آیا سرگذشت ندیمه پس از فصل پُرمشکلِ سوم به روزهای اوج این سریال بازگشته است؟ فصل چهارم پاسخ خشنودکنندهای به این سوال میدهد. همراه نقد میدونی باشید.
چه چیزی لذتبخشتر از سریالی که کیفیتش را بهطرز نامتزلزل و یکدستی از اپیزودی به اپیزود بعدی، از فصلی به فصل بعدی حفظ میکند است؟ سریالی که پس از تجربهی اُفت کیفیِ کلافهکنندهای که رابطهی عاشقانهمان با آن را تا مرزِ قطع اُمید از بهبودی دوبارهاش بُرده بود، از سرگشتگی رها پیدا میکند و مجددا روی فُرمِ منسجم سابقش بازمیگردد. به قول گیلیادیها: برکت به میوهی دل! پس از فصل سوم سرگذشت ندیمه که مشکلات داستانگویی پُرتعدادش لذت بُردن از کابوسهای جمهوری گیلیاد را خیلی سخت کرده بود، درحالی به تماشای فصل چهارم نشستم که خودم را برای دلسرد شدن آماده کرده بودم، اما چیزی که در عوض با آن مواجه شدم شگفتزدهام کرد. سرگذشت ندیمه در یک چشم به هم زدن از سریالی که در فصل سوم برای توجیه کردنِ وجودش دست و پا میزند، با هر اپیزودی که میگذشت یکی از عناصر معرفِ دنیای هولناک مارگارت اَتوود را از دست میداد و بیش از پیش به ورطهی ملال و اکسپلوتیشن سقوط میکرد، در اپیزودهای آغازین فصل چهارم خودش را دوباره پیدا کرده است و به انجام مُرتب همان کاری که در انجامش استاد است و روز اول به خاطرش شیفتهی این سریال شدیم بازگشته است: کالبدشکافی رواشناسانه و جامعهشناسانهی یک حکومتِ فاشیستِ مردسالارِ توتالیتر و موشکافی همهی لایههای بیشمارِ ظریفِ شرارتی که شامل میشود و همهی لایههای درد و زجرهای سرسامآوری که به قربانیانش تحمیل میکند.
خبر خوب این است: سرگذشت ندیمه پس از یک فصل وقفه، دوباره به وضعیت سابقش به عنوانِ یک چرخگوشت احساسی که تماشاگرانش را در آغاز یک اپیزود از یک سو میبلعید و آنها را تکهتکهشده و له و لورده از سوی دیگر بیرون تُف میکرد بازگشته است. از زمانی که خالقان سرگذشت ندیمه تصمیم گرفتند از منبعِ اقتباسشان جلو بزنند میدانستند که چالشِ حساسی پیش رو خواهند داشت. مسئله این است که سرگذشت ندیمه با این تصمیم در حالی میبایست اکنون نه بهعنوان یک مینیسریال، بلکه به عنوان یک سریال بلند، گسترش پیدا میکرد و بالهایش را باز میکرد که این حرکت در تضادِ مطلق با کتاب مارگارت اتوود که به چارچوب بسته و فُرم مینیمالیستیاش معروف است قرار میگیرد. به خاطر همین است که اتوود، داستانِ جون را با سوار شدن او در ماشینِ نگهبانان به سوی آیندهی نامعلومش به اتمام میرساند (پایان فصل اول). چون اگر میخواست داستان او را ادامه بدهد، مجبور به گسترش دادنِ افقِ داستان میشد. در فصل اول سریال و حتی بیشتر از آن در کتاب، آفرد فقط گوشهی کوچکی از سازوکار گیلیاد را در قدمزدنیهای روزانهاش به سوپرمارکت میبیند؛ او بدون هیچ تلویزیون و رادیو و اینترنت و اخباری نمیداند که در آنسوی شهر چه اتفاقی میافتد، چه برسد به آنسوی دنیا. شاید حتی کلونیها نیز چیزی بیش از تهدیدی قلابی برای ترساندنِ خطاکاران نباشند.
سرگذشت ندیمه سعی کرد و موفق شد تا برای یک فصلِ ۱۳ قسمتی دیگر هم که شده، فضای بسته و خفقانآورِ گیلیاد را حفظ کند و جایگاه جون بهعنوان یک بازماندهی بینوا که فقظ نظارهگر دنیای اطرافش است را حفظ کند، ولی داستانها هرچه بیشتر ادامه پیدا کنند، هرچه بیشتر بال و پر میگیرند و سرگذشت ندیمه بالاخره مجبور بود تا واردِ فازِ بعدیاش از لحاظ شخصیتپردازی و دنیاسازی شود. سریال تا ابد نمیتوانست داستانگوییاش را به خانهی واترفوردها محدود کند و تا ابد نمیتوانست جون را در حال زجر کشیدن و پاسکاری بین یک لحظهی عذابآور به یک لحظهی عذابآورِ دیگر نگه دارد. از لحظهای که جون در پایان فصل دوم تصمیم گرفت اِمیلی را همراه با نیکول به کانادا بفرستد، از فرصت ایدهآلش برای فرار بگذرد و برای نجات دخترش در گیلیاد باقی بماند، سریال را به دو دوران قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. از آن لحظه به بعد سرگذشت ندیمه از سریالی که با اطاعت و فرمانبرداری و فرارهای شکستخوردهی متوالی تعریف میشد، به سریالی دربارهی شورش و طغیان و انقلاب متحول شد. از سریالی که سوخت درامش را از عجز و ناتوانی کاراکترهایش در برابر «ابتذال شر» تامین میکرد، به سریالی دربارهی ایستادگی آنها در برابر آن متحول شد؛ از سریالی دربارهی «بقای مطلق»، به سریالی دربارهی «مبارزه متقابل» دنده عوض کرد.
بنابراین سوالی که سازندگان باید پاسخ متقاعدکنندهای برای آن داشتند این بود: چگونه جون را بهطرز اُرگانیکی از یک کاراکتر منفعل که تمام طغیانهایش به مجازاتهای فیزیکی و شکنجههای روانی خُردکنندهای منجر میشدند را به یک انقلابیِ فعال و دونده تبدیل کنند؟ و چگونه در این راه، مراقب باشند که وحشتِ گیلیاد به عنوان یک آنتاگونیستِ شکستناپذیر و بیرحم را کاهش ندهند؟ فصل سوم اکثر اوقات از مدیریت این چالش سربلند خارج «نشد». هدف سریال این بود تا جون را تا پایان فصل سوم به یک انقلابی که با فراری دادن ۸۶ بچه، خودش را در عمل ثابت میکند تبدیل کند و زوج واترفوردها را با خارج کردن از گیلیاد وارد مرحلهی تازهای از داستانشان کند. گرچه این تحول به طبیعیترین و منظمترین شکلی که میشد صورت نگرفت، اما این تحول فارغ از اینکه چقدر زُخمت بود، بالاخره برای قرار دادن کاراکترها بر سر جایگاهِ جدیدشان روی میدان بازی ضروری بود. حالا که تکلیف کاراکترها مشخص شده است، فصل چهارم به داستانگویی باوقار و ظریفِ دو فصل نخست، تاریکیِ بیتعارف و تکاندهندهای که به جای شوکهای گذرای پوچ، در خدمتِ درام است، بازگشته است. یکی از قانونهای نانوشتهی سرگذشت ندیمه این است که کوچکترین پیروزیهای کاراکترهایش را قبل از اینکه از گلویمان پایین بروند، با فرود آوردن چکشِ عذابش از دماغمان درمیآورد (اعدام قُلابی ندیمهها پس از امتناع آنها از سنگسار دوستشان را یادتان میآید؟ اجبار ندیمهها برای شرکت در مراسم خاکسپاری محترمانهی فرماندهها پس از انفجار ندیمهی انتحاری در جمعشان را چطور؟).
حالا سوال این است که سریال اینبار از چه روشی برای خاکستر کردن لذتِ ناشی از فراری دادن ۸۶ بچه، بزرگترین و بادوامترین پیروزی قهرمانان در تمام طولِ عمرِ سه فصلیاش استفاده میکند؟ دستودلبازانهترین لطفی که سریال در حقمان کرد، حتما باید با وحشتی همتراز، زهرمارمان شود و خب، اپیزود افتتاحیهی فصل چهارم که به عواقبِ ماموریت نجات جون میپردازد از آن اطمینان حاصل میکند. اکثر زمانِ این اپیزود که «خوکها» نام دارد، در یکی از خانههای امنِ مِیدی که در مزرعهی سرد و بیرنگورویی در وسط ناکجاآباد واقع است جریان دارد. ندیمهها و مارتاهای فراری کشاورزی میکنند، دامها را غذا میدهند و قوای از دسترفتهشان را در حینِ فکر کردن به حرکت بعدیشان بازپس میگیرند. جون چند هفتهای را به استراحت کردن و بهبود یافتنِ زخم گلولهاش سپری میکند. او از پنیسیلینِ خانگی که از میوهی کپکزده تهیه شده برای درمان زخمش استفاده میکند و روی جای زخمش روغنِ خانگی میمالد. البته که هیچکدام از اینها به معنی تن دادنِ بیش از حد جون به مراقبتی که واقعا به آن نیاز دارد نیست. اگر به خاطر جراحتی که او را بیتوجه به خواستهاش زمینگیر کرده است نبود، او از بیقراری و نگرانی چشم روی چشم نمیگذاشت.
جون برای خلاص شدن از این تختخواب آرام و قرار ندارد. صدای جون را در قالب وویساُور میشنویم که میگوید: «درد دنیاتو خیلی کوچیک میکنه. دنیای من نمیتونه کوچیک باشه. حالا نه. چون بقیه به من برای محافظت ازشون نیاز دارن». سوالی که این اپیزود مطرح میکند این است: جون برای محافظت از دوستانش در برابر شرِ مطلقی که برای دستیابی به چیزی که میخواهد از ارتکاب هیچگونه جنایتی ابایی ندارد، چه تصمیمی میگیرد؟ تعریف جون از عدالت چیست؟ چون عدالت یکی از تمهای محوری این اپیزود است. هرکدام از جبهههای این اپیزود تعریفِ منحصربهفردِ خودشان را از عدالتِ راستین دارند. گیلیاد در نتیجهی فراری دادن بچهها قصد دارد در حرکتی تلافیجویانه به کانادا حمله کند. عمه لیدیا از همان شورایی که او را به مدتِ نوزده روز شکنجه کرده بودند درخواست میکند ردِ جون را بزنند و او را تحویلش بدهند، چرا که به عقیدهی او جون همان عنصرِ فریبکاری است که دیگر دخترانش را از راه به در کرده است. فرمانده واترفورد در تورنتو به مارک (مامور دولت ایالات متحده در کانادا) هشدار میدهد که پیروزی موقتی آنها به تهاجم نظامی گیلیاد به خاکِ کانادا و مرگ جون منتهی خواهد شد. هرکدام از سران بالارتبهی گیلیاد در عین توجیه کردنِ جنایتهای وحشتناکشان، مجازاتِ راستین مسببانِ فراری دادن بچهها را نوید میدهند.
