نقد سریال The Handmaid's Tale؛ قسمت هفتم، فصل سوم

نقد سریال The Handmaid's Tale؛ قسمت هفتم، فصل سوم

جدیدترین اپیزود فصل سوم The Handmaid's Tale همچنان بدون هیچ‌گونه نوری در ته تونل، به سقوطش به سطوح تازه‌ای از فضاحت ادامه می‌دهد. همراه میدونی باشید.

وقتی هفته گذشته اپیزود ششم فصل سوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) را اپیزودی نامیدم که در جریانِ آن مشکلاتِ سریال رسما از حالت موقت به حالت دائمی وارد می‌شوند، گفتم که هنوز هفت اپیزود دیگر از فصل سوم باقی مانده است و فصل سوم می‌تواند اپیزودهای به مراتب بدتری را ارائه کند که مشکلات اپیزود ۶ در مقایسه با آن عادی به نظر برسند. اپیزود هفتم که «زیر نظر او» نام دارد این پیش‌بینی را به حقیقت تبدیل می‌کند. البته که برای چنین پیش‌بینی‌هایی نیاز نیست حتما نوستراداموس باشیم. وقتی مشکلاتِ یک سریال از لغزش‌های جزیی به تار و پود سریال نفوذ می‌کنند پیش‌بینی آینده‌ی فاجعه‌بارش آسان می‌شود. حالا کارمان در رابطه با «سرگذشت ندیمه» به جایی رسیده است که به‌جای فهرست کردن تمام راه‌های جدیدی که دست به شگفت‌زده کردن ما می‌زد، باید درباره‌ی تمام راه‌های جدیدی که افتضاح به بار می‌آورد صحبت کنیم. شلختگی در اپیزود این هفته موج می‌زند. «زیر نظر او» از آن اپیزودهایی است که سریال در جریانِ آن، به‌حدی سرگردان و بلاتکلیف است که آدم از دستش عصبانی نمی‌شود، بلکه دلش به حالش می‌سوزد. یک زمانی است که سریالی هنوز آن‌قدر برای بازگشت به زندگی نرمالش پتانسیلِ باقی‌مانده دارد که طرفدارانش از دست بلایی که سرش آمده است ناراحت می‌شوند و درباره‌ی راه‌هایی که می‌تواند درمان شود صحبت می‌کنند. اما بعضی‌وقت‌ها سریالی آن‌قدر عقلش را از دست داده است که هیچ نشانه‌ای از هویتِ گذشته‌اش در اعماق ظلمات ذهنش یافت نمی‌شود. تنها چیزی که مانده سریالی است که از روی خودتخریبی خودش را به در و دیوار می‌کوبد. تنها راهی که می‌ماند خلاص کردن آن از مرگِ تدریجی‌اش و سرعت بخشیدن به آن است. حیف آن‌هایی که تفنگ در دست دارند و قادر به کشیدن به ماشه هستند، همان کسانی هستند که آن را به این روز انداخته‌اند و به زجر دادنش ادامه خواهند داد. اپیزود این هفته، «سرگذشت ندیمه» را وارد چنین مرحله‌ی اضطراری می‌کند.

