نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت هفتم

نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت هفتم

در اپیزودِ هفتم خاندان اژدها خصومتِ شخصی رینیرا و آلیسنت با پیوستنِ نسل جوان به بازی تاج‌و‌تخت، به جنگ فرزندانشان بدل می‌شود. همراه نقد میدونی باشید.

اپیزودِ هفتم «خاندان اژدها» که مدعی لقبِ بهترین اپیزودِ سریال است (دیگر باید به اینکه هر اپیزود روی دستِ قبلی بلند می‌شود عادت کنیم)، تمام عناصرِ لازمِ یک اپیزودِ «بازی تاج‌و‌تخت»‌وارِ تمام‌عیار را شامل می‌شود: یک سکانسِ حیرت‌انگیزِ رام کردنِ اژدها، یک رویارویی خونین بینِ سردسته‌ی سیاه‌پوش‌ها و سبزپوش‌ها، یک معاشقه‌ی استراتژیک، یک خیانتِ مرگبار، یک عروسی سنتیِ والریایی، یک توئیستِ دقیقه‌ی نودی که حتی کتاب‌خوان‌ها را هم غافلگیر کرد و درنهایت اتمسفر سنگین و شومِ ناشی از آشکارترین نشانه‌ها از شکاف‌های ترمیم‌ناپذیری که خیلی زود وستروس و سلسله‌ی تارگرین را به سوی جنگ داخلی هدایت می‌کنند. الگوی اپیزودهای «خاندان اژدها» تا حالا به این شکل بوده که اپیزودهای زوج به داستان‌های شخصیِ کاراکترها در خلوت‌هایشان اختصاص دارند و اپیزودهای فرد پیرامونِ رویدادهای عمومی و بزرگی که اکثر اعضایِ گروهِ کاراکترهای سریال را در یک مکان دور هم جمع می‌کنند اتفاق می‌اُفتند (تورنومنتِ اپیزود اول، مراسمِ شکارِ اپیزود سوم، جشن عروسیِ اپیزود پنجم و اکنون مجلس سوگواریِ لینا ولاریون).

این موضوع نه‌تنها یک‌جور انسجام ساختاری و نظم و وحدتِ روایی به سریال بخشیده است (علی‌الخصوص باتوجه‌به تعدادِ زیاد شخصیت‌هایش که می‌توانست به پراکندگی و شلختگیِ روایی‌اش منجر شود)، بلکه این فرصت را فراهم می‌کند تا ببینیم تعاملاتِ کاراکترها در ملاعام به چه شکلی نمودار می‌شوند؛ احساساتی که کاراکترها در اپیزودهای زوج در انزوای خودشان زمزمه کرده بودند، نگاه‌های خالی از کلامِ آن‌ها به یکدیگر در ملاعام را سرشار از معنا می‌کند. همچنین، در نتیجه‌ی قرار گرفتنِ آن‌ها در نزدیکیِ یکدیگر، در نتیجه‌ی اصطکاکِ ناشی از اجبارشان برای اشغالِ یک فضای مشترک، در نتیجه‌ی تنش ناشی از گردهمایی کسانی که در عینِ خیال‌پردازی درباره‌ی دریدنِ گلوی یکدیگر باید ظاهرِ مودبانه‌شان را در ملاعام حفظ کنند، فضای غبارآلودی لبریز از پارانویا، بی‌اعتمادی و کینه‌جویی شکل می‌گیرد که فقط به یک جرقه برای منفجر شدن نیاز دارد و اپیزود هفتم هم از این قاعده جدا نیست.

یک نمونه از آن در سکانس بعد از به آب سپردنِ تابوتِ لینا ولاریون دیده می‌شود. دوربین رینیرا را درحالی که به جمعِ مهمانانِ حاضر در ایوانِ قلعه اضافه می‌شود، از روبه‌رو به تصویر می‌کشد. گرچه چهره‌ی او در حال نزدیک شدن به دوربین در ابتدا مات و کدر است، اما چهره‌اش با هرچه نزدیک‌تر شدنش به دوربین، با وارد شدنِ او به فوکوس، واضح‌تر می‌شود. این صحنه قوسِ شخصیتیِ رینیرا در طولِ این اپیزود را زمینه‌چینی می‌کند: سفرِ شخصیتیِ رینیرا در طولِ این اپیزود درباره‌ی واضح‌تر شدنِ جاه‌طلبی‌های سیاسی و خواسته‌های شخصی‌اش است. گرچه رینیرا در طولِ شش اپیزود گذشته تصمیماتِ طغیان‌گرایانه‌ای (پرواز کردن به دراگون‌استون برای پس گرفتنِ تخمِ اژدها بدون اجازه) گرفته است یا اقداماتِ زیرکانه‌ای (اجبار پدرش برای اخراجِ آتو در قبالِ ازدواج با لینور) انجام داده است، اما پس از افزایشِ نفوذِ ملکه آلیسنت در طولِ یک دهه‌ی گذشته و درماندگیِ فزاینده‌ی خودش در پیِ حرف‌وحدیث‌های پیرامونِ مشروعیتِ فرزندانش، او مجبور به عقب‌نشینی به دراگون‌استون شده بود.

بنابراین، قوسِ شخصیتیِ رینیرا در طولِ این اپیزود درباره‌ی خارج شدنش از لاکِ انفعالش و ظهورِ او به‌عنوان یک بازیکنِ مصمم و جدی در بازیِ تاج‌و‌تخت که حاضر است تصمیماتِ سخت و تاریکی برای پیروزی در آن بگیرد است. در ادامه رینیرا در مجلسِ ترحیم به اطرافش نگاه می‌کند: نگاهش از دیمون آغاز می‌شود، از آلیسنت عبور می‌کند، با ویسریس ادامه پیدا می‌کند و به بچه‌هایش جِیس و لوک منتهی می‌شود. دوربین با یک حرکت تمامِ خواسته‌‌های متناقضی را که رینیرا باید به‌طور همزمان مدیریتشان کند به تصویر می‌کشد؛ میل و دلتنگی‌اش نسبت به دیمون، خطرِ ناشی از رابطه‌ی ازهم‌پاشیده‌اش با آلیسنت، عشقِ صادقانه‌اش به پدرش و احساس تعهدش نسبت به وظیفه‌ای که به او سپرده بود و درنهایت، غریزه‌ی مادرانه‌اش نسبت به بچه‌هایش که آن‌ها را وارد بازیِ بی‌رحمانه‌ای که خودشان علاقه‌ای به آن ندارند کرده است. درواقع، اگر بخواهیم تم اصلیِ اپیزود هفتم را در یک جمله خلاصه کنیم آن این است: «چگونه خصومتِ پدرها و مادرها نسبت به یکدیگر همچون یک بیماری موروثی به فرزندانشان سرایت می‌کند؟»

اپیزودِ هفتم با قرار دادنِ فرزندانِ رینیرا و آلیسنت در کانون توجه، یکی دیگر از جنبه‌های تراژیکِ رقص اژدهایان را برجسته می‌کند: اینکه چگونه این بچه‌های بیگناه توسط کینه‌های والدینشان آلوده شده و در آینده به اجراکنندگانِ جنگی که هیچ نقشی در شکل‌گیریِ آن نداشته‌اند، بدل می‌شوند. یک نمونه از اولویتِ داشتنِ اهداف سیاسی بر احساساتِ بچه‌ها در رابطه با جِیس و لوک دیده می‌شود. بچه‌های رینیرا در موقعیتِ سردرگم‌کننده‌ای قرار دارند: آن‌ها درحالی در مراسم ترحیمِ عمه‌ای که هیچ‌وقت نمی‌شناختند شرکت کرده‌اند که نه‌تنها از سوگواری کردن برای مرگِ هاروین و لایونل استرانگ، پدر و پدربزرگِ واقعیِ خودشان عاجز هستند، بلکه علاوه‌بر آن مادرشان اجازه نمی‌دهد تا آن‌ها را به‌عنوانِ خانواده به رسمیت بشناسند.

پس، نه‌تنها آن‌ها در دربار طردشده و مورد تمسخر، نکوهش و طعنه قرار می‌گیرند (ویموند ولاریون در آغاز این اپیزود از یادآوریِ حلال‌زادگیِ بچه‌های لِینا در جریانِ سخنرانی‌اش به‌طرز نه‌چندانِ نامحسوسی برای تیکه انداختن به بچه‌های رینیرا استفاده می‌کند)، بلکه مادرشان اصرار می‌کند از آنجایی که هاروین استرانگ پدرشان نیست، پس نمی‌توانند در مراسمِ ترحیمش شرکت کنند.

مشکلِ جِیس فقط این نیست که او در نتیجه‌ی خودآگاهی‌اش نسبت به هویتِ واقعیِ هاروین با احساساتِ پیچیده‌ای دست‌به‌گریبان است؛ مشکلِ اصلی او این است که او نمی‌تواند احساساتی که راه گلویش را همچون یک آجر مسدود کرده‌اند با کسی در میان بگذارد و آن‌ها را برای خودش حلاجی کند. او باید وانمود کند که این احساسات اصلا وجود ندارند. بنابراین گرچه جِیس در ظاهر در موقعیتِ غبطه‌برانگیزی قرار دارد (شاهزاده‌ای اژدهاسوار که لازم نیست نگرانِ غذا و پوشش‌اش باشد)، اما حتی او هم برای زندگی کردن به‌شکلی که خودش دوست دارد آزاد نیست؛ برای ابرازِ فردیت و احساساتِ شخصی‌اش آزاد نیست.

