اپیزود سوم خاندان اژدها از نحوهی واکنشِ ویسریس، رینیرا و دیمون به شکارهای منحصربهفردشان (یک گوزن، یک گراز و یک خرچنگ) برای برجسته کردن نقاط اشتراک و تمایزِ شخصیتیشان استفاده میکند. همراه میدونی باشید.
خاندان اژدها همچنان به آغاز هر اپیزود با تصاویرِ هولناکی که تمهای واقعهی رقص اژدهایان را زمینهچینی میکنند، مُتعهد است. پس از ضیافتِ خرچنگها بر سرِ جنازهها در افتتاحیهی اپیزود دوم که به سمبلِ مناسبی برای مرگ و فروپاشی باقیمانده از جنگیدن بر سرِ جنازهی وستروس بدل شد، سکانسِ افتتاحیهی اپیزود سوم هم به وسیلهی حملهی دیمون تارگرین اژدهاسوار به ساحلِ محل فرماندهیِ خرچنگ سیرکُن، نیمنگاهی به وحشتی که در جریانِ جنگِ پیشرو باید به دیدنِ آن عادت کنیم (یا باید به ناتوانیمان به عادت نکردن به آن عادت کنیم) اختصاص دارد. در جایی از کتاب «بازی تاجوتخت» دنریس از روی سادهلوحی به جورا مورمونت میگوید که مردم عادی منتظرِ بازگشتِ تارگرینها به وستروس هستند؛ که آنها پرچمِ اژدها میدوزند و دعا میکنند که برادرش ویسریس برای آزاد کردنشان از دریای باریک بگذرد. جورا جواب میدهد: «مردم عادی برای باران، بچههای سالم و تابستانی که هیچوقت تموم نمیشه دعا میکنن. تا زمانیکه به حالِ خودشون رها شده باشن، بازیِ تاجوتختِ اربابهای بلندمرتبه براشون اهمیتی نداره. منتهی هیچوقت به حالِ خودشون رها نمیشن». در تکمیلِ پاسخِ جورا باید گفت به محض اینکه مردم عادی تظاهر کنند که چیزی غیر از این حقیقت دارد، برای ابراز پشیمانی زنده نخواهند ماند.
درحالی که یکی از سربازانِ جانبرکفِ ولاریونی توسط خرچنگ سیرکُن به یک تیرکِ چوبی میخ میشود، به دشمنش قول میدهد که مار دریا نابودش خواهد کرد. پس وقتی نفسِ آتشینِ کراکسیس تاریکی شب را میشکافد، سربازِ بینام فریادِ خوشحالی سر میدهد و دیمون را صدا میزند. آیا امداد غیبی از آسمان برای نجاتش ظاهر شده است؟ آیا او آنقدر خوششانس است که توسط نیرویی فراتر برگزیده شده است؟ لذتِ سربازِ بینام اما با فرودِ هیولای سرخ روی او و متلاشی کردنِ استخوانهایش مدتِ زیادی دوام نمیآورد. حتی دیمون متوجهی سرباز هم نمیشود. او در نتیجهی هدفگیری اشتباهیِ دیمون یا خسارتِ جانبی ناشی از سوزاندنِ دشمن کُشته نمیشود، بلکه او آنقدر ناچیز و بیارزش است که اصلا به چشمِ دیمون نمیآید. او حتی لایقِ تنفر، ستمگری یا بیاعتناییِ دیمون هم نیست. حتی مرگِ بیدرنگش که او را از خورده شدنِ تدریجیاش توسط خرچنگها نجات میدهد نیز نه با انگیزهی ترحمبرانگیزِ قبلی دیمون، بلکه کاملا تصادفی است. این صحنه فراهمکنندهی نیمنگاهی به فاجعهای که آینده میزبانِ نسخهی وسیعتری از آن است بدل میشود: وقتی خدایان با یکدیگر میجنگند، مردم عادی مثل حشرات در زیرِ دستوپاهایشان له میشوند.
در مراحلِ ابتداییِ منتهی به رقص اژدهایان مقاومت دربرابرِ قضاوت کردن کاراکترها، طرفداری از یک جبهه و سرزنش کردنِ دیگری دشوار است. اما سکانس افتتاحیهی این اپیزود یادآورِ حقیقتی است که بیننده در بحبوحهی جنگ متوجهاش خواهد شد: درنهایت، مردم عادی قربانیان اصلی بازی تاجوتختِ لُردها و بانوهای بلندمرتبه هستند. همانطور که دیمون در اپیزود دوم از درکِ اینکه اعلام خبرِ ازدواج کردنش با میساریا، یک زنِ رعیت و بچهدار شدن از او چقدر برای این زن ترسناک است عاجز بود، مرگ بیهودهی سرباز بینام در این اپیزود هم مجددا روی این نکته تاکید میکند که مردم عادی مهرههای دوریختنیِ اشرافزادگانِ شکمسیر در مشاجرههای خانوادگیشان هستند.
متلاشی شدنِ سرباز بینام در زیر پای اژدهای دیمون که در پایانِ این اپیزود با کتک خوردنِ پیامرسانِ بیچاره تکرار میشود یادآور میشود که این جنگ، یک جنگِ کاملا شخصی و خودخواهانه برای دیمون است. شاید این سربازان با شعارهای میهنپرستانه یا قهرمانانهای مثل محافظت از مملکت دربرابرِ مهاجمانِ بیگانه بسیج شده باشند یا شاید هدفِ لُرد کورلیس ولاریون از آزاد کردنِ تنگهی استپاستونز جلوگیری از غارتِ کشتیهایش باشد، اما واقعیت این است که انگیزهی دیمون از مشارکت در این جنگ چیزی بیش از جلبتوجهی برادرش نیست؛ او برای خودش و تنها خودش میجنگد.
