نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت هشتم

نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت هشتم

اپیزود هشتم خاندان اژدها با یادآوری اینکه پادشاه ویسریس تنها چیزی است که جلوی جنگ داخلیِ تارگرین‌ها را گرفته، کاری می‌کند تا از تصورِ دنیای پس از مرگِ او به خود بلرزیم. همراه نقد میدونی باشید.

نبوغِ اپیزود هشتم «خاندان اژدها» این است که پیرنگِ تلاش ویموند برای حل مشکلِ جانشینی دریفتمارک و پیرنگِ کشمکش‌های فزاینده‌ی سبزپوش‌ها و سیاه‌پوش‌ها را برخلافِ کتابِ منبعِ اقتباسش جدا از یکدیگر جلو نمی‌بَرد، بلکه آن‌ها را درهم می‌آمیزد. اولین دستاوردِ این تصمیم این است که حالا می‌توان به خوبی احساس کرد که چگونه جنگ بر سرِ تخت آهنین تمام دیگر بخش‌های مملکت را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. اینکه چه کسی زمام اُمور را در باراندازِ پادشاه در دست دارد تعیین‌کننده‌ی کسی که زمام اُمور را در دریفتمارک در دست خواهد داشت است. چون تنها چیزی که باعث می‌شود ویموند جسارت یا گستاخی لازم برای زیر سؤال بُردنِ جانشینِ فعلی دریفتمارک را به‌دست بیاورد این است که اطمینان دارد از حمایتِ های‌تاورها، گردانندگانِ فعلی مملکت بهره‌مند خواهد بود.

اما برعکسش هم حقیقت دارد: اینکه چه کسی زمام اُمور را در دریفتمارک در دست خواهد داشت تعیین‌کننده‌ی کسی که در پایتخت روی تختِ آهنین خواهد نشست نیز است. چون اگر رینیرا و مُتحدانش این نبرد را ببازند و دریفتمارک را از دست بدهند، آن وقت نه‌تنها بزرگ‌ترین ناوگانِ دریایی وستروس را از دست خواهند داد (تازه آن هم پس از باختنِ بزرگ‌ترین اژدهای دنیا) و شانسِ کمتری برای پیروزی در جنگِ اصلی خواهد داشت، بلکه زیر سؤال رفتن موفقیت‌آمیزِ مشروعیتِ لوک به زیر سؤال رفتنِ مشروعیت ادعای مادرش رینیرا هم منجر خواهد شد. در نتیجه، هر دو پیرنگِ این اپیزود به‌ شکل‌گیری یک اوروبُروس منجر شده است: اژدهایی که در چرخه‌ای ابدی دُمِ خودش را می‌خورد. مشخص نیست کدامیک از آن‌ها پیرنگِ اصلی و کدامیکِ پیرنگِ فرعی است. چون هردو بی‌وقفه درحال تاثیرگذاری روی یکدیگر هستند و وجودِ یکی از آن‌ها به وجودِ دیگری وابسته است و برعکس.

«خاندان اژدها» در اپیزودِ هشتم همچنان به ملموس کردنِ فضای ذهنی شخصیت‌هایش مُتعهد است و این موضوع درباره‌ی ویموندِ ولاریون نیز صدق می‌کند. این اپیزود در حین برخاستنِ دوربین از پشتِ تختِ دریفت‌وود که بهترین و نزدیک‌ترین نمایی که تاکنون از آن دیده‌ایم را فراهم می‌کند، آغاز می‌شود. بدنه‌ی چوبی کهنه و نامتقارنِ تخت بهمان یادآوری می‌کند که آن در حقیقت تکه‌ی باقی‌مانده از یک بشکه‌ی عظیم است که شاید در جریان یک سفرِ طولانی در گذشته‌های بسیار دور حاملِ شراب بوده است و دریانوردانِ خاندان ولاریون آن را در حین ماجراجویی‌هایشان در آب‌های ناشناخته پیدا کرده‌اند (دریفت‌وود به‌طور تحت‌الفظی «تکه چوبی روی آب» معنی می‌دهد) و تغییرِ کاربری داده‌اند. این موضوع روی این نکته تاکید می‌کند که خاندان ولاریون عظمت و ثروتش را به ارث نُبرده است، بلکه آن را با زورِ بازوی خودشان جمع‌آوری کرده‌اند و ساخته‌اند؛ آن‌ها باید برای بقای خودشان با زحمت و شانس در دریا عرق می‌ریختند.

این نما از تخت دریفتوود نه‌تنها چیزهایی که درباره‌ی لُرد کورلیس می‌دانیم را عمق می‌بخشد (وسواسِ خودویرانگرایانه‌اش برای نشاندنِ نوه‌هایش روی تخت آهنین و حک کردنِ نام خاندانش در کتاب‌های تاریخ از نیازش برای ابدی کردنِ دست‌رنجش سرچشمه می‌گیرد)، بلکه یک‌دندگیِ‌ ویموند، برادرش را هم قابل‌درک می‌کند: او نمی‌خواهد اجازه بدهد غنائمِ خاندان ولاریون به حرام‌زاده‌های رینیرا که از درکِ ارزشِ سمبلیکِ آن‌ها عاجز هستند، منتقل شود. بنابراین، ویموند که تک‌تکِ واژه‌هایی که از دهانش خارج می شوند با خشم، تنفر و اراده زهرآگین هستند، درست مثل ملکه آلیسنت در دو اپیزود قبل‌تر، از نابینایی عامدانه‌ی همه نسبت به حقیقتِ فرزندانِ رینیرا که می‌تواند به نابودیِ خاندان او منجر شود، کلافه شده است. «خاندان اژدها» با هر اپیزود همچون یک بازی شطرنج رفتار می‌کند و در این بازیِ به‌خصوص به همان اندازه که ویموند مهره‌ای در خدمتِ های‌تاورها است (هدفِ هردوی آن‌ها نامشروع اعلام کردنِ پسرانِ رینیراست)، بِیلا، دخترِ لینا ولاریون و دیمون نیز نقش نامحسوس‌تر اما مشابه‌ای را برای جبهه‌ی رینیرا ایفا می‌کند.

گرچه رِیلا، دیگر دختر لِینا و دیمون همراه‌با پدرش و همسرِ جدیدش در دراگون‌استون زندگی می‌کند، اما سرپرستیِ بِیلا به‌طرز سیاست‌مدارانه‌ای به رِینیس، همسرِ لُرد کورلیس سپرده شده است. گرچه رِینیس فکر می‌کند که رینیرا و دیمون مسئولِ قتلِ پسرش لینور هستند، اما اقدامِ رینیرا و دیمون در راستای مهارِ خصومتی که رِینیس ممکن است به این دلیل نسبت به آن‌ها احساس کند، سپردنِ سرپرستیِ یکی از نوه‌های رِینیس به خودِ او است؛ آن‌ها نه‌تنها ازطریقِ فراهم کردنِ بچه‌ای که رِینیس می‌تواند دوستش داشته باشد و بزرگش کند، جای خالی فرزندانِ جوان‌مرگ‌شده‌ی او را در کنارش پُر می‌کنند، بلکه رابطه‌ی عاطفیِ او با نوه‌اش باعثِ وفادار نگه داشتنِ رِینیس به جبهه‌ی سیاه‌پوش‌ها می‌شود. درواقع، اگر به خاطر جلب رضایتِ رینیس نبود، حتی حضور شخصِ پادشاه ویسریس (او از رِینیس می‌خواهد تا خواسته‌‌های کورلیس را به گوششان برساند) هم برای تغییرِ اوضاع به نفعِ رینیرا کفایت نمی‌کرد.

