در جدیدترین اپیزود سریال The Handmaid's Tale، همهچیز بعد از اتفاق غافلگیرکنندهی اپیزود قبل، حس و حال متفاوتی دارد. حس و حالی خوشحالتر! همراه نقد میدونی باشید.
اپیزود هفتم فصل دوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) که «پس از» نام دارد اپیزود عجیبی است. اتفاقی که بعد از پایانبندی شوکهکنندهی اپیزود هفتهی گذشته قابلانتظار بود. ولی این عجیببودن هم بار مثبت دارد و هم بار منفی. بار مثبتش این است که اپیزود این هفته روی کاغذ شادابترین و سرزندهترین اپیزود تاریخ سریال است. البته اگر کسی که با «سرگذشت ندیمه» آشنایی نداشته باشد، این اپیزود را ببیند مطمئنا به تعریفمان از «شاداب» و «سرزنده» شک میکند. ولی بقیه حتما منظورم را متوجه میشوند. در سریالی که افسردگی و زجر در آن حرف اول را میزند و این موضوع در طول ۶ اپیزود اخیر فصل دوم شدت بیشتری به خود گرفته بود، پس از روبهرو شدن با اپیزودی که در آن متوجه میشویم تعداد قابلتوجهای از فرماندههای گیلیاد در حملهی انتحاری آفگلن کشته شدهاند و وضعیت جامعه با هرج و مرج روبهرو شده و البته در پایان زنان بخش خیلی کوچکی از امور را به دست میگیرند، نمیتوانیم جلوی خودمان را بگیریم و این اتفاق عجیب را که با توجه به سابقهی سریال احتمالا عمر کوتاهی خواهد داشت جشن نگیریم. ولی بار منفیاش به خاطر این است که اگر یک روز قصد ردهبندی اپیزودهای «سرگذشت ندیمه» را داشته باشم، این اپیزود در کنار اپیزودی که بهطور کامل به نحوهی فرار لوک به کانادا اختصاص داشت، در بین ضعیفترین اپیزودهای سریال قرار میگیرد. شاید حتی ضعیفتر از اپیزود لوک. چون اپیزود لوک بیشتر از اینکه مشکل داشته باشد، به اندازهی داستانِ جون جذاب نبود و به خاطر همین است که با بیمهری طرفداران روبهرو میشود. ولی اپیزود این هفته مشکل خیلی بزرگی در رابطه با خط داستانی مویرا دارد که راستش انتظار دیدن آن در سریال دقیق و حسابشدهای مثل «سرگذشت ندیمه» را نداشتم. اگرچه «سرگذشت ندیمه» تا حالا آنقدر آبرو و اعتبار جمع کرده است که مشکل این اپیزود فعلا چیزی بیشتر از یک دستانداز بد که از روی آن عبور میکنیم و به مسیرمان ادامه میدهیم را ندارد، ولی روبهرو شدن با چنین لغزشِ آماتوری در چنین سریالی، یکی از همان لغزشهایی است که انتظار داریم آنها را در برخی از سریالهای آبکی نتفلیکس ببینیم، نه اینجا.
