نقد سریال The Handmaid's Tale؛ پنج قسمت اول فصل سوم

نقد سریال The Handmaid's Tale؛ پنج قسمت اول فصل سوم

فصل سوم The Handmaid's Tale با نادیده گرفتن خصوصیاتِ معرف این سریال، نامستحکم آغاز می‌شود. همراه نقد میدونی باشید.

بعد از «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) و «آینه‌ی سیاه» (Black Mirror)، ظاهرا حالا نوبتِ «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) است. ظاهرا حالا نوبت یکی دیگر از سریال‌های محبوب و تحسین‌شده‌ی تلویزیون است تا با فصل جدیدش هر چیزی که زمانی آن را به سریالِ محبوب و تحسین‌شده‌ای تبدیل کرده بود زیر پا بگذارد. ظاهرا سال ۲۰۱۹ کمر بسته تا اسمش در تاریخ به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین قاتل‌های سریالی تلویزیون ثبت شود. این یکی اما حداقل برای من نسبت به دوتای قبلی بیشتر درد دارد. هر دوی «بازی تاج و تخت» و «آینه‌ی سیاه» در حالی به فصل‌های تماما افتضاحِ هشتم و پنجمشان رسیدند که خیلی وقت بود از ریشه‌هایشان دور شده بودند. من آن‌ها را در حال دست و پا زدن بین زمین و آسمان دیده بودم و فقط باید منتظر برخوردشان به زمین می‌نشستیم یا حداقل امیدوار می‌ماندیم که شاید مثل کارتون‌های «رودرانر»، در حین سقوط به اعماقِ دره، لباسشان به شاخه‌ی درختی-چیزی که از دلِ صخره بیرون زده است گیر کند و نجات پیدا کنند. ولی دنیای واقعی، کارتون نیست. پس بقیه‌اش را خودتان می‌دانید. اما سقوطِ «سرگذشت ندیمه» در فصلِ سوم در حالی اتفاق می‌افتد که تقریبا ۹۸ درصدِ چیزی که برای آخرین بار از «سرگذشت ندیمه» دیدیم خارق‌العاده بود. اما بعضی‌وقت‌ها فقط یک زخم کوچکِ ۲ درصدی برای عفونت کردن و آلوده کردنِ همه‌چیز کافی است. شاید «سرگذشت ندیمه» تا چند دقیقه‌ی پایانی فصل دوم با قدم‌هایی باثبات روی زمینِ مستحکمِ زیر پایش حرکت می‌کرد و تا قبل از آن تنها چیزی که جلویش رویش به چشم می‌خورد، سرزمینِ کویری صاف و بی‌چاله‌چوله‌ای بود، اما در یک چشم به هم زدن به خودمان آمدیم و سریال را بر لبه‌ی دره‌ای که وسط کویر دهان باز کرده بود پیدا کردیم و از آن بدتر اینکه، درست قبل از کات‌زدن به تیتراژ آخر، دست‌هایی ناشناخته از بیرون، وارد قاب شدند و با هدفِ هُل دادنِ سریال به ته دره، به پشتش نزدیک شدند. درحالی‌که سریال آن‌قدر به لبه‌ی صخره نزدیک شده بود که نیمی از کفِ پاهایش روی زمین و نیمِ جلویی‌اش روی هوا معلق بود و درحالی‌که سریال برای نگاه انداختن به اعماقِ تاریک دره، کمی دولا شده بود، درحالی‌که خرده‌سنگ‌هایی از شدتِ نزدیکی سریال به لبه‌ی دره از کناره‌های کفش‌هایش به پایین سقوط می‌کردند و در اعماقِ حلقِ تاریکی بلعیده می‌شدند، درحالی‌که کم‌کم سرگیجه‌ و حالت تهوع و دلشوره‌‌ی ناشی از ارتفاع مشغولِ شکل‌ گرفتن درونِ سریال بود، درست در ثانیه‌ای که سریال با خودش فکر کرد که آن‌قدر نقطه‌ی ثقلش را از دست داده است که حتی برخورد یک مورچه‌ی سرگردان به پایش برای پرت کردنِ او به ته دره کافی است، درست در لحظه‌ای که از ترسِ فکر کردن به این خطر، غریزه‌ی بقایش به‌طرز ناخودآگاهی برای کشیدن او به عقب، فعال می‌شود، درست در جدال این هزارم‌ثانیه‌ها با هم است که کفِ آن دست‌های ناشناخته پشتِ سریال را لمس می‌کند و به تیتراژ آخر کات می‌زنیم. آیا سریال موفق شده بود از چنین مخمصه‌ی غیرقابل‌فراری قسر در برود؟

فصل سوم اما با فلش‌فورواردِ شومی در مایه‌های فلش‌فوردهای سیاه و سفیدِ فصل دوم «برکینگ بد» در قالبِ نقدهای منتقدان آغاز شد. منتقدانی که شش اپیزودِ آغازینِ فصل سوم را دیده بودند، تقریبا همه یک‌صدا اعتقاد داشتند که سریال با افت قابل‌توجه‌ای در فصل سوم مواجه شده است. اگرچه می‌شد در ابتدا در مقابلِ قبولِ کردن این نقدهای ناامیدکننده مقاومت کرد و چشمانمان را ببندیم و گوش‌هایمان را بگیریم، ولی اینها تقریبا همان منتقدانی بودند که یک زمانی قربان‌صدقه‌ی این سریال می‌رفتند. حتما واقعا اتفاقِ بدی افتاده است که آن‌ها این‌قدر غضبناک به نظر می‌رسند. با این وجود، واکنشِ طبیعی بیننده به خاطر ارتباط عاطقی عمیقی که با سریال دارد این است که در مقابلِ باور کردن مقاومت می‌کند. تا به چشم خودش نبیند باور نمی‌کند. مهم نیست تمام سرنخ‌ها به حقیقت داشتنِ بزرگ‌ترین وحشتش اشاره می‌کنند و حقیقت هم این است که شاید امکان نداشت تا سریال بتواند از دست‌هایی که برای هُل دادن آن به ته دره به پشتش نزدیک می‌شدند نجات پیدا کرده باشد. بعد از تماشای پنج اپیزود اول فصل سوم باید بگویم که متاسفانه حقیقت دارد. «سرگذشت ندیمه» هر چیزی که در حال حاضر است، آن «سرگذشت ندیمه»‌ای که می‌شناختیم نیست. مهم نبود «سرگذشت ندیمه» در طول فصل اول و دوم، چه درامِ سوزناکی، چه فیلم ترسناکِ واقع‌گرایانه‌ای، چه داستان به‌روزی و چه ساختارِ منظم و مستحکمی داشت، چون ناگهان سریال در لحظاتِ پایانی فصل دوم تصمیم گرفت تا روی تمام زندگی‌اش شرط‌بندی کند؛ تصمیم گرفت تا در حرکتِ «شعبده‌باز»‌گونه‌ای گردنش را زیر تیغ گوتین بگذارد و به تماشاگران بگوید که به محض رها شدنِ گیوتین، اگر توانست سرش را به موقع از زیر آن بیرون بکشد که هیچی، ولی اگر نتوانست در بهترین حالت، تیغِ گوتین اگر نه گردنش، حداقل جمجمه‌اش را از وسط دونیم خواهد کرد. وقتی آن دست‌های ناشناخته از بیرون از قاب در حال نزدیک شدن به او برای هُل دادنش به درون دره بودند، سریال قادر به نجات پیدا کردن بود، اما فقط در صورتی که از انعطلاف‌پذیری «جان ویک»‌واری بهره می‌بُرد. «سرگذشت ندیمه» در پایان فصل دوم، خودش را در موقعیتی قرار داد که فقط یک معجزه، یک عملکردِ فراانسانی می‌توانست نجاتش بدهد. از آنجایی که «سرگذشت ندیمه» بعد از به اتمام رسیدنِ منبعِ اقتباسش در پایان فصل اول، با فصل دومش با ارائه کردنِ متریالی قوی به اندازه‌ی کتابِ مارگارت اتوود قبلا یک بار معجزه کرده بود، پس اینکه طرفداران اعتقاد داشتند که چالشِ جدیدش را پشت سر خواهد گذاشت و دوباره معجزه خواهد کرد چندان غیرواقعی و دور از انتظار نبود.

آن دست‌های ناشناخته که از بیرون قاب وارد شدند، آن تیغ گیوتین، زمانی معرفی شدند که جون آزبورن تصمیم گرفت تا دخترش هالی/نیکول را به اِمیلی بدهد، او را برای عبور از مرز به کانادا راهی کند، خودش با وجود به دست آوردنِ بهترین راه فرار، با هدفِ نجات دادن دخترش هانا در گیلیاد باقی بماند، کلاه ردایش را روی سرش بکشد، با چشمانی خیره به لنزِ دوربین زُل بزند و بعد برای جرقه زدنِ آتشِ انقلاب، درست از لبه‌ی روشنایی برگردد و دوباره به درونِ ظلماتِ گیلیاد غرق شود. تصمیمِ جون چنان تصمیم جنجال‌برانگیزی بود که تماشاگران و منتقدانِ فصل دوم را سر اپیزودِ آخر به دو گروه مخالف و موافق تقسیم کرد. مخالف‌ها اعتقاد داشتند که سریال با این توئیست، عنان از کف داده است و موافقان هم اعتقاد داشتند که در اینکه عنان از کف داده شکی نیست، ولی باید صبر کرد و دید سریال چگونه آن را مدیریت می‌کند. یادم می‌آید در نقد اپیزودِ فینالِ فصل دوم درباره‌ی تصمیم جون نوشتم: تصمیم او سریال را به دو بخش قبل و بعد از خود تقسیم می‌کند و احتمال اینکه بخش دوم به سریال کاملا متفاوتی تبدیل شود که هیچ‌وقت در حد و اندازه‌ی دو فصل اول ظاهر نشود وجود دارد. مسئله این است که جون فقط در گیلیاد نمی‌ماند تا دخترش را نجات دهد، جون در گیلیاد می‌ماند تا علیه آن مبارزه کند. رسیدن به دخترش فقط ازطریق پیوستنِ او به نیروهای مقاومتِ زیرزمینی امکان‌پذیر است. تا قبل از لحظات پایانی این اپیزود، مقاومت علیه گیلیاد در سایه‌ها به سر می‌برد، اکثرا با زمزمه به آن اشاره می‌شد و این بخش از داستان جایی در دورترین نقاط پس‌زمینه قرار داشت. ولی بعد از این اپیزود، مقاومت وارد کانون توجه می‌شود و همان‌طور که بروس میلر، خالق سریال در مصاحبه‌اش گفته است، فصل سوم حول و حوش مقاومت خواهد چرخید. شاید در نگاه اول این موضوع عجیب به نظر نرسد، ولی حقیقت این است که مقاومت در تضاد با ماهیت کتابِ مارگارت اتوود و چیزی که دو فصل اول این سریال را به‌یادماندنی و شوکه‌کننده کرد قرار می‌گیرد. کتاب مارگارت اتوود، کتاب کلاستروفوبیکی است. اما طبیعتا وقتی اقتباسِ تلویزیونی آن قرار است بیشتر از کتاب ادامه‌دار باشد، مجبور است افقش را گسترش بدهد، کاراکترهای جدیدی معرفی کند و دنیاسازی کند. اینکه سریال قرار است به مرور از حس و حال بسته و تنگ و خفه‌ی کتاب فاصله بگیرد، اتفاقی است که دیر یا زود می‌افتاد. چیزی که طرفداران از جمله من را برای آینده‌ی سریال نگران کرده است مربوط‌به جون می‌شود: با جدی شدن نقش مقاومت، نقش جون چه می‌شود؟