اما مسئله این است که جبههی مقابل هم به همین اندازه تشنهی خون است و این دقیقا همان چیزی است که به سوال چندلایه و پیچیدهی این اپیزود دربارهی تعریفِ عدالت منجر میشود. این نکته همان چیزی است که این اپیزود را در جایگاهِ منحصربهفردی در مقایسه با اکثر اپیزودهای سریال قرار میدهد. گیلیاد تقریبا همیشه حکم قطبِ تاریکیِ سریال را داشته است. شکنجههای فیزیکی و روانیِ بیشمارِ گیلیاد تقریبا تکتکِ اپیزودهای سریال را با جیغ، خون، اشک و جنازه تزیین کرده است. همیشه میتوانیم روی گودالِ بیانتهای بیاخلاقی گیلیاد برای غافلگیر کردنمان با شرارتهای تازه حساب باز کنیم. «خوکها» اما یکی از آن اپیزودهای نادری است که شرارتش از منبعِ غیرمنتظرهای سرچشمه میگیرد و این چیزی است که آن را بهطور ویژهای ترسناک میکند. همهچیز پیرامون نخستین کاراکتر جدید این فصل میچرخد: خانم کیـز (مککنا گریس)؛ تمام فکر و ذکرِ خانم کیز به عنوان همسرِ نوجوانِ فرماندهی سالخورده و فرتوتِ خانهی امن فقط یک چیز است: او برای انتقامجویی از تکتک مردان گیلیاد مصمم و بیآرام و قرار است. گرچه این خواسته حکم آرزوی پیشفرضِ همهی زنان قربانی گیلیاد را دارد، اما خانم کیز در حین ابراز خواستهاش انرژی شوم و مضطربکنندهای از خود صاتع میکند.
درواقع، او به حدی برای دیدن مرگِ مردان گیلیاد (نه مبارزه برای آزادی) هیجانزده و مشتاق است که حتی جون را هم که خودش در زمینهی گرفتن تصمیماتِ بیفکرانه از روی عصبانیت سابقهدار است میترساند و نگران میکند. مککنا گریس در به تصویر کشیدنِ این شخصیت به تعادلِ دقیقی بینِ پریشانحالی همدلیبرانگیز یک دختر ۱۴ سالهی وحشتزده و یک روانیِ بیثبات و غیرقابلاعتماد که هیچ اصول اخلاقی دیگری به جز خشم ندارد دست پیدا میکند. اوضاع وقتی پیچیدهتر میشود که متوجه میشویم فرمانده کیز قادر به باردار کردنِ همسرش نبوده است و در نتیجه، از روی درماندگی دختر نوجوان را در طول ازدواجشان در اختیار مردان مختلف میگذاشته. این افشا درست در زمانی که به نظر میرسید خانم کیز چیزی بیش از یک دختر شورشیِ سادیستیِ که جون را بهطرز کورکورانهای ستایش میکند نیست، بیتابیاش برای هرچه زودتر مجازات کردنِ مردان گیلیاد را قابلدرک میکند. تا اینجا همهچیز طبقِ فرمول آشنای سرگذشت ندیمه پیش میرود. اما پس از اینکه زنان مزرعه یکی از مُزدوران گیلیاد را که از قضا یکی از متعرضانِ خانم کیز نیز است دستگیر میکنند، جون فرصت ایدهآلی برای سیراب کردنِ عطش خونِ خانم کیز به دست میآورد.
خانم کیز در اوایل این اپیزود از تماشای دست روی دست گذاشتنِ جون دل خوشی ندارد و جون هم نگران است که نکند نیاز کنترلناپذیرِ خانم کیز برای انتقامجویی به تصمیم احمقانهای که کار دستشان بدهد منجر شود. بنابراین وقتی جون این فرصت را به دست میآورد تا چیزی که خانم کیز از او طلب میکرد را فراهم کند، او چاقو را به دست خانم کیز میدهد. در نگاه نخست هیچ مشکلی در پایانبندی این اپیزود دیده نمیشود. اینکه یک دختر نوجوان در چارچوب فضای «بکش یا کُشته شو»ی گیلیاد میخواهد مردی را که به او تعرض کرده بود بکشد قابلدرک است. حتی اینکه یک زن بالغ بخواهد به مردی که به او آسیب رسانده بود صدمه بزند نیز قابلدرک است. اما چیزی که در پایانِ این اپیزود میبینیم هیچکدام از اینها نیست. چیزی که در پایان این اپیزود میبینیم این است: یک زن بالغ یک چاقو دست یک دختر نوجوان میدهد و او را با زمزمهی مادرانهای در گوشش («سربلندم کن») برای قصابی کردنِ یکی از مردانی که به او تعرض کرده بود تشویق میکند. این اتفاق پس از اینکه جون آن مرد را به جرم خیانت به ایالات متحده به مرگ محکوم میکند اتفاق میاُفتد. سوال این است: حالا که جون نقش قاضی و هیئت منصفه را ایفا میکند، چرا مسئولیتِ جلاد را به شخص دیگری میسپارد؟
در حالت عادی انتظار میرود که جون جلوی آلوده شدن دستِ این دختربچه به خون را بگیرد؛ یا خودش مرد متعرض را به قتل برساند یا خانم کیز که ناسلامتی کم و بیش همسن و سالِ بچهی خودش است را متقاعد کند که کُشتنِ متجاوزش به جز آشفته کردن وضعیتِ روان زخمیاش هیچ آرامشی در پی نخواهد آورد. اما وقتی هیچکدام از اینها اتفاق نیافتاد. انتظار داشتم معلوم شود خانم کیز برخلافِ بیتابیاش برای انتقامجویی، دل و جراتِ به کار بُردن چاقو علیه تعرضگرش را نخواهد داشت. اما همهی این تصورات یکی پس از دیگری غیرواقعی از آب در میآیند. کمی بعد خانم کیز با سر و وضعِ خونآلود در اتاق خوابِ جون ظاهر میشود و درحالی که او را در آغوش کشیده است کنارش روی تختخواب دراز میکشد. جون در پاسخ به «دوستت دارمِ» خانم کیز با لحنی که فقط آن را در حال خطاب کردن بچهاش شنیده بودیم میگوید: «منم دوسِت دارم موزی». به بیان دیگر، جون در این اپیزود برای خودش به یک پا عمه لیدیا تبدیل شده است. نتیجه به دیدن جون از زاویهی ترسناکِ عامدانهای منجر میشود که خودِ سریال از آن آگاه است.
برخلاف فصل گذشته که به نظر میرسید سریال نسبت به عواقب اخلاقی بسیاری از تصمیماتِ جون که به سوءاستفاده از اطرافیانش یا آسیب زدن به دیگران منجر میشد ناآگاه بود (سوءاستفاده از بیماری روانی خانم لورنس برای دیدن دخترش را یادتان میآید؟ ارتباط برقرار کردن با مارتای پرستارِ بچهاش که به اعدام شدن او منجر شد چطور؟)، پایانبندی این اپیزود به جای تشویق کردنِ تصمیم جون یا زیرسیبیلی رد کردنِ آن، وحشتش را دستکم نمیگیرد و روی این حقیقت که جون در مسیر سرنگون کردنِ هیولاهای گیلیاد باید خود هر از گاهی به هیولابودن و استفاده از تاکتیکهای آنها تن بدهد تاکید میکند. در جریان این اپیزود شاهد پدیدار شدن نخستین نشانههایی که به صعود کردن جون به جایگاهِ یک قهرمان اسطورهای در بینِ قربانیان گیلیاد اشاره میکنند هستیم؛ چه در قالب هیجانزدگیِ کودکانهی خانم کیز از دیدنِ بزرگترین سلبریتی این روزهای گیلیاد و چه در قالب حسِ خودبزرگبینانهای که جون به عنوانِ ناجی یکتنهی ندیمههای فراری نسبت به خودش دارد. بنابراین اینکه جون با آگاهی از کُنترلی که روی خانم کیز دارد، یک چاقو دستش میدهد و او را با لبخند به سمت سفره کردن شکمِ متجاوزش دعوت میکند سوءاستفادهگرایانه است.
قضیه دربارهی این نیست که بلایی که سر مرد تعرضگر آمد حقش نبود؛ قضیه دربارهی مسئلهی اخلاقی ناشی از تبدیل کردن یک بچه به یک قاتل است. شاید این مسئله دقیقا همان چیزی است که در طول این فصل با آن گلاویز خواهیم بود. از یک طرف گیلیاد از جون به عنوان یکِ خائنِ فاسد، کثیف و منحرف که ارزشهای جمهوری الهیشان را زیر پا میگذارد یاد خواهد کرد و از طرف دیگر، جون از زاویهی دید کانادا حکم یک فرشتهی نگهبانِ ازجانگذشتهی جسورِ پاک و منزه را ایفا میکند. اما چیزی که ما بینندگان سریال میبینیم، کسی است که در آن واحد قادر به از خودگذشتگی برای نجات ۸۶ بچه و تبدیل کردن یک دختر نوجوان به یک قاتل است؛ ما شاهدِ آسیبپذیرترین بخشهای انسانیتش و هولناکترین امیال و وسوسههایش هستیم؛ ما انزجارش نسبت به گیلیاد را درک میکنیم و تن دادن او به امتیازهای خودخواهانهاش به عنوان یک ناجی را میفهمیم. ما برای دل و جراتش برای گفتنِ «ما مِیدی هستیم. ما مخفی نمیشیم. ما میجنگیم» هورا میکشیم و سپس، از ترغیب شدن یک دختر نوجوان برای بیرون ریختنِ امعا و احشای یک نفر دیگر به خود میلرزیم. به بیان دیگر، درحالی که گیلیاد و کانادا شاهدِ جنبههای محدودی از جون هستید، درحالی که دیدگاهِ هرکدام از آنها جون را بهطور مساوی از وسط به یک هیولای فاسدکننده و به یک قهرمانِ آزادیبخش تقسیم کرده است، ما شاهد تمامیتِ واقعی جون هستیم؛ تمامیتِ کثیف و پیچیدهای که از خصوصیات زیبا و تهوعآوری که بهطرز جداییناپذیری درون یکدیگر ذوب شدهاند تشکیل شده است.
وقتی میگویم دلم برای سرگذشت ندیمه تنگ شده بود، دقیقا منظورم چیزی مثل اپیزود دومِ این فصل است؛ این اپیزود نشان میدهد که سریال حتی با گسترش دادن اُفقش به فراتر از چارچوب منبعِ اقتباسش، حتی با متمایل شدن به سمت انقلاب، چگونه کماکان میتواند به چیزی که آن را درگیرکننده ساخته بود وفادار بماند: تمایلش به گلاویز شدن با پیچیدگیهای ظریف کشمکشهای کاراکترهایش و مهارتش در بیرون کشیدنِ مو از ماستِ احساساتِ چندوجهی آنها. اپیزود دوم که بهترین بخشهایش در کانادا جریان دارد، با دو چیز کار دارد: نخست اینکه فرود آمدن یک هواپیما با ۸۶ بچه در کانادا به معنی پایان عملیات نجات نیست (درواقع بخش سنگین و کلافهکنندهی نجات آنها به محض نشستن هواپیما آغاز میشود) و دوم تاکید روی لایهی دیگری از شرارتِ انگلوارِ گیلیاد که حتی پس از خارج شدن از مرزهای این کشور شیطانی یقهی قربانیانش را محکم چسبیده است و همچنان آزارشان میدهد. به عبارت دیگر، این اپیزود دربارهی این است که خوبی همیشه موجبِ خوبیِ بیشتر نمیشود. گرچه نجات دادن ۸۶ بچه در ظاهر بهترین اتفاقی است که میتوانست بیافتد، اما ناگهان عواقبِ ناخواستهاش مثل مور و ملخ سر در میآورند. یک راهحل به ساخته شدنِ یک سونامی از مشکلاتِ تازه منجر میشود.
