نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت اول و دوم

نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت اول و دوم

در نقد دو اپیزودِ نخست خاندان اژدها اهمیت رویای پیش‌گویانه‌ی پادشاه ویسریس را بررسی کرده و معنای پنهان تیتراژ سریال را موشکافی می‌کنیم. همراه میدونی باشید.

شاید کلیدی‌ترین سکانسِ اپیزود اول خاندان اژدها که تعهدِ این سریال به وفاداری به عناصرِ معرفِ دنیای نغمه‌ی یخ و آتش را ثابت می‌کند، سکانسی است که پادشاه ویسریس تارگرین به دیدنِ ملکه اِما که در انتظارِ زایمانِ بچه‌اش در وانِ حمام نشسته است، می‌‌رود. در جریانِ گفتگوی آن‌ها ملکه اِما از روی کلافگیِ ناشی از اصرارِ ویسریس روی پسربودنِ بچه‌ی داخلش شکمش که حتی قبل از اینکه جنسیتش مشخص شود، به افتخار تولدِ او مسابقات برگزار کرده است، می‌گوید: «مسابقات... مخصوص اولین پسرمون که هنوز معلوم نیست واقعا پسره یا نه» و سپس، به‌طرز بامزه‌ای به او یادآور می‌شود که اگر بچه‌شان آلت مردانه نداشته باشد، به هیچ روشی از جمله برگزاری مسابقات آلتِ مردانه در نخواهد آورد. با این وجود، ویسریس کماکان روی پسربودنِ بچه‌ای که در راه دارند پافشاری می‌کند ("تو عمرم این‌قدر مطمئن نبودم"). سپس، او برای اینکه ملکه را متقاعد کند، بالاخره مجبور می‌شود تا علتِ اطمینانش را توضیح بدهد: او خوابِ پسردار شدنش را دیده است.

سؤال نخست این است که آیا خوابِ ویسریس حقیقت دارد؟ اما سؤال مهم‌تر که قبل از پاسخ به سؤال اول باید به آن پاسخ بدهیم این است: چرا ویسریس این‌قدر از به وقوع پیوستنِ خوابش اطمینان دارد؟ بالاخره همه‌ی ما همواره خواب می‌بینیم، اما اکثرمان آن را به‌عنوان چیزی که پیش‌گویی‌کننده‌ی آینده‌مان است تفسیر نمی‌کنیم. چه چیزی ویسریس را متقاعد کرده که خواب‌های او با دیگران تفاوت دارد؟ مسئله این است که تارگرین‌ها و رویاهای پیش‌گویانه‌شان که آن‌ها را «رویاهای اژدهایی» خطاب می‌کنند، همیشه رابطه‌ی تنگاتنگی با یکدیگر داشته‌اند.

در طولِ تاریخ این خاندان (از اِگان فاتح که در این اپیزود رویای پیش‌گویانه‌اش درباره‌ی زمستانِ طولانی افشا می‌شود تا دنریس تارگرینِ خودمان و رویاهای پیش‌گویانه‌اش در تالارِ نامیراها)، اعضای این خانواده نمی‌توانند جلوی خودشان را از دیدنِ آینده و واکنش نشان دادن به چیزی که دیده‌اند، بگیرند. رویاهای اژدهاییِ تارگرین‌ها همیشه انگیزه‌بخشِ آن‌ها بوده‌اند و آن‌ها رویاهایشان را همچون وحی الهی جدی می‌گیرند.

علتش این است که تارگرین‌ها بقای فعلی‌شان را به رویاهای اژدهایی‌شان مدیون هستند. خاندان تارگرین یکی از چهلِ خاندانِ باستانیِ اژدهاسالاری که امپراتوری بزرگِ والریا را تشکیل می‌دادند و بر عمده مناطقِ قاره‌ی اِسوس فرمانروایی می‌کردند بود. درواقع، تارگرین‌ها یکی از خاندان‌های ضعیف‌ترِ والریا بودند. تا اینکه یک شب دِینیس تارگرین، دخترِ اِینار تارگرین (اربابِ وقتِ خاندان تارگرین) که حتی پادشاه ویسریس هم در پایانِ اپیزودِ اول به اسم او اشاره می‌کند، یک رویای وحشتناک دید: دِینیس ۱۲ سال پیش از وقوعِ قیامت والریا (انفجار ۱۴ کوه آتشفشانی که پایتختِ امپراتوری والریا روی آن بنا شده بود و به مرگِ تمامی خاندان‌های اژدهاسوار و اژدهایانشان منجر شد) رویای فروپاشیِ آخرالزمان‌گونه‌ی آن را دید. وقتی دِینیس تارگرین تصاویری را که به او الهام شده بود با اِینار تارگرین، پدرش در میان گذاشت، او تصمیم گرفت دارایی‌ها و املاکش در والریا را بفروشد و همراه‌با همسرانش، فرزندانش، اعضای فامیلش، بردگانش، ثروتش و پنج اژدها (که بالریون هم جزو آن‌ها بود؛ همان اژدهایی که جمجمه‌ی آن در سکانسِ پایانی اپیزودِ اول دیده می‌شود) به جزیره‌ی دراگون‌اِستون در شرقِ قاره‌ی وستروس نقل‌مکان کند.

به بیان دیگر، اگر به خاطر اعتقادِ دِنیس تارگرین به حقانیتِ رویای اژدهایی‌اش نبود و اگر پدرش چیزی را که دخترش دیده بود باور نمی‌کرد، نه‌تنها تارگرین‌ها هم درکنارِ دیگر خاندان‌های تشکیل‌دهنده‌ی امپراتوری‌شان در جریانِ قیامت والریا نابود می‌شدند، بلکه حتی نام آن‌ها به‌عنوانِ یکی از خاندان‌های ضعیف و کم‌نفوذِ والریا در تاریخ فراموش می‌شد. به عبارت دیگر، گرچه در ظاهر تارگرین‌ها از اژدهایانشان، از سلاح‌های اتمیِ بالدارشان به‌عنوانِ منبعِ اصلی قدرتِ مطلقشان یاد می‌کنند، اما خودشان هم می‌دانند که اگر به خاطر رویای پیش‌گویانه‌‌ی دِنیس تارگرین نبود، حتی اژدهایانشان هم از نجاتشان عاجز می‌بودند. رویای پیش‌گویانه‌ی دِنیس تارگرین به آغازکننده‌ی یک الگو که در طولِ نسل‌های بعدی این خاندان بارها و بارها تکرار می‌شود، بدل شد.

علاوه‌بر این، این واقعه توضیح می‌دهد که چرا تارگرین‌ها خودشان را استثنایی می‌پندارند. در اواخرِ اپیزود اولِ خاندان اژدها رینیرا تارگرین به پدرش می‌گوید: «همه می‌گن که خاندان تارگرین نسبت به بقیه‌ی مردم به خدایان نزدیک‌ترن». تارگرین‌ها از رویای دِنیس برای توجیه باورشان به عظمت و یگانگی‌شان استفاده می‌کنند. آن‌ها به خودشان می‌گویند که با وجود تمامِ فرمانروایان والریا، خدایان تصمیم گرفتند تا تنها و تنها تارگرین‌ها را نجات بدهند.

اما تارگرین‌ها به همان اندازه که از داستانِ پیش‌گویی دِینیس برای خودستایی استفاده می‌کنند، به همان اندازه هم با آن همچون یک داستانِ هشداردهنده و پندآموز رفتار می‌کنند: تارگرین‌ها با این داستان سرنوشتِ ناگوار تمام کسانی را که هشدارهای دِنیس را نادیده گرفته بودند به خودشان یادآوری می‌کنند؛ درحالی که دارایی‌های ۳۹ خاندانِ باقی‌مانده‌ی والریا می‌سوخت، اژدهایانشان سقوط می‌کردند و خانواده‌هایشان یک‌روزه منقرض می‌شدند، خنده‌های آن‌ها به دِینیس که او را به خرافاتی‌بودن مُتهم می‌کردند، به ضجه و شیون بدل شدند.

بی‌اعتنایی به پیش‌گویی‌های هشداردهنده به‌معنی به مبارزه طلبیدنِ سرنوشت است و هیچکس بهتر از آخرین اژدهاسوارانی که در سراسر دنیا باقی مانده‌اند نمی‌دانند که هزینه‌ی به مبارزه طلبیدنِ سرنوشت، مرگ است. داستانِ چگونگی بقای تارگرین‌ها به درس تلخ و شیرینی بدل می‌شود که هیچکدام از اعضای این خاندان هرگز فراموش نکردند. تارگرین‌ها نه‌تنها رویاهای پیش‌گویانه‌ی خودشان، بلکه رویاهای پیش‌گویانه‌ی باقی‌مانده از نیاکانشان را به‌طرز متعصبانه‌ای جدی می‌گیرند. ناسلامتی دِینیس فقط یک رویا نداشت؛ او رویاهای زیادی داشت که آن‌ها را در کتابی به اسم «نشانه‌ها و پیش‌گویی‌ها» جمع‌آوری کرده بود. برخی می‌گویند بالریون، وحشتِ سیاه بزرگ‌ترین سمبلِ خاندان تارگرین است. بالاخره جمجمه‌ی باقی‌مانده از این جانور مدت‌ها پس از مرگش کماکان همان‌طور که در سکانسِ پایانی اپیزود اول می‌بینیم، مورد احترام و عبادت قرار می‌گیرد. اما حقیقت این است که «نشانه‌ها و پیش‌گویی‌ها»، کتابِ به‌ظاهر ساده‌ای که صدها سال قبل‌تر به نگارش درآمده است، حکمِ روحِ واقعی خاندان تارگرین را دارد. این کتاب باورشان به برگزیده‌بودنشان، استثنایی‌بودنشان و سرنوشتِ باشکوهِ اجتناب‌ناپذیرشان را ثابت می‌کند.

از نگاهِ تارگرین‌ها دِینیس وسیله‌ی خدایان برای رساندنِ پیامشان به گوش آن‌ها بود و تارگرین‌ها هرگز از گوش سپردن به آن دست برنخواهند داشت. دِیمون تارگرین در یکی از تیزرهای خاندان اژدها می‌گوید: «رویاهامون ما رو پادشاه نکردن؛ اژدهایان‌مون کردن». دِیمون دقیقا اشتباه نمی‌کند. بالاخره اگر به خاطر بالریون، مراکسس و وِیگار (اژدهایان اِگان فاتح و خواهرانش) نبود، تارگرین‌ها همچنان چیزی بیش از بازماندگانِ خُرده‌پای یک امپراتوری مُرده که در جزیره‌ی مرطوبِ منزوی‌شان رویاهای عجیب‌و‌غریب می‌دیدند، نمی‌بودند. اژدهایان بزرگ‌ترین نقطه‌ی برتریِ قدرت نظامی تارگرین‌ها بودند و انقراضِ اژدهایانشان درنهایت به سرنگونی سلسله‌ی پادشاهی‌شان منجر شد. با این وجود، اژدهایان به خودی خود نمی‌توانند کسی را پادشاه کنند. برای مثال، اژدهایانِ وحشی متعددی در جزیره‌ی دراگون‌استون زندگی می‌کنند (آن‌ها نقش پُررنگی در ادامه‌ی خاندان اژدها ایفا خواهند کرد) که بدون سوار و هدف روزشان را به چُرت زدن و شکار ماهی و گوسفند سپری می‌کنند.