راستش من عاشق تماشای سریالی هستم که الیزابت ماس در آن نقش یک ابرقهرمانِ فمینیست را بازی می‌کند که یک سری متجاوز و قاتل و شکنجه‌گر را به سزای اعمالشان می‌رساند، اما سؤال این است که آیا می‌خواهم «سرگذشت ندیمه» به چنین سریالی تبدیل شود؟ نه. چیزی که من را برای فصل بعد «سرگذشت ندیمه» نگران کرده است به همین ابرقهرمانی‌شدن سریال برمی‌گردد. نماهای پایانی اپیزود این فینالِ فصل دوم که جون، کلاه شنلش را روی سرش می‌اندازد و با نگاهی خیره به درون مـه ناپدید می‌شود، یکی از آن حرکاتِ ابرقهرمانی/کامیک‌بوکی است. به نظر می‌رسد جون در این لحظه تبدیل به ابرقهرمانی می‌شود که می‌تواند بدون ترس از دستگیر شدن توسط نگهبانان در گیلیاد چرخ بزند. «سرگذشت ندیمه» اما بارها بهمان ثابت کرده است که اینجا با یک دنیای واقعی سروکار داریم و چیزی که می‌بینید یک سریال تلویزیونی نیست. اما «سرگذشت ندیمه» با نمای پایانی اپیزود آخر وارد دنیایی می‌شود که در آن تمام وحشت‌هایی که شخصیت اصلی تجربه کرده است، حکم چیزی بیشتر از قتل عموی پیتر پارکر را ندارد. دنیایی که شخصیت اصلی فقط به خاطر اینکه شخصیت اصلی است می‌تواند از مرگ قسر در برود. دنیایی که گرفتار شدن در واقعیت جای خودش را به سناریوی باشکوه شکستن زنجیرهای بردگی و پرواز به سوی آزادی می‌دهد. این داستان هیچ مشکلی ندارد. تکرار می‌کنم: هیچ مشکلی. اما «سرگذشت ندیمه» نشان داده است که چنین داستانی نیست. «سرگذشت ندیمه» درباره‌ی فانتزی مبارزه با یک حکومت گیلیادی نیست، بلکه درباره‌ی زندگی روتین و نرمالِ ساکنان چنین دنیایی است. دربار‌ه‌ی لایه‌برداری و موشکافی یک حکومت توتالیتر است. درباره‌ی این نیست که ماجرای گیلیاد بالاخره به کجا ختم می‌شود، بلکه درباره‌ی وضعیت فعلی آن است. آینده‌ی جون و گیلیاد در کتاب آن‌قدر بی‌اهمیت است که مارگارت اتوود اولی را مبهم می‌گذارد و دومی را به‌عنوان اتفاقی بزرگ جدی نمی‌گیرد. بالاخره گیلیاد اولین سیستم این‌شکلی نیست که در تاریخ داشته‌ایم و آخرینش هم نخواهد بود. گیلیادها بالاخره سقوط می‌کنند. سؤال اصلی که مارگارت اتوود می‌خواهد به آن بپردازد این است که چنین سیستمی چگونه به وجود می‌آید (تا متوجه شکل‌گیری آن در اطراف‌مان در دنیای واقعی شویم) و حس زندگی کردن در چنین سیستمی چه شکلی است. در طولِ فصلِ دوم فرار غیرممکن به نظر می‌رسید. سریال بعد از اشاره‌های متوالی به فرارِ احتمالی جون (چه سکانسِ سونوگرافی بیمارستان، چه ازطریق هواپیمایی که تا مرز پرواز کردن هم پیش رفت و چه فرار از خانه‌‌ی متروکه‌ای که تا مرز به راه انداختنِ ماشین موستانگِ مخفی‌شده در گاراژش پیش می‌رود) و بعد سنگ انداختن جلوی راهش، بینندگانش را عادت داده بود که به فرار امیدی نداشته باشند. هر بار که رویای فرار جلوی جون قرار می‌گیرد، جون باید یاد بگیرد که با واقعیتِ کابوس‌وار زندگی فعلی‌اش کنار بیایید.

بنابراین همین که در جریانِ اپیزود فینال فصل دوم، درحالی‌که به نظر می‌رسید جون دیگر برای همیشه در خانه‌ی واترفوردها زندانی خواهد بود، شبکه‌ی زیرزمینی مارتاها به‌طرز غافلگیرکننده‌ای وارد میدان شدند و او را یواشکی تا نزدیکی ماشینی که قرار بود او و اِمیلی را به کانادا منتقل کند رساندند، هیجان‌انگیز بود. بالاخره فرار در مشتِ جون بود. اما جون در گیلیاد ماند. مشکلِ تصمیم جون این نبود که  هیچ زمینه‌چینی‌ای برای تصمیم صورت نگرفته بود. تصمیمِ جنون، تصمیمِ عصبانی‌کننده اما قابل‌درکی بود. دوباره در نقدِ قسمتِ آخر فصل دوم درباره‌ی دلایلِ قانع‌کننده‌ی جون برای ماندن در گیلیاد نوشتم: یکی از فلش‌بک‌های پُرتکرار فصل دوم، فلش‌بک‌های مادرِ جون است. در جریان این فلش‌بک‌ها متوجه می‌شویم که جون مادرش را به‌عنوان زنی مستقل، قوی، بی‌رحم و محکم به یاد می‌آورد. به یاد می‌آورد که اگرچه مادرش او را تشویق می‌کرد تا به زن قوی‌تر و آگاه‌تری تبدیل شود، اما او هیچ علاقه‌ای به شعارهای فمینیستی مادرش نشان نداده بود. مادرش یکی از کسانی بوده که زودتر متوجه‌‌ی خطر گیلیاد می‌شود، اما جون هشدارهای او را جدی نمی‌گیرد. بنابراین جون از این نظر احساس گناه می‌کند. فصل دوم درباره‌ی این است که چگونه جون برای محافظت از بچه‌هایش باید به زنی مثل مادرش تبدیل شود. شاید دیر، اما جون بالاخره این امتحان سخت را پشت سر می‌گذارد، بچه‌اش را همان‌طور که مادرش می‌خواست به دور از دکتر و دارو به دنیا می‌آورد و اولین قدم‌های جدی‌اش برای به حقیقت تبدیل کردن خواسته‌ی مادرش را برمی‌دارد. ما تاکنون جون‌های گوناگونی دیده‌ایم. جونی که برای زنده ماندن تلاش می‌کند را دیده‌ایم. جونی که برای فرار نفس‌نفس می‌زند را دیده‌ایم. جونی که چشم غره می‌رود را دیده‌ایم و جونی که کاملا از هم متلاشی شده است را هم دیده‌ایم. اما از لحظه‌ای که هانا از مادرش می‌‌خواهد تا بیشتر تلاش کند، شروع به دیدن جونی می‌کنیم که می‌خواهد مبارزه کند. می‌خواهد ایستادگی کردن را کنار بگذارد و مقابله به مثل کند. آدم‌های اطراف جون که اصلا فکرش را نمی‌کرد ایثارهای بزرگی می‌کنند. ایدن جانش را به خاطر عشق فدا می‌کند و سرینا که تاکنون به خاطر رسیدن به بچه حاضر به انجام هر جور جنایتی بود، از بچه‌اش می‌گذرد. جون تاکنون فکر می‌کرد با همین ایستادگی دارد کار بزرگی انجام می‌دهد. اما بالاخره مبارزه باید از یک جایی شروع شود. متوجه می‌شود بعضی‌وقت‌ها مبارزه به‌معنی رها کردن است. ایدن، زندگی‌اش را رها می‌کند. سرینا بچه‌اش را رها می‌کند و جون هم تصمیم می‌گیرد تا آزادی‌اش را رها کند. جون به این دلیل اسم دخترش را هالی انتخاب کرد چون می‌خواست یاد قدرت زنانه‌ی مادرش را در این دنیای ضدزن زنده کند، اما وقتی به امیلی می‌گوید که «نیکول صداش کن»، می‌خواهد او با نامی شناخته شود که توسط زنی انتخاب شده است که جان سالم به در بردنش حاصلِ تصمیم آزادانه‌ی او است. اما جدا از انگیزه‌ی جون برای ماندن، تصمیمش از لحاظ منطقی هم درست به نظر می‌رسد.

