در جدیدترین اپیزود سریال The Handmaid's Tale، جون در سکوت از هم فرو میپاشد و روتین همیشگی کلونیها با یک اتفاق زیبا عوض میشود. همراه نقد میدونی باشید.
یکی از چیزهایی که لحظات پایانی اپیزود هفتهی گذشتهی «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) را به برخی از وحشتناکترین لحظات سریال تبدیل کرده بود، کشته شدن بزرگترین کسی بود که ما را در این دنیای بیرحم و عذابآور، هرطور شده امیدوار و سرپا نگه میداشت. حتما شما هم تجربهی این حس شرمآور اما کاملا طبیعی و انسانی را دارید؛ زمانی که در مخصمه گرفتار میشوید یا به دردسر میافتید، حسی مجبورتان میکند تا در اعماق وجودتان خدا خدا کنید که در این مخمصه و دردسر تنها نباشید. احتمالا همهی ما چنین خاطرهی مشابهای از دوران مدرسهی ابتدایی داریم. زمانی که اول صبح نیمهخوابآلود و کسل سر کلاس مینشستیم و در حالی که منتظر بودیم تا ویندوزمان بوت شود، یکدفعه خانم معلم بیمقدمه ازمان میخواست تا تکلیف خاصی را که ازمان خواسته بود بنویسیم روی میز بگذاریم تا آن را ببیند. ناگهان در عرض چند صدمثانیه از حالتِ «نمیدانم الان کجام» به حالتِ «گربهای که با شنیدن اسم مجید، سرش را به سمت صدا برمیگرداند» تغییر حالت میدادیم! مسئله این بود که در حالی که همهی همکلاسیهایمان با آرامش و خاطرِ آسوده در حال جستجو در کیفهایشان برای بیرون آوردن دفترهایشان هستند و در حالی که معلم در حال بیرون آوردن خودکار قرمزش از کیفش برای خطخطی کردن دفترهای بچهها است، یکدفعه به خودتان میآیید و میبینید شما هیچ چیزی از این تکلیفی که معلم خواسته بود و همه انجام دادهاند نمیدانید. هرچه زور میزنید تا بدانید چرا چنین چیزی را فراموش کردهاید، اما هیچی به هیچی. انگار وقتی حواستان نبوده است، یکی از بچههای شیطان و حسود کلاس، با یکی از آن تفنگهای علمی-تخیلی پاککنندهی حافظه، مغز شما را هدف قرار داده است.
یکهو ترس برتان میدارد. چون از خاطرات قربانیان قبلی خبر دارید که خانم معلم، کسانی را که تکلیفشان را انجام نداده باشند به ضیافتِ کفگیر چوبی خانم قهرمانی، معلمی که در مدرسه به تنبیههایش معروف است میبرد تا طوری کف دستهایشان را سرخ کند که از این به بعد ذهنشان در مقابل تفنگهای پاککنندهی حافظه مقاوم شود! حتما یادتان میآید که اولین چیزی که بعد از قبول کردن سرنوشتِ شومی که انتظارمان را میکشید به ذهنمان خطور میکرد این بود: «خدا کنه تنها نباشم. خدا کنه یکی دیگه هم مثل من فراموش کرده باشه». با چنان قدرتی خدا خدا میکردیم تا یک نفر هم به سرنوشت بد ما دچار شود که قدرت ذهنمان میتوانست کهکشانها را چند میلیمتر در محورش تغییر جهت بدهد! ته دلمان میدانستیم آرزویی که میکنیم خیلی بد است. اینکه آرزو کنیم افراد دیگری هم به سرنوشت بد ما دچار شوند خجالتآور و غیرانسانی است. اتفاقا انسانیتِ حکم میکند که در چنین شرایطی باید خوشحال باشیم که این بلا سر دیگران نمیآید، اما همزمان انسانیت حکم میکرد که برای تنها نبودن هر کاری که از دستمان برمیآید انجام بدهیم. بنابراین وقتی دیگران هم به جمع تکلیفننوشتهها اضافه میشدند از وحشتمان کاسته میشد. حالا همگی با هم به پیشواز چیزی که انتظارمان را میکشید میرفتیم. تنهایی کمتر درد میکشیدیم. تنهایی کمتر خجالت میکشیدیم. تنهایی کمتر گریه میکردیم. شاید حتی هر از گاهی به صورت هم نیمنگاهی انداخته و نیشخند میزدیم. انگار حالا که تنها نبودیم، هر چیزی را بهتر میتوانستیم تحمل کنیم. اپیزود این هفتهی «سرگذشت ندیمه» در حالی شروع میشود که ما بینندگان تنها برای تنبیه شدن پای تخته ردیف میشویم و هرچه صبر میکنیم تا دانشآموز دیگری که به اندازهی ما تنبلی کرده و مشقهایش را ننوشته است پیدا شود و بهمان پیوندد، هیچ اتفاقی نمیافتد. ما هستیم و خودمان.
