جدیدترین اپیزود سریال The Handmaid's Tale به نمایش تکنفرهی خیرهکنندهی الیزابت ماس در قالب مادری آسیبدیده اما قوی اختصاص دارد. همراه نقد میدونی باشید.
در طول تماشای اپیزود یازدهم از فصل دوم سریال «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) که «هالی» نام دارد کاملا واضح و روشن میتوانستم ببینم که داوران گلدن گلوب و اِمی از همین حالا برندهی بهترین بازیگر زن سریال درامشان را انتخاب کردهاند: الیزابت ماس. ختم کلام! مهم نیست تا قبل از این اپیزود چندتا هنرنمایی خیرهکننده از بازیگرانِ زن سریالهای درام دیدهایم و مهم نیست از این به بعد چندتا نقشآفرینی تکاندهنده خواهیم دید، الیزابت ماس در «هالی» چنان هنرنمایی تکنفرهی شگفتانگیزی از خود به نمایش میگذارد که آدم تعجب میکند چشمهی هنرهای این بازیگر بالاخره کی تمام میشود. «سرگذشت ندیمه» درست مثل سریال خواهرش «باقیماندگان» (The Leftovers) همیشه سریالی بوده است که با گذاشتنِ کاراکترهایش در یکی از دیوانهوارترین و شوکهکنندهترین دنیاهای دستوپیایی ممکن کار داشته است. اگر در «باقیماندگان» با دنیایی سروکار داشتیم که منطق و باورها و اعتقادات تمام بشریت بر اثر یک رویداد ماوراطبیعهی جهانی که یک علامت سوال بزرگ بالای سر همه گذاشته بود به پایان رسیده بود و همین آخرالزمان اعتقادی باعث شده بود تا انسانها به دینامیتهایی ساخته شده از غم و اندوه و عذاب وجدان و سردرگمی تبدیل شوند که نمیتوانستند جلوی منفجر شدن خودشان را بگیرند، این سناریو در «سرگذشت ندیمه» جای خودش را به گرفتار شدن عدهای آدم بیگناه در دست رژیم ترسناکی داده است؛ رژیمی که طوری کارهای وحشتناکش را به اسم قانونها و سنتها و باورهای مندرآوردیاش توجیه میکند که تماشای چنین عمقی از حماقت، دورویی و ستم برنامهریزیشده و منظمی کاسهی خشم آدم را لبریز میکند. اگر در «باقیماندگان» انسانها نمیتوانستند از دست حس بیقراری و اضطرابی که بر اثر فروپاشی دنیایی که میشناختند ایجاد شده بود خلاص شوند و به هر چیزی که چنگ میانداختند نمیتوانستند آتشی را که درونشان زبانه میکشید خاموش کنند، این موضوع در «سرگذشت ندیمه» جای خودش را به گرفتار شدن عدهای درون دیوارهای بلند حکومتی ستمگر و ابسورد داده است. فشارها و آسیبها و زجر و دردهای فیزیکی و روانی آدمها در چارچوب دنیایی که توانایی فرار کردن از آن را ندارند یعنی زندگی با مغزی پیچیده در سیمخاردار.