نکتهی بعدی دربارهی این سکانس این است که گرچه در طولِ سریال بارها از اژدهایان بهعنوانِ نیرویی تعیینکننده و سرنوشتساز یاد میشود، نیرویی که میتواند توازنِ قدرت را در هر شرایطی بهم بریزد، اما این سکانس یادآور میشود که حتی اژدهایان هم دقیقا یک قادر مطلقِ توقفناپذیر نیستند، بلکه میتوان از استراتژیهای خاصی (مثل عقبنشینی کردن به اعماق غارها) برای خنثی کردنِ قدرتِ تخریبشان استفاده کرد. گرچه نقشهی نیروهای خرچنگ سیرکُن در زمینهی عقبنشینی به درونِ غارهایشان یک استراتژیِ چندلایهی نبوغآمیز نیست، اما مخفیکاری او به وسیلهی بلااستفاده ساختنِ اژدهایانِ دشمن، نبرد را به درازا میکشاند، مُسبب تحلیل رفتنِ منابع و روحیهی دشمن میشود و در زمینهی از پا درآوردنِ آنها ازطریق خستگی و ملال نتیجهبخش است. درواقع مهمترین دلیلی که اِگان فاتح و خواهرانش و پس از آن نوادگانشان تا ۱۸۷ سال پس از فتح موفق نشدند قلمروی دورن را ازطریقِ حملات نظامی تصرف کرده و تحتِ فرمانِ تخت آهنین در بیاورند، به خاطر این بود که جنگجوهای دورنی با مخفی شدن در پناهگاههای زیرزمینیِ کویریشان از رویارویی مستقیم با اژدهایان پرهیز کرده، با تخلیه کردنِ کاخهایشان از گروگان گرفته شدنِ اشرافزادگان جلوگیری میکردند و نیرویهای زمینیِ اِگان را با عملیاتهای چریکیشان ذرهذره تضعیف میکردند.
همچنین، اینکه این اپیزود هم مثل اپیزود دوم با بادی هارور آغاز میشود، تصادفی نیست؛ هردو تصویری برهنه از حقیقتِ مناسباتِ بهظاهر مودبانهای که در ادامهی اپیزود شاهد خواهیم بود فراهم میکنند: در آنسوی تمامِ سیاسیکاریها، زبانبازیها، چاپلوسیها، خوشروییها و لبخندهای اطرافیانِ پادشاه ویسریس درندهخویی و وحشتِ مشابهای که برای فوران کردنِ به خارج بیتابی میکند، جولان میدهد. درواقع، کارگردان برای تاکید روی اشتراکاتِ تماتیکِ نبرد استپاستونز و اتفاقاتِ بارانداز پادشاه در پایانِ سکانس افتتاحیه بهطرز عامدانهای به میز غذا کات میزند که تضادِ ناهنجار و طعنهآمیزِ شدیدی با گوشتهای متلاشیشده و بدنهای جزغالهی استپاستونز ایجاد میکند؛ به معنای واقعی کلمه از گوشتِ شعلهورِ افرادِ خرچنگسیرکُن به گوشتِ پختهشدهی خوک منتقل میشویم. گرچه جشن تولدِ مجللِ اگان دوم چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ جغرافیایی زمین تا آسمان با جهنمِ استپاستونز فاصله دارد، اما این ترنزیشن که سکانس افتتاحیه را به سکانس بعدی پیوند میزند باعث میشود اینطور به نظر برسد که انگار خونریزیهای استپاستونز و بوی تعفنِ ناشی از گوشتِ سوختهی انسان بهطور سمبلیک به جشن تولدِ اِگان سرایت کرده است و از خواستی و اشتهاآور به نظر رسیدنِ ضیافتِ شاه جلوگیری میکند.
در نتیجه، خشونتِ عریانِ سکانس افتتاحیه نقش پسزمینهای را ایفا میکند که انرژی شوم و نحسِ نامحسوسی به جشن تولد اِگان که دربارهی ابراز خوشحالی و اُمیدواری نسبت به نسل آینده است، میبخشد. مخصوصا باتوجهبه اینکه چیزی که ویسریس و اطرافیانشان را فراتر از دومین سالگردِ تولد اِگانِ کوچک دور هم جمع کرده است، شکار است: یک آیینِ سالانه برای جشن گرفتنِ خشونت و خونریزی. علاوهبر این، اپیزود سوم پیوسته بین جنگ و سیاست رفتوآمد میکند. از یک طرف در استپاستونز شاهدِ جنگ علنی هستیم و از طرف دیگر، گرچه در بارانداز پادشاه کسی علنا روی کسی شمشیر نمیکشد، اما ناظرِ وقوعِ نوع دیگری از جنگ هستیم: جنگ نامحسوسی که با واژهها، هدیهها، زمزمهها، خواستگاریها، نیشوکنایهها و نگاههای معنیدار جنگیده میشود و باعثِ کلافگیِ ویسریس شده است ("من واسه شکار اینجا اومدم، نه اینکه این همه سیاسیکاری اعصاب برام نذاره"). یک نقلقول معروف وجود دارد که میگوید: «جنگ تنها یک عمل سیاسی نیست، بلکه نوعی ابزار واقعی سیاسی است و به معنای ادامهی خط و مشی سیاسی و اجرای همان مقصود منتها با وسایلی دیگر است». همانطور که جنگ، سیاست است، سیاسیکاریهای دربارِ ویسریس هم شیوهی دیگری از جنگ است.
در خط مقدمِ این جنگ غیرعلنی آتو هایتاور و تلاش او برای متقاعد کردنِ ویسریس برای اعلام کردنِ اِگان بهعنوان جانشینش قرار دارد که در اپیزود این هفته بُعدِ شخصیتیِ غیرمنتظرهی تازهای پیدا میشود: نکتهی جالبتوجهی ماجرا این است که کسی که این ایده را با آتو در میان میگذارد، برادر بزرگترش است. گرچه آتو تاکنون در ظاهر یک سیاستمدارِ ماشینی و بیعاطفه که به چیزی جز ارتقای جایگاهِ خاندانش تا بینهایت و فراتر از آن فکر نمیکند به نظر میرسید، اما در این لحظه مشخص میشود به همان اندازه که او نقش عروسکگردانی را که دخترش را از پشتصحنه کنترل میکند برعهده دارد، به همان اندازه هم خودش بازیچهی دستِ یک عروسکگردانِ دیگر است. بنابراین، گرچه آتو از اینکه موفق شده دخترش را به ملکهی مملکت بدل کند بهاندازهی کافی رضایت دارد، اما انگیزهی او برای اقدام در راستای نشاندنِ یک پادشاه نیمههایتاور روی تخت آهنین از فشارِ برادرش سرچشمه میگیرد.