اپیزود هفتهی گذشتهی «سرگذشت ندیمه» را به این دلیل وحشتناکترین اپیزود تاریخ سریال نامیدم، چون آن اپیزود تنها کسی را که همیشه همراه ما پای تخته میآمد حذف کرد: جون. البته که جون از لحاظ فیزیکی کشته نشد. بالاخره چه چیزی آرامشبخشتر و دلپذیرتر و خواستیتر از مرگ در دنیای این آدمها که جان همه را به لبشان آورده است. اگر جون از لحاظ فیزیکی کشته میشد، شاید الان کمی خوشحالتر بودیم. کمی از اینکه او به انتهای عذابش در گیلیاد رسیده است ابراز رضایت میکردیم. اما مسئله این است که گیلیاد به یک نوع اعدام دیگر اعتقاد دارد. به یک نوع قتل دیگر اعتقاد دارد که از قتلِ فیزیکی بدتر است. البته که سیستم گیلیاد به اعدامهای بیمورد نه نمیگوید و کم پیش میآید که دیوارهای معروف شهر با جنازههایی حلقآویز تزیین نشده باشد، اما گیلیاد بیشتر از کشتنِ فیزیکی، به کشتن روحی باور دارد و حداقل این موضوع دربارهی ندیمهها که ارزشمندترین داراییهای کشور هستند صدق میکند. بنابراین گزینهی اول سیستم برای کنترل کردن ندیمهها، نه ردیف کردن آنها سینهی دیوار و به رگبار بستنشان، بلکه دادن یک اسلحه دست خودشان است. تا ندیمهها آن اسلحه را روی شقیقهی بخشِ طغیانگر و سرکششان که همچون کودکی بیشفعال و شیطان است بگذارند و ماشه را بکشند. اکثر ندیمهها یکی از این بچهها در وجودشان دارند که آن را با دقت مخفی نگه میدارند. چرا که اطلاعِ سیستم از آنها، مساوی با مرگشان است. این اتفاق بعد از روندی طولانی با وجود مقاومتهای جون بالاخره در لحظات پایانی اپیزود قبل افتاد. آفرد، جون را بلعید و علاوهبر پس گرفتن قلمروی همیشگی خودش، قلمروی جون را هم به تصاحب خود در آورد. این اتفاق فقط برای سرکوب شدن شخصیت سرکش اصلی جون که او را تاکنون سر پا نگه داشته بود وحشتناک نبود، بلکه به معنی از بین رفتن تنها کسی که سفرمان در این دنیا را با کمک یکدیگر راحتتر میکردیم هم بود. یکجورهایی در پایان اپیزود قبل، به همان اندازه که برای جون ناراحت شدیم، به همان اندازه هم برای خودمان وحشت کردیم. به همان اندازه که با اتفاقی که برای جون افتاد همذاتپنداری میکردیم، به همان اندازه هم دلمان برای خودمان میسوخت که در این تنبیه ترسناک از یار وفادار همیشگیمان دور شده بودیم.
مسئله این است که از آغاز «سرگذشت ندیمه»، ما از طریق زاویهی دید جون دنبالکنندهی وقایع و تاریخِ اسفناک گیلیاد بودهایم. اگرچه یک روز نمیشد که جون مورد چکشهای سنگین این سیستم که کمرش را خم و خمتر میکردند قرار نگیرد، اما همیشه نحوهی نگاههای خشمگینانهی او، تیکه و طعنههایی که بار آدمهای دوروی دور و اطرافش میکند، تلاشهای توقفناپذیرش برای پیدا کردن چیزی که به او (و همچنین ما) برای ادامه دادن کمک کند و صد البته مونولوگهای درون ذهنش کاری میکردند تا بدانیم او با وجود تمام ضربههایی که خورده است هنوز نفس میکشد و هنوز میتواند روی پای خودش بیاستد. مخصوصا مونولوگهای درون ذهن جون. این مونولوگها برای خود جون و ما دنبالکنندگان داستانش حکم کپسول اکسیژنی برای یک غواص گمشده در اعماق اقیانوس را دارد که باید با برنامهریزی و بدون زیادهروی از آن استفاده کند تا شاید بتواند قبل از به اتمام رسیدنش، راهی برای رسیدن به سطح اقیانوس پیدا کند. جون در ظاهر سربهزیر و آرام به نظر میرسد و به محض اینکه دهانِ ذهنش را باز میکند همان چیزهایی را به زبان میآورد که واقعا حس میکند. به همان کسی تبدیل میشود که واقعا هست. مونولوگهای او به یکجور درد و دل تبدیل میشوند. به یک جور ابراز خشم از چیزهای عجیب و غریبی که هر روز باید با آنها سر کند. مونولوگهای او حکم صدای ما در دنیای این سریال را دارد. به محض اینکه چیزی اعصابمان را خراب میکند، جون شروع به صحبت کردن دربارهی آن میکند تا بگوید که صدایمان را شنیده است و میداند به چه چیزی داریم فکر میکنیم. پس شاید به همان اندازه که ما دنبالکنندهی جون هستیم، او هم به همان اندازه کسی است که دستمان را در حال قدم زدن در این دنیا گرفته است تا گم نشویم و اشتباهی سر از آغوش یکی از آن نگهبانان سیاهپوشِ مسلح در نیاوریم. خودمان را اشتباهی لو ندهیم تا سر از زندان در بیاوریم و راهمان را برای بازگشت به دنیای خودمان که این سوی صفحهی تلویزیون است از دست بدهیم و همیشه در گیلیاد ماندنی شویم. اپیزود این هفتهی «سرگذشت ندیمه» در حالی شروع میشود که دیگر خبری از آن راهنمایی که دستمان را در این هزارتو میگرفت و از آن گوش شنوایی که فریادهایمان را بازگو میکرد و از آن همراهی که با زُل زدن در چشمان یکدیگر، تحمل دردهای این دنیا را آسانتر میکردیم نیست.
