی از بدبختی‌های ناتمام و تراژدی‌های بی‌وقفه است.

اقتباس ۶ ساعته‌ی سیانفرنس در I Know This Much Is True از رمان ۹۰۰ صفحه‌ای پرفروش ولی لمب (Wally Lamb) به همین نام، روایتی از بدبختی‌های ناتمام و تراژدی‌های بی‌وقفه است. این سریال شش قسمتی، در ماه مِی سال گذشته از HBO منتشر شد. اجازه بدهید همان ابتدا  هشداری را به شما بدهم؛ این سریال محصول HBO سیلابی از غم را در وجود شما جاری خواهد کرد. خواسته تا ناخواسته اگر گیرش بیفتید به‌راحتی راه گریزی از آن ندارید. حجم وقایع تراژیک و جغرافیای کدر و گرفته‌ی سریال آنچنان غمی را در وجودتان ته‌نشین خواهد کرد که به این سادگی خلاصی از آن ممکن نیست. سریالی درباره‌ی یک جفت دوقلوی همسان که زندگی‌شان به‌دلیل جریان بلاها و مصیبت‌های پایان‌ناپذیر فلج شده است. سریالی که دربردارنده‌ی آنچنان حجمی از غم و اندوه خردکننده است که قلبتان را در هم می‌فشارد. درواقع این مجموعه به هیچ وجه یک سریال خوشایند یا یک اثر سرگرم‌کننده‌ی دلربا نیست. با این توصیف‌ها، پیشنهاد تماشای I Know This Much Is True، در این وضعیت تراژیکی که خودمان در آن بسر می‌بریم، ‌شاید چندان پیشنهاد عاقلانه‌ای بنظر نرسد. تماشای یک سریال مخاطب پسند که مطابق با زیبایی‌شناسی و الگوهای قصه‌گویی تلویزیون ساخته شده باشد، احتمالا گزینه‌ی مناسب‌تری برای این روزها است.

سیانفرنس نخستین مجموعه‌ی تلویزیونی داستانی خود را به‌عنوان یک فیلم طولانی مدت ساخته است. درامی حماسی که با ریتمی آرام و احساسی سینمایی، یک تراژدی خانوادگی را در بستر واقعیت‌های سیاسی-اجتماعی دهه‌ی نود آمریکا روایت می‌کند

دورانی که روزانه هزاران آدم در سراسر جهان از ویروس کرونا می‌میرند. چه بسیار آدم‌هایی که سوگوار یکی از نزدیکانشان هستند، اقتصاد جهانی در حال سقوط است و مایی که در این گوشه‌ی دنیا فشار آن را با پوست و گوشت خود احساس می‌کنیم. احتمالا هر کدام از ما بسیاری از نزدیکان خود را آخرین‌بار از صفحه‌ی نمایش رایانه‌های شخصی و گوشی‌های همراه خود دیده‌ایم. در چنین شرایطی چگونه می‌توان تماشای سریالی را پیشنهاد کرد که ما را با خود به اعماقی از رنج و دردی بی‌انتها می‌برد.‌ همانگونه که مایک هیل از روزنامه‌ی نیویورک تایمز به آن اشاره کرده: «غم‌انگیزترین داستانی که تاکنون گفته شده است». درواقع سخت است از کسی که نگران خانواده، دوستان و امور مالی خود در دوران کرونا است انتظار داشت با شور و شوق به تماشای این تراژدی خانوادگی بنشیند. سریالی که البته پالایش روحی حاصل از تماشایش، احساس‌های عمیق و فراموش شده‌ای را در وجودمان بیدار می‌کند. سریال I Know This Much Is True احساسی را در مخاطبش زنده می‌کند که مواجهه با هر داستان تراژدی بزرگی در پی دارد؛ «حسی از انسان بودن».