یکی از تم‌های اصلیِ «نغمه‌ی یخ و آتش» بررسیِ تجملاتِ قدرت است و این موضوع به‌طور ویژه‌ای درباره‌ی این اپیزود صدق می‌کند. قبل از آن باید یک پرانتز باز کنم و بگویم: گرچه دراگون‌استون به‌عنوان یکی از تنها سازه‌های معماریِ باقی‌مانده از امپراتوری والریای قدیم که قلعه‌اش با ذوب کردنِ سنگ با آتشِ اژدها ساخته شده، با وجودِ دودِ بی‌وقفه‌ای که همه‌چیز را احاطه کرده و بوی گوگردی که انگار می‌توان استشمامش کرد، جزو اتمسفریک‌ترین مکان‌های دنیای مارتین است، اما در هردوی کتاب‌ها و «بازی تاج‌و‌تخت» اکثر زمانِ داستان به داخل و اطرافِ قلعه محدود شده است و واقعا در خودِ جزیره گشت‌و‌گذار نمی‌کنیم. بنابراین، در این اپیزود تماشای اینکه دوربین پروازکنان از روی قلعه عبور می‌کند و به سمتِ کوه آتش‌فشانیِ واقع در مرکزِ آن حرکت می‌کند، هیجان‌انگیز بود. اما نکته‌ی کلیدی سکانسِ غارنوردیِ دیمون که به یافتنِ سه تخمی که سیراکس (اژدهای رینیرا) گذاشته است منجر می‌شود، چهره‌ی هیجان‌زده‌ی شاهزاده‌ی یاغی در حینِ تحویل دادنِ آن‌ها به خدمتکارانش است.

نکته این است: در حالتِ عادی قدرت نیرویی انتزاعی و نادیدنی است که وجودش را به باورِ مردم به وجود داشتنش مدیون است. در کتاب «نزاع شاهان» واریس معمایی را برای تیریون لنیستر مطرح می‌کند که کلیدِ درک یکی از تم‌های معرفِ داستان است: «مایلید براتون یه معما طرح کنم، لُرد تیریون؟ تو یه اتاقی سه مردِ بزرگ نشستند، یه شاه، یه روحانی، یه مرد ثروتمند با طلاش. جلوشون یه سرباز ایستاده، یه مردِ کوچکِ عامی بدون افکارِ بلند. هرکدوم از بزرگان ازش می‌خواد که دوتای دیگه رو بُکشه. پادشاه می‌گه از من اطاعت کن چون فرمانروای قانونیِ تو هستم. روحانی می‌گه از من اطاعت کن چون به نامِ خدایان بهت دستور می‌دم. مرد ثروتمند می‌گه از من اطاعت کن چون تمام این طلاها به تو می‌رسه. پس، بهم بگید... کی زنده می‌مونه و کی می‌میره؟». پس از اینکه تیریون مدت‌ها بدون نتیجه برای یافتنِ پاسخ این سؤال با خودش کلنجار می‌رود، بالاخره می‌گوید: «ذهنم رو مشغول کرده. پادشاه، روحانی، ثروتمند... کی زنده می‌مونه و کی می‌میره؟ سرباز از کی اطاعت می‌کنه؟ یه معمای بدونِ جوابه، یا بهتره بگیم جواب‌های زیادی داره. همه‌چیز به مردی بستگی داره که شمشیر تو دستشه». واریس جواب می‌دهد: «با این وجود، اون شخصِ خاصی نیست. نه تاج داره، نه طلا و نه رحمتِ خدایان، تنها یه تیکه فولادِ نوک‌تیز».

واریس با اشاره به جافری و رابرت براتیون ادامه می‌دهد: «ولی اگه سربازها حاکمین واقعی باشن، چرا تظاهر می‌کنیم که قدرتِ دستِ پادشاهه؟ چرا مردی قوی که شمشیر داره، از بچه‌ای مثل جافری یا کودنِ همیشه مستی مثل پدرش اطاعت بکنه؟». سپس، او با اشاره به نحوه‌ی اعدام ند استارک می‌گوید: «بعضیا می‌گن دانش قدرته. بعضیا می‌گن منشاء تمامِ قدرت‌ها خدایان هستند. بعضیا هم می‌گن نتیجه‌ی قانونه. اما اون روز روی پله‌های سپتِ بیلور، سپتونِ اعظمِ با ایمان و نایبِ ملکه‌ی صاحبِ قانون و این حقیرِ از همه‌چیز باخبر همه به اندازه‌ی هر بی‌سروپای بینِ جمعیت عاجز بودیم. به نظرتون کی اِدارد استارک رو واقعا کُشت؟ جافری که دستور داد؟ سر ایلین پِین که شمشیر رو فرود آورد؟ یا کس... دیگه‌ای؟». درنهایت، واریس جواب معمایش را می‌دهد: «سرچشمه‌ی قدرت جاییه که انسان‌ها باور دارند. همین و بس». واریس اعتقاد دارد که قدرت یک‌جور چشم‌بندی است که سوختش را از نمادها و سمبل‌ها و داستان‌ها تأمین می‌کند. اگر سربازِ معمای واریس یک مرد مومن و دین‌دار باشد، از روحانی اطاعت می‌کند و اگر بی‌دین یا دنباله‌روی دینی غیر از دینِ مرد روحانی باشد، طلای مرد ثروتمند یا مشروعیتِ قانونیِ پادشاه را ترجیح خواهد داد.

به عبارت دیگر، قدرت همچون سایه‌ای روی دیوار است که مردم را متقاعد به واقعی‌بودنش می‌کند. از نگاه واریس یک سیاستمدارِ حرفه‌ای نه‌تنها آن سایه را تشخیص می‌دهد و قدرتش را استخراج می‌کند، بلکه قادر به افکندنِ سایه‌ی خودش، قادر به ابداع سمبل‌ها و روایت‌های خودش به منظور جذبِ قدرت خواهد بود. برای مثال، موهای لَختِ نقره‌ای تارگرین‌ها سمبلِ مشروعیتِ پادشاهیِ آن‌ها محسوب می‌شود. مردم باور دارند که موی نقره‌ای تارگرین‌ها یکی از عناصرِ قدرت است و مشروعیتِ پسرانِ رینیرا در غیبتِ آن فارغ از اینکه چه کسی واقعا شایسته‌ی فرمانروایی است، بلافاصله تضعیف می‌شود. در مقایسه، چیزی که به زیر سؤال رفتنِ ادعای جانشینی فرزندانِ سرسی لنیستر منجر شد، ظاهرِ غیربراتیون‌طورِ آن‌ها بود. همان موی سیاهی که نشستنِ پسران رینیرا روی تخت آهنین را سخت می‌کرد، می‌توانست پسرانِ سرسی را بدون مقاومت به تخت آهنین برساند. هیچ قانونِ کیهانی غایی و تغییرناپذیری وجود ندارد؛ قدرت از سمبل‌های ابداع‌شده‌ای که بی‌وقفه درحال تغییر و تحول هستند و متقاعد شدنِ مردم برای به رسمیت شناختنِ آن‌ها به‌عنوانِ نهادِ مُقتدر سرچشمه می‌گیرد.

