نقد سریال Harley Quinn؛ فصل اول و دوم

نقد سریال Harley Quinn؛ فصل اول و دوم

«هارلی کوئین»، سریال انیمیشنی اکشن خشن و کمدی جدیدی که تا امروز ۲۶ قسمت حدودا ۲۳ دقیقه‌ای را تقدیم تماشاگرها کرده است، ساخته‌ای سرگرم‌کننده برای مخاطبان پروپاقرص و بزرگ‌سال کمیک‌های دی سی محسوب می‌شود.

آثاری مانند سریال جدید «هارلی کویین» که همیشه مخاطبانی واقعا محدود را هدف می‌گیرند، معمولا به اشتباه سراغ تلاش برای عامه‌پسندی می‌روند و تمام هویت خود را از دست می‌دهند. این سریال‌ها پس از آن که در تعداد تماشاگرها به آمار دیوانه‌وار نرسیدند، ناگهان شروع به سرزنش کردن بیش از اندازه‌ی خود می‌کنند، تغییراتی بنیادین را می‌پذیرند و به‌نوعی بی‌شناسنامه می‌شوند.

این یعنی حداقل اگر قبلا می‌شد آن‌ها را دقیقا به گروه نه‌چندان بزرگ اما مهمی از طرفداران معرفی کرد، ناگهان وضعیت انقدر بد به نظر می‌رسد که هرچه فکر می‌کنیم، هیچ فردی را نمی‌یابیم که دقیقا مخاطب هدف اثر باشد. چون اثر مورد بحث انقدر برای جلب توجه همگان می‌جنگد که دیگر توجه تک‌تک افراد ممکن را از دست می‌دهد و به زباله‌دان تاریخ می‌پیوندد.

پس قبل از ذکر هر نکته‌ی دیگر، باید از این ابراز خوشحالی کرد که «هارلی کوئین» حداقل طی ۲۶ قسمت آغازین به چنین وضعیتی دچار نشد و خوب می‌داند که چه اشخاصی آن را دنبال می‌کنند. در نتیجه طی اکثر دقایق به‌دنبال توجیه خود نیست و نمی‌خواهد شبیه محصولات دیگر باشد. Harley Quinn همان‌گونه که باید فهمیده است که کارتون‌های سریالی بزرگ‌سالانه، خود به خود جامعه‌ی به‌خصوصی را هدف می‌گیرند و وقتی آن‌ها را بر مبنای شوخی با فرهنگ عامه جلو ببرید و به یک جهان معروف خاص (در این‌جا کمیک‌های دی سی) محدود کنید، تعداد بینندگان احتمالی کمتری نیز دارند. در نتیجه با اثری روبه‌رو هستیم که بودجه، تعداد بینندگان، مزایا و محدودیت‌های مدیوم خود را می‌شناسد، مخاطب درستی را هدف می‌گیرد و در اکثر مواقع نیز او را راضی نگه می‌دارد.

اصلی‌ترین بخش اثر که نقطه‌ی قوت نام‌برده در آن به چشم می‌آید، کمدی‌سازی‌های آن است؛ تک‌تک سکانس‌هایی که به انواع روش‌ها و با شدت‌های متفاوت مخاطب را به خنده می‌اندازند. «هارلی کوئین» خنده‌دارترین لحظات خود را وقتی تحویل می‌دهد که به دانش تماشاگر از فرهنگ عامه اطمینان دارد. سریال بارها و بارها طوری با خاطرات شما با «بتمن» تیم برتون، «شوالیه تاریکی» کریستوفر نولان، بین اجراشده توسط تام هاردی، مدل نمایش کاراکترهایی همچون کمیسر گوردون در قالب فیلم‌ها و سریال‌های قدیمی و حتی اتفاقات افتاده بین خود طرفدارها شوخی می‌کند که از اعماق وجود بخندید. البته که این سکانس‌ها برای بسیاری از تماشاگرانی که شناختی جدی از کمیک‌های دی‌سی و مخصوصا اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی آن‌ها ندارند، مضحک و خالی از جذابیت به نظر می‌رسند. اما هیچ اثری نمی‌تواند همه را راضی نگه دارد و اتفاقا تلاش پوچ برای راضی کردن همگان، معمولا به عصبانیت همه می‌انجامد.

یکی از برگ برنده‌های سریال که آن را متمایز با محصولی مثل «ددپول 2» می‌کند که سرتاسر پرشده از شوخی صرف با فرهنگ عامه بود، موقعیت‌شناسی و کم‌عجله بودن آن است. «هارلی کوئین» در عامیانه‌ترین اصطلاح ممکن، گند ارائه‌ی یک نوع از محتوا به مخاطب را درنمی‌آورد و ریتم مناسبی بین لحظات جدی، سکانس‌های پراحساس، اکشن‌های جذاب و کمدی‌های خنده‌آور ایجاد می‌کند. وقتی که یک سریال انیمیشنی انقدر پویایی دارد و واقعا طی بسیاری از اپیزودها روش‌های متفاوتی برای دچار نشدن به تکرار را در پیش می‌گیرد، سکانس‌های خنده‌آور آن نیز به موقع و تأثیرگذار از راه می‌رسند.