به بیان دیگر، گرچه اژدهایان حکم شمشیر را دارند و شمشیرهای آتشینِ بی‌اندازه قدرتمندی هم هستند، اما یک شمشیر بدون کسی که از آن استفاده کند، به‌درد نمی‌خورد. یا بهتر است بگویم یک شمشیر بدونِ کسی که انگیزه و هدفی برای استفاده از آن داشته باشد، به‌درد نمی‌خورد. بنابراین، گرچه اژدهایان حکم بازوی نظامی تارگرین‌ها را دارند، اما رویاهای پیش‌گویانه‌‌شان نقشِ ذهن و روحشان را ایفا می‌کنند. رویاهای تارگرین‌ها به آن‌ها نشان می‌دهند که اژدهایانشان را باید به چه سمتی و با چه هدفی هدایت کنند. بعد از دِینیس، تارگرین‌های زیادی رویاهای پیش‌گویانه دیده‌اند و جدیدترین نمونه‌اش که اپیزودِ افتتاحیه‌ی خاندان اژدها با او کار دارد، ویسریس است. اما جنبه‌ی دردسرسازِ رویاهای تارگرین‌ها ماهیتِ انتزاعی، بدقلق و گول‌زننده‌شان است. شاید وقوعِ آن‌ها قطعی باشد، اما آن‌ها معمولا نه در زمانی‌که فردِ رویابین انتظار دارد و نه به آن شکلی که خودش تعبیرشان کرده است، به وقوع می‌پیوندند. این موضوع درباره‌ی رویای ویسریس نیز صدق می‌کند.

پس، حالا که متوجه شدیم چرا تارگرین‌ها رویاهایشان را به‌طور ویژه‌ای جدی می‌گیرند، به سؤالِ نخست‌مان برمی‌گردیم: آیا رویای ویسریس درباره‌ی پسربودنِ بچه‌ای که ملکه حامله است، حقیقت دارد؟ ویسریس در شرحِ رویایش که آن را «واضح‌تر از یک خاطره» توصیف می‌کند، می‌گوید به دنیا آمدن پسرش را دیده بود. تا اینجا همه‌چیز درست است: ملکه اِما همان‌طور که ویسریس براساسِ خوابش اطمینان داشت، یک پسر به دنیا می‌آورد. اما ویسریس اضافه می‌کند که «پسرمون درحالی‌که تاجِ آهنینِ اِگان روی سرش بود، به دنیا اومد». گرچه این جمله کمی انتزاعی است، اما واکنش ملکه اِما به آن حقیقتش را تایید می‌کند: «تاج سرش بود؟ خدا بهم رحم کنه، زایمان همین‌جوریش هم به اندازه کافی درد داره». تاجی که پسرِ ویسریس با آن به دنیا می‌آید هشدار می‌دهد که زایمان به احتمال زیاد خطرناک و حتی مرگبار خواهد بود. واقعیت این است که ملکه اِما تحت فشارِ انتظاراتِ جامعه و شوهرش برای فراهم کردنِ جانشینِ پسر، محکوم به باردار شدن‌های متوالی که او را از لحاظ جسمانی ضعیف کرده است، شده است. همان‌طور که خودش می‌گوید: «یه بچه‌م در گهواره مُرد، دوتا بچه‌م مُرده به دنیا اومدن. و دوتا بچه‌ی دیگه هم به‌دنیا نیومدن و اُفتادن».

ملکه که دیگر طاقتش طاق شده است، به ویسریس می‌گوید که اگر این یکی هم شکست بخورد، دیگر توانایی انجامِ دوباره‌اش را ندارد. به بیان دیگر، گرچه ویسریس رویای به دنیا آمدنِ بچه‌اش با تاجِ آهنین اِگان را به‌عنوانِ به‌دست آوردنِ پسرِ جانشینی که همیشه آرزو داشت تعبیر می‌کند، اما تعبیرِ واقعی رویای او این است که پافشاری‌اش روی وادار کردنِ ملکه برای به دنیا آوردنِ جانشینی که تاج اِگان را به ارث خواهد بود، به مرگِ همسرش منجر خواهد شد. ویسریس تحت‌تاثیرِ جانبداری‌اش درحالی رویایش را به‌عنوان مژده‌دهنده‌ی یک خبر خوب درباره‌ی پسرش تفسیر می‌کند که درواقع آن سرنوشتِ ناگوارِ همسرش را در صورتِ اصرار روی پسردار شدنش هشدار می‌دهد. پس، این بخش از رویای ویسریس هم به حقیقت بدل می‌شود (اما نه به آن شکلی که خودش فکر می‌کند). ویسریس در ادامه‌ی شرحِ رویایش می‌گوید: «وقتی که صدای یورتمه‌ی اسب‌ها، متلاشی شدنِ سپرها و چکاچکِ شمشیرها رو می‌شنیدیم، پسرمون رو روی تختِ آهنین نشوندم».

زایمانِ ملکه اِما همزمان با تورنومنتی که در همان نزدیکی برگزار می‌شود اتفاق می‌اُفتد. پس، صدای یورتمه‌ی اسب‌ها که ویسریس در خواب دیده است، در حینِ رویارویی دِیمون تارگرین و سِر کریستون کول به حقیقت بدل می‌شود. همچنین، پس از اینکه کریستون کول دِیمون را از اسبش سرنگون می‌کند، دِیمون تصمیم می‌گیرد با شمشیر و سپر به مبارزه علیه حریفش ادامه بدهد. در مقابل، کریستون کول که سلاحِ معرفش «ستاره‌ی سپیده‌دم» (زنجیری که به یک گرزِ میخ‌دار ختم می‌شود) است، از آن برای متلاشی کردنِ سپر دِیمون استفاده می‌کند. همچنین، برخوردِ چندباره‌ی شمشیرِ دیمون به زرهِ کریستون کول نیز باعثِ ایجاد صدای زنگ‌گونه‌ی برخوردِ فلز با فلز که ویسریس در رویایش شنیده بود، می‌شود. به احتمالِ زیاد اصرار ویسریس روی برگزاری این تورنومنت پیش از مشخص شدنِ جنسیتِ بچه‌اش، از تلاشِ او برای فراهم کردن شرایطی که در خواب دیده بود سرچشمه می‌گیرد. او تصور می‌کند تنها در صورتی می‌تواند از پسربودنِ بچه‌اش اطمینان حاصل کند که همزمان با زایمان ملکه، شرایط به صدا درآمدنِ یورتمه رفتن اسب‌ها، متلاشی شدن سپرها و چکاچکِ شمشیرها را ایجاد کند.

شاید او در این لحظه خوشحال است؛ چون با تماشای تورنومنت دارد به وقوع پیوستنِ رویایش به معنای واقعی کلمه را تماشا می‌کند. سپس، ویسریس در شرحِ رویایش اضافه می‌کند که او پسرشان را درحالی که ناقوس‌های سپتِ جامع به صدا دراومدن و همه‌ی اژدهایان یک‌صدا غرش کردن، روی تختِ آهنین نشانده بود. ویسریس فکر می‌کند که ناقوس‌های سپتِ جامع برای جشن گرفتنِ تولد جانشینش به صدا درآمده‌اند، اما واقعیت این است که پس از مرگِ نوزاد، ناقوس‌ها برای خبر دادنِ مرگ ملکه و شاهزاده به صدا درمی‌آیند. همان‌طور که لُرد وَریس در اپیزود نهم فصل دوم بازی تاج و تخت می‌گوید: «همیشه از ناقوس‌ها متنفر بودم. اونا برای وحشت به صدا درمیان. برای یه پادشاه مُرده، برای یه شهرِ تحت محاصره». درنهایت، به غرش همزمان اژدهایان، جمله‌ی آخرِ پیش‌گویی می‌رسیم: پس از اینکه رینیرا به‌عنوان جانشین معرفی می‌شود، دِیمون تارگرین را درحالی می‌بینیم که سوار بر اژدهایش شهر را ترک می‌کند. نه‌تنها این اژدها در حینِ پرواز کردنِ می‌غُرد، بلکه در پایانِ این اپیزود به محض اینکه به سیاهی کات می‌زنیم، به وضوح صدای غُرشِ همزمان چندین اژدها به گوش می‌رسد.

ماهیتِ مبهم رویاهای پیش‌گویانه و فجایعی که تعبیرِ وارونه و کج‌و‌کوله‌ی آن‌ها به بار می‌آورند، یکی از مهم‌ترین عناصرِی که ستون فقراتِ دنیای «نغمه‌ی یخ و آتش» را تشکیل می‌دهد، است. گرچه بازی تاج و تخت جنبه‌ی جادوییِ دنیای مارتین از جمله اهمیتِ این پیش‌گویی‌ها را برای‌ ساده‌سازی داستان کم‌رنگ کرده بود، اما خوشبختانه خاندان اژدها با آگاهی از نقشِ مهمی که ابهامِ پیش‌گویی‌ها در خلق درام و تنش ایفا می‌کنند، به این جنبه از دنیای مارتین وفادار است. خودِ مارتین به روش‌های مختلفی ابهامِ ذاتی و خطرناک پیش‌گویی‌ها را توصیف کرده است. برای مثال، تیریون لنیستر در کتاب «رقصی با اژدهایان» می‌گوید: «پیش‌گویی مثل یه قاطرِ نیمه‌آموزش‌دیده‌اس؛ به نظر می‌رسه می‌تونه مفید باشه، ولی لحظه‌ای که بهش اعتماد می‌کنی، به سرت لگد می‌زنه». یا در فصل دهمِ جان اسنو در کتاب «یورش شمشیرها»، یکی از کاراکترها با نقل از لُرد شاخ‌دار (یکی از پادشاهانِ باستانی آنسوی دیوار) می‌گوید: «لُرد شاخ‌دار یه‌بار گفته بود که جادو شمشیری بدون قبضه است، هیچ راه بی‌خطری برای در دست گرفتنش وجود نداره».

این کانسپت در فرهنگ عامه به‌عنوانِ «پنجه‌ی میمون» شناخته می‌شود؛ «پنجه‌ی میمون» نام داستانِ کوتاهِ ترسناکی از دابلیو. دابیلو. جیکوبز است که برای اولین‌بار در سال ۱۹۰۲ به چاپ رسید. داستان پیرامونِ یک پنجه‌ی میمونِ جادویی اتفاق می‌اُفتد که گرچه می‌تواند آرزوی صاحبانش را برآورده کند، اما آن‌ها را به شکلِ غیرمنتظره و وحشتناکی به حقیقت بدل می‌کند. برای مثال، خانواده‌ی صاحبِ پنجه برای یک هزار پوند پول آرزو می‌کنند. همان روز در کارخانه‌ای که پسر بالغِ خانواده کار می‌کند، حادثه‌ای رخ می‌دهد. پسر لای دستگاهِ چوب‌بُری می‌ماند و صورتش متلاشی می‌شود. آن شب یکی از کارکنانِ کارخانه به والدین پسر سر می‌زند و خبر بد را به آن‌ها می‌دهد. سپس، به پاس زحماتِ پسرشان یک اسکانس هزار پوندی به این زوج پرداخت می‌کند. یکی از قدیمی‌ترین نمونه‌های ایده‌ی پنجه‌ی میمون را می‌توان در افسانه‌ی تیتونوس، شاهزاده‌ی تروی در اسطوره‌شناسی یونانِ باستان کشف کرد. اِئوس که حکم تجسمِ سپیده‌دم را داشت، به‌طرز سیری‌ناپذیری دلباخته‌ی تیتونوس شده بود. بنابراین، او که دوست داشت تا ابد با تیتونوس زندگی کند، از زئوس درخواست می‌کند تا موهبتِ نامیرایی را به تیتونوس ببخشد و زئوس هم موافقت می‌کند و تیتونوس نامیرا می‌شود.

اما یک توئیستِ وحشتناک وجود دارد: اِئوس فراموش می‌کند که برای تیتونوس درخواستِ جوانی ابدی هم کند. در نتیجه تیتونوس بدون اینکه بمیرد تا ابد به پیرتر شدن، چروکیده‌تر شدن و درمانده‌تر شدن ادامه می‌دهد. این نکته دقیقا همان چیزی است که مارتین در نقل‌قول‌های فوق از زبانِ کاراکترهایش می‌گوید و همان سرنوشتِ ناگواری است که ویسریس در اپیزودِ نخست خاندان اژدها به آن دچار می‌شود. ویسریس که به هر قیمتی که شده به‌دنبالِ یک جانشینِ پسر است، نه‌تنها به دخترش بی‌توجهی می‌کند و باعث می‌شود او فقط به خاطر دختربودنش احساس ناکافی‌بودن کند، بلکه همسرش را به به مدت ۱۰ سال به زجر کشیدن تا سر حد مرگ برای پسر آوردن محکوم می‌کند و حتی از این پیش‌گویی برای توجیه سلبِ حقِ انتخاب زنش در سزارین کردنش استفاده می‌کند. اُسکار وایلد یک جمله‌ی معروف دارد که می‌گوید:‌«وقتی خدایان قصد مجازات کردنمان را دارند، دعاهایمان را جواب می‌دهند». ویسریس آرزو داشت که صاحب یک جانشینِ پسر شود و می‌دانید چه اتفاقی اُفتاد؟ او دقیقا همان چیزی را که می‌خواست به‌دست آورد.