جای جون همیشگی را زنی با عذاب وجدانی کمرشکن و خسته و کوفته گرفته است که نه علاقهای به راه دادن ما به خلوتهایش دارد و نه دیگر صدای درونیاش به گوش میرسد. جون به روح سرگردانی تبدیل شده است که در سکوت میآید و در سکوت میرود. نگاهش مثل روباتی که مسیرش را از طریق سنسورهای حرکتیاش تشخیص میدهد و آن چشمها چیزی بیشتر از نمایی انسانی بهش نمیدهند، بیروح شده است. جای آن را آتشی که همیشه در چشمانش زبانه میکشید و بعد از فرارش به بلندی شعلههایش افزوده شده بود خاکسترهای باقیمانده از آتش شب گذشته گرفته است. قدمها و حرکاتش دیگر حاوی امواج متلاطمی که به صخرهها برخورد میکردند نیست. قضیه فقط دربارهی این نیست که جون با ما صحبت نمیکند. بالاخره اگر یادتان باشد اپیزود افتتاحیهی فصل دوم در حالی شروع شد و ادامه پیدا کرد که تا چند دقیقهی آخر صدای درونی جون حذف شده بود. اما حذف صدای درونی او در آنجا با اینجا زمین تا آسمان فرق میکند. در آنجا وقتی که جون در حال انتقال به سوی استادیوم برای اعدام شدن به همراه بقیهی ندیمهها بود، حذف صدای او تصمیم درستی از سوی سازندگان برای تاکید روی عدم آگاهی جون از اتفاقی که قرار است سرش بیاید بود و همچنین شوکهشدگی مطلق او در حال قدم گذاشتن به سوی چوبهی دار آنقدر وحشتناک بود که میشد تصور کرد که دیگر زبانش توانایی تکلم را از دست داده باشد. انگار اگر خودش میخواست هم زبانش به ته حلقش چسبیده بود و تکان نمیخورد و قادر به شکل دادن به حروف و کلمات و جملات نبود. آنجا اگرچه صدای هدایتکنندهی جون حذف شده بود، اما دوربین کلوزآپ سریال مثل همیشه روی صورت او قفل شده بود و چشمانِ پرحرفِ الیزابت ماس مثل همیشه کافی بود تا بدانیم جون در لحظه چه احساسی دارد. آنجا اگرچه جون همراهمان نبود، اما میتوانستیم نفسش را روی صورتمان حس کنیم و دستش را در دستمان لمس کنیم. اینجا اما قضیه فرق میکند. اول اینکه فکر میکنم اپیزود این هفته کمترین تعداد کلوزآپهای تاریخ سریال را داشته باشد. اگر هم کارگردان از نمای کلوزآپ استفاده میکند معمولا روی صورت کاراکترهایی به جز جون زوم میکند. تمام اینها بهعلاوهی بازی سرد و روباتیکِ الیزابت ماس که جونِ درهمشکستهی تازهای را به نمایش میگذارد، منجر به ایجاد فاصلهای جدی بین ما و جون شده است. حالا جون برای ما حکم کسی را دارد که در یک اتاق دیگر زندگی میکند و تنها چیزی که ما برای سر در آوردن از وضعیتش داریم، همان چند سانتیمتری است که بین در اتاق و چارچوب در برای دید زدن داخل اتاق داریم و بس.