سرگذشت ندیمه همیشه شیفتهی این ایده بود است: اینکه حتی ضروریترین شورشها هم بدون عواقبِ منفیِ غیرمنتظره نیستند. اپیزود دوم به این واقعیت اختصاص دارد: خوشحالی باورنکردنی اما موقتیِ ناشی از فرود هواپیمای بچهها همچون پرتاب سنگی به وسط دریاچه، سلسله امواج بیانتهایی را در زندگی کاراکترهایش پدید آورده است. نتیجه یکی از آن اپیزودهای کمیابی است که میتوان آن را با صفتِ «مُفرح» توصیف کرد. سرگذشت ندیمه خیلی چیزها میتواند باشد (خفقانآور، دلخراش، پُرتنش)، اما معمولا «مُفرح» یکی از صفاتِ معرف سریال نیست. با وجودِ این، وقتی با اپیزودی طرفیم که بینِ جون در گیلیاد، مویرا و لوک در تورنتو و زوجِ واترفوردها در زندان رفت و آمد میکند، نتیجه اپیزودی است که با عدم محبوس کردنمان به یک نقطه نظرِ کلاستروفوبیک، به یک وقت استراحتِ ضروری در بینِ اپیزود تکاندهندهی قبلی و اپیزودِ بیوقفه ترسناک بعدی تبدیل میشود. بالاخره ما به عنوان بینندگانِ سریال هم هر از گاهی به فرصتی برای تنفس کردنِ آزادانه به دور از شرایطِ فشردهی نقطه نظرِ جون نیاز داریم؛ کاراکتری که به نظر میرسد با گذشت هر اپیزود بیش از پیش به درونِ نگاه ستایشآمیز دیگران به او غرق میشود و بیش از همیشه برای انتخاب گزینهای که او را مدت زمان بیشتری در گیلیاد نگه میدارد مصمم است.
اما پیش از اینکه به جون برسیم، بگذارید توجهمان را به سمتِ همسایهی شمالی گیلیاد برگردانیم؛ جایی که شاید میزبان انفجاریترین و پُرزرقوبرقترین تحولاتِ داستانی این اپیزود نباشد، اما شامل دراماتیکترینشان است. یکی از نقاط قوتِ این اپیزود عدم روی برگرداندن از احساساتِ متناقضِ بچههای نجاتیافتهی آواره است. واژهی کلیدی در اینجا «آواره» است. آنها شاید از نگاه خارجیها از زنجیرهای گیلیاد آزاد شده باشند (و واقعا هم همینطور است)، اما آزادی آنها از زاویهی دیدِ خود بچهها که در تمام طول عمرشان هیچ جای دیگری به جز گیلیاد را نمیشناختند، همچون سلبِ زندگی آرام و آشنای گذشتهشان و رها شدنشان به وسط یک دنیای بیگانهی سرگیجهآورِ جدید است. قربانیان گیلیاد چنان شستشوی مغزی عمیق و چنان ظلمهای غیرقابلهضمی را تجربه کردهاند که ذهنشان حتی پس از خارج شدنِ بدنِ فیزیکیشان از مرزهای گیلیاد، کماکان آنجا باقی میماند. درواقع گریختنِ از محدودیتهای فیزیکی گیلیاد همچون مقدمهای بر تقلای روانی طولانیمدتِ آنها برای پاکسازی واقعی آن از تاثیر زهرآگینش که به مغز استخوانشان نفوذ کرده است به نظر میرسد.
مثلا به نحوهی رفتار و گفتار ریتا نگاه کنید. گرچه ریتا در سخنرانیاش در مراسمِ جمعآوری کمک مالی از اعمالِ طغیانگرایانهی جون تعریف و تمجید میکند، اما همچنان از همان ادبیاتِ خشکهمذهبیِ گیلیادی برای ارتباط برقرار کردن استفاده میکند؛ سربهزیریاش، شانههای اُفتادهاش، سر خمیدهاش، حالت مضطربش و چشمانِ محتاطش که از نگاه مستقیم به چشمان مخاطبش دوری میکند کماکان در او دیده میشود. گیلیاد بهشکلی هویت مستقل و زندگی حقیقیاش را از او ربوده است که او هیچ چیز دیگری به جز چیزِ جعلی و دروغینی که به او تحمیل شده است نمیشناسد. او حتی در نهایت آزادی کماکان با همان سلولِ انفرادی که گیلیاد به دور جمجمهاش کشیده بود حرکت میکند. این موضوع دربارهی جیمز (یا اَشر)، یکی از بچههای نجاتیافته نیز صدق میکند. او دلتنگِ خانوادهاش در گیلیاد است، قلب کوچکش برای کشور وحشتناکش میتپد و با غم و اندوه اصرار میکند که آنجا خانهی واقعیاش است. مویرا، یکی دیگر از نجاتیافتگانی که به شکل متفاوتی با احساسات متناقضش دست و پنجه نرم میکند؛ او نمیتواند جلوی خودش را از ابراز تنفری که نسبت به جون، بهترین دوستش احساس میگیرد بگیرد. قهرمانبازیهای جون در گیلیاد یک دنیا بچههای آسیبدیدهی بیسرپرست و دردسرهای تازه در دامنشان گذاشته است.
اما شاید تقلای قربانیانِ گیلیاد در هضم کردن ضایعههای روانی غیرقابلتصورشان در هیچ کاراکتر دیگری بهتر از سرینا جوی نمود پیدا نمیکند. چیزی که زندان روانی سرینا را عذابآورتر از هرکس دیگری میکند این است که گرچه او همیشه بهطرز لجبازانهای سعی کرده تا وجودش را انکار کند، اما همزمان باهوشتر و خودآگاهتر از آن است که بتواند دروغی که به خودش میگوید را برای مدت زیادی باور کند. سرینا در یک جور برزخ به سر میبرد. او به عنوان یک پناهنده با کانادا همکاری کرد، اما حالا به عنوان یک جنایتکار جنگی شناخته میشود. او در عین اینکه یکی از قربانیان گیلیاد است، در تدوام داشتنِ این سیستم هولناک نیز نقش داشته است. یکی از چیزهایی که سرینا را به کاراکتر نفرتانگیزی که همزمان روی لبهی باریکِ رستگاری قدم برمیدارد تبدیل کرده این است که او هر از گاهی با انفجارهای گذرا اما همدلیبرانگیزی از خودآگاهی مواجه میشود؛ چه به عنوان نویسندهی جاهطلب و کاریزماتیکی که انگشتش به جُرم اینکه جرات میکند و ایدهی کتاب خواندنِ زنان را مطرح میکند قطع میشود؛ چه به عنوان زنی که در نهایت بچهای که همیشه آرزویش را داشته است را پس میدهد (چرا که میداند این بچه آیندهی بدی در گیلیاد خواهد داشت)؛ و چه بهعنوانِ زنی که نقشهی دستگیری شوهرِ خودش را طراحی میکند.
سرینا نشان داده آنقدر صادق است که نسبت به شرِ گیلیاد نابینا نباشد، اما در آن واحد، قورت دادن این حقیقت که خودِ او نیز یکی از قربانیانِ سیستمی که یکی از خالقان و حامیانش بوده است حساب میشود، به حدی برای او دردناک است که بلافاصله بازدوباره به حالتِ خودانکاری و نرمالسازی شر بازمیگردد. چون اقرار سرینا به اینکه قربانی است فقط به اعتراف به اینکه شوهر سوءاستفادهگری دارد خلاصه نمیشود، بلکه به معنی اعتراف به اینکه خودش در امکانپذیر کردن شرایط مورد سوءاستفاده قرار گرفتن توسط شوهرش نقش دارد منجر میشود. پذیرفتن دومی سختتر از اولی است. تازه در این اپیزود است که سرینا بهطرز انکارناپذیری در برابر پذیرفتنِ این حقیقت که او در آن واحد قربانی یک سیستمِ سوءاستفادهگر و یک شوهر سوءاستفادهگر بوده است نرم میشود. برهنه شدنِ سرینا در صحنهای که توسط دکترها معاینه میشود به برهنه شدنِ استعارهای روح او، به فروریختن همهی دیوارهای دفاعیاش منجر میشود. همین که سرینا مجبور میشود در پاسخ به سوالات دکتر جواب بدهد که بله، شوهرش دست روی او بلند کرده است؛ که بله، شوهرش با او معاشقهی ناامن داشته است و بله، قطع شدن انگشتش کار شوهرش است، چشمانش را به روی وحشتی که همیشه از اعتراف کردن به آن شانه خالی میکرد باز میکند.
به محض اینکه او مجبور میشود صدای خودش را در حال بله گفتن بشنود باعث میشود که خودش را برای نخستینبار از یک زاویهی دید خارجی ببیند. گرچه او بعدا تلاش میکند کارهای شوهرش را با اصرار بر اینکه قطع عضوِ زنان در گیلیاد یک نوع مجازاتِ کاملا قانونی است توجیه کند، اما چهرهی پکر، سرافکنده و خجالتزدهی او در جریان معاینه و صدای سُست و نامتقاعدکنندهاش برای توجیه کردنِ رفتار شوهرش نشان میدهند که حتی خودش هم واقعا به حرفهایی که میزند اعتقاد ندارد. به بیان دیگر، ترمیم کردن ذهنِ ازهمگسستهی سرینا از تعریف کج و کولهای که از زندگی زناشویی به او تحمیل شده است به اندازهی پاک کردن ذهنِ او از ارزشهای کثیفِ نهادینهشدهی گیلیاد سخت است. پس از اینکه سرینا متوجه میشود که فرمانده واترفورد به خودِ خوبِ گذشتهاش بازنخواهد گشت (درواقع بیش از اینکه فرمانده واترفورد بد شده باشد، چشمان سرینا به روی شرارتی که همیشه در این مرد وجود داشته باز شده است) و پس از اینکه او با خبر میشود که باردار است، به نظر میرسد که سرینا شاید بالاخره دلیلی را که برای درهمشکستنِ قفسِ خودساختهاش لازم داشت پیدا کرده است و شاید حتی یک قدم فراتر بردارد و نقشِ خودش در ساختنِ این قفس را بپذیرد.
در بازگشت به گیلیاد، ندیمههای فراری آنقدر بیتاب شدهاند که به حرکت کردن به سمت جمهوری تگزاس فکر میکنند. خانم کیز در مزرعه پرسه میزند و از اینکه ندیمهها او را در گفتگوهایشان راه نمیدهند عصبانی میشود و با خوراندن مُرتب سم به شوهرش جلوی او را از پرسیدن سوالات اضافی و جلوگیری از برگذاری مراسمهای تجاوز گرفته است. خانم کیز غیرقابلپیشبینی به نظر میرسد؛ کسی که نه جون و نه ما تماشاگران کاملا نمیتوانیم به او اعتماد کنیم.
اما حداقل دانش او دربارهی گیاهان سَمی به این معنی است که حالا جون میتواند نقشهی بعدیاش را وارد عمل کند. وقتی جون بهطور قاچاقی به فاحشهخانهی فرماندهان وارد میشود و با خبرچینِ مِیدی دیدار میکند، از عواقب ناخواستهی بیشتری از عملیات نجات بچهها آگاه میشود. نخست اینکه معلوم میشود شهرتِ جون از خود او سبقت گرفته است و اعمالش به افسانهپردازی در بینِ ندیمهها منجر شده است؛ خبرچین از دیدنِ جونِ واقعی که در تضاد با زن بلندقامت و مرگباری که توصیفش را در افسانهها شنیده بود شگفتزده میشود. دوم اینکه جون میفهمد که او الهامبخش طغیانگریهای مختلف در بین ندیمهها (مثل بُردنِ کابلهای برق) بوده است.
