پس از عروسی سرخ و عروسی بنفش، وستروس در اپیزود پنجم خاندان اژدها میزبان یک عروسی رنگین دیگر است: عروسی سبز. همراه نقد میدونی باشید.
تاکنون خاندان اژدها بهمان یاد داده بود که در جامعهی وستروس، علیالخصوص در بینِ تارگرینها نهتنها خانواده همیشه سیاسی است (آلیسنت بیش از اینکه دخترِ آتو هایتاور باشد، ابزاری برای تحققِ نقشههایش است)، بلکه جنسیت نیز همیشه سیاسی است. اما در اپیزودِ پنجم این سریال که «ما راه را روشن میکنیم» نام دارد متوجه میشویم که حتی نوعِ پوشش نیز همیشه سیاسی است. درست مثل اپیزودهای قبلی این سریال، این یکی هم پیرامونِ مانورهای سیاسی بیسروصدا و جنگهای روانیِ غیرعلنی اتفاق میاُفتد. با این تفاوت که خشونتِ انفجاریِ پایانِ اپیزود بهوسیلهی فراهم کردنِ نیمنگاهی به آینده نشان میدهد که این بازیهای سیاسی برای مدتِ زیادی نمیتوانند سربسته باقی بمانند. درست همچون زلزلهای که نتیجهی رهایی ناگهانی انرژیِ انباشهشده در پوستهی زمین در طولِ سالها است، تنشهای انباشهشده در دربارِ پادشاه ویسریس هم برای تخلیه شدن بیتابی میکنند.
اکثرِ زمان این اپیزود حول و حوشِ خواستگاریِ رینیرا از لینور ولاریون و مراسمِ ازدواجشان اتفاق میاُفتد. گرچه آنها حداقل از لحاظ سیاسی جُفت مناسبی برای یکدیگر به نظر میرسند، اما یک مشکل وجود دارد: آنها عاشقِ افرادِ دیگری هستند. از همین رو، این اپیزود با نابودیِ هردوی این روابط عاشقانهی مخفیانه، با یادآوریِ اینکه در وستروس عشق و وفاداری معمولا به مرگهای سریع و دلخراشی محکوم میشوند، به سرانجام میرسد. اما شاید دلهرهآورترین و تعیینکنندهترین حرکتِ استراتژیکِ این اپیزود هیچ ربطی به خشونتِ فیزیکیاش ندارد، بلکه در یک لحظهی سمبلیک با محوریتِ آلیسنت هایتاور یافت میشود. پس از پنج اپیزودی که از عمرِ «خاندان اژدها» گذشته است، آلیسنت تنها کاراکتری است که همچنان از پذیرفتنِ نقشش بهعنوان یکی از بازیکنانِ بازی تاجوتخت پرهیز میکرد و از حرکت دادنِ مُهرهاش سرباز میزد.
پس از اینکه رینیرا در اپیزودِ هفتهی گذشته بهوسیلهی وادار کردنِ پدرش برای اخراج کردنِ آتو هایتاور، نخستینِ تصمیم تهاجمیاش را گرفت، آلیسنت هم در اپیزود این هفته نهتنها ضدحمله میزند، بلکه این کار را بهشکلی که عواقبِ بلندمدتی در پی خواهد داشت انجام میدهد: او برای شرکت در مراسمِ عروسی دخترخواندهاش، یک لباسِ یکدستِ سبز به تن میکند. این لحظه احتمالا برای خورههای دنیای «نغمهی یخ و آتش» حتی بیشتر از صورتِ مُتلاشیشدهی جافری لانموث بهدستِ سِر کریستون ترسناک و شوکهکننده است. در اوایلِ این اپیزود بالاخره چشمهای از انسانیت و آسیبپذیری را در چهرهی آتو هایتاور میبینیم. درحالی که آتو برای تنها و بییار و یاورِ گذاشتنِ دخترش در این شهر غریب آماده میشود، به او تمنا میکند که چشمانش را باز کند و به منظور مبارزه برای ادعای جانشینیِ اِگان، اولین پسرش آماده شود. گرچه آتو تاکنون چیزی جز یک ماشینِ جاهطلبِ سرد و بیعاطفه نبوده است، اما شاید برای اولینبار در این صحنه میتوانیم احساس نگرانی و دلتنگی برای آلیسنت را در چهرهاش ببینیم.
آتو در این لحظه نه همچون یک تبهکار توطئهگرِ خبیث، بلکه همچون فردِ بیطرفی که واقعیتِ ترسناک دنیای پیرامونش را پذیرفته است صحبت میکند: وستروس (مخصوصا تا وقتی که یک جانشینِ مذکرِ حاضر و آماده در قالبِ اِگان وجود دارد) دربرابرِ پذیرفتنِ یک فرمانروای زن مقاومت خواهد کرد. پس نهتنها جنگ بر سر جانشینی اجتنابناپذیر خواهد بود، بلکه رینیرا تنها در صورتی میتواند از جانشینیاش اطمینان حاصل کند که بچههای آلیسنت را به قتل برساند. گرچه در ابتدا تصورِ اینکه رینیرا توانایی به قتلِ رساندنِ بچههای دوستِ صمیمیاش را دارد برای آلیسنت غیرممکن است، اما او خیلی زود از رازی اطلاع پیدا میکند که به نابودکنندهی اندکِ اعتماد، صداقت، وفاداری و عشقی که بینِ آنها باقی مانده بود منجر میشود: اطلاعِ آلیسنت از اینکه رینیرا با وجود قسم خوردن به مادرش، دربارهی باکرگیاش به او دروغ گفته بود، باعث میشود او به این نتیجه برسد که هرگز نمیتواند به دوستِ صمیمیِ سابقش اعتماد کند. اگر رینیرا یکبار به او خیانت کرده است، پس دوباره هم پتانسیلش را خواهد داشت.
آخرینباری که آلیسنت رینیرا را دستکم گرفت و با انگیزهی حمایتِ از دوستش اقدام کرد و از بازی کردنِ بازی تاجوتخت به نفعِ خودش امتناع کرد، باعثِ اخراج پدرش شد و اگر او دوباره این اشتباه را مُرتکب شود، ممکن است دفعهی بعد باعثِ به قتل رسیدنِ فرزندانش شود. پس، آلیسنت در نتیجهی خشم، خودبیزاری و تلاش برای بقای خودش تصمیم بزرگی میگیرد: او تصمیم میگیرد تا به توصیهی پدرش عمل کند و بهطور پنهانی برای تحققِ ادعای جانشینیِ اِگان اقدام کند. آلیسنت برای این کار به روشی روی میآورد که صدای آن از صدایِ از غلاف کشیدن هزاران شمشیر بیشتر است: نمادپردازی رنگ. لباسِ پُرزقوبرق و خیرهکنندهی سبزرنگی که آلیسنت برای حضور در ضیافتِ عروسیِ رینیرا به تن میکند این پیغام را به اعضای دربارِ پادشاه میفرستد که او برای جنگیدن بر سرِ نشاندنِ اِگان روی تختِ آهنین آماده و مصمم است. تازه، او با حضور دیرهنگامش از گم شدنِ لباسش در بینِ هیاهویِ پیش از آغازِ مراسم جلوگیری میکند و با این کار از جلب نظرِ تمامِ افرادِ حاضر در مراسم به سمتِ خودش اطمینان حاصل میکند.