«پس از» اما به همان مقدار که در تضاد با استانداردهای آشنای «سرگذشت ندیمه» قرار میگیرد، به همان مقدار هم دنبالهروی عناصر آشنای سریال است. اینکه «پس از» حکم شادابترین اپیزود سریال را دارد به این معنی نیست که یک شبه همهچیز تغییر کرده است و گل و بلبل شده است. یکی از عادتهای پسندیدهی «سرگذشت ندیمه» این است که همیشه حواسش است تا آدرس اشتباهی ندهد و الکی از وحشتِ جایی مثل جمهوری گیلیاد نکاهد. همیشه حواسش است تا لحظاتِ روشن سریال چیزی بیشتر از چراغ نفتسوزی در ظلمات مطلق نباشند. همیشه حواسش هست تا لحظات خوب، واقعیتهای سخت زندگی کاراکترها را که در همهحال آنها را محاصره کردهاند تحت شعاع قرار ندهند. دقیقا به خاطر همین است که در اپیزود سوم، تلاش جون برای فرار از کشور به جای تبدیل شدن به اپیزودی هیجانانگیز، یکی از زجرآورترین فصلهای زندگی جون را رقم میزند. چرا که او اگرچه در حال رها شدن از زنجیرهای گیلیاد است، ولی همزمان باید با حقیقتِ پشت سر گذاشتنِ دخترش و عذاب وجدانی که از جدی نگرفتن هشدارهای مادرش دارد کنار بیایید. پس سازندگان یک اپیزود نسبتا مثبتتر را برمیدارند و از درون آن وحشتِ دردناکتری نسبت به گذشته بیرون میکشند. چنین چیزی با دُز کمتری دربارهی «پس از» هم صدق میکند. حملهی انتحاری آفگلن در اپیزود قبل در میان گردهمایی فرماندهها اگرچه با یک موسیقی راک پرهیجان و دست و جیغ و هورای همهی ما به پایان رسید، ولی اپیزود این هفته با گروهی از ندیمهها با رداها و کلاههای مشکی که در مسیری برفی قدم برمیدارند آغاز میشود. مشخص است که آنها راهی مراسم ترحیم و خاکسپاری هستند. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد جنازههای فرماندههای قربانی حملهی انتحاری آفگلن در آن تابوتهای سرخ قرار دارند و ندیمهها طبق معمول مجبور هستند تا به جای پایکوبی بالای جنازههای کسانی که بهشان ظلم کردهاند، با قیافهای غمزده و ناراحت در مراسم خاکسپاریشان حضور پیدا کنند و طوری رفتار کنند که از پر کشیدن آنها به ملکوت اعلی ناراحت هستند. منتظر هستیم تا خبر مرگِ فرمانده واترفورد، عمه لیدیا یا هرکس دیگری از مقاماتِ گیلیاد بهطور رسمی اعلام شود.
ولی به محض اینکه ندیمهها روبندهایشان را برمیدارند، به جای روبهرو شدن با چهرههایی که بهطرز ناموفقی در حال نمایش دروغی هستند که حقیقت پشتش مشخص است، با چهرههایی روبهرو میشویم که واقعا ناراحت هستند. با چشمان اشکباری که بهطور طبیعی جوشیدهاند. دلیلش به خاطر این است که تنها کشتهشدگانِ حملهی آفگلن، فرماندهها نبودهاند. آفگلن قبل از منفجر کردن بمبش شاید به ندیمههای طبقهی پایین هشدار داد که صحنه را ترک کنند، ولی ندیمههای طبقهی بالا در محدودهی موج انفجارِ آفگلن قرار گرفته بودند و بهطور ناخواسته به قربانیهای این حمله اضافه شده بودند. همانطور که همگی بعد از اپیزود هفتهی گذشته میتوانستیم حدس بزنیم، «سرگذشت ندیمه» باز دوباره دلیلی منطقی برای سرکوب کردن رشد بیش از اندازهی خوشحالیمان پیدا میکند. ساقهی خوشحالیمان قبل از اینکه فرصتی برای گل دادن پیدا کند قیچی میشود. مراسم خاکسپاری ندیمهها اما خیلی تشریفاتیتر از چیزی است که فکر میکردم. شاید در نگاه اول به نظر برسد که گیلیاد بعد از اینکه کارش با ندیمهها تمام شده است دیگر دلیلی برای احترام گذاشتن به آنها در مرگ ندارد و احتمالا همهی آنها را بدون مراسم در یک گور دستهجمعی خاک میکند، ولی پایههای گیلیاد را مراسمها و سنتهای مندرآوردیاش تشکیل