اما چیزی که تخم‌های اژدهایی که دیمون لمس می‌کند را متمایز می‌کند دقیقا همین است: ماهیتِ قابل‌لمسشان؛ تخم‌های اژدها برخلافِ ذاتِ انتزاعیِ سیاست که از باورِ مردم نشات می‌گیرد، تسجمِ فیزیکیِ قدرت هستند. این یکی از چیزهایی است که تارگرین‌ها را از دیگر خاندان‌ها متمایز می‌کند: حتی ولاریون‌ها هم با وجودِ اصل و نسبِ والریایی‌شان سوار بر پشتِ اسب‌های آبی (نشانِ خاندانشان) در جنگ شرکت نمی‌کنند. خاندانِ تارگرین تنها خاندانی است که نشانِ حیوانیِ معرفش استعاره‌ای نیست، بلکه به معنای واقعی کلمه حقیقت دارد. دیمون در نقطه‌ی مقابلِ کسی مثل آتو های‌تاور قرار می‌گیرد: او رُک‌‌تر و بی‌پرواتر از آن است که بتواند احساساتِ واقعی‌اش را مخفی نگه دارد و بی‌صبر و حوصله‌تر از آن است که قدرتش را با سیاسی‌بازی‌های معمولِ دربار بسازد و تقویت کند. پس، طبیعتا لمسِ تخم‌ اژدهایان، سمبلِ قدرتِ مستقیمی که می‌تواند قدرت‌هایِ انتزاعیِ دیگر را به زور تسلیم خود کند، به‌طور ویژه‌ای خوشنودش می‌کند.

اما در سکانسِ بعدی با نمونه‌‌ی دیگری از تجملاتِ قدرت که تارگرین‌ها را از دیگر خاندان‌های سرزمین متمایز می‌کند مواجه می‌شویم: در قلعه‌ی دراگون‌استون جِیس، پسر بزرگِ رینیرا را درحالی می‌بینیم که به‌طرز صادقانه و مُشتاقانه‌ای مشغولِ یاد گرفتنِ زبانِ والریایی است. یاد گرفتنِ زبان والریایی برای جِیس مهم‌تر از اکثرِ شاهزاده‌های تارگرین است. از آنجایی که همه دارند هویتِ والدینش را به چالش می‌کشند، او باید موهای غیرنقره‌ای‌اش را با فرا گرفتنِ یکی دیگر از عناصرِ معرفِ مشروعیتِ قانونی تارگرین‌ها، جبران کند.

در اپیزودهای گذشته هر وقت رینیرا و دیمون به زبانِ والریایی سوییچ می‌کردند، گویی یک حباب در اطرافِ آن‌ها شکل می‌گرفت و آن‌ها را از افرادِ پیرامونشان جدا می‌کرد. یکی از ویژگی‌های تارگرین‌ها که مردم را برای اطاعت از آن‌ها متقاعد می‌کند، انرژیِ بیگانه‌ای که از خودشان ساطع می‌کنند، آن حال‌و‌هوایِ نیمه‌خدایی‌شان است. در غیبتِ موهای نقره‌ای آن‌ها و زبانِ والریایی‌شان که هیچکس جز آن‌ها در وستروس آن را صحبت نمی‌کند، سوالی که بینِ مردم مطرح می‌شود این خواهد بود: چرا باید از شمایی که هیچ تفاوتی با ما ندارید اطاعت کنیم؟ اما پس از اینکه رینیرا و دیمون برای بازی کردنِ بازیِ تاج‌و‌تخت به بارانداز پادشاه سفر می‌کنند، شاهدِ نمونه‌ی دیگری از ماهیتِ قدرت به‌عنوانِ چشم‌بندی، به‌عنوانِ سایه‌ای روی دیوار هستیم. وقتی رینیرا و دیمون از کالسکه‌شان خارج می‌شوند، هیچکس جز صدای باد برای استقبال از آن‌ها حضور ندارد. پس از مدتِ معذب‌کننده‌ی نسبتا طولانی که گویی تا ابد به درازا کشیده می‌شود، بالاخره لُرد کازوِل، پایین‌ترین عضوِ شورای کوچک به‌شکلی از درِ جلویی بیرون می‌پَرد که انگار یک نفر او را از پشت هُل داده است.

همان‌طور که خودِ دیمون هم بعدا به ملکه می‌گوید (آن هم درحالی که از ایستادن در حضور ملکه امتناع می‌کند)، بیرون فرستادنِ لُرد بی‌اهمیتی مثل لُرد کازوِل یک اهانتِ عامدانه از سوی های‌تاورها است. پیامی که های‌تاورها با عدم استقبال از رینیرا می‌فُرستند این است که دارودسته‌ی رینیرا به‌عنوان یک مُشتِ طردشده و ازرده‌خارج‌شده، آن‌قدر ناچیز هستند که حتی توجه‌شان را هم جلب نمی‌کنند. مخاطبِ اصلی این پیام نه رینیرا و دیمون، بلکه تمام کسانی که آن را می‌بینند و همچنین تمام کسانی که آن را نمی‌بینند، هستند. کسانی که آن‌جا حضور دارند با عدم به رسمیت شناخته شدنِ جایگاهِ رینیرا و دیمون مواجه می‌شوند و عدم برگزاری مراسمِ پُرسروصدایی برای استقبال از آن‌ها هم به این معنا است که سمبلِ رینیرا به‌عنوان ملکه‌ی آینده‌ی سرزمین، سایه‌ی او روی دیوار، تمدید و یادآوری نمی‌شود. چون قدرتِ جبهه‌ی رینیرا به تصورِ مردم درباره‌ی قدرتمندبودنِ آن‌ها بستگی دارد. اگر مردم براساس بی‌اعتنایی ملکه و دستِ پادشاه تصور کنند که آن‌ها فاقد قدرت هستند، پس بدونِ قدرت خواهند بود.

بنابراین، وقتی آتو های‌تاور کمی بعدتر در سکانس شورای کوچک پس از شنیدنِ خبر رسیدن مهمانان به فرمانده‌ی گارد شاهی می‌گوید: «مطمئنم همون‌جوری که شایسته‌ی جایگاه‌شون هست مورد استقبال قرار گرفتن»، منظورش این است که «اُمیدوارم همان‌طور که گفته بودم با رینیرا همچون جانشینِ تخت آهنین رفتار نشده باشد». با این تفاوت که آتو اُستادِ مخفی کردنِ مقصود خصمانه‌ی واقعیِ حرف‌هایش در زیرِ واژه‌های مودبانه‌‌ است. او می‌تواند بدترین اهانت‌ها و حملات را همچون تعریف و تمجید آراسته کند. اما اولین چیزی که نظرِ دیمون و رینیرا را به محض ورود به قلعه جلب می‌کند، تغییرِ دکوراسیون است. نشانِ اژدهای سه‌سرِ تارگرین‌ها جای خودش را به ستاره‌ی هفت گوشه‌ی مذهبِ هفت داده است. همان‌طور که در نقدِ اپیزود گذشته هم به‌طور مُفصل درباره‌ی تاریخِ مشترکِ های‌تاورها و سازمان مذهبیِ غالب بر وستروس صحبت کردیم، رابطه‌ی باستانی و عمیقِ آن‌ها به این معنا است که دارودسته‌ی ملکه می‌توانند از سمبل‌های مذهبی برای ترسیمِ خودشان به‌عنوانِ قدرتی مُجزا از قدرتِ آتش و خون‌محورِ تارگرین‌ها استفاده کنند.