سبز رنگِ رسمی خاندانِ هایتاور و ارجاعی به رنگِ مشعلِ نوکِ بُرج بلندِ مقر این خاندان در شهرِ بندری اُلدتاون است. نامِ خانوادگیِ هایتاورها از این بُرج که بلندترین سازهی کُل هفت پادشاهی (حتی بلندتر از دیوار) حساب میشود، سرچشمه میگیرد. این برج در آن واحد نقش یک قلعهی ساحلی امن و مقاوم و یک قانوس دریایی برای هدایتِ کشتیها را برعهده دارد («ما راه را روشن میکنیم»، شعارِ خاندانِ هایتاور نیز به این نکته اشاره میکند). وقتی هایتاورها قصد دارند سربازان و خاندانهای پرچمدارشان را به منظورِ جنگ فرا بخوانند، این کار را ازطریقِ تغییر رنگ مشعلِ نوک بُرج به رنگِ سبز انجام میدهند. به بیان دیگر، پیغامی که آلیسنت با لباسش میفرستد برای همه واضح است: آلیسنت با احضار کردنِ حامیانش، رسما اعلان جنگ کرده است. از آنجایی که وصلتِ رینیرا با خاندانِ قدرتمندِ ولاریون و مراسم ازدواجش حکم وسیلهای برای تقویتِ ادعایِ جانشینیاش است، پس لباسِ آلیسنت همچون ضربهی غیرمنتظرهای به هدفِ پادشاه که هزینهی زیادی برای آن کرده است، حساب میشود.
گرچه ویسریس با پیوندِ تارگرینها و ولاریونها میخواست همبستگی و قدرتِ خاندان سلطنتی را به رُخ بکشد، اما حضورِ آلیسنت با لباس سبزرنگش نشان میدهد او در عینِ ترمیم شکافِ بین تارگرینها و ولاریونها باعثِ ایجاد یک شکافِ دیگر شده است. از آنجایی که ویسریس و رینیرا فعلا روی ضیافتِ عروسی متمرکز هستند مقیاسِ واقعیِ پیام سیاسی نوعِ پوششِ آلیسنت را درک نمیکنند، اما این نکته از چشمِ بسیاری از مهمانان مخفی نمیماند. درواقع، آلیسنت یک قدم فراتر میگذارد و با متوقف کردنِ خودکشی سِر کریستون کول، محافظِ قسمخوردهی رینیرا، او را به جبههی خودش جذب میکند و اپیزود را با بهدست آوردن یک همپیمانِ قدرتمند به پایان میرساند. کریستون کول از شکستنِ سوگندش در پیِ همبستر شدن با رینیرا بهحدی احساس خودبیزاری میکند که خودش شخصا از آلیسنت میخواهد که او را به اعدام محکوم کند. از آنجایی که دنیای «بازی تاجوتخت» با بیبندوباری و شهوترانیِ گستردهاش شناخته میشود، ممکن است این سؤال برایتان مطرح شده باشد که چرا کریستون اینقدر سوگندش را جدی میگیرد؟
برای پاسخ به این سؤال باید به یک سؤالِ دیگر پاسخ بدهیم: گارد شاهی، محافظین سلطنتیِ تخت آهنین چگونه شکل گرفت؟ در اوایل دورانِ حکومت اِگان فاتح، دو مرتبه توسط آدمکشهای دورنی که برای ترور او اجیر شده بودند به جانش سوءقصد شد. هر دو بار هم ویسنیا، خواهر و همسرِ اِگان مهاجمان را کُشت. پس از این این اتفاقات، ویسنیا به این نتیجه رسید که نگهبانانِ فعلی اِگان صلاحیتِ محافظت از پادشاهشان را ندارند. ویسنیا اعتقاد داشت همانطور که پادشاهانِ قدیمی وستروس قهرمانی را برای دفاع از خودشان داشتند، پس از آنجایی که اِگان فرمانروای هفت پادشاهی است، او باید هفت قهرمانِ محافظ داشته باشد. بدین ترتیب، شکلگیری انجمنِ گاردِ شاهی آغاز شد. شوالیههای بسیاری میخواستند تا عضوی از گاردِ شاهی باشند. در نتیجه، اِگان قصد داشت تا تورنومنتی را برای انتخابِ شایستهترین و قویترین جنگوجیانِ سرزمین برگزار کند.
اما ویسنیا با این ایده مخالفت کرد و گفت که مهارتهای شمشیرزنیِ شوالیهها برای پیوستن به گاردِ پادشاه کافی نیست، بلکه حسِ وفاداری و وظیفهشناسیِ آنها نیز به همان اندازه لازم است. پس، ویسنیا هفت قهرمان را انتخاب کرد، رنگِ معرفِ خاندانهایشان را از آن سلب کرد، زره و شنلِ یکدست سفید به آنها پوشاند و سوگندشان را از سوگندِ نگهبانانِ شب الگوبرداری کرد. از همین رو، شوالیههای گارد شاهی درست مثلِ همتایانِ سیاهپوششان تمام عمر خدمت میکردند و همهی سرزمینها، القاب و داراییهای دنیویشان را تسلیم میکردند تا بدونِ خانواده و با سرسپردگیِ کامل زندگی کنند و پاداشی جز افتخار نمیگرفتند. پس بله، زندگیِ بدون خانواده و ممنوعیتِ محافظانِ شاه از مقاربت با زنان یکی از مولفههای بنیادینِ این انجمن است و کریستون کول بدونشک با همبستر شدن با رینیرا سوگندهایش را شکسته است. اما سؤال این است: اگر بقیهی دربار، مخصوصا پادشاه از همبستر شدن کریستون و رینیرا باخبر شوند، او باید انتظار چه نوعِ مجازاتی را داشته باشد؟
بگذارید با مورد سِر لوکِمور استرانگ شروع کنیم؛ او که در دورانِ حکومت جیهریس تارگرین (پدربزرگِ ویسریسِ خودمان) بهعنوان عضو گارد پادشاه خدمت میکرد، یک شوالیهی پُرآوازه در تورنومنتها بود و در بینِ مردم عادیِ بارانداز پادشاه نیز محبوب بود. حدود دو دهه از خدمتِ او میگذشت که معلوم شد او مخفیانه سه زن اختیار کرده بود (هیچکدام از زنان از وجودِ دیگری اطلاع نداشتند) و پدرِ بیش از ۱۶ فرزند حساب میشد. فرماندهی گارد پادشاهیِ وقت پیشنهاد کرد تا لوکمور استرانگ به مرگ محکوم شود، اما درعوض جیهریس او را اخته کرد، شنلِ سفیدش را با شنلِ سیاهِ نگهبانان شب تعویض کرد و او را به دیوار فرستاد. اما لوکمور استرانگ موردِ مناسبی برای مقایسه با وضعیتِ سِر کریستون کول نیست. نهتنها کریستون از یک خاندانِ نسبتا قدرتمند و خوشآوازه مثلِ خاندان استرانگ نیست، بلکه او دوشیزگیِ شاهدخت و جانشینِ تاجوتخت را گرفته است که جُرم متفاوت و احتمالا جدیتری در مقایسه با لوکمور استرانگ است.
از همین رو، نزدیکترین موردِ تاریخی به وضعیت کریستون کول شوالیهای به اسمِ سِر براکستون بیزبِری است که با سائرا تارگرین، دخترِ سرکش و بیبندوبارِ جیهریس و آلیسان تارگرین (پدربزرگ و مادربزرگِ ویسریس خودمان) همبستر شده بود. وقتی جیهریس از این اتفاق اطلاع پیدا کرد، قصد داشت علاوهبر بُریدنِ زبان و بینیِ براکستون، او را اخته کرده و دستها و پاهایش را بهشکلی بشکند که آنها دُرست جوش نخورند. براکستون اما محاکمه بهوسیلهی مبارزه را درخواست کرد؛ پادشاه درخواستش را بپذیرفت و خودش شخصا او را کُشت. یک موردِ تاریخی دیگر هم در اواخرِ سلسلهی تارگرین یافت میشود: در دوران حکومت پادشاه اِگان چهارم (یازدهمین پادشاه تارگرین)، شوالیهای به اسم تِرِنس توین وجود داشت که با بِتانی براکن، معشوقهی پادشاه همبستر شده بود. وقتی پادشاه از این موضوع اطلاع پیدا کرد، نهتنها دستوپاهای شوالیهی خاطی را یکبهیک قطع کرد، بلکه بِتانی را مجبور کرد تا مجاراتِ تِرنس توین را تماشا کند و درنهایت، خودِ او را هم اعدام کرد.