اینکه حتی آتو هایتاور (که تاکنون شبیه به همتای تایوین لنیستر در این سریال به نظر میرسید) هم از داخل تحتفشار قرار میگیرد روی این نکته تاکید میکند که یک مغرمتفکرِ غایی در نوکِ هرمِ سلسلهمراتبِ قدرت که همهی دسیسهها از او سرچشمه میگیرد وجود ندارد، بلکه درعوض با مُهرههای فراوانی مواجهایم که همهی آنها بیوقفه مشغولِ جابهجا کردنِ یکدیگر روی صفحهی بازی هستند. افشای این موضوع ماهیتِ آتو را برخلافِ دخترش به یک قربانی تغییر نمیدهد، بلکه وسیلهای برای نور تاباندن به روی این حقیقت است که فسادِ این جامعه نه از یک فردِ بهخصوص که با حذفِ او همهچیز درست میشود، بلکه از سیستم و فرهنگِ معیوبی که بازیکنانش پیوسته مشغولِ تشویق کردن و هُل دادنِ یکدیگر به جلو برای برطرف کردنِ قدرتطلبیِ سیریناپذیرشان هستند، نشات میگیرد. حالا که حرف از بخشیدنِ ظرافت و ابعادِ تازه به آتو نسبت به همتای او در کتاب شد، این موضوع همچنان دربارهی آلیسنت هایتاور هم صدق میکند. سریال نهتنها تاکنون تلاش کرده تا با پرداختِ آلیسنت بهعنوانِ قربانی پدرش، نزاعِ او و رینیرا را با وجودِ درد مشترکشان تراژیکتر کند، بلکه در این اپیزود او را درحالی میبینیم که همچنان برای ترمیم رابطهاش با دوستِ صمیمیاش مصمم است.
درواقع، درحالی که ویسریس بهطرز ناموفقیتآمیزی سراغِ رینیرا را از اطرافیانش میگیرد، تنها کسی که رینیرا را آنقدر خوب میشناسد که میتواند به درستی پاتوقش را حدس بزند، آلیسنت است. او رینیرا را درحالی که در جنگلِ خدایان کتاب میخواند و آوازخوانش را وادار به تکرار دوباره و دوبارهی شعرِ فرار کردن نایمریا میکند، پیدا میکند. نکتهی نخست دربارهی این سکانس این است که رینیرا به آوازخوان دستور میدهد که بماند و به کارش ادامه بدهد و آلیسنت به او دستور میدهد که آنجا را ترک کند. به این ترتیب، آوازخوانِ بیچاره به یکی از اولین کسانی که بینِ شاهدخت و ملکه گرفتار خواهند شد، بدل میشود. هردو دستورهای متناقضی به او میدهند و سردرگمی و تقلای آوازخوان در تلاش برای فهمیدنِ سلسلهمراتب قدرت و اینکه چه کسی بهطور رسمی رئیس است، در چهرهاش دیده میشود.
برخلافِ آتو که کاملا با ایدهی سوءاستفاده کردن از دخترش بهعنوانِ ابزار سیاسی و وادار کردنِ او به انجام کاری که دوست ندارد راحت است (چیزی که آن را به ویسریس هم پیشنهاد میکند: «نمیخوام بهش دستور بدم، آتو. میخوام خوشحال باشه")، آلیسنت نمیخواهد در قامتِ ملکه برای ملحق شدنِ رینیرا به شکار به او دستور بدهد، بلکه میخواهد در جایگاهِ دوستش با او تعامل کند. اما واقعیت این است که جایگاهِ سیاسیِ جدیدش بهعنوان ملکه حکم مانعی غیرقابلچشمپوشی را دارد که ارتباط با رینیرا در سطحِ شخصی را غیرممکن میکند. نحوهی طراحیِ لباس رینیرا و آلیسنت در این سکانس هم بازتابدهندهی شکافِ آنهاست: رینیرا سیاهپوش است و گرچه آلیسنت بعدها با رنگِ سبزِ خاندانش شناخته خواهد شد، اما او فعلا قرمز به تن میکند. گرچه سیاه و قرمز رنگهای معرفِ تارگرینها را تشکیل میدهند، اما آنها جدا از یکدیگر اُفتادهاند. رنگهایی که باید به نشانهی یگانگیِ قدرتِ تارگرینها با یکدیگر مخلوط شوند، افرادی که باید درکنارِ یکدیگر باشند، مشغولِ دعوا با یکدیگر هستند.