بنابراین تعجبی ندارد که این دو سریال، حاوی برخی از بهترین هنرنماییهای تلویزیون هستند. کاراکترهای این دو سریال با چنان احساساتِ خالص، انفجاری، غیرقابلکنترل، درندهخو و افسارگسیختهای دست و پنجه نرم میکنند که بازیگرانشان همیشه کار نمایشی و سنگینی برای ابراز آنها برعهده دارند. ویژگی این نقشها این است که ما در طولانیمدت منتظر منفجر شدن آنها نیستیم، بلکه کاراکترهای این سریال به حدی ثانیه به ثانیه در حال زجر کشیدن هستند که بعضیوقتها دچار این اشتباه میشویم که آنها به ته احساسات کاراکترهایشان رسیدهاند. اما هنر نویسندگان و کارگردانان و از همه مهمتر بازیگران این است که درست در لحظهای که کلنگ به سنگ برخورد میکند، راه تازهای برای حفر کردن و عمیقتر شدن پیدا و مواد جدیدی را از اعماق تاریک و دستنخوردهی کاراکترشان استخراج میکنند که قبل از آن غیرممکن به نظر میرسید. بعد از اپیزودِ فوقالعاده سنگین هفتهی گذشته که قشنگ رُس جون را کشید، هر سریال با مرام و معرفت دیگری بود جون را به تعطیلاتی در کنار دریاچهای زیبا با یک ماساژور اختصاصی میفرستاد تا قشنگ خستگی را از مغز استخوانش بیرون کند، اما از آنجایی که با «سرگذشت ندیمه» سروکار داریم، سازندگان بلافاصله یکی از سختترین اپیزودهای سریال را به دنبال اپیزود سخت هفتهی قبل در نظر گرفتهاند. «هالی» محتویات باقی مانده از بدنِ و روان جون را که بعد از اپیزود هفتهی قبل درون چرخگوشت ریخته شده بود برمیدارد و آن را دوباره به درون چرخگوشت میریزد. یکی از دلایلی که «هالی» به اپیزودی تبدیل شد که بازی الیزابت ماس بیشتر از همیشه در دید قرار دارد به ساختارش برمیگردد. «هالی» به عنوان یک اپیزود بسته که با کاراکترهای محدود در لوکشینی محدود جریان دارد و به موضوعی محدود میپردازد اپیزودی است که از صفر برای فرمانروایی تک و تنهای الیزابت ماس طراحی شده است. شخصا به این دلیل عاشق اپیزودهای بسته هستم که این اپیزودها نورافکن سریال را با یک لیزر عوض میکنند. اینها اپیزودهایی هستند که گسترهی عظیم داستان را در یک نقطهی قرمز و سوزان جمع میکنند.
«هالی» از لحاظ طرح داستانی فوقالعاده آشنا است. ماجرای تلاش با چنگ و دندان فردی برای بقا در وسط طبیعت سرد و مرگبار. فردی که حامله هم است و ممکن است هر لحظه از حال برود و خودش و بچهی داخل شکمش طعمهی گرگهای گرسنه شود یا در به دنیا آوردن بچهاش به مشکل برخورد و بمیرد. وقتی با چنین قصهی سرراستی مواجهایم، به یک بازیگر توانا نیاز داریم که جای خالی سناریو را پُر کند و احساسات کاراکترش را برای تماشاگر قابللمس کند. کاری کند تا تماشاگر فکر کند برای اولینبار است که تلاش فردی برای بقا و تنهایی به دنیا آوردن بچهاش به دور از امکانات و دکتر و بیمارستان را میبیند. پس وظیفهی الیزابت ماس در این اپیزود مهمتر از همیشه است. اگر نریشنها و فلشبکهای الیزابت ماس در این اپیزود را حذف کنیم، دیالوگهای او کمتر از ۲۰۰ کلمه است. ولی ماس تکتک ثانیههای این اپیزود جلوی دوربین است و باید درگیری پرتلاطم و خروشانی که درونش به صخرهها میکوبد را با صورت و فیزیکش منتقل کند. ماس در این اپیزود هر کاری که فکرش را بکنید میکند. عرق میریزد، خونریزی میکند، دندانهایش را به هم میساید، ناله میکند، فریاد میزند، ضجه میکشد، مثل مار به خودش میپیچد، زمزمه میکند، گریه میکند، هیجانزده میشود، نفرت را با تمام مولکولهایش احساس میکند و بعد همذاتپنداری میکند. او همچون روح سرگردانی در یک خانهی جنزده است که برای ابراز وجود، درها و پنجرهها را به هم میکوبد و لوسترها را تکان میدهد.