سازندگان با زمان دادن به بخش‌های متفاوت اثر خود، همزمان به داستان‌گویی اصلی و بامزه‌ترین اتفاقات فرصت نفس کشیدن می‌دهند. جذاب‌تر هم این است که چنین رویکردی هنگام برخورد آن‌ها با انواع‌واقسام کاراکترهای قصه هم دیده می‌شود. سریال Harley Quinn شاید در اسم فقط یک شخصیت اصلی داشته باشد، ولی برای پروتاگونیست‌ها و آنتاگونیست‌های زیادی وقت می‌گذارد؛ شخصیت‌هایی غالبا خاکستری و بعضا کاملا سیاه و سفید که همگی به اندازه‌ی لازم بددهن هستند (!) و دلایل کافی برای بلا آوردن بر سر یکدیگر را دارند.

اما شاید مهم‌ترین مواردی که سریال به خاطر آن‌ها با این تعداد از شخصیت‌ها گیج نمی‌شود و در مسیر درستی می‌ماند، شیوه‌های متفاوتی باشند که برای پرداختن به هر کاراکتر استفاده شده‌اند؛ روش‌هایی باز هم گره‌خورده به شناخت مخاطب هدف از فرهنگ عامه و محصولات معروف قدیمی که بدون توهین کردن به کاراکترها، آن‌ها را از یکدیگر جدا ساخته‌اند.

پویزن آیوی و هارلی کوئین به‌عنوان شخصیت‌های اصلی انیمیشن جدید برادران وارنر، شخصیت‌پردازی‌های پیچیده‌ای دارند که هم‌ذات‌پنداری مخاطب را عالی به‌دست می‌آورند. آن‌ها شخصیت‌های چندبعدی، دارای پیشینه‌های خاص و لایق کند و کاو،‌ پیچیده و درگیرشده با احساسات متفاوت هستند و در مرکز قصه قرار دارند. از آن سو فیلم موقع پرداختن به شخصیت‌های اصلی دیگر سراغ کاراکترهایی می‌رود که آن‌چنان حضور قدرتمندی در اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی نداشته‌اند؛ تا سازندگان راحت بتوانند نسخه‌ی منحصر‌به‌فرد خود از آن‌ها را بسازند. کینگ شارک مثلا یکی از همین کاراکترهای سریال Harley Quinn به شمار می‌آید که دقیقا جذابیت اصلی را وام‌دار تغییر نسبت به شناخت اکثر مخاطبان از خود است.

ولی در مرحله‌ی بعدی با شخصیت‌هایی فرعی مواجه می‌شویم که مدت‌زمان کمتری مقابل چشمان مخاطب ظاهر می‌شوند و وابسته به یک نکته‌ی خاص هستند؛ چه بین که همیشه با شوخی با صدای تام هاردی و دیالوگ‌های فیلم The Dark Knight Rises شناخته می‌شود و چه جوکر و بتمن که پایه‌ای‌ترین و آشناترین تصاویر از این کاراکترها را نشان مخاطب می‌دهند.

نکته این‌جا است که فضای کمدی اغراق‌آمیز اثر، هم این شخصیت‌پردازی‌های تک‌خطی را به اندازه‌ی کافی اثرگذار می‌کند و هم حتی اجازه‌ی سر رفتن حوصله‌ی مخاطب موقع آمدن ابرقهرمان‌هایی مانند واندر وومن و سوپرمن را نمی‌دهد؛ سوپرهیروهای بسیار بسیار معروف که صرفا در قالب حضور افتخاری قدم به سریال می‌گذارند. به بیان بهتر شاید نگه داشتن کمیسر گوردون در جایگاه «مردی شکست‌خورده که در آرزوی موفقیت است و وابستگی جنون‌آمیزی به بتمن دارد» در یک سریال دیگر شدیدا مخاطب را آزار دهد، ولی این‌جا بارها و بارها او را می‌خنداند. چرا؟ چون شاید تعریف کاراکتر مورد بحث تک‌خطی باشد، ولی سازندگان هر بار ایده‌ی جالبی برای معرفی طنزآمیز او به مخاطب می‌یابند. یک اثر کمدی پراغراق و ساخته‌شده برای مخاطب خاص، گاهی می‌تواند یک جوک را به ۱۰ شکل متفاوت روایت کند و دست‌کم ۹ خنده‌ی عالی از تماشاگر بگیرد. این دقیقا حرکتی است که کشش شخصیت‌پردازی‌های فرعی «هارلی کوئین» را نیز حفظ کرد.