اما همانطور که خبرچینِ مِیدی اضافه میکند، متاسفانه اعمال سرکشانهی آنها به یورش گستردهی نگهبانان به بوستون و دستگیری و منتقل کردن برخی از زنان به همان فاحشهخانهای که جون هماکنون آنجاست منتهی شده است. در نتیجه باری دیگر شاهدِ ظهور همان جونی هستیم که به تعلل کردنهایش معروف است. سروکلهی این جون زمانی پیدا میشود که گرچه او فرصت ایدهآلی برای قسر در رفتن از جهنمی که برای خودش درست کرده دارد، اما به دلایلی تصمیم میگیرد که فرارش را به تاخیر بیاندازد. این جون زمانی پدیدار میشود که او تصمیم میگیرد جان کسانی که میشناسد را برای نجات جان کسانی که به ندرت میشناسد به خطر بیاندازد. او انگیزههای مختلفی برای عقب انداختنِ فرارش دارد؛ بعضیوقتها به خاطر عذاب وجدان و غریزهی مادری است و بعضیوقتها به خاطر ایثار و خشم، اما تقریبا همیشه تصمیمش برای تعلل یک ذره زیادهروی احساس میشود. سکانسی که جون و دیزی، خبرچینِ مِیدی نوشیدنیِ سربازان گیلیاد را در جریان یک مهمانیِ پُرهیاهو مسموم میکنند مجذوبکننده است، اما خب، امکان نداشت معطل کردنِ جون به خراب شدن نقشهی فرار او و دیگر ندیمهها منجر نشود.
اپیزودِ سوم این فصل، ساختار اپیزودهای کلاسیکِ سرگذشت ندیمه را دارد. خصوصیتِ مشترکِ اپیزودهای کلاسیک سریال این است که تمام فکر و ذکرِ آنها با خستگیناپذیریِ سنگدلانهای به دستیابی به یک هدفِ شوم خلاصه شده است: آنها میخواهند ما را از نو با جلوهی جدیدی از شرارتِ گیلیاد شوکه کنند؛ آنها میخواهند باری دیگر بهمان ثابت کنند وقتی با حکومتی که کسبوکارش نُرمالسازی شر و واحد پولش تمامیتخواهی مطلق است طرفیم، تلاش برای یافتنِ انتهای فسادشان بیهوده است. دستِ خودمان نیست. در اعماقِ وجودمان دوست داریم باور کنیم حتی رستگاریناپذیرترین جنایتکاران هم بالاخره یک خط قرمز دارند؛ دوست داریم باور کنیم که هنوز یک اصل اخلاقی کج و کوله باقیمانده است که شاید پس از همهی اصولی که زیر پا گذاشتهاند هنوز به آن پایبند هستند. شاید یک اصل اخلاقی باقیمانده در بینِ اقیانوسی از اصولِ شکستهشده واقعا بهدردمان نخورد، اما وجودش بهمان کمک میکند تا چیز ناشناختهای که با آن مواجهایم را قابلهضمتر کند. انسان بهطرز ناخودآگاهانهای عادت دارد که فشار سهمگینِ سرنوشتِ مرگبار اجتنابناپذیرش را با چنگ انداختن به خیالپردازیهایی که توهمِ آرامشبخشِ تغییر سرنوشتش را به او میدهند کُنترل کند.
در رابطه با سرگذشت ندیمه هم با شرایط یکسانی مواجهایم. ما «باید» باور کنیم که هنوز کورسویی از انسانیت در گیلیاد باقی مانده است؛ کورسویی که وقتی نوبتِ ما رسید میتوانیم بهوسیلهی توسل به آن سرنوشت گریزناپذیرمان را تغییر دهیم؛ هیچ چارهی دیگری نداریم؛ باید به خودمان ثابت کنیم که ما استثنا خواهیم بود. اما اپیزودهای کلاسیک سرگذشت ندیمه که معمولا از ابتدا تا انتها به مراسم ویژهی شکنجهی مُمتدِ ندیمهها اختصاص دارند بهطرز بیرحمانه اما همزمان دلسوزانهای این تصورات را خاکستر میکنند و در این میان، غلظتِ تاریکی سریال را که تا پیش از آن غیرممکن به نظر میرسید افزایش میدهند. نتیجه اپیزودهایی هستند که به تجربهی چیزی بدتر از مرگ منجر میشوند؛ شاید در آغاز در برابر مرگ مقاومت میکنیم، اما پس از همهی چیزهای دیگری که در طولِ این اپیزودها نظاره میکنیم، به نقطهای از درماندگی میرسیم که خلاص شدن با یک شلیک مستقیم به جمجمهمان را التماس میکنیم.
الیزابت ماس پس از دوران بازیگریِ ۳۰ سالهاش بالاخره با «گذرگاه» برای نخستینبار روی صندلی کارگردانی نشسته است و او به جای انتخابِ اپیزودی جمعوجور برای شروع، سراغِ یکی از جاهطلبانهترین، جانکاهترین و طوفانیترین اپیزودهای سرگذشت ندیمه رفته است؛ اپیزودی که کارگردانیاش با توجه به ماهیتش به عنوان یک اپیزود جونمحور که خودِ ماس در تکتکِ سکانسهای دلخراشش حضور دارد، دستاورد قابلتوجهای حساب میشود.
«گذرگاه» بدون استفاده از تقریبا هیچکدام از لوکیشنها و دکورهای نُرمال سریال، در جایگاه منحصربهفردی نسبت روندِ همیشگی سریال قرار میگیرد. این اپیزود که اکثر لحظاتش در ساختمان یک زندانِ عظیم جریان دارد، پیرامونِ قرار دادن جون در معرض یک سری متودهای وحشیانهی بازجویی میچرخد. «گذرگاه» از به کار گرفتنِ هر ترفندی که در کتاب دستورالعملِ سینمای وحشت پیدا میکند کوتاهی نمیکند؛ از لامپهای فلورسنتِ چشمکزنِ سرگیجهآور تا موسیقیِ بدشگونی که گویی با سازهای جهنمی نواخته شده است؛ از اکستریم کلوزآپهای خفقانآوری که اجازه نمیدهند حتی یکی از امواجِ سونامی عذابی که روی صورتِ الیزابت ماس جریان دارد از دستمان در برود تا نماهای هایاَنگلِ فراوانی که درماندگی مطلقِ جون را برهنهتر از همیشه میکنند؛ از صدای آه و نالهها و شیونهای ضعیفی که در راهروهای زندان پژواک پیدا میکنند تا اتاقهای شکنجهای که انگار از فیلمهای «اَره» قرض گرفته شدهاند. به سختی میتوان اپیزود دیگری از این سریال را پیدا کرد که تا این اندازه لبریز از وحشت بوده است؛ چیزی که دستاوردِ تازهای برای سریالی که وحشت پای ثابتِ تکتکِ اپیزودهایش است حساب میشود.
تصاویرِ میخگونهی این اپیزود که خالقانش آنها را با ضربههای چکش در عمقِ جمجمهمان فرو میکنند، نه خجالتی هستند و نه فراموشناشدنی؛ سرگذشت ندیمه تا حالا اینقدر در هجومِ بیامانِ تصاویری که یکی از یکی زهرآگینتر هستند افسارگسیخته نبوده است؛ تا حالا اینقدر برای چلاندنِ مغزِ تماشاگرانش در محاصرهی سیمخاردار مشتاق نبوده است. درست در لحظهای که به نظر میرسد از یک کابوس نجات یافتهایم، پیش از اینکه فرصتی برای چاق کردن نفسمان داشته باشیم، به درونِ یک کابوسِ تازه پرتاب میشویم. تصویر هانا در حال بازی کردن در یک قفسِ شیشهای؛ تصویرِ صلیبی که روی حولهای که برای غرقِ مصنوعیِ جون استفاده میشود نقش بسته است؛ تصویر تبآلودِ فرمانده لورنس پشتِ یک میز شام پُرریخت و پاش که انگار به یکی از دنیاهای سورئالِ دیوید لینچ تعلق دارد؛ تصویرِ محکم شدنِ آروارههای اَنبردست به دور ناخنِ جون؛ تصویر محبوس کردن جون درون یک جعبهی فلزیِ تنگ؛ تصویرِ شستشو شدن بدنِ سیاه و کبودِ جون با شلنگهای آب؛ تصویرِ ندیمههای دستبستهای که لبهی پشتبام در زیر شلاقِ باران و نورافکنِ هلیکوپترها اشک میریزند؛ یا حتی بعضیوقتها تصویرِ بیتصویرِ یکی از آن ندیمهها که تنها چیزی که از آن باقی میماند صدای فریادِ دورشوندهی او در حال نزدیکِ شدن به زمین است؛ تصویر لحظهی جایگزین شدن دوستانِ جون با قطاری که آنها را زیر میگیرد.
گویی نویسندگان این اپیزود فهرستی از پُرطرفدارترین قساوتهایی که دیکتاتوریهای سراسر دنیا مرتکب شدهاند تهیه کردهاند و سپس تصمیم گرفتهاند تا همهی آنها را بهطور دستهجمعی درون یک اپیزود بریزند. «گذرگاه» ما را به مرکزِ قلبِ سیاه گیلیاد میبرد و از این میترسم که احتمالا زودتر از آن چیزی که فکرش را میکنم مجبور شوم تا یک اپیزود جدیدتر را به عنوانِ گذری به مرکز قلب سیاه واقعی گیلیاد بنامم. نتیجه اپیزودی است انگار در کنار «شهدا» (Martyrs)، «بازگشتناپذیر» (Irréversible) و «خام» (Raw) به زیرژانر وحشتِ اکستریمِ سینمای فرانسه تعلق دارد؛ اپیزودی که پس از اتمام آن تماشای احمقانهترین کُمدی/رومانتیکِ سینما برای یادآوری این حقیقت که لذت هم جزیی از تعریفِ انسانبودن است ضرورت پیدا میکند. اما چیزی که به همهی این تصاویر وزن میبخشد این است: همهی آنها در خدمتِ کشمکشِ درونی جون (دندان روی جگر گذاشتن برای محافظت از ندیمههای فراری که حالا حکم دخترانش را دارند) و پرداختِ تم مرکزی این اپیزود («گیلیاد اهمیتی به بچهها نمیده. گیلیاد به قدرت اهمیت میده») هستند. مخصوصا دومی. اینبار نه فقط ما بینندگانِ سریال، بلکه خودِ جون نیز قرار است به درک تازهای دربارهی ژرفای واقعی شرارتِ گیلیاد برسد.
«گذرگاه» اما سوختش را از رویارویی پُرتنفرِ مجدد جون و عمه لیدیا تامین میکنند؛ رابطهی این دو حکم رابطهی بتمن و جوکر را دارد. نیاز دیوانهوارِ عمه لیدیا به جون برای معنا بخشیدن به کارش و آگاهی جون از بزرگترین نقطه ضعفِ عمه لیدیا، ستیزِ آنها را به جذابترین درگیری سریال تبدیل کرده است. نقشآفرینی الیزابت ماس و اَن داود مخصوصا در جریان بگومگوهای دوتاییشان، درخشانتر از همیشه میشود. عمه لیدیا خودش را به عنوان شوالیهای که برای یک هدف راستین میجنگد قبول دارد و به عنوان کسی که در دوران فعالیتش به عنوانِ معلم، تشنهی محبت بوده است، اعتقاد دارد که سرنوشتش این است که ندیمههای سرکش را همچون یک چوپانِ سختگیر اما مهربان رام کرده و هدایت کند. عمهها برخلاف ندیمهها به زور به خدمتِ گیلیاد درنیامدهاند، بلکه داوطلب شدهاند. جون حکمِ کلهشقترین و یاغیترینِ گوسفندِ گلهی عمه لیدیا را دارد. او هنوز در اعماقِ وجودش به اینکه میتواند جون را دوباره به همان جانورِ سربهزیرِ ساکت اما سپاسگذارِ گذشته برگرداند اعتقاد دارد. درواقع معنای زندگی عمه لیدیا به موفقیت در این کار بستگی دارد. عمه لیدیا برای پُر کردن حفرهی درونیاش به باور کردن این توهم که ندیمهها به کمک و محبتِ او احتیاج دارند نیازمند است.