قضیه وقتی بدتر میشود که متوجه میشویم جون فقط در خودش فرو نرفته است، بلکه حال او اصلا خوب نیست. ما از لای در میبینیم که جون آن داخل آشفته به نظر میرسد، اما هیچ راهی برای نزدیک شدن به او و پرسیدن حالش نداریم. تنها چیزی که میدانیم این است که اتفاق بدی آن داخل دارد برای جون میافتد، اما نمیدانیم دقیقا چه چیزی و همین به دلشورهای منجر میشود که فکر را به هزار جای بد میبرد. در اپیزود افتتاحیهی فصل جون شاید با ما حرف نمیزد، اما کم و بیش میدانستیم چه اتفاقی دارد برایش میافتد. وقتی که که پای چوبهی دار با مرگ چشم در چشم شده بود، ما هم آنجا بودیم. مسئله این است که بعضیوقتها اطلاع از تمام جزییات فاجعهای که اتفاق افتاده، بهتر از اشاره به فاجعه و بعد سپردن بقیهی آن به تصوراتِ آدم است. قضیه وقتی بدتر از بدتر میشود که نه تنها حال جون اصلا خوب نیست، بلکه هیچکدام از اعضای خانهی واترفورد متوجه آن نمیشوند. یا اگر مثل ریتا و نیک متوجه میشوند، کاری برای انجام دادن از دستشان برنمیآید. پس «سرگذشت ندیمه» در رابطه با جون ما را در وضعیت آزاردهندهای میگذارد. نه تنها جون به اندازهی گذشته ما را به خلوتش راه نمیدهد و نمیگوید که چه مرگش شده است و دیگران هم متوجه آشفتگی آشکار او نمیشوند، بلکه از همه مهمتر اینکه حتی خودش هم هیجانی برای زنده ماندن ندارد. اگرچه ما تنها کسانی هستیم که از خونریزیهای جدی جون اطلاع داریم و ما تنها کسانی هستیم که از مشکل جدیای که برای بارداریاش ایجاد شده است باخبر هستیم، اما این اطلاعات بیشتر از اینکه به دردمان بخورند، به ضررمان هستند. چون ما تنها کسانی هستیم که از فروپاشی ذره ذره اما ممتد جون در خلوتش آگاه هستیم، اما نه تنها دقیقا نمیدانیم مشکلش چه چیزی است، بلکه کاری هم از دستمان برنمیآید. و البته کاملا درک میکنیم که چرا جون علاقهای به فاش کردن آن برای بقیه نشان نمیدهد. جدا از اینکه افشای چنین چیزی میتواند خودش را در دردسر بیاندازد و باعث شود که بقیه فکر کنند که او قصد آسیب زدن به بچه را داشته است، رفتارِ خودکشیوارِ جون در این اپیزود بیشتر ناشی از سرکوب شدن شخصیت «جون» است. ناشی از بلایی است که عمه لیدیا در اپیزود قبل برای سربهراه کردن جون سر او آورد.
مسئله این است که در این اپیزود متوجه میشویم که کمی طغیان و خشم جای دوری نمیرود. خشمِ جون تنها چیزی بود که به او برای دوام آوردن در این دنیا کمک میکرد. عصبانیت و تنفر عمیقِ جون نسبت به گیلیاد بهش کمک میکرد تا خود را به عنوان بازماندهای سرسخت که برای زنده ماندن مبارزه میکند ببیند. زیر لب چندتا فحش و بد و بیراه نثار گیلیاد کند و شب سرش را به امید آزادی روی بالشت بگذارد. چرخهی تکرارشوندهی زندگی جون تغییری نمیکرد، اما همیشه این توهم امید و خشم وجود داشت تا او را سر پا نگه دارد. اما مشکل این است که عمه لیدیا در اپیزود هفتهی گذشته خشم درونی جون را در حد بیهوش شدن زیر مشت و لگد گرفت. گیلیاد طوری ابراز آزادی جون را برداشت و آن را سرکوب کرد که هیچ چیزی برای جون باقی نگذاشت. از دست کشیدن «میدی» برای کمک به ندیمهها گرفته تا بلایی که سر تکتک اعضای خانوادهی عمر آمد. از تماشای شکنجههایی که آفگلن و دیگر ندیمهها تحمل کرده بودند تا عوض شدن تلاش او برای فرار به آدمربایی توسط تروریستها و در نهایت تجربهی دستاولِ دزدیدن بچهی خودش توسط سرینا جوی. نکتهی حیاتی اینجاست که جون بعد از پشت سر گذاشتن تمام اینها فقط سربهزیر نمیشود، بلکه با قبول کردن گناهانِ تمام اتفاقاتی که افتاده است سربهزیر میشود. دومی خیلی بدتر است. تاکنون جون، گیلیاد را به عنوان سیبلی تصور میکرد که تمام بیزاریها و تنفرهایش را به سمت آن شلیک میکرد. اما حالا گیلیاد به جون ثابت میکند که سیبل واقعی که باید خشمت را به سمت آن شلیک کنی، خودت هستی. این آدم دیگر تنها چیزی که برای زنده بودن داشت را هم از دست میدهد. حتی یک لحظه تصور کردن خودمان به جای جون هم غیرممکن است. یک بازمانده تحت شستشوی مغزی حرفهای عمه لیدیا به این نتیجه میرسد که تمام وحشتهایی که تاکنون نظارهگرشان بوده است تقصیر خودش بوده است. سیستم، او را از قربانی به گناهکار تبدیل میکند. بنابراین برخلاف چیزی که در پایان اپیزود هفتهی گذشته دیدیم و برخلاف چیزی که عمه لیدیا انتظار داشت، جون به همان آفرد قدیمی تبدیل نمیشود.
