در اپیزود چهارم خاندان اژدها راهحلی که رینیرا برای حفظ استقلالش از دیمون یاد میگیرد، به زنجیر دیگری برای سلبِ آزادی او توسط جامعهی مردسالارانهی وستروس بدل میشود. همراه نقد میدونی باشید.
قسمتهایی از این نقد برای کاربران زیر ۱۸ سال مناسب نیست
اگر سکانس مرکزی اپیزودِ اول خاندان اژدها آن تدوینِ موازی بینِ تورنومنت و زایمانِ ملکه اِما بود (سکانسی که دربارهی خشونتِ عمومی دربرابر خشونتِ خصوصی بود)، سکانس مرکزی اپیزود چهارم سریال هم پیرامونِ یک تدوین موازی بینِ رینیرا و آلیسنت اتفاق میاُفتد: این یکی اما دربارهی تقابلِ معاشقهی عمومی دربرابرِ معاشقهی خصوصی، دربارهی معاشقه بهعنوانِ عملی رهاییبخش و نشاطآور و معاشقه بهعنوان عملی روزمره و محبوسکننده است. به این ترتیب، این اپیزود که «پادشاه دریای باریک» نام دارد، به بررسی ظریف و باملاحظهای از عشق، جنسیت و بلوغ در چارچوبِ مناسباتِ سیاسی و اجتماعی وستروس بدل میشود.
اپیزود درحالی که رینیرا گردنبندِ هدیهی دیمون، عمویش را با دلتنگی نوازش میکند آغاز میشود. گرچه او بهطور فیزیکی در قلعهی استورمزاِند (مقر فرماندهی خاندانِ براتیون) دربرابرِ صفِ خواستگارانش حضور دارد، اما ذهن و دلش جای دیگری است. رینیرا در اپیزود قبل از اینکه بالاخره ویسریس به او اجازه میدهد تا خودش شوهرش را انتخاب کند، خوشحال میشود: آیا او بالاخره موفق شده تا از سنتهای مردسالارانهی وستروس قسر در برود؟ پاسخِ «پادشاه دریای باریک» به این سؤال منفی است.
آزادی رینیرا برای انتخابِ شوهر باعث شده تا چشمانش بیشازپیش به روی دیوارهای محبوسکنندهاش بهعنوان یک زن باز شود: هیچکس او را به خاطر خودش نمیخواهد و همه او را به خاطر قدرت، نفوذ و اژدهایانِ گرهخورده با نامِ خاندانش میخواهند. هیچکس نمیگوید که چطور میتواند او را خوشحال کند. همه با ادبیاتِ داد و ستدگونهای از این حرف میزنند که درعوضِ ازدواج با رینیرا، چه مزایایی از لحاظ اقتصادی و نظامی برای پادشاه خواهند داشت.
رینیرا هرچقدر هم برای ابراز استقلالش تلاش کند، درنهایت در چشمِ دیگران بهعنوانِ جایزهای که میتوانند او را برای راه یافتن به خاندان سلطنتی و بهره بُردن از همهی مزایای جانبیاش تصاحب کنند، دیده خواهد شد. رینیرا در ادامهی اپیزود با یادآوری سرنوشتِ ناگوارِ مادرش، ازدواج را بهعنوان یک حکم اعدام برای زنان توصیف میکند. شاید او در ظاهر آزادی نامرسومِ لازم برای انتخابِ شوهرِ خودش را بهدست آورده باشد، اما در واقعیت او فقط برای انتخابِ مردی که توسط او به اعدام محکوم خواهد شد، آزاد است.
بنابراین، پس از اینکه مراسم رومانتیکِ خواستگاری او به خونریزی و استفراغ منجر میشود، رینیرا تورِ خواستگاریاش را چند ماه زودتر از موعد برای بازگشت به باراندازِ پادشاه لغو میکند. در جریانِ جشنی که برای بازگشتِ دیمون از جنگ برگزار شده است، با یک نمونه از همان رفتاری که رینیرا در صورتِ شوهر کردن به آن محکوم خواهد شد مواجه میشویم: وقتی ملکه آلیسنت پیشنهادِ دیدن دیمون از مَلیلهها را مطرح میکند، ویسریس با به سخره گرفتنِ پیشنهاد او باعث تحقیر و خجالتزدگیاش میشود. نتیجه به مکالمهای بینِ رینیرا و آلیسنت منجر میشود که ترسیمکنندهی بزرگترین نقطهی اشتراک و تمایزشان است: نکتهی جالبِ رابطهی رینیرا و آلیسنت این است که سیستمِ مردسالارانه و زنستیزانهی وستروس تاثیرِ کاملا متفاوتی روی آنها گذاشته است. آلیسنت از زمانیکه ملکه شده، احساسِ تنهایی و انزوا میکند. دوستانش در دربار به زنانی که همهی آنها دو-سه برابر او سن دارند و مردانِ سوءاستفادهگری مثل ویسریس و آتو خلاصه شده است.