سیراب کردنِ عقدهی درونیِ عمه لیدیا به پذیرفته شدنش توسط ندیمهها به عنوانِ مادر دلسوز آنها وابسته است. هرچه ندیمهها چموشتر باشند، او رضایتمندی بیشتری از مطیع ساختنِ آنها کسب میکند و هرچه آنها بیشتر در برابر شکسته شدن توسط او مقاومت کنند، باور دروغینِ او به اینکه نقش آدمخوبهی داستان را ایفا میکند بیش از پیش در معرض خطرِ افشا قرار میگیرد. تلاش عمه لیدیا برای اصلاح کردنِ جون قبلا در رابطه با جِنین جواب داده بود؛ او جِنین را به چنان قطعات کوچکی متلاشی کرد که دخترک در نهایت چهار دست و پا به آغوشش بازگشت و با کوچکترین عمل محبتآمیزی از سوی او ذوق میکرد؛ حتی اگر آن عمل، چشمبند سُرخی که عمه لیدیا برای پوشاندنِ چشم تخلیهشدهاش به او داد باشد. هر دوی عمه لیدیا و جون خیلی خوب از دست گذاشتن روی نقاط حساسِ یکدیگر آگاه هستند. عمه لیدیا میداند که جون از هیچ چیزی به اندازهی تقصیرکاربودن در مجازاتِ دوستانش نمیترسد. بنابراین دقیقا با دست گذاشتن روی آن به جون یادآوری میکند او به جز خودش نمیتواند هیچکس دیگری را به خاطر بلایی که سر دوستانش، سرِ دخترانش خواهد آمد سرزنش کند.
از سوی دیگر، جون هم خوب از ترس عمه لیدیا خبر دارد: عمه لیدیا از این نگران است که نکند گلهی دخترانش هرگز او را به عنوان کسی بیش از یک قُلدرِ زورگو قبول نداشته باشند؛ همچنین، او دوست دارد باور کند که دخترانش در حالت عادی به او پشت نمیکنند. اگر به خاطر شستشوی مغزی ندیمهها توسط جون نبود، دخترانش هرگز فرار نمیکردند. بنابراین، اطلاع پیدا کردن عمه لیدیا از اینکه جِنین در یک چشم به هم زدن به او پشت کرده است، زرهِ فولادیِ عمه لیدیا را برای ضربه زدن به نقطهی ضعفش میشکافد و به خشم و ناامیدیاش منجر میشود. در اکثر زمان این اپیزود به نظر میرسد که یک نیروی توقفناپذیر به یک مانعِ غیرقابلحرکت برخورد کرده است. در جایی از این اپیزود فرمانده لورنس به جون میگوید: «غریزهی مادری همیشه برام حکم یه معمای فرگشتی رو داشته». در این نقطه، مبارزهی مادرانهی جون به نیکول و هانا خلاصه نمیشود، بلکه شامل ندیمههایی که آنها را زیر بال و پَرش گرفته است نیز میشود. بنابراین به نظر میرسد هیچ نوع شکنجهای برای غلبه کردن بر استقامتِ خالصِ غریزهی مادرانهی جون وجود ندارد. وقتی شکنجههای فیزیکی کارساز واقع نمیشوند، نوبت به سکانس پشتبام میرسد.
سکانس پشتبام نمونهی بینقصی از غایتِ تروریسم احساسی است، اما بخشِ مریضش این است که سرگذشت ندیمه طبقِ معمول راهی برای هرچه وحشتناکتر کردنِ چیزی که وحشتناکتر شدنش غیرممکن به نظر میرسید پیدا میکند. در ابتدا به نظر میرسد که مخصمهی اخلاقی جون این است که باید بینِ سقوط ندیمهها از ارتفاع و لو دادن مخفیگاه دوستانِ فراریاش یکی را انتخاب کند. پس از اینکه جون در لو دادنِ جای دوستانش تعلل میکند، به نظر میرسد که حالا خودِ او باید بینِ هُل دادن ندیمهی باقیمانده از لبهی پشتبام و افشای محل دوستانِ فراریاش یکی را انتخاب کند. بالاخره شاید جون بتواند تماشای سقوط ندیمهها به دستِ دیگران را تحمل کند، اما اگر خودش مجبور به هُل دادن آنها با دستِ خودش شود چه؟ سکانس پشتبام اما به مقصدی جنونآمیزتر از اینها ختم میشود. فرماندهی بازجو هر دو ندیمهی بینوا را بدون اینکه هیچ اطلاعاتِ خوبِ جدیدی از جون به دست بیاورد پایین میاندازد. او نه از جان ندیمهها برای حرف کشیدن از جون استفاده میکند و نه از آنها برای قرار دادن جون بر سر یک دوراهی اخلاقی استفاده میکند. در عوض، او ندیمهها را در نهایت بیهودگی پایین میاندازد.
کاش ندیمهها به ازای حرف نزدنِ جون کشته میشدند؛ کاش ندیمهها به دست خودِ جون برای قربانی کردن آنها جهت مخفی نگه داشتن محل دوستان فراریاش سقوط میکردند. اما مرگ آنها نه قابلپیشبینی است و نه حاوی ذرهای منطق. معلوم میشود بازجو قصد ندارد با جون بازی کند؛ او عجولتر و بیحوصلهتر از این حرفهاست؛ معلوم میشود مرگ یا زندگیِ ندیمههای پشتبام هرگز در تمام طول این سکانس دستِ جون نبوده است. او فقط میخواهد برای زجر دادن جون همنوعانش را در پوچترین حالتِ ممکن بکشد. آیا واقعا هیچ شکنجهای برای به زانو در آوردن جون وجود ندارد؟ هیچ شکنجهای به جز یکی: سوءاستفاده از غریزهی مادرانهی جون علیه خودِ او به وسیلهی تهدید کردنِ جان هانا. این نخستینبار در طول این اپیزود است که جون که پوستش با شرارت قابلپیشبینی گیلیاد کلفت شده است، شوکه میشود. جون در نهایت سادهلوحی همیشه باور داشت که بچهها خط قرمز گیلیاد هستند. اما همانطور که فرمانده لورنس افشا میکند: «گیلیاد به بچهها اهمیتی نمیده. گیلیاد به قدرت اهمیت میده». دردناکترین شکنجهی این اپیزود در آن واحد سادهترین و بیتلفاتترینشان است: جون با هانا مواجه میشود، اما نه تنها دخترش او را به خاطر نمیآورد، بلکه با وحشتزدگی از او فاصله میگیرد و به سمتِ آغوشِ رُبایندگانش فرار میکند.
هیچکدام از سلسله شکنجههای قبلی، جون را به اندازهی این یکی به زانو در نیاورده بود. قلبِ جون اینجا میشکند. این صحنه اما همانقدر که فلجکننده است، همانقدر هم با روشن کردن تکلیفِ جون، رهاییبخش است. حداقل پنج سال از زمانی که هانا و جون در جنگل از هم جدا شدند گذشته است. در این مدت هانا به عنوانِ فرزندِ گیلیاد بزرگ شده است و حتی اگر مِیدی بتواند نقشهی فرار ایدهآلی را طراحی کند، او با جون فرار نخواهد کرد. حالا جون میداند که بازپسگرفتن دخترش فقط از طریقِ سرنگون کردن کُل سیستم امکانپذیر خواهد بود. در جریان سکانسِ نهایی این اپیزود، جون و دیگر ندیمهها درحالی به سمتِ محل خدمت جدیدشان منتقل میشوند که اتفاق غمانگیز و در عین حال زیبایی میاُفتد: دردهای مشترک ندیمهها بهشکلی آنها را به هم نزدیک کرده است که آنها برای منتقل کردن منظورشان به یکدیگر به واژه نیاز ندارند، بلکه یک نگاه ساده برای خواندنِ افکار یکدیگر کفایت میکند: غلبه کردن بر عمه لیدیا و فرار. دویدنِ آخر آنها به لطفِ قطعهای از رِدیوهد که روی آن پخش میشود، همچون نه پایان یک اپیزود، بلکه پایان یک فصل احساس میشود. همینطور هم است. سرانجام قاطعانهای که بر این لحظات غالب است، چه دربارهی جون و جِنین که با عبور از ریلِ قطار قدم به مرحلهی تازهای از سفرشان میگذارند و چه دربارهی دوستانشان که توسط قطار زیر گرفته میشوند صدق میکند. تداوم یک دنیای خیالی به حفظ و دنبال کردنِ منطقِ خودش وابسته است. این قانون به این معنی است که اگر یک دنیای ظالم و مجازاتگر خلق کردهاید، پس مُردنِ آدمها باید ادامه پیدا کند.
اپیزود چهارم از لحاظ کیفیت نویسندگی به دو بخش تقسیم میشود؛ این اپیزود هر چیزی که مربوط به کشمکشِ درونی کاراکترها میشود (همان چیزی که واقعا اهمیت دارد) را توی خال میزند و در زمینهی هر چیزی که به کشمکشِ بیرونی آنها مربوط میشود میلغزد (همان چیزی که قدرتِ کوبندگی همان چیزی را که واقعا اهمیت دارد کاهش میدهد). هر چیزی که چگونگی فرار جون و جِنین از گیلیاد را شامل میشود در بینِ نقاط ضعف این اپیزود قرار میگیرد. نقشهی جون به خودی خود مشکل ندارد. اینکه جون میخواهد به خط مقدمِ جبهههای جنگ برود و به آمریکاییهایی که علیه گیلیاد میجنگند بپیوندد با عقل جور در میآید. اما مشکل این است که نحوهی اجرای این نقشه از منطقِ قرص و محکمی بهره نمیبرد. نخست اینکه جون و جِنین دُرست در لحظهای که یک کارگر فریاد میزند: «اینها باید به شیکاگو منتقل بشن»، به ایستگاه قطار میرسند. معمولا کارگران قطارهای باربری درست چند ثانیه مانده به حرکت قطار مقصدش را اعلام نمیکنند؛ معمولا جدول زمانی و مدارکی وجود دارند که مقصدِ قطار را مدتها پیش از اینکه پروسهی بارزنی شروع شود مشخص میکنند.
بنابراین اینکه جون بهطرز معجزهآسایی از مقصد قطار باخبر میشود، از تنبلی نویسنده برای یافتنِ یک راه اُرگانیکتر برای آگاه کردن جون از مقصد قطار سرچشمه میگیرد. در ادامه، توجهی جون به درِ بازِ یک تانکر جلب میشود و تصمیم میگیرد که درون آن پنهان شود و بلافاصله در نهایت بیاحتیاطی و بیتوجه به محتوای تانکر جفتپا به درونِ تاریکی میپرد. در فاصلهی بسیار ناچیزی که بین پریدنِ جون و برخوردش با مایعِ نامعلوم درون تانکر وجود داشت، ترسیدم.
اگر تانکر پُر از بنزین، گازوئیل یا هر مایعِ دیگری که برای سلامتشان مضر است باشد و باعث کُشته شدنِ آنها شود چه؟ البته که در نهایت معلوم میشود که این تانکر درواقع یخچال است و مایعِ داخلش نیز شیر خوردنی است، اما مشکل دقیقا همین است. جون با چنان اطمینانی، بدون مطمئن شدن از محتوای تانکر به درونِ آن میپرد که انگار از قبل از بیخطربودنش آگاه است. در چنین لحظاتی است که دستِ نویسنده درحال حرکت دادن کاراکترها روی میدانِ داستان معلوم میشود. گرچه نویسنده از محتوای بیخطرِ تانکر باخبر است، اما این موضوع دربارهی جون صدق نمیکند. جون باید خودش بهطور مستقل از بیخطربودنِ محتوای تانکر مطمئن شود.