باز حداقل اپیزود هفته‌ی گذشته معلوم بود دارد چه کار می‌کند و فقط در اجرای آن‌ها به‌طرز فاحشی شکست خورده بود. اما در اپیزود این هفته اول باید تلاش کرد تا سر از هدفِ نویسندگان در آورد و بعد تازه تمام راه‌هایی را که در انجام هدفشان شکست خورده‌اند بررسی کرد. حداقل اپیزود هفته‌ی گذشته قصد داشت ازطریقِ سفر به واشنگتن کار جدیدی انجام بدهد و لوکیشنِ جدیدی را بررسی کند و گوشه‌ی دیگری از سنت‌های وحشتناکِ گیلیاد را به تصویر بکشد، ولی اپیزود این هفته در آن دسته اپیزودهایی قرار می‌گیرند که واقعا چیز تازه‌ای برای عرضه ندارند؛ تقریبا تمام چیزهایی که در خط داستانی گیلیاد در این اپیزود می‌بینیم چیزهایی هستند که قبلا نمونه‌ی بسیار بسیار بهترشان را دیده بودیم. اگر در حال صحبت کردن درباره‌ی یک انیمه‌ی ۳۰۰ قسمتی بودیم، می‌توانستم با چنین اپیزود فیلر بی‌خاصیتی کنار بیایم، اما وقتی با سریال باپرستیژی مثل «سرگذشت ندیمه» سروکار داریم، چنین اپیزود بی‌سروته و به‌دردنخوری نابخشودنی است. اپیزود این هفته فقط در صورتی اتفاق می‌افتد که نویسندگان دور خودشان در اتاق نویسندگان بنشینند و با یکدیگر بگویند: «خب ما الان ۱۵ اپیزود رو هرطوری بود ردیف کردیم. ولی هنوز یه اپیزود دیگه مونده. اینو چیکار کنیم؟ من نظرم اینه که یه داستان بنویسیم درباره‌ی اینکه جون یه‌دفعه به سرش می‌زنه که باید با دخترش حرف بزنه». «دقیقا چرا جون باید بخواد با دخترش حرف بزنه؟ قبلا یه اپیزود درباره‌ی تلاش جون برای فراهم کردن شرایط دیدن دخترش داشتیم دیگه». «پس ما می‌ریم و تو می‌مونی تا به یه سناریوی بکر برای این اپیزود فکر می‌کنی، خوبه؟». «نه، غلط کردم بابا. همین عالیه». «سرگذشت ندیمه» در اپیزود این هفته فقط درجا نمی‌زند، که دنده‌عقب می‌گیرد. تصمیم جون برای دیدن هانا کاملا تصادفی است. از قبل زمینه‌چینی نشده بود و در جریان این اپیزود دلیل محکمی درباره‌ی اینکه چرا جون باید برای دیدنِ هانا، خودش و دیگران را بی‌دلیل به خطر بیاندازد ارائه نمی‌شود. کاملا مشخص است که نویسندگان برای این اپیزود به‌دنبال یک درگیری می‌گشتند و مجبور بودند تا جون را به‌طور ناگهانی مجبور به انجام چنین کار احمقانه‌ای کنند.

در حال حاضر جون باید بهتر از هر کس دیگری بداند که دیدن هانا دردی را از هیچکس دوا نمی‌کند. تنها کاری که جون باید در حال حاضر انجام بدهد یا پیدا کردن راهی برای چوب کردن لای چرخِ تلاش واترفوردها برای بازگرداندنِ نیکول از کانادا یا راهی برای فرار همراه‌با هانا باشد. اتفاقی که در رابطه با تلاش جون برای دیدن هانا در این اپیزود می‌افتد اما شوکه‌کننده نیست. چون این اتفاق نسخه‌ی واضح‌تری از یکی از مشکلاتی است که فصل سوم در طول شش اپیزود قبلی با آن درگیر بوده است و آن مشکل هم این است که درگیری‌های درونی و بیرونی کاراکترها در منطقِ دنیای سریال ریشه ندارند. به‌جای اینکه ما در حال تماشای سیر طبیعی زندگی شخصیت‌ها باشیم، در حال تماشای نویسندگانی هستیم که با دخالت در قوانین دنیای سریال، به آتش بیار معرکه تبدیل شده‌اند. از تصمیمِ عجیبِ سرینا برای بازگرداندن نیکول به گیلیاد تا نتیجه دادن