اما هنوز تمام نشده. جون در این اپیزود وسط برف راهپیمایی میکند، با بیل یخ میشکند، یک شاتگان دولول را پُر میکند، پایش را با تمام وجود روی پدال گاز یک ماشین اسپورت خفن فشار میدهد تا در گاراژ را از جا بکند اما موفق نمیشود، تا چند میلیمتری کشتنِ متجاوزان و شکنجهگرانش پیش میرود اما نمیتواند خودش را راضی به کشیدن ماشه کند، بچهاش را در مقابل آتش شومینه، به تنهایی وسط دریایی از خون به دنیا میآورد و برای اینکه کلکسیونش کامل شود، سه بار هم با یک گرگ سیاه چشم در چشم میشود. نتیجه بازی باظرافتی است که هم شامل سکوتهایی میشود که آدم میتواند صدای ضربات قلبش را بشنود و هم جیغهایی که صفحهی آسمان را همچون رعد و برق میشکافند. هم شامل دندان قروچههایی از عصبانیت میشود که رگهای پیشانی را از زیر پوست نمایان میکنند و هم لبخندهایی که لطافت بُرندهشان، قلب را خط میاندازد. مطمئنا در هفتهها و فصلهای آینده بازیهای شگفتانگیزتری از الیزابت ماس خواهیم دید، ولی او با اپیزود این هفته رسما ثابت میکند که صاحب یکی از باظرافتترین نقشآفرینیهای تمام مدیومهای تصویری است و اینکه «سرگذشت ندیمه» بدون وجود او یک پنجم چیزی که الان بود هم نمیبود. هر چیزی که از «سرگذشت ندیمه» بخواهید در این اپیزود پیدا میشود و الیزات ماس طوری لطیفترین و دینامیتیترین لحظات آن را اجرا میکند که گویی پشت فرمان کامیون هجده چرخی نشسته است که با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت ترمز بریده است و او عین خیالش هم نیست.
اپیزود با نریشن جالبتوجهای آغاز میشود. جون از اینکه داستانش پُر از درد و رنج است، از شنوندگان یا خوانندگانش معذرتخواهی میکند. ولی جون ازمان میخواهد تا داستانش را با تمام جزییاتش بشنویم. قضیه از این قرار است که خیلی راحت میتوان به «سرگذشت ندیمه» به خاطر نحوهی رفتار بیرحمانهاش با جون انتقاد کرد. چیزی که امروز هم شاهدش هستیم. ولی سوالی که باید بپرسیم این است که آیا ما دل و دماغ تماشای بلاهایی را که سر جون میآید نداریم یا اینکه سریال در به تصویر کشیدن مدام خشونت زیادهروی کرده است. از لابهلای صحبتهای کسانی که به این موضوع در فضای اینترنت انتقاد میکنند احساس میکنم که اولی درست است. چون اگر به «سرگذشت ندیمه» برگردیم میبینیم که این سریال کاملا متوجه تکراری شدن خشونت است و همیشه سعی میکند تا به جای تکرار یک نوع خشونت، طیف گستردهای از آن را پوشش بدهد. در یک اپیزود شاهد خشونت آشکاری مثل سوزاندن دست ندیمهها روی آتش اجاق گاز هستیم و در اپیزود دیگر جون با فشار رها کردن دخترش و فرار از کشور دست و پنجه نرم میکند. حقیقت تحسینبرانگیز «سرگذشت ندیمه» و قبل از آن «باقیماندگان» این است که وسط هرج و مرج کاراکترهایشان را دستکم نمیگیرند. فقط به خاطر اینکه یکی از تماشاگران اعصاب و روان لازم برای تحمل آن را ندارد واقعیت را سانسور نمیکند. بنابراین سازندگان از طریق جون به زبان بیزبانی از منتقدانشان میپرسند: پیش خودتان خوب فکر کنید. آیا از «سرگذشت ندیمه» انتظار یک سریال سرگرمکننده را دارید یا بازتابی از جامعههای دنیای واقعی؟ بعد از اپیزود این هفته چند جا دیدم که از آن به جرم تکرار مکررات شکایت کردهاند. بله، «هالی» روی کاغذ از مسیر آشنایی پیروی میکند. جون درست بعد از تلاش ناموفقش برای فرار از کشور در آغاز فصل، دوباره در این اپیزود هم با وجود تمام تلاشهایش به در بسته میخورد. درست همانطور که فرار جون در آغاز فصل تا آستانهی بلند شدن از زمین با هواپیما رسید و بعد به خانهی واترفوردها بازگردانده شد، در این اپیزود هم جون آنقدر به مرز کانادا نزدیک شده است که سیگنالهای رادیوی آمریکاییهای مقیم کانادا را روی ماشین دریافت میکند، ولی باز اپیزود این هفته در حالی به پایان میرسد که ظاهرا او باید به آغوش گرم و دلانگیز واترفوردها برگردد!