میدهند. با اینکه صحبت دربارهی اهمیت سنتهای گیلیاد خودش یک مقالهی مفصل جداگانه میطلبد، ولی سنتهای گیلیاد بهطور خلاصه حکم جلسات شستشوی مغزی غیرمستقیمی را دارند که سیستم کارهای وحشتناک و احمقانه و خندهدارش را از طریق یک سری مراسمهای جدی، عادیسازی و مشروع میکند. تصمیمگیرندگانِ گیلیاد از طریق این مراسمها نه تنها خودشان را برای انجام کارهای هولناکشان گول میزنند و اعمال ضدانسانیشان را با اضافه کردن چهارتا جملهی الهی و به تن کردن لباسهای مخصوص، قابلقبول میکنند، بلکه به این وسیله به طبقات پایین جامعه هم نشان میدهند که چیزهایی که ازشان خواسته میشود نه از روی زور و اجبار، بلکه سنتهایی هستند که همه باید قسمت خودشان را در آنها اجرا کنند. بالاخره مراسمها و سنتها چیزهایی بودهاند که انسانها در طول تاریخ برای نجات پیدا کردن از بیمعنایی مطلق زندگیشان به آنها پناه بردهاند. این سنتها به گیلیاد کمک میکند تا افسارِ وحشتش از منقرض شدن نسل بشر را به دست بگیرد و طوری رفتار کند که گویی همهچیز تحت کنترل است.
چیزی که مراسمِ خاکسپاری ندیمهها را با مراسمهایی که تاکنون در گیلیاد دیدهایم متفاوت میکند مربوط به مخاطبانشان میشود. تاریخ سریال ثابت کرده است که مراسمهای گیلیاد به نفعِ طبقاتِ بالا و ارزشی جامعه طراحی شدهاند. بنابراین اختصاص دادن مراسمی برای محترم شمردنِ ندیمهها یعنی پروپاگاندا در بالاترین درجهاش. مراسم خاکسپاری ندیمهها بیشتر از اینکه وسیلهای برای احترام به ندیمههای کشتهشده باشد، وسیلهای برای پُر کردن مغز ندیمههای بازمانده با افکار دروغین است. گیلیاد از این طریق میخواهد به ندیمههای بازمانده نشان بدهد که آنها در حد اختراع کردن یک سنت جداگانه، برای ندیمهها ارزش قائل هستند. میخواهد به این وسیله معنای اتفاقی را که افتاده است تغییر بدهد. حملهی انتحاری آفگلن ناشی از لبریز شدنِ صبر او از تمام ظلمهایی که به امثال او میشود بوده است، ولی عمه لیدیا در جریان این سکانس در کمال پُررویی میگوید: «کاش میتونستم دنیایی بدون خشونت، بدون درد رو بهتون بدم. این تنها چیزیه که همیشه میخواستم». او از این طریق میخواهد نشان بدهد تمام ظلمهایی که در گیلیاد صورت میگیرد نه ظلم، که بخشی از طبیعت عادی سیستم هستند، اما هرکسی که قصد اعتراض کردن به آن را داشته باشد، برچسب اغتشاشگر و خشن روی او زده میشود. گیلیاد هیچوقت دربارهی این صحبت نمیکند که چه چیزی باعث شد تا آفگلن طوری از جان خودش سیر شود که حاضر به انجام چنین کاری شود. گیلیاد هیچوقت دربارهی بُریدن زبان آفگلن صحبت نمیکند. آفگلن در تاریخ به عنوان دیوانهای که قانون و نظم را بهطرز خشونتباری زیر پا گذاشت و به همراهش مرگ و غم و اندوه آورد شناخته میشود و ندیمههای بازمانده باید این موضوع را متوجه شوند. آنها باید متوجه شوند کاری که آفگلن انجام داده است به کشته شدن دوستشانشان منجر شده است. اگر گیلیاد ندیمههای مُرده را بدون مراسم دفن میکرد، ندیمههای بازمانده فرصتی برای عزاداری پیدا نمیکردند و گیلیاد را به عنوان مقصر اتفاقی که افتاده است میپنداشتند. ولی سیستم با استفاده از این مراسم با زیرکی آفگلن را به عنوان دشمنِ ندیمهها و خودش را به عنوان کسی که جان آنها را محترم میشمارد و برایشان لباس سیاه به تن میکند و اشک میریزد جلوه میدهد. در حالی که در عمل این خود گیلیاد بوده است که جلیقه بمب را به دور آفگلن بسته است، او را بین فرماندههان فرستاده است و دکمهی انفجار را فشار داده است.