وقتی به وضعیت کانادا و تمام فراری‌های آمریکایی حاضر در آن‌جا نگاه می‌کنیم، می‌بینیم آن‌ها در پیدا کردن محل عزیزانشان و کمک کردن به آن‌ها ناتوان هستند. این در حالی است که دولت کانادا هم تاکنون هیچ حرکت قابل‌توجه‌ای برای آزاد کردن زنان گیلیاد نکرده است. همچنین شبکه‌ی مارتاها هم نشان داد که یک سازمان زیرزمینی درونی موفق‌تر از یک عملیات خارجی برای آزاد کردن زنان یا بچه‌هایی مثل هانا خواهد بود. جون می‌ماند چون او نمی‌تواند از کانادا از دخترش محافظت کند. شاید بهترین تصمیم زنی که حاضر است برای نجات دخترش هر کاری انجام بدهد این است که نزدیکش بماند و با همکاری با نیروهای مقاومتِ زیرزمینی راهی برای جمع‌آوری اطلاعات و فراری دادنش پیدا کند. مشکل این نیست که تصمیمِ جون برای ماندن قابل‌هضم نبود. مشکل اصلی معنایی که این تصمیم برای ادامه‌ی سریال داشت بود؛ مشکل اصلی این بود که درست بلافاصله بعد از تصمیم جون، می‌توانستیم ببینیم که «سرگذشت ندیمه» دارد از داستانِ یک بازمانده تبدیل به داستان یک انقلابی تغییر می‌کند و از آنجایی که مهارتِ «سرگذشت ندیمه» در روایت‌ِ داستان یک بازمانده، قلب تپنده‌اش را شامل می‌شود، پس می‌توانستیم درک کنیم که چرا با فاصله گرفتن از آن، احساس خطر می‌کردیم. فصل دوم در حالی ادامه‌دهنده‌ی داستانِ یک بازمانده بود که پایان‌بندی فصل دوم خبر از وارد شدنِ سریال به یک قلمروی تازه در فصل بعد می‌داد. سوالی که بلافاصله بعد از ناپدید شدنِ جون در مـه پرسیده می‌شد این بود که جون دقیقا چگونه می‌خواهد گیلیاد را نابود کند؟ آیا او در پایان فصل دوم متوجه‌ی قابلیتِ تبدیل کردن ردای قرمزش به یک ردای نامرئی‌کننده‌ی «هری‌پاتر»‌گونه می‌شود؟ کلِ حرفِ «سرگذشت ندیمه» و همان عنصری که آن را برای شهروندان جامعه‌های دیکتاتوری توتالیتر، به داستانِ فوق‌العاده قابل‌لمسی تبدیل کرده این است که جون هیچ قدرتی ندارد. در فصل اولِ سریال و کتاب مارگارت اتوود، جون این حقیقت را پذیرفته است و به خاطر همین است که جزییاتِ کوچکِ زندگی‌اش به‌عنوان یک زندانی را تبثثبت و ضبط می‌کند؛ چون این کار به او ذره‌ای احساسِ قدرت می‌دهد. مخصوصا در فلش‌فوروارد نهایی کتاب به سال‌ها بعد از سقوط گیلیاد که می‌بینیم نوارهایی که جون ضبط کرده حتی بعد از گیلیاد هم پا بر جا مانده‌اند. فصل دوم این نکته را درک کرده بود و سعی می‌کرد تا بارها و بارها ناتوانی جون را بهمان یادآوری کند.

تمام طغیان‌های جون یا هیچ تاثیری فراتر از خانه‌ی واترفوردها نداشتند یا با مجازات‌ها و شکنجه‌های دردناک از سوی عمه لیدیا پاسخ می‌گرفتند. چه آغاز فصل دوم با احتمال اعدام شدن ندیمه‌ها به خاطر سنگ‌سار نکردنِ جنین، چه سوزاندنِ دست ندیمه‌هایی که از جون پیروی کرده بودند و چه بسته شدنِ جون به تخت‌خوابی وسط یک اتاقِ تاریکِ خالی بعد از فرار ناموفقش. حتی حمله‌ی انتحاری آف‌گلن به مرکز گردهمایی فرمانده‌های گیلیاد به کشته شدن تعدادی ندیمه هم منجر شد و حتی تصمیم سرینا جوی برای روخوانی از روی کتاب مقدس دربرابر فرمانده‌ها هم به قطع شدن انگشتِ سرینا منجر شد. به عبارت دیگر، «سرگذشت ندیمه» همیشه راهی برای سرکوب کردن خوش‌بینی‌مان پیدا می‌کند. ساقه‌ی خوشحالی‌مان قبل از اینکه فرصتی برای گل دادن پیدا کند قیچی می‌شود. «سرگذشت ندیمه» نه درباره‌ی تلاش برای فرار، بلکه درباره‌ی شکنجه‌های فیزیکی و روانی روزانه‌ای که شهروندانِ گیلیاد تجربه می‌کنند است. تا جایی که مرگِ جون به‌جای بدترین اتفاقِ ممکن، همچون بهترین اتفاقی که می‌تواند برای او بیافتد احساس می‌شود. اما از وقتی که سریال تصمیم گرفت تا بعد از سوار شدنِ جون در ماشینِ نگهبانان در پایان فصل اول به اتمام نرسد و سرنوشتش را نامعلوم باقی نگذارد و به فراتر از کتابِ مارگارت اتوود برود، خودش را در موقعیتِ خطرناکی قرار داد که دیر یا زود به آن می‌رسید. خودش را در موقعیتِ پارادوکسیکالِ عجیبی قرار داد که بزرگ‌ترین چالشش می‌بود؛ خودش را در موقعیتِ متضادِ «بازی تاج و تخت» در فصل‌های پایانی‌اش قرار داد. مسئله این است که «سرگذشت ندیمه» در حالی باید به‌عنوان نه یک مینی‌سریال، بلکه یک سریال بلند، گسترش پیدا کند و بال‌هایش را باز کند که این حرکت در تضادِ مطلق با کتاب مارگارت اتوود که به چارچوب بسته و فُرم مینیمالیستی‌اش معروف است قرار می‌گیرد. به خاطر همین است که اتوود، داستانِ جون را با سوار شدن او در ماشینِ نگهبانان به سوی آینده‌ی نامعلومش به اتمام می‌رساند. چون اگر می‌خواست داستان او را ادامه بدهد، مجبور به گسترش دادنِ افقِ داستان می‌شد. در فصل اول سریال و حتی بیشتر از آن در کتاب، آفرد فقط گوشه‌ی کوچکی از سازوکار گیلیاد را در قدم‌زدنی‌های روزانه‌اش به سوپرمارکت می‌بینند؛ او بدون هیچ تلویزیون و رادیو و اینترنت و اخباری نمی‌داند که در آنسوی شهر چه اتفاقی می‌افتد، چه برسد به آنسوی دنیا. شاید حتی کلونی‌ها نیز چیزی بیش از تهدیدی قلابی برای ترساندنِ خطاکاران نباشد. «سرگذشت ندیمه» سعی کرد و موفق شد تا برای یک فصلِ ۱۳ قسمتی دیگر هم که شده، فضای بسته و خفقان‌آورِ گیلیاد را حفظ کند و جایگاه جون به‌عنوان یک بازمانده‌ی بی‌نوا که فقظ نظاره‌گر دنیای اطرافش است را حفظ کند، ولی داستان‌ها هرچه بیشتر ادامه پیدا کنند، هرچه بیشتر بال و پر می‌گیرند و «سرگذشت ندیمه» بالاخره مجبور بود تا واردِ فازِ بعدی‌اش از لحاظ شخصیت‌پردازی و دنیاسازی‌اش شود. سریال تا ابد نمی‌توانست داستانگویی‌اش را به خانه‌ی واترفوردها محدود کند و تا ابد نمی‌توانست جون را در حال زجر کشیدن و پاس‌کاری بین یک لحظه‌ی عذاب‌آور به لحظه‌ی عذاب‌آورِ دیگری نگه دارد.

مشکل این نیست که سریال به سوی بدل شدن به چه چیزی دنده عوض می‌کند. مشکل با خودِ دنده عوض کردن است. «سرگذشت ندیمه» درباره‌ی بررسی ضایعه‌های روانی گرفتار شدن در یک موقعیتِ عذاب‌آور یکنواختِ بی‌انتها که انگار به هیچ شکلی قرار نیست تمام شود است. پس دنده عوض کردن به چیز دیگری، حالا هر چیزی که می‌خواهد باشد، مساوی با خیانت کردن به هویتِ اصلی داستان است. این موضوع در تضاد با «بازی تاج و تخت» قرار می‌گیرد. جرج آر. آر. مارتین در حالی در «نغمه‌ی یخ و آتش»، مدام قصه را کتاب به کتاب گسترده‌تر‌ و شلوغ‌تر و متراکم‌تر و پُرجزییات‌تر می‌کند که سریال از جایی به بعد تصمیم گرفت تا دریایی که در حال تبدیل شدن به اقیانوس بود را در حد یک جویبارِ باریک کوچک کند. همان‌طور که این تصمیم در «بازی تاج و تخت» عواقبِ ناگواری در پی داشت، همان‌طور هم تصمیمِ «سرگذشت ندیمه» به تبدیل کردنِ جویبارِ باریک این داستان به یک دریا و بعد اقیانوس به نظر می‌رسد که باید عواقب بدی در پی داشته باشد. سوالاتِ تعیین‌کننده‌ای که بروس میلر، خالقِ سریال و نویسندگانش در فصل سوم باید به آن پاسخ می‌دادند این بود که چگونه جون را از یک عنصر منفعل به یک عنصر فعال و دونده تبدیل کنند، اما در این راه، هویتِ سریال به‌عنوان داستان یک بازمانده را زیر پا نگذازند؟ چگونه داستانِ انقلابِ ندیمه‌ها را روایت کنند، اما در این راه، هویتِ گیلیاد به‌عنوان یک آنتاگونیستِ غول‌آسای شکست‌ناپذیر را زیر پا نگذارند؟ چگونه به سوی آزادی و روشنایی حرکت کنند، اما در این راه، از وحشت و ظلماتِ معرفِ سریال نکاهند؟ چگونه برخلافِ دو فصل قبل، یک داستان مشخص برای روایت داشته باشد (انقلاب)، اما همزمان چارچوبِ دو فصل قبل به‌عنوان روایت‌کننده‌ی داستانک‌هایی از تجربه‌ی زندگی کردن در گیلیاد را حفظ کنند؟ مهم‌تر از همه، چگونه درحالی‌که حالا جون یک هدفِ بیرونی مشخص برای جنگیدن برای رسیدن به آن دارد، حالا که جون آن‌قدر قوی شده است که با تصمیم خودش حاضر به ماندن در گیلیاد شده است، همزمان کشمکش‌ها و زجرهای درونی جون که پای ثابتِ دو فصل اول بود را حفظ کنند؟ تاکنون «سرگذشت ندیمه» درباره‌ی شیرجه زدن به اعماقِ ذهنِ فروپاشیده‌ و تنهای جون در سلولِ انفرادی‌اش بود، اما از فصل سوم قرار بود به تلاشِ جون برای پیدا کردن راه فراری به بیرون از زندان تبدیل شود. واقعا نویسندگان کار سختی در مقابلشان داشته‌اند. مدیریت کردن تمام این نکاتِ متضاد، وحشتناک است. واقعیت اما این است که فصل سوم بیش از اینکه پاسخِ خوبی برای این سوالات داشته باشد، حداقل در جریانِ پنج اپیزود آغازینش، زیر بارِ سنگینشان کمر خم کرده است.