تهدیدات و قلدری‌های گیلیاد برای نشاندن کانادا و جامعه‌ی جهانی پای میز مذاکره. از حرف عجیب عمه لیدیا به جون در اپیزود قبل درباره‌ی عدم علاقه‌اش به ساکت کردن ندیمه‌ها تا ماجرای دوخته شدن دهان ندیمه‌های واشنگتن با حلقه‌های فلزی که در تضاد با واقعیتِ گیلیاد قرار می‌گرفت و از آن بدتر، تصمیم جون برای باقی‌ماندنِ در گیلیاد در فینال فصل دوم. حالا هم که تصمیم زورکی جون برای دیدن هانا به نیروی محرک این اپیزود تبدیل می‌شود. خلاصه اینکه فصل سوم طوری آغاز شده است که انگار یک وانت آهک، در باغچه‌ی سریال ریخته شده است. بنابراین یا گیاهان جدید رشد نمی‌کنند یا گیاهانی که در فصل اول و دوم کاشته شده بودند در حال پلاسیده‌شدن هستند. اما مشکلِ اصلی فصل سوم «سرگذشت ندیمه» به معرفی حادثه‌های محرک قلابی خلاصه نمی‌شود. مشکل اصلی این است که سریال حداقل در پرداختِ آن‌ها آن‌قدر قوی نیست که بتوانیم قلابی‌بودنشان را یک‌جورهایی زیرسیبیلی رد کنیم یا قلابی‌بودنشان کمتر به چشم بیاید. مقدار گودی چاله‌ای که یک سریال در آن افتاده است با عملکردش در زمینه‌ی پرداختِ درست یا بد انگیزه‌ی غیرمنطقی و نه چندان قوی کاراکترها مشخص می‌شود. اگر پرداخت به درستی صورت بگیرد یعنی تمرکز سریال با یک پیچ‌گوشتی و انبردست به حالت قبلی‌اش برمی‌گردد، اما اگر به خوبی صورت نگیرد یعنی مادربوردِ سیستم تمرکز سریال به کل سوخته است. «زیر نظر او» در این زمینه عمیقا شکست می‌خورد.

«فکر می‌کنم» اپیزود این هفته می‌توانست ایده‌ی جذابی داشته باشد: خط داستانی گیلیاد در اپیزود این هفته درباره‌ی این است که آیا جون از برتری‌اش نسبت به دیگر ندیمه‌ها طوری سوءاستفاده می‌کند که باعث آسیب رسیدن به دور و وری‌هایش شود؟ ایده‌ی خوبی برای در مخمصه قرار دادن جون است. ایده‌ی خوبی برای نشان دادن اینکه تلاش یک نفر برای انقلاب و آزادی می‌تواند به قیمت جان دیگران تمام شود است. اما به این دلیل از «فکر می‌کنم» استفاده کردم چون نمی‌دانم آیا هدف سازندگان واقعا پرسیدن چنین سوالاتی بوده است یا نه. مشکل هم همین است. هرچه در این فصل جلوتر می‌رویم بیش‌ازپیش مشخص می‌شود که نویسندگان واقعا نمی‌دانند دارند با جون چه کار می‌کنند. یا شاید می‌دانند دارند چه کار می‌کنند اما در منتقل کردن آن به مخاطبان ناتوان هستند. مشکل این است که سریال اخیرا آن‌قدر ایده‌هایش را به‌طرز متناقضی پرداخت کرده که دقیقا مشخص نیست چیزی که داریم می‌بینیم هدفِ عمدی نویسندگان بوده است یا تصادفی است. من به تصادفی‌بودنشان اعتقاد دارم. ولی به نظر رسیدن آن‌ها به‌عنوان هدف قبلی نویسندگان همان چیزی است که باعث شده هنوز کسانی باشند که به هر زور و زحمتی که شده توانایی بیرون کشیدن معنا از سریال را داشته باشند و پیش‌بینی می‌کنم که این موضوع زیاد دوام نخواهد آورد. سؤال این است که نظرِ سریال درباره‌ی تمایل جون برای به خطر انداختن جان یک مارتا به امیدِ به دست آوردنِ فرصت کوتاهی برای گفت‌وگو با هانا چیست؟ نظرِ سریال دربار‌ه‌ی اینکه جون ممکن است با این کارش، چنین مهره‌ی قابل‌اعتماد و به‌دردبخوری که درکنار دخترش دارد را از دست بدهد چیست؟ نظرِ سریال درباره‌ی تصمیم جون برای سوءاستفاده از یک بیمار روانی برای همراهی کردنش در مأموریت خطرناک و بی‌نتیجه‌اش چیست؟ نظر سریال درباره‌ی اینکه جون در صورت دیدار با هانا، قادر به بیرون کشیدن او از مدرسه نخواهد بود و دقیقا این دیدار قرار است چه چیزی را درست کند چیست؟ نظر سریال درباره‌ی لحظه‌ای که جون پای چوبه‌ی دار با مارتای هانا روبه‌رو می‌شود و باید طناب اعدامش را بردارد و بکشد چیست؟ فراهم کردن جواب خوبی برای این سوالات است که منجر به یک داستان اُرگانیک و پرجزییات می‌شود، اما نویسندگان اپیزود این هفته هیچکدامشان را از خودشان نمی‌پرسند. از آنجایی که این روزها از سلامت فیزیکی جون مطمئن هستیم و سریال از هر فرصتی که گیر می‌آورد برای یادآوری عدم اعمال شدن قوانین بی‌رحمانه‌ی گیلیاد روی جون استفاده می‌کند، پس بهترین راه برای ایجاد توهمِ خطر و بهترین راه برای پُر کردن جای خالی تهدید فیزیکی، پرداخت مخمصه‌های روانی جون است و چه مخمصه‌‌ای دردناک‌تر از اطلاع پیدا کردن جون از نقشش در مرگ یک مارتای بیگناه. اما این روزها ایده‌های «سرگذشت ندیمه» خام و بدون ادویه سرو می‌شوند.

به این ترتیب سریال پتانسیلِ خیلی خوبی را برای پیوند تماتیک خط داستانی گیلیاد و خط داستانی کانادا از دست می‌دهد. در خط داستانی کانادا، امیلی و مویرا را داریم که طبق معمول تنها نقطه‌ی روشنِ فصل سوم هستند. یکی از بهترین یا شاید تنها لحظه‌ی قوی این اپیزود جایی است که امیلی تمام کارهای وحشتناکی که در دفاع از خودش در گیلیاد انجام داده را به‌گونه‌ای می‌شنود که انگار در حال شنیدنِ روزمه‌ی کاری‌اش است. هرچه سریال به سوالات حیاتی خط داستانی جون اهمیت نمی‌دهد، سوالات حیاتی خط داستانی کانادا را جدی می‌گیرد. اینکه گیلیاد تو را تا جایی دچار فروپاشی روانی کرده باشد که دست به آدمکشی زده باشی چه حسی دارد؟ اینکه معشوقه‌ی سابقِ امیلی از آن‌ها با خبر شود چه حسی دارد؟ تنها چیزی که به امیلی و مویرا کمک می‌کند تا از شدت عذاب وجدان دیوانه نشوند این است که کسانی که کشته‌اند آدم‌های بدی بوده‌اند و اگر دوباره به گذشته بگردند این کار را تکرار می‌کنند. سوالی که در اینجا مطرح می‌شود اما ظاهرا خود سریال آن‌قدر حواس‌پرت است که علاقه‌ای به بررسی آن ندارد این است که جون چه احساسی نسبت به کارهایش در گیلیاد خواهد داشت؟ اگر یک روز جون از گیلیاد فرار کند چگونه می‌تواند با نقش داشتنش در اعدام یک مارتای بیگناه کنار بیایید؟ این اولین باری نیست که فصل سوم علاقه‌ای به جواب دادن به این سؤال ندارد. چند اپیزود قبل‌تر در همین فصل، فرمانده لارنس از جون می‌خواهد تا پنج نفر را از بین تمام زنانی که می‌خواهند به کلونی‌ها فرستاده شوند را برای زنده ماندن انتخاب کند. اما همان‌طور که آن اپیزود جدالِ جون با چنین انتخاب دشواری را به تصویر نمی‌کشد و در عوض در حالی به پایان اپیزود می‌رسیم که جون انتخاب‌هایش را کرده است، در اپیزود این هفته هم واقعا خودش را با سوالات سنگینی که می‌تواند مطرح کند درگیر نمی‌کند. شاید به خاطر همین است که کلوزآپ‌های این فصل از صورت الیزابت ماس این‌قدر مصنوعی احساس می‌شوند و این‌قدر