این مشکل هم دوباره از تنبلی نویسنده سرچشمه میگیرد و در بینِ آن دسته مشکلاتی قرار میگیرد که به راحتی قابلپرهیز هستند (مثلا شاید نویسنده میتوانست جون را درحال بو کردن محتوای تانکر یا هر عمل دیگری به جز پریدنِ احمقانهی او به درون محتوای ناشناختهی تانکر به تصویر میکشید). مسئله این است که نویسنده از رویکرد «هدف وسیله رو توجیه میکنه» استفاده کرده است. هدفِ نویسنده این بوده تا جون و جِنین را به هر ترتیبی که شده درون شیر غسل بدهد (به عنوان استعارهای از مادرانگی یا به عنوان استعارهای از پاک کردن خودشان از کثافتِ گیلیاد پیش از خارج شدن از آن)، اما آن را بهطرز اُرگانیکی در چارچوب داستان توجیه نکرده است. بنابراین، نه تنها رفتار جون احمقانه به نظر میرسد، بلکه استعارهی شیر هم همچون تافتهی جدابافته احساس میشود. مشکلات منطقی سفرِ قطاری ندیمهها اما به اینجا ختم نمیشود؛ از درِ تانکر که همینطوری بیتوجه به انواع و اقسامِ آت و آشغالهای سرگردانِ خارجی که میتوانند وارد شیر شوند در حالتِ باز رها شده است (آیا ظهور گیلیاد به معنی فروپاشی وزارت بهداشت و اداره مواد غذایی و دارویی ایالات متحده هم بوده است؟) تا خالی کردن محتوای تانکر در بینِ راه که ظاهرا لوکوموتیورانها را به کاهش ناگهانی وزنِ قطار مشکوک نمیکند.
اما در نهایت، اپیزود چهارم منهای این مشکلات، پیرامونِ تم تکاندهندهای که کاراکترهایش را فارغ از فاصلهی جغرافیایی و حتی زمانیِ وسیعشان زیر یک چتر مشترک قرار میدهد میچرخد: «گیلیاد یک مکان نیست؛ گیلیاد یک طرز فکر است». اینکه صدمههای روانی ناشی از گیلیاد به محدودهی جغرافیایی آن محدود نمیشود چیزی نیست که قبلا در این سریال ندیده باشیم (یکی از خردهپیرنگهای اپیزود دوم این فصل به دلتنگی بچههای نجاتیافته برای گیلیاد اختصاص داشت)، اما این اپیزود دربارهی این حقیقت وحشتناک اما انکارناپذیر است که افکار ضدانسانی و سوءاستفادهگرایانهی معرف گیلیاد در انحصارِ این دیکتاتوری نیستند. گیلیاد این افکار را به حامیانش که وجودش را ممکن کردهاند تحمیل نکرده است، بلکه گیلیاد نقش پرورشدهنده و متمرکزکنندهی افکاری که از پیش در تکتکِ ما وجود دارند را ایفا میکند. گیلیاد ارزشهای هولناکی را که براساس آنها بنا شده است از نو ابداع نکرده است، بلکه وجودش را به باز کردنِ افسار تمایلاتِ خودخواهانه، قدرتطلبانه و ضدزنِ پیشفرضِ حامیانش مدیون است. همانطور که نجاتیافتگانِ گیلیاد پس از عبور از مرزهای آن کماکان قفسشان را نیز با خود حمل میکنند، آنها میتوانند حتی در خارج از گیلیاد هم با تفکراتِ معرفِ گیلیادی مواجه شوند. تلاش سوءاستفادهگرها به وادار کردنِ نامحسوس دیگران به انجام کاری که دوست ندارند پیش از گیلیاد وجود داشته است و بعد از آن وجود خواهد داشت.
تاکید روی این نکته یکی از مسئولیتپذیرانهترین تصمیماتی است که سرگذشت ندیمه گرفته است. وقتی با آنتاگونیستِ تماما شروری مثل گیلیاد طرف هستیم که ارزشهای ضدانسانیاش را نه تنها پنهان نمیکند، بلکه به مراسمهای روتین تبدیل کرده و جشن میگیرد، مخاطبان به تدریج میتوانند دچار اشتباهی رایج اما مُهلک شوند: ممکن است به این نتیجه برسند که ارزشهای گیلیاد در دنیای واقعی همینقدر تابلو و گُلدرشت هستند؛ اینکه تشخیص دادن آنها با ادبیات مشخص و یونیفرمهای اختصاصیشان آسان است. در این صورت، گیلیاد به سیبلِ آشکاری تبدیل میشود که میتوانیم انگشتمان را به سمتش نشانه بگیریم و از اینکه جزیی از آنها نیستیم به خودمان ببالیم. اپیزود چهارم اما با برگرداندن لنز دوربینش به سمتِ مخاطبانش سوال خودکاوانهای میپرسد: آیا واقعا از اینکه یکی از گیلیادیها نیستی مطمئن هستی؟ آیا مطمئن هستی که پتانسیلِ نشان دادن خصوصیات معرفِ گیلیادیها را در عین ضدیت با آنها نداری؟ هر سه خط داستانی اپیزود چهارم (جِنین در فلشبک، ریتا در کانادا و جون در شیکاگو) به سوال یکسانی میپردازند و کاراکترهایشان را با کشمکش یکسانی درگیر میکنند.
هر سه خودشان را در موقعیتی پیدا میکنند که عدم وجود گیلیاد به معنی عدم فرمانروایی طرز فکرش نیست. برای مثال، گرچه ریتا آزاد شده است، اما متوجه میشود که دوباره در حال کشیده شدن به سمتِ مدارِ محبوسکنندهی واترفوردهاست. کُنترلِ احساسی واترفوردها در خارج از گیلیاد هم کماکان ناشکسته باقی مانده است. هر دوی سرینا جوی و فِـرد به شکل یکسانی به دیدن ریتا واکنش نشان میدهند: هر دو از دیدن یک چهرهی آشنا و دوست ابراز خوشحالی میکنند (واکنشی که برای نفوذ به زیر پوستِ ریتا طراحی شده است) و ریتا هم کماکان آنها را «خانم» و «آقا» خطاب میکند. گرچه ریتا در ابتدا از تغییر جایگاه اجتماعیشان معذب است، اما خبر بچهدار شدن سرینا نرمش میکند و رابطهی عاطفیِ گذشتهشان را که سر نگهداری از نیکول شکل گرفته بود به او یادآوری میکند. شاید ریتا به دلیل یادآوریِ خاطرهی پسر کُشتهشدهی خودش تحتتاثیر این خبر قرار میگیرد یا شاید به خاطر خواهر و خواهرزادهاش که هنوز هیچ خبری از آنها ندارد گریه میکند. شاید زن مومنی مثل ریتا با خبر بچهدار شدن هرکسی، فارغ از اینکه مادر و پدرش چه کسی هستند، خوشحال میشود. هرچه هست، ریتا خیلی زود متوجه میشود که انگیزهی واقعی سرینا از به اشتراک گذاشتن این خبر با او خوشحال کردنش نبوده است، بلکه او کماکان میخواهد در خارج از گیلیاد هم به تجاوز به آزادیِ ریتا و فریبِ احساسی او برای رسیدن به اهدافِ خودخواهانهی خودش ادامه بدهد.
در نتیجه او بلافاصله عکس سونوگرافیِ سرینا را همچون بمب در دامنِ فرمانده واترفورد میاندازد و به تنزل یافتنِ خودش به بازیچهی دستِ دعوای زناشویی واترفوردها پایان میدهد. تازه در این نقطه است که ریتا واقعا قلادهی گیلیاد را که حتی پس از فرار به کانادا دور گردنش باقی مانده بود باز میکند. ریتا در آغاز این اپیزود از پُختن نان خانگی در آشپزخانه احساس رضایت میکند؛ وظیفهای که میراثِ گیلیاد است. نان پُختن چیزی است که گیلیاد به جای خودِ ریتا برای او انتخاب کرده بود. اما اپیزود درحالی به پایان میرسد که ریتا مشغول لذت بُردن از سوشیاش که از بیرون سفارش داده بود است؛ چشماندازی از زندگی متفاوتی به دور از هویتی که گیلیاد به عنوان آشپز به او تحمیل کرده بود؛ نشانهای از مسیر جدیدی که ریتا برای خودش انتخاب کرده است. جِنین نیز در فلشبکهای این اپیزود که پیش از ظهور گیلیاد جریان دارند با فریب احساسی مشابهای مواجه میشود. او با هدف سقط کردن بچهاش به کلینیک میرود، اما آنجا با کسی مواجه میشود که با بمباران کردن او با اطلاعات دروغ دربارهی خطر عمل و پدرِ غایبی که به محض دیدن بچه مسئولیت بزرگ کردنش را برعهده خواهد گرفت، هیچ اهمیتی به خودِ مادر و هیچ احترامی برای تصمیمِ شخصیاش قائل نیست و مادرانگیاش را زیر سوال میبرد.
خیلی زود معلوم میشود که جِنین همین الانش زندگی مُجردی زیبایی را همراه با کیلب، پسر اولش دارد. او برخلاف اصرارِ دکتر کلینیک لازم نیست ثابت کند که چه مادر شگفتانگیزی میتواند باشد؛ او از قبل مادر شگفتانگیزی بوده است. دقیقا یکی از چیزهایی که او را به مادر شگفتانگیزی تبدیل میکند این است که او میداند به عنوان یک مادر مُجرد که حقوقِ ناچیزش کفاف یک بچهی دیگر را نمیدهد نمیتواند دوباره بچهدار شود. پسزمینهی داستانی جِنین اما رابطهی مستقیمی با خط داستانی او در زمانِ حال دارد. درحالی که جون و جِنین در تانکر مخفی شدهاند، درگیری آنها سر کُشته شدنِ دوستانشان از سر گرفته میشود. آیا جون از سرِ ضرورت مجبور به لو دادن جای اختفای دوستانش شده است یا اینکه او به آنها خیانت کرده است؟ جون توضیح میدهد که چارهی دیگری نداشت؛ گیلیادیها جانِ هانا را تهدید کردند؛ جون با قاطعیت و اطمینان ادامه میدهد که اگر هرکس دیگری (از جمله جِنین) جای او بود تصمیم مشابهای میگرفت. جِنین اما مخالفت میکند. جِنین اعتقاد دارد که جون نمیتواند تصمیم او را با چنین اطمینانی پیشبینی کند.
در این لحظات عصبانی شدن از نقنقکردنهای جِنین و حمایت از اعتقاد جون به اینکه هرکس دیگری به جای او تصمیم مشابهای میگرفت آسان است؛ جون که از غُرغُرکردنهای جِنین به ستوه آمده است بهطرز ظالمانهای اعتراف میکند که کاش جِنین را هرگز همراهش نمیآورد. در این لحظات مخالفت کردن با جون دربارهی اینکه جِنین حکم یک بار اضافه را دارد سخت میشود. مخصوصا وقتی با کاراکتری مثل جِنین سروکار داریم؛ کاراکتری که سریال معمولا او را به عنوان یک شخصِ ضعیف، نامتعادل، وحشتزده و سادهلوح که از لحاظ احساسی شکننده است به تصویر کشیده است. اما هدفِ این اپیزود این است که تصوراتِ خاممان را با نور تاباندن به سوی قدرتِ دستکمگرفتهشدهی جِنین به چالش بکشد. بالاخره ناسلامتی داریم دربارهی کسی صحبت میکنیم که گیلیاد یکی از چشمانش را به عنوان مجازات تخلیه کرده است. یادآوری این نکتهی واضح ضروری است که جِنین برخلاف چیزی که اکثر اوقات به نظر میرسد چشمش را نه به خاطر سربهزیریاش، بلکه به خاطر روحیهی شورشی و جسورش از دست داده است. وقتی جون و جِنین به شیکاگوی بمبارانشدهی پسا-آخرالزمانی میرسند، اوضاع در حدی که امیدوار بودیم خوب نیست. نه به خاطر اینکه وضعیتِ شهر بدتر از چیزی است که تصورش میکردیم، بلکه به خاطر اینکه درجهی پستفطرتی انسانها آنقدر تنزل پیدا کرده است که با گیلیاد برابری میکند.