اما هزینه‌ای که او بابتِ تعقیبِ این آرزو پرداخت کرد آن‌قدر هنگفت بود که تارگرین‌ها را در سراشیبیِ سقوط قرار داد. از آنجایی که مرگِ ملکه اِما یکی از نخستین رویدادهایی است که طبلِ جنگ و خونریزی‌های آینده را به صدا درمی‌آورد، پژواکِ ویرانگرِ تصمیماتِ ویسریس تا نسل‌های آینده در سراسر وستروس احساس خواهد شد. اما داستان در اینجا به پایان نمی‌رسد: ویسریس می‌داند که رویایش به حقیقت بدل شده و می‌داند که تعبیرِ اشتباهی آن به کُشتنِ بی‌دلیلِ همسرش برای نوزادی که درهرصورت می‌مُرد منجر شده است. بنابراین، او پس از تبعید کردنِ دِیمون، به محل نگه‌داری از جمجمه‌ی بالریون می‌رود و درحالی که دستش را روی شعله‌ی شمع‌ها گرفته است، با پریشان‌حالی درباره‌ی اتفاقی که اُفتاده است می‌اندیشد و سپس، رینیرا را به آن‌جا فرا می‌خواند و پیش‌گوییِ اِگان فاتح درباره‌ی زمستان طولانی و نغمه‌ی یخ و آتش را با او در میان می‌گذارد.

در جریان گفتگوی آن‌ها یک تکه دیالوگ کلیدی وجود دارد که نشان می‌دهد ویسریس مشغولِ تامل در پیش‌گویی پسرِ مُرده‌اش بوده است: «اژدها قدرتیه که هیچ‌وقت نباید بازیچه‌ی دست انسان می‌شد. قدرتی که والریا رو به نابودی کشوند. اگه از تاریخ‌مون مطلع نباشیم، با ما هم همین کار رو می‌کنه. یه پادشاه تارگرین باید این رو درک کنه... یا یه ملکه‌ی تارگرین». طبقِ پیش‌گوییِ شاهزاده‌ی موعود کسی که به ناجی بشریت دربرابرِ شبِ طولانی بدل خواهد شد، یک «شاهزاده» خواهد بود، نه یک «شاهدخت». پس چرا ویسریس که این‌قدر به پیش‌گویی‌هایش اهمیت می‌دهد، با انتخابِ رینیرا به‌عنوانِ جانشینش شاهزاده‌ی موعود را به شاهدختِ موعود تغییر می‌دهد؟ پاسخِ این سؤال را باید در کتاب «ضیافتی برای کلاغ‌ها» جست‌وجو کنیم. اُستاد اِیمون تارگرین گرچه در سریال در کسل‌بلک می‌میرد، اما در کتاب‌ها همراه‌با سمول تارلی به اُلدتاون فرستاده می‌شود. اِیمون که در زمانِ رسیدن آن‌ها به براووس نزدیک به مرگ است، خبر ظهورِ دنریس تارگرین و اژدهایانش را می‌شنود و به یقین می‌رسد که او شاهزاده‌ی موعود است.

اُستاد اِیمون توضیح می‌دهد که جنسیتِ واژه‌ی اژدها در زبانِ والریایی خنثی است. پس، مشکل از ترجمه‌ی اشتباهِ پیش‌گویی که شاهزاده‌ی موعود را مذکر فرض کرده‌اند، سرچشمه می‌گیرد. حالا ویسریس هم متوجه شده که در تعبیرِ رویایش درباره‌ی نشاندنِ پسرش روی تخت آهنین اشتباه کرده است. از آنجایی که او شاهزاده‌ی موعود را مذکر فرض کرده بوده، هیچ دلیلی برای اینکه احتمالِ دختربودنِ جانشینش را در نظر بگیرد نداشته است. به بیان دیگر، رویای ویسریس درباره‌ی نشاندنِ جانشینش روی تخت آهنین با انتخابِ رینیرا به حقیقت بدل می‌شود، اما نه به آن شکلی که انتظار داشت: پافشاری او روی پسردار شدنِ همسرش و ترجمه‌ی اشتباه پیش‌گوییِ شاهزاده‌ی موعود به مرگ ملکه و پسرش منجر می‌شود و او را وادار به انتخابِ رینیرا به‌عنوانِ شاهدختِ موعود می‌کند. علاوه‌بر این، ویسریس راز بزرگِ خاندانشان را نیز با رینیرا در میان می‌گذارد: وظیفه‌ی آن‌ها به‌عنوان فرمانروایانِ تارگرین آماده شدن دربرابرِ طوفانِ سرد و مرگباری که از شمال خواهد وزید است.

گرچه در ظاهر به نظر می‌رسد ویسریس یاد گرفته که از زاویه‌ی دیگری به رویاهای پیش‌گویانه‌اش نگاه کند و آن‌ها را زیر سؤال ببرد، اما واقعیت این است که او از اشتباهش عبرت نگرفته است. نکته این است: «هیچ روش درستی برای تعبیرِ رویاهای پیش‌گویانه وجود ندارد». این رویاها نقشِ قطب‌نمای خاندان تارگرین را که مسیر حرکتِ سلسله‌ی پادشاهی‌شان را بهشان نشان می‌دهند ایفا می‌کنند. اما تلاش برای استخراجِ حقیقتِ نفهته در آن‌ها خطرناک است، معمولا نتیجه‌ی معکوس می‌دهد و ضررِ سنگینی به کُلِ خاندان وارد می‌کند. هرچه شکست‌های آن‌ها سنگین‌تر می‌شود، بی‌تابی و درماندگیِ آن‌ها برای تلاشِ مجدد افزایش پیدا می‌کند. برای مثال، اندوه و خودبیزاریِ ویسریس از نقشی که در مرگِ ملکه اِما و پسرش داشته است نه‌تنها چشمانش را به روی وحشتِ رویاهای پیش‌گویانه باز نمی‌کند، بلکه بدتر ایمانش به اینکه او به هر قیمتی که شده باید رویاهای خودش و اِگان فاتح را بفهمد تقویت می‌کند و در نتیجه مرتکبِ اشتباهی بدتر از قبلی می‌شود.

گرچه ما تاکنون درباره‌ی این صحبت کردیم که رویای ویسریس در طولِ این اپیزود به حقیقت بدل می‌شوند، اما کماکان این احتمال هم وجود دارد که رویای او نیم‌نگاهی به آینده‌ای بسیار دورتر است. صدای یورتمه اسب‌ها، متلاشی شدنِ سپرها، چکاچک شمشیرها و غرشِ همزمانِ اژدهایان به همان اندازه که اتفاقات این اپیزود را پیش‌گویی می‌کنند، به همان اندازه هم می‌تواند هشداردهنده‌ی جنگ‌ِ داخلی تارگرین‌ها در آینده‌ی دور باشد. رویای ویسریس درباره‌ی به دنیا آمدن پسرش با تاجِ آهنین اِگان به همان اندازه که می‌تواند به‌عنوانِ زایمان خطرناک ملکه اِما تعبیر شود، به همان اندازه هم می‌تواند پیش‌گویی‌کننده‌ی پسرِ بعدی ویسریس از همسرِ دومش که اِگان دوم نام دارد باشد. درست همان‌طور که اِگان فاتح درحالی وستروس را با هدفِ مقابله با شب طولانی فتح کرد که تصور می‌کرد این رویداد آخرالزمانی نه چند قرن پس از مرگش، بلکه در دورانِ زندگی خودش اتفاق می‌اُفتد.

خاندان اژدها با اختصاص اپیزود افتتاحیه‌اش به رویاهای پیش‌گویانه لحنِ ادامه‌ی سریال را زمینه‌چینی می‌کند. موفقیتِ این سریال به درک درست و اجرای بی‌نقصِ رابطه‌ی تارگرین‌ها با دنیای جادوییِ رویاهای اژدهایی‌شان بستگی دارد. درام و تنشِ اصلی تارگرین‌ها نه از مبارزه با اژدها و سیاست‌های دربار، بلکه در وهله‌ی نخست از اصطکاکِ ناشی از تلاقی دنیای رویا و دنیای فیزیکی نشات می‌گیرد. برای مثال، یک پدر به‌شکلی توسط مه غلیظِ رویاهایش نابینا شده است که از دیدن دختری که در تمام این مدت مقابلش بود عاجز است. از طرف دیگر، در پایانِ این اپیزود مراسمِ بزرگی برای اعلام جانشینیِ رینیرا به‌عنوانِ نخستین فرمانروای زنِ تاریخ وستروس که طی آن لُردهای سرزمین برای حمایت از او سوگند می‌خورند برگزار می‌شود. اما این لحظه برخلافِ چیزی که رینیرا تصور می‌کرد، نه باشکوه و پیروزمندانه، بلکه خفقان‌آور و خطرناک احساس می‌شود. دِیمون تارگرین، عموی رینیرا از اینکه برادرش رینیرا را جایگزینِ او کرده است خشمگین است؛ رِینیس تارگرین و خانواده‌ی شوهرش (کورلیس ولاریون) از اینکه ادعای جانشینی او دوباره نادیده گرفته شده ناراحت است؛ آتو های‌تاور، دستِ پادشاه که نقشِ ترکیبِ نگران‌کننده‌ای از تایوین لنیستر و لیتل‌فینگر را در این سریال ایفا می‌کند، با سوءاستفاده از دخترش برای اغوا کردنِ پادشاه مشغولِ نقشه‌کشی‌ها و دسیسه‌چینی‌های مرموزِ خودش است؛ برخی از لُردهای وستروس هم گرچه به اجبار در مقابلِ رینیرا زانو می‌زنند، اما از چهره‌ی عبوسشان مشخص است که آن‌ها از جانشینی یک زن که در تضاد با سنت‌های مردسالارانه‌ی سرزمین قرار می‌گیرد دل خوشی ندارند و سوگندشان چندان صادقانه نیست.

از همه مهم‌تر اینکه خودِ رینیرا هیچکدام از این چیزها را نمی‌خواست. تنها چیزی که او می‌خواست ماجراجویی، پرواز کردن، خوش گذراندن و خوردنِ کیک بود. او بیش از اینکه نگرانِ این باشد که پسردار شدنِ مادرش چه معنایی برای ادعای جانشینی او دارد، نگرانِ سلامتِ مادرش بود. اما او ناگهان به خودش می‌آید و می‌بیند نه‌تنها باید بر یک قاره حکومت کند، بلکه ویسریس در لحظه‌ی آخر از رویای پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگش پرده‌برداری می‌کند که وظیفه‌ی نجات دنیا دربرابر یک آخرالزمانِ یخی را نیز به او می‌سپارد. همان‌طور که رویای اِگان فاتح او را متقاعد کرده بود که به هر ترتیبی که شده باید وستروس را متحد کند (حتی اگر این کار به معنای سوزاندنِ بی‌شمار انسان با اژدهایانش باشد)؛ همان‌طور که فرار کردن ریگار تارگرین با لیانا استارک که اعتقاد داشت شاهزاده‌ی موعود فرزند او و لیانا خواهد بود (لیانا به رابرت براتیون قول داده شده بود) به کاتالیزورِ جنگ و خونریزی‌های شورشِ رابرت منجر شد و همان‌طور که استنیس از باور به آزور آهای‌بودنش تحت‌تاثیرِ تعبیر اشتباه ملیساندر از پیش‌گویی شاهزاده‌ی موعود، سوزاندنِ شیرین دخترِ خودش را توجیه می‌کند، از لحظه‌ای که رینیرا این پیش‌گویی را می‌شنود، نمی‌توان سرنوشتِ خوبی را برای او تصور کرد؛ از آن لحظه به بعد او به برده‌ی باورِ راستینِ خودش به اینکه هر جنایتی در مسیرِ تحقق نجات دنیا موجه خواهد بود، بدل می‌شود. در این لحظه وزنِ تمام قدرت و رویاهای خاندانِ تارگرین بر دوش‌های رینیرا سنگینی می‌کنند و وحشتِ ناشی از باز شدن چشمانش به روی آن به‌شکلی نفسش را می‌بُرد که در آخرین نماهای این اپیزود او همچون کسی که درحال غرق شدن برای نفس کشیدن تقلا می‌کند، دهانش را بی‌اختیار باز می‌کند.