مورد انتقاد قرار گرفته‌اند. زمانی بود که سریال آن‌قدر خوب به محتویات و هیاهوی درون ذهنِ کاراکترهایش می‌پرداخت که آن کلوزآپ‌ها وسیله‌ای برای تصویری کردنِ چیزهایی که فراسوی چهره‌ی الیزابت ماس در ذهنش جولان می‌دادند بودند. اما حالا سقوط جنبه‌ی روانکاوانه‌ی سریال باعث شده تا کلوزآپ‌ها از عنصرِ مکملِ روایت، به تنها عنصری که از داستانگویی روانکاوانه‌اش باقی مانده تبدیل شوند. بنابراین تا وقتی که ندانیم جون در ذهنش با چه سوالاتی دست‌وپنجه نرم می‌کند، مهم نیست کارگردان مثل اپیزود این هفته، کلوزآپ از چهره‌ی الیزابت ماس را به اکستریم کلوزآپ از چشمانش ارتقا می‌دهد. چرا که در نهایت فقط نقش‌آفرینی خارق‌العاده‌ای می‌بینیم که در حال حیف و میل شدن است.

اما اپیزود این هفته میزبانِ مشکلی است که حالا از پس‌زمینه به پیش‌زمینه وارد شده است. در اپیزودِ این هفته دو شخصیتِ سیاه‌پوست داریم که یکی از آن‌ها به جون خیانت می‌کند و توسط او تهدید می‌شود و دیگری مارتایی است که جون به‌طور غیرمستقیم در اعدامش نقش دارد. نه، قضیه درباره‌ی این نیست که زنان سیاه‌پوست نمی‌توانند خیانتکار باشند یا اعدام شوند. مشکل این است که تنها زنانِ سیاه‌پوست یا رنگین‌پوستی که تاکنون در سریال داشته‌ایم یا خیانتکار از آب در آمده‌اند یا اعدام شده‌اند. نمی‌خواهم مثل یکی از آن منتقدان خارجی بیش از اندازه حساس به نظرم برسم. ولی حقیقت این است که خلاصه‌شدنِ نقش کاراکترهای رنگین‌پوست به شخصیت‌های بد یا مُرده یکی از کلیشه‌های بد داستانگویی است و اگر هم کسی به آن ایراد می‌گیرد نه صرفا به خاطر باد کردن رگ ضدنژادپرستی‌اش، بلکه به خاطر این است که می‌خواهد جلوی نویسندگان یک اثر را از تنبلی کردن و راحت کردن کارشان با استفاده از این کلیشه‌های نخ‌نماشده بگیرد. رعایتِ این نکته در حالی در هر مدیوم داستانگویی اهمیت دارد که از اهمیتِ فوق‌العاده ویژه‌ای در «سرگذشت ندیمه» برخوردار است. واقعیت این است که سریالِ «سرگذشت ندیمه» یک تفاوت خیلی خیلی بزرگ نسبت به کتابِ مارگارت اتوود دارد. در کتاب در حالی رنگین‌پوستان در آغاز کار گیلیاد یکراست به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده می‌شوند که در سریال نه‌تنها ندیمه‌های رنگین‌پوست داریم، بلکه شاهد فرمانده‌ها و همسران رنگین‌پوست هم هستیم. این تغییر در آغاز پخش سریال، آن‌قدر تعجب‌برانگیز و تابلو بود که تنها توضیحِ طرفداران این بود که حتما سریال برنامه‌ی خاصی برای آن دارد. بالاخره آن‌قدر سریال روحِ کتابِ مارگارت اتوود را به خوبی اقتباس کرده بود که فرض بر بیگناهی سریال گذاشتیم و تصمیم گرفتیم تا بهش فرصت بدهیم تا دلیلِ این تغییر را توضیح بدهد. شاید حضور ندیمه‌های سیاه‌پوست به این معنا بود که بحرانِ ناباروری گیلیاد به‌حدی جدی است که گیلیاد به این نتیجه رسیده که افزایش تعداد زنان بارور اولویت بیشتری نسبت به نژادپرستی‌اش دارد. طرفداران در ابتدا فکر می‌کردند که با وجود حضور ندیمه‌های سیاه‌پوست، گیلیاد هنوز جامعه‌ی عمیقا و اساسا نژادپرستی است؛ فکر می‌کردند که گیلیاد تمام زنان سیاه‌پوست بارور را به‌عنوان ندیمه نگه داشته