سریال داستان زندگی مردی از طبقه‌ی کارگر آمریکایی به نام دومینیک بردسی را به تصویر می‌کشد و بر رابطه‌‌ی او با برادر دوقلوی شیزوفرنیک پارانوئیدش به نام توماس متمرکز است. دوقلوهای همسانی که گویی از زمان تولد زندگی‌شان به شکل اجتناب‌ناپذیری در هم تنیده بوده است. دومینک احساس می‌کند در تمام زندگی‌اش در اسارت وابستگی‌های عاطفی مداوم برادرش دومینیک بوده است. سریال با سکانسی از یک اقدام خشونت‌آمیز وحشتناک آغاز می‌شود؛ جایی که توماس در کتابخانه‌ی عمومی شهر به قصد پایان یافتن جنگ خلیج و برای پرداخت تاوان گناهان آمریکا دست خود را قربانی می‌کند. در پی اقدام خشونت‌بار توماس، او از مرکز درمانی سابق خود به یک بیمارستان روانی فوق امنیتی منتقل می‌شود. از اینجا به بعد داستان سریال شرح تلاش‌های دومینیک برای آزادی توماس و  انتقال او به مرکز درمانی سابقش است. همچنین در هر قسمت، شاهد فلاش‌بک‌هایی به گذشته‌ی رابطه‌ی زناشویی دومینیک، ارتباط میان دو برادر و همچنین صحنه‌‌ها و موقعیت‌هایی از گذشته خانوادگی آن‌ها هستیم.

سریال I Know This Much Is True برای کارگردان آن و ستاره‌اش مارک رافالو، تقریبا یک پروژه‌ی شخصی بوده است. سریال با یادی از خواهر و برادر سیانفرنس و رافالو‌ به پایان می‌رسد. در اول دسامبر سال ۲۰۰۸، اسکات رافالو آرایشگر متاهل، در حالی در بورلی هیلز پیدا می‌شود که گلوله‌ای به سرش اصابت کرده بود و در دست چپش اسلحه‌ای قرار داشته است. اسکات یک هفته‌ی بعد در ۳۹ سالگی در بیمارستان می‌میرد. مگان، خواهر ۳۶ ساله‌ی سیانفرنس، در اکتبر سال  ۲۰۱۹ درست زمانی‌که تولید سریال رو به پایان بود، درگذشت. به این ترتیب سیانفرنس در حالی خود را برای تدوین سریالش آماده می‌کرد که سوگوار از دست دادن خواهرش بود. سیانفرنس تدوین سریال را در زمان شروع همه‌گیری ویروس کرونا، به مدت دو ماه و نیم و در زیرزمین خانه‌اش در بروکلین انجام می‌دهد. اتفاقی که احتمالا بر اتمسفر غمگین سریال، ریتم آرام و حسانی آن تاثیر خود را گذاشته است. آن هم برای فیلمسازی که احترام و اهمیت زیادی برای خانواده قائل است.

سریال داستان زندگی مردی از طبقه‌ی کارگر آمریکایی به نام دومینیک بردسی را به تصویر می‌کشد و بر رابطه‌‌ی او با برادر دوقلوی شیزوفرنیک پارانوئیدش به نام توماس متمرکز است. دوقلوهای همسانی که گویی از زمان تولد، زندگی‌شان به شکل اجتناب‌ناپذیری در هم تنیده بوده است

درک سیانفرنس در نخستین سریال تلویزیونی‌اش یک حماسه‌ی خانوادگی (Family Saga) از فداکاری، گذشت، عشق، رنج و گناه را روایت می‌کند. سریال داستانی زندگی خانواده‌ی بردسی را از زمان حال در  اوایل دهه‌ی نود دنبال می‌کند و در این بین با فلاش‌بک‌هایی گوشه‌های تاریک از گذشته‌‌ی خانوادگی‌‌ آن‌ها در برهه‌های زمانی مختلف نشان می‌دهد.حماسه‌ی خانوادگی به الگویی از درام‌های خانوادگی اشاره دارد که در آن‌ها زندگی یک خانواده یا خانواده‌هایی بهم مرتبط، در یک بازه‌ی زمانی روایت می‌شود. فیلم‌هایی که معمولا فراز و فرودهای زندگی یک خانواده را با نگاهی به وقایع خاص تاریخی، تغییرات اجتماعی و سیاسی به تصویر می‌کشند. فیلم های تاریخی که زوال یک خاندان را به تصویر می‌کشند از نمونه‌های تاریخی حماسه‌های خانوادگی به حساب می‌آیند. رمان عظیم صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز و بودنبروک‌ها (زوال یک خاندان) از توماس مان دو نمونه از درخشان‌‌ترین نمونه‌های ادبی حماسه‌های خانوادگی هستند و همچنین از سه‌گانه‌ی پدرخوانده فرانسیس فورد کاپولا و فیلم The Best of Youth «بهترین دوران جوانی» در سینما و سریال This Is Us «این ما هستیم» در تلویزیون، می‌توان به‌عنوان نمونه‌هایی از حماسه‌ی خانوادگی نام برد. 