پنجِ اپیزودِ آغازینِ فصل سوم میزبان تمام مشکلاتی است که بعد از توئیستِ پایانی فصل دوم از وقوعشان می‌ترسیدم. همان سریالی که با هر اپیزودش چنان آشوبِ پُرتلاطمی در ذهن و روحم ایجاد می‌کرد که یکی-دو روزی طول می‌کشید تا به حالت عادی برگردم، حالا به سرعت به سریالی تبدیل شده که به جز چند صحنه‌ی جسته و گریخته که اکثرش مربوط‌به خط داستانی اِمیلی در کانادا می‌شود، چیز خاصی در جریانِ آن احساس نمی‌کردم. «سرگذشت ندیمه» در فصل سوم کماکان چیزی در زمینه‌ی طراحی تولید و فیلم‌برداری و کارگردانی زیباشناسانه‌اش کم ندارد. پلان به پلانِ سریال خیره‌کننده است. شاعرانگی بصری سریال در تمام لحظاتش موج می‌زند. سریال همچنان از تمام پتانسیلی که دنیای خاکستری و خلوت گیلیاد و یونیفرم‌های سبز و قرمز و سیاه و قهوه‌ای کاراکترها در اختیارش می‌گذارد برای خلقِ تصاویرِ هندسی و خط‌کشی‌شده‌اش نهایت استفاده را می‌کند و سعی می‌کند تا از درونِ واقعیت سفت و سخت گیلیاد، یک دنیای فنتستیکالِ مات و مبهوت‌کننده بیرون بکشد. نقش‌آفرینی‌ها هم همچنان از عناصری هستند که آدم فقط به خاطر آنها هم که شده سریال را تماشا می‌کند. «سرگذشت ندیمه» در پنج اپیزود آغازینِ فصل سوم کماکان از لحاظ نقش‌آفرینی بازیگرانش، دنباله‌روی همان بازی‌های پُرشور و شوق و انفجاری و اشک‌آور و آتش‌فشانی که از «باقی‌ماندگان» (The Leftovers) به یاد داریم است. اما طبقِ معمول تمام سریا‌ل‌های بزرگی که با افت کیفیت مواجه می‌شوند، مهم نیست همه‌چیز چقدر عالی به نظر می‌رسد. درنهایت سناریو تعیین‌کننده‌ی نتیجه خواهد بود. اگر سناریو افت کند، دیر یا زود زمانی می‌رسد که حتی بازیگران و تصاویرِ خیره‌کننده‌ی سریال هم قادر به جلب‌توجه‌ی بیننده نخواهند داشت. اگر سناریو خشابِ بازیگران و دوربینِ کارگردان را پُر نکند، آن‌ها هرچقدر هم نشانه‌گیری بی‌نظیری داشته باشند، باز هرچقدر هم ماشه را بکشند، گلوله‌ای برای برخورد به چشمان و مغزِ مخاطب شلیک نمی‌شود. اتفاقی که از همین حالا کم‌کم دارد برای فصل سوم می‌افتد. اولین چیزی که از فصل سوم رخت بسته است، ساختارِ منظمِ داستانگویی‌اش است. خودِ سریال به خوبی می‌داند که شاید جون تصمیم گرفت تا در گیلیاد بماند و به به درون لنزِ دوربین چشم‌غره‌‌ی انتقام‌جویانه‌ی رفته است، اما او یک ابرقهرمانِ ماوراطبیعه در مایه‌های بازی‌های Dishonored نیست که بتواند با مخفی‌کاری یک حکومت را ساقط کند. او نه منابع لازم را دارد و نه هم‌پیمانانِ ارزشمندی دارد. او از ماشین، فقط بوقش را دارد. پس سازندگان از مرحله‌ی بعدی داستانِ جون خبر دارند، ولی از چگونگی رساندنِ او به آن نقطه نه. «سرگذشت ندیمه» در دو فصلِ اول به مثابه‌ی یکی از آن میزهای شامِ بزرگِ موجود در عمارت‌های ویکتوریایی بود؛ همان میزهایی که پُر از شعمدانی‌ها و گلدان‌ها و ظروفِ چینی و قاشق و چنگال و کاردها و لیوان‌های مختلف و غذاهای لذیذِ گوناگونی هستند که به‌طرز وسواس‌گونه‌ای سر جایشان قرار گرفته‌اند. اما توئیستِ نهایی فصل دوم مثل این بود که نویسندگان گوشه‌ی رومیزی را گرفتند و آن را محکم کشیدند و همه‌چیز را پخش و پلا کردند.

نویسندگان در طولِ پنج اپیزودِ آغازین فصل سوم مشغول تمیزکاری و چیدن یک میز جدید هستند. بنابراین آن داستانگویی باطمانیه‌ی اتمسفریکِ روانکاوانه‌ای که از دو فصل اول می‌شناختیم، جایش را به داستانگویی شلخته‌ای داده است که در اکثرِ اوقات به‌طرز ناموفقی در جستجوی یافتنِ هویتِ جدید خودش است. فصل سوم فصلی نیست که می‌داند دارد چه کار می‌کند. چیزی که «سرگذشت ندیمه» را «سرگذشت ندیمه» می‌کند این است که این سریال بیش از اینکه یک سریالِ تلویزیونی باشد، حکم شبیه‌ساز یک حکومتِ فاندمنتالیستِ توتالیتر را دارد. مشکلِ فصل سوم این است که جنبه‌ی شبیه‌ساز و غوطه‌ورکننده‌اش را از دست داده است و به یک سریالِ عادی تبدیل شده است. «سرگذشت ندیمه» در دو فصل اول همچون تیغی بود که لایه‌های نازک و باریکِ کره‌ی صبحانه (گیلیاد) را برمی‌داشت، اما در فصل سوم به چکشی تبدیل شده است که محکم روی کلِ کره‌ فرود می‌آید و آن را له و لورده می‌کند. «سرگذشت ندیمه» در دو فصل اول تمام تمرکزش روی موشکافی روانی معمارهای گیلیاد (فرمانده واترفوردها)، قربانیان خودآگاه (آفردها) و قربانیان ناخودآگاه گیلیاد (سریناها جوی‌ها)، اجراکنندگانش (عمه لیدیاها) و قربانیان نسلِ بعدی (ایدن‌ها) بود، اما در فصل سوم به تبدیل کردن جون از یک بازمانده به یک طغیان‌گر عوض شده است. اگر دو فصل اول «سرگذشت ندیمه» درباره‌ی کندو کاو کردن درونِ این دنیا و ساکنانش بود، حالا درباره‌ی تحولاتِ بیرونی‌اش است. یادتان می‌آید بازگشت جان اسنو از مرگ فقط وسیله‌ای برای بازگرداندن جان اسنو از مرگ بود و هیچ تاثیرِ دراماتیک دیگری در کشمکشِ درونی‌اش نگذاشت. یادتان می‌آید افشای والدین واقعی جان اسنو فقط وسیله‌ای برای زورکی تبدیل کردن او به دشمنِ دنریس تارگرین بود و هیچ معنای دیگری نداشت. یادتان می‌آید «بازی تاج و تخت» به جایی رسید که با شکستنِ قوانین و منطق و هویتِ دنیایش، سعی می‌کرد کاراکترها و ارتش‌ها و اژدهایان را با تله‌پورت از جایی به جایی منتقل کند. خب، فصل سوم «سرگذشت ندیمه» نه به‌شدتِ «بازی تاج و تخت»، اما دچارِ مرضِ مشابه‌ای شده است. آن دنیایی که به نظر می‌رسید ماهیتِ تعریف‌شده‌ی خودش را دارد، حالا طوری شلخته و سردرگم به نظر می‌رسد که انگار هر لحظه ممکن است هر اتفاق نامربوطی در آن بیافتد. یکی از جذابیت‌های «سرگذشت ندیمه»، ساختارِ اپیزودیکش است. با اینکه یک خط داستانی بلند وجود دارد، اما سریال با هر اپیزودش یک احساسِ پیچیده‌ی منحصربه‌فرد را برمی‌داشت و آن را به‌طرز وسواس‌گونه‌ای جراحی می‌کرد.

«سرگذشت ندیمه» به‌عنوان سریالی که خواب و خوراکش، شکنجه است به‌راحتی می‌تواند به سریالی که سر و ته‌اش به شکنجه ختم می‌شود تبدیل شود. ولی چیزی که جلوی آن را می‌گیرد این است که سریال فقط شکنجه نمی‌کند، بلکه روی احساساتِ انسانی‌ای که پیش، در حین و پس از شکنجه‌ها فوران می‌شوند تمرکز می‌کند. از آنجایی که خشونت سریال نه صرفا جهت شوکه‌کنندگی، بلکه در خدمتِ داستانگویی است و هیچ‌وقت تاثیر و معنای آن برای کاراکترها را نادیده نمی‌گیرد، پس سریال نه‌تنها قدرتِ خشونتش را اپیزود به اپیزود حفظ می‌کند، بلکه بیننده را مجبور می‌کند تا وحشتش را بدون اینکه دربرابر مقدار زیادش، سِر شود، احساس کند. نتیجه سریالی است که هر اپیزودش همچون فصلِ متفاوتی از یک کتابِ تاریخ است. پارچه‌ی چهل‌تیکه‌ی سیاه بزرگی را در نظر بگیرید که از دوخته شدن تکه پارچه‌های سیاه متفاوتی به یکدیگر تشکیل شده است. اگرچه رنگ قالب این پارچه سیاه است، اما تک‌تک تکه‌های آن متعلق به فرد متفاوتی بوده است و قبل از اینکه کارش به اینجا بکشد، داستان منحصربه‌فرد خودش را داشته است. «سرگذشت ندیمه» در طول عمر نه چندان بلندش ثابت کرده است که از این نکته‌ی حیاتی آگاه است. دقیقا به خاطر همین است که تقریبا بعد از هر اپیزود به این نتیجه می‌رسیم که این آزاردهنده‌ترین اپیزودِ سریال بود. تا اینکه اپیزود بعد از راه می‌رسد و خلافش را ثابت می‌کند. مثلا اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم به‌طور کامل به بررسی عنصرِ اطلاعت و فرمانبرداری در جمهوری گیلیاد اختصاص دارد. فرمانبرداری بزرگ‌ترین سلاحِ گیلیاد است. جمهوری گیلیاد کارخانه‌‌های حرفه‌ای و پیشرفته‌ای دارد که ۲۴ ساعته در طول هفت روز هفته «فرمانبرداری» تولید می‌کنند. بالاخره فرمانبرداری همان چیزی است که پایه‌های این سیستم را تشکیل می‌دهد و از آنجایی که «فرمانبرداری» ضعیف‌ترین ماده‌‌ی ساختمان‌سازی است و با کمی عدم مراقبت و دست‌کم گرفتن سست شده، از هم متلاشی شده و خراب می‌شود، گردانندگان سیستم مجبور هستند تا بی‌وقفه در حال مرمت کردن و تقویت کردنِ «فرمانبرداری»‌های قدیمی ساختمانشان، با جدید باشند. اپیزود دوم فصل دوم به‌طور ویژه به بررسی این بخش از سیستمِ گیلیاد اختصاص دارد. یا اپیزود سوم فصل دوم که شاید یکی از سه اپیزود برتر سریال از نظر من باشد، به تلاشِ جون برای فرار با هواپیما اختصاص دارد. گیلیاد تمام پوست و گوشت و استخوان و مولکول‌ها و سلول‌ها و دی‌ان‌ای بازمانده‌ها است که خلاص شدن از دست آن به سختی خلاص شدن از دست بدن فعلی‌تان و به دست آوردن یک بدن جدید است. این اپیزود درباره‌ی این است که حتی وقتی خبری از هیچ‌گونه عمه لیدیا و طناب دار و اجاق گاز و شلاق و مراسم‌های شبانه هم نباشد، سیستم گیلیاد طوری جون و امثال او را زخمی کرده است که آن‌ها همیشه خواهند سوخت. جدالِ جون با خودش برای کنار آمدن با تنها گذاشتن هانا و نجات دادن خودش در این اپیزود فوق‌العاده است. یا اپیزود چهارمِ فصل دوم که به عواقب بعد از دستگیری جون در حین فرار اختصاص دارد، در این اپیزود استادان حیله‌گر گیلیاد نشان می‌دهند که چگونه تمام آسیب‌های روانی‌ای را که سر ندیمه‌ها آورده‌اند برمی‌دارند، آن را به عذاب وجدان خود ندیمه‌ها تغییر می‌دهند و کاری می‌کنند که تا خود آن‌ها فکر کنند هر اتفاقی که افتاده، کار خودشان بوده است. کاری می‌کنند تا فرد خودش را مسبب تمام وحشت‌هایی که تحمل کرده است بداند. کاری می‌کنند تا خود فرد بخشِ آزادی‌خواه، طغیان‌گر و شورشی‌اش را بگیرد و با دستان خودش آن را به درون چرخ‌گوشت بیاندازد.