درست همان‌طور که رابرت براتیون پس از قیام موفقیت‌آمیزش دستورِ داده بود تا از شرِ جمجمه‌های اژدهایان و نگاره‌های تارگرین‌محورِ حاضر در تالار تخت آهنین خلاص شوند، حالا اینجا هم گرچه قدرت از لحاظ فنی به تارگرین‌ها تعلق دارد، اما اگر کسی خبر نداشته باشد با دیدنِ دکوراسیونِ جدید قلعه فکر می‌کند رژیم تغییر کرده است. در نتیجه، تلاقی این نمادپردازی‌ها به تنشِ جالبی منجر شده است: از یک طرف، های‌تاورها از سمبل‌های ظاهریِ مذهبی برای جلوه دادنِ خودشان به‌عنوانِ فرمانروایان الهی، به‌عنوانِ پیامبرانِ پرهیزکار و مومنی که انگار توسط خودِ خدایان برای حکومت بر بندگانش برگزیده شده‌اند استفاده می‌کنند. اما از طرف دیگر، تارگرین‌ها باور دارند که آن‌ها خودشان خدایانی هستند که قوانینِ اجتماعی و مذهبیِ عموم مردم شاملِ حال آن‌ها نمی‌شود. های‌تاورها به‌طرز هوشمندانه‌ای سعی می‌کنند خودشان را فروتن جلوه بدهند و فرمانروایی‌شان را نه به‌عنوانِ جاه‌طلبیِ شخصی، بلکه به‌عنوانِ خدمتی الهی ترسیم کنند (چیزی که باعث می‌شود غرور و استثناگراییِ معرفِ تارگرین‌ها بیشتر به‌عنوان چیزی منزجرکننده به چشم بیاید)، اما در واقعیت آن‌ها اگر مغرورتر و و خودخواه‌تر از تارگرین‌ها نباشند، کمتر نیستند. پس، تواضعِ دروغینشان چیزی بیش از نقابی برای انگیزه‌های قدرت‌طلبانه‌ی واقعی‌شان، چیزی بیش از سلاحیِ تبلیغاتی نیست (یک نمونه‌ از دین‌داریِ ریاکارانه‌ی های‌تاورها در اواخر این اپیزود در سکانس شام دیده می‌شود: آلیسنت درحالی برای آرامش روحِ ویموند دعا می‌کند که آن‌ها سر یک میز مشغولِ شام خوردن با دیمون، قاتلِ او هستند).

یک نمونه از دوروییِ های‌تاورها در سکانسِ بعدی که به جلسه‌ی شورای کوچک اختصاص دارد، یافت می‌شود. هرکدام از اعضای شورا مشغول نظر دادن درباره‌ی مسئله‌ی جانشینیِ دریفت‌مارک هستند. وقتی تای‌لند لنیستر (ارباب کشتی‌ها) دلیل می‌آورد که لوک به‌عنوانِ بچه‌ای که تمام عمرش به دور از دریفت‌مارک زندگی کرده، فاقدِ قابلیت‌های لازم برای فرماندهیِ بزرگ‌ترین ناوگانِ دریایی وستروس است، لُرد بیزبری (ارباب سکه) به دُرستی جواب می‌دهد: قوانینِ وراثت هیچ‌وقت نه براساس قابلیت‌های فردی، بلکه براساس خون و مقام بوده است. در نگاهِ اول حق با های‌تاورها و هم‌پیمانانشان است؛ سپردنِ فرماندهیِ ناوگانِ خاندانِ ولاریون به یک نوجوانِ بی‌تجربه که هیچ چیزی درباره‌ی دریانوردی نمی‌داند، اشتباه است. اما از طرفِ دیگر دیدگاهِ لُرد بیزبری درباره‌ی اینکه سازوکار وراثت هیچ‌وقت براساسِ قابلیت‌های فردی نبوده به‌طور ویژه‌ای درباره‌ی اِگان، پسر آلیسنت نیز صدق می‌کند.

سبزپوش‌ها درحالی قصد دارند اِگان را به‌عنوانِ پادشاهِ جدید تاج‌گذاری کنند که او نه‌تنها تاکنون هیچ کاری انجام نداده تا شایستگی‌اش برای این جایگاه را ثابت کند، بلکه اتفاقا هرکاری که از دستش برآمده برای اثابتِ نالایقی‌اش انجام داده است (جدیدترینش تعرض به یک ندیمه است). چیزی که سریال می‌خواهد به آن برسد این است که این آدم‌ها از این استدلال‌های به‌ظاهر قانونی برای توجیه خودشان استفاده می‌کنند. به این صورت که آن‌ها در ابتدا براساس خصومت‌ها، خواسته‌ها و جاه‌طلبی‌های شخصی‌شان تصمیمشان را می‌گیرند و تازه بعد از آن به‌دنبالِ فلسفه‌ای برای اثباتِ مشروعیتِ تصمیمشان می‌گردند. در نتیجه، گرچه تاکید روی بی‌تجربگی و ناشایستگیِ لوک به نفعِ به کُرسی نشاندنِ تصمیمشان برای محروم کردن او از ارث و میراثش است، اما دقیقا همین استدلال که به ضررِ تصمیمشان برای تاج‌گذاری اِگان به‌عنوانِ پادشاه جدید است، نادیده گرفته می‌شود. آلیسنت تنها عضوِ سبزپوش‌ها است که خودآگاهی‌اش نسبت به این دورویی، از درون آزارش می‌دهد.

اِریک کارگیل، عضوِ جدید گارد شاهی (که آلیسنت او را با برادر دوقلویش اشتباه می‌گیرد) به ملکه خبر می‌دهد که اِگان به دایانا، ندیمه‌اش تعرض کرده است. درحالی که دایانا از ترس جانش مشغول اشک ریختن و التماس کردن است، آلیسنت او را مجبور به خوردنِ چای ماه می‌کند. درحالی که دایانا مشغولِ سر کشیدنِ فنجانِ حاوی داروی سقط جنین است، دوربین به چهره‌ی آلیسنت نزدیک می‌شود؛ نگاهِ او نگاه کسی است که با داستان دایانا آشناست: داستان دختر دیگری که به‌دست مردانِ قدرتمندِ پیرامونش نابود می‌شود و درحالی که خطاکاران قسر در می‌روند، قربانیانشان مجازات می‌شوند. ظلمی که در حقِ دایانای درمانده می‌شود فقط این نیست که او پس از دریافت یک کیسه سکه از کار بی‌کار می‌شود؛ ظلمِ اصلی این است که در این جامعه‌ی زن‌ستیز هیچکس باور نمی‌کند که شاهزاده می‌توانسته مُرتکب تعرض شود. درعوض، همه به‌طور پیش‌فرض باور خواهند کرد که او شاهزاده را اغوا کرده است.

آلیسنت متوجه می‌شود که او با قرار دادنِ پسرش در جایگاه قدرت، دارد همان فرهنگِ سوءاستفاده‌گرایانه‌ای را که خودش قربانی آن بوده است، تداوم می‌بخشد. همان‌طور که پدرِ آلیسنت با او نه همچون دخترش، بلکه همچون یک ابزارِ سیاسی برای اغوای پادشاه رفتار می‌کرد، حالا پسرش اِگان هم با ندیمه‌اش همچون وسیله‌ای بدونِ استقلال و هویتِ شخصی که می‌تواند هر وقت عشقش کشید از او برای لذتِ شخصی‌اش استفاده کند و سپس مثل آشغال دور بیاندازد، رفتار می‌کند. اما وضعیتِ دایانا علاوه‌بر خودش، برای آلیسنت تداعی‌گر وضعیتِ رینیرا، دوست صمیمی‌اش هم است. او هم پس از شب‌گردی‌اش با دیمون در خیابان‌های شهر با حرف‌هایی که مردم درباره‌اش خواهند زد تهدید شده بود و سپس مجبور به خوردنِ چای ماه شده بود. همچنین آلیسنت درحالی رینیرا را به دلیلِ رابطه‌ی جنسی قبل از ازدواج برای حکومت نامناسب می‌دانست و ویسریس را برای محافظت از اعتبارِ دخترش قضاوت می‌کرد که اکنون خودش مشغول محافظت از اعتبارِ پسرِ متجاوزش است. چهره‌ی آلیسنت ترکیبی از محبت و انزجار است؛ یک لحظه آن‌قدر با وضعیتِ دخترک همدلی می‌کند که او را برای دلداری دادن در آغوش می‌کشد و لحظه‌ی بعد با مُقدم دانستنِ نقشه‌های سیاسی‌اش و کاری که باید برای پاک نگه داشتنِ اعتبارِ اِگان انجام بدهد، فاصله‌اش را با دخترک حفظ کند و او را با همان لحنِ بی‌عاطفه‌ی پدرش به زبانِ بی‌زبانی تهدید می‌کند.