بنابراین، مجازاتهایی که کریستون کول میتواند انتظارشان را داشته باشد شاملِ مرگ، اخته شدن و تبعید همیشگیاش به دیوار میشوند. تازه، کریستون نمیتواند روی بخشندگیِ ویسریس حساب باز کند. گرچه پادشاهِ فعلی مردِ بسیار معقولتر و منصفتری در مقایسه با اِگان چهارم که به «اِگان نالایق» مشهور بود است، اما ویسریس در اپیزود قبل در واکنش به خبر دیده شدنِ رینیرا و دیمون در روسپیخانه گفته بود چشمانِ هرکسی که این اتهامات را به دخترش وارد کرده است از کاسه درخواهد آورد. قابلذکر است که مشکلِ کریستون کول این نیست که او سوگندش را با همبستر شدن با یک زنِ معمولی شکسته است؛ مشکلِ کریستون کول این است که او سوگندش را ازطریقِ همبستر شدن با شاهدخت شکسته است. شوالیههای متعددی در تاریخِ گارد شاهی وجود دارند که سوگندِ پرهیز ار مقاربت با زنان را زیرپاگذاشتهاند. ممنوعیتِ آنها از اختیار کردن همسر و فرزنددار شدن خیلی بیشتر از معاشقهی معمولی جدی گرفته میشود. بسیاری از اعضای رداسفیدِ گارد شاهی که در طولِ خط داستانی سریال «بازی تاجوتخت» میبینیم (از جمله جیمی لنیستر، لوراس تایرل و مرین ترنت) اصلا پرهیزگار نیستند. درواقع، نگهبانان شب هم سر زدن اعضایش به روسپیخانههای مولزتاون (نزدیکترین شهر به کسلبلک) را نادیده میگیرد.
کریستون شوالیهی نادری است که سوگندهایش را خیلی جدی میگیرد. بالاخره همانطور که خودش در این اپیزود به رینیرا میگوید، او پسرِ یک ملازمِ ساده بوده است و پیوستن او به گارد پادشاه برای کسی در طبقهی اجتماعیِ او، برای کسی از یک خاندانِ ناشناخته تنها و بزرگترین افتخارش بوده است و حالا او آن را با زیرپاگذاشتنِ سوگندش آلوده کرده است. بنابراین مهمترین چیزی که باید دربارهی کریستون بدانیم این نیست که شکستنِ سوگندش چه معنایی برای سرزمین دارد، بلکه این است که شکستنِ سوگند چه معنایی برای شخصِ خودش دارد. پس از اینکه رینیرا با پیشنهادِ کریستون برای فرار کردن به اِسوس مخالفت میکند (از نگاه رینیرا اگر او فرار کند به همهی مردانِ زنستیز مملکت ثابت میکند که اعتقادشان به اینکه یک زن عُرضهی انجام این کار را ندارد حقیقت داشته) و پس از اینکه اعترافِ او به ملکه آلیسنت به مجازاتش منجر نمیشود، خودبیزاریاش در جریانِ مراسم عروسی به نقطهی جوش میرسد.
وقتی جافری لانموث افشا میکند که از رازش خبردار است، کریستون نهتنها فکر میکند رینیرا آن را به لینور ولاریون گفته است (و او هم آن را به معشوقهاش گفته است)، بلکه او نمیتواند شهرتش بهعنوانِ معشوقهی رینیرا یا همانطور که خودش میگوید فاحشهی رینیرا را تحمل کند. پس خشم و تنفری که نسبت به خودش احساس میکند را با متلاشی کردنِ صورتِ جافری، همتای خودش تخلیه میکند. اقدام کریستون برای خودکشی اما با حضور بهموقعِ ملکه آلیسنت متوقف میشود. همانطور که شعارِ خاندان هایتاور میگوید، آلیسنت در زمانیکه کریستون در گمشدهترین و تاریکترین نقطهی زندگیاش به سر میبُرد راه را برای او روشن میکند. بدونشک کریستون از این به بعد به آلیسنت را بهعنوانِ ناجیاش نگاه خواهد کرد. کریستون حالا میتواند آلودگی روحش را نه ازطریق مُردن، بلکه ازطریق زندگی کردن پاک کند. تعهدِ مُتعصبانهی او به ملکه آلیسنت وسیلهای برای جبرانِ لغزشهایش خواهد بود.
بدین ترتیب در اپیزود این هفته شاهدِ تولدِ جهبههایی که در جنگ داخلیِ پیشرو بر سر تخت آهنین مبارزه خواهند کرد هستیم: سبزپوشها و سیاهپوشها. سبزپوشها حامیانِ آلیسنت و درنهایت پسرش اِگان هستند و جبههی سیاهپوشها هم به حامیان رینیرا اشاره میکند (سیاه و قرمز رنگهای سنتی خاندان تارگرین هستند). اختلافاتِ سبزپوشها و سیاهپوشها فقط دربارهی این نیست که کدامیک از فرزندانِ پادشاه، گزینهی شایستهتری برای حکومت است؛ ناسلامتی عدهای از مردم درحالی از اِگان حمایت میکنند که او فعلا یک نوزاد است و هیچکس نمیداند که او چه نوعِ پادشاهی خواهد بود. حمایت از او از باور عموم به اینکه زنان نباید تاجوتخت را به ارث ببرند سرچشمه میگیرد.
بنابراین بخش تراژیکِ ماجرا این است که آلیسنت درحالی خودش قربانیِ زنستیزیِ سیستماتیکِ وستروس است که برای تحققِ ادعای جانشینیِ اِگان باید با طرزِ فکر عمیقا ضدزنِ حامیان پسرش همپیمان شود. علاوهبر این، همانطور که آتو برای قرار دادن آلیسنت در موقعیتی که خودش نمیخواست (اعوا کردن پادشاه و ملکه شدن) از فرزندش سوءاستفاده کرد، حالا آلیسنت هم قرار است با ترغیب کردنِ اِگان برای پادشاه شدن، او را به همان سرنوشتِ ناگواری که خودش قربانی آن است محکوم کند. تراژدی این است که این چرخه هرگز متوقف نخواهد شد. اما در اپیزودی که آلیسنت اولین تصمیم تهاجمیاش را میگیرد، نباید از کسی که او را به این سمت هُل میدهد غافل شد: لاریس استرانگ. نیمهی دوم نقدِ اپیزود این هفته به بررسی او و داغترین تئوریِ طرفداران دربارهی او اختصاص دارد.
احتمالا در جریانِ اپیزود سوم «خاندان اژدها» متوجهی حضورِ یکی از مهمترین و بانفوذترین کاراکترهای کُل سریال «نشدهاید». او کسی است که باعث میشود پادشاهان و ملکهها مثل عروسکِ خیمهشببازی به سازش برقصند؛ او کسی است که از سایهها بر شهرها حکومت میکند؛ او کسی است که زمزمههایش در گوشِ مردان و بانوهای بلندمرتبه پژواکِ ویرانگری در پی دارد؛ او تهدیدِ نامحسوسی است که گرچه بهطور فیزیکی در میدان نبرد حاضر نمیشود، اما با ابداع شایعات و گسترشِ آنها، نتیجهی نبردها را مشخص میکند؛ اُستادِ جاسوسیِ اسرارآمیزی که در بینِ شگفتانگیزترین، ترسناکترین و تاثیرگذارترین کاراکترهای کُلِ کتاب «آتش و خون» قرار میگیرد و بدونشک این موضوع دربارهی همتای تلویزیونیِاش در «خاندان اژدها» نیز حقیقت خواهد داشت. او کسی است که تاریخدانان در تلاش برای یافتنِ فردی به فریبکاری او تسلیم شدهاند و در توصیفِ قدرتش نوشتهاند: «کلمات از لبهای او همچون عسل از کندو میچکید و تاکنون هیچ زهری به این شیرینی نبوده است».