در این بین شاید عجیب به نظر برسد که سازندگانی که انقدر روی تر و تازه نگه داشتن شخصیت‌پردازی‌ها وقت می‌گذارند، در ساخت اپیزودهایی با کیفیت یکسان شکست می‌خورند. سریال Harley Quinn انقدر جذابیت دارد که مخاطبان اصلی هیچ‌وقت آن را رها نکنند، ولی واقعا یکی از آن محصولات دنیای تلویزیون است که می‌توان قسمت‌های مختلف آن را در گروه‌هایی همچون اپیزودهای متوسط، اپیزودهای خوب و اپیزودهای معرکه تقسیم کرد. همین نکته باعث می‌شود که گاهی پس از تمام شدن یک قسمت، به اندازه‌ی دفعه‌ی قبل برای اپیزود بعدی انتظار نکشید و احساس مواجهه با محصولی موفق در حفظ کیفیت خود را نداشته باشید.

همچنین نمی‌توان انکار کرد که «هارلی کوئین» گاهی خارج از متن، شعاری می‌شود و محتواهایی را مقابل مخاطب می‌گذارد که به شکل درست و بی‌اشکال وارد داستان نشده‌اند. خوش‌بختانه درصد بسیار پایینی از دقایق سریال را لحظاتی تشکیل می‌دهند که بدون توجیه داستانی قوی، خود را پشت برخی شعارهای مخفی می‌کنند. اما باز مخاطبی که حساسیت قابل توجهی نسبت به مواجهه با چنین مواردی در آثار هالیوودی دارد، قطعا آن‌ها را جزو نقاط ضعف اثر می‌بیند. چرا که سرگرم‌کنندگی دائمی انیمیشن مورد بحث را به شکلی توجیه‌ناپذیر قطع می‌کنند. آن هم وقتی خود به خود لحظاتی زیبا در دل داستان‌گویی اثر وجود دارند که به شکلی جذاب‌تر، پیام‌هایی مهم‌تر را تحویل بیننده می‌دهند.

همزمان نباید انکار کرد که هرچه سریال گاهی بیش از حد از لحاظ داستانی به تکرار می‌افتد و روی موضوعات مشابهی مانور می‌دهد یا موقع شکل دادن یک اپیزود، به اندازه‌ی بهترین اپیزودهای خود عالی ظاهر نمی‌شود، از لحاظ بصری خلاقیت‌های لایق توجهی دارد. سازندگان استفاده‌ی زیادی از سبک انیمیشن‌سازی اثر خود کرده‌اند و مثلا گاهی به یک قسمت خاص، تنها با رنگ‌بندی‌های درست، حس‌وحالی منحصر‌به‌فرد می‌بخشند. «هارلی کوئین» گاهی به شکلی غیرمنتظره می‌تواند اپیزودی شجاعانه را ارائه کند که تقریبا هارلی کوئین در آن وجود ندارد!

افراد حاضر در تیم نویسندگی و کارگردانی درک کرده‌اند که جامعه‌ی مخاطب بسیار گسترده‌ای ندارند که مثلا بخواهد از چنین تصمیمی به خروش بیاید. پس کار خود را انجام می‌دهند و از خلاقیت‌های این‌گونه پا پس نمی‌کشند؛ خلاقیتی که راستش را بخواهید، باتوجه‌به برخی اپیزودهای به تکرار افتاده‌ی سریال اگر از راه نمی‌رسید، «هارلی کوئین» قطعا نمی‌توانست محصول امروز باشد.

«هارلی کوئین» از آن محصولات انیمیشنی تلویزیون امروز است که هم ریتم سریع خود را از دست نمی‌دهند و خسته‌کننده نمی‌شوند و هم لحظات مهم را دست‌کم نمی‌گیرند. این سریال همان زمان که داستانکی ۲ قسمتی را به خوبی تکمیل می‌کند، روی جلو بردن منطقی و آرام‌آرام خط اصلی قصه‌گویی خود هم وقت می‌گذارد؛ تا هم سریع باشد و هم عجول به نظر نرسد.

به همین خاطر وقتی به احساسی‌ترین بخش‌های قصه و مهم‌ترین قوس‌های شخصیتی کاراکترها می‌رسیم، ضربه‌های واردشده بر آن‌ها را احساس می‌کنیم. این یکی از آن سریال‌های یک‌بارمصرف سرگرم‌کننده نیست که پس از دیدن هر اپیزود آن‌ها می‌دانید صرفا مدتی را سرگرم شده‌اید، خندیده‌اید و به‌زودی همه‌چیز را فراموش می‌کنید. «هارلی کوئین» حتی در پرایرادترین لحظات خود، برای آن‌هایی که با این کاراکترها و فیلم‌ها و سریال‌های معروف‌شان خاطرات زیادی دارند، نه فقط اثری قابل تماشا که اثری لایق تماشا به نظر می‌رسد. جالب‌تر هم اینکه فصل دوم وقتی تمام می‌شود که هم می‌توان منتظر ادامه‌ی آن شد و هم از پایان‌بندی کلی داستان‌های مطرح‌شده در ۲ فصل آغازین راضی بود.