گرچه وحشتِ دایانا قلبِ آلیسنت را به درد می‌آورد، اما او می‌داند که اجرای عدالت در حقِ او به قیمتِ تضعیفِ جایگاهِ سیاسی خانواده‌ی خودش تمام خواهد شد. اما دایانا تنها دختری که آلیسنت او را به سرنوشتِ ناگوارِ خودش محکوم می‌کند نیست، بلکه این موضوع درباره‌ی هلِینا، دخترِ خودش هم صدق می‌کند. در صحنه‌ای که آلیسنت در اتاق‌خوابِ اِگان مشغول بازخواست کردن اوست، هلینا درحالی‌که سراغِ دایانا را می‌گیرد وارد اتاق می‌شود. نحوه‌ی درآغوش کشیدنِ بی‌کلامِ هلینا توسط آلیسنت به‌شکلی است که انگار دارد از هلینا به خاطر گرفتار کردنِ او با چنین شوهرِ افتضاحی عذرخواهی می‌کند. مخصوصا باتوجه‌به اینکه اِگان از درکِ جدیتِ مسئله، از گذاشتنِ خودش به‌جای دایانا عاجز است. چیزی که آلیسنت را به‌طور نامرسومی خشمگین می‌کند این است که اِگان اصلا اسم دایانا را به یاد نمی‌آورد. آلیسنت نمی‌تواند از شرحِ ستمی که در حقِ دایانا شده است، برای باز کردنِ چشمانِ اِگان به روی اشتباهِ وحشتناکی که مُرتکب شده استفاده کند.

اِگان عاری از هرگونه احساس همدلی است؛ علی‌الخصوص در رابطه با خدمتکارانی که از نگاهِ او فاقدِ هویت منحصربه‌فردِ خودشان هستند. بنابراین، آلیسنت برای سر عقل آوردنِ اِگان به آبروریزی‌ای که کارِ او برای مادر و همسرش داشته است، متوسل می‌شود. آلیسنت برای جلب‌توجه‌ی اِگان به‌دنبالِ چیزی که او به آن اهمیت می‌دهد می‌گردد، اما او به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهد. استیصالِ آلیسنت از دیدنِ اینکه مشکلاتِ پسرش بزرگ‌تر و ریشه‌ای‌تر از آن هستند که ترمیم‌شدنی باشند، ملموس است. چون اِگان فارغ از اینکه چند بار از مادرش سیلی می‌خورد و فارغ از اینکه چند بار از زبانِ او می‌شنود که «تو پسر من نیستی»، قرار است پادشاه شود؛ حرفِ آلیسنت برای تربیت کردنِ پسرش در تضادِ با عملش قرار می‌گیرد. علاوه‌بر این، در جامعه‌ای که بچه‌ها بی‌توجه به اینکه خودشان چه می‌خواهند به بازیچه‌ی بازیِ تاج‌و‌تختِ بزرگسالان بدل می‌شوند، تعجبی ندارد که چرا اِگان با خدمتکارانش همچون بازیچه‌ی شخصیِ خودش رفتار می‌کند.

اما سرک کشیدن به زندگیِ شخصیِ پُرتنشِ آلیسنت تاثیر قابل‌توجه‌ای روی دیدارِ او با رینیرا و دیمون در اتاقِ پادشاه در سکانسِ بعدی می‌گذارد. آلیسنت از نگاهِ رینیرا و دیمون همچون توطئه‌گرِ نابغه‌ی کابوس‌واری که از آن می‌ترسیدند به نظر می‌رسد، اما فقط ما مخاطبان می‌دانیم که آلیسنت در آنسوی ظاهر اُستوار و بااعتماد‌به‌نفسی که از خودش بروز می‌دهد، زنِ شکننده‌ای است که به زحمت دارد جلوی فروپاشیِ روانی‌اش را می‌گیرد. اما درحالی که اِگان علاوه‌بر احساس همدلی، فاقدِ جاه‌طلبیِ لازمی که از یک تبهکار انتظار داریم است، برادرش اِیموند یک‌چشم خودش را خیلی جدی می‌گیرد. ایوان میچل، بازیگرِ جدید این نقش به تعادلِ ایده‌آلی بین زهره چشم گرفتن از مخاطب و ادا اطوارهای خودنمایانه‌ی مُفرح دست پیدا می‌کند. در یک کلام اِیموند یک تبهکارِ انیمه‌ای است که به لایواکشن ترجمه شده است. گرچه وِیگار در این اپیزود غایبت است، اما آن احساس خداگونه‌ای که ایموند پس از رام کردن آن هیولا داشت، شش سال بعد همچنان با اوست.

سکانسِ معرفی مجددِ او با شکست خوردن سِر کریستون کول از او به پایان می‌رسد. غلبه کردنِ ایموند بر تنها کسی که تاکنون دیمون را شکست داده بود، از همان ابتدا تهدیدش را زمینه‌چینی می‌کند. اما تشابهاتِ ایموند و دیمون به اینجا ختم نمی‌شود، بلکه درباره‌ی خصوصیاتِ فیزیکی و شخصیتی‌شان هم صدق می‌کند؛ هردو صورتِ کشیده‌ای دارند، مُدل موی یکسانی دارند، خلق‌و‌خوی تُند و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای دارند و نحوه‌ی راه رفتنِ قُلدرمآبانه‌شان نیز به یکدیگر شباهت دارد (راه رفتن دیمون قبل از خواندن نامه‌ی ویسریس در اپیزود سوم را با راه رفتنِ ایموند در هنگام ترک میزِ شام در این اپیزود مقایسه کنید). درواقع، ایموند منهای چشم‌بندش همچون کازپلیِ تیپِ دیمون به نظر می‌رسد (تازه، تنها تفاوتِ اسم‌هایشان نیز محلِ قرارگیری حرف D است). حتی اژدهایانشان هم به یکدیگر مرتبط هستند؛ نه‌تنها وِیگار قبل از ایموند به لِینا ولاریون، همسرِ دیمون تعلق داشت و آن‌ها عادت داشتند که با هم پرواز کنند، بلکه وِیگار و کراکسس بیش از هر اژدهای زنده‌ی دیگری تجربه جنگ دارند: قدمتِ حضور وِیگار در میدان نبرد به فتحِ اِگان بازمی‌گردد و کراکسس هم قبل و بعد از اُخت گرفتنش با دیمون در چندین نبرد در استپ‌استونز شرکت کرده است.

تشابهاتِ دیمون و اِیموند اما تصادفی نیستند. به نظر می‌رسد دیمون حکمِ الگوی ایموند را دارد و او تلاش می‌کند تا اخلاق و رفتارِ عمویش را تقلید کند. احتمالا دیمون برای پسربچه‌ای که تمام فکروذکرش به اژدهایان و مبارزه و خفن‌به‌نظر رسیدن معطوف شده، نقشِ یک سرمشقِ الهام‌بخش را داشته است. دو لحظه‌ در این اپیزود وجود دارد که این ادعا را تایید می‌کنند. پس از اینکه اِیموند سِر کریستون را در حیاط تمرین شکست می‌دهد، در پاسخ به کریستون ("آفرین شاهزاده‌ی من، به‌زودی برنده‌ی تورنومنت‌ها می‌شین") می‌گوید که مبارزه در نبردهای واقعی را به تورنومنت‌ها ترجیح می‌دهد. این نکته از آنجایی که دیمون فعلا تنها تارگرینِ زنده‌ای است که تجربه‌ی حضور در میدانِ نبردِ واقعی را دارد، قابل‌توجه است. دومین لحظه پس از اینکه دیمون سرِ ویموند ولاریون را قطع می‌کند، اتفاق می‌اُفتد؛ یکی از اولین کات‌های دوربین اِیموند را درحالی نشان می‌دهد که برخلافِ وحشت‌زدگیِ دیگران، با نگاهی حیرت‌زده و تحسین‌آمیز به نتیجه‌ی فورانِ خشونت‌آمیزِ عمویش خیره شده است.