نیازهای سیاسیِ مادرش برای حفظ ظواهر بر نیازهای شخصیِ جِیس اولویت دارند. گرچه انگیزه‌ی رینیرا دررابطه با تحت‌فشار قرار دادنِ بچه‌هایش برای قورت دادنِ احساساتشان نسبت به هاروین و تسلیت گفتن به بچه‌های لینا ولاریون قابل‌درک است، اما او با این کار باعثِ صدمه‌ی روانیِ نسل بعدی می‌شود؛ شاید حتی صدمه‌ای شدیدتر از خودش. اما در اپیزودی که اختلافاتِ بزرگ‌ترها بینِ بچه‌ها شکاف می‌اندازد، یک لحظه‌ی زیبا اما کوتاه و بی‌کلام وجود دارد که یک دنیای موازیِ دیگر را مُتصور می‌شود: وقتی جِیس برای تسلیت گفتن به رِینا و بِیلا، دخترانِ لینا به سمتِ آن‌ها می‌رود، اتفاقی نادر به وقوع می‌پیوندد.

گرچه هیچ واژه‌ای بینِ آن‌ها رد و بدل نمی‌شود، اما تجربه‌ی مشترکِ جِیس و دخترانِ لینا که هرکدام با اندوهِ مرگِ یکی از والدینشان (هردو در آتش سوخته‌اند) دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند، تجربه‌ی جهان‌شمولی است که زبان اکثر اوقات از توصیفِ آن عاجز است. پس، سکوتِ جیس و دخترانِ لینا که گویاتر از هر واژه‌ای احساسِ فقدانِ مشترکشان را بیان می‌کند با پشت سر گذاشتنِ تمام موانعی که معمولا بینِ آدم‌های این دنیا فاصله می‌اندازد (فرهنگ، اهداف سیاسی، دشمنی‌های خانوادگی، خون، رنگ مو و غیره) به ارتباط برقرار کردنِ آن‌ها در سطحیِ صمیمانه و انسانی منجر می‌شود: یکی از دخترانِ لینا دستِ جِیس را در دستش می‌گیرد و آن‌ها برای لحظاتِ بسیار کوتاهی آزاد از سایه‌ی والدینی که بینشان شکاف می‌اندازند، در سکوت به یکدیگر دلداری می‌دهند و یکدیگر را از تنهایی درمی‌آورند. ارتباط عاطفیِ جیس و دخترانِ لینا در تضاد با رویارویی جیس و اِیموند در ادامه‌ی همین سکانس قرار می‌گیرد: درحالی که جِیس یک گوشه ایستاده است، اِیموند به او نزدیک می‌شود و آن‌ها با یکدیگر چشم در چشم می‌شوند.

برای لحظاتِ کوتاهی به نظر می‌رسد اِیموند می‌خواهد سر صحبت را باز کند، اما قبل از اینکه واژه‌ها از دهانش خارج شوند آن‌ها را قورت می‌دهد و آن‌جا را ترک می‌کند؛ گویی ناگهان اِیموند به یاد می‌آورد که باید از یکدیگر متنفر باشند. چه چیزی بینِ جِیس و اِیموند قرار دارد؟ بله، شعله‌های آتش. نتیجه لحظه‌ی دلخراشی است که نشان می‌دهد گرچه این بچه‌ها به‌طور غریزی به یکدیگر جذب می‌شوند و دوست دارند با یکدیگر وقت بگذارند، اما ذهنِ آن‌ها به‌شکلی توسط داستان‌های تنفربرانگیزِ والدینشان مسموم شده است که مانعِ ارتباطِ آن‌ها با یکدیگر می‌شوند.

این بچه‌ها به‌طور اتوماتیک از یکدیگر بیزار نیستند؛ این بچه‌ها مجبور نیستند که از یکدیگر بیزار باشند؛ درعوض، این بچه‌ها برای بیزاربودن از یکدیگر توسط بزرگ‌ترها پرورش پیدا کرده‌اند. گرچه اِیموند برای متنفربودن از بچه‌های رینیرا تربیت شده است، اما تنفرِ جِیس از بچه‌های آلیسنت از منبعِ دیگری سرچشمه می‌گیرد. جِیس تحت‌فشار مادرش مجبور است احساساتش نسبت به هویتِ‌ واقعی پدرش را سرکوب کند. این احساساتِ تلنبارشده که روی سینه‌اش سنگینی می‌کنند باید به شکلی تخلیه شوند و بچه‌های آلیسنت اهدافِ ایده‌آلی برای اینکه تمام کلافگی و خشمش را سر آن‌ها خالی کند، هستند.

چراکه بچه‌های آلیسنت صاحبِ چیزی هستند که جِیس و برادرانش از آن محروم هستند: آن‌ها اصیل‌زاده‌هایی مونقره‌ای هستند که می‌توانند آشکارا درباره‌ی هویتِ واقعیِ والدینشان صحبت کنند. گرچه آن‌ها مُقصرِ وضعیتِ جِیس نیستند، اما دم‌دستی‌ترین اهدافی که جِیس می‌تواند از آن‌ها برای تخلیه‌ی اندوهش استفاده کند هستند. اتفاقا احساس حسادتِ جِیس نسبت به بچه‌های آلیسنت منعکس‌کننده‌ی احساس حسادتِ آلیسنت نسبت به رینیرا است. همان‌طور که آلیسنت تصور می‌کند رینیرا از امتیازاتی بهره می‌بَرد که خودش از آن‌ها محروم بود (نزدیکی با معشوقه‌ای که دوستش دارد و بهره بُردن از محافظتِ پادشاه)، اکنون بچه‌های رینیرا هم حسادتِ مشابه‌ای را نسبت به بچه‌های آلیسنت احساس می‌کنند. درنهایت، درست همان‌طور که دوستیِ آلیسنت و رینیرا به قربانیِ جاه‌طلبی‌های والدینشان بدل شد، اکنون آن‌ها بچه‌های خودشان را هم به سرنوشتِ مشابه‌ای محکوم کرده‌اند.

این موضوع به‌شکلِ دیگری درباره‌ی لوک، پسر دومِ رینیرا نیز صدق می‌کند. وقتی لُرد کورلیس به لوک می‌گوید که او وارثِ جزیره‌ی دریفت‌مارک خواهد بود، لوک پاسخ می‌دهد: «نمی‌خوامش». توجیه لوک همان چیزی است که بزرگ‌ترها از آن غافل هستند: «اگه من لُرد دریفت‌مارک بشم یعنی همه مُردن». از نگاهِ کورلیس که تمام فکروذکرش به ساختن و حفظ میراث خلاصه شده است، این بهترین خبری است که یک نفر می‌تواند بشنود، اما از نگاهِ لوک که تازه سازوکار این دنیا را یاد گرفته است، خبرِ تصاحبِ دریفت‌مارک مترادفِ قول دادنِ مرگِ همه‌ی عزیزانش است. لوک تازه دارد متوجه می‌شود که بازی تاج‌و‌تخت روی تپه‌ای از جنازه‌ها و اسکلت‌ها ساخته شده است؛ او متوجه شده که بازی تاج‌و‌تخت حکم نسخه‌ی مرگبارِ همان صندلی‌بازیِ خودمان را دارد: بازیکنان دور صندلی‌ها حلقه زده و می‌ایستند. یک نفر که در بازی شرکت نمی‌کند آهنگی را پخش می‌کند. هنگامی که آهنگ پخش می‌شود بازیکنان به ردیف دور صندلی‌ها می‌دوند. هنگامی که پخش‌کننده‌ی آهنگ ناگهان موسیقی را قطع می‌کند، همه بازیکنان باید فوراً در رقابت با یکدیگر روی یکی از صندلی‌ها بنشینند.

چون تعداد صندلی‌ها یک عدد کمتر از تعداد افراد است، در هر دور یک نفر بدون صندلی می‌ماند و می‌سوزد و از بازی بیرون می‌رود. یکی از صندلی‌ها نیز از بازی بیرون گذاشته می‌شود و دور بعد با پخش آهنگ ادامه می‌یابد. بازیکنی که تا آخرین دور بازی نسوزد، برنده نهایی است. فقط در صورت تنها ماندن می‌توان برنده‌ی بازی تاج‌و‌تخت شد و لوکِ بیچاره علاقه‌ای به شرکت کردن در بازی‌ای که به معنای از دست دادنِ عزیزانش است ندارد. واکنش دردناکِ لوک یادآورِ صحنه‌ی مشابه‌ای در کتابِ «یورش شمشیرها» است.

وقتی استنیس براتیون در کسل‌بلک ایده‌ی مشروع کردنِ جان اسنو و نامیدنِ او به‌عنوانِ جان استارک، لُرد وینترفل را مطرح می‌کند، جان با خودش فکر می‌کند گرچه او همیشه چنین چیزی را می‌خواسته، اما بعدا متوجه می‌شود که تحققِ آن به‌معنی مرگِ تمام اعضای خانواده‌اش خواهد بود: «زمانی‌که جان خیلی جوان بود، خیلی جوان‌تر از آنکه معنای حرام‌زادگی را درک کند، رویای این را داشت که شاید روزی وینترفل به او برسد. بعدا، وقتی بزرگ‌تر شد، از آن رویاها شرمگین بود. وینترفل به راب و پسرانش و در صورتِ مرگ بدونِ فرزندش، به برن و ریکان می‌رسید. و بعد از آن‌ها سانسا و آریا بودند. حتی در حدِ خیال‌پردازی نیز به نظر بی‌وفایی بود، مثل این بود که او در قلبش به آن‌ها خیانت کرده و آرزوی مرگشان را داشته باشد. درحالی که در مقابلِ پادشاه چشم‌آبی و زنِ سرخ ایستاده بود، اندیشید، من هیچ‌وقت اینو نمی‌خواستم. من عاشق راب بودم، عاشقِ تک‌تکِ آن‌ها... هیچ‌وقت نمی‌خواستم به هیچ‌کدومشون آسیبی برسه، ولی رسیده. و حالا فقط من هستم».