دلیل سکوتِ جون در طول این اپیزود به خاطر سربهزیر بودنش نیست، بلکه به خاطر افسردگی فوقالعاده قویای است که او را از همه طرف احاطه کرده است. جون به نقطهای رسیده که زندگی برایش کوچکترین پشیزی اهمیت ندارد و اگر هم داشت، در لحظهای که به تماشای ازدواج نیک، آخرین امیدش مینشیند، آخرین شعلهی وجودیاش هم مثل شمعی که با یک فوت ساده خاموش میشود از بین میرود و فقط رشتهای از دودی غلیظ را از خود به جا میگذارد. قضیه وقتی افتضاحتر میشود که بدانیم جون حامله است. دنیا در این روزها برای جون به چنان ظلماتِ دلگیری تبدیل شده است که اولین فکر قهرمانانهای که به ذهنش میرسد این است که بچهاش را سقط کند. تا اجازه ندهد یک نفر دیگر مجبور به به دنیا آمدن در این دنیا و تبدیل شدن به بازیچهی دست گیلیاد شود. اما اگر فکر میکنید تلاش مادری در کشتن خود و بچهی داخل شکمش از افسردگی مطلق نهایت وحشتهای این اپیزود است اشتباه میکنید. چون اپیزود این هفته شامل یکی دیگر از آن مراسمهای مندرآوردی ابسورد و ترسناکِ گیلیاد هم میشود که کاری میکند مراسمهای قبلی با حفظ سمت، در مقایسه با آن بچهبازی به نظر برسند. ماجرا از این قرار است که سرینا جوی طی اشارههای ریزی به فرمانده واترفورد میفهماند که باید از شر نیک خلاص شوند. واترفورد تصمیم میگیرد تا پیش رییسش، فرمانده پرایس برود و از او بخواهد تا به رانندهی مورد اعتماد و وفادارش ترفیع بدهد. آن هم از طریق فرستادن او به جای دوری که بین آنها فاصله بیاندازد. طبیعتا پرایس احمق نیست. آخه کدام آدم روراستی پیشنهاد خلاص شدن از دست رانندهاش را به منظور تشکر از خدمتهای خالصانهاش میدهد؟ پس واترفورد باید فکر دیگری کند. نتیجه این است که نیک به همراه رانندههای دیگر سر از مراسم جدیدی در میآورند که در آنجا به زور به عقد دخترانِ زیر سن قانونی در میآیند. این مراسم از چند جهت قابلتوجه است. اول از همه تا اینکه میآییم فکر کنیم وضعیت گیلیاد بدتر از بردهداری زنانی که از همسران و بچههایشان جدا شدهاند نمیشود، متوجه میشویم که نه، عمقِ وحشت گیلیاد بدون انتها است. دوم اینکه این مراسم از نسل دوم بردهداری گیلیاد پرده برمیدارد. در حالی که سر فرماندهها با ندیمههایشان گرم است، سیستم نمیتواند زنان باقی مانده را بلااستفاده در انباری نگه دارد تا خاک بخورند. پس مجبور است برای بهترین استفاده از آنها فکری کند. نتیجه تصویب قانونی است که طی آن، رانندههای فرماندهها هم میتوانند زن بگیرند. اگرچه اسم آنها بهطور رسمی «ندیمه» نیست، اما فرقی نمیکند. اینطوری نه تنها سیستم از تمام زنان و دختران کشور برای بچهزایی استفاده میکند، بلکه فرماندهها گناه خودشان را مثل یک اپیدمی در مردانِ رده پایینتر جامعه هم پخش میکنند. انگار سیستم از این طریق میخواهد تا شهروندانی که از فاصلهی دورتری شاهد انجام این اعمال شنیع هستند را هم وارد گود کند. تا حتی کسانی مثل نیک که خودشان را آدمخوبهی این دنیا میدانند هم در موقعیت مشابهای با فرماندههایشان قرار بگیرند.