در سریال I Know This Much Is True، داستان سه نسل از خانواده‌ی بردسی روایت می‌شود؛ داستان زندگی خانوادگی دومینیک و رابطه‌ای که با برادرش توماس دارد، داستان زندگی مادرشان (Melissa Leo) و همچنین داستان زندگی پدربزرگ‌ مادری‌شان دومنیکو تمپستا (Marcello Fonte). همچنین سریال داستان هر کدام از این آدم‌ها را در برهه‌‌های مختلف زندگی‌شان نمایش می‌دهد. به این ترتیب روایت سریال بازه‌‌ی زمانی حدودی صد ساله‌ای را در برمی‌گیرد، که در آن می‌توان وقایع مختلف تاریخی را مشاهده کرد: بازه‌ای که ‌از زمان ورود پدربزرگ دومینیک به‌عنوان نسل اول مهاجران ایتالیایی، سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم، دوران جنگ ویتنام تا سال‌های ریگان و همچنین سال‌های ابتدایی ابتدایی دولت بوش پدر و دوران جنگ خلیج را در برمی‌گیرد. در نتیجه شاهد اشاره‌هایی به موضوعاتی مانند خشونت نژادی به بومیان آمریکا، بهره‌برداری از مهاجران، ناکارآمدی ساختارهای بهداشتی و درمانی آمریکا، ریگانومیکس (برنامه‌های اقتصاید دولت ریگان) و... هستیم. 

سیانفرنس با تمرکز بر یک خانواده‌ی فروپاشیده، کاوشی غمگینانه در گذشته‌ی خانوادگی، احساس‌های عاطفی پیچیده‌ی نسبت‌های خویشاوندی و روابط پدران و پسران انجام می‌دهد. دومینیک تصور می‌کند که  تاوان گناهان پدربزرگ و پدر نایدیده‌اش‌ را می‌دهد. نفرینی که از آن‌ها به او و برادرش رسیده است؛ همان گزاره‌ی مذهبی تقدیرگرایانه‌ای که می‌گوید رنج گناهان پدران را پسران به دوش می‌کشند. خانواده‌ای که ریشه‌اش به مرد مهاجر رقت‌انگیز نژادپرست زن ستیزی می‌رسد که حتی به برادر و همسر خود رحم نکرده است. مضمونی که در ارتباط با داستان فیلم و پس‌زمینه‌های سیاسی و تاریخی‌اش سویه‌ای دیگر به خود می‌گیرد؛ داستان ملتی که گویی رنج گناهان گذشته‌اش را به دوش می‌کشد. 

سیانفرنس با تمرکز بر یک خانواده‌ی فروپاشیده، کاوشی غمگینانه در گذشته‌ی خانوادگی، احساس‌های عاطفی پیچیده‌ی نسبت‌های خویشاوندی و روابط پدران و پسران انجام می‌دهد