نتیجه به دور زدن یکی از کلیشههای رایجِ داستانهای جنگی تبدیل میشود. معمولا در یک جبهه، نازیهایی قرار دارند که با انگیزهی نابودی بشریت برای برپایی یک حزبِ جهانی جدید جنگافروزی میکنند و در جبههی مقابل، نیروهای متفقین که از بیگناهان دفاع میکنند جای میگیرند. در ابتدا به نظر میرسد که گروه بینام و نشانی که به قطارِ حاملِ جون و جِنین حمله میکنند و منابعش را غارت میکنند در جبههی قهرمانانِ نبرد قرار میگیرند.
اما خیلی زود سریال تصورِ سادهلوحانهی جون دربارهی اینکه هرکسی که علیه گیلیاد مبارزه میکند دوستشان خواهد بود را زیر پا میگذارد. فرماندهی گروه در ابتدا از اینکه کار آمریکا به بردهداری جنسی کشیده است شوکه میشود، اما جون با یادآوری اینکه بردهداری کار گیلیاد است، نه آمریکا تصحیحش میشود. با وجود این، بلافاصله اتفاقی میاُفتد که باور جون به اینکه گیلیاد و آمریکا با هم تفاوت دارند را به چالش میکشد. استیون، فرمانده گروه شاید از دیدن بردههای جنسیِ سازمانیافته در قرن بیست و یکم شوکه شده باشد، اما این به این معنی نیست که خودش از این فرصت برای سوءاستفاده از آنها استفاده نخواهد کرد. درحالی که مردان گیلیاد سوءاستفاده از زنان را به عنوانِ یک عملِ الهی راستین جلوه میدادند، استیون از جایگاه برترش نسبت به زنان و نیاز آنها به او برای توجیه کردنِ سوءاستفاده از آنها استفاده میکند.
جون برای محافظت از جِنین داوطلب میشود. اما او منزجرتر از آن است که بتواند خودش را متقاعد به انجامِ شرطِ استیون کند. جون تعرضهای به مراتب بدتری را در گیلیاد تجربه کرده است. اما مورد تعرض قرار گرفتن توسط گیلیادی که هیچ انتظار دیگری جز شرارت از آنها نمیرود یک چیز است، اما متجاوز از آب در آمدنِ کسی که به اُمید رهایی یافتن از گیلیاد به او پناه بُرده بودی بهشکلی انتظاراتش را متلاشی میکند که او را به زانو در میآورد. در همین حین، جِنین خیلی دُزدکی مشغول تبدیل شدن به همتای مناسبی برای جون بوده است: دستکم گرفتن او به خاطر روحیهی اُمیدوارانهی کودکانهاش و دلشکستگی معصومانهاش که در مغایرت با ظاهرِ مصمم، بیرحم و پیشقدمِ جون قرار میگیرد آسان است. اما نقشِ آنها در این اپیزود برعکس میشود. توصیف کردنِ کاری که جِنین انجام میدهد با صفت «شجاعانه» سخت است، اما انجام این کار استقامت، انعطافپذیری و قابلیت منحصربهفردش در زمینهی دیدنِ زیبایی در وحشتناکترین موقعیتها (به جون میگوید: «اونقدرها هم بد نبود. از چشمبندم خوشش اومد») را در کانون توجه قرار میدهد. نکته این است: جِنین میتواند کمک کند؛ جون باید او را همراهش میآورد؛ او میتواند از پس چیزی که جون نمیتوانست انجام بدهد برباید؛ و البته، جون در زمینهی لو دادن جای اختفای دوستانش نمیتواند با اطمینان بگوید که هرکس دیگری جای او بود تصمیم مشابهای میگرفت.
چگونه میتوان یک سریال منسجم و ظریف (نه الزاما بینقص) را از یک سریال سردرگم و آشفته متمایز کرد؟ زمانی که تعداد لحظاتِ برتر یک اپیزود آنقدر زیاد است که توئیستِ بزرگِ پایانیاش در بینِ آنها گم میشود؛ زمانی که انفجاریترین و شوکهکنندهترین غافلگیری آن اپیزود که تماشاگران را با چشمان خیس به تیتراژ بدرقه میکند، الزاما جالبترین بخشِ آن اپیزود نیست. اپیزود پنجم این فصل که «شیکاگو» نام دارد یکی از آن اپیزودهایی است که تفاوتِ بین سریالهای خوب و بد را مشخص میکند. گرچه این اپیزود به چنان بمب احساسیای منجر میشود که تنها راه ادا کردن حق مطلب دربارهی آن بمباران کردنِ محل وقوع آن به معنای واقعی کلمه و کمک جُستن از قطعهی دیگری از رِدیوهد برای منتقل کردن ابعاد عاطفیِ واقعیاش است، اما غنیترین نویسندگیهای این اپیزود به لحظاتِ شخصیتمحورتر و بیسروصداترِ پیش از پایانبندیاش اختصاص دارند. این حرفها به این معنی نیست که دیدار مجددِ جون و مویرا، بهترین دوستش در ویرانههای باقیمانده از بمباران جنگندههای گیلیاد بد بود، بلکه به این معنی است که من شیفتهی سریالهایی هستم که زندگیشان به تحولات شوکهکنندهی دقیقهی آخرشان وابسته نیست و در زمانی که در کمال نااُمیدی مشغول تماشای فصل سوم سرگذشت ندیمه بودم، هرگز پیشبینی نمیکردم که دوباره بتوانم این سریال را با چنین جملاتی توصیف کنم.
پس از پایانِ فصل دوم که به فراری دادن ۸۶ بچه به رهبری جون منتهی شد، چیزی که برای آن کنجکاو بودم این بود که سوال دراماتیکِ بعدی پروسهی شخصیتپردازیِ جون چه چیزی خواهد بود؟ طبیعتا جون نمیتواند به پُستِ سابقش به عنوانِ یک ندیمه که به خدمت یک منزلِ جدید و یک فرماندهی جدید درمیآید بازگردد (وگرنه روند قصه بیش از چیزی که هست تکراری میشد)، اما چه چیزی جایگزینِ کشمکش قبلیاش (نظاره کردن و دوام آوردنِ ستمهای گیلیاد در نهایت درماندگی) خواهد شد؟ چه چیزی دورانِ آزادی از گیلیاد را به اندازهی دورانِ اسارتش ترسناک میکند؟ از دست رفتن انسانیتِ جون در تلاشِ سراسیمهاش برای سرنگون کردنِ گیلیاد چطور است؟ چه وقتی که او در اپیزودِ نخست این فصل یک دختر نوجوان را بهطرز «عمه لیدیا»گونهای تشویق به آدمکشی میکند و چه وقتی که در اپیزود چهارم با بدجنسی به جِنین میگوید که کاش او را همراه خودش نمیآورد. گرچه این کشمکش کماکان در «شیکاگو» هم ادامه دارد، اما این اپیزود پایش را یک قدم فراتر میگذارد و به جای صادر کردنِ یک حکمِ قاطعانه دربارهی درستی یا نادرستی رفتارِ کاراکترهایش، نتیجهگیری دربارهی آنها را با طرحِ سوال به مخاطبانش واگذار میکند. نتیجه اپیزودی است که پیرامونِ مثلث جون، جِنین و عمه لیدیا و همهی خصوصیاتِ مشترک و متناقضشان جریان دارد.
در طول سریال شاهد لحظاتِ متعددی بودهایم که روی جنبههای یکسانِ جون و عمه لیدیا تاکید کردهاند؛ لحظاتی که آنها را مخصوص در زمینهی انگیزهای که سوختِ فعالیتِ خستگیناپذیرشان را تامین میکند به عنوان آینههای معکسکنندهی یکدیگر به تصویر کشیدهاند. «شیکاگو» تشابهاتِ آنها را آشکارتر از همیشه میکند. جون و عمه لیدیا در آغاز این اپیزود در موقعیتِ مستاصلِ یکسانی به سر میبرند. جون در شیکاگو خیلی زود به این نتیجه میرسید که استیون، رهبرِ گروه بازماندگان، معاشقه کردن با جِنین را به مقاومت کردن و جنگیدن ترجیح میدهد. جون نمیتواند درحالی که گیلیاد سُر و مُر و گنده به کارش میرسد، همینطوری یک جا مستقر شود. جون خشمگینتر، انتقامجوتر، خونخوارتر و کینهجوتر از آن است که بتواند یک لحظه بدون فکر کردن به تلاش برای سرنگونی گیلیاد آرام بگیرد. همهی فکر و ذکر او بهطرز بیمارگونهای به انتقامجویی از گیلیاد معطوف شده است؛ فکر کردن به هرچیزی و امتحان کردن هر گزینهی دیگری که او را یک قدم به دستیابی به هدفش نزدیک نمیکند ارزشش را ندارد. جون برای پیوستن به ماموریتهای استیون، داوطلب شدن در انجام داد و ستد، گیر آوردن تفنگ یا حتی فکر کردن به اینکه چگونه میتواند آدمهای بیشتری را با دستهای خالی بکشد در پوستِ خودش نمیگنجد.
کُل موجودیتِ جون در نتیجهی صدمههای روانی گیلیاد، در نتیجهی آگاهی از این حقیقت که حتی جای بچهها هم در گیلیاد اَمن نیست، به یک ماموریت خلاصه شده است: سرنگونی گیلیاد یا مُردن در حین تلاش برای انجامش. همهی چیزهای دیگر بیهوده هستند. ذهنِ پریشانِ او تا زبانی که خونِ موسسان گیلیاد را از درونِ کاسهی جمجمهشان نخورد آرام نمیگیرد. از سوی دیگر، عمه لیدیا با خلاء اگزیستانسیالِ مشابهای گلاویز است. او که کارش به خانهی عمههای بازنشسته کشیده شده است، کلافگی تلنبارشدهاش را روی تردمیل خالی میکند. او برای اثباتِ توانایی فیزیکیاش و شایستگیاش برای بازگشتن به سر پُستش شتابزده و مشتاق است. وقتی از پنجره گروهی از ندیمههای جدید را در حال پشت سر گذاشتنِ دورهی آموزشی تماشا میکند، دلتنگی در چشمانش موج میزند. چشمانش بهطرز معصومانهای از رویای تبدیل شدن به مُربیِ دختران جدید برق میزند. برای لحظاتی انگار او به بچهای که دوستانش را از پشت پنجره در حال بازی کردن میبیند و از اینکه نمیتواند به آنها بپیوندد حسرت میخورد تبدیل میشود.
درست همانطور که جون بلافاصله پیشنهاد دوستیِ کاملا صادقانهی یکی از اعضای بازماندگان را بهطرز بیادبانهای رد میکند، عمه لیدیا هم با پیشنهاد دوستانش برای پیوستن به جمعِ آنها (که مشغول حل کردن پازل هستند) مخالفت میکند. درحالی که جون در حینِ آماده کردن وسایلش زیرچشمی به تفنگها نگاه میکند، عمه لیدیا هم در حین دویدن روی تردمیل به ندیمههای تازه خیره شده است. هر فکر دیگری که آنها را از خواستهشان دور کند، هر فعالیت دیگری مثل دوستی با یک بازمانده یا حل کردن پازل که میتواند باعث احساس راحتی کردن و استقرار آنها در موقعیتِ جدیدشان شود نادیده گرفته میشود.