اما شخصا فکر میکنم تکرار این سناریو بیشتر از اینکه به معنی درجا زدن سریال باشد، به معنی ایستادگی سریال پای هدفش است. هدف «سرگذشت ندیمه» نمایش واقعگرایانه و بیرحمانهی چم و خم یک حکومت ستمگر است. مسئله این است که فرار از چنگال چنین حکومتی اصلا ساده نیست. دیدهام برخی از کاربران سایتهای خارجی با لحنی که انگار مچ یک نفر را گرفتهاند میگویند چرا مردم آمریکا بعد از اینکه دیدند اوضاع در حال خراب شدن است از کشور فرار نکردند. کسی که این حرف را میزند نه تنها با ساز و کار حکومتهای گیلیادی آشنا نیست، بلکه سریال را هم با دقت تماشا نکرده است. «سرگذشت ندیمه» بارها و بارها به این نکته اشاره کرده است که گیلیاد در طول سالها آنقدر آرام و بیسروصدا اتفاق افتاد که تا وقتی همه در تلهاش افتاده بودند، متوجه نزدیک شدنش نشدند. «سرگذشت ندیمه» با تکرار فرار ناموفقِ جون میخواهد یادآور شود تمام آدمهایی که در گذشته و در حال حاضر در چنگالِ حکومتهای گیلیادی گرفتار شدهاند به خاطر عدم تلاش کردن برای فرار گرفتار نشدهاند، بلکه به خاطر این گرفتار شدهاند که توانایی انجام این کار را ندارند. نکتهی دوم این است که اگرچه سناریوی فرار جون در آغاز این فصل و اپیزود این هفته یکسان است، ولی اتفاقات متفاوتی در جریان آنها میافتد. هر دو فرار شروع و پایان یکسانی دارند. ولی نویسندگان در این بین لایههای گوناگونی از شخصیت جون و جامعهی گیلیاد را بررسی میکنند. مثلا شاید تلاش اولِ جون برای فرار به عبورش از مرز منجر نشد، ولی سفرش بینتیجه نبود. او در این میان متوجه شد نادیده گرفتنِ تحولات دنیای اطرافش و جدی نگرفتن آنها یکی از دلایل روی کار آمدن حکومت گیلیاد بوده است. پس او برخلاف چیزی که فکر میکنیم، کاملا در جمع قربانیها قرار نمیگیرد. همچنین دستگیری جون قبل از فرار هم وسیلهی خوبی برای دیدن اینکه سیستم چگونه روحیهی طغیانگر و آزادیخواه درون جون را میشکند و کاری میکند تا قربانی خودش را به خاطر تمام اتفاقات بدی که افتاده مقصر بداند بود.
چنین چیزی دربارهی تلاش برای فرار این هفته هم صدق میکند. شاید ایستگاه پایانی این یکی تلاش برای فرار هم با قبلی فرقی نمیکند، اما جون این وسط تجربهی تازهای را پشت سر میگذارد. مثل سوار شدن در دو قطاری میماند که هر دوی آنها به تهران ختم میشوند. اما یکی از قطارها از شمال کشور راه میافتد و مسیر جنگلی و سرسبزی را طی میکند و قطار دیگر از جنوب کشور حرکت میکند و از وسط کویر و صحرا عبور میکند. مهم چیزی است که جون از لحاظ روحی و روانی به دست میآورد، نه جایی که از لحاظ فیزیکی در آن قرار دارد. اینکه دومین عملیات فرار جون شکست میخورد به این معنا نیست که او کارش را در همان جایی که شروع کرده بود به پایان میرساند. «سرگذشت ندیمه» معمولا سریالی است که به ازای هر ظلمی که به کاراکترهایش وا میدارد، یک موفقیت هم برای آنها کنار میگذارد. یک جورهایی «سرگذشت ندیمه» به مرور زمان تبدیل به سریالی دربارهی ستایشِ پیروزیهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت وسط شکستهای کمرشکن شده است. اگرچه سرنوشتِ تمام زنان تبعیدی به کلونیها مرگ زودهنگام است، ولی آنها به پیشنهاد جنین تصمیم میگیرند تا نگذارند کسی زندگی قبل از مرگشان را بهشان دیکته کند و در نتیجه شاهد آن ازدواج زیبا چند قدم مانده به مرگ حتمی هستیم. هواپیمای جون اگرچه قبل از بلند شدن با حملهی نیروهای گیلیاد متوقف میشود، ولی جون موفق میشود قبل از بلند شدن هواپیما با