از این جهت خط داستانی ازدواج نیک، همان چیزی بود که این شخصیت و این سریال بیشتر از هر چیزی این روزها به آن نیاز داشت. قضیه از این قرار است که شخصیت نیک همیشه به چیزی برای پیچیدهتر شدن نیاز داشته و ازدواج او دقیقا همان چیزی بود که شخصیت او را وارد مرحلهی جالبتری میکند. مسئله این است که سریال همیشه بهطرز ناخواستهای نیک را در جایگاه یک قهرمان رومانتیک قرار داده است. همان شوالیهای با اسب سفید که پرنسسِ بیچارهی قصه را از دست اژدها نجات میدهد. اما «سرگذشت ندیمه» اگر تاکنون یک چیزی را بهمان ثابت کرده باشد این است که در این دنیا چیزی به اسم قهرمان و بیگناه وجود ندارد. درست در حالی که فکر میکنیم مردان مسبب این جامعه هستند، متوجه میشویم که زنان از معماران اصلی و از حفظکنندگان فعلیاش هستند. درست در حالی که فکر میکنیم امثال جون بیهوا در هچل افتادهاند، متوجه میشویم که آنها در واقع دارند چوب ناآگاهی خودشان در زمانی که جامعه در حال تغییر و تحول بود را میخورند. وقتی قهرمان داستان قهرمان نیست، دیگر چه برسد به بقیه. یکی از دلایلی که باعث شده قرار دادن نیک به عنوان یک قهرمان رومانتیک توی ذوق بزند این است که نه تنها ساختار این سریال جایی برای قهرمانان اینشکلی قائل نمیشود، بلکه مکس مینگلا به عنوان بازیگر این نقش هم گزینهی فوقالعادهای برای بازی در نقش یک معشوقهی قابللمس هم نیست. وجود چنین کاراکتری در سریال حساسی مثل «سرگذشت ندیمه» از این جهت خطرناک است که همیشه این احتمال وجود دارد که سریال جنبهی واقعگرایانهاش را از دست بدهد و نیک به قهرمان اصلی داستان تبدیل شود. همان شوالیهای که به دختر بیچاره و درماندهی قصه رحم میکند و سعی میکند تا او را نجات بدهد. اینجا احتمال اینکه تماشاگران مرد سریال خودشان را به جای نیک ببینند و خود را به عنوان نجاتدهندهی جون تصور کنند بالا میرود و به این ترتیب سریالی که کارش را با سرمایهگذاری مطلق روی مناسبات دنیای واقعی شروع کرده بود، به فانتزیای فانتزیتر از کارتونهای دیزنی تبدیل میشود. حالا که نیک خودش را در موقعیتی پیدا کرده که دیگر نمیتواند به رانندگی بسنده کند، بلکه باید پاچههایش را بالا بزند و با پای خودش تا زانو در کثافتِ زندگی روزمرهی گیلیاد قدم بگذارد، شخصیت او را از کاراکتری در پسزمینه، به موقعیت جالبی در مرکز توجه وارد میکند. تاکنون با نیکی سروکار داشتیم که به خاطر اشتباه خودش و از سر ناچاری و نیاز به شغل سر از گرفتار شدن در چرخدندههای گیلیاد در آورده بود، اما حالا که او همسر نوجوان خودش را دارد، حکم کسی را پیدا کرده است که بهطور مستقیم در سیستم گیلیاد نقش دارد. این همان بلایی است که بهترین نویسندهها سر کاراکترهایشان میآورند. روبهرو کردن کاراکترها با بزرگترین ترسشان همان چیزی است که به بهترین درگیریهای درونی و درامها منجر میشود. نیک به عنوان کسی که حکم قهرمان رومانتیک قصه را برعهده داشت، حالا باید با اژدهایی که سفرش را برای سر بُریدن آن آغاز کرده بود همسفره شود. کسی که سفرش را برای نجات پرنسس شروع کرده بود، حالا خودش به نگهبانِ زندان یک پرنسس دیگر تبدیل شده است.