دومینیک که حتی نامش از اسم پدربزگشان می‌آید، با خواندن دست‌نوشته‌های او از زندگی روزانه‌اش، شباهت‌هایی میان خود و او می‌بیند. شباهت‌هایی که هرچه روایت جلو می‌رود، پررنگ‌تر می‌شوند. دومینیک در دوران دبستان، با شیطنتی کودکانه، باعث اخراج یکی از همکلاسی‌هایش - پنی درینک‌واتر -  می‌شود. پنی بعد از آن هیچگاه به مدرسه بازنمی‌گردد و بعد از مدتی جسم بی‌جانش را درکنار آبشار فالز پیدا می‌کنند. پنی و برادرش رالف، جفت‌ دوقلوی دیگر کلاس دومینیک و توماس با رگ و ریشه‌ای سرخ‌پوستی بودند. شطینت کودکانه‌ی دومینیک به‌نوعی یادآور اقدام شریرانه‌ی پدربزرگش در اخراج زیر دست سرخپوستش در کارخانه قرار می‌گیرد. همچنین در داستان پدربزرگ دومینیک  یک رابطه‌ی برادری وجود دارد. پدربزرگ او دومنیکو، برادر خود وینچنزو را سربار زندگی‌ خودش می‌داند و با نقشه‌ای، ناخواسته باعث مرگ او می‌شود. رابطه‌ای که داستان هایبل و قابیل را به یاد می‌آورد. آیا این همان اتفاقی است که در رابطه‌ی دومینیک و برادرش توماس رخ می‌دهد؟ آیا رابطه‌ی آن دو هم نمودی از رابطه‌ی هابیل و قابیل است؟‌ آیا دومینیک قابیل است که به کشتن برادرش هابیل برخاسته است؟ 

بخشی از قدرت تاثیر‌گذاری هر حماسه‌ی خانوادگی باشکوه، در پیوندی است که با جهان بیرون خود برقرار می‌کند. سیانفرنس به این نسبت‌ها آگاه است و می‌داند که یک تراژدی خانوادگی معاصر بدون این پیوندها شکل نمی‌گیرد. نفرینی که زندگی شخصی و خانوادگی دومینیک را در بر گرفته، تنها از درون روابط خویشاوندی آسیب‌دیده، بلاها و مصیبت‌‌هایی که برسرشان آوار شده و گذشته‌ی خانوادگی‌اش نمی‌آید. سیانفرنس از کاوش درون زندگی سه نسل یک خانواده و پرده‌ برداشتن از اسرارها و رنج‌های‌شان، بخشی از تاریخ یک ملت را روایت می‌کند. تقدیر شومی که بر زندگی دومینیک سایه‌ انداخته را می‌توان در جغرافیای دلگیر شهری که در آن زندگی می‌کند، حس کرد. شهر کوچک صنعتی و فرسوده‌ای در کنتیکت که همیشه در آستانه‌ی باریدن است. سیانفرنس شهر راه با پالتی خاکستری رنگ، خاکستری مایل به آبی و خاکستری تیره، به تصویر می‌کشد. بنظر می‌رسد نه فقط خانواده‌ی بردسی، بلکه هر خانواده‌ی دیگری در این شهر شانس کمی برای رستگاری دارد. 

تقدیر شومی که بر زندگی دومینیک سایه‌ انداخته را می‌توان در جغرافیای دلگیر شهری که در آن زندگی می‌کند، حس کرد. شهر کوچک صنعتی و فرسوده‌ای در کنتیکت که همیشه در آستانه‌ی باریدن است

پیرنگ داستانی سریال بر روابط یک خانواده‌ی ناکارآمد و فروپاشیده (Dysfunctional Family) متمرکز است. موضوعی که در سینما و ادبیات بارها دستمایه‌ی خلق آثار درخشانی شده است؛ از خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر و یکی مثل همه فیلیپ راث گرفته تا Kramer vs. Kramer «کریمر علیه کریمر» رابرت بنتون و Rebel Without a Cause «شورش بی‌دلیل» نیکلاس ری. خانواده به‌عنوان ساختاری اجتماعی که با پیوندهای خونی و روابط نزدیک گره‌خورده است. روابط صمیمانه و عاطفی با آدم‌هایی که خودمان لزوما انتخابشان نکرده‌ایم، اما نزدیک‌ترین پیوندهای‌مان را شکل می‌دهند. از همان ابتدای کودکی خودمان را در نسبت با آدم‌هایی می‌بینیم که آن‌ها را به‌عنوان پدر، مادر، خواهر و برادر خود می‌شناسیم. آدم‌هایی که دوستشان داریم و به آن‌ها عشق می‌ورزیم. اما گاهی این عشق با بروز ناسازگاری‌های جای خودش را به عمیق‌ترین عقده‌ها، کینه‌ها و بیزاری‌ها می‌دهد. ناسازگاری‌هایی که آن تصویر کلیشه‌ای خانواده را از ریخت می‌اندازند؛ تصویر کلیشه‌ای خانواده‌هایی که با وجود مشکلات ریز و درشتی که در روابطشان دارند، در پناه‌ یک‌دیگر حسی از امنیت، آرامش و عشق را تجربه می‌کنند.