جان اسنو بیشتر از اینکه از تحققِ آرزوی ساده‌لوحانه‌ی کودکی‌اش خوشحال شود، با شنیدنِ اینکه نامُتحمل‌ترین گزینه‌ی فرمانروایی وینترفل تنها کسی است که برای فرمانروایی آن باقی مانده است، تازه با درکِ عمق فاجعه‌ای که اتفاق اُفتاده به خود می‌لرزد. دنیای «بازی تاج‌و‌تخت» به مرگ‌های پُرتعدادش مشهور است و می‌توان تصور کرد که جنگِ داخلیِ پیش‌رو بدون مرگِ تعداد زیادی از اعضای خاندانِ تارگرین به سرانجام نخواهد رسید. فارغِ از اینکه درنهایت پیروزِ جنگِ پیش‌رو چه کسی خواهد بود، حداقل درباره‌ی یک چیز شک نخواهیم داشت: هرکسی که روی تخت آهنین بنشنید با نگاهی با اطرافش و دیدنِ جای خالی تمام کسانی که مرگشان صعودش را امکان‌پذیر کرده است، وحشتی مشابه‌ی لوک و جان اسنو را تجربه خواهد کرد. اما درحالی که لوک به‌لطفِ خردمندی‌اش از مقام و منصب می‌ترسد، اِگان، پسرِ اول آلیسنت کلا از اهمیت دادن به چنین چیزهایی عاجز است.

اِگان نه‌تنها نسبت به ازدواجِ برنامه‌ریزی‌شده‌اش با خواهرش هلینا ابرازِ بی‌علاقگی می‌کند، بلکه اگر به حالِ خودش رها شود دوست دارد تمام وقتش را به نخ دادن به ندیمه‌ها و مست کردن تا سر حدِ بیهوشی سپری کند. او هیچ‌چیزی نمی‌خواهد؛ هیچ بلندپروازی و هدفی ندارد. نیاز و خواسته دسیسه‌چینی‌های بازیکنانِ بازیِ تاج‌و‌تخت را امکان‌پذیر می‌کند. اِگان در ابتدا باید طالب چیزی باشد تا کسی مثل آتو های‌تاور بتواند با قولِ برآورده کردنِ آن، او را از آن نقطه تحت‌تاثیر قرار بدهد و به نفعِ نقشه‌های خودش کنترل کند. پس، لگدی که آتو برای بیدار کردنِ اِگان به او می‌زند، از کلافگی‌اش سرچشمه می‌گیرد. نه‌تنها اِگان با مست کردن و از حال رفتن در ملاعام به‌عنوان یک جانشینِ بی‌کفایت و نالایق به چشم خواهد آمد، بلکه او فاقدِ قدرت‌طلبیِ بنیادینی است که آتو به منظور استفاده از او به‌عنوانِ ابزارِ سیاسی‌اش به آن نیاز ندارد. در این نقطه از داستان گرچه اِگان یک نوجوانِ کله‌پوک و تنبل است، اما کاراکتر نفرت‌انگیز یا ظالمی هم نیست. گرچه او هیچ سود و منفعتی به هیچکس نمی‌رساند، اما همزمان هیچکسی هم به خاطرِ او آسیب نمی‌بیند. بنابراین تماشای اینکه این میلِ خودویرانگرایانه به خواستن و فتح کردن چگونه توسط دیگران در وجودِ اِگانی که به لذت بُردن از امتیازاتِ شاهزاده‌بودن راضی است، کاشته شده و پرورش داده می‌شود دردناک خواهد بود.

بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوتِ «خاندان اژدها» این است که طرز فکرِ کاراکترهایش را فارغ از اینکه به کدام جبهه تعلق دارند و فارغ از اینکه شخصا با آن‌ها موافق هستیم یا مخالف، همدلی‌برانگیز می‌کند و این موضوع در سراسر اپیزودِ هفتم دیده می‌شود. برای مثال، گفتگوی لُرد کورلیس و رِینیس که به شکسپیری‌ترین دیالوگِ این اپیزود ختم می‌شود ("این زندگی کوتاه و فانی اگر تلاش برای به جا گذاشتنِ میراث نباشه، پس چیه؟") به اختلاف نظرِ آن‌ها درباره‌ی وارثِ دریفت‌مارک اختصاص دارد. رِینیس اعتقاد دارد که شوهرش باید به‌جای بچه‌های رینیرا، دخترانِ لِینا را به‌عنوانِ وارث دریفت‌مارک معرفی کند.

زاویه‌ی دیدِ هردوی آن‌ها قابل‌درک است؛ رِینیس صد درصد حق دارد که پسرشان لینور پدرِ بچه‌های رینیرا نیست (درست برخلافِ کورلیس که مثل ویسریس سرش را زیر برف کرده و تظاهر می‌کند که این اتهامات حقیقت ندارند). رِینیس اعتقاد دارد اگر کورلیس این‌قدر به میراث اهمیت می‌دهد، پس میراثِ دخترشان چه می‌شود؟ در شرایط فعلی درحالی‌که لِینا و دخترانش در تاریخ به فراموشی سپرده خواهند شد، پسرانِ رینیرا قلعه‌ای را به‌دست می‌آورند که نه‌تنها صاحبِ به‌حقش نیستند، بلکه اصلا آن‌جا بزرگ نشده‌اند که از لحاظ عاطفی به آن اهمیت بدهند (برخلاف لوک که دریفت‌مارک را نمی‌خواهد، لینا در اپیزودِ ششم قبل از مرگش برای بازگشت به قلعه‌ی محلِ تولدش به دیمون التماس می‌کرد).

اما در آن واحد کورلیس هم حق دارد که او در صورتِ محروم کردنِ پسران رینیرا از ارثشان، آخرین میخ را به تابوتِ ادعایِ جانشینیِ مادرشان خواهد کوبید. مشروعیتِ پسرانِ رینیرا درحال حاضر هدفِ سوءظن قرار گرفته است. پس نادیده گرفتنِ لوک به افزودنِ هیزم به آتشِ سوءظن‌ها منجر خواهد شد. در این صورت جبهه‌ی سبزپوش‌ها می‌توانند از آن به عنوان مدرکِ دیگری برای اثباتِ اتهام حرامزادگیِ بچه‌های رینیرا استفاده کنند. به عبارت دیگر، هیچ پاسخِ آسانی وجود ندارد؛ کنترلِ اوضاع از دستشان خارج شده است؛ آن‌ها در سراشیبیِ تُند و ترسناکی قرار گرفته‌اند که خارج شدن از آن غیرممکن است؛ تنها گزینه‌ی آن‌ها این است که خودشان را به اُمیدِ پیروزی با شرایط وفق بدهند و به پیشوازِ ناشناختگیِ آینده بروند. تقابلِ دیدگاه‌های متفاوتی که هرکدام به یک اندازه قابل‌درک هستند درباره‌ی دعوای اِیموند با پسران رینیرا و دخترانِ لِینا نیز صدق می‌کند. اما قبل از اینکه به سکانس دعوای بچه‌ها برسیم، باید از سکانس رام کردنِ اژدها بگذریم: اِیموند که به‌عنوانِ تنها شاهزاده‌ی بدونِ اژدها برای اثباتِ شایستگی‌اش مصمم است، سراغِ وِیگار را در محلِ استراحتش می‌گیرد.

نکته‌ی اول درباره‌ی این سکانس موفقیتش در ملموس کردنِ عظمت ویگار به‌عنوانِ غول‌پیکرترین و مُسن‌ترین اژدهای دنیا که در کلاسِ دیگری در مقایسه با دیگر اژدهایان سریال قرار می‌گیرد است. کارگردان وِیگار را نه به‌عنوان یک جانورِ بزرگ که باید سوارش شد، بلکه در قامت یک کوهِ متحرک که باید از آن بالا رفت ترسیم می‌کند. درست مثل سکانسِ مرگ لِینا در اپیزود قبل، ویگار به‌لطفِ انیمیشن‌های ظریفِ چهره‌ و صداهای پُرجزییاتش سرشار از زندگی و احساسات است. در ابتدا می‌توان از واکنشِ ویگار این‌طور برداشت کرد که انگار او نسبت به حشره‌ای که چُرتش را بهم‌ریخته است، کنجکاو است؛ درست مثل مگسی که خواب‌مان را بهم ریخته است، اما حوصله‌ی بیدار شدن و کُشتنش را نداریم و اُمیدواریم تکان دادنِ سرمان برای خلاص شدن از دستش کافی باشد. اما وقتی اِیموند مجددا برای بالا رفتن از او تلاش می‌کند، وِیگار این‌بار واقعا به ستوه می‌آید و تصمیم می‌گیرد مزاحمش را کباب کند. چیزی که نظرش را تغییر می‌دهد این است که اِیموند کنترلِ خودش را با وجودِ خیره شدن به اعماقِ حلقِ سرخ و نارنجیِ اژدها حفظ می‌کند و همچنان شجاعانه به دستور دادن به ویگار برای از رو بُردنِ اژدها ادامه می‌دهد.

در نتیجه، اِیموند تحسینِ ویگار را برمی‌انگیزد. از نگاهِ ویگار اگر این بچه آن‌قدر دل‌و‌جرات دارد که دربرابرِ هجومِ وحشت به خود نلرزد، پس شاید گزینه‌ی مناسبی برای پایانِ دادن به‌تنهایی‌اش پس از مرگِ سوار قبلی‌اش باشد. اما نکته این است: وِیگار به‌جای اینکه خودش را بلافاصله در اختیارِ اِیموند بگذارد و او را به یک پروازِ مُفرح ببرد، میزانِ شایستگی‌اش را در آزمونی که شکستِ درآن مترادفِ مرگ حتمی است، محک می‌زند. وِیگار درست مثل یک اسب وحشی هرکاری لازم باشد برای زمین انداختنِ اِیموند انجام می‌دهد. بارها در طولِ اولین پروازِ آن‌ها ایموند در شُرفِ سقوط از آسمان قرار دارد و با تقلا و زحمتِ فراوان خودش را روی زینِ اژدها حفظ می‌کند. این سکانس حداقل به دو هدف دست پیدا می‌کند: نخست اینکه سریال با تاکید روی تمام فرصت‌هایی که ایموند می‌توانست عقب‌نشینی کند، شجاعتِ پسربچه را برجسته می‌کند و دوم اینکه سریال با ترسیم رام کردنِ اژدها به‌عنوانِ عملی وحشتناک و طاقت‌فرسا یادآور می‌شود که ایموند سارقِ ویگار نیست، بلکه شایستگیِ سواری گرفتن از آن را با زور بازوی خودش به‌دست آورده است؛ اگر ویگار احساس می‌کرد ایموند لایقش نیست، حتما بدون رودربایستی یک تپه خاکستر از او باقی می‌گذاشت.