نهتنها پدرش حتی در خلوتشان هم از خطاب کردنِ دخترش با اسمِ خودش پرهیز میکند و تنها او را با جایگاهِ سیاسیاش که برای او اهمیت دارد صدا میکند، بلکه شاید دردناکترین لحظاتِ اپیزودِ این هفته به تماشای آلیسنت درحالی که نیمهشب از خواب بیدار میشود تا نیازهای ویسریس را برطرف کند اختصاص دارد: در طول معاشقهی یکطرفهی ویسریس که بهطور عامدانهای در غیراِروتیکترین و تهوعآورترین حالتِ ممکن کارگردانی شده است، چهرهی سنگیِ آلیسنت، چهرهی یک قربانیِ تجاوز است؛ قربانیای که هرچند وقت یک بار باید در صورتِ متجاوزش لبخند بزند و تظاهر کند که او هم دارد به اندازهی او از رابطهشان لذت میبَرد. آلیسنت به همان چیزی بدل شده است که رینیرا از آن وحشت دارد: یک ماشینِ تولید وارث که در یک قلعه حبس شده است. بنابراین، آلیسنت بهطرز مستاصلانهای دلتنگِ رابطهی واقعی و صمیمانهای مثل رابطهی دورانِ نوجوانیاش با رینیراست که طی آن بدونِ اینکه نگرانِ عواقبِ سیاسی تکتکِ واژههایی که از دهانش خارج میشود باشد، با یک نفر درد و دل کند.
اما جایگاهِ سیاسیِ آلیسنت به این معنا است که آنها هرگز نمیتوانند اعتماد و صداقتِ سابقشان را داشته باشند. هردوی آلیسنت و رینیرا چیزی را دارند که دیگری از آن محروم است: از یک طرف، آلیسنت دلتنگ آزادیِ رینیراست و از طرف دیگر، گرچه رینیرا الزاما نمیخواهد مثل آلیسنت بچهدار شود، اما همانطور که به دیمون میگوید ("میخوام در خلوت خودم زندگی کنم") دوست دارد به حالِ خودش رها شود و از فشارِ مسئلهی جانشینی که مثل یک روحِ سرگردان همهجا تعقیبش میکند، نجات پیدا کند. از نگاهِ آلیسنتی که به اجبارِ پدرش زنِ مردی بزرگتر از خودش شده است (مردی که هیچ دلبستگی و عشقی نسبت به او احساس نمیکند)، اینکه رینیرا اجازه دارد تا خودش دنبالِ شوهر بگردد و تمام شوالیهها و لُردهای بلندمرتبهی سرزمین نازش را بکشند، همچون رویایی به نظر میرسد که رینیرا قدرش را نمیداند، اما از طرف دیگر، رینیرا میداند سرنوشتِ او فارغ از اینکه چه کسی را انتخاب میکند، با آلیسنت تفاوتی نخواهد داشت.
از یک طرف، آلیسنت بهعنوان کسی که وظیفهی عذابآورِ تحمیلشده به او را بدون اعتراض انجام میدهد (هرچند ناخنهای زخمیاش چیزِ دیگری میگویند)، نسبت به طغیانگریهای رینیرا احساس کلافگی و حسادت میکند و این همدلیبرانگیز است، اما از طرف دیگر، با دیدنِ چهرهی بیتفاوت آلیسنت درحالی که مثل یک جسد زیر ویسریسی که همهی بدنش با زخم پوشیده شده، دراز کشیده است، میتوان با مقاومتِ رینیرا علیه چنین سرنوشتی همدلی کرد.
درحالی که رینیرا برای قربانی کردنِ استقلال و خواستههای شخصیاش به پای وظایفِ سیاسیاش بهعنوانِ ولیعهد تحتفشارِ فزایندهای قرار گرفته است، دیمون با یک راهحل به یاریاش میشتابد: آیا رینیرا میتواند بدون اینکه مجبور به قربانی کردن یکی برای دیگری شود، هردوی آنها را با هم داشته باشد؟ یک شب رینیرا در اتاقش با یک دستِ لباسِ کهنهی عادی و یک نقشه که نحوهی دسترسی به راههای مخفیِ قلعه را افشا میکند، روبهرو میشود (میگور ظالم، سومینِ پادشاه تارگرین در جریانِ جنگش با پیروانِ مذهب هفت دستور ساختِ این راهها و تونلهای مخفی را داده بود تا در صورت محاصره شدن توسط دشمن بتواند سریعا فرار کند؛ او پس از تکمیلِ این پروژه، تمام معماران و کارگرانی را که در ساختش دست داشتند به قتل رساند تا از مخفی نگه داشتنِ رازهایش اطمینان حاصل کند؛ آنها همان راههایی هستند که وَریس در فصل چهارم سریال اصلی از آنها برای فراری دادنِ تیریون استفاده میکند).