رینیرا در داخلِ کالسکه در مسیر حرکتشان به سمتِ جنگل پادشاهی میگوید دلیلِ اصلیِ عدم تمایلش برای مشارکت در شکار (فارغ از اینکه جشن تولد اِگان باعث میشود تا بهطور ویژهای احساس کند در سایهی ملکه و بچهاش قرار گرفته است) این است که گرازها در حینِ سلاخی شدن مثل بچهها جیغ میکشند. این جمله نهتنها یکی از رویدادهای آیندهی دورِ داستان را زمینهچینی میکند، بلکه در چارچوبِ قوس شخصیتی رینیرا در این اپیزود هم تداعیگرِ جملهی معروفِ اُستاد اِیمون تارگرین است که در کتابِ «رقصی با اژدهایان» به جان اسنو میگوید: «اجازه بدید تا آخرین اندرز رو هم به سروم بدهم. همان اندرزی که هنگامِ آخرین جدایی از برادرم به او دادم. هنگامی که شورای بزرگ او را برای جلوس بر تخت آهنین برگزید، سی و سه سالش بود. مردی بالغ که خودش فرزند داشت، بااینحال بهنوعی هنوز بچه بود. اِگ معصومیتی در وجودش داشت، نوعی حلاوت که همگی ما دوستش داشتیم. روزی که به قصدِ عزیمت به دیوار سوار کشتی شدم به او گفتم، پسرک درونت رو بُکُش. حکومت کردن مرد میخواد. یک اِگان، نه اِگ. پسرک رو بکش و بگذار تا مرد زاده بشه. نصفِ سن آن موقعِ اِگ رو داری و متاسفانه مسئولیتِ تو ظالمانهتره. پسرک رو بکش جان اسنو. زمستان تقریبا از راه رسیده. پسرک رو بکش و بگذار تا مرد زاده بشه».
رینیرا با وادار شدن به کُشتنِ گرازی که سمبلِ معصومیتِ کودکانهاش است، باید دخترکِ مُنفعلِ درونش را برای زاده شدنِ زنِ سرسختی که شهامتِ انجام آنچه که باید انجام شود را دارد بُکشد و برای تولد دوباره در خونش غسل کند. چیزی که ویسریس را برای تاییدِ جانشینیِ رینیرا به یقین میرساند بازگشت رینیرا از جنگل با جنازهی گراز است که در مقایسه با تمام جمعیتی که برای شکارِ ویسریس به او کمک کرده بودند، بیانیهی قدرتمندی حساب میشود. یکی از تمهای کلیدی رقص اژدهایان نقشهای جنسیتی و صفتها و نگرشهای سمی و محدودی که مشخصههای زنانگی و مردانگی را در جامعهی وستروس تعریف میکنند است. سکانس معرفی لاریس استرانگِ پاچماغی، پسرِ لاینول استرانگ (ارباب قانونِ ویسریس) و پیوستنِ او به شورای زنان یکی از همان لحظاتی است که مرزهای نامرئیِ جنسیت مورد تجاوز قرار میگیرند. او به علتِ معلولیتش از مشارکت در شکار ناتوان است؛ مردانگیِ سنتی با توانایی فیزیکی تعریف میشود و معلولیتِ او به طرد شدنش از جمعِ مردان منجر شده است.
بنابراین، او دو گزینه بیشتر ندارد: یا باید تنها بماند یا خودش را در بینِ زنان جا کند. این نکته بهطرز نامحسوسی روی هوشِ سیاسی لاریس استرانگ تاکید میکند. او بهجای اینکه یگ گوشه در انزوای خودش غصه بخورد، معلولیتی که در بینِ مردان بهعنوان یک نقطهی ضعف برداشت میشود را به نقطهی قوتی برای راه یافتن به جمعِ زنان بلندمرتبهی وستروس تغییر میدهد و زنان بلندمرتبهی وستروس هم منبعِ دستاول، بهروز و ایدهآلی از اخبار، شایعات و سخنچینیها هستند؛ اطلاعاتی که یک سیاستمدارِ زیرک میتواند در بازی تاجوتخت از آنها بهعنوان اهرم فشار استفاده کند. نکتهی بعدی دربارهی وضعیتِ طردشدهی لاریس استرانگ این است که در یک جامعهی مردسالار علاوهبر زنان، خودِ مردان هم مورد تبعیض قرار میگیرند؛ مردانی که مشخصههای بسیار محدودی را که جامعهی فئودالی وستروس برای آنها تعیین کردهاند شامل نشوند، بیارزش قلمداد میشوند.
در همین رابطه، در صحنهای که رینیرا و کریستون کول در جنگل قدم میزنند و صحبت میکنند، کریستون میگوید که همهی دختران مملکت دوست دارند که درست مثل او ثروت، غذای خوب، لباسِ خوب، اژدها و نگهبانِ شخصی خودشان را داشته باشند، اما رینیرا جواب میدهد که آنها درحالی زندگیِ او را آرزو میکنند که نمیدانند زندگی در کالبدِ او که همواره در معرضِ چلانده شدن در بینِ دیوارهای نزدیکشوندهای به نام «سنت» و «وظیفه» قرار دارد، بهشکلی است که انگار تکبهتکِ حرکات و حرفهایش از قبل بهوسیلهی دیگران انتخاب شده است. رینیرا در اپیزود قبل متوجه شد که جانشین نامیده شدنِ او بیشتر شبیه به یک راهحلِ موقتی برای دور نگه داشتنِ دیمون از تخت آهنین تا زمانِ به دنیا آمدنِ راهحلِ دائمیِ پدرش برای مسئلهی جانشینی بوده است و او حالا در این اپیزود متوجه میشود که جانشینی او بیش از اینکه آزادی و نفوذش را افزایش داده باشد، او را به جایزهی ارزشمندتر، به شکارِ اشتهاآورتر و پُرملاتتری برای کرکسها بدل کرده است.
خودِ ویسریس هم با شرایطِ خفقانآورِ مشابهای دستبهگریبان است ("حتی جایگاه من هم از سنت و وظیفه بالاتر نیست، رینیرا!"). همانطور که خودِ ویسریس ماکتِ والریا را نساخته است، این موضوع دربارهی شکار هم صدق میکند. تمام مراحلِ شکار از قبل توسط دیگران انجام میشود. تنها وظیفهی او این است که نیزه را در گردنِ گوزنی که برای او نگه داشتهاند، فرو کند. بااینحال، او بهشکلی مورد تشویق قرار میگیرد که انگار مسئولیتِ شکار از صفر تا صد با خودش بوده است: زندگی او همچون یک نمایشِ بیانتهاست که به تظاهر کردن در قالبِ نقشی که دیگران به او تحمیل میکنند خلاصه شده است. دردناکترین بخش سکانس شکار این است که آن بهطرز آشکاری به چگونگی مرگِ ملکه اِما ارجاع میدهد؛ هردوی گوزن و ملکه اِما موجوداتِ معصومی بودند که در حینِ ضجه زدن و جیغ کشیدن توسط دیگران نگه داشته میشوند تا مرگِ شلخته، کثیف و دلخراشی را تجربه کنند (اگر آنجا اُستادان با رضایتِ ویسریس از تیغشان استفاده کرده بودند، اینجا خودِ او از نیزهاش استفاده میکند).