اما شهامتِ تحسین‌آمیزِ ایموند در رام کردن ویگار به بیدار شدنِ خباثتِ تازه‌ای در او منجر می‌شود که عوارضِ جانبیِ غرورِ مُتورم ناشی از راندن یک بمبِ هسته‌ای متحرک در لابه‌لای پاهایش است. او پس از پیاده شدن از ویگار با دارودسته‌ی بچه‌های رینیرا و لینا مواجه می‌شود که او را به دزدیدنِ اژدها متهم می‌کنند. نتیجه به دعوایی منجر می‌شود که گرچه بینِ چندتا کودک رُخ می‌دهد، اما میگل ساپوچنیک در مقامِ کارگردانِ این اپیزود، آن را با کوبندگی و درنده‌خوییِ نبردهای بزرگسالان کوریوگرافی می‌کند. زاویه‌ی دیدِ هرکدام از بچه‌های حاضر قابل‌درک است. رِینا و بِیلا به‌تازگی مادرشان را از دست داده‌اند. پس، تماشای اینکه یک غریبه اژدهایش را می‌راند، مثل این می‌ماند که آن‌ها مادرشان را دوباره از دست داده باشند. از آنجایی که اژدهایان به علتِ ارتباط ذهنی‌شان با سوارانشان همچون بخشی از هویت و شخصیتشان هستند، از دست دادنِ وِیگار به معنای واقعی کلمه با از دست دادنِ آخرین تکه‌ی فیزیکیِ باقی‌مانده از مادرشان یکسان است.

این موضوع به‌طور ویژه‌ای برای رِینا دردناک است: چون تخم اژدهای او هم درست مثل اِیموند هیچ‌وقت جوجه نشده بود و او اُمیدوار بود که بی‌اژدهایی‌اش را ازطریقِ رام کردن اژدهای مادرش جبران کند. اما درست همان‌طور که فقط یک تخت آهنین وجود دارد، فقط یک وِیگار وجود دارد؛ پیروزی هردوی آن‌ها غیرممکن است. اما دلیلِ حمایتِ پسرانِ رینیرا از دخترانِ لِینا نیز قابل‌درک است. رینیرا به پسرانش گفته بود که هوای دخترعمه‌هایشان را در این شرایط سخت داشته باشند و آن‌ها هم به کمکِ دختران می‌شتابند؛ دقیقا همان کاری از یک شوالیه‌ی جوانِ دلیر انتظار می‌رود؛ دقیقا همان کاری که احتمالا هاروین استرانگ انجام می‌داد. اما با وجود همه‌ی اینها، می‌توان با طرز فکرِ ایموند هم همدلی کرد. نه‌تنها پسران رینیرا همراه‌با اِگان قبلا او را به خاطر بی‌اژدهایی‌اش تحقیر و مسخره کرده بودند، بلکه او به‌تازگی از بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین اژدهایِ دنیا سواری گرفته است، پس تعجبی ندارد که چرا این‌قدر مغرور و ازخودراضی است. به‌علاوه، گرچه دخترانِ لینا ایموند را به دزدیدنِ اژدهای مادرشان متهم می‌کنند، اما ما خوب می‌دانیم که شاید ایموند به داراییِ ولاریون‌ها بی‌احترامی کرده باشد، اما وِیگار را با حقه‌بازی به‌دست نیاورده، بلکه واقعا جانش را برای تصاحبِ آن به خطر انداخته است.

متاسفانه درسی که اِیموند به‌عنوانِ قربانیِ قُلدری یاد گرفته این نیست که قُلدری کردن اشتباه است، بلکه این است که قُلدربودن بهتر از مورد قُلدری قرار گرفتن است. پس حالا که اِیموند در موقعیتِ قدرت قرار دارد نه‌تنها با درماندگیِ رِینا همدلی نمی‌کند، بلکه او را به همان جملات تحقیرآمیزی که خودش قربانیِ آن‌ها بوده است، محکوم می‌کند: «به پسردایی‌هات بگو یه خوک برات پیدا کنن». اِیموند به‌شکلی درد و رنجِ ناشی از مورد قُلدری قرار گرفتن را به نفرِ بعدی منتقل می‌کند که انگار خودش هیچ‌وقت آن را تجربه نکرده است. سپس، اِیموند رو به پسرانِ رینیرا می‌کند و مجددا استرانگ‌بودنِ آن‌ها، حرامزادگی‌شان را به منظور تاکید روی خونِ خالصِ والریاییِ خودش بهشان یادآوری می‌کند.

اما مسئله این است: اژدهایان پسرانِ رینیرا را بی‌توجه به خونِ ناخالصشان پذیرفته بودند. درواقع، آن‌ها قبل از اِیموندی که به خونِ تماما والریایی‌اش می‌نازد صاحبِ اژدها شده بودند. پس حرف‌های اِیموند توصیف‌کننده‌ی قوانینِ جهان‌هستی نیستند، بلکه صرفا وسیله‌ای برای تسکین دادنِ بی‌اعتمادبه‌نفسیِ خودش است. درنهایت، به همان اندازه که به جوش آمدنِ خشمِ جِیس و لوک را احساس می‌کنیم، به همان اندازه هم از دیدنِ سرازیر شدنِ خون از لابه‌لای انگشتانِ ایموندی که چشمِ زخمی‌اش را گرفته، یکه می‌خوریم.

تعهدِ سریال به برانگیختنِ همدلی مخاطب برای کودکان درباره‌ی والدینشان نیز صدق می‌کند. طی گردهمایی بزرگسالان در تالار برای رسیدگی به دعوای بچه‌ها (سکانسی که تداعی‌گرِ سکانس مشابه‌ای در فصلِ اول «بازی‌ تاج‌و‌تخت» است: شکایتِ سرسی از رابرت به خاطر زخمی شدنِ جافری توسط دایروولفِ سانسا)، خصومتِ دوطرفه‌ی آلیسنت و رینیرا که تاکنون به‌طور پنهانی با طعنه، تُرشرویی و شایعه‌پراکنی جنگیده می‌شد، بالاخره در برهنه‌ترین حالتِ ممکن فوران می‌کند. تاکنون تمام مراسم‌های سریال با انفجاری خشونت‌آمیز به‌هم‌خورده‌اند (زایمان ملکه اِما تورنومنت را خراب می‌کند، مراسم شکار با اجبار ویسریس برای کُشتنِ گوزن طبق برنامه پیش نمی‌رود و مراسم عروسی هم با قتلِ سِر جافری به‌دستِ کریستون کول نیمه‌کاره می‌ماند). اما نابینا شدنِ ایموند اولین‌باری است که نه‌تنها نسلِ جوان‌تر در حادثه‌ای خشونت‌آمیز نقش داشته‌اند، بلکه حتی مُحرکِ آن بوده‌اند. شاید کودکان آغازکننده‌ی جنگی که با لباسِ سبزِ آلیسنت کلید خورد نبوده باشند، اما آن‌ها حتما ادامه‌دهنده‌ی آن و تمام‌کننده‌اش خواهند بود.

در همین حین، نه‌تنها نابینا شدنِ ایموند باعث می‌شود بچه‌های آلیسنت و رینیرا کینه‌توزیِ مادرهایشان نسبت به یکدیگر را جدی بگیرند، بلکه این حادثه به تاییدکننده‌ی پارانویای آلیسنت درباره‌ی اینکه دارودسته‌‌ی رینیرا می‌توانند به او و بچه‌هایش صدمه بزنند بدل می‌شود (غافل از اینکه خودِ آلیسنت با مسموم کردنِ ذهنِ بچه‌هایش نسبت به مشروعیتِ بچه‌های رینیرا مُسببِ این حادثه بوده است و حالا با آن طوری رفتار می‌کند که انگار وقوعش اجتناب‌ناپذیر بوده است). گرچه خشونتِ لوک از نگاهِ پادشاه ویسریس حادثه‌ی ناگواری است، اما گناهِ ایموند به خاطر زیر سؤال بُردنِ مشروعیتِ پسرانِ رینیرا تخطیِ بزرگ‌تری است. وقتی ویسریس اِیموند و اِگان را برای افشای منبعِ این اتهامات سؤال‌پیچ می‌کند، آن‌ها از لو دادنِ مادرشان پرهیز می‌کنند و ادعا می‌کنند همه از آن اطلاع دارند. اما نکته این است: همان‌طور که آلیسنت ادعا می‌کند ویسریس به‌طور عامدانه‌ای چشمانش را به روی حرامزادگیِ پسرانِ رینیرا می‌بندند و از دخترش محافظت می‌کند، اکنون حمایتِ مشابه‌ای شاملِ حال آلیسنت نیز می‌شود. چون با اینکه نگاهِ معنی‌دارِ اِیموند به مادرش به‌طرز تابلویی نشان می‌دهد که او مسئول پخش کردنِ شایعه‌ی حرامزادگیِ پسران رینیرا و دامن زدن به آن بوده است، اما بااین‌حال ویسریس آن را به‌طور عامدانه‌ای نادیده می‌گیرد.