در انتهای راههای مخفی دیمون منتظرِ رینیراست. گردش شبانهی آنها در خیابانِ ابریشم که لبریز از شعبدهبازها، فالگیرها، بندبازها، هنرپیشهها، روسپیها و دستفروشها است، غریزهی ماجراجویانهی سرکوبشدهی رینیرا را مجددا شعلهور میکند. نماهای متعددی که از نفس آتشینِ اژدهایانِ فلزی میبینیم، به سمبلِ مناسبی برای به جُنبوجوش اُفتادنِ احساسات رینیرا بدل میشوند. گرچه در بینِ همهی جذابیتهای شهر، جیببُرها و مستها هم یافت میشوند، اما برخلافِ دربار که همهی زیادهخواهیها، خلافکاریها و بریزوبپاشها زیر لایهی دروغین و ملالآوری از ادب و فرهیختگی پنهان شده است، در کفِ خیابانِ شاهدِ فورانِ صادقانه و فیلترنشدهای از آن هستیم. در جریانِ گردش آنها یک نفر اشتباهی رینیرا را «پسر» خطاب میکند و رینیرا به چنانِ شکلِ عمیقی از پسر خطاب شدن ذوقزده میشود که دردناک است: او صرفا به جُرم دختربودن مُتحملِ چنان فشاری است که دیده شدنِ خشک و خالیاش بهعنوان یک پسر برای او آزادیبخش است.
نخستین هدفِ دیمون از ترتیب دادن این گردش شبانه این است که رینیرا را بهوسیلهی یک تئاتر خیابانی با احساس واقعیِ مردم نسبت به جانشینی یک ملکه آشنا کند. گرچه اِگان کوچک هنوز از گهوارهاش بیرون نیامده است، اما طبقِ نظر مردم او صرفا به خاطر اسمِ دهان پُرکناش و اندام مردانهاش گزینهی قویتری در مقایسه با یک زنِ ضعیف برای فرمانروایی است. گرچه رینیرا ادعا میکند خواستههای مردم بیاهمیت است (جلوتر به این میرسیم)، اما هنوز یک درسِ دیگر باقی مانده است که دیمون باید دربارهی سازوکارِ دنیا به رینیرا یاد بدهد. اینبار او رینیرا را به یک روسپیخانه میبَرد و با افشای جمعی از معشوقههای گوناگونش توضیح میدهد: مردم برای تصاحبِ چیزی که میخواهند به اینجا میآیند. دیمون میخواهد به رینیرا اطمینان بدهد گرچه او مجبور است وظیفهاش برای ازدواجِ سیاسی با کسی که واقعا دوستش ندارد را به جا بیاورد، اما همزمان این جلوی او را از همبستر شدن با هرکسی که دوست دارد، نمیگیرد. سپس، برای اینکه دیمون این آزادی را در عمل ثابت کند، رینیرا را میبوسد.
گرچه معاشقهی آنها نیمهکاره به پایان میرسد (ظاهرا دیمون برای یک لحظه هم که شده نسبت به کاری که دارد میکند وجدان درد میگیرد)، اما چشیدنِ مزهی آزادیای که هرگز نداشته است، باعث میشود تا زندگیِ مهارشدهی رینیرا در قلعه بهعنوانِ کسی که حقِ بکارتش هم دست خودش نیست، خفقانآورتر احساس شود. در ظاهر تدوینِ موازی معاشقهی رینیرا/دیمون و آلیسنت/ویسریس همچون وسیلهای برای ترسیمِ دو ایدهی متضاد دربارهی لذتِ رابطهی نزدیک به نظر میرسد (بیداری جنسی رینیرا دربرابرِ رابطهی اجباریِ آلیسنت با کسی که هیچ احساسی نسبت به او ندارد)، اما واقعیت این است هردوی این رابطهها دقیقا مبتنی بر رضایت طرفین نیست. چون انگیزهی واقعیِ دیمون از آوردنِ رینیرا به این نقطه از شهر فریبکارانه است. او با آگاهی از اینکه آتو هایتاور در همهجای شهر، مخصوصا روسپیخانههای محلِ رفتوآمدش جاسوس دارد (در اپیزود اول خبرِ اینکه دیمون پسر مُردهی ویسریس را «جانشین یکروزه» خطاب کرده بود به گوشِ پادشاه میرسد)، میداند که خبرِ دیده شدنِ او و رینیرا به گوشِ پادشاه خواهد رسید.
پس دیمون که فکر میکند شایستگیاش را با پیروزی در جنگِ استپاستونز ثابت کرده است، میخواهد از این طریق ویسریس را مجبور کند تا به ازدواجِ او با رینیرا رضایت بدهد. ویسریس شاید هیچوقت دیمون را بهعنوانِ جانشینش معرفی نخواهد کرد، اما او میتواند از این طریق به شوهرِ ملکه بدل شود. بنابراین، گرچه دیمون عمل عشق ورزیدن را بهعنوانِ یک عملِ لذتبخش به رینیرا معرفی میکند، اما انگیزهی خودش از انجامِ آن سیاسی است. درنهایت رینیرا با کلافگی ناشی از عدم برطرف شدن شهوتِ برانگیختهشدهاش به قلعه برمیگردد و بلافاصله سِر کریستون کول، نگهبانِ شخصیاش را اغوا میکند.