نهتنها ویسریس با وضعیتِ گوزن همدلی میکند (او احساس میکند که توسط وظایف، انتظاراتِ متناقض و قراردادهای دستوپاگیرِ اجتماعی اسیر شده است)، بلکه کُشتنِ گوزن زخمِ روانیِ ناشی از نقشی که در کُشتنِ همسرش ایفا کرده بود را با تمام نیرو باز میکند. تنها تفاوتشان این است که آن موقع ویسریس کُشتنِ همسرش را با تکیه به رویای پیشگویانهاش که نوید به دنیا آمدنِ پسرِ جانشینش را میداد توجیه کرده بود، اما حالا او متوجه میشود که شکارچیان موفق نشدهاند گوزن سفید را اسیر کنند (گوزنی که به نشانهی حمایتِ خدایان از پادشاهی اِگانِ کوچک تعبیر شده بود). به بیان دیگر، همانطور که تصمیم ویسریس برای کُشتنِ ملکه اِما برای اطمینان از زنده ماندن پسرش بیهوده بود، کُشتنِ یک گوزن معمولی بهجای گوزنِ سفیدِ اصلی هم همانقدر برای تاییدِ حمایت خدایان از پادشاهیِ اِگان بیهوده است. با این تفاوت که اینبار چشمانِ ویسریس به روی عملِ خشونتآمیزِ پوچی که باید انجام بدهد باز شده است، اما با وجودِ درد، تردید و تقلایی که در چهرهاش دیده میشود، هیچ چارهای جز اینکه نقشش را ایفا کند ندارد.
شاید به خاطر همین است که ویسریس از سخت گرفتن به رینیرا پرهیز میکند و فاقدِ قاطعیتی که فردی در جایگاه پادشاه باید داشته باشد است. خودش بهعنوانِ قربانی انتظاراتِ جامعه دوست ندارد دیگران را وادار به گرفتنِ تصمیماتی که دوست ندارند کند. او نمیخواهد پادشاهبودن مانعِ رابطهاش با دخترش شود. اما مسئله این است که پادشاهبودن و پدربودن بهشکلی در مغایرتِ مستقیم با یکدیگر قرار میگیرند که تلاشِ برای موفقیت در هردوتای آنها غیرممکن است و باعث میشود احساس کند بدنش با طناب به دو اسب که در جهت مخالف میدوند متصل است: او هر لحظه ممکن است از وسط متلاشی شود. اما تنها نیروهایی که تقسیم شدنِ بدنش از وسط را تهدید میکنند تلاقی وظایفِ متضادش بهعنوان پادشاه و پدر نیستند، بلکه هویتِ او بهعنوان یک تارگرینِ رویابین نیز ضلعِ سومِ زندانِ شخصیاش را تشکیل میدهد.
در جریانِ درد و دلِ صمیمانهی شبانهی ویسریس و آلیسنت درکنارِ آتش که به هقهقزدنهای ویسریس منتهی میشود، با تراژیکترین، پریشانترین و برهنهترین تصویری که تا حالا از او دیدهایم مواجه میشویم. رویاهای پیشگویانهی او که در نقدِ اپیزود اول بهطور مُفصل دربارهی وزن و اهمیتشان برای تارگرینها صحبت کردم، باعث شده تا تمامِ تصمیماتش را زیر سؤال ببرد. احساس مسئولیتش برای اطمینان از به حقیقت بدل کردنِ رویایش که از نگاه او برای دور کردنِ خاندانش از فاجعه و هدایت کردنِ آن به سوی شکوه ضروری است، به مسموم شدنِ خوشحالیاش منجر شده است: آن صدای سمجی که مُدام در اعماقِ ذهنش زمزمه میکند که نکند انتخاب رینیرا اشتباه بوده است، نکند اِگان همان جانشینی است که در خواب دیده است باشد، نکند تعبیرِ اشتباه دوبارهی آن نقشش در مرگ همسرش را به شکلِ دیگری تکرار کند، بهدستوپا زدنِ او در ورطهی اندوه منتهی شده است. نتیجه گفتگویی است که سکانس دونفرهی استنیس و ملیساندر در اپیزودِ فینالِ فصل دوم بازی تاجوتخت را تداعی میکند.
همانطور که اینجا ویسریس با عذاب وجدانِ تسکینناپذیرِ ناشی استفاده از پیشگوییاش برای توجیه قتلِ همسرش دستوپنجه نرم میکند، آنجا هم استنیس پس از شکستِ مُفتضحانهاش در جنگِ خلیج بلکواتر که تمام اعتقاداتش دربارهی برگزیدهبودنش را به لرزه درآورده است، با تامل در اینکه از پیشگوییهای ملیساندر برای توجیه قتلِ برادرش رِنلی استفاده کرده بود، ناگهان با هجومِ احساس خودبیزاری و وحشتِ فراگیری مواجه میشود. اما عذابِ وجدان استنیس از جنایتش به اسم پیشگویی آنقدر سنگین بود که او برای اثباتِ اینکه ارتکابِ آن برای تحقق یک هدفِ راستینِ والاتر ضروری بوده است، با عزم و تعهدِ بیشتری پیشگویی ملیساندر را در آغوش میکشد و در نتیجه مرتکبِ جنایتی بزرگتر (سوزاندن دخترش) میشود؛ پس تشابهاتِ ویسریس با استنیس خبر خوبی برای آیندهی ویسریس نیست. بنابراین، گرچه تقلیل دادنِ ویسریس به یک پادشاه بیکفایت آسان است، اما همدلی کردن با او بهعنوانِ شخصیتِ پیچیدهای که در آن واحد با مجموعِ وزنِ کمرشکنِ انتظاراتِ پادشاهانهاش، وظایفِ پدرانهاش و رویاهای پیشگویانهاش گلاویز است، سخت اما حیاتی است ("من تا ابد محکوم به اینم تا برای رضایت یکی، یکی دیگه رو عصبانی کنم").