تلاشِ آلیسنت برای اثباتِ حرمزادگیِ پسرانِ رینیرا در کینه‌ی شخصیِ او نسبت به رینیرا ریشه دارد. آلیسنت از رینیرا به خاطر شکستنِ قوانین و انجام هرکاری که عشقش می‌کشد بدون اینکه نگرانِ عواقبش باشد بیزار است ("رینیرا بدون هیچ شرمی پشتِ اسمش جولان می‌ده"). درحالی‌که خودِ آلیسنت همیشه قوانین را رعایت کرده و وظیفه‌اش را مطیعانه به جا آورده است. از نگاهِ آلیسنت درحالی‌که رینیرا با شوالیه‌ی جذاب و جوانی که صادقانه دوستش دارد و خودش انتخاب کرده است معاشقه می‌کند، او مجبور است با مرد سالخورده‌‌ی چندش‌آوری که سراسرِ بدنش با زخم پوشیده شده و به اجبارِ پدرش از سر وظیفه با او ازدواج کرده است هم‌بستر شود (آن هم مردی که عادت دارد آلیسنت را نیمه‌شب برای لذتِ شخصی خودش بیدار کند). اتفاقا در جایی از اپیزود هفتم پادشاه ویسریس آلیسنت را اشتباهی «اِما» خطاب می‌کند. این صحنه نه‌تنها نشان می‌دهد ذهنِ ویسریس نیز علاوه‌بر بدنِ فیزیکی‌اش درحال فروپاشی است، بلکه تداعی‌گرِ رابطه‌ی سرسی و رابرت هم است.

در کتاب «بازی تاج‌و‌تخت» ند استارک دلیلِ تنفرِ سرسی از رابرت را از او می‌پُرسد: «من رابرتِ روزِ فتح سلطنت رو به خاطر میارم، هر وجب از بدنش شاهانه بود، هزاران زنِ دیگه از ته قلب عاشقش می‌شدند. چیکار کرد که این همه ازش متنفر شدید». در ادامه در توصیفِ پاسخِ سرسی می‌خوانیم: چشمانش می‌سوختند، آتشی سبز در تاریکیِ غروب، مانند شیری که نشان خاندانش بود: «شب جشن عروسی ما، اولین‌بار که هم‌بستر شدیم، اون منو با اسمِ خواهر شما صدا زد. روی من بود، تویِ من، بوی گندِ شراب خفه‌ام می‌کرد و او زمزمه کرد: لیانا». جدا از همه‌ی اینها، آلیسنت در قامتِ یک زنِ مومن، دین‌دار و محجوب (سکانس دعا کردنِ او در سپتِ جامع در اپیزود دوم را به خاطر بیاورید)، روابط نامشروعِ رینیرا را به‌عنوانِ گناهی بزرگ برداشت می‌کند و بچه‌های حرامزاده‌ی او را برای حکومت نامناسب می‌داند. بالاخره بسیاری از وستروسی‌ها اعتقاد دارند که حرامزاده‌ها بدذات هستند (برای مثال، در کتابِ «یورش شمشیرها» از نقطه نظرِ جان اسنو می‌خوانیم: «مردم می‌گفتند حرامزاده‌ها از شهوت و دروغ متولد می‌شوند و ذاتشان شرور و خیانت‌پیشه است»).

همان‌طور که آلیسنت در اپیزودِ هفته‌ی گذشته به سِر کریستون کول گفت ("باید باور کنم که درنهایت شرافت و نجابت پیروز می‌شود")، او اعتقاد دارد که با ایستادگی در مقابلِ رینیرا دارد برای حفظ حقیقت، نجابت و شرافت مبارزه می‌کند. درست همان‌طور که ند استارک برای افشای دروغ‌های سرسی درباره‌ی بچه‌های حرامزاده‌اش تلاش می‌کرد؛ از نگاهِ آلیسنت او قهرمانِ این داستان است. اما از طرف دیگر، نه‌تنها آلیسنت پای اِگان را به زور به درگیریِ شخصی‌اش با رینیرا باز می‌کند، بلکه در اپیزودِ این هفته نیز به سِر کریستون دستور می‌دهد تا یکی از چشم‌های لوک را از کاسه در بیاورد. پس، علاوه‌بر اینکه رابطه‌ی آلیسنت و اِگان تداعی‌گرِ رابطه‌ی سرسی و جافری در سریال اصلی است (در یکی از سکانس‌های اپیزودِ سوم فصل اول سرسی جافری را برای تنفرورزی نسبت به استارک‌ها تشویق می‌کند: «هرکسی غیر از ما دشمنه»)، بلکه اصرارِ آلیسنت برای انتقام از لوک اصرارِ سرسی برای کُشتنِ دایروولفِ سانسا که دستِ جافری را گاز گرفته بود، یادآوری می‌کند.

به عبارت دیگر، چیزی که آلیسنت را به شخصیتِ شگفت‌انگیزی بدل می‌کند و کشمکشِ او را از لحاظ اخلاقی پیچیده می‌کند این است که او در آن واحد ترکیبی از خصوصیاتِ شخصیتیِ ند استارکِ شرافتمند و سرسی لنیسترِ تبهکار است. اما یکی از چیزهایی که سریال به آن نپرداخته است، اما اطلاع از آن فضای ذهنیِ جبهه‌ی های‌تاورها را ملموس‌تر می‌کند این است: سابقه‌ی دغدغه‌ی اخلاق‌مدارانه‌‌ی های‌تاورها در تاریخِ وستروس.

خاندان های‌تاور به‌عنوانِ فرمانروای شهر اُلدتاون که سپتِ ستاره‌ای (مترادفِ واتیکان در دنیای خودمان) در آن قرار دارد، به‌عنوانِ یک خاندانِ عمیقا مذهبی شناخته می‌شود و قدرتِ اصلی‌شان از درهم‌تنیدگی‌شان با مذهبِ هفت، دینِ غالب بر سرزمین سرچشمه می‌گیرد. همان‌طور که در نقد قسمت چهارم سریال خاندان اژدها در این‌باره صحبت کردیم، سلسله‌ی تارگرین در جریانِ حکومت اِینیس تارگرین (دومین پادشاه تارگرین) و جانشینِ ظالمش میگور به مدتِ یک دهه درگیر جنگی خونین با رهبرانِ تندروی مذهبِ هفت و ارتششان بود.

روی کاغذ شورشِ ارتشِ مذهب به علتِ سنتِ ازدواجِ خواهر و برادریِ تارگرین‌ها و چندهمسریِ میگور اتفاق اُفتاد. اما خشمِ رهبران مذهبِ هفت از سنت‌های غیراخلاقی و منحرفِ تارگرین‌ها پوششی برای انگیزه‌ی خودخواهانه‌ترِ اصلی‌شان بود: علتِ اصلی دشمنی سپتون اعظم با تارگرین‌ها این بود که میگور با خواهرزاده‌ی او ازدواج کرده بود و وقتی از او بچه‌دار نشد، او را دور انداخت و با زنِ دیگری ازدواج کرد. سپتون اعظم عضوِ خاندان های‌تاور بود و او هم درست مثل آتو ازدواج میگور با خواهرزاده‌‌اش را به منظورِ تقویتِ قدرت پادشاه و حل‌و‌فصلِ اختلافاتِ جانشینی او پیشنهاد داده بود. اما وقتی اوضاع طبقِ برنامه پیش نرفت، سپتون اعظم دوباره مثل آتو و آلیسنت تصمیم گرفت تا میگور را به بی‌اخلاقی مُتهم کند. در هر دو نمونه متخلفِ بی‌اخلاقِ داستان از قضا همان کسی است که مانعِ دستیابیِ های‌تاورها به قدرت می‌شود (میگور و رینیرا تشابهاتِ فراوانی با یکدیگر دارند؛ درواقع رینیرا بعدا در بینِ مردم به «میگورِ پستان‌دار» مشهور می‌شود. اما تشابهاتِ آن‌ها از فصل دوم به بعد ظهور خواهد کرد).

مسئله این نیست که میگور بی‌اخلاق نبود؛ مسئله این بود که سپتون اعظم و های‌تاورها در کمالِ دورویی از اخلاق‌مداریِ دروغینشان برای راستین جلوه دادنِ خودشان علیه دشمن استفاده می‌کردند. پافشاریِ آتو و آلیسنت روی برتریِ اخلاقی‌شان چیزی بیش از وسیله‌ای برای گمراه‌سازی عوام نیست. چراکه آتو بارها نشان داده است که اجازه نمی‌دهد هیچ محدودیتِ اخلاقی‌ای مانعِ دستیابی‌اش به قدرت شود. او نه‌تنها از دختر نوجوانش برای اغوا کردنِ پادشاه سوءاستفاده می‌کند، بلکه او کسی است که ازدواجِ رینیرا با اِگانِ نوزاد را پیشنهاد کرده بود (چیزی که باعثِ شوکه شدنِ ویسریسی که ازدواج‌های خواهر و برادری جزوِ سنت‌های خاندانش است می‌شود). اخلاق‌مداری برای های‌تاورها چیزی بیش از نقابی برای هدفِ اصلی‌شان نیست: دستیابی به قدرت و حفظِ آن. اما ماهیتِ مقدس دین در بینِ عموم مردم و نقشی که نشانه‌های مذهبی برای تحت‌تاثیر قرار دادنِ دیدگاه مردم ایفا می‌کنند، سلاحی است که های‌تاورها می‌توانند از آن برای جلوه دادنِ رینیرا به‌عنوان دشمنِ خدایان استفاده کنند.