البته خود این دوست داشتن گاهی حصاری به دور آدم می‌کشد، جهانش را به اسارت می‌گیرد و حسی از خفگی به او می‌دهد. روابطی که در سایه‌ی سوء‌تفاهم‌ها و سوء تعبیرها، زخم‌های گذشته، خواسته‌های ناگفته‌ و دردهای به زبان نیامده، گاهی احساس‌های پیچیده‌ای به خود می‌گیرند به‌گونه‌ای که مرز میان عشق و بیزاری کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود. همانند دومینیک که در خاطرات کودکی‌اش، گاهی با شرمساری، عصبانیت، دلسوزی و ترحمش نسبت به برادرش توماس حرف می‌زند. او رابطه‌ای پیچیده همراه‌با حسی از تعهد و کینه نسبت به برادرش دارد. دومینیک به‌خاطر برادر دوقلوی بی‌ثبات و وابسته‌اش، هرگز از شهر محل زادگاه‌هاشان خارج نشده است. احساس عذاب وجدان و گناه دومینیک نسبت به توماس از کجا می‌آید؟ آیا به‌خاطر زمان‌هایی است که برادرش را نادیده گرفته؟ مانند هنگامی که از برادرش جدا می‌شود و با یکی از دوستانش در خوابگاه هم‌اتاق می‌شود. ماجرایی که احتمالا تاثیر روانی سنگینی بر توماس گذاشته و منجر شده که نتواند در امتحان‌هایش در دانشگاه نمره‌ی قبولی کسب کند و به‌خاطر آن تحصیلش نیمه‌کاره مانده است. شاید تقلای حمایتگرانه‌ی دومینیک نسبت به توماس از همین احساس گناهی می‌آید که بر دوشش سنگینی می‌کند.‌ همانگونه که در جایی خود و ناپدری‌اش را در سرنوشت تراژیک توماس مقصر می‌داند.

سیانفرنس از کاوش درون زندگی سه نسل یک خانواده و پرده‌ برداشتن از اسرارها و رنج‌های‌شان، بخشی از تاریخ یک ملت را روایت می‌کند

همچنین سیانفرنس در اینجا همچون فیلم‌های قبلی‌اش، هراس‌های وجودی مرد طبقه‌ی کارگر آمریکایی را به تصویر می‌کشد. مردی که تمام زندگی چهل ساله‌اش را سمفمونی‌ای از شکست‌های تراژیک و اندوهناک شکل می‌دهد. دومینیک گمان می‌کند که نفرینی از گذشته سایه‌ی سهمگینش را بر زندگی شخصی و خانوادگی او انداخته است. زندگی عاشقانه‌ی دومینیک و همسرش دسا (Kathryn Hahn) به‌دلیل مرگ ناگهانی نوزاد تازه به دنیا آمده‌ی‌شان از هم می‌پاشد. دومینیک بدون اطلاع همسرش، تحت تاثیر اتقاق تراژیکی که برای‌شان رخ داده خود را عقیم می‌کند و شانس یک شروع دوباره از خود و همسرش را می‌گیرد. او ناتوان از این است که مسئولیت‌ شسکت‌ها و انتخاب‌های خود در زندگی‌اش را بپذیرد. دومینیک پس از دسا، در رابطه‌ای از پیش شکست‌خورده و مایوسانه با جوی (Imogen Poots) است. رابطه‌ی دومینیک با جوی تحت‌تاثیر نگرانی‌های دائمی او نسبت به برادرش توماس، اضطراب‌های جنسیتی و هویتی‌، ترومای اتفاق‌های دردناک گذشته‌ و همچنین ناامیدی و استیصال دربرابر تقدیر منحوسی که تمامی زندگی‌اش را در بر گرفته، رو به فروپاشی است. حمایت احساسی دومینیک نسبت به توماس شاید از اینجا می‌آید؛ او می‌خواهد برای برادرش یک ناجی باشد تا به این ترتیب بر ناامیدی که بر زندگی‌اش سایه افکنده غلبه کند، تا با پذیرش مسئولیت انسانی برادرانه‌اش، سرپوشی بر مسئولیت‌های خود در شکست‌های زندگی‌اش بگذارد.