هر دوی آنها اما در ابتدا با مانع مواجه میشوند. جون که دیگر کارش با اطاعت و سربهزیری یا تاکتیکهای نامحسوس تمام شده است، رُک و پوستکنده به استیون میگوید که میخواهد به ماموریت آنها بپیوندد. اما همانطور که استیون جواب میدهد: «گوشت تازه همین جا میمونه» (انتخاب این واژهها دقیقا مناسب کسی است که اجازهی ورود زنان به گروهش را در صورت معاشقه با آنها صادر میکند). از سوی دیگر، عمه لیدیا اطمینان دارد که باز پس گرفتنِ قوای جسمانیاش، تحمل کردنِ دوران محرومیتش و رفتار مومنانهاش به او کمک خواهند کرد که به سر پُست سابقش بازگردد، اما سردستهی عمهها خلافش را ثابت میکند.
تصمیم سردستهی عمهها برای بازنشسته کردنِ اجباری لیدیا با عقل جور میآید. بالاخره ندیمههای زیر دستِ عمه لیدیا نه تنها ۸۶ بچه را فراری داده بودند، بلکه آنها بلافاصله پس از دستگیری، در مسیر انتقالشان به پُست جدیدشان مجددا از دستش میگریزند. عمه لیدیا برخلاف موسسانِ گیلیاد که از مزخرفات مندرآوردیای مثل پاکیزه نگه داشتن زنان و اطمینان از سلامتِ بچهها به عنوان ویترینی برای قدرت مطلق، تنها انگیزهی حقیقیشان استفاده میکنند، او از صمیم قلب به اینکه تربیت کردن دختران ماموریتِ الهیاش است اعتقاد دارد؛ او فیلم بازی نمیکند. بنابراین همانطور که جون به لطفِ رابطهی نزدیکِ جِنین با استیون موفق میشود به چیزی که میخواهد دست پیدا کند، عمه لیدیا هم مجهز به اطلاعات ویرانگری که از فرماندهها دارد در ابتدا از آنها برای تهدید کردنِ فرمانده لورنس و سپس، برای همکاری با او استفاده میکند تا هر دو پُست سابقشان را باز پس بگیرند. چگونگی دستیابی جون و عمه لیدیا به هدفشان، باری دیگر بر مرز باریکی که گیلیاد و خارج از گیلیاد را از هم جدا میکند اشاره میکند. از یک طرف تنها راهی که جون میتواند به هدفش برسد به وسیلهی عشوهگریهای فریبندهی جِنین امکانپذیر میشود (چیزی که یادآور عشوهگریهای جون برای فرمانده واترفورد در فصل اول است) و از طرف دیگر، عمه لیدیا هم به عنوان یک زن بدون تایید مردان هیچ قدرتی در جامعهی گیلیاد ندارد.
اما تشابهاتِ سمبلیکِ جون و عمه لیدیا به شکل دیگری دربارهی رابطهی جون و جِنین نیز صدق میکند. همراهی جون و جنین تا این نقطه از فصل چهارم به کُنتراستِ دراماتیک جالبی منجر شده است و سکانسهای آنها در «شیکاگو» مطرحکنندهی سوالاتِ شخصیتمحورِ تاملبرانگیزی است. مثلا این اپیزود میپرسد که کدامیک از آنها بهتر از دیگری برای بقا تطبیق پیدا کرده است؟ سبک زندگی کدامیک از آنها بهتر از دیگری است؟ در یک طرف، تمام فکر و ذکر جون بهطرز نامتزلزل و بیاحتیاطی به برپایی آتش و به راه انداختنِ حمام خون معطوف شده است و در طرف دیگر، جِنین میداند که زندگی کوتاه است و به هر خوشحالیِ دمدستی که گیر میآورد چنگ میاندازد. از یک طرف، سبک زندگی جون دربارهی برنامهریزی برای آیندهای که در آن گیلیاد وجود ندارد است و از طرف دیگر، سبک زندگی جِنین دربارهی رضایتمندی از زندگی فعلیاش است. یکی نمیتواند زمان حال را به اُمید به حقیقت تبدیل کردنِ آیندهی ایدهآلش تحمل کند و دیگری دوست ندارد وضعیتِ ناقض اما واقعی فعلیاش را با تلاش برای آیندهای ایدهآل اما تضمیننشده به خطر بیاندازد.
سوال بعدی این است که کدامیک از آنها بیش از دیگری شبیه عمه لیدیا صحبت و رفتار میکند؟ از یک طرف، جِنین اعتقاد دارد که رییسبازیها و قضاوتگریهای جون یادآور عمه لیدیا است و از طرف دیگر، تمایل جِنین به بچهدار شدن در این شرایط و حرفهایش در ستایشِ مادربودن، جون را یادِ عمه لیدیا میاندازد. سریال الزاما از یک دیدگاه به ازای مخالفت با دیگری جانبداری نمیکند. مخصوصا با توجه به اینکه این اپیزود رابطهی جِنین و استیون را وارد مسیر غیرمنتظرهای میکند. وقتی استیون در پایان اپیزودِ چهارم افشا کرد که او فقط در صورتی با پیوستن آنها به گروهش موافقت میکند که یکی از آنها با او معاشقه کند، وحشت کردیم. جون و جِنین با این حقیقت ناامیدکننده مواجه شدند که همهی مردانی که سیاستهایشان روی کاغذ باید آنها را به همپیمانان زنان تبدیل کنند، همپیمانان زنان نیستند. اما در این اپیزود معلوم میشود که جِنین عاشقِ استیون شده است، حالا نه از روی اجبار، بلکه رضایتمندانه از معاشقه با او لذت میبرد و زندگی آیندهاش با او را خیالپردازی میکند.
نتیجه به طرح یک سوالِ نان و آبدارِ چالشبرانگیز دیگر منجر میشود: از یک طرف میتوان به این نتیجه رسید که جِنین آنقدر از لحاظ روانی صدمه دیده است که قادر به تشخیص دادن عشق واقعی و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن نیست. اما از طرف دیگر، سرگذشت ندیمه پُر از کاراکترهای عملگرا است؛ کاراکترهایی که بیش از اینکه دست و پای خودشان را با ایدهآلگرایی ببندند، واقعگرا هستند. اتفاقا در این اپیزود در رابطه با همکاریِ غیرمنتظرهی فرمانده لورنس و عمه لیدیا، شاهد یک نمونهی عینی از عملگرایی بودیم. هر دوی لورنس و لیدیا از بدترین وضعیتشان، کاربردیترین نتیجه را استخراج میکنند. بنابراین، اینکه شوکهشدگی نخستِ جِنین از شرط استیون، اکنون به عشق واقعی و لذت بُردن از وقت گذراندن با او متحول شده است، میتواند یک نمونهی دیگر از واقعگرایی کاراکترهای سریال باشد. بالاخره گرچه جون جِنین را به ادامه دادن ارزشهای فرزندآوری گیلیاد متهم میکند، اما لحظهی گذرای جالبی در این اپیزود وجود دارد که خلافش را ثابت میکند. در سکانسی که جون و جِنین مشغول آماده کردن وسایلشان برای داد و ستد هستند، جِنین متوجهی یک کلاه بیسبال میشود. او بهطرز بیدرنگی از رَدای سُرخ ندیمهایاش برای به دست آوردن کلاه بیسبال دست میکشد، اما در مقایسه، جون پیش از دست کشیدن از رَدای خودش برای لحظهی بسیار کوتاه اما معناداری تعلل میکند.
شاید در ظاهر علاقهی جِنین به فرزندآوری، مادر شدن و وقت گذراندن با استیون (که به آفاستیون خطاب شدن جِنین توسط جون منجر میشود) نتیجهی اطاعتِ ناخودآگاهش از ارزشهای گیلیاد و تمایل جون به اختصاص همهی فکر و ذکرش به مبارزه، به معنی شورش کردن علیه گیلیاد برداشت شوند (دومی برتر و پسندیدهتر از اولی)، اما اتفاقا برعکس. در این سناریو جون بیش از جِنین به عمه لیدیا رفته است. اما جون و جِنین فارغ از همهی تناقضهایی که به ناسازگاری آنها در طول این اپیزود منجر میشود، مجهز به یک خصوصیتِ مشترک هستند؛ خصوصیتی که آنها را بهشکلی ناگسستی به یکدیگر گره میزند. درواقع فارغ از اینکه کدامیک از آنها بیشتری از دیگری حاملِ ارزشهای گیلیاد است، یک خصوصیت مثبتِ مشترک وجود دارد که آنها وجودشان را بهطرز کنایهآمیزی به گیلیاد مدیون هستند و آن هم چیزی نیست جز دوستیِ ناشکستنیشان. مجاورتِ سکانسی که عمه لیدیا مشغولِ تربیت کردنِ ندیمهها است و سکانسی که جِنین در خیابانهای آخرالزمانی شیکاگو به جون میپیوندد زیبا است. در سکانس نخست، عمه لیدیا پس از اینکه ندیمههای تازهوارد را به گروههای دونفره تقسیم میکند، به آنها میگوید: «پیوندتون با همدیگه قوی خواهد بود. از این روز به بعد هیچکدومتون تنها گام برنخواهد داشت».
لحنِ عمه لیدیا به شکلی است که انگار پیوند دادنِ ندیمهها به یکدیگر چیز خوبی است، اما پیوند جداییناپذیرِ ندیمهها که با پیوستن غافلگیرکنندهی جِنین به جون در شیکاگو کماکان پس از خارج شدن آنها از گیلیاد نیز ادامه دارد، در حقیقت تهدیدی برای خودِ گیلیاد است. به بیان دیگر، گیلیاد در ظاهر از پیوند دادنِ ندیمهها برای سوءاستفاده از آنها به عنوانِ جاسوسانِ یکدیگر استفاده میکند، اما عذاب مشترکی که آنها پشت سر میگذارند، آنها را بهطرز غیرقابلکنترلی درونِ یکدیگر قُفل میکند. شاید به خاطر همین است که روبهرو شدنِ جون با مویرا در ویرانههای بمباران نباید چندان عجیب به نظر برسد. انگار نیروی جذبکنندهی نامرئیای بینِ ندیمهها (مخصوصا آن هفت دوست صمیمی که جون نامشان را در پایانِ اپیزود سوم تکرار میکند) وجود دارد که آنها را به سوی یکدیگر میکشاند. گیلیاد با پیوندِ ندیمههایش خالقِ سلاحِ اصلی نابودی خودش است.
اگر یک چیز از پنجِ اپیزود نخست فصل چهارم مشخص باشد این است: سرگذشت ندیمه هرگز به وضعیت جادویی و استثنایی فصل اول و تا مقداری فصل دوم بازنخواهد گشت (برای مثال جای خالی وویساُورهای جون که دریچهای برای فهمیدنِ چیزی که در سرش میگذرد بود خیلی احساس میشود)؛ به محض اینکه این سریال تصمیم گرفت از کتاب مارگارت اَتوود جلو بزند، به محض اینکه تصمیم گرفت عنصرِ معرف منبع اقتباسش (روتین زندگی کابوسوارِ تغییرناپذیرِ یک رژیم دیکتاتوری) را به یک انقلابِ فانتزی «هانگر گیمز»گونه تبدیل کند، هویتش را از دست داد. اما این الزاما به معنی منسوخ شدنش نیست. سرگذشت ندیمه شاید هرگز نتواند دوباره استثنایی باشد، اما همیشه میتواند درگیرکننده، تاملبرانگیز و پُرالتهاب باشد و این پنج اپیزود مهر تاییدی بر این ادعا هستند.