بازی تاج و تخت صاحب یکی از نمادین‌ترین و کاربردی‌ترین تیتراژهایِ تلویزیون بود. بنابراین، وقتی حرف از خاندان اژدها می‌شد، یکی از چیزهایی که طرفداران کنجکاو آن بودند، شکل و شمایلِ تیتراژش بود و حالا این پیش‌درآمد پس از یک اپیزود وقفه صاحبِ تیتراژِ منحصربه‌فردِ خودش شده است. برخلافِ تیتراژ بازی تاج و تخت که گستره‌ی وسیعِ دنیای «نغمه‌ی یخ و آتش» و فاصله‌ی بینِ هرکدام از لوکیشن‌هایی را که در هر اپیزود به آن سر می‌زدیم به تصویر می‌کشید، تیتراژِ خاندان اژدها به نشان دادنِ تاریخ خاندان تارگرین و قدمتِ شجره‌نامه‌‌اش اختصاص دارد. تیتراژ با نمایی از یک نشانِ چرخ‌دنده‌گونه آغاز می‌شود که در بخشِ پایینی‌اش تاجِ اِگان فاتح دیده می‌شود، اما بخشِ بالایی‌اش به دو بخشِ دیگر تقسیم می‌شود: در پیش‌زمینه شاهدِ سقوط اژدهایان در پیِ قیامت والریا هستیم و در پس‌زمینه هم سه اژدها درحال دور شدن از والریا دیده می‌شوند که احتمالا سمبلِ تارگرین‌هایی که با نقل‌مکان به دراگون‌استون از قیامت قسر در رفتند است (تصویر اول).

سپس، یک جویبارِ خون از این چرخ‌دنده به حرکت در می‌آید، از لبه‌ی سکو به پایین سرازیر می‌شود و در همین حین به دو جویبارِ کوچک‌تر تقسیم می‌شود. این دو جویبارِ خون سمبلِ ویسنیا و رِینیس تارگرین، همسران و خواهرانِ اِگان هستند که همراه‌با او وستروس را فتح کردند (تصویر دوم). روی دیواری که جویبارِ خون به دو شاخه تقسیم شده ست، یک اژدها درحال سوزاندنِ جمعیتی از سربازانِ شعله‌ور دیده می‌شود که تصویرگر جنگ‌های دوران فتح وستروس به‌دستِ اِگان است. از بین شاخه‌های دوگانه‌ی خون فقط یکی از آن‌ها به یک تصویر چرخ‌دنده‌شکلِ جدید منتهی می‌شود (تصویر سوم). آن شاخه‌ای که در سمتِ چپ تصویر دیده می‌شود در تاریکی نادیده گرفته می‌شود. احتمالا این شاخه نماینده‌ی ویسنیا تارگرین است؛ فرزندِ اِگان و ویسنیا میگور تارگرین معروف به «میگور ظالم»، سومینِ پادشاه تارگرین بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشد و دودمانش ادامه پیدا نکرد. پس، طبیعی است که چرا تیتراژ شاخه‌ی ویسنیا را نادیده می‌گیرد.

اما دومین شاخه‌ی خون به یک چرخ‌دنده‌ی جدید که نماینده‌ی ملکه رِینیس تارگرین است منتهی می‌شود؛ این چرخ‌دنده نیزه‌ای فرورفته در سر یک اژدها را به تصویر می‌کشد. این صحنه تصویرگر چگونگیِ مرگ ملکه رِینیس تارگرین است. در سالِ دهم پس از فتح اِگان، در جریان یکی از حملاتِ تارگرین‌ها به دورن که همچنان فتح‌نشده باقی مانده بود، یک نیزه‌ی اسکورپیون (یکی از همان سلاح‌هایی که کایبرن برای سرسی ساخته بود) به چشمِ مراکسس، اژدهای رِینیس برخورد کرد و باعثِ سقوط اژدها و سوارش از آسمان و مرگِ هردوی آن‌ها شد. اِینیس تارگرین، دومین پادشاه تارگرین فرزندِ رِینیس و اِگان بود. پس تعجبی ندارد که چرا چرخ‌دنده‌ی رِینیس نقش نقطه‌ی عطفِ جدیدی را که دودمانِ تارگرین‌ها را ادامه می‌دهد ایفا می‌کند.

جریان خون از چرخ‌دنده‌ی رِینیس ادامه پیدا می‌کند، از لبه‌ی سکو به پایین سرازیر می‌شود و به یک چرخ‌دنده‌ی جدید که تصویرگر خنجری فرورفته در یک تاجِ پادشاهی است، منتهی می‌شود (تصویر چهارم)؛ این تصویر نماینده‌ی اِینیس تارگرین اول، دومین پادشاه تارگرین است. نکته‌ی اول اینکه سرازیر شدنِ جریان خون از لبه‌ی سکو به پایین سمبلِ تغییر نسل است. نکته‌ی دوم اینکه دوران فرمانرواییِ اِینیس با شورش‌های مُتعدد مردمی و مذهبی به‌دلیلِ سنتِ ازدواج‌های برادر/خواهری تارگرین‌ها شناخته می‌شود. پس، تصویرِ خنجری فرورفته در تاج سمبلِ مناسبی برای دوران حکومت او است. جریان خون به سکوی بعدی سرازیر می‌شود و به دو چرخ‌دنده‌ی جدید منتهی می‌شود که نمایندگانِ جیهیریس تارگرین (همان شاه پیری که در سکانسِ افتتاحیه خاندان اژدها می‌بینیم) و آلیسان تارگرین (خواهر و همسرِ جیهیرس) هستند (تصویر پنجم). از پیوندِ جیهیرس و آلیسان نُه شاخه خون ایجاد می‌شود (آن‌ها ۱۳ فرزند داشتند، اما فقط ۹تای آن‌ها به سن بلوغ رسیدند).

دوربین دوتا از این شاخه‌ها را که به سکوی بعدی سرازیر می‌شوند، دنبال می‌کند. آن‌ها به دو چرخ‌دنده‌ی جدید که نمایندگانِ بیلون تارگرین و آلیسا تارگرین (فرزندان جیهیریس و آلیسان) هستند منتهی می‌شوند (تصویر ششم). چرخ‌دنده‌ی بیلون تصویرگرِ سنجاقِ دستِ پادشاه است؛ چراکه او یک سال پیش از اینکه به علت التهاب ناگهانی آپاندیسیت‌اش بمیرد، به‌عنوانِ دست پادشاهِ جیهیریس (پدرش) انتخاب شده بود. برخلاف چرخ‌دنده‌های دیگر که اول دوربین به آن‌ها می‌رسد و سپس آن‌ها لبریز از خون می‌شوند، چرخ‌دنده‌‌های بیلون و و خواهر/همسرش آلیسا قبل از اینکه به آن برسیم، لبریز از خون هستند. دلیلش این است که هردوی آن‌ها پیش از اینکه فرصتِ پادشاه و ملکه شدن داشته باشند می‌میرند (آلیسا در جریان زایمان سومین فرزندش می‌میرد). بنابراین، جریان خون برخلاف بقیه به‌جای اینکه چرخ‌دنده‌های آن‌ها را فعال کند، مستقیما از روی آن‌ها عبور کرده و به پادشاه بعدی منتقل می‌شود.

به این ترتیب، بالاخره جریانِ خون به زمان حال می‌رسد: پس از اینکه هردو پسران بزرگِ جیهریس به‌طرز غیرمنتظره‌ای مُردند، مسئله‌ی جانشینی به یک بحران بدل شد. نتیجه برگزاری شورای بزرگِ سال ۱۰۱ بود که در سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود اول خاندان اژدها شاهد آن بودیم. طی این شورا لُردهای هفت پادشاهی از بینِ رینیس تارگرین (دخترِ اِیمون تارگرین) و ویسریس تارگرین (پسر بیلون تارگرین که بر اثر ترکیدنِ آپاندیستش مُرده بود)، ویسریس را به‌عنوانِ جانشین جیهریس انتخاب کردند. خونِ سرچشمه‌گرفته از چرخ‌دنده‌های بیلون و آلیسا در ابتدا به نشانه‌ی ازدواجشان به یکدیگر می‌پیوندند و سپس به دو شاخه‌ی جداگانه تقسیم می‌شوند (تصویر هفتم)؛ این دو شاخه نماینده‌ی دِیمون تارگرین و ویسریس تارگرینِ خودمان هستند. دوربین شاخه‌ای که نماینده‌ی ویسریس است را دنبال می‌کند. این شاخه به چرخ‌دنده‌ی جدیدی که سمبلِ اوست ختم می‌شود. چرخ‌دنده‌ی ویسریس تصویرگرِ همان تاجی است که پادشاه جیهریسِ پیر در سکانسِ افتتاحیه‌ی سریال به سر داشت و حالا به نوه‌اش رسیده است. قابل‌ذکر است که درکنار چرخ‌دنده‌ی ویسریس یک چرخ‌دنده‌ی دیگر هم وجود دارد که نماینده‌ی ملکه اِما اَرن (که در اپیزود اول سریال در جریان زایمان فوت شد) است.

بنابراین، جریانِ خونِ سرچشمه‌گرفته از بیلون و آلیسا تنها به چرخ‌دنده‌ی ویسریس ختم می‌شود. چون برخلاف تمام وارثان قبلی که خواهر و برادر بودند و طبیعتا خونِ سرچشمه‌گرفته از والدینشان به هردوی آن‌ها ختم می‌شد، اِما اَرن دخترعمه‌‌ی ویسریس است. خلاصه اینکه جریان خونِ چرخ‌دنده‌ی ویسریس با جریان خونِ چرخ‌دنده‌ی ملکه اِما به هم می‌پیوندند و جریانِ خون جدیدی را می‌سازند که به طبقه‌ی بعدی سرازیر می‌شود. اما یک تفاوت وجود دارد: برخلافِ قبل که دوربین یک جریان خونِ باریک را روی سنگ دنبال می‌کرد، این‌بار جریان خونِ سرچشمه‌گرفته از ویسریس و اِما به آبشارِ خونی که به کانالِ عمیقی پُر از خون سرایز می‌شود منتهی می‌شود. به‌طوری که دوربین به درونِ کانالِ خون سقوط می‌کند و روی امواجِ خروشان آن غوطه‌ور می‌شود. همان‌طور که خودِ ملکه اِما در اپیزود اول می‌گوید: «یه بچه‌م در گهواره مُرد، دوتا بچه‌م مُرده به دنیا اومدن. و دوتا بچه‌ی دیگه هم به‌دنیا نیومدن و اُفتادن». علاوه‌بر این، خود ملکه در جریان آخرین زایمانش همراه‌با بچه‌اش در نتیجه‌ی یک عملِ سزارینِ خشونت‌آمیز می‌میرد.