اما تماشای اغوای کریستون کول همانقدر که اِروتیک است، همانقدر هم اندوهناک است. نهتنها کریستون پس از مکثِ طولانیمدتی که با تردید و تقلای درونی باردار است، بالاخره دربرابرِ خواستهی رینیرا تسلیم میشود، بلکه کارگردان بهطور ویژهای روی شنلِ سفیدرنگش که سمبلِ سوگندش به گاردِ پادشاهیاش است، تاکید میکند. گرچه خودِ سِر کریستون در این اتفاق بیتقصیر نیست، اما رینیرا هم از درکِ اینکه چگونه دیگران ممکن است توسط بازیهای سیاسی و جنسیِ او صدمه ببینند، عاجز است. اگر آنها گیر بیافتند، مجازاتِ رینیرا در مقایسه با سِر کریستون که یا سرش را از دست خواهد داد یا پس از اخته شدن به دیوار فرستاده خواهد شد، ناچیز خواهد بود.
بنابراین، کارگردان با تاکید روی لذتِ رینیرا، معاشقهی آنها را نه بهعنوان عملی که هر دو طرف به یک اندازه از آن لذت میبَرند، بلکه بهعنوان عملی که یکی از طرفین (کریستون کول) وسیلهای برای رسیدنِ دیگری به خواستهاش است، به تصویر میکشد. مطمئنا کریستون کول از شنیدنِ این خبر که رینیرا قبل از او با دیمون بوده است، احساس بدی خواهد داشت. به عبارت دیگر، رینیرا در آن واحد مسئولِ بزرگترین افتخار (انتخابش بهعنوان عضو گارد پادشاه) و بزرگترین رسواییِ زندگیِ سِر کریستون است. اما از طرف دیگر، تصمیمِ رینیرا برای رو آوردن به نگهبانِ شخصیاش از زاویهی دیدِ کسی که در جایگاهِ اوست، قابلدرک است: او بهعنوان دختری که تا زمانِ ازدواجش در قلعه زندانی است، طبیعتا برخلافِ پسران دربار از گزینهی سر زدنِ به روسپیخانههای شهر محروم است. تاکنون تمام تلاشهای رینیرا برای به چالش کشیدنِ سنتهای مردسالارانهی وستروس بدتر باعثِ باز شدنِ چشمانش به روی دیوارهای نامرئیِ اطرافش شده است و این موضوع دربارهی راهحلِ دیمون نیز صدق میکند.
خبرِ دیده شدنِ رینیرا در روسپیخانه به یک رسوایی بزرگ بدل میشود. همانطور که دیمون به ویسریس میگوید، وقتی آنها همسنِ رینیرا بودند تمام روسپیخانههای خیابانِ ابریشم را تجربه کرده بودند، اما سنتهای مردسالارانهی جامعه درحالی رفتارِ آنها را توجیه و تشویق میکند که رینیرا به خاطر ماجراجوییهای جنسیِ مشابهاش با برچسبهایی مثل «لکهدار شدن» و «بیعفتشدن» توصیف میشود. دیمون بهحدی نسبت به امتیازاتِ بالفطرهی مردبودن در چنین جامعهای نابینا است که فکر میکند آنها بهطور پیشفرض دربارهی رینیرا هم صدق میکنند (درست همانطور که از درک عواقبِ مرگباری که دروغش دربارهی ازدواج با میساریا میتواند برای این زن داشته باشد عاجز بود). نهتنها این موضوع به جنجالی بدل میشود که بالاخره رینیرا را برای ازدواج کردن با لینور ولاریون تسلیم میکند، بلکه اپیزود درحالی به پایان میرسد که اُستاد ملوس شبانه با دمنوشی که به «چای ماه» معروف است و از آن بهعنوان داروی ضدبارداری و سقط جنین استفاده میشود، به دیدنِ رینیرا میآید: نشانهای از اینکه کنترلِ اندام تولیدمثلش در اختیارِ مردانِ زندگیاش است.
مسئلهی بعدی دربارهی چای ماه این است که آن رینیرا را با یک دوراهیِ حساس مواجه میکند. شرایط فعلی رینیرا در پایانِ این اپیزود تداعیگرِ سناریوی مشابهای در کتابِ «ضیافتی برای کلاغها» است. در کتاب اُستاد اعظم پایسل به سرسی لنیستر افشا میکند که مارجری تایرل مُرتبا از او میخواهد تا برایش چای ماه دُرست کند. سرسی در واکنش به این خبر میگوید: «زنان فقط به یه دلیل چای ماه میخورن؛ دوشیزهها هیچ نیازی بهش ندارن». از آنجایی که تامن براتیون در این نقطه از داستان فقط هشت سال سن دارد، پس نیازِ منظمِ مارجری به چای ماه به این معنی است که او با دیگران رابطهی نزدیک برقرار میکند. سرسی که در این نقطه بهدنبالِ بهانهای برای سر به نیست کردنِ تایریلها میگردد، بلافاصله مسئلهی خیانت به پسرش را جدی میگیرد. گرچه او نمیداند معشوقهی مارجری چه کسی است، اما او از دوستانِ مردش برای متهم کردنِ دروغین مارجری به رابطهی نامشروع استفاده میکند و باعثِ زندانی شدن او توسط گنجشک اعظم میشود.