فردای همان شبی که خودِ واقعی ویسریس را در خلوتش با آلیسنت دیده بودیم، او دوباره باید نقابِ پادشاه را بهصورت بزند و در مراسمِ شکار شرکت کند. برخلاف رینیرا و دیمون که کارِ شکارهایشان را خودشان تمام میکنند و هیچ ابایی از کثیف شدن ندارند، نهتنها شکار ویسریس بهشکلی توسط دیگران برای او آماده میشود که حتی یک قطره خون هم روی لباسش نمیپاشد، بلکه دودلیاش در ضربه زدن به حیوان یک وضعیتِ بد را با زجر کشیدنِ طولانیمدتِ حیوان بدتر میکند. گرچه پادشاهبودن حتما سخت است، اما تردیدش در گرفتنِ تصمیمات قاطعانه مشکلاتش را افزایش میدهد. در طولِ این اپیزود آتو هایتاور سعی میکند با سوءاستفاده از اهمیتی که تارگرینها، مخصوصا ویسریس برای پیشگوییها و نشانهها قائل هستند، رویتِ یک گوزنِ نرِ سفید در روز تولد اِگان را بهعنوانِ حمایت خدایان از جانشینی اِگان تعبیر کند. اما کسی که با گوزن سفید مواجه میشود رینیرا است. رینیرا با نشانهای از دنیا که حقانیتِ جانشینیاش را تایید میکند مواجه میشود. تعبیرِ آتو اما کاملا اشتباه نبود (اسپویل کتابِ تا آخر این پاراگراف)؛ درنهایت، اِگان سوم، پسرِ رینیرا تخت آهنین را به ارث خواهد بُرد.
در سکانس دونفرهی آتو و آلیسنت در اواخرِ اپیزود، آتو دخترش را «علیاحضرت» خطاب میکند. با اینکه آنها تنها کسانی هستند که در این اتاق حضور دارند و با اینکه دلیلی برای حفظ ظاهرسازیهای همیشگی در پشتِ درهای بسته وجود ندارد، اما او از صدا کردنِ آلیسنت با اسمِ خودش خودداری میکند. چون علیاحضرتبودنِ این زن برای آتو ارزشمندتر از ماهیتِ واقعی او بهعنوانِ دخترش است. نکتهی بعدی اینکه در پیشنهادِ شرورانهی آتو به دخترش (متقاعد کردنِ ویسریس برای معرفیِ اِگان بهعنوان جانشینش) حقیقتی انکارناپذیر نهفته است: ملکه شدن رینیرا به احتمال زیاد میتواند به جنگ منجر شود. چون نهتنها ویسریس در تقویتِ حقِ جانشینیِ او پس از تولدِ پسرش کوتاهی کرده است، بلکه وسوسهی حمایت از سنتِ جانشینی فرزندِ پسر آنقدر مقاومتناپذیر است که حتی کسانی که دربرابر رینیرا زانو زدهاند هم حاضرند به جنگ بروند. اما مشکل این است که نشستنِ اِگان روی تخت آهنین نیز به همان اندازه میتواند به کاتالیزورِ جنگ بدل شود. چون رینیرا بهطور قانونی جانشین اعلام شده بود و همیشه خاندانهایی وجود دارند که گرچه در حالتِ عادی با حکومت یک زن مخالف هستند، اما گردنکلفتتر شدنِ هرچه بیشتر هایتاورها در پایتخت در صورتِ پادشاهی اِگان به این معنی است که آنها با انگیزهی جلوگیری از رشدِ قدرتِ هایتاورها هم که شده از حقِ رینیرا دفاع خواهند کرد. به عبارت دیگر، ویسریس با آدمهای جسور و عملگرایی مثل دیمون، رینیرا، آتو و لُرد کورلیس محاصره شده است و او تنها کسی است که جلوی آنها را از گرفتنِ همزمانِ تصمیماتِ جسورانه گرفته است. باید از روزی که این مانع دیگر وجود نخواهد داشت، ترسید.
انگیزهی واقعی آلیسنت از مخالفت با پدرش نیز آگاهی از همین خطر است: تاجگذاریِ پسرش بهمعنی افزایشِ نجومی احتمالِ مرگِ فرزندش خواهد بود. در ابتدای این اپیزود آتو نسبت به ایدهی جانشینی اِگان نامطمئن بود و حتی برای اقدام در راستای تحققِ آن بیانگیزه بود. موفقیت او در ارتقای جایگاه دخترش به ملکهی مملکت برای فرونشاندنِ عطشِ جاهطلبیهایش کفایت میکرد. کسی که او را برای اقدام در این راستا تحتفشار قرار میدهد، برادرِ بزرگترش است.
حالا آتو در این سکانس بهشکلی دربارهی پادشاهیِ اگان صحبت میکند که انگار آن از همین حالا در کتابهای تاریخ نوشته شده است؛ چیزی که آتو تا صبح امروز به آن فکر نمیکرد به رخدادی اجتنابناپذیر تغییر کرده است. در همین حین، آلیسنت از موقعیتِ جدیدش بهعنوان ملکه برای بازپسگرفتنِ بخشی از استقلال سلبشدهاش استفاده میکند. در دو اپیزودِ نخستِ سریال هر وقت آتو آلیسنت را وادار میکرد برای اغوا کردن ویسریس به دیدن او برود، او این کار را انجام میداد. حالا در این اپیزود وقتی آتو به او میگوید مسئلهی جانشینیِ اِگان را با ویسریس در میان بگذارد، گرچه او به دیدنِ پادشاه میرود، اما نهتنها از این فرصت برای ترمیمِ رابطهی ویسریس و رینیرا استفاده میکند ("به نظرم رینیرا ازدواج میکنه، اما باید فکر کنه تصمیمش با خودشه")، بلکه پادشاه را برای فرستادنِ کمک به استپاستونزی که شکستِ مُفتضحانهی لُرد کورلیس و دیمون در آنجا به نفعِ پدرش خواهد بود، متقاعد میکند. به بیان دیگر، آلیسنت کمکم دارد از مهرهی بازیچهی دستِ دیگران به بازیکنِ مستقلِ خودش بدل میشود.