است و تمام کسانی را که به درد ندیمه‌بودن نمی‌خورند به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده است. حتی طرفداران انتظار داشتند که بعدا معلوم شود که گیلیاد جون را مخصوصا نه فقط به خاطر ازدواج با مردی که قبلا زن داشته است، بلکه به خاطر ازدواج با مردی سیاه‌پوست هدف قرار داده است و اینکه سریال از این طریق می‌خواهد به این موضوع بپردازد که چگونه تابوهای جنسی جنبش‌های اوانجلیسم و مسیحیتِ فاندامنتالیسم از زمانی‌که مارگارت اتوود کتابش را نوشته تاکنون متحول شده است.

طرفداران فکر می‌کردند سریالی که این‌قدر عالی وقتش را صرف اندیشیدن و موشکافی سیستم‌های قدرت و سرکوب در آمریکا کرده است، نمی‌تواند به‌راحتی نحوه‌ی رفتار سیستم با نژاد در آمریکا را نادیده بگیرد. تمام این انتظارات و گمانه‌زنی‌ها به خاطر این بود که نژادپرستی به‌حدی بخشِ نرمالی از سیستمی مثل گیلیاد است که حتی فکر کردن به نادیده گرفتنِ آن در سریال غیرممکن بود. کتاب مارگارت اتوود به همان اندازه که درباره‌ی تمام رفتارهای ضدزن گیلیاد است، به همان اندازه هم درباره‌ی نژادپرستی‌اش است. طرفداران حاضر بودند به تمام چیزهایی که سریال برای پرداخت به جنبه‌ی نژادپرستانه‌ی گیلیاد انجام خواهد داد گمانه‌زنی کنند، اما به این فکر نکنند که سازندگانِ سریال آن‌قدر کوته‌فکر هستند که یکی از جنبه‌های حیاتی کتاب را نادیده گرفته‌اند. قضیه فقط درباره‌ی این نیست که یکی از جنبه‌های اساسی کتاب از سریال حذف شده است. قضیه درباره‌ی این است که امکان ندارد سیستمی مثل گیلیاد درکنار ماهیت ضدزنش، نژادپرست نباشد. اما واقعیت این است که هرچه از عمر سریال می‌گذشت بیش‌ازپیش مشخص می‌شد که طرفداران در حال گول زدن خودشان هستند. روزبه‌روز مشخص می‌شود که سریال تصمیم گرفته تا تمام راه و روش‌هایی که سیستم‌های سرکوبگر به نژادپرستی‌شان می‌پردازند را نادیده بگیرد. به مرور مشخص شد که سریال راستی‌راستی باور داشت که مسئله‌ی تنفر از زن و نژادپرستی دو مسئله‌ی متفاوت هستند. گیلیاد سیستمی است که از آیاتِ کتاب مقدس برای توجیه کردن بلایی که سر زنان می‌آورد استفاده می‌کند و همزمان برده‌دارانِ آمریکایی از کتاب مقدس برای اثبات برتری‌شان نسبت به برده‌های سیاه‌پوستشان استفاده می‌کردند و جنبش‌ها و کلیساهای اونجلیکال هنوز هم تا به امروز به این کار مشغول هستند. بنابراین تصور اینکه گیلیاد به‌عنوان یک جنبشِ فاندامنتالیستِ راست‌گرای محافظه‌کار از کتاب مقدس برای سرکوب زنان استفاده می‌کند، اما نه برای سرکوب رنگین‌پوستان همان‌قدر غیرواقعی است که حلقه‌های فلزی دهان‌بندِ اپیزودِ قبل غیرواقعی هستند. گیلیاد به‌عنوان یک سیستم سنت‌گرا چگونه در زمینه‌ی رفتار با زنانش عقب‌گرد کرده است، اما در زمینه‌ی رفتار با رنگین‌پوستان به‌گونه‌ای پیشرفت کرده است که به یوتوپیایی برای رنگین‌پوستان تبدیل شده است؟ این باعث شده تا دنیاسازی گیلیاد با وجود تمام موفقیت‌هایش، غیرقابل‌باور به نظر برسد و حالا که فصل سوم علاوه‌بر ترمیم نکردن این مشکل، به هرچه تابلو کردنش می‌افزاید، نمی‌توان وجود این مشکل در فصل اول و دوم را نیز نادیده گرفت.