طبق معمولِ مراسمهای گیلیاد که شامل لحظهای میشوند که ابسورد بودنشان را از ته حلق فریاد میزنند (مثل نشستن همسر فرمانده پشتسر ندیمهی در حال زایمان و تلاش همسر فرمانده برای در آوردن ادای زایمان که در عین خندهدار بودن، ترسناک است)، مراسم خاکسپاری ندیمهها هم شامل چنین لحظهای میشود. گرچه این مراسم با هدفِ نهایت احترام به ندیمههای کشتهشده طراحی شده، اما عمه لیدیا به جای اسمهای واقعی ندیمهها، اسمهای ندیمهای آنها را بلند بلند میخواند؛ آفرایان، آفدانکن،آففلانی. دفن کردنِ ندیمهها با اسمهای مستعارشان، مثل دفن کردن قربانیهای هولوکاست با شمارههای خالکوبیشدهشان، به جای اسم و رسم واقعیشان است. عمقِ دروغ این مراسم همچون خورشید داغِ ظهرِ تابستان با چنان شدتی توی چشم میزند که اشک آدم را در میآورد. مراسمی که مثلا با هدف ادای احترام به ندیمهها برگزار میشود، آنقدر آنها را آدم حساب نمیکند که خواندن اسم واقعیشان را که پیشپاافتادهترین روش احترام به آنها است رعایت کند. سوار بر ون در راه بازگشت به خانه، در حالی که ماشین از کنار یک قبرستان میگذرد، جون از بقیه میپرسد: «کسی اسم آفگلن رو میدونه؟». او هیچوقت اسم آفگلن را در چند باری که برای خرید به فروشگاه رفته بودند نپرسیده بود و بعدا هم آفگلن با وجود زبان بُریده شدهاش نمیتوانست به سادگی کسی را از اسمش آگاه کند. ولی جون احساس میکند هرطور شده باید اسم او را بداند تا بتواند واقعا برای او عزاداری کند. سوال جون کافی است تا ندیمهها بهطور سراسیمهای شروع به نگاه کردن به چشمان یکدیگر در ون کنند. برای لحظاتی آنها بهطور ناگهانی متوجه میشوند که با وجود اینکه ماهها و سالها در کنار یکدیگر توسط عمهها و فرماندهها زجر کشیدهاند، اما یکدیگر را به خوبی نمیشناسند. حداقل در کلونیها، تبعیدیها میتوانند قبل از مرگ با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و حتی ازدواج کنند. چون ارتباطها در کلونیها اهمیت ندارند. آنها در وسط ناکجا آباد رادیواکتیوی حضور دارند که قدم گذاشتن به آن مساوی است با آغاز شمارش معکوسِ زمان مرگتان که به تدریج به سرعتش افزوده میشود. آنها تا دلشان میخواهد میتوانند با یکدیگر رفیق شوند. چیزی که تغییر نمیکند این است که سیستم نیاز ضروریای به آنها ندارد. آنها در صورت شورش بلافاصله کشته میشوند یا در صورت سربهزیر ماندن باز خواهند مُرد. ولی ارتباط بین ندیمهها در فضای خارج از گیلیاد یعنی جامعهای متحد که میتواند به طغیان منجر شود که نمونهاش را هم در رابطه با سر باز زدنِ ندیمهها برای سنگسارِ جنین دیدیم. اگر یادتان باشد بعد از دزدیدن ماشین توسط آفگلنِ اول و زیر گرفتن نگهبانان بود که یخ جون کمی باز شد و جرقهی سرکشی و شورش در وجودش زده شد و حالا اگرچه گیلیاد سعی میکند تا حملهی انتحاری آفگلن را به عنوان عملی وحشتناک به تصویر بکشد که ندیمهها به خاطر کشته شدن دوستانشان باید کار او را سرزنش کنند، ولی تاثیر نهایی حرکت آفگلن این است که آنها را مجبور میکند تا نگاهی دوباره به خودشان بیاندازند و از اینکه اینقدر راحت در سیستم گیلیاد که جامعهای با شهروندان منزوی پرورش میدهند غرق شدهاند احساس بیزاری کنند.