پس این کانالِ ترسناکِ خون سمبلِ تمام بچه‌هایی که در تلاش برای به دنیا آوردن یک جانشینِ پسر برای ویسرس مُرده‌اند است. اما هنوز کارمان با چرخ‌دنده‌ی ویسریس تمام نشده: در صحنه‌ای که خونِ چرخ‌دنده‌ی ویسریس و خونِ چرخ‌دنده‌ی ملکه اِما در مرکز تصویر به یکدیگر می‌پیوندند، اگر به گوشه‌ی سمتِ چپ تصویر دقت کنید متوجه یک نکته‌ی جالب می‌شوید: از چرخ‌دنده‌ی ویسریس نه یک جویبارِ خون، بلکه دو جویبارِ خون آغاز می‌شود. یکی از آن‌ها در مرکز تصویر به خونِ ملکه اِما می‌پیوندد، اما دیگری از قاب خارج می‌شود و (حداقل فعلا) نادیده گرفته می‌شود؛ این یکی ازدواجِ ویسریس با آلیسنت های‌تاور را که در پایانِ اپیزود دوم اتفاق می‌اُفتد خبر می‌دهد. درنهایت، جریانِ خونی که از پیوندِ ویسریس و ملکه اِما آغاز شده بود به یک چرخ‌دنده‌ی جدید که نماینده‌ی رینیرا است، منتهی می‌شود (تصویر نُهم). این چرخ‌دنده تصویرگرِ همان گردنبندِ والریایی که دیمون در اپیزود اول به رینیرا هدیه داده بود است.

خونی که به چرخ‌دنده‌ی رینیرا منتهی شده بود همچنان ادامه پیدا می‌کند، اما دوربین از دنبال کردنِ آن سرباز می‌زند. چون این کار به‌معنی لو دادنِ کسی که او در ادامه‌ی سریال با او ازدواج خواهد کرد است. همچنین، این موضوع نشان می‌دهد که تیتراژِ خاندان اژدها هم درست مثل تیتراژ بازی تاج و تخت پویا است و براساس پیشرفت‌های داستانی دچار تغییر و تحول خواهد شد. درنهایت دوربین از زمین فاصله می‌گیرد و سازه‌ی سنگیِ غول‌آسایی را که در تمامِ این مدت مشغولِ دنبال کردنِ جریان‌های خون روی سطح آن بودیم نشان می‌دهد: اینجا آنوگریون، پایتختِ والریای کهن است؛ همان شهری که ویسریس در جریانِ سریال مشغول ساختنِ ماکت آن است. اما این تیتراژ به مرورِ تاریخِ دودمانِ تارگرین خلاصه نشده بلکه درباره‌ی سرانجام آن در آینده هم است. آخرین نمای تیتراژ شوم‌ترین و دلهره‌آورترین نمای آن است: تمام جریان‌های خون به درونِ یک چاله‌ی آتشین سرازیر می‌شوند. این نما علاوه‌بر شعار تارگرین‌ها (آتش و خون)، منبعِ قدرت والریای کهن (آتش‌فشان و جادوی خون) را نیز به تصویر می‌کشد.

اما مهم‌تر از همه، این نما نشان‌دهنده‌ی این است که تمام این جویبارهای خون، تمام این تکاپوها برای در جریان نگه داشتنِ خون تارگرین، به چیزی جز نابودی منتهی نخواهد شد. درعوض تمام این جویبارهای خون‌ به تأمین‌کننده‌ی سوختِ جهنمی به اسم رقص اژدهایان بدل خواهند شد؛ جهنمی که با هر مرگ، خیانت و خیشاوندکُشی بزرگ‌تر می‌شود. این نما رقص اژدهایان را به چاله‌ی بی‌انتهای سیری‌ناپذیری تشبیه می‌کند که از خونِ تارگرین‌ها تغذیه می‌کند. در پایان مهم نیست هرکدام از این جویبارهای خون نماینده‌ی چه کسی است؛ در پایان سرانجامِ همه‌ی آن‌ها یکسان خواهد بود. این نما یک‌جور انرژی نیهیلیستی به تمام چیزی که تا پیش از آن دیده بودیم می‌بخشد: جریان خونی که از نوکِ مرتفع‌ترین بُرجِ والریا آغاز شده بود، با سرازیر شدن به درون گودالی از جنس نیستی ناپدید می‌شود. عظمت و شکوه والریای کهن و گسترشِ دودمان تارگرین به چیزی جز چاه فاضلابِ تاریخ ختم نخواهد شد. نتیجه تیتراژ سبملیکِ ایده‌آلی است که مقیاسِ حماسیِ تراژدیِ تارگرین‌ها را در خود متراکم کرده است.

اما تنها نقطه‌ی ضعفِ این تیتراژ، تنها چیزی که جلوی تقویتِ ضربه‌ی دراماتیکِ نمادپردازی‌اش را می‌گیرد این است که آن فاقدِ موسیقی اورجینالِ خودش است. سازندگان تصمیم گرفته‌اند تا برای این تیتراژ از همان تم اصلی بازی تاج و تخت استفاده کنند. از یک طرف، این تصمیم باتوجه‌به ماهیتِ بسیار نمادین و نوستالژیک این تم با عقل جور در می‌آید. اما از طرف دیگر، این دو سریال با وجودِ دنیای مشترکشان، هویتِ منحصربه‌فردِ خودشان را دارند. تم اصلی بازی تاج و تخت درحالی نماینده‌ی گستره‌ی گوناگونی از کاراکترهای مختلف از سراسر دنیاست که خاندان اژدها داستانی درباره‌ی تارگرین‌هاست. علاوه‌بر این، شنیدنِ این تم قبل از هرکدام اپیزودهای خاندان اژدها بیش از اینکه ما را در حال و هوای این داستان قرار بدهد، خاطرات‌مان از بازی تاج و تخت زنده می‌کند. خلاصه اینکه این تم نه‌تنها مقیاسِ کوچک‌تر خاندان اژدها در مقایسه با بازی تاج و تخت از لحاظ جغرافیایی را بازتاب نمی‌دهد، بلکه رقص اژدهایان فاقد قهرمانانی مثل جان اسنو، ند استارک یا بریین است؛ رقص اژدهایان پیرامون آدم‌های افتضاحی که در جنگ با آدم‌های افتضاح‌تر از خودشان جنایت‌های بی‌اندازه وحشتناکی مُرتکب می‌شود اتفاق می‌اُفتد.

پس، حال‌و‌هوای الهام‌بخش و قهرمانانه‌ی موسیقیِ بازی تاج‌و‌تخت ناسازگاریِ تماتیکِ بدی با هویتِ این داستانِ به‌خصوص دارد. از خودتان بپرسید: چه موسیقی‌ای هویتِ هولناک عروسی سرخ را بهتر بازتاب داده و تقویت می‌کند؟ تم اصلی بازی تاج و تخت یا ترانه‌ی «باران‌های کستمیر»؟ احتمالا با من موافق هستید که دومی. رقص اژدهایان به تمِ ویژه‌ای در مایه‌های «باران‌های کستمیر» نیاز داشت. مشکل نه تنبلیِ آهنگساز، بلکه عدم اعتمادبه‌نفسِ اچ‌بی‌اُ است. انگار اچ‌بی‌اُ از اینکه این سریال نمی‌تواند روی پای خودش بیاستد می‌ترسیده. چیزی که نگرانم می‌کند این است که آیا اچ‌بی‌اُ می‌خواهد این موسیقی را برای تمامِ اسپین‌آف‌های بعدی‌ِ دنیای مارتین هم تکرار کند؟ چون گرچه باتوجه‌به اشتراکات خاندان اژدها و بازی تاج‌و‌تخت (هر دو درباره‌ی نزاع بر سر تختِ آهنین هستند) می‌توان استفاده دوباره از این موسیقی را هضم کرد، اما استفاده از آن روی تیتراژ اسپین‌آف‌هایی مثل سریال نایمریا، لُرد کورلیس یا دنباله‌ی جان اسنومحورِ سریال اصلی که هیچ ارتباطی با تخت آهنین ندارند خیلی ناهنجارتر احساس خواهد شد. دلیلش هرچه است، نیمه‌ی پُر لیوان این است: همین که موسیقی تکراری تیتراژِ خاندان اژدها بزرگ‌ترین جنبه‌ی ناامیدکننده‌ی دو اپیزود اول حساب می‌شود، خودش در مقایسه با مشکلاتِ بنیادی‌تر و ساختاری فصل‌های پایانیِ سریال اصلی یک نقطه‌ی قوت به شمار می‌آید. اُمیدوارم تا پایانِ خاندان اژدها تنها چیزی که برای ایراد گرفتن داشته باشیم، موسیقی تیتراژش باقی بماند!

وحشتِ تیتراژ اما با سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود دوم که در ساحلِ جهنمی استپ‌استونز اتفاق می‌اُفتد، ادامه پیدا می‌کند: خرچنگ‌های آدم‌خوار روی یکدیگر می‌لولند؛ یک سری از ملوانان درحال میخ شدن به تیرک‌های چوبی هستند؛ بدنِ بی‌حالِ برخی دیگر بر اثرِ درد ناشی از نیشگون گرفته شدنِ گوشتِ برهنه‌شان توسط خرچنگ‌ها به خود می‌پیچد و جمجمه‌های باقی‌مانده از دیگران که دهانشان همچون یک جیغِ ابدی باز است، سرانجامِ نهاییِ قربانیانِ خرچنگ سیرکُن را نوید می‌دهند. نخست اینکه این سکانس از لحاظ عملکردش در سناریو یادآورِ تیزرهای افتتاحیه‌ی سریال‌های بریکینگ بد و بهتره با ساول تماس بگیری است؛ سکانس هجومِ مورچه‌ها به بستنی، سکانس بیرون کشیده شدنِ یک عروسکِ خرسی نیمه‌سوخته‌ی صورتی از استخرِ منزل وایت یا سکانسی را که به کلوزآپی از یک تکه شیشه‌ی شکسته و یک گل آبی در بیابان منتهی می‌شود به خاطر بیاورید. این تیزرهای اسرارآمیز نه‌تنها با رها کردنِ غیرمنتظره‌ی بیننده در مرکزِ یک موقعیتِ ناشناخته، بلافاصله کنجکاوی‌مان را شعله‌ور می‌کنند (کجا هستیم؟ و اینجا چه کار می‌کنیم؟)، بلکه فراهم‌کننده‌ی تصویرِ سمبلیکی هستند که کُل تم‌ها و کشمکش‌های درونیِ آن اپیزودِ به‌خصوص را در خود متراکم کرده‌اند.

گرچه در اپیزود قبل به‌طور گذرا به بحرانِ خرچنگ سیرکُن اشاره شده بود، اما با این وجود، مواجه کردنِ بی‌درنگِ بیننده از همان بدو ورود با چنین تصاویر دلخراشی ماموریتش در اسیر کردنِ توجه‌ی مخاطب را با موفقیت انجام می‌دهد. این سکانس اما فقط نمی‌خواهد یقه‌ی مخاطب را بچسبد، بلکه ضیافتِ خرچنگ‌ها بر سر جنازه‌ها به سمبلِ بصری ایده‌آلی برای توصیفِ وضعیتِ بارانداز پادشاه در ادامه‌ی اپیزود بدل می‌شود. شرایط ویسریس در طولِ این اپیزود دست‌کمی از قربانیانِ خرچنگ سیرکُن ندارد (درواقع انگشتِ گندیده‌ی ویسریس که ازدحامِ کرم‌ها از آن تغذیه می‌کنند حکم نسخه‌ی مینیاتوریِ بلعیده شدن ملوانان توسط خرچنگ‌ها را دارد). ویسریس در نتیجه‌ی اجبارش برای ازدواجِ مجدد درست مثل قربانیان خرچنگ سیرکُن در شرایط گریزناپذیری گرفتار شده است و این او را به گوشتِ لذیذی برای خرچنگ‌های گرسنه‌ی بارانداز پادشاه بدل کرده است. در طولِ این اپیزود همه (آتو های‌تاور، کورلیس ولاریون و دیمون) مشغولِ تلاش و رقابت با یکدیگر برای تصاحبِ تکه‌ی بیشتری از گوشتِ پادشاه، از قدرتِ پادشاه هستند.