یکی از نقاط قوتِ این اپیزود پیوندی که بینِ تردید ویسریس دربارهی مسئلهی جانشینی و تردید او دربارهی دخالتِ پادشاه در بحرانِ استپاستونز ایجاد میکند است. ویسریس اُمیدوار است که مسئلهی استپاستونز خود به خود حلوفصل شود، اما پس از گذشتِ سه سال وضعیتِ افتضاحِ این جنگ همچنان بهطرز لجبازانهای ثابت باقی مانده است. درواقع در جایی از این اپیزود احتمالِ درگیری نیروهای خودی با یکدیگر مطرح میشود؛ یکی دیگر از نکاتی که جنگ داخلی تارگرینها را در صورتِ دست روی دست گذاشتن ویسریس دربارهی مسئلهی جانشینی زمینهچینی میکند. ویسریس بهطرز کاملا صادقانهای به رینیرا قول میدهد که او هرگز اِگان را جایگزینش نخواهد کرد. مشکل اما این است که اِگان به بدنهی سیاسیِ وستروس معرفی شده است. حتی اگر ویسریس اکنون دربارهی جانشینیِ رینیرا اطمینان داشته باشد، همه لغزشِ او را دیدهاند و گزینهی اِگان را دیگر نمیتوان نادیده گرفت. مشکلِ بعدی این است که ویسریس در پشتِ درهای بسته حمایتِ صادقانهاش از رینیرا ابراز میکند. درعوض، چیزی که دیگران دیده بودند دعوای ویسریس و رینیرا در ملاعام بود که به فرار خشمگیانهی رینیرا از اردوگاه منجر شد. تایید مجددِ جانشینی رینیرا که باید در ملاعام صورت میگرفت، در خلوتشان اتفاق میاُفتد و دعوایی که باید برای حفظ اتحادِ ظاهریشان در پشت درهای بسته اتفاق میاُفتاد، دربرابرِ چشم همگان صورت میگیرد.
درنهایت بازگشتمان به استپاستونز با لانگ شاتی از فعالیتِ منجنیقها و آتشافکنیِ اژدها در دوردست آغاز میشود. گرچه در ابتدا ممکن است پس از نمایی که جغرافیای میدانِ نبرد را مشخص میکند منتظر باشیم تا به قلبِ درگیری کات بزنیم، اما دوربین برخلافِ انتظارمان عقبنشینی میکند و همچنان به عقبنشینی ادامه میدهد. بهطوری که انگار دارد میگوید تمام اقداماتِ وستروسیها برای تغییر جریان نبرد به نفعِ خودشان آنقدر بیتاثیر است که هیچکدام از اجزای نبردِ ارزشِ توجهی ما را ندارند. پس دوربین برای افشای افرادِ درماندهای که مثل ما مشغولِ تماشای این صحنه هستند، عقبنشینی میکند. به همان اندازه که پَدی کانسیداین در نیمهی اولِ این اپیزود در قامت ویسریس میدرخشد، به همان اندازه هم مت اِسمیت بازی ساکتِ حیرتانگیزی را در نیمهی دومش به نمایش میگذارد؛ دیمون در تمام مدتِ پیاده شدنش از اژدها و خرامیدنش به سمتِ شورای جنگ در کمالِ بیخیالی، تحویل گرفتنِ نامه، پارو زدنِ قایقش تا جبههی جنگ و کلِ جریان مبارزهاش بهعنوان یک ارتش تکنفره حتی یک واژه هم به زبان نمیآورد و راستش اصلا ضرورتی هم برای صحبت کردن وجود ندارد.
نهتنها تمام چیزهایی که در ذهنش میگذرند بهلطفِ چهرهی گویا و حضورِ فیزیکیِ اِسمیت قابلدیدن هستند، بلکه سکوتِ او تضادِ جالب و معناداری در مقایسه با نیمهی اولِ پُردیالوگِ این اپیزود فراهم میکند. برخلافِ نیمهی اولِ اپیزود که همه بدونِ اینکه منظورِ واقعیشان را بیان کنند بیوقفه مشغولِ وراجی هستند، دیمون بدون هدر دادن حتی یک حرفِ اضافه، تنها چیزی که باید بگوید را به وسیلهی اقداماتِ عملیاش و تنها عملیاش بلندتر از هر چیز دیگری بیان میکند. درواقع، در صحنهای که دیمون مشغولِ پارو زدنِ قایقش است، وویساُور ویسریس درحالِ خواندنِ محتوای نامهاش به گوش میرسد؛ این انتخابِ هوشمندانه نهتنها حجم و وزنِ ملموستری به سکوتِ دیمون و بلندی صدای عملش میبخشد، بلکه باعث میشود اینطور به نظر برسد که حتی در جایی که ویسریس بهطور فیزیکی حضور ندارد هم کماکان صدای او به گوش میرسد. پس از اینکه دیمون نامه را میخواند لبخندی روی صورتش نقش میبندد. او متوجه میشود برادرش هنوز دوستش دارد. آنها هنوز آنقدر با یکدیگر غریبه نشدهاند که ویسریس اجازه بدهد بمیرد. اما در آن واحد دیمون میداند که پذیرفتنِ کمکِ برادرش، کسی که او را در اپیزودِ اول سریال «ضعیف» خطاب کرده بود، به معنای پذیرفتنِ شکستش در جنگی که آن را برای زیر سؤال بُردنِ اقتدارِ پادشاه آغاز کرده بود، خواهد بود.