عذاب وجدانی که از رها کردن مادر و دخترش دارد کنار بیاید و به آدم قویتر و بااستقامتتری تبدیل شود. جون اگرچه در اپیزود هفتهی پیش برای مدت زیادی نمیتوانست هانا را ببیند، ولی از همان مدت کوتاه استفاده میکند تا خاطرهی بد دخترش از آخرین جداییشان را از ذهنش پاک کرده و اینبار او را با چندتا نصیحت مادرانهی واقعی برای داشتن یک زندگی بهتر ترک کند. پیدا کردن ذرهای نور و آرامش درون اقیانوسی از تاریکی و ناامیدی همان چیزی است که دیانای «سرگذشت ندیمه» را تشکیل داده است. چرا که سریال به همان اندازه که دربارهی فرار کردن است، به همان اندازه هم دربارهی مقاومت کردن و ایستادگی است. چون در دنیایی که فرار کردن از آن تقریبا غیرممکن است، تنها چیزی که میماند پرورش دادن و عادت دادن خودمان برای دیدن ویژگیهای زیبای یک زندگی نکبتبار و اسفناک است که شاید در زندگی آزادانه و عادی از کنار آنها به راحتی عبور میکنیم، ولی در چنین زندگیای مجبور ایستادن و به غنیمت شمردن تکتکشان هستیم. بالاخره ما قبلا در رابطه با لوک و مویرا که از گیلیاد قسر در رفتهاند هم دیدهایم که اگرچه آنها در شرایط بهتری به سر میبرند، ولی هیچکدام از آنها بهطور کامل با وحشتی به اسم گیلیاد کنار نیامدهاند.
خب، چنین درهمتنیدگی زیبایی بین شکست و پیروزی، امید و ناامیدی، زانو زدن و ایستادگی، گریه کردن و لبخند زدن دربارهی اپیزود این هفته هم صدق میکند. «هالی» به دو بخش تقسیم شده است. بخش اول تقریبا بهطور کامل به جستجوی سراسیمهی جون در خانهی متروکه اختصاص دارد. «سرگذشت ندیمه» به عنوان سریالی که همیشه بین خطهای داستانی مختلف رفت و آمد میکند و کاراکترهای مخالفش را چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ روانی به جان میاندازند، با این کار دست به یک حرکت ریسکی میزند. چرا که سریال در این بخش میتوانست ریتم پُرالتهابش را که از اپیزود قبل به اینجا سرریز کرده بود از دست بدهد و کُند احساس شود. ولی «سرگذشت ندیمه» در این بخش دوباره یکی از خصوصیات تحسینبرانگیزش را به نمایش میگذارد و آن هم ریز شدن روی احساسِ واقعگرایانهای است که کاراکترها را در لحظه احاطه کرده است. وقتی میگویم «هالی» موفق میشود از درون سناریوی کلیشهایاش، احساسات ناب و منحصربهفردی بیرون بکشد منظورم همین است. جستجوی جون در خانه برای پیدا کردن کلید گاراژ و بعد آماده شدن برای فرار با ماشین فقط پُراسترس نیست، بلکه بهطرز قابللمسی پُراسترس است. در این بخش نه با یک استرسِ مصنوعی سینمایی، بلکه با یکی از آن لحظاتِ جوشیدن دل مثل سیر و سرکه طرفیم که همهی ما بارها تجربهاش را داشتهایم. با یکجور استرس ساده طرف نیستیم، بلکه با آن جنس استرسی طرفیم که در لحظهی آخر موفقیت سراغ آدم میآید. با آن استرسی طرفیم که بیشتر از ناشناختگی سرچشمه میگیرد. با همان استرسی که از بمبهای حاوی تایمرهای شمارش معکوس ایجاد میشود. میدانیم اگر خنثیکنندهی بمب سر موقع خودش را بمب برساند، میتواند با وارد کردن رمز جلوی انفجار را بگیرد، ولی تماشای تکتک اعداد قرمزی که با سرعت به سوی صفر شدن کورس گذاشتهاند باعث میشود یکجور فلجشدگی بهمان دست بدهد. مثل این میماند که چیزی که همیشه دنبالش بودیم، کف دستمان است و کافی است دستمان را مشت کنیم تا آن را به دست بیاوریم، ولی ترس از غیرواقعیبودن موفقیتمان آنقدر زیاد است که ذهن را برای چند صدمثانیه از حرکت نگه میدارد و همین کافی است تا دستمان را بعد از پر کشیدن و رفتن آن چیز مشت کنیم.