اکنون رینیرا هم در شرایطِ خطرناکِ مشابهای قرار گرفته است: اگر او چای ماه را بنوشد رسما تایید میکند که او دیگر یک دوشیزه نیست (و این خبر میتواند به سرعت درسراسر قلعه پخش شود) و اگر از خوردنِ آن صرفنظر کند، بارداریِ احتمالیاش توسط سِر کریستون کول باعث میشود تا رابطهی نامشروعش به شکلِ دیگری لو برود. مخصوصا باتوجهبه اینکه هردوی رینیرا و لینور ولاریون، شوهر آیندهاش موهای نقرهای والریاییها را دارند. اگر بچهی رینیرا موهای سیاهِ سِر کریستون را به ارث ببرد، آن وقت هیچکس نمیتواند جلوی حرفهایی را که پشتسرِ رینیرا گفته میشود بگیرد. بهویژه باتوجهبه اینکه درحال حاضر همه دنبالِ بهانهای برای اثباتِ اینکه رینیرا گزینهی مناسبی برای فرمانروایی نیست میگردند و چه مدرکی محکومکنندهتر از بچهی احتمالیِ مو سیاهِ او. بالاتر گفتم که خبرِ خورده شدنِ چای ماه سریعا پخش خواهد شد و کسی که احتمالا این خبر را پخش خواهد کرد، اُستاد ملوس خواهد بود.
مسئله این است: درحال حاضر آتو هایتاور بزرگترین دشمنِ رینیراست و خاندانِ هایتاور بر اُلدتاون که سیتادل، مرکز فرماندهی و آموزشِ اُستادان در آن واقع است، فرمانروایی میکند. در طولِ سریال سرنخهای متعددی وجود داشته که نشان میدهد دستِ آتو هایتاور و اُستاد ملوس در یک کاسه است. برای مثال، در اپیزود اول وقتی زایمانِ ملکه اِما با مشکل روبهرو میشود، اُستاد ملوس در ابتدا آتو را در جریان میگذارد و سپس، آتو آن را به پادشاه منتقل میکند. یا مثلا در جریان شورای کوچک وقتی آتو از دیمون بهعنوانِ فرد خطرناکی برای نشستن روی تخت آهنین یاد میکند، اُستاد ملوس بلافاصله از او حمایت میکند. همچنین، یک لحظهی مشکوک در اپیزود اول وجود دارد که آتو نامهای را به اُستاد ملوس میدهد و از او میخواهد تا آن را فورا به اُلدتاون بفرستد. اما شاید آشکارترین سرنخ در اپیزود دوم یافت میشود: در صحنهای که ویسریس دستش را در ظرفی پُر از کرم قرار میدهد، پادشاه پیشنهادِ ازدواج لُرد کورلیس را با آتو و اُستاد ملوس در میان میگذارد.
اُستاد ملوس از این پیشنهاد استقبال میکند و تمامِ مزیتهای آن را فهرست میکند و در پایان حرفهایش بهطرز معناداری به آتو نگاه میکند. سپس، آتو نظر مخالفِ خودش را با این ازدواج ابراز میکند. به عبارت دیگر، مکالمهی آنها اینطور به نظر میرسد که انگار اُستاد ملوس و آتو حرفهایشان را از قبل با هم تمرین کردهاند. موافقتِ ملوس با ازدواج ویسریس در خدمت هرچه متقاعدکنندهتر و طبیعیتر جلوه دادنِ دلیلِ آتو برای مخالفت با آن است. اُستاد ملوس با تاکید روی اینکه ازدواج با دختر لُرد کورلیس اقدام وظیفهشناسانهای است، باعث میشود تا استدلال آتو تاثیرگذارتر شود: آتو میگوید هیچوقت نمیتواند زن دیگری را به خاطر وظیفه جایگزینِ همسر محرومش کند و از این طریق ویسریس را بهطور غیرمستقیم به سوی ازدواج کردن با انگیزهی عاشقانه سوق میدهد. به بیان دیگر، اینکه رینیرا چای ماه را خورده است یا نه مخفی نخواهد ماند. فنجانِ حاوی آن یا پُر بازگردانده خواهد شد یا خالی و اُستاد ملوس یا هرکس دیگری در دربار براساس محتوای فنجانش خواهد فهمید که آیا او هنوز واقعا دوشیزه است یا نه.