تشابهاتِ آن‌ها در پایانِ سکانسِ ضیافت شام به نقطه‌ی اوج می‌رسد: وقتی دیمون برای خاتمه دادن به درگیری ایموند و جِیس پا پیش می‌گذارد، نحوه‌ی ایستادن آن‌ها روبه‌روی یکدیگر به‌شکلی است که گویی آن‌ها دارند به انعکاسِ خودشان در آینه نگاه می‌کنند. چشم در چشم شدنِ آن‌ها در پایان مراسمِ شام که تداعی‌گر چشم در چشم شدنِ جان اسنو و شاه شب در پایانِ اپیزودِ «هاردهوم» است، نه‌تنها نشان می‌دهد که اِیموند همتایِ شاهزاده‌ی یاغی در جبهه‌ی سبزپوش‌ها است، بلکه رویاروییِ آن‌ها در آینده را نوید می‌دهد. دیمون در قالبِ اِیموند با همزادِ هیولاوارانه‌ی خودش که به‌طور غیرمستقیم در خلقِ او نقش داشته است مواجه می‌شود و نیاز سیری‌ناپذیرِ اِیموند برای احساس قدرت کردن و جدی گرفته شدن که از احساس ضعف کردنِ او در کودکی ناشی می‌شود، او را برای غلبه بر بزرگ‌ترین جنگجوی فعلیِ وستروس مشتاق می‌کند.

در آغاز نقد گفتم که اولین دستاوردِ درهم‌آمیختنِ مسئله‌ی جانشینیِ دریفت‌مارک و کشمکشِ سبزپوش‌ها و سیاه‌پوش‌ها دستیابی به این احساس است که چگونه جنگ بر سرِ تخت آهنین تمام دیگر بخش‌های مملکت را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. اما یکی از اهدافِ این اپیزود استفاده از اختلاف بر سر جانشینی دریفت‌مارک به‌عنوانِ یک‌جور مانورِ تمرینی، یک‌جور پیش‌نمایش برای بحرانِ جانشینیِ پیش‌رو بر سر تخت آهنین است. همان‌طور که خبر مرگِ احتمالیِ لُرد کورلیس بلافاصله باعث می‌شود تا برادرش از ادعای متزلزلِ وارث فعلی (لوک) برای غصبِ تخت دریفت‌وود سوءاستفاده کند، سریال ازمان می‌خواهد تا سناریوی مشابه‌ای را در فردای مرگِ پادشاه ویسریس در بین مدعیانِ تخت آهنین تصور کنیم. همچنین، از آنجایی که حضورِ غیرمنتظره‌ی ویسریس تنها عنصری است که رینیرا را درست در زمانی‌که توسط های‌تاورها و مُتحدانشان گوشه‌ی رینگ اُفتاده است نجات می‌دهد، سریال دوباره بهمان یادآوری می‌کند که این پیرمردِ بیمار و فرسوده که‌ تک‌تک نفس‌های پُرزحمتش همچون تیک‌تاکِ شمارش معکوس یک بمب ساعتی می‌مانند، تنها چیزی است که تاکنون جلوی سقوط مملکت به درونِ هرج‌و‌مرج را گرفته است و ازمان می‌خواهد تا با تصورِ روزِ ترسناکی که رینیرا پس از مرگِ پدرش آخرین محافظش را از دست می‌دهد، به خود بلرزیم.

به‌علاوه، جلسه‌ی رسیدگیِ به مسئله‌ی جانشینیِ دریفت‌مارک با نمای شوم اما خیره‌کننده‌ای که تخت آهنین را از بالا به تصویر می‌کشد آغاز می‌شود: این نسخه از تخت آهنین که در «خاندان اژدها»‌ شاهد آن هستیم، شاملِ شمشیرهای ذوب‌شده‌ی اضافه‌‌ای که در زمینِ اطرافِ تخت پراکنده‌ هستند، می‌شود؛ در هردو طرفِ تخت تیغه‌ی شمشیرها همچون دندان‌های کج‌و‌کوله از زمین برخواسته‌اند و خودِ تخت آهنین در میانِ آن‌ها جای دارد. وقتی دوربین عقب می‌رود می‌توان دید که سبزپوش‌ها در طرفِ چپ تخت و سیاه‌پوش‌ها هم در طرفِ راستش ایستاده‌اند. شمشیرهای اطرافِ تخت به‌شکلی که گویی آماده‌ی فرود آمدن و ضربه زدن هستند، از غلاف بیرون کشیده شده‌اند، اما همزمان سر جایشان خشک و بی‌حرکت هستند. به بیان دیگر، سریال به‌طرز سمبلیکی به جنگِ داخلی پیش‌رو که هر لحظه ممکن است از یک جنگ سرد به یک جنگ گرم بدل شود، تجسم می‌بخشد.

اما حداقل امروز، آن روز نیست. ویسریس در اپیزود پنجم از لُرد لایونل استرانگ می‌پُرسد که در آینده چگونه از او یاد خواهند کرد و سپس تاسف می‌خورد که او در دورانِ حکومتش هیچ کارِ بزرگی که تا نسل‌ها بعد به موضوعِ ترانه‌ها بدل شود انجام نداده است. او ادامه می‌دهد: «بخشی از وجودم آرزو می‌کنه که کاش امتحان می‌شدم. معمولا فکر می‌کنم که در یک امتحان سخت، شاید مرد متفاوتی از آب درمی‌اومدم». لُرد لایونل برای دلداری دادن به ویسریس می‌گوید که «شما میراثِ پادشاه جیهیریس رو ادامه دادین و مملکت رو قدرتمند نگه داشتین»؛ تمجیدی که باعث می‌شود دستاوردهای ویسریس در مقایسه با اجدادِ پُرآوازه‌ترش ناچیز به نظر برسند. ویسریس که از صداقتِ نادر لُرد لایونل خُرسند است اضافه می‌کند: «اگه لُرد دیگه‌ای اینجا بود احتمالا بهم قوت قلب می‌داد که اگه فرصتش پیش می‌اومد مثل اِگان فاتح به پا برمی‌خاستم»؛ خواسته‌ای که بخشی از آن در شرم و اندوهِ عمیق او نسبت به جنایتی که در حقِ همسرش ملکه اِما مُرتکب شد ریشه دارد؛ او آرزو دارد کاش می‌توانست در یک آزمون دیگر اشتباهش را جبران کند. در اپیزود هشتم ویسریس همان‌طور که آرزو می‌کرد با یک آزمون جدید محک زده می‌شود و او برای موفقیت در آن از جا برمی‌خیزد. گرچه این آزمون دقیقا شامل آن جنس از سلحشوری که معمولا در وصفشان ترانه می‌سرایند نیست، اما در نوعِ خودش به همان اندازه قهرمانانه است.