در بخش اول «هالی»، با ترسی که یک قدم قبل از موفقیت بعد از مدتها شکست خوردن و باور کردنِ شکست از راه میرسد مواجهایم. مثل وقتی که یک ماشین مدل بالا در یک قرعهکشی برنده شدید و وقتی خبرش را بهتان میدهند تا مدتها باورتان نمیشود. مخصوصا اگر قبلا با چنین خبری بهتان دروغ هم گفته باشند. شاید حتی طرف بعد از نشستن در ماشین هم نتواند اتفاقی که افتاده را باور کند. جون یکدفعه خودش را در یک موقعیتِ باد آورده پیدا میکند. اگرچه تنها ماندن یک زن ۹ ماه حامله در وسط برف و یخبندان ترسناک است، ولی خیلی طول نمیکشد که جون به شرایطش به عنوان یک فرصت طلایی نگاه میکند. اما این یک فرصت طلایی صدر درصد نیست. اگرچه در هیچ جای این اپیزود خبری از یک شمارش معکوس بزرگ نیست، ولی از همان لحظهی نخست، شمارش معکوس در ذهنهای خودمان فعال میشود. جون به عنوان زن بارداری که هر لحظه (تکرار میکنم: هر لحظه) ممکن است وقت زایمانش شود و به عنوان یک ندیمهی گمشده که واترفوردها یا نیروهای گیلیاد دربهدر دنبالش هستند وقتی برای تلف کردن ندارد. نقشه ساده است: سوار ماشین شو و گازش رو به سمت کانادا بگیر. ولی در عمل دستاندازهای زیادی وجود دارد. اول از همه جون نمیتواند وارد گاراژ شود. تپش قلب افزایش پیدا میکند. مخصوصا بعد از اینکه لگد زدن به دیوار مثل تام کروز و کاپیتان آمریکا به شکستنِ قفل منجر نمیشود. دوم اینکه اگرچه جستجوی کشوهای خانه به پیدا شدن کاغذ پارهها و مدارک و خودکار و هزارجور زهر مار دیگر میشود، ولی خبری از کلید نیست که نیست. وقتی بالاخره جون کلید گاراژ را به چنگ میآورد و پشت فرمان مناسبترین ماشینی که برای فرار میشد پیدا کرد مینشیند، متوجه میشود که باید به خانه برگردد و آذوقهی سفرش را جمع کند. بالاخره جون که نمیخواهد گم شود و وسط برف و بوران از گرسنگی و تشنگی و سرما بمیرد.
بعد از اینکه در صندوق عقب ماشین که با آذوقه پُر شده است با صدای لذتبخشی بسته میشود، جون به این نتیجه میرسد که کاش قبل از هر چیز باز شدن درِ گاراژ را امتحان میکرد. نه تنها درهای اتوماتیک باز نمیشوند، بلکه کابلهای اضطراری هم کار نمیکنند. یخبندان کار خودش را کرده است. حتی خالی کردن تمام قدرت اسب بخارِ ماشین تا سر حد بلند شدن دود از چرخها و پیچیدنِ صدای جیغ و نالهی ماشین در گاراژ هم کاری از پیش نمیبرد. اما دنیا نه تنها به سنگ انداختن جلوی پای جون بهطور غیرمستقیم راضی نمیشود، بلکه خیلی آشکارا به بدن نامتعادلش لگد هم میزند. از طریق عکس هانا در کنار مادر جدیدش که جون روی میز کار پیدا میکند میفهمیم که خانهی متروکه متعلق به خانوادهی مکنزی است که از قضا همان خانوادهای است که هانا با آنها زندگی میکند. جون وا میرود. از سوی دیگر او به محض اینکه سوییچ را میچرخاند و ماشین را روشن میکند، صدای رادیو بلند