اما مهمترین درسی که رینیرا از آزادیِ جنسیِ کوتاهمدتش یاد میگیرد این است که ماهیتِ روابط نزدیکش در این جامعه اساسا بدهبستانی یا معاملهای است. پس او برای یک بار هم که شده تصمیم میگیرد تا از شنا کردن در جهتِ مخالفِ جریانِ سنتها و قراردادهای اجتماعی دست بکشد و با همراه شدن با آن، همان کاری را انجام بدهد که همه انجام میدهند: استفاده از جنسیتش بهعنوان اهرم فشار. او تنها در صورتی با پیشنهادِ ویسریس برای ازدواج با لینور ولاریون موافقت خواهد کرد که ویسریس هم با اخراجِ آتو هایتاور از مقامِ دستِ پادشاه موافقت کند. دلیلِ اصلی موافقتِ ویسریس با خواستهی رینیرا را باید در اپیزود قبل جستوجو کنیم. در اپیزود قبل در جریانِ مراسم شکار، لایونل استرانگ، اُستادِ قانونِ شورای کوچک به دیدنِ ویسریس آمد و از او پُرسید که آیا مایل است تا نظرش را دربارهی مسئلهی ازدواجِ دخترش بشنود یا نه.
گرچه ویسریس به اشتباه حدس میزند که لایونل استرانگ میخواهد هاروین استرانگ، پسر خودش را بهعنوانِ جفتِ ایدهآلِ رینیرا پیشنهاد کند، اما لایونل مخالفت میکند و برخلافِ انگیزهی خودخواهانهی مرسوم، لینور ولاریون را پیشنهاد میکند. گرچه پیشنهادِ لایونل استرانگ ممکن است در ظاهر غیرخودخواهانه به نظر برسد، اما حتی پیشنهادِ غیرخودخواهانهی او هم اقدامِ سیاسی نامحسوسی در راستای ارتقای جایگاهِ شخصیاش بود. لایونل استرانگ بهطرز زیرکانهای از مشورتِ غیرمنفعتطلبانهاش برای هرچه خودخواهانهتر به نظر رسیدنِ پیشنهادِ آتو (ازدواج رینیرا با نوهاش اِگان) استفاده میکند.
پس اگر ویسریس لایونل استرانگ را بهعنوانِ دستِ بعدیاش انتخاب کند، تعجب نمیکنم. جنبهی کنایهآمیزِ اخراجِ آتو اما این است که او پس از همهی دسیسهچینیهایش، درنهایت به خاطر گفتنِ حقیقت از کار بیکار میشود. اما در اپیزودی که تم اصلیاش جنبهی معاملهای روابط نزدیک است، این موضوع دربارهی میساریا، معشوقهی دیمون هم صدق میکند. پسربچهای که رابطهی رینیرا و دیمون در روسپیخانه را دیده بود، آن را مستقیما به آتو گزارش نمیکند، بلکه نگهبانان قلعه پسربچه را بهعنوانِ فرستادهی «کرم سفید» معرفی میکنند.
پسربچهای که رابطهی رینیرا را به آتو گزارش میکند، همان پسربچهای است که فردا صبح درحال پول دادن به میساریای سفیدپوش دیده میشود. پس از اینکه دروغِ دیمون دربارهی ازدواجش با میساریا و بچهدار شدن از او، جانِ میساریا را در خطر انداخت، میساریا اعتمادش را به او از دست داد و فهمید که اگر برای حفظ امنیتش روی او حساب باز کند، باید همیشه با ترس و لرز زندگی کند. از طرف دیگر، از آنجایی که حتما آتو دنبالِ جاسوسی برای نظارت روی فعالیتهای دیمون بوده است، پس احتمالا میساریا و آتو در جریانِ غیبتِ چهارسالهی دیمون به توافقی که نیازهای هردو نفرشان را برطرف میکند رسیدهاند. میساریا از بازیچهی دستِ دیمون به کسی که از نزدیکی با او برای حفظِ امنیت خودش توسط خودش استفاده میکند تبدیل شده است. پس، وقتی میساریا در پاسخ به توهینِ دیمون ("من به محافظت یه فاحشهی عادی نیاز ندارم") میگوید: «من چندان هم عادی نیستم»، منظورش دقیقا همین است: بدون اینکه اکثرِ کاراکترها خبر داشته باشند، باراندازِ پادشاه صاحبِ یک دسیسهگر جدید شده است.
اما یکی از تغییراتِ جزیی اما قابلتوجهای که سریال در منبعِ اقتباس ایجاد کرده و مکملِ قوس شخصیتیِ رینیرا است، در طراحیِ بلکفایر، شمشیرِ ویسریس دیده میشود (تصویر بالا). بلکفایر، یکی از شمشیرهای آبا و اجدادیِ تارگرینهاست که در ابتدا به اِگان فاتح تعلق داشت و نسل به نسل به ویسریس رسیده است. بلکفایری که در سریال میبینیم، با وجودِ تیغهی هیولاوارش، محافظِ دستهاش که به شکلِ اژدها طراحی شده و خودِ دستهاش که با چرمِ سیاه پوشیده شده، بازسازی «تقریبا» وفادارانهی همان شمشیری که در کتابها توصیف شده بود حساب میشود. اما کلمهی کلیدی در اینجا «تقریبا» است.