علاوه‌بر این، در آن واحد ایده‌ی وجودِ یک گندیدگی در حاشیه‌‌های دوراُفتاده‌ی وستروس که هنوز به مرکز آن، هنوز به قلبِ آن سرایت نکرده است، می‌تواند سمبلِ بی‌نقصی برای اتفاقات منتهی به جنگِ داخلی تارگرین‌ها در آینده باشد. گرچه ممکن است هم‌اکنون همه‌چیز در ظاهر امن و امان به نظر برسد، اما فساد و تباهی به تدریج دور از چشم در حاشیه‌ها مشغولِ شکل گرفتن است و تا وقتی که برای متوقف کردنِ آن دیر نشده است، کسی متوجه‌اش نمی‌شود. همچنین، تصویر سمبلیکِ بلعیده شدنِ جنازه‌ی وستروس توسط خرچنگ‌ها نه‌تنها تداعی‌گرِ نام کتاب چهارم «نغمه‌ی یخ و آتش» یعنی «ضیافتی برای کلاغ‌ها» است که به ترسیمِ گستره‌ی فساد و فروپاشیِ ناشی از عروسی سرخ اختصاص دارد، بلکه بخشی از رویاهای پیش‌گویانه‌ی دنریس تارگرین در تالار نامیراها در کارث را هم به یاد می‌آورد: دنریس در یکی از اتاق‌های تالار با زنِ زیبای برهنه‌ای (سمبلِ وستروس) که روی زمین ولو شده است و چهار کوتولوی گروتسک با صورت‌های کشیده‌ای شبیه به موش و دست‌های ریزِ صورتی مشغولِ تجاوز به او، جویدن و تکه و پاره کردنِ سینه‌ها و بدنش هستند، مواجه می‌شود.

به بیان دیگر، ضیافتِ خرچنگ‌ها در حاشیه‌های وستروس نشان‌دهنده‌ی فساد و مرگی است که درست در زیر پوستِ وستروس پنهان شده است؛ درست مثل نوکِ خون‌آلود و زخمی انگشت‌های آلیسنت های‌تاور. گرچه او در ظاهر یکی از زیباترین دختران دربار به نظر می‌رسد، گرچه وستروس از دور شبیه به مملکتی که امن‌ترین و آبادترین دورانش را سپری می‌کند به نظر می‌رسد، اما وقتی کمی به جلو زوم می‌کنیم با خونی در زیر پوستِ آلیسنت مواجه می‌شویم که درست مثل تیتراژ آغازین سریال برای جاری شدن در کوچه‌ها و خیابان‌های پایتخت بی‌تابی می‌کند. سپس، از این سکانس به نمایی از ریخته شدنِ شراب سرخ به درونِ جام ویسریس کات می‌زنیم که نه‌تنها به مکمل بصری نمای پایانی تیتراژ بدل می‌شود (سرازیر شدنِ خون به درون گودال)، بلکه صحبت کردنِ اعضای شورای کوچک درباره‌ی مرگِ سِر رایام رِدواین در حین نوشیدنِ شراب سرخ هم به‌طرز ناهنجاری بامزه است؛ درست همان‌طور که سرسی لنیستر پس از مرگِ رابرت توسط گراز در طولِ داستان به خوردن گراز علاقه‌مند می‌شود، ایده‌ی لذت بُردن از شراب سرخ در حین ابراز اندوه درباره‌ی مرگ رایام ردواین نیز به عدم صداقتشان اشاره می‌کند.

کاراکترها در همین حین روی این نکته تاکید می‌کنند که ردواین در خواب مُرده است و مرگش بدون درد بوده است. گرچه او آن‌قدر خوش‌شانس بوده است که در خواب بمیرد، اما دیگران نمی‌دانند که باتوجه‌به اتفاقاتِ هولناکِ آینده باید به چگونگی مرگش غبطه بخورند. او یکی از آخرین کسانی خواهد بود که مرگِ آرامی را تجربه خواهد کرد؛ او آخرین کسی است که از پُخته شدن در داخلِ زره‌اش به‌وسیله‌ی آتشِ اژدها قسر در رفته است. به‌علاوه، آغاز این اپیزود با خبر مرگِ یکی از افرادِ باقی‌مانده از دورانِ حکومت جیهیرس تارگرین، باکفایت‌ترین و محبوب‌ترین پادشاه تارگرین، وسیله‌ی نامحسوسی برای تاکید روی این نکته است که ما به انتهای صلح و آرامشِ به ارث رسیده به ویسریس و آغازِ دوران پُرتلاطمِ تازه‌ای از تاریخ که او از خودش به جا می‌گذارد، رسیده‌ایم. تصاویر خرچنگ‌ها در سکانس افتتاحیه اما یادآور کانسپتی معروف به «ذهنیت خرچنگی» یا «خرچنگ‌ها در یک سطل» نیز است.

ذهنیتِ خرچنگی به طرز تفکری گفته می‌شود که بهترین توصیفِ آن این عبارت است: «اگر من نمی‌توانم آن را داشته باشم، دیگران هم نباید بتوانند» یا «دیگی که برای من نجوشد بگذار سرِ سگ در آن بجوشد». این استعاره به الگوی رفتاری خرچنگ‌ها در زمانی‌که در یک سطل به دام اُفتاده‌اند، اشاره می‌کند. گرچه هر یک از خرچنگ‌ها به‌راحتی می‌توانند فرار کنند، اما تلاش‌هایش توسط تلاشِ همزمان دیگران تضعیف خواهد شد و این امر موجبِ تضعیفِ جمعیِ گروه می‌شود. رقابتِ مستقلِ آن‌ها برای خارج شدن باعثِ محکوم کردن کُل گروه به نابودی می‌شود. ذهنیت خرچنگی وضعیتِ سیاسی حال حاضر وستروس را بهتر از هر دیالوگی به تصویر می‌کشد. توطئه‌ها و دسیسه‌چینی‌های هرکدام از بازیکنانِ سیاسی دربار برای بالا کشیدن خودش و تنها خودش (که در ادامه‌ی سریال با شکل‌گیری جبهه‌ی سیاه‌پوش‌ها به رهبری رینیرا و جبهه‌ی سبزپوش‌ها به رهبری آلیسنت جلوه‌ی واضح‌تری به خودش خواهد گرفت) به این معنی است همگی آن‌ها فارغ از رنگ لباسشان یا لوگوی خاندانشان به سرنوشتِ ناگوارِ مشترکی محکوم خواهند شد؛ تصویری که به مکملِ ایده‌آلی برای نمادپردازی سرازیر شدنِ تمام جویبارهای خون (فارغ از اینکه به چه کسی تعلق دارند) به درونِ گودال نیستی بدل می‌شود.

اما دو نکته درباره‌ی کارگاس دِراهار معروف به خرچنگ سیرکُن: نخست اینکه برخلاف کتاب که شهرتِ او به‌عنوان خرچنگ سیرکُن استعاره‌ای است (او تنها به بستنِ قربانیانش در ساحل به منظور غرق کردنِ آن‌ها به‌وسیله‌ی جزرومد بسنده می‌کند)، سازندگانِ سریال تصمیم گرفته‌اند تا لقبِ او را به معنای واقعی کلمه به حقیقت بدل کنند که به نظرم یکی از تغییراتِ پسندیده‌ی منبعِ اقتباس برای هرچه تهدیدآمیزتر جلوه دادنِ او به شمار می‌آید. نکته‌ی دوم اینکه خرچنگ سیرکُن به بیماری گری‌اِسکیل مبتلا است. سؤال این است: آیا سازندگان قصد دارند از گری‌اِسکیل داشتنِ او بهره‌برداری خاصی کنند یا اینکه صرفا از این طریق می‌خواهند جلوه‌ی بصری ترسناک‌تری به او ببخشند؟ باید صبر کرد و دید.

در بازگشت به سکانس افتتاحیه، گفتگوی اعضای شورای کوچک درباره‌ی انتخابِ جایگزینِ سر رایام ردواینِ فوت‌شده با حضور لُرد کورلیس قطع می‌شود؛ او که از دست روی دست گذاشتنِ پادشاه در خصوصِ بحرانِ خرچنگ سیرکُن خشمگین است، به‌دنبالِ جنگ علنی می‌گردد، اما با مخالفتِ دیگر اعضای شورا مواجه می‌شود. درحالی که آن‌ها مشغول جر و بحث هستند، رینیرا از این فرصت برای اظهارنظر و اثباتِ قابلیت‌هایش در عمل استفاده می‌کند. اما با واکنشِ سردِ غیرمنتظره‌ای مواجه می‌شود. برخلافِ پایان‌بندی اپیزودِ قبل که جانشین شدنِ رینیرا همچون یک مراسمِ پیروزمندانه جلوه داده می‌شد، واکنش ویسریس و آتو های‌تاور به پیشنهاد رینیرا برای استفاده از اژدها علیه خرچنگ سیرکُن واقعیتِ تلخِ جانشینی او را در صورتش می‌کوبد: واکنشِ آن‌ها به‌گونه‌ای است که انگار «ما اصلا نشنیدیم چی گفتی».

واکنشِ ویسریس و آتو یادآورِ صحنه‌ی مشابه‌ای در کتابِ «یورش شمشیرها» است: روس بولتون در دورانِ اقامتش در هرن‌هال آریا را به‌عنوانِ پیاله‌دارش انتخاب کرده است. یک‌بار وقتی آریا از او سؤال می‌پُرسد، مارتین واکنشِ بُهت‌زده‌ی بولتون را این‌گونه توصیف می‌کند: «برگشت و به آریا خیره شد. آن چشم‌ها طوری نگاه می‌کردند که انگار چند لحظه پیش شام‌اش زبان باز کرده و سوالی پرسیده بود». مسئله این نیست که آن‌ها با نقشه‌ی رینیرا مخالف هستند؛ مسئله این است که آن‌ها از شنیدنِ صدای او شوکه می‌شوند. به‌شکلی که انگار اصلا فراموش کرده‌ بودند چنین کسی آن‌جا حضور دارد. واکنش یکسان روس بولتون به حرف زدنِ آریا و اعضای شورای کوچک به حرف زدنِ رینیرا نشان می‌دهد که آن‌ها او را چیزی بیش از یک پیاله‌دار جدی نمی‌گیرند. این صحنه همان چیزی را نشان می‌دهد که کمی بعدتر خودِ رینیرا درحال دعا در سپت به آلیسنت می‌گوید: ویسریس بیش از اینکه او را به‌عنوانِ جانشینش انتخاب کرده باشد، از انتخاب او به‌عنوان وسیله‌ای برای جلوگیری از جانشینی دیمون سوءاستفاده کرده است.

به عبارت دیگر، رینیرا بیش از اینکه یک جانشینِ واقعی باشد حکم کسی را دارد که فعلا جای خالی جانشینِ اصلی (پسری که با همسر بعدی‌اش به دنیا می‌آید) را پُر می‌کند. مراسم نام‌گذاریِ رینیرا به‌عنوانِ جانشین چیزی بیش از یک مراسم ساختگی برای حلِ موقتیِ مسئله‌ی جانشینی تا زمانِ به دنیا آمدنِ راه‌حلِ دائمی نبوده است. انگیزه‌ی شورای کوچک برای سوءاستفاده از رینیرا برای جلوگیری از جانشینیِ دیمون یکی از چیزهایی است که درباره‌ی داستان‌گوییِ واقعه‌ی رقصِ اژدهایان دوست دارم. گرچه روی کاغذ عادی‌ترین و مرسوم‌ترین کاری که یک پادشاه در صورتِ عدم داشتنِ فرزند پسر باید انجام بدهد، انتخابِ برادرِ کوچک‌ترش به‌عنوانِ ولیعهد است، اما از آنجایی که اعضای شورای کوچک از اخلاق و رفتارِ طغیانگر و غیرقابل‌پیش‌بینیِ دیمون می‌ترسند، از آنجایی که آن‌ها می‌دانند که از کنترل کردنِ او به نفعِ خودشان عاجز خواهند بود، پس تمام این بازی‌های سیاسی از انگیزه‌ی آن‌ها برای جلوگیری از پادشاه شدنِ او سرچشمه می‌گیرد. اگر برادر کوچک‌ترِ ویسریس هرکس دیگری جز دیمون بود، اوضاع زمین تا آسمان تفاوت می‌کرد.