اینکه او تاکنون نسبتا نادیده گرفته شده است کاملا عامدانه است: او کسی نیست جز لاریس استرانگ معروف به «پاچماغی»؛ همان مردِ معلولی که در حاشیهی مراسمِ شکار در اپیزود سوم بهطرز مودبانهای از بانوها خواست تا به جمعِ آنها بپیوندد و همان کسی که در اپیزودِ پنجم در کنار درختِ نیایشِ قلعهی سرخ با ملکه آلیسنت دیدار میکند. تاکنون «خاندان اژدها» کاراکترهای متعددی را بهعنوان بازیکنانِ اصلی واقعهی رقص اژدهایان پرداخت کرده است. اما پس از پنج اپیزودی که از عمرِ این سریال گذشته، اگر از تماشاگران بپرسیم که مهمترین کاراکترهای داستان را نام ببرند، احتمالا لاریس استرانگ در بینِ پنجتای اول یا شاید حتی دَهتای اول نیز نخواهد بود. با این وجود، نهتنها لاریس استرانگ چنان دسیسهگر و حقهبازِ ماهری است که امثال واریس و لیتلفینگر در مقایسه با او بیعُرضه به نظر میرسند، بلکه او مُجهز به چیزی است که او را به یکی دیگر از جاسوسانِ مشهورِ دنیای «نغمهی یخ و آتش» مربوط میکند: بریندن ریورز معروف به «زاغِ خونین» که در سریال «بازی تاجوتخت» بهعنوانِ «کلاغ سهچشم» شناخته میشود؛ همان پیرمردِ ماوراطبیعهای که برن استارک او را در تختی از ریشههای بههمپیچیدهی درختِ ویروود مییابد و به مربیِ او در آنسوی دیوار بدل میشود.
نقطهی مشترکِ لاریس استرانگ با بریندن ریورز (که اپیزود پنجم هم بهطرز نامحسوسی به آن اشاره میکند) توضیح میدهد که چرا او بیشتر از هرکس دیگری در جریانِ واقعهی رقص اژدهایان تأثیرگذار است؟ پاسخ این سؤال رویدادها و جزییاتِ ادامهی داستان را لو نمیدهد، بلکه مهارتِ سازندگان سریال در معرفیِ کاراکتر او و همچنین، اهمیتِ دستکمگرفتهشدهاش را برجسته میکند. لاریس پسرِ کوچکِ لاینول استرانگ، اربابِ قانونِ پیشینِ پادشاه ویسریس و دستِ پادشاهِ فعلی است. مهمترین ویژگیِ فیزیکی لاریس معلولیتِ مادرزادیِ یکی از پاهایش است که باعث میشود از عصا استفاده کند و لنگانلنگان و با خمیدگی راه برود. لاریس در «آتش و خون» پای چماغیاش را اینگونه توصیف میکند: «وقتی مُردم، پای چماغیام را با آن شمشیرِ بزرگتان قطع کنید. من آن را در تمامِ عمرم بهدنبالِ خود کشیدم، بگذارید حداقل در مرگ از آن رها باشم».
اما اهمیتِ اصلی معلولیتِ لاریس در تاثیری که آن روی شکلگیری شخصیتش گذاشته است، دیده میشود. گرچه هاروین، برادرِ بزرگترش وقتش را از نوجوانی به سوارکاری، مبارزه کردن و تمرین کردن برای بدل شدن به یک شوالیه سپری میکرد، اما لاریس پسربچهی ساکت، منزوی، تودار و کمحرفی بود که از همان کودکی به اجبارِ محدودیتِ فیزیکیاش اهمیتِ گوش دادن و تماشا کردنِ آدمهای پیرامونش را یاد گرفته بود. در نتیجه، ناتوانیِ لاریس در استفاده از شمشیر باعث شده بود تا ماهیچههای ذهنش را پرورش بدهد و برای جذبِ اطلاعاتی که به نفعِ تحقق اهدافش خواهند بود، به گوشها و چشمانِ تیزش تکیه کند. برخلافِ هاروین استرانگ که قدرتِ فیزیکی خالص است، کسی که در تورنومنتها مبارزه میکند، مشکلاتش را با شکستنِ استخوانها و شقه کردنِ بدنها حلوفصل میکند، کسی که کنترلش دستِ غرایزش است، لاریس کسی است که از فاصلهی دور هرجومرجِ شکلگرفته توسط همتایانِ هاروین را تماشا میکند و با قدرتِ واژهها روی جریانِ آن تاثیر میگذارد.
درواقع، زوجِ هاروین و لاریس در بینِ یکی از کهنالگوهای رایج و محبوبِ نویسندگیِ جُرج آر. آر. مارتین قرار میگیرد: زوجهایی که یکی از اعضای آن از لحاظ ذهنیِ باهوشتر اما از لحاظ فیزیکی آسیبپذیرتر است و دیگری از لحاظ ذهنی ضعیفتر، اما از لحاظ فیزیکی قدرتمندتر است. از زوجِ برن استارک و هودور گرفته تا زوجِ تیریون و جیمی، زوجِ تیریون و بران، زوجِ جان اسنو و سمول تارلی، زوجِ دانک و اِگ و غیره. گرچه در «خاندان اژدها» خانوادهی استرانگ به علتِ جایگاهِ لاینول بهعنوانِ رابابِ قانون در بارانداز پادشاه زندگی میکنند، اما لاریس در قلعهی ویرانهی هرنهال (همان مکانی که محلِ برگزاری مراسم انتخابِ جانشین جیهریس در سکانسِ افتتاحیهی سریال است) به دنیا آمده و بزرگ شده بود؛ قلعهی هرنهال در ساحلِ دریاچهی مرموزِ «چشم خدا» قرار دارد. بنابراین، احتمالا نخستین خاطراتِ لاریس در کودکی به تماشای ویرانههای هرنهال و تفکر دربارهی قدرتِ مطلقِ اژدهایان بازمیگردد؛ اینکه اِگان فاتح چگونه در عرض تنها یک روز مقاومترین و عظیمترین قلعهی وستروس را ذوب کرد و قویترین اربابِ سرزمین را در داخلِ دیوارهایش سوزاند.
احتمالا لاریسِ لاغرمُردنی و نحیف در مواجهی هرروزهاش با یادبود بهجامانده از قدرتِ اژدهایان میدانست در دنیایی که این جانوران بر آن فرمانروایی میکنند، در دنیایی که حتی پیشرفتهترین و رسوخناپذیرترین قلعهها هم برای محافظت از ساکنانش کافی نیستند، در دنیایی که بلندترین بُرجها و دیوارهایی که تاکنون ساخته شده است دربرابر نفسِ جهنمی بالریون همچون قلعههای شنیِ بچهها سقوط کردند، چگونه میتوان مستقیما با چنین نیروی جادوییِ توقفناپذیری رقابت کرد؟ پاسخ این است که نمیتوان. تنها راه برای پیشرفت در دنیای اژدهایان این است که باید از لحاظ هوش و ذکاوت روی دستِ آنها بلند شد. دومین چیزی که دربارهی محلِ تولد لاریس استرانگ در ساحلِ دریاچهی چشم خدا باید بدانیم این است که در مرکزِ این دریاچه جزیرهی بسیار مرموز، افسانهای و اسرارآمیزی معروف به «جزیرهی چهرهها» قرار دارد که پُر از درختانِ نیایش یا ویروود است.
نهتنها طبقِ افسانهها جزیرهی چهرهها همان جایی است که نخستین انسانها و فرزندان جنگل پس از قرنها جنگ بالاخره با یکدیگر به توافقی صلحآمیز رسیدند، بلکه آنجا محلِ زندگی افرادی معروف به «مردان سبز» نیز بود؛ مردان سبز اسم فرقهی مقدسی است که با هدفِ محافظت از درختانِ ویروودِ جزیرهی چهرهها شکل گرفت. همچنین، گرچهها اکثرِ درختانِ ویروود جنوب وستروس سوزانده یا قطع شدهاند، اما جزیرهی چهرهها یکی از اندکِ مکانهای شناختهشده در جنوب است که هنوز درختانِ ویروود در آن وجود دارند. خلاصه اینکه جزیرهی چهرهها از آن مکانهای جادویی و رازآلودی است که بهطور ویژهای توجهی کودکانِ خیالپرداز را جلب میکند. درست همانطور که برن استارک به شنیدنِ قصههای ترسناکِ ننهی پیر دربارهی فرزندان جنگل علاقهمند بود، احتمالا لاریس استرانگ هم در دورانِ کودکیاش مخاطبِ کنجکاوِ قصههای مشابهای با محوریتِ جزیرهی چهرهها بوده است.