یا اپیزود یازدهم فصل دوم که به گرفتار شدن جون در یک خانه‌ی متروکه‌ی دورافتاده در زمانِ زایمانش اختصاص دارد، درباره‌ی تلاشِ جون برای کنار آمدن با یکی از بزرگ‌ترین وحشت‌هایش (طبیعی به دنیا آوردنِ بچه‌اش) است. این موضوع تقریبا درباره‌ی تمام اپیزودهای دو فصل اول صدق می‌کند. پای کاراکترها شاید در یک نقطه قفل شده باشد، اما آن‌ها از لحاظ کشمکش‌های درونی، جنگ‌های سهمگینی را می‌جنگند و مسیرهای دور و درازی را طی می‌کنند. اولین چیزی که جای خالی آن در فصلِ سوم احساس می‌شود، سنتِ داستانگویی اپیزودیکش است. حالا دقیقا معلوم نیست قسمت اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم درباره‌ی چه چیزهایی هستند و چه چیزی آن‌ها را از اپیزودهای قبل و بعدشان متفاوت می‌کند. همه با هم درباره‌ی یک چیز هستند: حرکت دادنِ جون از یک بازمانده به یک انقلابی و بی‌قراری سرینا جوی برای باز پس گرفتنِ نیکول. اگر در دو فصل اول، خط داستانی بلندِ فصل در پس‌زمینه‌ی خرده‌پیرنگ‌های اپیزودیکش روایت می‌شد، حالا خرده‌پیرنگ‌های اپیزودیکش در سایه‌ی خط داستانی بلندِ فصل قرار گرفته است. دومین مشکلِ فصل سوم تا این لحظه این است که ساختارِ واقع‌گرایانه‌ی «سرگذشت ندیمه» به‌گونه‌ای است که دربرابر تبدیل کردن یک بازمانده‌ی زجرکشیده به یک انقلابی مقاومت می‌کند و مجبور کردنِ سریال به انجامِ این کار باعث پرکشیدن تمام چیزهایی که آن را به سریالِ قدرتمند و قابل‌لمسی تبدیل کرده بود شده است. درست همان‌طور که اجبارِ «بازی تاج و تخت» به شتاب‌زدگی و سرراست‌سازی‌اش، به بدل شدن آن به همان فانتزی کلیشه‌ای که کارش را با درهم‌شکستنِ کلیشه‌های آن آغاز کرده بود منتهی شد. یکی از چالش‌های سریال‌هایی که از یک احساس قالب یا یک ویژگی معرف بهره می‌برند این است که اپیزود به اپیزود باید روی دست خودشان بلند شوند. اینها سریال‌هایی هستند که به‌سادگی می‌توانند به تکرار مکررات بیافتند. سریال‌هایی که اگر حواسشان جمع نباشد به‌سادگی می‌توانند به ته خط برسند و چیز جدیدی برای عرضه نداشته باشند. «سرگذشت ندیمه» یکی از همین سریال‌ها است. همان‌طور که «بازی تاج و تخت» با مرگ‌های غافلگیرکننده‌اش شناخته می‌شود، «سرگذشت ندیمه» هم به شکنجه روانی توقف‌ناپذیرش معروف است. همان‌طور که اولین چیزی که با شنیدن اسم «بازی تاج و تخت» به گوش‌مان می‌رسد، مرگ کاراکترهایی است که اصلا فکرشان را نمی‌کردیم به این زودی‌‌ها بمیرند، اولین چیزهایی که با شنیدن «سرگذشت ندیمه» در ذهن‌مان تداعی می‌شود تمام راه و روش‌های آشکار و غیرآشکاری که جمهوری گیلیاد، شهروندانِ تحت فرماندهی‌اش را آزار می‌دهد است. «سرگذشت ندیمه» از این نظر تکمیلِ تکمیل است.

روش‌های گوناگونی که در این سریال زجر و اندوه کاراکترهایش را دیده‌ایم آن‌قدر متنوع است که شکنجه‌گران کارکشته و مجهزِ قرون وسطایی هم با دیدن آن‌ها شگفت‌زده می‌شوند. اما همان‌طور که چالشِ «بازی تاج و تخت» این است که چگونه می‌تواند این غافلگیری را فصل به فصل حفظ کند، چالشِ سازندگانِ «سرگذشت ندیمه» هم این است که آن‌ها چگونه می‌خواهند کاراکترهایشان را اپیزود به اپیزود طوری زجر بدهند که تازگی داشته باشد. طوری زجر بدهند که به مرور در مقابلشان بی‌حس نشویم. اما همان‌طور که «بازی تاج و تخت» تا جایی دلیلِ محبوبیتِ عروسی خونین را فراموش کرد که مرگ‌هایش پوشالی و توخالی احساس می‌شدند، «سرگذشت ندیمه» هم با فصل سوم موفق به حفظِ فضاسازی خفقان‌آورش که به خاطر آن شناخته می‌شد نشده است. یادتان می‌آید «بازی تاج و تخت» آن‌قدر کبریت بی‌خطر شده بود که حتی آخرالزمانِ زامبی‌ها هم چیزی بیش از یک بعد از ظهر کمی ناراحت‌کننده احساس نمی‌شد؟ خب، در طول پنجِ اپیزودِ آغازین فصل سومِ «سرگذشت ندیمه» احساس می‌کردم که جمهوری گیلیاد وحشتِ نفسگیرِ همیشگی‌اش را از دست داده است؛ گیلیاد در فصل سوم جای خودش را از آن دستوپیای بیش از اندازه واقعی، به یکی از آن دستوپیاهای فانتزی فیلم‌های نوجوان‌پسندی مثل «هانگر گیمز» داده است. مشکل از انجام یک کار غیرممکن سرچشمه می‌گیرد. وقتی جنگ وینترفل به‌جای جنگ آخر، در حد یک دست‌انداز برای رسیدن به جنگِ اصلی پایین آورده می‌شود، پس نباید هم انتظار داشت که نویسندگان، مرگ کاراکترها را برای جنگِ اصلی بعدی عقب نیاندازند و وقتی تصمیم گرفته می‌شود تا جون قوی شود (آن هم در دنیایی که تاکنون بهمان گفته می‌شد ساکنانشان اجازه‌ی بی‌اجازه نفس کشیدن هم ندارند) طبیعی است که نتیجه‌اش کاهشِ غیرواقعی‌تر شدنِ دستوپیای گیلیاد و در نتیجه از دست رفتنِ جنبه‌ی جالب و کنجکاوی‌برانگیزش است. مثل این می‌ماند که ناگهان یک آدم عادی تصمیم بگیرد تا ایدئولوژی و پایه‌های حکومتی مثل شوروی سابق را تهدید کند. وقتی با جامعه‌ای طرفیم که قدرتِ قطع عضو و شکنجه‌ی شهروندانش را دارد، به‌راحتی نمی‌توان سیستم طبقه‌بندی‌اش را درهم‌شکست (کاری که جون در چند اپیزود اول فصل سوم دارد انجام می‌دهد). در طول این چند اپیزود به نظر می‌رسد جون بیش از اینکه در حال تلاش برای زنده ماندن با چنگ و دندان در عین بدل شدن به یک انقلابی باشد، شبیه کاراکترِ سمول تارلی در جنگ وینترفل می‌ماند که در میان سیلِ خروشانی از زامبی‌ها روی زمین افتاده بود، گریه می‌کرد و از جنگ جان سالم به در بُرد.