اپیزود این هفته اما به همان اندازه که ترسناک است، بدون اندک روشنایی و زیبایی لازمی که میتوان از وسط این حجم از گرد و غبار پیدا کرد هم نیست. چیزی که هرروز در چنین سریالی شاهد آن نیستیم و آن را باید به پای جنین نوشت که موفق میشود با خوشبینی کودکانهاش، لحظات زیبایی را در وسط برهوت رادیواکتیوی کلونیها رقم بزند. به عبارت بهتر اپیزود این هفته به دو خط داستانی متضاد با یکدیگر میپردازد. در هر دو خط داستانی با یک ازدواج سروکار داریم و در هر دو خط داستانی دو نفر در حال از هم پاشیدن هستند. در یکی جون در سکوت کامل در حال مُردن است و در دیگری امیلی مثل همهی تبعیدیهای دیگر به سرعت در حال نزدیک شدن به مرگ است. اما اگر در خط داستانی اول، جون بعد از شیرجه زدن از لبهی صخره به هوش میآید و خودش و بچهاش را سالم پیدا میکند و تصمیم میگیرد تا حالا که بچهاش مثل خودش پوستکلفت از آب در آمده است، برای نجات دادن او و خودش تلاش کند، امیلی هم که او را به عنوان عصبانیترین و انتقامجوترین و بدبینترین (همهی اینها به درستی) کاراکتر سریال میشناسیم، در پایان جملهای را به زبان میآورد که شاید فکرش را نمیکردیم از دهان کسی مثل او بشنویم. اگرچه اکثر این اپیزود را کابوس فرا گرفته است و فقط زمان اندکی به اتفاقات دوستداشتنیاش اختصاص دارد، اما پُر بیراه نگفتهام اگر بگویم همین لحظاتِ دوستداشتنی کوتاه، بهترین لحظات این اپیزود را رقم میزنند. هیچ دلیل عجیب و غریبی هم وجود ندارد. بالاخره چه چیزی خواستنیتر از یک جرعه آب در کویر. چه چیزی جذابتر از کمی روشنایی در ظلمات مطلق. واقعا باید به کیرا اسنایدر، نویسندهی این اپیزود دست مریزاد گفت که بهطرز مهارتآمیزی موفق شده چنین لحظاتِ زیبایی را وسط آخرالزمانِ جوشانِ کلونیها پیدا کند.
لحظاتی که با یکی از بهترین دیالوگهای تاریخ سریال رقم میخورد. جایی که امیلی، جنین که طبق معمول به دنیای وحشی دور و اطرافش لبخند میزند را به گوشهی خلوتی از خوابگاه میکشد و برایش یادآوری میکند که گیلیاد چه بلایی سر او و خودش آورده است. که گیلیاد چگونه آنها را ناقص کرده است. بهش میگوید که آنها دارند مثل گاو ازشان کار میکشند تا جان بدهند و ازش میپرسد که با این وضعیت او چگونه دلش آمده است که کشتارگاهشان را تزیین کند. با چه منطقی تصمیم گرفته تا دستهگل درست کند و جشن عروسی راه بیاندازد. تنها جوابی که جنین دارد فقط یک جمله است: «ولی گاوها که عروسی نمیکنن». گاوها که عروسی نمیکنن. این جمله ته معرکه است. جملهای که شاید در ظاهر یک جواب احمقانهی واضح به نظر میرسد، اما یک دنیا معنا پشتسرش خوابیده است. دفعهی آخر که برای اولینبار به کلونیها سر زدیم، اوضاع خیلی اسفناکتر از چیزی بود که تصور میکردیم. مخصوصا با توجه به اینکه خط داستانی امیلی در آن اپیزود که با کمک کردن به یک تبعیدی جدید شروع شده بود، به کشتن آن تبعیدی در کمال خونسردی و رها کردن او برای جان دادن در کنار توالت به سرانجام رسید. خیلی زود حساب کار دستمان آمد که کلونیها از همه نظر جای افتضاحی هستند. اگرچه روتین کار تبعیدیها نسبت به دفعهی قبل فرق نکرده و هنوز شاهد آدمهایی هستیم که باید در حال سرفه کردن، زمینهای رادیواکتیوی را کلنگ بزنند و هنوز باید کیسههایشان را پُر کنند و هنوز باید بهطرز تدریجی و دردناکی بمیرند، اما حضور جنین تنها چیزی است که باعث ایجاد تغییر قابلتوجهای در این روتین میشود. تغییری بزرگ. ولی گاوها که عروسی نمیکنن. آن جملهی لاتین که جون در کمد لباسهای اتاقش پیدا کرد و به شعار مرکزی این سریال تبدیل شد را فراموش کنید. تمام جملات الهامبخشی که جون تاکنون گفته است و در پایان این اپیزود به بچهاش میگوید ("اونا صاحب تو نیستن") را هم فراموش کنید. از این به بعد شعار جدید «سرگذشت ندیمه» این خواهد بود: «ولی گاوها که عروسی نمیکنن». بهطوری که اگر یک روز ندیمهها توانستند علیه گیلیاد شورش کنند، باید این جمله را با فونت سفید روی زمینهی قرمز یک پرچم بزرگ بنویسند و از آن به عنوان پرچم رسمی ندیمهها استفاده کنند: گاوها که عروسی نمیکنن.