علاوهبر این، احتمالا معلولیتِ لاریس باعث میشده تا او با شرایطِ فرزندان جنگل در جنگِ نابرابرشان علیه نخستین انسانها همدلی کند: همانطور که فرزندان جنگل با وجودِ جثهی کوچکتر و سلاحهای ابتداییترشان مجبور بودند تا برای ایستادگی دربرابرِ انسانهایی که از لحاظ فیزیکی تنومندتر بودند، به ذهنشان و قدرتهایِ جادوییِ سبزبینیشان تکیه کنند، لاریس هم وضعیتِ مشابهای دارد. درواقع، رفتارِ لاریس خیلی تداعیگر سبزبینها است: درست همانطور که فرزندان جنگل ازطریقِ درختانِ ویروود دنیای اطرافشان را در سکوت تماشا میکنند، لاریس هم وقتش را در مرکزِ بارانداز پادشاه و دربار به گوش دادن و تماشا کردن سپری میکند. به عبارت دیگر، انگار سازوکارِ فرزندان جنگل برای لاریس استرانگی که در ساحلِ دریاچهی چشم خدا بزرگ شده است، الهامبخش بوده است و بعدها به سرمشقِ او برای فعالیتهای سیاسیِ خودش بدل شده است.
لاریس در بزرگسالی همراهبا پدرش، برادرش هاروین و خواهرانش به دربارِ پادشاه ویسریس آورده میشود. لایونل پسرانش را مشغول به کار میکند: هاروین به کاپیتانِ نگهبانانِ رداطلاییِ شهر بدل میشود و لاریس هم به جمعِ اعترافگیرهای دربار که همان شکنجهگرانِ خودمان هستند میپیوندد. کاملا مشخص است که لایونل با آگاهی از استعدادهای منحصربهفردِ پسرانش، شغلهایی متناسب با آنها را برایشان انتخاب میکند. لاریس در دنیای زیرزمینیِ قلعهی سرخ و تونلهای عمیق و تاریکش رشد کرد و تمام راههای مخفیانهاش را درست مثل ریشههای گسترده و درهمپیچیدهی غارهای زیرینِ درختانِ ویروود فراگرفت. کسبوکار او استخراجِ اسرار و اطلاعات از قربانیانش بود و در همین دوران یاد گرفت که برای بهدست آوردنِ اطلاعاتی که میخواهد باید روی چه نقطهای فشار بیاورد؛ بعضیوقتها لاریس از کلماتِ آغشته به عسل استفاده میکرد و در مواقع دیگر به روشهای دردناکتر، بیپردهتر و متقاعدکنندهتری روی میآورد.
در همین دوران است که در «خاندان اژدها» با لاریس استرانگ آشنا میشویم. نحوهی معرفی او در سریال بهطرز ایدهآلی صورت میگیرد و این نشان میدهد که سازندگان چقدر عصارهی تشکیلدهندهی این شخصیت را میشناسند. معرفی لاریس در اپیزود سوم در بیشیلهپیلهترین و غیرتشریفاتیترین حالتِ ممکن اتفاق میاُفتد؛ برای اولینبار او را پشتِ پدر و برادرش در بینِ جمعیتی که اطراف کاسکهی پادشاه شکل گرفته است میبینیم: او بدون جلبتوجه مشغولِ تشویق کردن مودبانهی رسیدنِ پادشاه است. اما دومینبار لاریس را درحالی میبینیم که واردِ چادر میشود و به جمعِ برخی از قدرتمندترین زنانِ بلندمرتبهی سرزمین (ملکه آلیسنت، بانو هایتاور، بانو رِدواین و بانو لنیستر) میپیوندد. لاریس مجددا بهطرز مودبانهای توضیح میدهد که به علتِ معلولیتش نمیتواند با مراسم شکار همراه شود و از بانوان درخواست میکند که در کنارشان بنشیند. ملکه آلیسنت او را بهعنوان پسرِ لایونل استرانگ به جا میآورد و احتمالا با انگیزهی دلسوزانهای با نشستنِ او موافقت میکند.
این صحنه نشان میدهد که نویسندگانِ سریال شخصیتِ او را به خوبی میشناسند: حتی اگر لاریس معلولیتِ فیزیکی نداشت، او از پیوستن به مراسمِ شکار خودداری میکرد؛ چراکه لاریس بهتر از هرکس دیگری میداند که شکارِ واقعی اخبار، شایعات، اطلاعات و سخنچینیهای دربار است و زنان بلندمرتبهی وستروس منبعِ دستاول و بهروزِ آنها هستند. چیزی که لاریس میداند و چیزی که بیش ار هر چیز دیگری برای آن ارزش قائل است این است: تمام حرفهایی که بینِ زنانِ قدرتمندِ دربار رد و بدل میشود میتوانند اطلاعاتِ بسیار گرانبهایی باشند؛ اطلاعاتی که یک سیاستمدارِ زیرک میتواند در بازی تاجوتخت از آنها برای موفقیتِ نقشههای پدرش و خاندانش استفاده کند. یکی از چیزهایی که بسیاری از طرفدارانِ دنیای «نغمه یخ و آتش» و حتی ساکنانِ این دنیا دستکم میگیرند میزانِ قدرت و نفوذِ زنان وستروس است. کاراکترهایی مثل سرسی لنیستر، کتلین استارک، مارجری تایرل، اولنا تایرل و غیره نقشِ بسیار پُررنگی در سیاستهای دربار ایفا میکنند و حتی روی سیاستی که شوهرانشان دنبال میکنند نیز تأثیرگذار هستند.
آنها منابعِ ارزشمندی هستند که فقط احمقها نادیدهشان میگیرند. خوشبختانه اکثرِ لُردها احمق هستند و شکار کردن حیوانات در جنگل را به حرفهای رد و بدلشده بینِ زنان ترجیح میدهند. واقعیت اما این است که دیدگاهِ زنان دربار دربارهی جنگ، ازدواجهای بینخاندانی و دیگر امورِ مملکت همه چیزهایی هستند که مسیرِ سرزمین را در سطح کلان تعیین میکنند. این اطلاعات از همان جنس اطلاعاتی هستند که وریس و لیتلفینگر شبکهی بزرگی از بچهها و خدمتکاران را برای جمعآوری آنها درست کردهاند. ظرافت و نبوغِ لاریس اما این است که او از جایگاهِ پدرش در دربار و معلولیتِ فیزیکیاش بهعنوانِ بهانهای برای راه یافتن به جمعِ زنانی که معدنِ عظیمی از این اطلاعات هستند، استفاده میکند. به این ترتیب، او بدون جلبتوجه روی صندلیاش مینشیند و درست مثل مگسی روی دیوار همان کاری را انجام میدهد که در انجامش ماهر است: گوش دادن و تماشا کردن.
یک نمونهی عالی از سازوکارِ لاریس در این سکانس در واکنشِ او به سؤالپیچ شدن رینیرا توسط بانو لنیستر و بانو رِدواین دیده میشود: بانو لنیستر از رینیرا میپُرسد که او چه چیزی دربارهی دیمون و جنگِ استپاستونز میداند. رینیرا جواب میدهد که او بیخبر است و سالها است که با دیمون صحبت نکرده است. سؤالِ بانو لنیستر، سؤالِ هوشمندانهای است. چون ابرازِ بیاطلاعیِ رینیرا شکِ این زنان را تایید میکند: آنها متوجه میشوند که رینیرا به بحثوگفتگوهای شورای کوچک دربارهی جنگِ استپاستونز راه داده نمیشود.