میشود. صدای گویندهی یک رادیوی زیرمینی. آن هم نه یک صدای معمولی، بلکه صدای اُپرا وینفری. صدای پُرحرارت اُپرا وسط این سرما جون را گرم میکند و همچون دستانی عمل میکند که قلب پُرهیاهوی او را کف دستانش میگیرد و برای لحظاتی آرام میکند. نفسنفس زدن جون منظم میشود و او فرصت پیدا میکند تا با بچهاش حرف بزند. ولی خیلی طول نمیکشد که دوباره همهچیز پُرهیاهو میشود. صدای اُپرا، قطعهی موسیقی «قلب گرسنه» و نزدیکی به کانادا فقط به یک معنی است: نزدیکی آزادی. به محض اینکه اولین اشعههای گرمِ آزادی روی صورتِ یخزدهی جون مینشینند، او به همان اندازه که آرام میشود، به همان اندازه هم ترس برش میدارد. نکند نتواند به آزادیای که برای قاپیدن آن فقط باید دستش را چند سانتیمتر دراز کند نرسد؟
در تمام این مدت دوریبن جون را از بالا دنبال میکند. همچون عقاب تیزبینی که خرگوشی را از صدها متر بالاتر در حال دویدن در میان برفهای همرنگش میبیند و به سمتش شیرجه میزند. همچون هلیکوپتری که یک زندانی فراری را زیر نظر دارد. ولی وقتی سروکلهی سرینا و فرمانده واترفورد پیدا میشود، حالا این جون است که آنها را از بالا دید میزند. آنها که نمیدانند جون در حال چوب زدن زاغ سیاهشان است، نقاب همیشگیشان را برمیدارند و نویسندگان در این لحظات فرصت پیدا میکنند تا لایهی دیگری از کثافتِ این زن و شوهر را فاش کنند. آنها یکدیگر را به خاطر دلخور کردن و فراری دادن جون مقصر میدانند، در حالی که باید یکدیگر را به خاطر کار تیمیشان تحسین کنند. همین موضوع بهطرز کاملا برهنهای نشان میدهد که سرینا و فرمانده واترفورد چقدر از بلایی که سر جون آوردهاند ناآگاه هستند. وقتی نوبت دلیل فراری دادن جون میرسد اولین چیزی که به ذهنشان میرسد کاری است که اپیزود قبل با او کرده بودند، ولی نمیدانند این کار سابقهی طولانیتری دارد. آنها اما در این لحظات در متزلزلترین لحظاتشان که تاکنون دیدهایم قرار دارند. چرا که دیگر هیچ چیزی برای توضیح دادن فرار جون وجود ندارد. شاید دفعهی اول بتوان تقصیر فرار ندیمه را گردن خودِ ندیمه و تروریستهای خیالی انداخت، ولی از دست دادن ندیمه برای دفعهی دوم، کشیده شدن کار آنها به بالای دیوار اعدامیها را به یک احتمال قوی تبدیل میکند. اگرچه قبلا احساس کرده بودیم که رابطهی فرمانده واترفورد و سرینا فقط یک رابطهی نمایشی است. اگرچه تا حالا فهمیده بودیم که این رابطه توسط گیلیاد به چنین رابطهی پوسیده و درهمشکستهای تبدیل شده است و همین گیلیاد هم است که جلوی علنی کردن این پوسیدگی را میگیرد، ولی حالا که فِرد و سرینا وسط ناکجا آباد با بحرانی بزرگ تنها شدهاند، این رابطه بالاخره فرصت پیدا میکند تا با فوران خشم و تنفر مثل یک آتشفشان فعال منفجر شود. نتیجه دعوایی است که هستهاش به خواستهی سرینا برای بچه داشتن ختم میشود.