بالاخره داریم دربارهی جملهای حرف میزنیم که کار سختی همچون متحول کردن امیلی را برعهده دارد و در این کار موفق میشود. امیلی در این اپیزود هم همچون فرشتهی انتقامجوی بسیار خستهای میماند که با بالهای شکستهاش از این سو به آن سو تلوتلو میخورد و اگر کسی به کمک نیاز داشته باشد را کمک میکند و به آنها برای کمتر کردن دردشان دارو پیشنهاد میکند. اما با ورود جنین سیستم حکومت خوابگاه تغییر میکند. تا قبل از حضور جنین، خوابگاه بدون کوچکترین ذرهای از امید جلو میرفت. نه اینکه امیلی به بقیهی تبعیدیها اهمیت ندهد. اتفاقا تاکنون متوجه شدهایم که امیلی یکی از بزرگترین غمخوارهای تبعیدشدگان است. اما مُدل غمخواری امیلی به این شکل است که طرز فکر ناامیدانهی خودش را به دیگران هم منتقل میکند. همهی تبعیدیها درست مثل امیلیها هرروز صبح به امید مُردن بیدار میشوند و به امید مُردن به خواب میروند. حضور امیلی چیزی را در روتین خوابگاه تغییر نداده است. بلکه فقط این حقیقت را مستحکمتر کرده است که هیچ کاری از دست آنها برای جلوگیری از مُردن به فجیحترین شکل ممکن برنمیآید. راستش او را نمیتوان سرزنش کرد. هرکس دیگری هم جای او باشد به این طرز فکر نهیلیستی میچسبد و رهایش نمیکند. اصلا شاید بهترین روش برای دوام آوردن در کلونیها قبول کردن مرگ و کشتن امید در نطفه است. اما حضور جنین در خوابگاه، با خود حس بازیگوشی و کودکانهای را میآورد که رنگ و لعاب دیگری به این مکان میبخشد. به نظرم پراحساسترین لحظهی این اپیزود جایی است که بالاخره امیلی کمی روشنایی را قبول میکند و به جنین میگوید: «واقعا عروسی زیبایی بود». الکسیس بلدل در این لحظه غوغا میکند. صمیمیت، عذرخواهی، پشیمانی، افسوس، ترس، تشکر، تردید و آرامش. در همین یک جملهی ساده، آنقدر احساسات پیچیده در یکدیگر گره خوردهاند که شگفتانگیز است.
به همان اندازه که الکسیس بلدل عالی است، به همان اندازه هم مادالین بروئر در نقش جنین میدرخشد. مخصوصا با توجه به اینکه شخصیت او از لحاظ ظاهری برای محیط کلونیها ایدهآل است و مایک بارکر در مقام کارگردان این اپیزود که از این موضوع آگاه است، استفادهی فوقالعادهای از تضاد ظاهری این شخصیت با محیط اطرافش میکند. از یک طرف پالت رنگی خاکستری و قهوهای و بیرنگ و روی کلونیها را داریم و از طرف دیگر موهای قرمزِ پررنگ و چشم درشت مادالین بروئر که اولین چیزهایی هستند که نظر تماشاگران را به خود جلب میکنند. انگار جنین برخلاف چیزی که امیلی فکر میکند، همان کسی است که حضورش رنگ و لعاب تازهای به این دنیای افسردهکننده میبخشد. مهمترین دلیل کارکرد شخصیت جنین در این اپیزود مربوط به سناریوی اسنایدر میشود که هیچوقت نه با تاکید جنین بر ایمان ناشکستنیاش به خدا موافقت میکند و نه آن را کاملا رد میکند. در عوض با آن به عنوان تنها سلاحی رفتار میکند که این دختر را روی پای خودش حفظ میکند. شاید با آن موافق نباشیم، اما تاثیر مثبتش روی او را میبینیم و درکش میکنیم. اگرچه جنین با وجود تمام رفتارهای احمقانهاش و تمام حرفهایش با مظمون «عمه لیدیا اینه گفته، عمه لیدیا اونو گفته» نشان میدهد که بهطور غیرقابلنجاتی در دریای شستشوی مغزی گیلیاد غرق شده است و همین کاری میکند تا در ابتدا مثل امیلی او را جدی نگیریم و به حالش افسوس بخوریم، اما در نهایت همین جنین است که به امیلی و دیگر نازنانِ خوابگاه یادآور میشود که «گاوها عروسی نمیکنن». گیلیاد پایهایترین ویژگیها و خصوصیات انسانی را از این زنان سلب میکند و کرامتشان را زیر پا له میکند، اما آنها کماکان میتوانند با یک مراسم عروسی، علیهشان ایستادگی کنند و به خودشان یادآور شوند که آنها هیچوقت چیزی که گیلیاد میخواهد فکر کنند نیستند. البته که این عروسی در بستر مرگ صورت میگیرد و البته که این ازدواج چند ساعت بیشتر دوام ندارد و فردا صبح بدن عروس سر از گورستان در میآورد. هیچ شکی دربارهی طرز فکرِ امیلی که همهی این آدمها بالاخره زجر خواهند کشید و سر از یکی از آن گورها در خواهند آورد نیست. اما حداقل آنها به عنوان انسان دفن خواهند شد. چون «گاوها که عروسی نمیکنن».