زمانی «سرگذشت ندیمه» درباره‌ی بررسی واقع‌گرایانه‌ی قدرت و تمام راه و روش‌های آن برای سرکوب و کنترل و به بردگی کشیدنِ زیردستانش بود، ولی اگر قرار باشد به همین شکل به محافظت از جون ادامه بدهد، بیش‌ازپیش تبدیل به یکی از آن فانتزی‌های مسخره و لذت‌بخشی که به‌جای به چالش کشیدنِ تحمل بیننده، قصد فراهم کردنِ لحظاتِ دلپذیری از تماشای نابود شدنِ یک حکومتِ ظالم را دارد سقوط می‌کند. یکی از انتقاداتی که به فصل دوم و فصل سوم می‌شد این بود که سریال به یک تصویرگرِ خشک و خالی درد و رنج تبدیل شده است و سعی می‌کند که بدبختی را به‌عنوان سرگرمی ارائه کند. اما اگر یک انتقاد به پنج اپیزود آغازین فصل سوم داشته باشم، چیزی کاملا برعکس است؛ اینکه تصمیم سریال برای به تصویر کشیدنِ انقلاب جون، باعث شده تا سریال کمتر از گذشته واقعی احساس شود. این حرف‌ به این معنی نیست که تنها چیزی که باعث موفقیتِ «سرگذشت ندیمه» شد، مضمونِ به‌روزش بود، اما اگر رابطه‌ی تنگاتنگِ گیلیاد با دنیای واقعی کم شود، سریال در مسیر تبدیل شدن به یک فانتزی تمام‌عیار قرار می‌گیرد. مشکل این است که در حالتِ عادی، جون بعد از اتفاقاتِ فینالِ فصل دوم نباید زنده می‌ماند. این گیلیاد همان گیلیادی است که قبلا زنان را به خاطر کوچک‌ترین نافرمانی‌ها، تنبیه‌های شدیدی کرده بود. بااین‌حال، اگرچه جون به‌عنوان یکی از طغیان‌گرترین و دردسرسازترین ندیمه‌ها شناخته می‌شود، ولی او نه‌تنها جان سالم به در بُرده است، بلکه در طولِ پنجِ اپیزود آغازین فصل سوم، آزادتر از همیشه است. در طول فصل سوم طوری به نظر می‌رسد انگار آن چکمه‌ای که همیشه روی سر زنانِ گیلیاد فشار می‌آورد و آن‌ها را برای نفس کشیدن و اضطراب داشتن در لحظه‌ لحظه‌ی زندگی‌شان به تقلا می‌انداخت از بین رفته است. جون به آف‌متیو، همراه خریدِ جدیدش فحش می‌دهد. چیزی که در تضاد با چیزی که سریال در گذشته درباره‌ی احتمالِ خبرچینی همراهان ندیمه‌ها بهمان گفته بود قرار می‌گیرد؛ اصلا یکی از منابعِ تنش‌آفرینی فصل اول، رابطه‌ی جون و اِمیلی و تلاش جون برای کشفِ هویت واقعی او بود. در اپیزودِ پنجم، مهمانی‌ای در خانه‌ی فرمانده پوتنام برگزار می‌شود که نه‌تنها ندیمه‌ها به آن دعوت هستند و نه‌تنها در بین ندیمه‌هایی که به آن دعوت شده‌اند جنین (دزدِ بچه‌ی پوتنام‌ها) و جون (بچه‌دزد احتمالی واترفوردها) حضور دارند، بلکه ندیمه‌ها آزاد هستند تا در خانه بچرخند و مثل جون بدون اینکه از دیده شدن توسط کسی بترسند، پایشان را کنار استخر روی پایشان بیاندازند و سیگار دود کنند.

در طول این مهمانی، آن‌قدر ندیمه‌ها داخل آدم حساب می‌شوند و مورد پذیرایی قرار می‌گیرند که انتظار داشتم علاوه‌بر خوردن عصرانه و شام، شب هم همانجا بخوابند. این موضوع آن‌قدر عجیب است که حتی خودِ جون هم از طرف نویسندگان به آن اذعان می‌کند. خودِ نویسندگان هم می‌دانند که این صحنه‌ها در تضاد با سازوکار این دنیا قرار می‌گیرند، ولی برای پیشرفتِ داستان چاره‌ای به جز پیدا کردن یک راه غیراُرگانیک برای نزدیک کردن جون به واترفوردها ازطریق دعوت شدن ندیمه‌ها به این مهمانی ندارند و به‌جای اینکه واقعا دلیلِ متقاعدکننده‌ای برای حضورِ ندیمه‌ها در این مهمانی مطرح کنند، فقط به اعتراف کردن به آن از زبانِ جون بسنده می‌کنند. سؤالِ منطقی بعدی این است که ماموران گیلیاد چگونه از میان هزاران ویدیویی که در جریان راهپیمایی‌های کانادا انجام شده بود، دقیقا موفق شده بودند تا ویدیوی لوک و نیکول را پیدا کنند؛ آن هم ویدیویی که لوک که ظاهرا می‌داند باید بینندگانش را درباره‌ی هویت بچه متقاعد کند، اسم بچه‌اش را به شکلی زورکی به زبان می‌آورد. اپیزود پنجم در حالی به پایان می‌رسد که واترفوردها در یک دکور ساختگی، در قالب یک ویدیوی زنده به دنیا، درباره‌ی دزدیده شدن بچه‌شان به جامعه‌ی جهانی ابراز ناراحتی و شکایت می‌کنند. جون هم مجبور است تا با لباسِ قرمزِ شیک‌تر جدیدش پشت سر آن‌ها بیاستد. ما باید از پخش این ویدیو وحشت کنیم، ولی واقعیت این است که امکان ندارد گیلیاد تصمیم به پخش یک برنامه‌ی زنده با حضور ندیمه‌ای مثل جون بگیرد. برنامه‌ی زنده یعنی هر لحظه امکان دارد که جون فریاد بزند و حرف نامربوطی که به ضرر گیلیاد و هدفِ این ویدیو تمام شود بزند. حرف هم لازم نیست. همان نگاه بهت‌زده و ناراحتِ جون از حرف‌های واترفوردها برای اشاره به اینکه او به زور آن‌جا ایستاده است کافی است. اگرچه عمه لیدیا قبل از شروع برنامه، جون را تهدید می‌کند تا دست از پا دراز نکند، ولی مشکل همین است؛ من برای اولین‌بار در تاریخ سریال نتوانستم تهدیدِ عمه لیدیا را باور کنم. وقتی سریال این‌قدر راحت جلوی مجازاتِ جون را گرفته است، پس از جایی به بعد تمام تهدیدها مشقی احساس می‌شوند. بنابراین در جریان پخش برنامه من از این عصبانی نبودم که متاسفانه جون از ترسِ جانش نباید لال تا کام حرف بزند و این ویدیو چه معنایی خواهد داشت (آیا کانادا مجبور به بازگرداندن نیکول می‌شود؟)، بلکه از این عصبانی بودم که جون باتوجه‌به سابقه‌‌ی ملایم و مهربانِ سریال می‌تواند حرف بزند، اما ناگهان گیلیادی که بخشنده شده بود، به دستورِ نویسندگان در این صحنه، بی‌رحمی گذشته‌اش را به دست آورده است تا بعد از این سکانس دوباره به حالتِ بخشنده‌ی اخیرش بازگردد. ما جون را می‌بینیم که رابطه‌ی دوستانه‌ای با سرینایی دارد که اگرچه در فینالِ فصل دوم، هالی/نیکول را به او داد تا به کانادا منتقل شود، ولی همزمان او همان کسی که چند وقت پیش در زمانِ مورد تجاوز قرار گرفتنِ جون  توسط فِرد، دستانِ جون را محکم گرفته بود.

یا در اپیزودِ چهارم، فِرد به سرینا اجازه می‌دهد تا واردِ اتاقِ استراتژی فرماندهان شود که به‌عنوان یکی از مردانه‌ترین مکان‌های کل گیلیاد معلوم نیست که چرا هیچکس با این اتفاق مشکل ندارد. آخرین باری که سرینا قدم به مکانی که مخصوصِ مردهاست گذاشت، یکی از انگشت‌های دستش را از دست داد. علاوه‌بر این، سرینا نه‌تنها اجازه پیدا می‌کند تا به کانادا سفر کند، بلکه بدون شوهرش از مرز عبور کند؛ چیزی که باز دوباره در تضاد با چیزی که از هر دوی گیلیاد و فرمانده واترفورد می‌دانیم قرار می‌گیرد و نکته‌ی جالب ماجرا این است که حتی خودِ سرینا هم طوری اصلا به آزادی جدیدش شک نمی‌کند که انگار اوضاع از اولش هم همین‌طوری بوده است. از سوی دیگر، لوک هم همراه‌با نیکول بدون هرگونه محافظت و دخالتی از طرفِ دولت کانادا در این دیدار حاضر می‌شود. گیلیاد در فصل سوم بیش‌ازپیش دارد از مکانی با قوانینِ قابل‌لمس، به جایی که شرایطش باتوجه‌به چیزی که داستان نیاز دارد تطابق پیدا می‌کند تبدیل می‌شود. مشکلِ اصلی اما این است که خط داستانی سرینا در این فصل با عقل جور در نمی‌آید. فصل دوم در حالی به پایان رسید که سرینا با رها کردنِ نیکول، کار بزرگی برای متحول شدن و حرکت به سوی رستگاری انجام داد و فصل سوم هم با صحنه‌ی استعاره‌ای آتشِ زدن تخت‌خواب و خانه‌شان به همین صورت آغاز شد. ولی کم‌کم دوباره سروکله‌ی همان سرینای کله‌خراب و دیوانه‌ای پیدا شد که برای باز پس گرفتنِ نیکول بی‌قراری می‌کند. اتفاقی که افتاده این است که همان بلایی که سر کاراکتر جون آمده، سر سرینا هم آماده است. جون در پایان فصل دوم آماده‌ی ورود به مرحله‌ی بعدی قصه‌اش بود که نویسندگان او را عقب کشیدند و در گیلیاد نگه داشتند. وقتی خط داستانی جون فرصت پیدا نمی‌کند تا به‌طور طبیعی پیشرفت کند، طبیعتا خط داستانی سرینا هم نمی‌تواند از خط داستانی جون جلو بزند و جلوی پیشرفتِ آن را هم باید گرفت. فصل دوم در حالی سرینا را در مسیر رستگاری قرار داد و او را از آن زنِ خیانتکارِ یک‌دنده‌ی تنفربرانگیز، به زنی که حداقل اندکی منطق در ذهنش باقی مانده بود که متوجه شود در قالب گیلیاد، در ساختنِ چه هیولایی علیه خودش نقش داشته است که فصل سوم دوباره او را به حالت قبلی‌اش بازگردانده است. با این تفاوت که اگر سرینای دو فصل قبل، آنتاگونیستِ پیچیده‌‌ای با انگیزه‌های عمیقی بود، سرینای فصل سوم به یکی از آن آنتاگونیست‌های اعصاب‌خردکنِ تک‌بعدی که نویسندگان به هر زور و ضربی که شده می‌خواهند با استفاده از عشقِ دیوانه‌وارش به یک بچه، او را قابل‌همذات‌پنداری کنند تبدیل شده است. یادتان می‌آید سرسی لنیستر از آنتاگونیستی پیچیده در این اواخر به کاراکتری تبدیل شده بود که در حالی کلِ گفتگوهای پیرامونش به عشق به بچه‌هایش خلاصه شده بود که این انگیزه در عمل احساس نمی‌شد و در تضاد با چیزی که قبلا از او دیده بودیم قرار می‌گرفت؟ خب، «سرگذشت ندیمه» در فصل سوم دقیقا چنین بلایی سر سرینا آورده است.