به این ترتیب رابطه‌‌ی برادری دومینیک و توماس، باتوجه به ابعاد شخصیتی دومینیک و همچنین گذشته‌ی‌شان شکلی پیچیده دارد، که نمی‌توان آن را در الگوهای محبوب هالیوودی درباب اهمیت خانواده و نسبت‌های خویشاوندی خلاصه کرد. اینجا در مقایسه‌ با نمونه‌های هالیوودی با نگاهی به مراتب پیچیده‌تر به خانواده‌ و نسبت‌های فامیلی روبه‌رو هستیم. سیانفرنس در مصاحبه‌هایش با اشاره به تجربه‌های خود در زندگی واقعی اشاره می‌کند که چگونه در جوانی از تصویر باشکوه هالیوود از خانواده‌ها ناامید شده است. تصویری که هیچ نسبت حقیقی‌ای با پیچیدگی‌های رابطه‌ی خانوادگی آنگونه که خودش احساس کرده، نداشته است. نقل قول معروفی است که می‌گوید: بزرگ‌ترین کابوس زندگی هر آدمی، نزدیک‌ترین افراد به او هستند و چه کسانی نزدیک‌تر از اعضای یک خانواده؟ چه اتفاقی رخ می‌دهد که نزدیک‌ترین آدم‌ها به یک نفر در دورترین نسبت به او قرار می‌گیرند؟‌

دوربین سیانفرنس با کلوزآپ‌هایی تنگ و کلاستفروفوبیک چهره‌ی بازیگران را به تصویر می‌کشد. کلورآپ‌های طولانی و درگیر‌کننده به همراه تصاویر گرین‌دار که معمولا بخشی از زبان تصویری تلویزیون نیستند

اصطلاح خانواده‌های ناکارآمد به خانواده‌هایی عموما اطلاق می‌شود که در آن‌ها تعارض‌های اخلاقی، بدرفتاری، اذیت و آزارهای فرزندان توسط والدین در آن‌ها دیده می‌شود. البته هر کدام از این سوء‌رفتارها می‌تواند علت‌های متفاوتی به همراه داشته باشد. همه‌ی ما احتمالا جایی در نوجوانی و جوانی‌مان این جمله را از بزرگ‌تر‌های خود شنیده‌ایم:‌ دوستانتان می‌آیند و می‌روند، آن‌ها موقت در زندگی شما هستند، اما خانواده هیشگی است.اما چه می‌شود اگر درون خانواده احساس جدافتادگی کنید؟‌ احساس کنید بخشی از خانواده‌ای که قرار است به آن تعلق داشته باشید نیستند. یا احساس کنید در نتیجه‌ی روابط وابسته‌ی خانوادگی و مسئولیت‌های اخلاقی‌تان در قبال اعضای خانواده، زندگی‌تان فلج شده است. فیلم‌ها و سریال‌های مرسوم بدون به تصویر کشیدن واقعیت‌های احساسی پیچیده‌ی روابط خانوادگی، نسخه‌‌ای تر و تمیز از آن ارائه می‌دهند، درحالی‌که این نگاه گاهی فرسنگ‌ها دورتر از تصویر حقیقی آن قرار می‌گیرد، به‌ویژه هنگامی که با خانواده‌ای فروپاشیده روبه‌رو هستیم.