جنبه‌ی تراژیکِ ماجرا اما این است که دیمون سرکش‌تر و بازیگوش‌تر از آن است که واقعا حوصله‌ی حکومت داشته باشد. انگیزه‌ی دیمون از تعقیبِ تخت آهنین بیش از قدرت‌طلبی، از نیازش برای به رسمیت شناخته شدن توسط برادر بزرگ‌تری که او را فارغ از همه‌ی اختلافاتشان واقعا دوست دارد سرچشمه می‌گیرد (او در سکانس پایانی این اپیزود در واکنش به لحنِ توهین‌آمیزِ لُرد کورلیس هشدار می‌دهد: «من هرطور بخوام می‌تونم درباره‌ی برادرم صحبت کنم. اما تو نه»). نکته این است که رینیرا از اینکه به بازیچه‌ی دستِ سیاستمداران در تلاش برای جلوگیری از جانشینی دیمون بدل شده است، بیزار است. در سکانسی که ویسریس و رینیرا مشغولِ خوردن شام هستند، رینیرا ماجرای اظهار نظرش در شورای کوچک را مجددا مطرح می‌کند و سعی می‌کند عذرخواهی کند. ویسریس اما بلافاصله حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: «جوونی. یاد می‌گیری». به عبارت دیگر، چیزی که رینیرا باید یاد بگیرد این است که او باید از وانمود کردن به اینکه چیزی فراتر از یک پیاله‌دار است پرهیز کند.

مسئله اما این است که یک جانشین باید از این موقعیت برای یاد گرفتنِ مهارت‌های مملکت‌داری استفاده کند. اگر این آدم‌ها الان رینیرا را به جمعشان راه ندهند، اگر او مجبور شود برای اظهارنظر و پرورش دادنِ قابلیت‌های تصمیم‌گیری‌اش تا وقتی که نوبتش شود صبر کند، اگر او از الان تربیت نشود، آن وقت وقتی که زمانِ فرمانروایی‌اش برسد، او چیزی بلد نیست و سرزمین در نتیجه‌ی آن آسیب خواهد دید. رینیرا بدونِ تجربه‌ی قبلی نمی‌تواند این شغل را داشته باشد، اما بدونِ شغل داشتن هم نمی‌توان تجربه‌ی لازم را به‌دست آورد. رینیرا در موقعیتِ آزاردهنده‌ای گرفتار شده است. با این وجود نباید انگیزه‌ی ویسریس در زمینه‌ی مخالفتش با استفاده از اژدها علیه دارودسته‌ی خرچنگ سیرکُن را نادیده گرفت. باتوجه‌به اینکه ویسریس در پایانِ اپیزود اول درباره‌ی اژدهایان به‌عنوانِ قدرتی که هرگز نباید سرسری گرفته شوند هشدار داده بود، باتوجه‌به اینکه او پس از مرگِ بالریون هیچ اژدهای جدیدی را جایگزینش نمی‌کند و باتوجه‌به اینکه او در این اپیزود وِیگار را به‌عنوانِ «اژدهایی بزرگ‌تر از دنیای ما» توصیف می‌کند، پس می‌توان درک کرد که چرا او با ایده‌ی رینیرا برای استفاده از اژدها مخالفت می‌کند و سعی می‌کند بحرانِ استپ‌استونز را ازطریقِ دیپلماسی حل کند.

اما از طرف دیگر، پرهیز از استفاده از اژدهایان در هر شرایطی هم تصمیمِ عاقلانه‌ای نیست. زمان درست استفاده از این سلاح نیازمندِ هوش سیاسی است. برای مثال، در این اپیزود اگر رینیرا با سیراکس سر موقع در دراگون‌استون ظاهر نمی‌شد، نمی‌توانست جلوی درگیریِ مرگبار و اجتناب‌ناپذیرِ دارودسته‌ی آتو های‌تاور و دِیمون تارگرین را بگیرد. در این مورد به‌خصوص نه‌تنها اژدها باعثِ نابودی نمی‌شود، بلکه جلوی نابودی را هم می‌گیرد. این مسئله ما را به پارادوکسِ معرفِ اژدهایان می‌رساند: سلاحی مثل اژدها تا زمانی‌که قدرتش را آزاد نمی‌کنی قدرتِ بیشتری در مقایسه با زمانی‌که از آن استفاده می‌کنی دارد. جُرج آر. آر. مارتین این نکته را از دوران جنگ سرد وام گرفته است: در دورانِ جنگ سرد هم ایالات متحده و شوروی از قدرتِ سلاح‌های اتمی‌شان برای تقویتِ صلح استفاده می‌کردند. طبقِ نظریه‌ی بازدارندگی تهدید به استفاده از جنگ‌افزارهای کشتار جمعی علیه دشمن منجر به امتناع دشمن از به‌کارگیری همان جنگ‌افزارها علیه شما می‌شود.

گرچه روی کاغذ ترس از نابودی حتمی طرفین در صورتِ استفاده از سلاح اتمی راهکار خوبی برای حفظ صلح به نظر می‌رسد، اما همان‌طور که استنلی کوبریک هم در دکتر استرنج‌لاو به آن می‌پردازد، احساساتِ بشر غیرقابل‌پیش‌بینی است و ساختنِ صلح جهانی براساس ماشینِ آخرالزمان جنون‌آمیز است. تارگرین‌ها هم درنهایت نه خدا، بلکه انسان هستند و همیشه انگیزه‌های ناقصِ انسانی‌شان و همه‌ی خودخواهی‌ها، حسادت‌ها، عقده‌ها، دلخوری‌ها، قدرت‌طلبی‌ها و خصومت‌های شخصی‌شان که روی تصمیم‌گیری‌شان تأثیرگذار است می‌توانند باعث شوند تا آن‌ها با بی‌اعتنایی به خطرِ «نابودی حتمی طرفین»، قدرتِ هسته‌ای اژدهایانشان را آزاد کنند. درواقع، اژدهایان بدون سوارانِ تارگرینی‌شان نه‌تنها این‌قدر خطرناک نخواهند بود، بلکه به جانورانی که در حاشیه‌های خلوتِ دنیا آشیانه می‌سازند تنزل پیدا می‌کنند. درعوض، چیزی که قدرت اژدهایان را خیلی متمرکزتر و ویرانگرتر می‌کند، احساساتِ مُلتهب و رویاها و جاه‌طلبی‌های پیش‌برنده‌ی تارگرین‌ها است. این حیواناتِ منزوی تحت کنترلِ غرائزِ متزلزلِ انسانی به سلاح‌های هدف‌دارتر و در نتیجه وحشتناک‌تری ارتقا پیدا می‌کنند.

یکی دیگر از تم‌های این اپیزود ترس است که میساریا در سکانس دونفره‌اش با دِیمون درباره‌اش صحبت می‌کند. ترس نقش یکی از بزرگ‌ترین ابزارِ سیاست را ایفا می‌کند. نه‌تنها حکومت می‌تواند از برانگیختنِ ترس مردم برای متحد کردنِ آن‌ها به نفعِ اهدافِ خودش سوءاستفاده کند، بلکه انگیزه‌ی مردم از پذیرفتنِ قوانین حکومت هم حفاظتی که آن برایشان فراهم می‌کند است. گرچه تعریف «ترس» و «آزادی» بسته به نوع حکومت و مردم تغییر می‌کند، اما این دو واژه فارغ از تعاریفِ متفاوتشان ستون‌های سیاست را تشکیل می‌دهند. از همین رو، میساریا نقشِ نماینده‌ی مردم وستروس را ایفا می‌کند. همان‌طور که او از بودن درکنارِ دیمون به‌عنوان راهی برای آزاد شدن از ترس نگاه می‌کند، مردم هم از تن دادن به حکومت و قوانینش به‌عنوانِ راهی برای آزاد شدن از ترسِ ناشی از طبیعتِ پُرهرج‌و‌مرجِ دنیای غیرمتمدن نگاه می‌کنند و همان‌طور که در این اپیزود دِیمون از دروغ گفتن درباره‌ی بارداربودنِ میساریا برای اهدافِ شخصی خودش سوءاستفاده می‌کند (ترس‌های ساکنانِ طبقه‌ی رعیت کاملا برای او ناشناخته است؛ کُشته شدن زنانی مثل میساریا به جرم ازدواج کردن با شاهزاده‌ها و بچه‌دار شدن توسط آن‌ها آن‌قدر برای او عادی است که اصلا به ذهنش خطور نمی‌کند که دروغش چگونه جانِ میساریا را تهدید می‌کند)، در ادامه‌ی داستان هم با آغاز رقص اژدهایان حاکمانِ وستروس به همان وحشتی که باید مردم عادی وستروس را از آن آزاد کنند بدل می‌شوند.

این مسئله ما را به یکی دیگر از تم‌های این اپیزود می‌رساند: در طولِ دو اپیزودِ نخست خاندان اژدها این احساس ایجاد شده است که انگار هیچکس در دربار واقعا هیچ‌وقت تنها نیست؛ انگار همه‌ی مکالمه‌های دربار شامل یک نفرِ سوم غایب نیز می‌شود. در اپیزود قبل دِیمون مخفیانه جلسه‌ی شورای کوچک را تماشا می‌کرد؛ در این اپیزود رِینیس مراسم انتخاب شوالیه‌ی گارد پادشاهی توسط رینیرا و آتو های‌تاور را تماشا می‌کند؛ در ادامه‌ی اپیزود، رینیرا و لُرد کورلیس گفتگوی ویسریس و لِینا ولاریون را از دور تماشا می‌کنند و در همین حین، رِینیس را درحالِ تماشای رینیرا که خودِ او مشغول تماشای پدرش و لِینا ولاریون است می‌بینیم. این موضوع باعثِ تاکید روی واژه‌ی «خانه/خاندان» در عبارتِ «خانه/خاندانِ اژدها» می‌شود. همه‌ی این آدم‌ها اعضای یک خانه هستند و در زیر یک سقف زندگی می‌کنند. در نتیجه، همه در همه‌حال مشغولِ زیر نظر گرفتنِ همه هستند. این مسئله ما را دوباره به استعاره‌ی سطلی پُر از خرچنگ بازمی‌گرداند: تعداد زیادی سیاستمدارِ جاه‌طلب در زیر یک سقف که مُدام مشغولِ تماشای حرکت‌های استراتژیکِ اطرفیانشان و تدبیراندیشی برای مقابله‌به‌مثل هستند، تعداد زیادی خرچنگ که برای برتری تنها و تنها خودشان یکدیگر را کنار می‌زنند، به چیزی جز نابودیِ همگی‌شان منجر نخواهد شد.

یکی از تم‌های اصلی «نغمه‌ی یخ و آتش» همان چیزی است که در طولِ‌ این اپیزود مکررا به ویسریس یادآوری می‌شود: او باید برای تقویتِ سلطنتش و گسترشِ خانواده‌اش ازدواج کند و بچه‌‌دار شود. گرچه انگیزه‌ی خاندان‌های وستروس این است که گسترش پیدا کنند، اما مشکل این است که خودِ اعضای آن خاندان در نتیجه‌ی گسترشِ اعضایش به جان یکدیگر می‌اُفتند. چون شاید اعضای خانواده افزایش پیدا کرده باشد، اما میزانِ دارایی‌ها و قلمرویِ خاندان همچنان یکسان باقی مانده است. از یک طرف خاندان‌ها از تعدادِ زیاد فرزندنشان برای فرستادنِ آن‌ها به خاندان‌های دیگر، وصلت کردن با آن‌ها و تقویتِ پیوندهایشان استفاده می‌کنند، اما از طرف دیگر، تعدادِ زیاد جانشینان به این معنا است که همه‌ی آن‌ها با یک‌جور طرز فکرِ «بُکش یا کُشته شو» بزرگ می‌شوند؛ اضطراب و تنشِ ناشی از اینکه اگر حقت را به هر قیمتی که شده نگیری، بقیه حقت را می‌خورند، به فضای رقابتیِ خطرناکی منتهی می‌شود.