گرچه زندگیِ فلاکت‌بارِ ویسریس به درد کشیدن در بستر بیماری‌اش خلاصه شده است، اما او با پرهیز از خوردنِ شیره‌ی خشخاش که به معنای بازپس‌گرفتنِ هوش و حواسش به قیمتِ تحملِ دردی طاقت‌فرسا است، تمامِ اراده‌ و قدرتی را که براش باقی‌مانده است جمع می‌کند تا یک‌بار دیگر، برای آخرین‌بار با هدفِ دفاع از دختر و جانشینش روی تخت آهنین بنشیند. قدم‌های لنگان و آرامِ ویسریس در طولِ تالار تخت آهنین یکی از دلخراش‌ترین و در عین حال پیروزمندانه‌ترین لحظاتِ سریال را رقم می‌زند؛ مخصوصا وقتی که ویسریس روی پله‌ها تلوتلو می‌خورد، تاجش زمین می‌اُفتد و دیمون برای نشاندن برادرِ بزرگ‌ترش روی تخت و گذاشتنِ دوباره‌ی تاج روی سرش به کمکش می‌آید. دیمون در اپیزودِ اول به ویسریس گفته بود: «تو دَه سال پادشاه بودی، اما یک بار هم بهم نگفتی که بیام دستت بشم!». آن موقع حرفِ دیمون نه از نیازِ قدرت‌طلبانه‌اش برای حکومت، بلکه از اشتیاقش برای به رسمیت شناخته شدن توسط برادرش سرچشمه می‌گرفت. با اینکه اکنون ویسریس نمی‌تواند از دیمون بخواهد که به دستش بدل شود، اما او این‌بار دستِ یاری‌رسانِ برادرش را که به سمتش دراز شده است به گرمی و سپاسگزارانه می‌پذیرد.

یکی از اشتباهاتِ تعیین‌کننده‌ی ویسریس تحت‌تاثیرِ زمزمه‌های مُخربِ اطرافیانش در گوش او، این بود که دیمون را به‌عنوانِ دستِ پادشاه نزدیکِ خودش نگه نداشت. چون از این صحنه مشخص است که دیمون بیش از هر چیز دیگری به برادرش وفادار می‌بود. از یک طرف، دیمون بی‌پرواتر و تُندخوتر از آن است که به دردِ چنین پُستِ سیاست‌مدارانه‌ای بخورد، اما از طرف دیگر شاید این رفتارِ دیمون نتیجه‌ی سال‌ها کلافگی است؛ شاید اگر آتو زیر آبِ دیمون را نمی‌زد و ویسریس نادیده‌اش نمی‌گرفت، او فردِ متفاوتی می‌بود. آخرین‌باری که ویسریس در پایانِ اپیزود اول روی تخت آهنین نشست پس از تبعید کردنِ دیمون دستش را به‌ نشانه‌ی نالایقی‌اش بُرید. برخلاف کتاب که او پس از زخمی شدنش هرگز دوباره روی تخت نمی‌نشید، او در این اپیزود دوباره روی تخت می‌نشیند، اما این‌بار بدون اینکه تخت به او آسیب بزند، با اثباتِ شایستگی‌اش از روی آن بلند می‌شود.

گرچه خودِ شخص ویسریس به رستگاری می‌رسد، اما حیف که دیگر برای جلوگیری از عواقبِ ویرانگرِ تصمیماتِ گذشته خیلی دیر شده است. مسئله این است که ویسریس همچنان نه به‌طور استعاره‌ای، بلکه به معنای واقعی کلمه نسبت به تهدیدِ های‌تاورها نابینا است: او درحالی که از یک نقابِ طلایی برای پوشاندنِ طرفِ راستِ صورتش استفاده می‌کند روی تخت آهنین می‌نشیند. این نقاب که گویی همچون طلای مایع روی صورتش جاری است، نه‌تنها سرنوشتِ ناگوارِ ویسریس تارگرین سوم (برادر دنریس که به‌وسیله‌ی سرازیر شدن طلای مذاب روی سرش کُشته می‌شود) را زمینه‌چینی می‌کند، بلکه باعث می‌شود تا سبزپوش‌ها که در طرفِ راستِ او ایستاده‌اند، در نقطه‌ی کورش قرار بگیرند. نه‌تنها در سکانس ضیافتِ شام هم آلیسنت در طرفِ نابینای ویسریس می‌نشیند، بلکه هر دو باری که رینیرا در اتاق پدرش به دیدنِ او می‌رود در طرفِ چپِ تخت‌خواب، در طرفِ بینای پدرش می‌نشیند (برخلافِ آلیسنت که در سکانسِ پایانی این اپیزود در سمتِ راستِ تخت‌خواب، در سمتِ نابینای ویسریس می‌نشیند).

ویسریس در جریانِ مراسم شام نقابش را برمی‌دارد تا خانواده‌اش بتوانند او را به همان شکلی که واقعا است ببینند: نه به‌عنوانِ پادشاهشان، بلکه به‌عنوانِ پدر، برادر، شوهر و پدربزرگشان و از همه مهم‌تر، به‌عنوانِ کسی که به‌زودی به پوچی خواهد پیوست؛ او تجسمِ فیزیکی یگانه‌ قانونِ دنیای «نغمه‌ی یخ و آتش» است: والار مورگولیس؛ «همه باید بمیرند». حتی آخرین سوارِ بالریون نیز دربرابر فرسایشِ شن‌های زمان مقاوم نخواهد بود. ویسریس برای برطرف کردنِ اختلافاتِ خانواده‌اش مجددا به همان روشِ قدیمی‌اش متوسل می‌شود: التماس کردن به آن‌ها برای کنار گذاشتنِ کدورت‌هایشان. با این تفاوت که این‌بار ظاهرِ نحیف و صدای لرزانش پوسته‌ی ضخیمِ دشمنی‌هایشان را برای رسیدن به قلبشان می‌شکافد.

حداقل برای لحظاتِ کوتاهی به نظر می‌رسد که آشتی امکان‌پذیر است. آلیسنت همیشه نه از روی جاه‌طلبی، بلکه از ترسِ جانِ بچه‌هایش با دسیسه‌چینی‌های پدرش همراه شده بود و حالا که با شنیدنِ سپاسگزاری و عذرخواهیِ صادقانه‌ی رینیرا احساس امنیت می‌کند، دلیلی برای به چالش کشیدنِ ادعایِ فرمانروایی دوستِ صمیمیِ سابقش ندارد. مخصوصا باتوجه‌به گذشته که آلیسنت نمی‌تواند عذرخواهیِ رینیرا را برخلافِ پیشنهادِ ازدواج بچه‌هایشان به پای درماندگی‌اش بنویسند (او به‌تازگی تمام قدرتِ خاندان ولاریون را بازپس‌گرفته است).

اما تراژدیِ این صلح این است که گرچه آلیسنت و رینیرا همیشه گذشته‌ی مشترکی به‌عنوانِ دوستان صمیمی دارند تا برای اعتماد به یکدیگر به آن رجوع کنند، اما پسرانشان که از کودکی برای تنفر از یکدیگر پرورش پیدا کرده‌اند، به‌طرز ترمیم‌ناپذیری مسموم شده‌اند. در کتاب دراین‌باره می‌خوانیم: «خردمندن گفته‌اند گناهِ پدران اغلب دامنِ پسران را می‌گیرد؛ همین قاعده درباره‌ی گناهِ مادران هم صادق است». اما حداقل فعلا به نظر می‌رسد سخنرانیِ احساسیِ ویسریس نتیجه‌بخش بوده است؛ او با تنها چشمی که برایش باقی‌مانده است جشن و رقص و خنده و غذا خوردنِ خانواده‌اش را می‌نوشد؛ درواقع، حتی آتو های‌تاور هم در این صحنه مشغولِ لبخند زدن و تشویق کردنِ رقصِ جِیس و هلینا دیده می‌شود. اما درست از این نقطه به بعد شاهدِ سلسله‌ای از کنایه‌های دراماتیکی هستیم که لذت‌مان را در دهان‌مان به خاکستر بدل می‌کنند؛ کنایه‌ی دراماتیک زمانی رُخ می‌دهد که مخاطب از حقیقتی که شخصیت‌های داستان از آن بی‌اطلاع هستند، آگاه است. آخرین چیزی که ویسریس قبل از اینکه به اتاقش منتقل شود می‌بینند این است که خانواده‌اش متحد شده‌اند. اما واقعیت این است که او این تصویرِ فانیِ از زندگی‌ای را که برای خانواده‌اش آرزو داشت با خود به گور خواهد بُرد.