(پاراگراف‌های پایانی مقاله بخشی از داستان یکی از قسمت‌های ۲ فصل اول سریال را اسپویل می‌کنند)

تماشاگران متعددی را می‌توان یافت که وقتی محصولات خارج‌شده از مدیوم‌های آشناتر را زیر ذره‌بین می‌برند، غالبا به این توجه می‌کنند که چه‌قدر در استفاده از قابلیت‌های یک مدیوم خاص و دارای مخاطب کمتر موفق بوده است؛ چه وقتی انیمه‌های خارق‌العاده‌ای را می‌بینند که ابدا نمی‌توانستد بدون اغراق‌های بصری جهان زیبای انیمه‌های ژاپنی خلق شوند و چه وقتی کمیک سیاه‌وسفید «مردگان متحرک» (The Walking Dead) رابرت کرکمن را می‌خوانند و اطمینان دارند هرگز نمی‌توانست به‌عنوان یک کمیک رنگی، فضاسازی‌های عجیب‌وغریب و کم‌نظیر خود را داشته باشد.

به بیان بهتر وقتی یک محصول، مثلا از گروهی غیر از فیلم‌های لایواکشن مرسوم و انیمیشن‌های کاملا ۳بعدی و پرخرج روز بیرون می‌آید، کم نیستند مخاطبانی که به‌دنبال لحظات ویژه می‌گردند. زیرا آثار مورد بحث دقیقا به کمک چنین لحظاتی می‌توانند ورای بودجه و اهداف مالی خود، به همگان توضیح بدهند که چرا در بهترین فرم ممکن به مخاطب ارائه شده‌اند. مثلا آیا کسی می‌تواند «ریک و مورتی» معرکه‌ی جاستین رویلند و دان هارمون را حتی برای کسری از ثانیه با ظاهری غیر از آن‌چه دیده‌ایم، متصور شود؟ یا می‌توان کارشناسی را یافت که بگوید بازی Life is Strange دونت‌ناد در فرمی خارج از فضای بازی‌های انتخاب‌محور داستانی، بهتر جواب می‌داد؟ خوش‌بختانه نه! چون هر دو اثر نام‌برده از مدیوم خود شروع می‌شوند و در مدیوم خود پایان می‌یابند. آن‌ها به ترتیب کاری می‌کنند که مخاطب از چارچوب‌های جهان انیمیشن‌های خاص بزرگ‌سالانه و بازی‌های ویدیویی برای قصه‌گویی سپاسگزار باشد. مخاطب می‌فهمد که این تجربه‌ها را نمی‌توانست در جای دیگری با این کیفیت بیابد.

پس اگر کسی به‌دنبال پیدا کردن کلیدی‌ترین دلیل موفقیت «هارلی کوئین» بود، می‌توان او را به سرتاسر ماجرای دوستی کوتاه‌مدت گوردون با دست جداشده از بدن کلی‌فیس ارجاع داد؛ قصه‌ای بسیار خنده‌آور و همزمان احساسی و حساب‌شده که گوردون را به‌عنوان یک شخصیت جلو می‌برد، کلی‌فیس را بهتر به مخاطب می‌شناساند و از نیاز همه‌ی موجودات به دوستی بیشتر و همراهی با یکدیگر می‌گوید. فارغ از آن که هویت داشتن دست کلی‌فیس هم نمادی از وجود شخصیت‌های گوناگون و لایق دیده شدن در وجود یک انسان ثابت است.

ثانیه‌هایی مانند لحظات تشکیل‌دهنده‌ی همین سکانس توصیف‌شده، جلوتر از هر شوخی یا ارجاعی به فرهنگ عامه، «هارلی کوئین» را معرفی خواهند کرد. تماشاگر وقتی مقابل خندیدن گوردون با دست قطع‌شده می‌نشیند، احتمالا این سکانس را در چندین و چند مدیوم یا حتی فرم دیگر متصور می‌شود و فقط لحظه‌ای احمقانه و بدون تاثیر را در ذهن مشاهده می‌کند. اما این لحظه این‌جا کاملا جواب داده است. «هارلی کوئین» با اینکه در قسمت‌های زیادی جای پیشرفت داشت، همان‌چیزی از آب درآمد که باید باشد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
9 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.