تمام این مشکلات از جلوگیری از پیشرفتِ طبیعی داستان سرچشمه می‌گیرند. همان‌طور که در «بازی تاج و تخت» حذفِ خط‌های داستانی یانگ گریف و یورون گریجوی اورجینال و نادیده گرفتنِ عواقبِ انفجار سپت بیلور توسط سرسی باعث شده بود تا نویسندگان چاره‌ای به جز شکستن تمام قوانینِ دنیای سریال برای پیشرفتِ داستان نداشته باشند، توئیستِ نهایی فصل دومِ «سرگذشت ندیمه» هم منجر به یک لحظه اشتباه در برنامه‌ریزی چراغ‌های راهنمای چهارراه و تصادفِ سنگینی شد و حالا فصل سوم تمام تمرکزش را روی بستنِ چهارراه، تمیز کردنِ چهارراه، جرثقیل کردن ماشین‌های مچاله‌شده و فرستادنِ قربانیان به بیمارستان گذاشته است. مشکل این نیست که نمی‌خواهم جون قدرت نداشته باشد. قضیه این است که می‌خواهم جون در چارچوبِ ساختارِ قدرتِ گیلیاد به قدرت برسد. می‌خواهم تا خودش راهی به بیرون از دیوارهایی که به او فشار می‌آورند پیدا کند، نه اینکه نویسندگان به کمکش بیایند. نمی‌خواهم او فقط به خاطر اینکه پروتاگونیست است، هر کار خفنی که دوست دارد انجام بدهد و عواقبِ کارهایش را نبیند. جون در فصل سوم طوری رفتار می‌کند که انگار می‌داند که کاراکتری درون یک سریالِ تلویزیونی است و حالاحالاها نخواهد مُرد. اگرچه در طول فصل دوم هم هروقت جون تا یک قدمی مرگ می‌رفت می‌دانستیم که او قرار نیست بمیرد، ولی این آگاهی دردی از دردمان دوا نمی‌کند. مثلا ترساندنِ ندیمه‌ها با بُردن آن‌ها به پای چوبه‌ی دار در اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم را به یاد بیاورید. سازندگان کاری می‌کنند تا بزرگ‌ترین اطلاعاتی که از سلامت قهرمان داستان داریم هم برای آرام کردن روحِ پرتلاطم‌مان به دردمان نخورد. وقتی جون به همراه بقیه با دستان بسته و دهان‌بندی که جلوی فریاد زدن و التماس‌ کردن‌های بی‌فایده‌شان را می‌گیرد بالای سکوی چوبی منتقل می‌شوند و طناب زِبـر و سختِ دار روی پوست لطیف گردنشان احساس می‌شود تعلیق و تنش به بالاترین درجه‌ی خود رسیده است، اما نه از ترس اینکه سریال ممکن است جون را زودتر از موعد بکشد، در عوض به خاطر اینکه سازندگان کاری می‌کنند تا ما با تجربه‌ای که ندیمه‌ها دارند با تمام مولکول‌های بدنشان لمس می‌کنند همذات‌پنداری کنیم. نکته‌ی این سکانس نه مُردن یا نمردن ندیمه‌ها، بلکه تجربه‌ی وحشتناکی است که در دل آن قرار گرفته‌اند است. این توهم مرگ در فصلِ سوم یافت نمی‌شود. اما به همان اندازه که از پیچیدگی سرینا کاسته شده است، به همان اندازه هم جون دیگر آن شخصیتِ پویایی که بود نیست. در نتیجه سازندگان از کلوزآپ‌های بیش از اندازه از صورتِ الیزابت ماس استفاده می‌کنند تا کمبودهای سناریو را بپوشانند.

کلوزآپ‌های «سرگذشت ندیمه» زمانی یکی از امضاهایش بود. این کلوزآپ‌ها چندین کاربرد داشتند. از یک طرف روی فضای بسته و کلاستروفوبیکِ ندیمه‌ها تاکید می‌کردند و از طرف دیگر در دنیایی که زنان باید احساسِ انزجار یا اندوه واقعی‌شان را مخفی کنند و خودشان را سربه‌زیر نشان بدهند، این کلوزآپ‌ها وسیله‌ای برای شکار کردن اندکِ قطراتی از احساساتِ واقعی آن‌ها که راهی به بیرون پیدا می‌کردند بود. همچنین نگاه‌های خیره‌ی الیزابت ماس به دوربین می‌توانست به معنای به چالش کشیدنِ بینندگان باشد؛ انگار او می‌خواهد به بینندگانش بگوید که چرا دست روی دست گذاشته‌ای و فقط بدبختی من را تماشا می‌کنی و کاری برای بهتر کردن وضعیتِ من و امثالِ من انجام نمی‌دهی. اما این کلوزآپ‌ها و نگاه‌های خیره که زمانی طبیعی بود، در فصل سوم زیاده‌روی به نظر می‌رسند. هر اپیزود شاملِ مقدار بیش از اندازه‌ای از اکستریم کلوزآپ‌هایی از صورتِ الیزابت ماس است. به عبارت دیگر انگار هر جایی که سناریو به در بسته خورده است و در استخراجِ احساسات عاجز بوده است، دوربین را روی صورت شکننده‌ی جون قفل کرده است. فصل سوم شاملِ مقدار زیادی از اکستریم کلوزآپ‌های جون در حالت‌های مختلف است؛ از کلوزآپِ جون در حال حرص خوردن تا کلوزآپ جون در بهت‌زدگی. از کلوزآپ جون در حال مصمم به نظر رسیدن و کلوزآپ جون با نگاه‌های تردیدآمیزش تا کلوزآپ جون در حال چشم‌غره رفتن به لنزِ دوربین؛ مخصوصا این آخری. یا الیزابت ماس در حال چشم‌غره رفتن و نیش‌خند زدن به دوربین به خاطر پیروزی است یا در حال چشم‌غره رفتن به دوربین با عصبانیت به خاطر شکست است. هر وقت که خبری که از جون نیست، سریال فضای خالی بین یک الیزابت ماس تا الیزابت ماس بعدی را با کلوزآپ از صورتِ دیگران بازیگران اصلی و مکمل پُر می‌کند. قبلا «سرگذشت ندیمه» آن‌قدر لبریز از احساساتی پُرهیاهو و وحشی بود که اکستریم کلوزآپ‌هایش وسیله‌ای برای هرچه بهتر منتقل کردنِ آن‌ها را داشت، ولی حالا فقط کلوزآپ‌هایی مانده که چیزی برای منتقل کردن ندارند و سازندگان برای جبرانِ کمبودهایشان در سناریو، دست به دامن آن‌ها شده‌اند. این موضوع درباره‌ی صحنه‌های اسلوموشن و موزیک‌های عصبانی و شورشی‌اش هم صدق می‌کند. عناصری که زمانی از ویژگی‌های معرفِ سریال بودند، استفاده‌ی بیش از اندازه و نابه‌جا از آن‌ها در فصل سوم باعث شده که دیگر استثنایی نباشند.

شاید بی‌نقص‌ترین خط داستانی فصل سوم، خط داستانی امیلی در کانادا است. به همان اندازه که خط داستانی گیلیاد به حال و هوای گذشته‌ی «سرگذشت ندیمه» پشت کرده است، خط داستانی امیلی نزدیک‌ترین چیزی است که در این فصل به همان «سرگذشت ندیمه»‌ای که می‌شناسیم داریم. با نگاهی به خط داستانی امیلی و مقایسه آن با وضعیتِ جون به خوبی می‌توان بهترین مدرکِ ممکن برای اثباتِ اینکه چرا تصمیمِ سازندگان در پایان فصل دوم برای نگه داشتنِ جون در گیلیاد اشتباه بود را پیدا کرد. از آنجایی که خط داستانی امیلی فرصت پیدا کرد تا به‌طور اُرگانیکی پیشرفت کند، حالا او در نتیجه در حالِ شکوفا شدن در فصل سوم است. درواقع اگر بخواهم بهترین لحظاتِ پنج اپیزود آغازین فصل سوم را فهرست کنم، احتمالا تمامی آن‌ها مربوط‌به امیلی می‌شود. «سرگذشت ندیمه» وقتی حرف کلی می‌زند شکست می‌خورد و وقتی تصمیم می‌گیرد تا مو را از ماست بیرون بکشد شکوفا می‌شود. وقتی روی تقلا کردن کاراکترها برای بقا و دست‌وپنجه نرم کردن با پیچیدگی‌ها و تضادهای دنیای اطرافشان تمرکز می‌کند شکوفا می‌شود و وقتی المان‌های وحشت/بقایش را دست‌کم می‌گیرد دچار لغزش می‌شود. خب، خط داستانی امیلی تقریبا تنها جایی در پنج اپیزود آغازین فصل سوم است که قوانین کلیدی «سرگذشت ندیمه» در آن رعایت شده است. نه‌تنها نجات پیدا کردنِ امیلی از گیلیاد به‌معنی به اتمام رسیدنِ تقلا‌هایش برای بقا نیست (او باید راه و روش زنده ماندن به‌عنوان انسانی لبریز از ضایعه‌های روانی در دنیایی عادی را یاد بگیرد)، بلکه خط داستانی او حول و حوشِ بررسی احساساتِ امیلی در جریان تک‌تک لحظاتِ زندگی‌اش در کانادا می‌چرخد. الکسیس بِلدل که بازی ساکتش در اپیزودِ سوم فصل اول (سکانسِ اعدام معشوقه‌اش) یکی از نقاطِ اوجِ بازیگری این سریال را رقم زد، به‌لطفِ سناریویی که در خدمتش است، در فصل سوم نیز به همان اندازه عالی است. در اپیزود دوم در صحنه‌ای که دکتر به او می‌گوید که کلسترولِ خونش بالا است، صدها چیزِ گوناگون به صورتش حمله می‌کنند. سردرگمی، ناراحتی، اندوه، فقدان، شوک و حتی کمی شوخی. دوربین به آرامی به صورتش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و اجازه می‌دهد تا طوفانِ سهمگینی که در ذهنِ این آدم راه افتاده است و هیچکس دیگر در دنیا آن را نمی‌تواند لمس کند، با آرامش شروع شود و به اتمام برسد. اطلاع پیدا کردن از کلسترول بالای خون شاید برای هرکس دیگری اتفاقِ خاصی نباشد، ولی برای امیلی، برای کسی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد طعمِ زندگی عادی را دوباره بچشد، حکم لحظه‌ای را دارد که ناگهان به خودش می‌آید و می‌بیند او خواب نیست. کسی که تا دیروز نگرانِ تجاوزهای برنامه‌ریزی‌شده و قطع عضو و بیل زدن در مناطقِ رادیواکتیو بود، حالا باید نگرانِ کلسترول بالای خونش باشد.