زنان دربار میخواهند بفهمند که احتمالِ لغوِ جانشینیِ رینیرا چقدر است و اطلاعِ آنها از اینکه ویسریس با ملکهی آینده همچون یک غریبه رفتار میکند، نشانهی خوبی برای باقیماندنِ رینیرا بهعنوانِ ولیعهد نیست. البته که لاریس این تکه اطلاعات را جذب کرده و بایگانی میکند تا احتمالا آن را بعدا به پدرش گزارش کند. اهمیتِ واقعی سؤال بانو لنیستر چند دقیقه بعد با خواستگاری جیسون لنیستر از رینیرا مشخص میشود: جیسون بهشکلی با رینیرا صحبت میکند که انگار از باطل شدنِ جانشینیِ شاهدخت اطمینان دارد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که خواستگاریِ جیسون از رینیرا اقدام شخصی جیسون نیست، بلکه مغزمتفکرِ اصلیاش مادرش است.
در ادامه، بانو رِدواین اضافه میکند که پادشاه ویسریس باید وظیفهاش را با فرستادن ناوگان و افرادش به استپاستونز برای خاتمه دادن به این بحران انجام بدهد. رینیرا در پاسخ به او میگوید: «خودتون اخیرا چطوری به سرزمین خدمت کردین بانو ردِواین؟ با کیک خوردن؟». پاسخِ رینیرا نشاندهندهی یکی از خصوصیاتِ شخصیتیاش است: رینیرا کسی است که برای اینکه احساسِ خوبی نسبت به خودش داشته باشد، حاضر است به افرادِ قدرتمندی مثل لنیسترها و رِدواینها توهین کند. رینیرا میتواند بهطرز بیملاحظهای جسور و تهاجمی باشد؛ او کسی است که باور دارد هویتش بهعنوانِ عضوی از خاندان سلطنتی او را از عواقبِ تصمیماتش مصون نگه میدارد. در تمام این مدت، لاریس استرانگ بهعنوانِ یک ناظر ساکت که اُستاد مطالعهی آدمهاست، مشغولِ بایگانی کردنِ خصوصیاتِ شخصیتی رینیرا است.
اما حرکتِ هوشمندانهای که لاریس انجام میدهد بعد از توهینِ رینیرا به بانو رِدواین اتفاق میاُفتد: لاریس کمی به جلو خم میشود و کلوچهاش را گاز میزند. در نگاهِ اول ممکن است کلوچه خوردنِ لاریس در این شرایط معذبکننده همچون یک لحظهی خندهدار برداشت شود، اما واقعیت این است لاریس میخواهد واکنشِ ملکه آلیسنت و بانو لنیستر به توهینِ رینیرا را تماشا کند؛ او میداند که چهرهی آنها مُنعکسکنندهی افکارِ درونی آنها دربارهی توهین رینیرا خواهد بود. اما لاریس نمیخواهد که سرش را بهطرز تابلویی به سمت آنها برگرداند، مستقیما به آنها خیره شود و باعثِ جلب توجهی آنها شود.
درعوض، او میخواهد ظاهر دروغینش بهعنوانِ یک آدمِ غیرجاهطلب را که صرفا از روی بیحوصلگی در جمعِ زنان نشسته است و هیچ علاقهای به تعاملاتِ آنها ندارد حفظ کند. پس کاری که لاریس انجام میدهد این است که از گاز زدنِ کلوچه بهعنوان پوششی برای زیرچشمی نگاه کردن به واکنش آلیسنت و بانو لنیستر استفاده میکند. همچنین، انتخاب این لحظهی نامناسب برای کلوچه خوردن باعث میشود تا در نگاه دیگران بیطرف و بیتفاوت به نظر برسد و او از تصورِ اشتباهی که دربارهی خودش بهعنوانِ یک فرد غیرتهدیدبرانگیز در ذهنِ اطرافیانش ایجاد میکند برای مخفی کردنِ انگیزههای واقعیاش استفاده میکند. درنهایت، این صحنه تصویرگرِ یک چشمه از مهارتهای لاریس در قامت یک سیاستمدار است.
اما چیزی که لاریس را به شخصیتِ اسرارآمیزی بدل میکند این است که هیچکس دقیقا نمیداند که هدفِ غاییاش چه چیزی است. او نهتنها آدم گوشهگیری است، بلکه تنها دوستِ صمیمیاش هاروین، برادرِ بزرگترش است. هیچکس واقعا او را نمیشناسد و این باعث میشود تا برخی از تصمیماتش در ادامهی داستان متناقض و سردرگمکننده به نظر برسند. درواقع خودِ جرج آر. آر. مارتین در کتاب «آتش و خون» از زبانِ اُستادی که نویسندهی تاریخِ تارگرینهاست، مینویسد: «لاریس استرانگِ پاچماغی معمایی است که چندین نسل از دانشجویانِ تاریخ را آزرده است و کسی نیست که اُمید داشته باشیم آن را رمزگشایی کند. وفاداری اصلیِ او به چه کسی بود؟ او چه قصدی داشت؟ او در تمام طولِ مدتِ رقص اژدهایان راه خودش را میپیمود، در این جناح یا در آن جناح، ناپدید میشد و دوباره ظاهر میشد و به نحوی همیشه جان سالم به در میبُرد. چه مقدار از گفتههایش نیرنگ بودند و چه مقدار واقعیت؟ مردی بود که با بادِ موافق میراند یا وقتی به راه میاُفتاد میدانست به کدام سو برود؟ پرسشهای زیادی میتوانیم بکنیم، ولی هیچیک پاسخی ندارند».
گرچه لاریس در قلبِ رقص اژدهایان قرار دارد، اما چیزی که در قلبِ خودش میگذرد، تا آخرین روزِ زندگیاش در سایهها باقی ماند و کوششِ طرفداران برای رمزگشایی او ناموفقیتآمیز بوده است. اما از زمانِ پخشِ «خاندان اژدها» نظریهی جدیدی شکل گرفته است که به چیزهایی که دربارهی او میدانیم افزوده است. روشهای لاریس برای جمعآوری اطلاعات بهعنوان چیزی بیگانه و ماوراطبیعه توصیف شدهاند؛ انگار او میتواند مکالمههایی را که پشت درهای بسته اتفاق میاُفتند بشنود و تماشا کند.
او با وجودِ دوستان اندکش و همپیمانانِ کمترش میتواند کاری کند تا دنیا به سازش برقصد. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ پاسخِ این سؤال را باید در شخصیتِ بریندن ریورز معروف به «زاغ سرخ» جستوجو کرد. بریندن ریوز قبل از اینکه در آنسوی دیوار ناپدید شود، پسر حرامزادهی پادشاه اِگان تارگرین چهارم (یازدهمین پادشاه تارگرین) و معشوقهاش بانو مِلیسا بلکوود بود. او در دورانِ فرمانروایی اِریس تارگرین اول (سیزدهمین پادشاه تارگرین) و مِیکار تارگرین اول (چهاردهمین پادشاه تارگرین) بهعنوانِ دستِ پادشاه و اربابِ جاسوسان سلطنتی خدمت میکرد. بریندن ریورز بهلطفِ قابلیتهای ماوراطبیعهی سبزبینیاش به چیزی فراتر از یک جاسوسِ معمولی صعود کرد.