«سرگذشت ندیمه» در این لحظه با تیغ تیزش، به جامعه حال حاضرمان که زندگی موفقیتآمیز را لزوما با پدر و مادر شدن میسنجد حمله میکند. سرینا با وجود قابلیتها، زیبایی و ثروتش در نهایت تمام آزادیهایش را که از نحوهی لباس پوشیدنش شروع میشود و تا آزادی فکریاش ادامه دارند رها میکند تا با سرکوب کردن یک ملت، در ایجاد حکومت گیلیاد نقش داشته باشد. و او همهی این کارها را فقط به امید به دست آوردن یک بچه انجام میدهد. چرا جون ماشه را نمیکشد؟ در لابهلای دعوای فِرد و سرینا متوجه میشویم که آنها هنوز هیچ حرفی دربارهی ندیمهی فراریشان به هیچکس نزدهاند. شلیک شاتگان به سمت آنها یعنی آنها در بهترین حالت طوری زخمی میشوند که توانایی دنبال کردن جون را نخواهند داشت. جون میتواند درصد دستگیر شدنش را صفر کند و فرارش را حتمی. راستش او تا چند میلیمتری کشیدن ماشه هم پیش میرود. تماشای جر و بحث فِرد و سرینا که لایهی عمیقتری از کثافتشان را رو میکند نه تنها کار جون را سخت نمیکند، بلکه اگر او به کشتن آنها فکر نمیکرد هم کاری میکرد تا برای کشتنشان ترغیب شود. جون به کشیدن ماشه خیلی نزدیک است. آنقدر نزدیک که در آن لحظات داشتم نحوهی پخش شدن صدای گلوله در فضای بستهی خانه، دود سرفهآوری که بر اثر شلیک گلوله ایجاد میشود و بدنِ و صورتِ فِرد و سرینا که توسط گلولهی پخششوندهی شاتگان منفجر میشوند را بهطور واضحی جلوی چشمانم تصور میکردم. جون خودش را در مقابل هیولای سیاهی با دو چشم قرمز آتشین پیدا کرده است. در این لحظه شلیک بیبرو برگرد باید انجام شود. اما درست در لحظهی آخر جون متوجه صدای گریهی بچهای که در میان تاریکیهای این هیولا گرفتار شده است میشود. درست وسط دعوای تنفربرانگیز واترفوردها، سرینا هقهقکنان فریاد میزند که فِرد هیچ چیزی برای او باقی نگذاشته است. برای یک لحظه همان سرینای آسیبدیدهای ظاهر میشود که خودش یکی از قربانیهای گیلیاد است. جون خیلی خوب این گریه را میشناسد. جون خیلی خوب حس «چیزی نداشتن» را میشناسد. همین کافی است که جون بخشی از خودش را درون سرینا ببیند. همین کافی است تا جون از سر دلسوزی شلیک نکند.
وقتی واترفوردها محل را ترک میکنند و جون در بیرون بردن ماشین از گاراژ شکست میخورند، لحظهای که میترسیدیم از راه میرسد: جون باید بچهاش را به تنهایی وسط ناکجا آباد به دنیا بیاورد. در سریالی که با صحنههای وحشتناک پُر شده است، این صحنه یکی از زیباترینهاست. در جریان فلشبکهای این هفته به دوران زایمانِ هانا برمیگردیم و میبینیم که جون مثل هر کس دیگری از به دنیا آوردن بچهاش در جایی به جز محاصرهی دکتر و پرستار و دارو میترسد. با وجود تشویق مادرِ سرسخت و شورشیاش برای زایمان در طبیعیترین حالت ممکن، نمیتواند تن به این کار بدهد. ولی حالا جون خودش را در موقعیتی پیدا کرده که باید به مصاف با یکی از بزرگترین وحشتهایش برود. به خاطر همین است که گفتم، این اپیزود با وجود شکستِ جون در عملی کردن دومین تلاشش برای فرار، کماکان حکم یک موفقیت را برای او دارد. جون شاید قبلا از به دنیا آوردن بچهاش به تنهایی ترس داشته است، ولی حالا بدون اینکه دست و پایش را گم کند به دل وحشتش میزند. این نشان میدهد نه تنها گیلیاد نتوانسته ارادهی جون را بشکند، بلکه او را به آدم قویتر و جسورتری تبدیل کرده است. نه تنها جون سرکوب نشده است، بلکه بعد از اتمام این صحنه آخرین قدمش را هم برای تبدیل شدن به زنِ محکمی مثل مادرش برمیدارد. دومین پیروزی جون این است که بچهاش را خودش به تنهایی به دنیا میآورد. خبری از هیچگونه مراسم عجیب و غریبی نیست. خبری از هیچ ندیمهای نیست. خبری از هیچ عمه لیدیایی نیست. خبری از کسی نیست که بچهاش را به محض به دنیا آمدن، از آغوش مادرش جدا کند و به آغوش سرینا منتقل کند. در جریان اپیزود قبل دیدیم که سرینا چقدر شیفتهی تبدیل شدن به کانون توجهی دیگر همسران فرماندهها و پُز دادن جلوی آنها بود. جون، بزرگترین آرزوی زندگی سرینا را از او سلب میکند. در عوض جون در آرامش و سکوت کامل فرصت پیدا میکند تا اول از همه با دخترش صحبت کند، برای او اسم انتخاب کند، خواهرش را بهش معرفی کند و سرش را بو کند. راستی، حالا مویرا دوتا دوست دارد که وسط جنگل زایمان کردهاند!