دومین خبر بد ناشی از حملهی انتحاری آفگلن، مرگ فرمانده پرایس است. همان کسی که رابطهی نزدیکی با نیک دارد و نیک در اپیزود هفتهی پیش کاری کرد تا او به واترفوردها شک کند و ازش قول گرفت تا او را به جای دیگری منتقل کند. پرایس اگرچه هدایت «چشم»ها را برعهده داشت و روی صندلی ریاستِ گیلیاد مینشست و طبیعتا باید از مرگش خوشحال باشیم. ولی نکته این است که پرایس هرچه بود، حداقل گیلیاد را به یک نظم کلی رسانده بود. اما با مرگ او و افتادن فرمانده واترفورد روی تخت بیمارستان، خلائیی در فضای قدرت کشور به وجود میآید که فرمانده کوشینگ برای پُر کردن آن پا پیش میگذارد. بین بد و بدتر، کوشینگ بدتر است. کوشینگ به عنوان کسی که احتمالا تا حالا هیچ چیزی دربارهی دیکتاوری نخوانده است، اولین چیزی که به ذهنش میرسد رو آوردن به بدترین روشِ دیکتاتوری است. حملهی انتحاری آفگلن او را متقاعد کرده است که در این شرایط باید کاری انجام بدهد و تنها چیزی که به ذهنش خطور میکند حلقآویز کردن ندیمهها از درخت، شلیک به مارتاها در خیابان و بالا و پایین کردن ماشینهای نگهبانان با آژیرهای روشن در خیابانهای شهر است. در طول سریال این اولینباری است که تمام مردم شهر فارغ از طبقهی اجتماعیشان ترسیدهاند. گیلیاد همیشه مکان خشنی بوده است که امکان ندارد در حال قدم زدن در یک روز آفتابی، چشمتان به جنازههای خونآلود آویزان روی دیوارهای کنار رودخانه نیافتد. ولی حالا خشونت، بهطور تصادفی دنبال قربانی میگردد. خشونت، هرکسی از هر طبقهای را میتواند شکار کند. نه لزوما به خاطر اینکه کشتهشدگان با آفگلن رابطه داشتهاند، بلکه فقط به خاطر اینکه گیلیاد دنبال بهانهای برای به رخ کشیدن قدرتش بعد از اتفاقی که قدرتش را زیر سوال برده بود است. هدفِ اصلی کوشینگ اما فرمانده واترفورد است. تا وقتی واترفورد روی تخت بیمارستان افتاده است، از لحاظ سیاسی زنده است و این به این معنی است که با بهبود پیدا کردن او، کوشینگ قدرت باد آوردهاش را از دست میدهد. پس اولین سوژهای که او برای ترور سیاسی واترفورد گیر میآورد، ماجرای فرارِ جون است که همه آن را به عنوان گروگانگیری باور کردهاند. کوشینگ به تدریج میخواهد ثابت کند که واترفورد در فرار جون نقش داشته است و اینجا هیچ چیزی نمیتواند نظرش را عوض کند. با وجود اینکه الیزابت ماس نهایتِ حالت سربهزیر و مطیع آفرد را در گفتگو با او به نمایش میگذارد، ولی کوشینگ گول این چیزها را نمیخورد. او دیر یا زود کارش را میکند. ولی جون حداقل برای خودش زمان میخرد. برای خودشان.