چون چیزی که نظرمان را دربارهی این نسخه از بلکفایر جلب میکند، ستارهی هفت گوشهای است که روی قُبهی شمشیر دیده میشود؛ ستارهی هفت گوشهای که سمبلِ مذهب هفت است. اما نکته این است: نهتنها اِگان فاتح بلکفایر را با خودش به وستروس آورده بود، بلکه او تازه پس از تاجگذاریاش، تغییر مذهب داد. بنابراین، این نشان میدهد که ستاره بعدا به طراحیِ اورجینالِ بلکفایر اضافه شده است. پس سؤال این است که چه کسی مسئول اضافه کردن آن است و اصلا هدفِ سازندگان سریال از ایجاد این تغییر جزیی در طراحیِ اورجینالِ بلکفایر چه بوده است؟
از آنجایی که ویسریس تنها پنجمین پادشاه سلسلهی تارگرین است، پس تعداد کسانی که میتوانستند ستارهی هفت گوشه را به شمشیر اضافه کنند اندک است. اولین مظنونمان خودِ اِگان فاتح است. احتمالِ اینکه او ستاره را برای نشان دادنِ همبستگیاش با مذهبِ غالبِ وستروس به شمشیرش اضافه کرده باشد، وجود دارد. اما نهتنها اِگان بهطور ویژهای مومن و مُتدین نبود و انگیزهاش برای گرویدن به مذهبِ هفت سیاسی بود، بلکه او همبستگیاش با مذهب هفت را به روشهای گَلدرشتِ دیگری نشان داده بود: مثل ساختنِ یک سپت جامع روی تپهی ویسنیا در باراندازِ پادشاه که بعدا به سپت جامع بیلور معروف میشود و همچنین موافقتش با ساختنِ سپت به مراتب بزرگتری معروف به «سپتِ یادبود» روی تپهی رِینیس (این یکی در جریان شورشِ ارتشِ مذهب هفت توسط میگور نابود میشود و بهجای آن گودال اژدها بهعنوانِ محلِ نگهداری از اژدهایان ساخته میشود).
دومینِ گزینهی احتمالی اِینیس تارگرین، جانشینِ اِگان است. اما از آنجایی که اِینیس از لحاظ فیزیکی ضعیف بود، بلکفایر را در اوایل دوران سلطنتش به میگور، برادرِ کوچکتر و جنگجوترش داد. پس از اینکه میگور به جرمِ اختیار کردن همسر دوم خشم مذهب هفت را برانگیخت و به اِسوس تبعید شد، به درخواستِ اِینیس برای باقی گذاشتنِ بلکفایر بیاعتنایی کرد و آن را با خودش بُرد. پس، به احتمال زیاد اِینیس هم مسئول افزودن ستاره به شمشیر نیست. این موضوع بهطرز قاطعانهای دربارهی میگور، صاحبِ بعدی بلکفایر نیز صدق میکند. دوران حکومت میگور با درگیریهای خشونتبارش با مذهب هفت شناخته میشود. پس، تنها کسی که باقی میماند، جیهریس، پدربزرگِ ویسریس است. رابطهی مذهب هفت و تارگرینها در دهههای آغازینِ حکومت اژدهاسواران بر وستروس پُرتنش بود. تارگرینها علاوهبر ازدواج با محارم خودشان، معمولا از سنتِ چندهمسری هم پیروی میکردند. هردوی این رسوم در تضاد با آموزههای مذهب هفت و عرفِ جامعهی وستروس قرار میگرفتند.
گرچه مذهب با اکراه با اِگان فاتح کنار آمده بود، اما مخالفتشان با رسم و رسومهای تارگرینها در دورانِ حکومت اِینیس فوران کرد: شاهزاده میگور که پس از گذشتِ چهارده سال هنوز از همسر اولش بچهدار نشده بود، تصمیم گرفت یک همسر جدید اختیار کند. اما وقتی سپتونِ دراگوناستون از اجرای مراسمِ ازدواج آنها امتناع کرد، میگور طبقِ مراسم ازدواجِ والریاییها با همسرش ازدواج کرد؛ چیزی که به برانگیختنِ خشمِ سپتونِ اعظم و باطل اعلام کردنِ ازدواجِ میگور منجر شد. اِینیس برای آرام کردن اوضاع یک انتخاب جلوی روی میگور گذاشت: یا همسر دومش را ترک میکند یا تبعید میشود؛ میگور گزینهی دوم را انتخاب کرد. اما اِینیس یک سال بعد از تبعیدِ میگور، پسرش اِگان را به عقدِ دخترش رائلا درآورد. در این نقطه تحملِ رسم و رسومهای ازدواجِ تارگرینها برای مذهبِ هفت غیرممکن شده بود. سپتون اعظم با خشم اعلام کرد فرزندانِ این زوج جوان «عمل شنیعی دربرابر دیدگان خدایان و انسانها» خواهند بود و نتیجه، به آغاز شورشِ ارتش هفت (نسخهی به مراتب خونینتر و ویرانگرتری از شورشِ گنجشک اعظم) منجر شد که در تمامِ طولِ حکومت اِینیس و میگور ادامه داشت.