مصائبی که برای خانواده‌ی دومینیک رخ می‌دهد مجموعه‌ای از تراژدی‌های وحشتناک است:‌ اذیت و آزارهای خانگی،سرطان، HIV، سندروم مرگ ناگهانی نوزاد SIDS، خودکشی و قتل. یک لحظه تصور کنید که قرار بود در فیلمی ایرانی با این حجم از فلاکت و بدبختی روبه‌رو شوید. حتی تصور چنین چیزی لرزه بر تن هر مخاطبی می‌اندازد. نتیجه را با تقریب خوبی می‌شود به درستی حدس زد؛ احتمال زیاد با فیلمی مواجه خواهیم بود، که در یک کلام ما را منزجر خواهد کرد. آنگاه است که بهتر متوجه ارزش کاری می‌شویم که سیانفرنس در سریالش انجام می‌دهد. نیازی نیست برای درک این مسئله راه دوری برویم و نمونه‌های خارجی درباره‌ی اهمیت و ارزش خانواده را به‌عنوان مقایسه بیاوریم. کافی است نگاهی گذرا به اطرافمان بیندازیم، آنگاه به‌سادگی ماجرا دستمان می‌آید. سیانفرنس با نگاهی همدلانه و متعهدانه روابط خانوادگی را به ملموس‌ترین شکل مجسم می‌کند. در اینجا قرار نیست همچون نمونه‌های ایرانی با آدم‌هایی اخلاق‌گریز و بدون احساس مسئولیت انسانی همراه باشیم و نمایشی نکبت‌بار از پلشتی یا تزریق احساس‌های آبکی و دروغین را مشاهده کینم. برای روشن‌تر شدن موضوع یک پرسش ساده و البته کلیدی مطرح کنیم؛ چند فیلم و سریال ایرانی به یاد می‌آورید که تصویری این چنین انسانی از رابطه‌ی برادری را به تصویر کشیده باشند؟ پاسخ به انگشتان یک دست هم نخواهد رسید.

رافالو ابتدا در تمامی سکانس‌های مربوط‌به دومینیک بازی می‌کند و سپس در وقفه‌ی ۶ هفته‌ا‌ی فیلم‌برداری ۳۰ پوند به وزن خود اضافه می‌کند تا آماده‌ی حضور در نقش توماس شود

باتوجه به آنچه که تا الان اشاره کردیم، احتمالا تصور کرده‌اید که با چه سریالی روبه‌رو هستید. سریالی که گویی در هر لحظه‌‌اش گردی از اندوه بر آن پاشیده‌اند. چگونه می‌توان تماشای آن را تا به انتها تاب آورد؟ برای این سؤال تنها یک پاسخ، قطعی‌تر از جواب‌های دیگر بنظر می‌رسد؛ مارک رافالو. سیانفرنس با انتخاب هوشمندانه‌ی  رافالو در نقش دوقلوهای بردسی، سریال را نجات داده است. هر بازیگر دیگری بجای رافالو، به احتمال زیاد تماشای سریال را غیرممکن می‌کرد. رافالوی علاقه‌مند به اجراهای پرشور و احساسی، در I Know This Much Is True در دو نقش با فیزیک‌های مختلف، طیف وسیعی از احساس‌های مختلف و گاهی متضاد را به نمایش می‌گذارد. سیانفرنس با پرهیز از پرده‌ی سبز و جلوه‌های ویژه، سکانس‌های مربوط‌به توماس و دومینیک را به‌طور مجزا فیلم‌برداری کرده است. موضوعی که چالش‌های روفالو را برای ایفای نقش دو دوقلوهای بردسی دو چندان می‌کند. او ابتدا در تمامی سکانس‌های مربوط‌به دومینیک بازی می‌کند و سپس در وقفه‌ی ۶ هفته‌ا‌ی فیلم‌برداری ۳۰ پوند به وزن خود اضافه می‌کند تا آماده‌ی حضور در نقش توماس شود. جالب است بدانید Gabe Fazio بازیگر نقش بدل رافالو همین روند را به شکلی معکوس طی کرده است.