اما چیزی که باعث شده این روزها اصلا هیچ اهمیتی به هر اتفاقی که برای جون و واترفوردها می‌افتد ندهم به پافشاری سریال روی نادیده گرفتنِ قوانینِ دنیایش برای ادامه دادنِ قصه‌ی آن‌ها به فراتر از چیزی که پتانسیلش را داشتند مربوط می‌شود و این مسئله اپیزود به اپیزود بدتر از قبل می‌شود. اگر در اپیزود قبل داد و فریادهای جون و سرینا را دربرابر مجسمه‌ی یادبود لینکلن و دهان‌بندِ جون که در ابتدا به‌عنوان چیزی آزاردهنده معرفی می‌شود و بعد جون همچون شال گردن با آن رفتار می‌کند را داشتیم، در اپیزود این هفته هم صحنه‌های جون پشت دیوار مدرسه‌ی هانا و رقصِ تانگوی واترفوردها را داشتیم. اینکه جون بلافاصله توسط نگهبانان مدرسه مورد هدف شلیک گلوله قرار نمی‌گیرد مسخره است. بچه‌ها ارزشمندترین دارایی‌های گیلیاد هستند و ندیمه‌‌ای مثل جون که مظنون به بچه‌دزدی و دیگر کارهای مشکوک است، پشت دیوار مدرسه به چشم می‌خورد. این در حالی است که  اخیرا یکی از ندیمه‌ها دست به یک عملیات انتحاری زده بود. پس طبیعتا اولین واکنشِ نگهبانان مدرسه به ندیمه‌ای که تنها پشت دیوار به چشم می‌خورد این است که او یک بمبگذار انتحاری است. اما فقط برای اینکه ما بتوانیم صحنه‌ای که جون پشت دیوار مدرسه با شنیدن صدای خنده‌ و بازی بچه‌ها گریه می‌کند را داشته باشیم (صحنه‌ای که ظاهرا به‌طرز بیش از اندازه تابلویی برای اشاره به سیاست‌های دیوارسازی ترامپ طراحی شده است)، قوانین سریال نادیده گرفته می‌شود. چنین چیزی درباره‌ی رقص تانگوی واترفوردها هم صدق می‌کند؛ یکی از اولین قوانین دنیای گیلیاد که از همان اولین اپیزودهای سریال معرفی شد این بود که فرمانده‌ها و همسرانشان نباید هیچ‌گونه رابطه‌ی عاشقانه‌ی صمیمانه‌ای با هم داشته باشند. حتما یادتان می‌آید که زمانی بود که نه‌تنها معاشقه‌ی فرمانده‌ها و همسرانشان ممنوع بود (چرا که هرگونه معاشقه‌ای که به تولیدمثل منجر نشود ممنوع است)، بلکه حتی نگاه کردن به یکدیگر یا لمس کردن یکدیگر به هرگونه‌ای که ممکن است به‌طور بسیار نامحسوسی به رابطه‌ی عاشقانه‌شان اشاره کند هم تابوی غیرقابل‌شکستنی گیلیاد حساب می‌شد.