پس از اینکه جیهریسِ ۱۶ ساله در پیِ مرگ میگور به پادشاهی رسید، برخلاف هشدارها و تلاشهای اطرافیانش میخواست با آلیسان، خواهرش ازدواج کند. بنابراین او بهطور مخفیانه با کمکِ سپتون پیری که او را از کودکی میشناخت در دراگوناستون با آلیسان ازدواج کرد. جیهریس به خاطر متانتاش و تمایلش به مصالحه و مذاکره به «جیهریسِ آشتیدهنده» معروف بود و او نخستین سالهای سلطنتش را به بهبودِ رابطهی تارگرینها و مذهبِ هفت اختصاص داد.
یکی از اولین اقداماتِ او همراهبا سپتون بارث، دستِ پادشاه و دوستِ نزدیکش طراحیِ نظامنامهای به اسم «اصل استثناگرایی» بود که طی آن به تارگرینها و تنها تارگرینها اجازه داده میشد تا سنتِ ازدواجهای درونخانوادگیشان را ادامه بدهند. طبقِ این نظامنامه از آنجایی ریشهی تارگرینهای اژدهاسوارِ موِ نقرهایِ چشمِ بنفش به والریای کهن بازمیگردد و والریاییها هم سنتها و قوانینِ متفاوتِ خودشان را داشتند، پس آنها شبیه دیگر شهروندانِ وستروس نیستند؛ ازدواجِ برادر و خواهری تارگرینها دنبالروی سنتِ والریاییها است؛ خدایان آنها را به این شکل خلق کردهاند و انسانها نمیتوانند قضاوتشان کنند.
علاوهبر این، از آنجایی که خودِ مذهب هم از جنگی که چند دهه به درازا کشیده شده بود، خسته بود با این اصلِ موافقت کرد و به این ترتیب، پادشاهی و مذهب با هم آشتی کردند. بنابراین، مُحتملترین کسی که میتوانسته ستارهی هفتگوشه را به قُبهی بلکفایر اضافه کند، جیهریس است. احتمالا افزودنِ نشان مذهب هفت به مطرحترین سمبلِ تارگرینها یکی از اقداماتِ آشتیجویانهی جیهریس بوده است. نتیجه سمبل ملموسی است نشان میدهد سلطنتِ بیدردسرِ تارگرینها بر وستروس در نتیجهی تمایلشان برای میدان دادن به دینِ غالب بر این سرزمین امکانپذیر شده است. باز هم باید تاکید کرد که هنوز بهطور قطعی معلوم نیست چه کسی ستارهی هفتگوشه را به بلکفایر اضافه کرده است، اما این اقدام با خصوصیاتِ شخصیتیِ جیهریس و شرایطِ سیاسی مُلتهبِ سالهای آغازینِ حکومتش بیشتر از هرکس دیگری هماهنگ است.
درهمآمیختگیِ بلکفایر و ستارهی هفتگوشه نشان میدهد که قدرت (نفوذِ واقعی روی تمام احزاب و ساختارهای مختلفی که یک سرزمین را تشکیل میدهند) فقط از طرفِ تیز شمشیر سرچشمه نمیگیرد. درواقع، بعضیوقتها طرفِ تیز شمشیر بدونِ پشتیبانیِ ستارهی هفتگوشهای که آن را مشروع میکند، بلااستفاده خواهد بود. زورِ خشک و خالیِ میگور برای سرکوب مردم کافی نبود؛ چیزی که به تداومِ سلطنت تارگرینها انجامید دیپلماسی و مصالحه برای جدی گرفتنِ خواستههایشان بود. حالا ازدواج خواهر و برادریِ تارگرینها را با جانشینی بیسابقهی یک زن عوض کنید. این نکته روی بزرگترین نقطهی ضعفِ رینیرا دست میگذارد: در اپیزود قبل وقتی رینیرا از سِر کریستون میپُرسد: «فکر میکنی قلمرو اصلا من رو بهعنوان ملکهشون میپذیرن؟»، کریستون جواب میدهد: «چارهای جز پذیرفتن ندارن». یک برداشتی که میتوان از این پاسخ کرد این است که میتوان مردم را به زور برای پذیرفتنش مجبور کرد. همچنین، نهتنها رینیرا در واکنش به تئاتر خیابانی میگوید که نظر مردم بیاهمیت است، بلکه رفتارِ توهینآمیزش با خواستگارانش در سکانسِ افتتاحیهی این اپیزود و بانوهای بلندمرتبه در جریانِ مراسم شکار در اپیزود قبل، رفتار کسی است که از روی سادهلوحی فکر میکند نوکِ تیز شمشیر برای حفظ قدرت و جایگاهش کفایت میکند. درحالی که قدرت محصولِ تلاش بیوقفه برای ساختن روابط سیاسی است؛ چیزی که رینیرا از آن غافل است.