پس، او حاضر است با انجام یک عملیاتِ انتحاری بمیرد، اما کمک ویسریس را که بهمعنی تحقیرِ ترمیمناشدنیاش، بهمعنی مرگِ غرورش و صدمه دیدنِ اعتبارش در سراسر مملکت خواهد بود نپذیرد. پارادوکسِ معرف دیمون این است که گرچه او دوست دارد ویسریس نسبت به غیبتِ او احساس دلتنگی کند، اما نمیخواهد تا همه او را بهعنوان کسی که به برادرش نیاز دارد ببینند. دیمون بازیگوشتر و ماجراجوتر از آن است که واقعا علاقهای به حکومت کردن داشته باشد، اما همزمان اگر تخت آهنین را بهدست نیاورد، آن وقت همه ممکن است فکر کنند که او حتما کمبودی-مشکلی-چیزی داشته است که پادشاه از در نظر گرفتنِ مرسومترین و قابلانتظارترین گزینهی ممکن برای جانشینیاش چشمپوشی کرده است. یکی دیگر از ابعادِ شخصیتی جالبتوجهی دیمون در این اپیزود این است که او دارکسیستر، یکی از دو شمشیرِ آبا و اجدادیِ تارگرینها (دیگری بلکفایر است) را با بیاعتنایی کاملا متقاعدکنندهای تسلیمِ سربازان خرچنگ سیرکُن میکند و دلیلش هم این است که او واقعا نسبت به جنبهی سمبلیکِ مولفههای خاندانش بیتفاوت است.
دیمون کسی است که گرچه بهطرز اُستادانهای از عناصر تزیینیِ قدرت استفاده میکند (نشستنِ روی تخت آهنین در اپیزود اول یا تصاحب دراگوناستون و دزدیدنِ تخم اژدها در اپیزود دوم)، اما او میداند که آنها چیزی جز یک مُشتِ تزییناتِ سمبلیک نیستند. درعوض، تنها چیزی که واقعی است، ارادهی خودِ شخص است که گرچه نامرئی و غیرقابللمس است، اما در عمل قابلاثبات است. پس گرچه سستعنصریِ ویسریس باعث شده او با وجودِ محاصره شدن با تمام عناصر سمبلیکِ قدرت، ضعیف به نظر برسد، اما دیمون ثابت میکند قدرتِ سمبلیکِ چیزی مثل دارکسیستر به ارادهی کسی که از آن استفاده میکند بستگی دارد. حالا که حرف از نمایشِ ارادهی خالصِ بدون حرف اضافه شد، این موضوع دربارهی خودِ خرچنگ سیرکُن، همتای ساکتِ دیمون نیز صدق میکند. سکوتِ او نهتنها اتمسفرِ ساکتِ این اپیزود را تقویت میکند، بلکه نحوهی دستور دادنِ او به سربازانش تنها با استفاده از نگاهش یا حرکتِ مُختصرِ چانهاش بهمان نشان میدهد که او چه رهبری بانفوذی است و مردانش آنقدر او را خوب میشناسند و بهش اعتماد دارند که فرمانهایش را بدون هیچ حرفِ اضافهای اجرا میکنند. نتیجه به رویارویی مردانِ عمل منجر میشود.
در تمام این مدت گرچه خرچنگ سیرکُن آسمان را از ترسِ حملهی اژدها بررسی میکند، اما حقیقت این است که اژدهایی که باید از آن بترسد، درست در مقابلش روی زمین به سمتش میدود: باز دوباره این صحنه روی این نکته تاکید میکند که سمبلهای قدرتِ تارگرینها بدونِ ارادهی کسانی که از آنها استفاده میکنند بهدردنخور خواهند بود. نکتهی بعدی اینکه امتناعِ سازندگان از به تصویر کشیدنِ دوئلِ دیمون و خرچنگ سیرکُن هوشمندانه است. احساس ناامیدیِ احتمالی مخاطبان از منع شدنشان از دیدن مبارزه عامدانه است. درست درحالی که با هیجان و لذتِ نبرد سرمست شدهایم، به بالاتنهی شقهشدهی خرچنگ سیرکُن درحالی که دلورودههایش پشت سرش روی زمین کشیده میشوند، کات میزنیم؛ کارگردان ما را بهطرز ناهنجاری از شکوه و سرافرازیِ دویدن در وسط میدانِ جنگ به تصویر منزجرکنندهای از کثافت و خونِ باقیمانده از آن پرتاب میکند. آن خرچنگ سیرکُن بااُبهت و مرموزی که در ظاهر فراتر از محدودیتها و قوانینِ طبیعت به نظر میرسید، درنهایت چیزی بیش از یک بدنِ شکنندهی عادی دیگر نیست و درست مثل قربانیانش قرار است به سیرکنندهی شکمِ خرچنگهایی که هیچ وفاداری و سرسپردگیِ خاصی نسبت به او احساس نمیکنند، بدل شود. آیا دیمون در این زمینه با حریفش تفاوت دارد؟ درست همان اپیزودی که دیمون در انتهای آن احساس شکستناپذیربودن میکند، میزبانِ صحنهای است که نحوهی فروپاشیِ سلسلهی پادشاهی خاندانش را پیشگویی میکند: جیسون لنیستر نیزهی طلاییاش را به ویسریسِ اژدها میدهد تا با استفاده از آن گوزنی را که سمبلِ خاندان براتیون است بُکشد. صدها سال بعد در جریانِ شورش رابرت، جیمی لنیستر با کُشتنِ اِریس تارگرین، شمشیرِ طلاییاش را بهطور سمبلیک به رابرت براتیونِ گوزن قرض میدهد تا از آن برای پایان دادن به حکومت اژدهایان بر وستروس استفاده کند.