این لحظه حکم لحظه‌ای را دارد که امیلی از یک عمرِ زندگی کردن در نگرانی و ترسِ متدوام، حالا خودش را در موقعیتی پیدا می‌کند که باید نگرانِ چیز پیش‌پاافتاده‌ای مثل کلسترول بالای خون باشد. وقتی می‌گویم «سرگذشت ندیمه» زمانی در بهترین حالتش قرار دارد که احساساتِ نهفته در ورای جزییات را بیرون می‌کشد، منظورم دقیقا چنین صحنه‌ای است. تمام لحظاتِ خط داستانی امیلی در اپیزود چهارم هم همین‌قدر خوب هستند. در توصیفِ لغزش‌های این فصل همین و بس که در حالی خط داستانی امیلی در امن‌ترین جای ممکن جریان دارد و درباره‌ی عادت کردن به خانه است که خط داستانی جون درباره‌ی تلاش برای سیاسی‌بازی‌های مخفیانه برای انقلاب در قلبِ گیلیاد است. اما درحالی‌که دومی مأموریتِ خطرناک‌تر و مرگبارتری به نظر می‌رسد، اولی از تعلیق و تنشِ بیشتری بهره می‌برد. چون اگر خط داستانی جون در این فصل درباره‌ی «حرکتِ بعدی‌اش چه خواهد بود؟» است، خط داستانی امیلی درباره‌ی «او در این لحظه چه احساسی دارد؟» است. بازگشت‌ به خانه‌ای که دیگر متعلق به او نیست چه احساسی دارد؟ اینکه این زن در عین به خاطر داشتنِ نوع چایی دلخواه‌ات، این‌قدر از تو دور افتاده است چه احساسی دارد؟ نگرانی درباره‌ی اینکه نکند پسرت تو را فراموش کرده باشد چه احساسی دارد؟ روبه‌رو شدن با نقاشی‌های پسرت از تو روی دیوار اتاقش چه احساسی دارد؟ دیدنِ پسرت درحالی‌که نسبت به تمام خیال‌پردازی‌های غیرقابل‌اعتمادت تغییر کرده است چه احساسی دارد؟ کتاب خواندن برای او درحالی‌که بغض مثل یک آجر راه گلویت را می‌بندد و اشک، چشمانت را طوری خیس می‌کند که کلمات مات و غیرقابل‌فهم می‌شوند چه احساسی دارد؟ تک‌تک این لحظات در سکوت و سکون نتیجه می‌دهند. بعضی‌وقت‌ها دگرگون‌کننده‌ترین اتفاقات در کوچک‌ترین و جزیی‌ترین راه‌های ممکن اتفاق می‌افتند.

درنهایت مشکلِ پنج اپیزودِ آغازین فصل سوم «سرگذشت ندیمه» الزاما این نیست که از لحظه‌ی تصمیمِ جون برای ماندن در گیلیاد گور خودش را کند و دیگر راهی برای نجاتش وجود ندارد؛ مشکل فصل سوم این نیست که تصمیم جون برای ماندن در گیلیاد آن‌قدر اشتباه بود که حالا سریال هرچقدر هم خودش را به در و دیوار بزند نمی‌تواند خودش را پیدا کند؛ مشکل این نیست که سریال دیگر متریال تازه‌ای ندارد. مشکل اصلی این است که گویی سریال خصوصیاتِ معرف و نقاط قوتش را فراموش کرده است. در نتیجه حتی وقتی که متریالِ جذابی دارد، در اجرای آن به نقطه‌ی اوجِ احساسی سریال دست پیدا نمی‌کند. این موضوع را بهتر از هر جای دیگری می‌توان در اپیزود سومِ این فصل دید. این اپیزود به همان اندازه که درباره‌ی خیلی چیزهای پتانسیل‌دار است، به همان اندازه هم درباره‌ی هیچ‌چیزی نیست. این اپیزود شامل اتفاقاتِ هیجان‌انگیزِ متعددی است. از جلسه‌ی فرمانده‌ها در خانه‌ی فرمانده لارنس که به تحقیر شدنِ جون دربرابر آن‌ها منجر می‌شود تا جایی که جون مجبور می‌شود تا از بین زنانِ زندانی، فقط پنج‌تای آن‌ها را برای کار در گیلیاد انتخاب کرد و دیگران را محکوم به مرگ کند. از خط داستانی سرینا و مادرش تا رابطه‌ی متغیرِ جون و لارنس. سریال فقط کافی بود تا دوتای آن‌ها را انتخاب کند تا متریال کافی برای یک اپیزود کامل را داشته باشد. همه‌ی آن‌ها درگیری‌هایی هستند که نیاز به مقدار زیادی محاسبات احساسی دارند. بالاخره اپیزودی که با خیره شدنِ جون به بدنِ حلق‌آویزِ مارتاها با چهره‌های پوشیده‌شان آغاز می‌شود، به جاهای هیجان‌انگیزِ متعددی می‌تواند ختم شود. مخصوصا باتوجه‌به نقشی که او احتمالا در مرگشان داشته است. تلاشِ جون برای انقلاب به قیمتِ جان بقیه تمام می‌شود و این شروعِ دردناکِ خوبی برای تحت‌فشار قرار کردنِ جون است. با وجود تمام اینها که البته خداحافظی با نیک هم جزوشان است، در حالت عادی باید این اپیزود را متهم به بیش از اندازه شلوغ‌بودن کنم، اما این اپیزود بیش از اینکه انباشه باشد، خالی احساس می‌شود. چرا که هیچکدام از این خرده‌پیرنگ‌ها، وزن و ضرورت و توجه‌ی کافی دریافت نمی‌کنند. مثلا جون در ابتدا بعد از گفتگوی پُرحرارتی که او و لارنس سر انتخاب پنج زن برای زنده ماندن، درباره‌ی عذاب وجدان، سودمندی، شراکت در جرم و خیلی چیزهای دیگر با هم دارند، از گرفتنِ تصمیمی که فرمانده لارنس برعهده‌اش گذاشته است سر باز می‌زند. در ابتدا به نظر می‌رسد که این تصمیم، معرفی‌کننده‌ی درگیری درونی جون در فصل جدید خواهد بود؛ اینکه فرمانده لارنس فقط در صورتی به جون کمک خواهد کرد که جون متوجه شود که برای انقلاب باید تصمیماتِ دشواری بگیرد و حتی قدم به قلمروی سیاه گیلیاد‌ی‌ها بگذارد.

با اینکه این صحنه درگیری جذابی را برای جون مطرح می‌کند، اما ناگهان این خرده‌پیرنگ نادیده گرفته می‌شود تا اینکه در پایان اپیزود، جون اسم‌های پنج زنی که انتخاب کرده را به لارنس می‌دهد. ما نحوه‌ی رسیدنِ جون به این تصمیم را نمی‌بینیم. مطمئنم که اگر سریال قرار بود همین داستان را فصل قبل روایت می‌کرد، حتما یک اپیزود کامل را به آن اختصاص می‌داد و نحوه‌ی کُشتی گرفتن جون با آن را از زوایای مختلف بررسی می‌کرد. ولی درنهایت این تصمیم حیاتی نه درحالی‌که ما در بحبوحه‌ی درونِ ذهن جون هستیم، بلکه از راه دور گرفته می‌شود؛ در صحنه‌ی دیگری از همین اپیزود، سرینا انگشت‌دان چرمی که ریتا برای او درست کرده تا روی انگشتِ قطع‌شده‌اش بکشد را روی نیمکت کنار ساحل رها می‌کند و به درونِ آب اقیانوس وارد می‌شود. اگر سرینا قصد نداشته باشد که برگردد و قصد خودکشی داشته باشد، این حرکت می‌تواند معنی‌های مختلفی داشته باشد. می‌تواند پیامی برای فِرد یا مادرش باشد. می‌تواند پیامی به این معنی باشد که او نمی‌خواهد اتفاقی که سرش آمده است را مخفی کند و اینکه حرف‌های جون درباره‌ی اینکه فقط یک مادر می‌تواند کاری که او کرد را انجام بدهد روی او تاثیر گذاشته است. شاید هم او فقط نمی‌خواسته تا انگشت‌دانش خیس شود. تمام اینها جالب هستند (البته به جز آخری) و حتی می‌تواند ترکیبی از تمام آن‌ها باشد. اما با وجود نقش‌آفرینی درخشانِ یووان استراهووسکی، قوسِ شخصیتی سرینا آن‌قدر مبهم است که معنای این حرکت را درک نمی‌کنیم و در نتیجه نمی‌دانیم در لحظه‌ای که به وضوح حیاتی به نظر می‌رسد دقیقا باید چه احساسی داشته باشیم. دقیقا معلوم نیست که سرینا به چه دلیلی بی‌قراری می‌کند. معلوم نیست او دقیقا در جستجوی چه چیزی است. آرامش؟ بخشش؟ ارتباط؟ جای سوت و کوری برای عزاداری کردن؟ این وضعیتی است که در پنج اپیزودِ آغازین فصل سوم تکرار می‌شود. روی کاغذ این اپیزودها سرشار از لحظاتِ مهمی هستند. از قدم گذاشتنِ سرینا جوی به درونِ آب اقیانوس تا صحنه‌ی دیدار سرینا و لوک در فرودگاه. از گفتگوی جون و فرمانده لارنس درباره‌ی اینکه لارنس هیچ فرقی با دیگران ندارد و فقط ازطریق کمک کردن به ندیمه‌ها سعی می‌کند تا شعله‌های عذاب وجدانش را کنترل کند تا صحنه‌ای که فرمانده و لارنس و زنش به‌لطفِ جون به نوارهای گلچینِ دوران جوانی‌شان گوش می‌کنند و البته صحنه‌ای که عمه لیدیا جلوی فرمانده‌ها و همسرانشان، جنین را کتک می‌زند. اما مسئله این است که پنج اپیزود آغازینِ فصل سوم با اینکه متریالِ پتانسیل‌داری دارد اما در اجرا از تمرکز و جزیی‌نگری دو فصل قبل بهره نمی‌برد تا مثل گذشته لحظاتِ کوچکش را به اتفاقاتی انقلابی تبدیل کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
12 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.