یک جایزه‌ی امی، حداقل پاداش برای دستاورد درخشان رافالو در یکی - یا اگر درست‌تر بگوییم در دو تا - از بهترین نقش‌آفرینی‌های کارنامه‌ی بازیگری‌اش است

به این موارد پیچیدگی‌های حضور در دو قالب دو کاراکتر متفاوت که پیوند احساسی قدرتمندی میانشان برقرار است را اضافه کنید. دوقلوهای همسانی که گویی هر کدام آینه‌ای از دیگری هستند و در نگرانی‌ای دائمی از یک‌دیگر بسر می‌برند. دومینیک فیگوری با ابعاد پیچیده‌ی شخصیتی است که از تنش‌های درونی فلج‌کننده‌ای رنج می‌برد. او سؤال‌های بسیاری درباره‌ی خودش، ریشه‌هایش، گذشته و مصائب بسیاری که بر زندگی‌اش نازل شده دارد. دومینیک همچنین احساس‌های پیچیده‌ای نسبت به برادر بیمارش دارد. او بنظر به غیر از دلمشغولی نسبت به برادر وابسته‌ی خود و همچنین سر در آوردن از تقدیر محتومی که زندگی‌اش را در برگرفته، هدف دیگری ندارد. شخصیتی که به شکل همدلی برانگیزی با هراس‌های مردانگیِ رو به فروپاشی‌اش دست‌وپنجه نرم می‌کند. از آن سو کاراکتر توماس به‌عنوان یک شخصیت شیزوفرنیک قرار دارد. فیگوری معصوم با خلوص عاطفی شدید و ذهنی رنج دیده و پریشان که مدام صداهایی را در گوش خود می‌شنود و فکر می‌کند که دولت در تلاش است در دندان‌هایش دستگاه شنود کار بگذارد. یک جایزه‌ی امی، حداقل پاداش برای دستاورد درخشان رافالو در یکی - یا اگر درست‌تر بگوییم در دو تا - از بهترین نقش‌آفرینی‌های کارنامه‌ی بازیگری‌اش است.

 کیفیت صمیمی مضطرب‌کننده و محزونی در قاب‌بندی‌های دلگیر سیانفرنس و کلوزآپ‌های فشرده‌ی سریال احساس می‌شود. دوربین سیانفرنس با کلوزآپ‌هایی تنگ و کلاستفروفوبیک چهره‌ی بازیگران را به تصویر می‌کشد. کلورآپ‌های طولانی و درگیر‌کننده به همراه تصاویر گرین‌دار که معمولا بخشی از زبان تصویری تلویزیون نیستند و سیانفرنس از آن‌ها با جدیتی وسواس‌‌گونه بهره می‌برد. کلوزآپ‌ها و تصاویری که فرصتی برای تنفس و استراحتی بصری به ما نمی‌دهند. سیانفرنس تمام سعی‌اش را بکار برده تا هرچه بیشتر ما را در اتمسفر افسرده‌حال سریالش غرق کند. انتخاب‌های سبکی‌ای که البته در تناسب با پرفورمنس رافالو و فضای سریال قرار می‌گیرند. سبکی که تمام شکنندگی و خشم سرکوب‌شده‌ی رافالو را به تصویر می‌کشد. I Know This Much Is True، گزیده‌ای از موقعیت‌های داستانی مورد علاقه‌ی سیانفرنس در فیلم‌های قبلی‌اش را در خود دارد. سقوط فلج‌کننده‌ی رابطه‌ا‌ی عاشقانه‌ی فیلم ولنتاین غمگین، ارتباط میان پدران و پسران مکانی آنسوی کاج‌ها، دلهره‌ها و اضطراب‌های جهان مردانه بخشی از این المان‌های آشنای فیلم‌های قبلی سیانفرنس هستند.

همان فضای غمزده‌ و آدم‌های مسئله‌داری که در روابطی آسیب‌پذیر به سر می‌برند در اینجا نیز مشاهده می‌شود. سیانفرنس در سریال شش ساعته‌اش ثابت می‌کند که از هرگونه شوخ طبعی‌ای بیزار است. جدیت اندوهگینی که بر فضای سریال حاکم است، گاهی ارتباط با آن‌ را سخت و چالش‌برانگیز می‌کند. همین مسئله شاید بزرگ‌ترین آفت سریال سیانفرانس باشد. کارگردانی که استعداد زیادی در به تصویر کشیدن روابط خانوادگی و خلق اتمسفر محزون و دلگیر دارد، اما بهتر است فضایی هم برای نفس کشیدن مخاطب خود باز بگذارد و اینچنین او را به گروگان نگیرد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
6 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.