حالا که حرف از رقابت شد به مهم‌ترین رقابتِ این اپیزود بینِ رینیرا و آتو های‌تاور می‌رسیم؛ نکته‌ی اول اینکه گرچه پادشاه و آتو با سپردنِ مسئولیت انتخابِ شوالیه‌ی گارد شاهی به رینیرا، او را به‌دنبالِ نخود سیاه می‌فرستند، اما واقعیت این است که آن‌ها نمی‌دانند با این کار مسئولیتِ انتخاب کسی را به رینیرا سپرده‌اند که نقشِ بسیار بسیار پُررنگی در اتفاقاتِ منتهی به رقصِ اژدهایان ایفا خواهد کرد. فرمانده گارد شاهی می‌گوید: «با کمکِ دست پادشاه تعدادی نامزد خوب رو به دربار دعوت کردم». به بیان دیگر، گرچه در ظاهر این‌طور به نظر می‌رسد آن‌ها دارند مسئولیتِ انتخاب شوالیه را به رینیرا می‌سپارند، اما عبارتِ کلیدی در اینجا «با کمکِ دست پادشاه» است. انتخابِ رینیرا تشریفاتی است. دستِ پادشاه از قبل کسانی که نمی‌خواهد را نادیده گرفته و کسانی که خودش می‌خواهد را انتخاب کرده است. با این وجود، سِر کریستون کول انتخاب موردپسندِ آتو نیست. احتمالا آتو کریستون کول را صرفا به خاطر سرنگون کردنِ دیمون در جریان تورنومنت یا به خاطر پُر کردن حد نصابِ نامزدها انتخاب کرده است. هرچه است، او فکر نمی‌کرد که رینیرا در بینِ شوالیه‌هایی از خاندان‌های مشهورتر و بانفوذتر، او را انتخاب کند و فکر می‌کرد حتی اگر رینیرا این کار را کرد، می‌تواند نظرش را تغییر بدهد.

رویاروییِ رینیرا و آتو های‌تاور در طولِ این اپیزود درباره‌ی رویارویی قدرتِ فیزیکی علیه قدرتِ سیاسی است. نتیجه، تقابلی است که یکی از رویارویی‌های معروفِ سرسی و لیتل‌فینگر در اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل دومِ بازی تاج‌و‌تخت را تداعی می‌کند. این سکانس درحالی آغاز می‌شود که سرسی با اشاره به عشقِ لیتل‌فینگر به کتلین استارک به او سیخونک می‌زند. در پاسخ، لیتل‌فینگر به‌طور غیرمستقیم به سرسی یادآوری می‌کند که او از رابطه‌ی عاشقانه‌ی او با جیمی اطلاع دارد و سرسی را تهدید می‌کند که افشای این راز برای خانواده‌ی بزرگی مثل خاندان لنیستر دردسرساز خواهد شد. سپس، اضافه می‌کند که خاندان‌های بزرگ معمولا یک حقیقتِ مهم را فراموش می‌کنند و آن هم این است که :«اطلاعات قدرت است». بلافاصله سرسی به نگهبانانش دستور می‌دهد لیتل‌فینگر را دستگیر کنند و گلویش را ببُرند، اما قبل از اینکه این کار را کنند متوقفشان می‌کند. سپس، به نگهبانانش دستور می‌دهد سه قدم رو به عقب بردارند، به آن‌ها پشت کنند و چشمانشان را ببندند (آن‌ها اطاعت می‌کنند). درنهایت، سرسی اعتقاد لیتل‌فینگر به قدرت‌بودنِ اطلاعات را تصحیح می‌کند: «قدرت قدرت است».

تقابلِ رینیرا و آتو های‌تاور نیز وضعیت مشابه‌ای دارد. وقتی آتو به رینیرا پیشنهاد می‌کند تا شوالیه‌ی دیگری را برای پیوستن به گارد شاهی انتخاب کند، رینیرا مخالفت می‌کند. قدرت علنیِ رینیرا به‌عنوان شاهدخت بر قدرتِ سیاسیِ آتو های‌تاور می‌چربد. رینیرا این راند را برنده می‌شود. در سکانس رویارویی آتو و دیمون در دراگن‌استون نیز هدفِ آتو استفاده از قدرتِ نامحسوسِ سیاسی است. انگیزه‌ی آتو از رفتن به دراگون‌استون به‌جای پادشاه افزودن هیزم به آتشِ درگیری ویسریس و دیمون است. آتو خوب می‌داند که دیمون هرگز دربرابرِ او تسلیم نخواهد شد و تخم اژدها را پس نخواهد داد. پس، آتو می‌خواهد دِیمون را برای طغیان‌گریِ بیشتر تحریک کرده و پادشاه را برای مقابله‌ی نظامی با برادرش و حذف قطعی‌اش متقاعد کند. اما نقشه‌ی او طبقِ برنامه پیش نمی‌رود. رینیرا با اژدها از راه می‌رسد و دیمون را سر عقل می‌آورد. پس، دوباره قدرتِ علنیِ رینیرا بر قدرتِ سیاسیِ آتو های‌تاور غلبه می‌کند. رینیرا راند دوم را هم برنده می‌شود.

اما همان‌طور که اعتقادِ لیتل‌فینگر درباره‌ی «اطلاعات قدرت است» در طولانی‌مدت ثابت شد، این موضوع درباره‌ی آتو نیز صدق می‌کند: آتو از شش ماه پیش مشغولِ اغوا کردن پادشاه به‌وسیله‌ی آلیسنت بوده است. آتو نه‌تنها به‌وسیله‌ی بدل کردنِ دخترش به ملکه‌ی سرزمین از اینکه نوه‌هایش جانشینِ پادشاه خواهند بود اطمینان حاصل می‌کند، بلکه دیمون و کورلیس ولاریون، بزرگ‌ترین رُقبایش را از میان برمی‌دارد و به رینیرا ثابت می‌کند گرچه قدرتِ فیزیکی در کوتاه‌مدت برنده‌ی خُرده‌نبردها است، اما قدرتِ سیاسی در طولانی‌مدت به پیروزِ واقعیِ جنگ‌ها بدل خواهد شد. این توضیح ما را به تعیین‌کننده‌ترین تصمیمِ این اپیزود می‌رساند: ویسریس با انتخاب آلیسنت های‌تاور با یک حرکت ثروتمندترین و قوی‌ترین خاندانِ سرزمین را دلخور می‌کند (و باعثِ هم‌پیمانی‌اش با دیمون می‌شود)، محبتِ دخترش را از دست می‌دهد و باعث خدشه‌دار شدنِ رابطه‌ی رینیرا و آلیسنت می‌شود (رینیرا احتمالا فکر می‌کند دوستی صادقانه‌ی آلیسنت با او دروغی برای ارتقای جایگاهِ سیاسی خانواده‌اش بوده است).

گرچه رینیرا ازدواجِ پدرش با آلیسنت با انگیزه‌ی عاشقانه را خیانت به مادرش برداشت می‌شود (برخلاف ازدواج با لینا ولاریون که به‌طرز آشکاری وظیفه‌شناسانه بود)، اما خودِ ویسریس این‌طور فکر نمی‌کند. در صحنه‌ای که دستِ ویسریس در داخلِ ظرف پُر از کرم قرار می‌گیرد، آتو های‌تاور ازطریق صحبت درباره‌ی اینکه او هیچ‌وقت نمی‌تواند زن دیگری را به خاطر وظیفه جایگزینِ همسر مرحومش کند، ویسریس را به سوی ازدواج کردن به خاطر عشق سوق می‌دهد. پس گرچه ازدواج ویسریس با آلیسنت از نگاهِ رینیرا خیانت به مادرش برداشت می‌شود، اما از نگاهِ خود ویسریس راهی برای تکریمِ ملکه اِما است. این موضوع ما را به یکی دیگر از تم‌های «نغمه‌ی یخ و آتش» می‌رساند: تقابل عشق و وظیفه. ویسریس در این اپیزود بالاخره با همان دوراهی مبهم و سختی که دیر یا زود یقه‌ی تمامِ کاراکترهای مارتین را می‌چسبد مواجه شد: «عشق مرگِ وظیفه است».

برای مثال، کتلین استارک با انتخاب عشق به دخترانش، وظیفه‌اش به پسرش راب را با آزاد کردنِ خودسرانه‌ی جیمی لنیستر زیر پا می‌گذارد؛ راب استارک با انتخاب عشقش به دختر رعیتی به اسم تالیسا وظیفه‌اش برای وفا کردن به قولش به والدر فری را نادیده می‌گیرد؛ در کتاب انگیزه‌ی جان اسنو برای ترکِ دیوار به منظور نجات وینترفل از دستِ بولتون‌ها به قتلِ او توسط برادرانش به جُرمِ بی‌اعتنایی به وظیفه‌اش به نگهبانانِ شب منتهی می‌شود؛ وظیفه‌شناسیِ جان اسنو نسبت به نگهبانان شب به مرگِ یگریت، معشوقه‌اش که در جنگ دیوار در طرفِ دشمن قرار می‌گیرد منجر می‌شود؛ استنیس با انتخابِ وظیفه‌اش به‌عنوانِ ناجی برگزیده‌ی دنیا، عشقش به شیرین را نادیده می‌گیرد؛ عشق دانکن تارگرین به دختر رعیتی به اسمِ جنی از اُلداستونز نامزدی‌اش با دخترِ لاینول براتیون را بهم می‌زند و مُسبب یک شورشِ خونین می‌شود (ترانه‌ی جنی از اُلداستونز را از اپیزودِ دوم فصل آخر «بازی تاج‌و‌تخت» به خاطر می‌آورید؟).

پس تعجبی ندارد که مهم‌ترین استعاره‌ی این اپیزود اژدهایی است که از دستِ ویسریس می‌اُفتد و می‌شکند. می‌توان این اژدهای شکسته را به‌عنوانِ سقوط والریا (که ویسریس درکنارِ ماکتِ والریا درباره‌اش صحبت می‌کند) تعبیر کرد؛ می‌توان آن را به‌عنوانِ مرگ بیلونِ کوچک، ولیعهدِ یک‌روزه، اژدهایی که خیلی زود شکست برداشت کرد؛ می‌توان آن را به‌عنوان نقشی که بی‌عُرضگیِ ویسریس در متلاشی کردنِ خانواده‌اش و ایجاد دودستگی بینِ آن‌ها ایفا می‌کند تفسیر کرد و حتی این اژدهای شکسته می‌تواند استعاره‌ای از مرگِ اژدهایان هم باشد (از ۲۰ اژدهایی که تارگرین‌ها در زمانِ حکومت ویسریس در اختیار داشتند، فقط چهارتای آن‌ها از جنگ داخلی جان سالم به در بُردند).

وقتی آلیسنت اژدهای شکسته را تعمیر می‌کند، ویسریس تصور می‌کند او ملکه‌ای است که برای ترمیم و مرمتِ حکومتش به او نیاز دارد. اما واقعیت این است که این مجسمه همچنان زخمی و متزلزل است. شاید کاری که ویسریس باید انجام می‌داد نه تعمیرِ اژدهای تضعیف‌شده‌ای که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود، بلکه ازدواج با لِینا ولاریون برای تراشیدنِ یک اژدهای سنگیِ مقاومِ کاملا جدید بود. نقصِ تراژیک ویسریس اما همان چیزی است که کورلیس ولاریون می‌گوید: «برای فرار از طوفان یا می‌شود واردش شد یا می‌شود دورش زد، اما هیچ‌وقت نباید منتظر اومدنش بود». ویسریس کسی است که منتظر آمدن طوفان می‌ماند. ویسریس در واکنش به آلیسنت که او را به خاطر ساختنِ ماکت والریا تحسین می‌کند می‌گوید: «من فقط تاریچه‌ها رو مرور و نقشه‌ها رو آماده می‌کنم. سنگ‌تراش‌ها سازه‌ها رو ساختن». شاید ویسریس مرد دانش باشد، اما مردِ عمل نیست. تمایل او به پرهیز از درگیری و تلاش برای خوشحال نگه داشتنِ همه همان چیزی است که در آینده باعث می‌شود تا نتواند از بالا گرفتنِ اختلافاتِ سیاه‌پوش‌ها و سبزپوش‌ها پیشگیری کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
17 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.