در دوران او بریندن ریورز به بیرحمی و سرکوبگریِ قاطعانهاش مشهور بود و بسیاری اعتقاد داشتند که او جادوگری است که از جادو علیه دشمنانش استفاده میکند. بریدن ریورز اما نه جادوگر، بلکه یک سبزبین بود. بریندن قرنها قبل از اینکه به کلاغ سهچشم و مُربیِ برن استارک بدل شود، از قابلیتهای سبزبینیاش، وارگ کردن و سِحر (همان کاری که ملیساندر برای تغییرقیافه انجام میداد) برای رودست زدن به دشمنانش استفاده میکرد و باعث میشد تا آنها نسبت به روشهای نامرسوم و ناشناختهاش ابراز سردرگمی کنند. بریندن ریورز بهطور مرتب از چیزهایی که هیچ انسان دیگری نمیتوانست بداند اطلاع میداشت. درواقع آوازخوانانِ مملکت در توصیفِ او ترانهای به اسم «یک هزار و یک چشم» را سروده بودند. طبقِ نظریهپردازی طرفداران بریندن ریورز به احتمالِ خیلی زیاد بهوسیلهی تواناییِ وارگ کردنش، جلدِ حیوانات را تسخیر میکرد و از آنها بهعنوانِ چشمان و گوشهایش استفاده میکرد.
نهتنها بریندن ریورز بهطور قطع به یقین از وارگ کردن به درونِ زاغهای پیغامرسانِ اُستادان برای گوش دادن به محتوای نامهها استفاده میکرد (بالاخره همانطور که واریس در کتاب «نزاع شاهان» میگوید: «محتوای نامههای یک مرد معمولا گرانبهاتر از محتوای کیفش است»)، بلکه او حتما درست مثل آریا استارک قدرتِ وارگ کردنش به درونِ حیوانات را برای جاسوسی نیز به کار میگرفت. چون برخلافِ سریال که وارگهای خانوادهی ند استارک به برن استارک خلاصه شده است، در کتابها تمام فرزندانِ او قادر به وارگ کردن هستند. برای مثال، آریا در کتاب «رقصی برای اژدهایان» پس از اینکه بهعنوان بخشی از تمریناتش برای پیوستن به فرقهی مردانِ بیچهره نابینا میشود، از یک گربه برای مخفیانه گوش دادن به یک مکالمه و تماشای آن استفاده میکند: «لیسیها نزدیکترین میز به آتش را گرفته بودند و به آرامی از بالای لیوانهای عرقِ نیشکرِ سیاه با هم صحبت میکردند. صدایشان آنقدر آهسته بود که هیچکس نمیتوانست استراق سمع کند. اما او هیچکس نبود و بیشتر کلمات را میشنید. برای مدتی به نظر میرسید که میتواند آنها را از میانِ چشمانِ زردرنگِ گربهی نری که در دامنش خُرخُر میکرد ببیند. یکی پیر بود، یکی جوان و یکی یک گوشش را از دست داده بود».
همچنین، از آنجایی بریندن ریوز بعدا در آنسوی دیوار با درختانِ ویروود درهمآمیخته میشود، تصورِ اینکه او در دورانِ فعالیتش بهعنوانِ اُستاد جاسوسی از درختان ویروودِ سراسر وستروس استفاده میکرد تا مکالمههای صورت گرفته در جنگلهای خدایان را بهطور مخفیانه تماشا کند دور از ذهن نیست. بنابراین سؤال این است: آیا لاریس استرانگِ مودبِ داستان ما نیز از ترفندهای مشابهی بریندن ریورز برای جاسوسی استفاده میکند؟ آیا او هم درست مثل همتای آیندهاش مُجهز به قدرتهای سبزبینی و وارگ است؟ گرچه در کتاب «آتش و خون» به احتمالِ قدرتهای ماوراطبیعهی او اشاره نشده است، اما او در طولِ این کتاب بهعنوان یک معما ترسیم شده است؛ کسی که تاریخدانان و نزدیکانش او را به خوبی نمیشناختند.
یکی از دلایلش این است که لاریس آنقدر مرموز، کمحرف و مخفیکار بود که حتی اگر او یک سبزبین هم بوده باشد، هیچکس از آن با خبر نمیشد و او این راز را با خودش به گور میبُرد. مدارکمان برای اثباتِ این ادعا چیست؟ نخست اینکه همانطور که بالاتر گفتم، لاریس در نزدیکیِ جزیرهی چهرهها، مهمترین محلِ نفوذِ فرزندان جنگل در جنوبِ وستروس به دنیا آمده و بزرگ شده است. گفته میشود هرکس به این جزیره نزدیک میشود با حملهی دستهی کلاغها مواجه میشود؛ گویی فرزندانِ جنگلی که هنوز آنجا زندگی میکنند از وارگ کردن به درونِ کلاغها برای فراری دادنِ مزاحمان استفاده میکنند.
آیا امکان دارد لاریس در کودکی از روی کنجکاوی به جزیرهی چهرهها رفته باشد و با فرزندان جنگل ارتباط برقرار کرده باشد؟ آیا امکان دارد لاریس هم درست مثل برن استارک بهوسیلهی رویاهایش به این جزیره فراخوانده شده باشد؟ آیا امکان دارد سبزبینهای ساکنِ این جزیره درست مثل برن استارک به لاریس هم نوید داده باشند که او هرگز راه نخواهد رفت، اما پرواز خواهد کرد؟ اما دومین مدرکمان این است که خاندان استرانگ درکنار استارکها، هایتاورها و مادها یکی از باستانیترین خاندانهای وستروس محسوب میشود.
خونِ انسانهای نخستین در رگهایشان جاری است و نشانِ خاندانشان از سه رنگ آبی، قرمز و سبز روی یک پسزمینهی سفید تشکیل شده است که سمبلِ سه شاخهی اصلی رودخانهی ترایدنت، جایی که در گذشتههای دور بر آن فرمانروایی میکردند است. نکته این است: خاندانهای دیگری مثل استارکها و بلکوودها که از انسانهای نخستین سرچشمه میگیرند و تا به امروز ارتباطشان با خدایانِ کهن را حفظ کردهاند، قادر به تولیدِ سبزبینها و وارگها هستند و جدیدترین و مشهورترین نمونههایش هم برن استارک و بریندن ریورز (مادرِ او از خاندان بلکوود بود) هستند. احتمال اینکه خاندان استرانگ هم شاملِ یک عضو سبزبین باشد دور از ذهن نیست.
سومین مدرکمان علاقهی زیاد جُرج آر. آر. مارتین به پیوند دادن معلولیتِ فیزیکی با هوش بالا یا قدرتهای ماوراطبیعهی ذهنی است. اکثر اوقات وقتی با یک کاراکتر معلول در داستانهای او مواجه میشویم، میتوانیم با قطعیت شرط ببندیم که آن کاراکتر به تواناییهای ذهنیِ قدرتمندی مُجهز است و این کهنالگو بهطور ویژهای دربارهی لاریس استرانگ که از لحاظ فیزیکی نحیف و لاغرمُردنی است و به علتِ پای چماغیاش به زحمت راه میرود، صدق میکند.
از دیگر نمونههای این کهنالگو میتوان به تیریون لنیستر، برن استارک، سمول تارلی و واریس (که در کودکی اخته شده است) و بریندن ریورز (که یکی از چشمانش را از دست داده) اشاره کرد. اما شاید مهمترین مدرکی که برای سبزبینبودنِ لاریس داریم در خودِ سریال یافت میشود: برخی از تعیینکنندهترین سکانسهای سریال پیرامونِ درختِ ویروودی که در مرکزِ قلعهی سرخ قرار دارد اتفاق میاُفتند. اما نکته این است: در کتابها هیچ درخت ویروودی در قلعهی سرخ وجود ندارد؛ درعوض، این درخت را سازندگان سریال با دستکاریِ منبع اقتباس به قلعهی سرخ اضافه کردهاند.