خودبرترپنداریِ اخلاقیِ های‌تاورها به‌شکلی در ذهنِ آلیسنت نهادینه شده است که به نظر می‌رسد حتی خودِ او هم از اینکه چگونه از اخلاق‌مداری‌اش برای ترسیمِ تصویر تحریف‌شده‌ای از رینیرا استفاده می‌کند ناخودآگاه است؛ از زاویه‌ی دید آن‌ها رینیرا همواره یک زنِ فاسد، هرزه و قدرت‌طلب بوده است. چیزی که تصویرِ تحریف‌شده‌ی آن‌ها از رینیرا را متقاعدکننده می‌کند این است که عموم مردم به‌طور پیش‌فرض با حکومت یک زن مخالف هستند. باید یادآوری کرد که هم‌پیمانانِ آلیسنت صرفا به خاطر ادعای جانشینیِ پسرش از او حمایت نمی‌کنند، بلکه آن‌ها اعتقاد دارند که یک زن شایسته‌ی نشستن روی تخت آهنین نیست. پس هرچه های‌تاورها بتوانند علیه رینیرا به‌عنوان یک زنِ بی‌بند و بار تبلیغاتِ منفی کنند، هرچه بیشتر ذهنیتِ ضدزنِ آن‌ها را توجیه می‌کنند. اما نکته این است: تنفرِ آلیسنت از رینیرا از عقده‌‌ی ناشی از محروم شدنِ او از زندگی‌ای که خودش آرزو می‌کرد می‌توانست داشته باشد سرچشمه می‌گیرد. آلیسنت دارد رینیرا را به‌جای جامعه‌ی مردسالارانه‌ای که او را به ابزارِ سیاسی و ماشین تولید بچه تنزل می‌دهد، مجازات می‌کند.

اگر آلیسنت از آزادی لازم برای انتخابِ شوهر یا معشوقه‌ی خودش بهره می‌بُرد، هرگز اجازه نمی‌داد شرافت و نجابتی که این روزها وردِ زبانش شده مانعش شود. تنفر آلیسنت از رینیرا به خاطر این نیست که رفتارِ رینیرا ذاتا بد است. درعوض آلیسنت از این طریقِ می‌خواهد به خودش ثابت کند که محرومیتِ او از چیزی که رینیرا از آن بهره می‌بَرد به خاطر این نیست که سیستم آن را از او دریغ کرده است، بلکه به خاطر پرهیزکاری و وظیفه‌شناسی خودش بوده است. بچه‌های رینیرا مُدام به آلیسنت یادآوری می‌کنند که او می‌توانست زندگیِ متفاوتِ دیگری که در آن فردیت و استقلالش سرکوب نشده است، داشته باشد. پس انگیزه‌ی او برای تخریبِ رینیرا به خاطر این است که آزادی رینیرا بستنِ چشمانش به روی اسارتِ خودش را غیرممکن می‌کند. آلیسنت به‌شکلی زن‌ستیزی بنیادین و سیستماتیکِ وستروس را پذیرفته است که خشمش را نه به سوی مسئولِ واقعیِ اسارتش، بلکه به سوی هم‌جنسِ خودش که آن را به چالش کشیده است، هدایت می‌کند.

در مقایسه، چیزی که از رینیرا می‌دانیم خیلی پیچیده‌تر از تبهکارِ کاملا سیاهی که های‌تاورها می‌خواهند از او جلوه بدهند است. در جریانِ مکالمه‌ی پایانیِ رینیرا و لینور در این اپیزود متوجه می‌شویم که گرچه رینیرا هم نهایتِ تلاشش را کرده است تا از لینور که هیچ لذتی از هم‌بستر شدن با او نمی‌بَرد، بچه‌دار شود و وظیفه‌ی تحمیل‌شده به او را به جا بیاورد، اما آن احتمالا به علتِ ناباروربودنِ لینور نتیجه‌بخش نبوده است. پس تعجبی ندارد که چرا رینیرا برای تسکینِ تنهایی‌اش رو به هاروین آورده است و تصمیمش برای بچه‌دار شدن با مردی دیگر قابل‌توجیه است (او به جانشین نیاز دارد)؛ هرچند بچه‌دار شدن از کسی که حداقل شبیه به لینور است، عاقلانه‌تر می‌بود. علاوه‌بر این، گرچه مردانِ وستروس بدون دردسر می‌توانند با بی‌شمار زن نزدیکی کنند و پدرِ بی‌شمارِ بچه‌ی حرامزاده باشند، اما درمقابل، تنها روابط مخفیانه‌ی زنان به رسوایی‌های بزرگ بدل می‌شوند. رابطه‌ی مخفیانه‌ی رینیرا و هاروین نشانه‌ی هرزگی رینیرا نیست، بلکه عدم تواناییِ آلیسنت از ابرازِ فردیتش ازطریقِ انتخاب شوهر خودش نشانه‌ی اسارتِ آلیسنت است. گرچه آلیسنت صادقانه باور دارد که او در طرفِ اخلاق‌مدارِ این کشمکش قرار دارد، اما او در طولِ این اپیزود تصمیمی می‌گیرد که او را نسبت به پتانسیلش برای شرارت خودآگاه می‌کند.

پس از اینکه ویسریس از اصرارِ آلیسنت برای مجازاتِ لوک به جُرم نابینا کردنِ اِیموند سر باز می‌زند، خودِ آلیسنت دست به کار می‌شود: او خنجرِ ویسریس را می‌قاپد و درحالی برای بیرون کشیدنِ چشم لوک به سمتش حمله‌ور می‌شود که رینیرا مانعش می‌شود. تقلای آن‌ها به پاره شدنِ دستِ رینیرا و خونریزی‌اش منجر می‌شود. آلیسنت ناگهان به خودش می‌آید و از دیدنِ اینکه قادر به استفاده از خشونت بوده، وحشت‌زده می‌شود. این باعث می‌شود تا تعریفِ شخصی‌اش از اینکه او آدم‌خوبه‌ی این داستان است را زیر سؤال ببرد. بذرِ نحسِ پارانویایی که پدرش در وجودش کاشته بود به‌شکلی رشد کرده و تمامیتش را تصاحب کرده که او برای لحظاتی به زامبیِ آن بدل می‌شود. ترسِ او از تسخیرِ جلدش توسط زنِ ترسناکی با چهره‌ای آشنا و در عینِ حال غریبه باعث تجدید نظر کردن در تصمیماتِ زندگی‌اش می‌شود. اما درست در لحظاتی که به نظر می‌رسد آلیسنت دارد به عقب‌نشینی از اقداماتش برای تخریبِ رینیرا فکر می‌کند، پدرش پا پیش می‌گذارد.

آتو به‌جای اینکه آلیسنت را به خاطر اقدامش برای کور کردنِ یکی از نوه‌های پادشاه در مقابلِ چشم چند دَه نفر از اعضای دربار بازخواست کند، نه‌تنها از دیدنِ ظهور این جنبه‌ از دخترش که حتی به وجودش شک داشت، ابراز خُرسندی می‌کند، بلکه به او می‌گوید که اقدامش دقیقا همان چیزی بود که نشان داد واقعا برای پیروزی در جنگِ پیش‌رو مصمم است. آلیسنت در اپیزودِ قبل به سِر کریستون کول گفت که «باید باور کنم درنهایت شرافت و نجاتب پیروز میشه»، اما نه‌تنها آن اپیزود با جنایتِ غیرقابل‌تصوری که او را از هم‌پیمانانش ترساند به پایان رسید (قتلِ هاروین و لایونل به‌دستِ لاریس استرانگ)، بلکه او اپیزودِ این هفته را هم با اثباتِ انکارناپذیرِ پتانسیلِ شخصِ خودش برای جنایت به پایان می‌رساند. اما باز شدنِ چشمانِ آلیسنت به روی ضرورتِ اجتناب‌ناپذیرِ استفاده از خشونت در موردِ رینیرا هم صدق می‌کند. رینیرا هم این اپیزود را با برداشتنِ نخستین قدمش به سوی بدل شدن به یک دیکتاتور به پایان می‌رساند.

او به منظورِ ازدواج با دیمون و ادغام کردنِ منابعشان، باید لینور را حذف کند. اما از آنجایی که او لینور را با همه‌ی اختلافاتشان دوست دارد نمی‌تواند با کُشتنِ او کنار بیاید. پس، رینیرا و لینور به یک توافقِ بُرد-بُرد می‌رسند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند تا مرگِ لینور را جعل کنند. در این حالت، هم رینیرا به چیزی که می‌خواهد دست پیدا می‌کند (با پخش شدن این شایعه که رینیرا در این جنایت دست داشته است، به دلِ دشمنانش ترس می‌اندازند) و هم لینور با رها شدن از اسارتِ این ازدواجِ اجباری برای زندگی کردن به شکلی که دوست دارد به شهرهای آزاد سفر می‌کند.

مرگِ لینور در کتاب به شکلِ اسرارآمیزتر و قاطعانه‌تری در اسپایس‌تاون، یکی از شهرهای دریفت‌مارک اتفاق می‌اُفتد؛ در کتاب «آتش و خون» در توصیف این اتفاق می‌خوانیم: «سِر لینور ولاریون، شوهرِ شاهدخت رینیرا و پدرِ ظاهری فرزندانِ شاهدخت، حینِ حضور در جشنواره‌ای در اسپایس‌تاون به ضربِ چاقوی دوست و قهرمانش، سِر کارل کوری، کُشته شد. هنگامی که لُرد ولاریون برای بُردنِ جسد پسرش رفت، پیشه‌وران به او گفتند این دو پیش از تیغ کشیدن به روی هم، با صدای بلند مرافعه می‌کرده‌اند. آن زمان کوری گریخته بود و چند مردی را که برای دستگیری‌اش رفته بودند، زخمی کرده بود. برخی مدعی بودند کشتی‌ای در ساحل انتظارش را می‌کشید. و دیگر هرگز دیده نشد».