این مسئله این‌قدر مهم بود که بخش قابل‌توجه‌ای از شخصیت‌پردازی فرمانده واترفورد و سرینا در فصل اول به رابطه‌ی بسیار سرد و دورافتاده‌شان اختصاص داشت. اما ما حالا آن‌ها را در جمع فرمانده‌های واشنگتن و همسرانشان در حال اجرای رقصی می‌بینیم که به‌طرز واضحی حکم استعاره‌ای از معاشقه را دارد و نه‌تنها هیچکس مشکلی با این صحنه ندارد، بلکه همه به‌‌شکلی به این دو کبوتر عاشق نگاه می‌کنند و تشویقشان می‌کنند که انگار نه انگار که آن‌ها در حال شکستنِ یکی از تابوترین سنت‌های گیلیاد در ملع عام هستند. همان گیلیادی که زمانی آن‌قدر ترسناک بود که باعث می‌شد فرمانده‌ها و همسرانشان حتی در خانه‌های امنشان هم به یکدیگر اعتماد نکرده و احساساتشان را ابراز نکنند، حالا به آن‌ها اجازه می‌دهد تا بدون هیچ عواقبی در پایتختش برقصند. صحنه‌ی اعصاب‌خردکنی دیگری که در همین زمینه در این اپیزود داریم جایی است که جون به آف‌متیو، همان ندیمه‌ای که دسیسه‌ی او با مارتای هانا را به عمه لیدیا لو داده می‌بود حمله می‌کند. جون درحالی‌که جیغ و داد به راه می‌اندازد دستانش را به دورِ گلوی آف‌متیو حلقه می‌زند و صف منظمِ ندیمه‌ها را به کل به هم می‌ریزد. اما باز هیچی به هیچی. با اینکه کمی آن‌طرف‌تر چندتا نگهبان به چشم می‌خورند و با اینکه خیابان‌های گیلیاد آن‌قدر خلوت و بدون آلودگی صوتی هستند که دورترین نگهبانان هم متوجه‌ی هیاهو شوند، اما باز جون از قانون‌شکنی‌هایش قسر در می‌رود. اما سؤال بهتری که باید بپرسیم این است که چرا عمه لیدیا بعد از اطلاع از دسیسه‌چینی‌های جون و مارتای هانا، مارتا را می‌کشد، اما جون را نادیده می‌گیرد. شکِ عمه لیدیا به دست داشتنِ جون در دزدیدن نیکول یک چیز است و اطلاع پیدا کردن او از دسیسه‌چینی آشکارش برای دزدیدن یک بچه‌ی دیگر چیز دیگری است. صحبت درباره‌ی اینکه آیا نگهبانان دعوای جون و آف‌متیو را در خیابان دیده‌اند یا نه یک چیز است، اما اطمینان عمه لیدیا از نقشه‌ی مخفیانه‌ی شوم برای بچه‌دزدی و بعد نادیده گرفتن آن یعنی جون به مرحله‌ای از محافظت از نویسندگان رسیده است که بمب اتم هم روی او اثر نخواهد داشت. به خاطر همین است که خط داستانی مویرا و امیلی قوی‌تر از دیگر بخش‌های سریال احساس می‌شود. از آنجایی که آن‌ها دیگر در گیلیاد نیستند، سریال نمی‌تواند فقط با ردیف کردن قطاری از تصاویری توخالی از درد و رنج به تروماهایشان اشاره کند. بلکه مجبور است تا یک قدم بیشتر بردارد و به این بپردازد که تجربه‌هایشان در گیلیاد چگونه روی جهان‌بینی‌شان خارج از آن تأثیرگذار بوده است. این حرکت از جمله توجه به جزییاتی است که اگر در خط داستانی جون صورت بگیرد معجزه می‌کند و فعلا غیبتش بدجوری احساس می‌شود.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
18 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.