این نکته مهم است که بدانیم بچه‌های رینیرا فرشته‌های بیگناه نیستند. چون یک درامِ یک‌طرفه به سرعت کسالت‌بار خواهد شد. پس، وقتی خدمتکاران ظرفِ حاوی خوک را جلوی اِیموند می‌گذارند، لوک نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد و باعثِ تشدیدِ درگیری می‌شود؛ دلیلِ خندیدنِ لوک قابل‌درک است؛ ظاهر و رفتارِ ایموند آن‌قدر مُتظاهرانه است که نمی‌توان دربرابرِ به سخره گرفتنِ آن مقاومت کرد. رینیرا و آلیسنت هنوز آن‌قدر یکدیگر را دوست دارند که آلیسنت حتی پس از دعوای فرزندانشان دستِ رینیرا را می‌گیرد، آن را نوازش می‌کند و او را برای ماندن در باراندازِ پادشاه ترغیب می‌کند، اما آن‌ها فرزندانشان را بیشتر از یکدیگر دوست دارند. لیتل‌فینگر در کتاب «ضیافتی برای کلاغ‌ها» در همین رابطه می‌گوید: «مردان شرافتمند حاضرند کارهایی برای فرزندانشون انجام بدن که هرگز فکر انجام اونا برای خودشون هم به ذهنشون خطور نخواهد کرد». پس، دقیقا همان پیوندهای خانوادگی که ویسریس گرامی‌شان می‌دارد می‌توانند به وسیله‌ای برای توجیه جنایت‌هایی باورنکردنی بدل شوند. اما کنایه‌ی دراماتیکِ بعدی زمانی رُخ می‌دهد که آلیسنت شبانه به دیدنِ ویسریس می‌آید.

ویسریس که آلیسنت را با رینیرا اشتباه می‌گیرد، به دخترش اطمینان می‌دهد که او همان شاهزاده‌ی موعودی است که طبقِ رویای اِگان فاتح سرزمین را دربرابرِ سرما و تاریکی مُتحد خواهد کرد. در اپیزود سوم ویسریس در حاشیه‌ی مراسم شکار به آلیسنت اعتراف کرده بود که او مطمئن نیست جانشینی که در رویای خودش دیده بود کدامیک از بچه‌هایش (رینیرا یا اِگان، پسر آلیسنت) است. اکنون آلیسنت نه‌تنها اِگان فاتح را با پسرِ خودش اشتباه می‌گیرد، بلکه رویای اِگان فاتح را هم با رویای خودِ ویسریس قاطی می‌کند. آلیسنت تصور می‌کند که ویسریس دارد او را برای اطمینان از نشاندنِ پسرشان روی تخت آهنین مامور می‌کند. پس، نه‌تنها رینیرا نمی‌داند که پدرش تا آخرین نفس‌هایش داشت از حقِ او دفاع می‌کرد، بلکه آلیسنت هم به اشتباه فکر می‌کند که به چالش کشیدنِ جانشینیِ رینیرا خواسته‌ی شخصِ شوهرش است. همان عشق صادقانه‌‌ی آلیسنت به ویسریس که رینیرا سر میز شام از آن تمجید می‌کرد، قرار است آلیسنت را برای تحققِ خواسته‌ی دم مرگِ شوهرِ محبوبش مٌصمم کند. بخشِ تراژیکِ ماجرا این است که آن تارگرینی که پیش‌گوییِ اِگان فاتح را محقق خواهد کرد نه رینیرا و پسرِ آلیسنت، بلکه جان اسنو (که اسم واقعی‌اش اِگان تارگرین است) خواهد بود.

خاصیتِ سردرگم‌کننده‌ی این پیش‌گویی عامدانه است: پیش‌گویی‌ها در دنیای مارتین نه کُل حقیقت، بلکه تکه‌ی مُبهمی از حقیقت هستند که هرکس آن‌ها را می‌شنود باید خودش جاهای خالی را پُر کند و شنوندگانِ پیش‌گویی جاهای خالی را با ترس‌ها، عقده‌ها و خواسته‌های شخصیِ خودشان پُر می‌کنند. آلیسنت جا‌های خالی جملاتِ جسته‌و‌گریخته‌ی ویسریس را به نفعِ چیزی که می‌خواهد پُر می‌کند: او به‌دنبال چیزی است تا تصمیمش برای غصبِ تاج‌و‌تختِ رینیرا را توجیه کند، پس حرف‌های ویسریس را به این منظور تعبیر می‌کند. رینیرا در پاسخ به اصرارِ آلیسنت برای ماندن جواب می‌دهد: «بذار بچه‌ها رو تا خونه همراهی کنم، بعدش با اژدها برمی‌گردم». این جمله پس از پایانِ این اپیزود معنای تازه‌ای به خود می‌گیرد: رینیرا همان‌طور که قولش را داده بود سوار بر اژدها بازخواهد گشت، اما برای آوردنِ آتش و خون به غاصبانِ تاج‌و‌تختش.

اما درست درحالی که آخرین تکه‌های جنگ داخلی سر جایشان قرار می‌گیرند، این اپیزود با «دیگه بسه... عزیزم» گفتنِ ویسریس به سیاهی کات می‌زند؛ از یه طرف این عبارت می‌تواند به حرفِ ملکه اِما در اپیزودِ اول درباره‌ی اینکه دیگر طاقتِ به دنیا آوردن بچه‌ی دیگری را ندارد اشاره کند. پافشاری ویسریس روی باردار کردنِ اِما بی‌توجه به خطراتی که می‌توانست برای سلامتی‌اش داشته باشد به مرگِ او منجر شد و ویسریس هنوز با عذابِ وجدانِ آن‌ دست‌به‌گریبان است. اما از طرف دیگر این عبارت می‌تواند به این معنا باشد که ویسریس دیگر مُتحملِ درد بیشتری نخواهد شد؛ او زجرِ زیادی کشیده است و حالا که فکر می‌کند وظیفه‌اش را انجام داده و همه‌چیز روبه‌راه خواهد بود، شاید داوطلبانه به استقبالِ مرگ می‌رود؛ درواقع، مرگِ او به نوعی از لحظه‌ای که جنازه‌ی اِما سوخت آغاز شده بود. چون ریشه‌ی همه‌ی درگیری‌های فعلی به زمانی بازمی‌گردد که ویسریس عشقِ زندگی‌اش را قربانیِ پیش‌گوییِ نجات دنیا، قربانی ایدئولوژی کرد. در کتاب «یورش شمشیرها» ملیساندر استنیس را تحت‌فشار می‌گذارد تا پسر نوجوانی به اسم اِدریک استورم (حرام‌زاده‌ی رابرت براتیون) را قربانی کند؛ چراکه او باور دارد خونِ پادشاه باعثِ بیدار شدنِ اژدهایانِ سنگیِ دراگون‌استون که استنیس می‌تواند از آن‌ها در جنگ علیه وایت‌واکرها استفاده کند می‌شود. وقتی داووس مُصرانه با تصمیمِ استنیس مخالفت می‌کند، استنیس از او می‌پُرسد: «جون یه بچه‌ی حرومزاده در مقابلِ پادشاهی چه ارزشی داره؟». داووس جواب می‌دهد: «همه‌چیز». حق با داووس است. تصمیم ویسریس برای توجیه قتلِ همسرش به هوای نجاتِ دنیا قرار است به قیمتِ تمام دار و ندارِ خاندان تارگرین تمام شود.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
15 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.