سپس، مورخانِ مختلف نظریه‌های خودشان را درباره‌ی حقیقتِ این واقعه مطرح می‌کنند: «شرایط این قتل تا به امروز به‌صورتِ معما مانده است. استاد اعظم مِلوس فقط نوشته است که سِر لینور به‌دست یکی از شوالیه‌های خودش پس از نزاعی کُشته شد. سپتون یوستِس نام قاتل را در اختیارِ ما گذاشته و حسادت را انگیزه‌ی قتل اعلام کرده است؛ لینور ولاریون از همراهی با سِر کارل خسته شده و شیفته‌ی یافتنِ محبوبِ جدیدی شده بود؛ سلحشور زیبا و جوانیِ شانزده‌ ساله. طبق معمول سماروغ گناه‌آلودترین نظریه را مطرح کرده است و می‌گوید شاهزاده دیمون به کارل کوری پول داده تا از شرِ شوهرِ شاهدخت رینیرا خلاص شود، کشتی‌ای را هم هماهنگ کرده که او را ببرد، بعد گلوی او را ببُرد و جسدش را خوراکِ ماهیان کند». از آنجایی که در کتاب لُرد کورلیس جنازه‌ی لینور را با خود می‌بَرد و هیچ حرفی هم درباره‌ی آتشی که لینور را به‌شکلی غیرقابل‌شناسایی سوزانده باشد زده نمی‌شود، پس می‌توان با قطعیت گفت که او در کتاب می‌میرد. بنابراین، صحنه‌سازی کردنِ قتلِ لینور به‌علاوه‌ی همکاری دونفره‌ی رینیرا و دیمون برای طرح‌ریزی آن، این اتفاق را به یکی از بزرگ‌ترین تغییراتی که سریال در منبعِ اقتباس ایجاد کرده بدل می‌کند.

این تغییر، تغییرِ هوشمندانه‌ای است. چون نه‌تنها رینیرا در این نقطه از داستان هنوز آن‌قدر از لحاظ اخلاقی سقوط نکرده که بتواند در کمالِ خونسردی دستورِ قتلِ لینور را بدهد، بلکه این تغییر یکی از خصوصیاتِ شخصیتیِ معرفِ رینیرا و یکی از تم‌های کلیدی داستان را برجسته می‌کند: اعتقادِ رینیرا به اینکه خواسته‌های او به‌عنوانِ یک تارگرین مهم‌تر از یک آدم عادی است و نگاهِ لُردها و بانوهای بلندمرتبه‌ به مردم عادی به‌عنوانِ مهره‌های دورریختی‌شان در بازی تاج‌و‌تخت. پس با اینکه در ظاهر جان سالم به در بُردنِ لینور خوشحال‌کننده است، اما رینیرا برای عملی کردنِ این نقشه نه‌تنها یک نگهبانِ بی‌نام و نشانِ بی‌گناهِ بخت‌برگشته را محکوم به مرگ می‌کند (درست همان‌طور که تیان گریجوی برای پنهان کردن حقیقت فرارِ برن و ریکان استارک، پسرانِ یک آسیابان را به قتل می‌رساند)، بلکه باعث می‌شود کورلیس و رِینیس تصور کنند پسرشان را هم بلافاصله پس از مرگ دخترشان از دست داده‌اند.

در ظاهر این‌طور به نظر می‌رسد که رینیرا و دیمون فقط ۱۰ دقیقه پس از مرگِ لینور ازدواج می‌کنند. گرچه در کتاب بهمان گفته می‌شود که حدود نیم سال بینِ مرگ لینور و ازدواجِ آن‌ها فاصله دارد، اما حتی این فاصله هم برای برانگیختنِ شکِ مردم درباره‌ی حقیقتِ قتل لینور کافی نخواهد بود. اما نکته‌ی جالبِ وصلتِ آن‌ها مراسمِ منحصربه‌فردِ ازدواجشان است. برخلافِ اکثرِ عروسی‌های وستروسی که تاکنون دیده‌ایم، این یکی گردهمایی جمع‌و‌جوری است که فقط فرزندانِ دیمون و رینیرا در آن حضور دارند. علاوه‌بر این، دیمون و رینیرا لباس‌های نامتعارفی در حینِ مراسم به تن دارند و از شیشه‌ی اژدها برای بُریدنِ لب‌ها و دست‌هایشان و مالیدنِ خون روی پیشانی‌شان استفاده می‌کنند.

دلیلش این است که اینجا با یک ازدواجِ سنتیِ والریایی طرف هستیم؛ ازدواجی که اطلاعاتِ بسیار ناچیزی درباره‌ی جزییاتِ آن داریم. در سراسرِ کتاب «آتش و خون» فقط یک عروسی والریایی وجود دارد که بینِ میگور تارگرین (پسر اِگان فاتح و خواهرش ویسنیا) و دومین همسرش آلیس هارووِی صورت می‌گیرد. تنها چیزی که در کتاب در توصیفِ این عروسی می‌خوانیم این است: «جشن ازدواج در دراگون‌استون و تحت حمایتِ ملکه‌ی بیوه، ویسنیا، برگزار شد. از آن‌جا که سپتونِ قلعه نپذیرفت به این ازدواج رسمیت بدهد، میگور و عروسِ جدیدش به رسمِ والریا وصلت کردند؛ "ازدواج به‌وسیله‌ی آتش و خون"».

میگور و آلیس هارووِی هم درست مثل دیمون و رینیرا به‌طور مخفیانه ازدواج کردند (همان‌طور که بالاتر توضیح دادم، میگور سِریس های‌تاور، خواهرزاده‌ی سپتون اعظم را نازا اعلام کرده و دور انداخته بود). ازدواجِ میگور و آلیس به جرقه‌زننده‌ی آتشی که کُلِ سرزمین را به مدت یک دهه سوزاند منجر شد. وقتی پادشاه اِینیس (پسر اِگان فاتح و خواهرش رِینیس) از اقدامِ برادر ناتنی‌اش خبردار شد، او را به اِسوس تبعید کرد و سپتون اعظم هم ازدواجِ آن‌ها را «گناه» و «زنا» اعلام کرد. شوم‌ترین اتفاقی که برای یکی از تارگرین‌ها می‌تواند بیافتد این است که با میگور مقایسه شود.

گرچه ازدواجِ دیمون و رینیرا به اندازه‌ی ازدواجِ میگور و آلیس دردسرساز نخواهد بود، اما بدون برانگیختنِ برآشفتگیِ ویسریس نخواهد بود. مخصوصا باتوجه‌به اینکه وصلتِ آن‌ها شایعاتِ مربوط‌به نزدیکیِ دیمون و رینیرا از سال‌های دور را تایید خواهد کرد. احتمالا آلیسنت با شنیدنِ این خبر به یقین می‌رسد که رینیرا علاوه‌بر مخفی کردن نزدیکی‌اش با کریستون کول، درباره‌ی رابطه‌اش با دیمون نیز به او دروغ گفته بود. اما تصمیمِ رینیرا و دیمون برای برگزاریِ مراسمشان به شیوه‌ی والریایی زاویه‌ی دیدِ آن‌ها به وصلتشان را تایید می‌کند: در اپیزودی که شاهدِ پیوند خوردنِ اِیموند و ویگار و بازگشتِ آتو به‌عنوان مهم‌ترین حامی آلیسنت بودیم، ازدواجِ رینیرا و دیمون (وفادارترین حامی رینیرا) هم پیوندِ دیگری با انگیزه‌ی تقویتِ زرادخانه‌ی جبهه‌ی سیاه‌پوش‌ها است.

اما این نباید باعثِ دست‌کم‌ گرفتنِ اهمیتِ اضافه شدن وِیگار به جبهه‌ی سبزپوش‌ها شود. همان‌طور که آتو می‌گوید، تصاحبِ این اژدها هزار برابرِ بهایی که اِیموند پرداخت ارزش دارد. وِیگار فقط پیرترین و عظیم‌ترین اژدهای دنیا نیست، بلکه درنده‌ترین و بداخلاق‌ترینِ اژدهای زنده هم است. وِیگار که اسم یکی از خدایانِ والریایی روی آن گذاشته شده، ۵۲ سال قبل از اینکه اِگان وستروس را فتح کند، در دراگون‌استون از تخم درآمد. در زمانِ نامعلومی ویسنیا تارگرین (خواهر بزرگ‌ترِ اِگان)، ویگار را برای خودش تصاحب کرد و درست مثل برادرش اِگان (بالریون، وحشت سیاه) و خواهرش رِینیس (مراکسس) به یک اژدهاسوار بدل شد. ویسنیا برای اولین‌بار در جریانِ فتحِ وستروس از ویگار به‌عنوانِ سلاح جنگی استفاده کرد؛ اولین کسانی که مزه‌ی نفسِ آتشینِ این اژدها را چشیدند، ساکنانِ قلعه‌ی خاندانِ استوک‌وورث که در شمالِ بارانداز پادشاهِ فعلی واقع است، بودند.

هدفِ بعدی تارگرین‌ها این بود تا از ناوگانشان برای فتحِ شهر بندری گال‌تاون استفاده کنند؛ در مسیرِ حرکتِ ناوگانِ تارگرین‌ها به سمتِ شمال، ویسنیا از ویگار برای محافظت از آن‌ها استفاده کرد. گرچه ناوگانِ خاندان اَرن موقتا جلوی پیشروی ناوگانِ تارگرین‌ها را با غرق کردن یک‌سومِ کشتی‌ها و تصاحب تقریبا یک‌سوم دیگر از آن‌ها گرفت، اما ویسنیا با اژدهایش فرود آمد و کشتی‌های ناوگان اَرن را به آتش کشید. در ادامه‌ی فتوحاتِ اِگان، ویسنیا همراه‌با خواهر و برادرش و اژدهایانِ آن‌ها در یکی از مرگبارترین جنگ‌های تاریخ وستروس شرکت کرد که به «میدان آتش» مشهور شد (در همان محلی که بعدها جنگِ دنریس و لنیسترها در اپیزود چهارمِ فصل هفتمِ «بازی تاج‌و‌تخت» رُخ می‌دهد).