بدونشک انگیزهی سازندگان برای استفاده از این درخت به زیبایی بصری خلاصه نمیشود. هدفِ آنها برای این درخت خیلی بزرگتر است. چهرههای حکاکیشده روی این درخت باعث میشود تا احساس کنیم همیشه یک ناظرِ نامرئی به تمام مکالمههای خصوصیای که در مقابلِ آن چهرهی چوبی اتفاق میاُفتند گوش میدهد. آیا این ناظر نامرئی لاریس استرانگی است که از قدرتِ سبزبینیاش برای جاسوسیِ ساکنان دربار استفاده میکند؟ آیا لاریس نگاهها و حرفهای عاشقانهی رد و بدلشده بین دیمون و رینیرا درکنارِ درخت ویروود یا جروبحثِ رینیرا و آلیسنت دربارهی شبگردی شاهدخت و دیمون در بارانداز پادشاه را شنیده است؟ سکانس گفتگوی ملکه آلیسنت و لاریس استرانگ در جنگل خدایان در اپیزودِ پنجم «خاندان اژدها» به مدرکِ تازهای به نفعِ این نظریه بدل میشود.
این سکانس با نمایی از چهرهی حکاکیشده روی درخت ویروود آغاز میشود (تصویر بالا). به محض اینکه لاریس شروع به صحبت کردن میکند، از نمای بستهی ملکه آلیسنت نه به لاریس، بلکه دوباره به چهرهی درخت ویروود کات میزنیم. نتیجه به ایجاد یک پیوندِ بصری بین صدای لاریس و چهرهی درختِ ویروود منجر میشود. برای لحظاتی انگار منبعِ صدا درخت است. این صحنه تداعیگرِ صحنهی مشابهای چه در کتابها و چه در سریال است که برن استارک ازطریقِ درخت ویروود پدرش نِد را صدا میکند و ند هم صدایش را میشنود و برمیگردد.
سپس، به لاریس کات میزنیم. لاریس در چه نقطهی از قاب ایستاده است؟ او در همان نقطهی یکسانی که درخت ویروود در نمای قبلی اشغال کرده بود، ایستاده است. دوباره زبانِ بصری سریال میخواهد درخت ویروود و لاریس را در ناخودآگاه بیننده پیوند بزند. لاریس اما تنها نیست. او درکنار یک نهال با گُلهای قرمزرنگ ایستاده است که تداعیگرِ درختانِ ویروود و برگهای قرمزرنگشان است. باز دوباره انگار زبان بصری سریال میخواهد لاریس را بهعنوانِ یک سبزبینِ جوان و کمتجربه، یک نهال که تازه مشغولِ یاد گرفتنِ قدرتهای ماوراطبیعهاش است، معرفی کند.
در ادامه لاریس میگوید گیاهی که در کنارش ایستاده «پنیرکسان» نام دارد؛ شکوفهی نادری که بومیِ براووس است و در اصل نباید در اینجا رشد کند. در نگاه نخست به نظر میرسد که او دارد وضعیتِ آلیسنت را توصیف میکند: او پس از اخراجِ آتو هایتاور از مقامِ دست پادشاه حکم غریبهای در باراندازِ پادشاه را دارد. اما در سطحی عمیقتر، استعارهی لاریس نهتنها دربارهی خودش صدق میکند (یک غریبه از سرزمینهای رودخانه در بینِ بومیانِ بارانداز پادشاه)، بلکه دربارهی درختِ ویروودِ جنگل خدایانِ قلعهی سرخ نیز حقیقت دارد: گرچه این درخت در مکانی قرار دارد که همه دنبالهروی مذهبِ هفت هستند، در مکانی که هیچکس از آن برای نیایش استفاده نمیکند، اما با وجودِ غریبگیاش همچنان سرحال است. بالاتر دربارهی این صحبت کردیم که «خبر داشتن از چیزهایی که دیگران نمیدانند» و «تماشا کردن» دوتا از بزرگترین خصوصیاتِ معرف لاریس استرانگ هستند و حالا خودِ سریال به این موضوع اشاره میکند. وقتی لاریس نسبت به نحوهی اخراجِ آتو هایتاور ابراز تاسف میکند، آلیسنت میپرسد: «دربارهی نحوهی رفتنش چی میدونین؟».
لاریس نهتنها از پاسخ دادنِ به اینکه چگونه از نحوهی اخراج آتو خبر دارد امتناع میکند، بلکه درحالیکه چهرهی ناظر اما ساکتِ درخت ویروود در پسزمینه دیده میشود پاسخ میدهد: «وقتی از آدم خواسته نمیشه که صحبت کنه، آدم یاد میگیره که بجاش... تماشا کنه». سپس، لاریس سراغ اصل مطلب میرود: او از دروغِ رینیرا به آلیسنت اطلاع دارد. او چطور میتواند از چیزی که فقط آلیسنت، رینیرا، آتو و ویسریس از آن خبر دارند اطلاع داشته باشد؟ خب، اگر یادتان باشد جروبحثِ رینیرا و آلیسنت دربارهی اتهامی که به پاکدامنیِ رینیرا وارد شده بود درکنارِ درخت ویروود صورت گرفت.
اگر تئوری سبزبینبودنِ لاریس را قبول داشته باشیم، او احتمالا بهوسیلهی درخت آنها را تماشا کرده است. اما چیزی که نبوغِ لاریس را نشان میدهد این است که او مستقیما آگاهیاش از دروغِ رینیرا را لو نمیدهد. در این صورت، شک آلیسنت نسبت به اینکه لاریس از کجا از مکالمهی خصوصی آنها خبر دارد برانگیخته میشود. درعوض کاری که لاریس انجام میدهد این است که میگوید او اُستاد ملوس را درحال تحویل دادن یک فنجانِ چای به رینیرا دیده است. رینیرا به دروغ گفته بود که با دیمون معاشقه نکرده است. خبر تحویل دادن چای به رینیرا باعث میشود تا خودِ آلیسنت به این نتیجه برسد که احتمالا آن چای همان «چای ماه» است که از آن بهعنوان داروی ضدبارداری و سقط جنین استفاده میشود.
اگر به خاطر لاریس نبود آلیسنت هیچوقت یا حداقل فعلا از دروغِ رینیرا اطلاع پیدا نمیکرد. چیزی که آلیسنت را برای پوشیدنِ لباس سبز که یکجور اعلان جنگ است مصمم میکند، افشای خیانتِ دوست صمیمیاش به او است. حمایتِ آلیسنت از رینیرای دروغگو به اخراجِ پدرش منجر شد و حالا آلیسنت خودش را به خاطر سادهلوحیاش مُقصر میداند. حالا متوجه شدید چرا لاریس استرانگِ پاچماغی یکی از خطرناکترین و شگفتانگیزترین کاراکترهای کُلِ «آتش و خون» است؟ او بهلطفِ قدرت سبزبینیاش نهتنها به اطلاعاتی دسترسی دارد که هیچکس جز خودش نمیتواند آنها را بداند (تماشای گفتگوی خصوصی رینیرا و آلیسنت ازطریقِ درخت ویروود یا دیدنِ ملاقاتِ شبانهی اُستاد ملوس از رینیرا ازطریقِ وارگ کردن به درون موشهای قلعه)، بلکه بدونِ اینکه شکِ کسی را نسبت به قدرتهای ماوراطبیعهاش جلب کند، از آن اطلاعات برای تاثیر گذاشتن روی دنیای پیرامونش استفاده میکند. آلیسنت تصور میکند که لاریس با دیدنِ ملاقات اُستاد ملوس از رینیرا با یک فنجان چای نگرانِ سلامت اوست؛ آلیسنت نمیداند که لاریس با آگاهی از دروغی که رینیرا به او گفته بود، قصد دارد تا او را بهطور غیرعلنی به سمت افشای دروغِ رینیرا سوق بدهد. به عبارت دیگر، لاریس مستقیما نمیگوید که من جروبحثِ شما و ملاقات شبانهی اُستاد ملوس از رینیرا با داروی ضدبارداری را دیدم؛ لاریس درست مثل سارقانِ ذهنِ فیلم «اینسپشنِ» کریستوفر نولان، بذرِ فکری که میخواهد آلیسنت به آن فکر کند را بدون اینکه خودش متوجه شود در ذهنش میکارد. گرچه هنوز سبزبینبودنِ لاریس قطعی و رسمی نیست، اما با استناد به سرنخهای موجود اگر آن تایید شود، تعجب نمیکنم.