میدان آتش تنها نبرد در جریان فتحِ اِگان بود که هر سه اژدهای تارگرین‌ها به‌طور همزمان در آن حضور داشتند. مجموعِ قدرتِ ویگار، مراکسس و بالریون به زنده سوختنِ بیش از چهار هزار نفر منجر شد و خاندان گاردنر را منقرض کرد. خاندان گاردنر قبل از خاندانِ تایرل (اولنا و مارجری تایرل را از سریال اصلی به خاطر می‌آورید؟) اربابانِ منطقه‌ی ریچ بودند. سرنوشتِ خاندان گاردنر به دیگر خاندان‌های وستروس ثابت کرد که شکستِ مُفتضحانه‌ی آن‌ها در صورتِ مقاومت دربرابر اژدهاسواران تارگرین اجتناب‌ناپذیر خواهد بود.

بنابراین وقتی ویسنیا و ویگار به سمتِ رودخانه‌ی ترایدنت پرواز کردند تا با ارتشِ شمالی‌ها که به سمت جنوب لشگرکشی کرده بودند مواجه شود، متوجه شد که پادشاه تورن استارک در مقابلِ اِگان فاتح زانو زده است و برای نجاتِ جان خودش، خانواده‌اش و پرچم‌دارانش تسلیم شده است. در ادامه ویسنیا به سمتِ قلعه‌ی کوهستانی ایری در منطقه‌ی وِیل پرواز کرد و با فرود آمدن در حیاطِ محلِ فرمانروایی خاندان اَرن، آن‌ها را بدون جنگ مجبور به تسلیم شدن کرد. ویسنیا با این کار نشان داد گرچه قلعه‌ی ایری به غیرقابل‌نفوذبودنش مشهور است، اما نه برای یک اژدها. خلاصه اینکه گرچه وِیگار هنوز خوفناک‌ترین اژدهای دنیا نبود (این افتخار به بالریون تعلق داشت)، اما او همچنان آن‌قدر قوی بود که وستروس از متوقف کردنش عاجز بود. داستان‌های جنگیِ ویگار اما در اینجا به پایان نمی‌رسند. ۱۰ سال پس از فتحِ اِگان، رِینیس و مراکسس در دورن کُشته می‌شوند.

اِگان و ویسنیا با انگیزه‌ی انتقام‌جویی به جنوب پرواز می‌کنند و در طولِ یک دوره‌ی دو ساله تقریبا تمام قلعه‌های دورن (منهای سان‌اسپیر، محل فرمانروایی خاندان مارتل) را حداقل یک‌بار به آتش کشیدند. عده‌ای از مورخان اعتقاد دارند هدفِ تارگرین‌ها از سوزاندنِ قلعه‌های پرچم‌دارانِ خاندانِ مارتل این بود تا خاندان‌های دورنی را علیه امتناعِ مارتل‌ها از زانو زدن در مقابلِ اِگان برآشفته کنند. این دوره‌ی دو ساله که به «خشم اژدها» مشهور شد اما نتوانست دورن را به سرزمین تحتِ فرمانروایی اِگان فاتح اضافه کند (دورن تا زمان حکومت ویسریس نیز همچنان مستقل باقی مانده است). با پیر شدن ویسنیا و اژدهایش و آرام شدنِ اوضاعِ مملکت، برای مدتی صلح برپا شد. پس از اینکه پادشاه اِگان در ۳۷ سال پس از فتح مُرد، اژدهایی که جنازه‌ی او را در مراسمِ ترحیمش سوزاند ویگار بود. در این مدت ویگار همچنان هر زمانی‌که نیاز بود ویسنیا را در سراسر قاره جابه‌جا می‌کرد، اما جنگ مجددا در ۴۲ سال پس از فتح این جانور را به میدان نبرد بازگرداند.

پس از اینکه اِینیس تارگرین مُرد، تاج‌و‌تخت باید به پسرش اِگان می‌رسید، اما میگور (تنها پسر ویسنیا) تصمیم گرفت تخت آهنین را غصب کند. سپتون‌های اعظمِ مذهب هفت به‌شدت مخالف میگور بودند و پادشاهی‌اش را باطل اعلام کردند. میگور خاندان‌های وستروس را برای بیعت با او و فرستادنِ یکی از اعضای خانواده‌شان به بارانداز پادشاه به‌عنوانِ گروگان فراخوانده بود. وقتی آن‌ها از اجابتِ دستورش سرپیچی کردند، ویسنیا با ویگار به منطقهِ ریورلندز پرواز کرد و در طولِ یک شب قلعه‌های خاندان‌ بلِین‌تری، خاندان تِریک، خاندان دِدینگز، خاندان لایچستر و خاندان وِین را سوزاند.

در همین حین، میگور و بالریون هم به سرزمین‌های غربی پرواز کردند و بلای مشابه‌ای را سر قلعه‌های خاندان بِروم، خاندان داگت، خاندان فاوِل، خاندان لورچ و خاندان مایات آوردند. سپس میگور و ویسنیا در سال ۴۳ پس از فتح تصمیم گرفتند به سمتِ اُلدتاون پرواز کنند و سپتِ ستاره‌ای را در واکنش به محکومیتِ سنت چندهمسری تارگرین‌ها توسط سپتون اعظم به خاکستر بدل کنند. اما سپتون اعظم شب قبل از حمله‌ی ویسنیا و میگور به‌طرز اسرارآمیزی می‌میرد و لُرد مارتین های‌تاور دروازه‌هایش را به روی بالریون و ویگار باز می‌کند و شهر را از آتشِ اژدها نجات می‌دهد.

ویسنیا که حدود نیم‌قرن صاحبِ ویگار بود، درنهایت در سال ۴۴ پس از فتح در دراگون‌استون درگذشت. ویگار پس از فوتِ ویسنیا به مدت ۲۹ سال بدون سوار بود و وقتش را در کُنام‌اژدها (محل نگه‌داری از اژدهایان در بارانداز پادشاه) و دراگون‌استون سپری می‌کرد. دومین سوار ویگار بیلون تارگرین (پدرِ ویسریسِ خودمان) بود که آن را در ۷۳ سال پس از فتح رام کرد و دوباره از این جانور در نبرد استفاده کرد. در جریانِ چهارمین جنگ دورنی‌ها که در ۸۳ سال پس از فتح اتفاق اُفتاد، ناوگانِ دورنی‌ها سعی کردند تا به سرزمین‌های طوفانِ (منطقه‌ی فرمانروایی خاندان براتیون) تجاوز کنند.

اما ویگار همراه‌با کراکسیس (اژدهای فعلی دیمون) و وِرمیتور (اژدهای جیهیریس تارگرین، پدربزرگِ ویسریس خودمان) کشتی‌های دورنی‌ها را سوزاندند و آن‌ها را عقب راندند. پس از اینکه اِیمون (پسرِ بزرگِ جیهریس) به‌دستِ یک دزد دریایی میری در ۹۲ سال پس از فتح کُشته می‌شود، بیلون برادرِ کوچک‌ترش با انگیزه‌ی انتقام‌جویی از ویگار برای سوزاندنِ کشتی‌های میری‌ها استفاده می‌کند. بالریون در ۹۴ سال پس از فتح درحالی که حدود ۲۰۰ سال سن داشت، مُرد (تنها اژدهایی که بر اثر کهولت سن مُرده است). در نتیجه، ویگار در غیبتِ بالریون به بزرگ‌ترین اژدهای وستروس بدل شد.

برای مدتی به نظر می‌رسید که تخت آهنین پس از پادشاه جیهریسِ پیر به شاهزاده بیلون، یک اژدهاسوار قدرتمند خواهد رسید. اما بیلون در ۱۰۱ سال پس از فتح بر اثرِ ترکیدنِ آپاندیس‌اش می‌میرد و ویگار دوباره بدون سوار می‌شود. «خاندان اژدها» در این نقطه از تاریخِ سلسله‌ی تارگرین آغاز می‌شود: جیهیریس پس از مرگِ بیلون شورای بزرگی را برای انتخابِ ولیعهدش برگزار می‌کند که سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزود اولِ سریال به آن اختصاص داشت. در اپیزودِ دوم سریال لِینا ولاریون درباره‌ی محل سکونتِ ویگار از پادشاه ویسریس سؤال می‌‌کند و پادشاه جواب می‌دهد که او در سواحلِ دریای باریک آشیانه ساخته است. گرچه ما در سریال تصاحبِ ویگار توسط لینا ولاریون را نمی‌بینیم، اما می‌دانیم که او در زمانِ نامعلومی ویگار را رام کرده و به سومین سوارِ این جانور بدل شده است.

زندگی ویگار در دورانی که به لینا تعلق دارد اکثرا بی‌حادثه است. در «آتش و خون» می‌خوانیم که لینا عاشق پرواز کردن همراه‌با شوهرش دیمون و رینیرا بود و همراه‌با دیمون به آنسوی دریای باریک پرواز کرده و از شهرهای دوراُفتاده‌ی مختلفی دیدن کردند. در کتاب پس از اینکه زایمانِ لینا با مشکل مواجه می‌شود، می‌خوانیم: «در آخرین ساعت عمرش از بستر برخاست، سپتاهای دعاخوانِ کنارش را پس زد و به قصد رسیدن به ویگار و پروازی دیگر پیش از مرگش، از اتاقش خارج شد. توانش او را در پله‌های بُرج ناکام گذاشت و آن‌جا بود که اُفتاد و درگذشت». به این ترتیب، به اِیموندِ یک‌چشم، چهارمین و جدیدترین سوارِ ویگار می‌رسیم. جدا از جثه‌ی عظیمِ ویگار که سه برابر یک اژدهای بالغِ معمولی است، مهم‌ترین برتریِ این جانور، همان‌طور که بال‌های حفره‌دارش گواهی می‌دهند، کارکشتگی‌اش به‌عنوان یک سلاحِ کشتارجمعی است. او که بازمانده‌ی نبردهای زیادی بوده، آبدیده‌ترین و قُلدرترین اژدهای تارگرین‌ها محسوب می‌شود و به‌تنهایی حریفِ دوتا اژدهای بزرگِ معمولی است و اکنون این هیولای کابوس‌وار به جبهه‌ی سبزپوش‌ها تعلق دارد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
13 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.