البته که جون وسوسه میشود تا کسی را که بهش تعرض و توهین کرده بود به عنوان تروریست و کسی که سعی کرده او را بهطور قاچاقی از کشور خارج کند معرفی کند و ازش انتقام بگیرد، اما جون با هوشمندی ترجیح میدهد تا شیطانی که رابطهی نزدیکتری با او دارد و از ساز و کارش آشنا است را حفظ کند. ترجیح میدهد تمام پیشرفتهای اندک اما ارزشمندی را که در خانهی واترفوردها کرده بود خراب نکند (عکس هانا، علاقهای که فرمانده بهش دارد، اهرم فشاری که در قالب بارداریاش دارد). مخصوصا با توجه به اینکه کوشینگ در همان ساعتهای اولیهی به قدرت رسیدن با کشت و کشتاری که راه میاندازد اصلا گزینهی بهتری نسبت به فرمانده واترفورد به نظر نمیرسد. جون خطرِ کوشینگ را با سرینا جوی در میان میگذارد و بالاخره این دو زن دلیل مشترکی برای همکاری با یکدیگر پیدا میکنند. اگرچه این دو در اپیزود هفتهی گذشته سعی کردند تا با یکدیگر دوست شوند، اما هر دو به جای اینکه واقعا با هم دوست شوند، دنبال استفاده از یکدیگر بودند. سرینا از طریق خوشرفتاری با جون میخواست او را کنترل کند و امنیت بچهاش را تامین کند، اما جون را به عنوان شخصیتی با خواستههای خودش قبول نداشت و جون هم میخواست فرصتی برای درخواست کردن از سرینا برای دیدن هانا پیدا کند. یک دوستی غیرممکن. اما حالا سرنوشت همهی اعضای خانه به ایستادگی در مقابل کوشینگ بستگی دارد. تنها راهی که سرینا جوی برای این کار دارد قدم گذاشتن بیرون از اختیارات قانونیاش است. یکی از رضایتبخشترین لحظات «پس از» جایی است که سرینا منتظر نیک میماند تا از تخصص او برای جعل کردن امضای فرمانده واترفورد استفاده کند و به این وسیله نامهای برای برکناری کوشینگ تنظیم کند. مهم نیست در حال تماشای زنی مثل سرینا جوی هستیم که یکی از اصلیترین مسببان گیلیاد بوده است. مهم این است که تماشای یک زن در حالی که یک مرد را کلهپا میکند اتفاق نادری است. مخصوصا بعد از ۱۷ اپیزود شاخ و شانهکشیهای مطلقِ مردان بالاخره روبهرو شدن با اجرای دستوری که توسط یک زن صادر میشود مثل کشیدن یک نفس طولانی بعد از دقیقهها حبس شدن نفس در زیر آب میماند. شاید باز دوباره مجبور باشیم به زیر آب برگردیم، اما حداقل با ریههایی پُر از اکسیژن تازه.
نکته اما این است که انگیزههای سرینا برای انجام این کار پیچیده است. مسئله این است که اگرچه او مشخصا این کار را برای بقای خودش و موقعیت باثبات فعلیاش انجام میدهد، اما همزمان او به جای اینکه از انجام این کار مضطرب باشد، خوشحال است. خوشحال است که موفق شده تا جایگاهی را که شوهرش اجازه داد تا بعد از به قدرت رسیدن پسران جیکوب از او سلب شود پس بگیرد. تا حالا متوجه شده بودیم که سرینا اصلا از مسیری که گیلیاد پیش گرفته راضی نیست. او وقتی که کتابش را نوشت و جرقهی کودتا را زد انتظار داشت که جایی به عنوان فرماندهها و تصمیمگیرندگان ارشد کشور به دست بیاورد. ولی مردان به محض اینکه کارشان با او تمام شد دورش انداختند. بنابراین این درد همیشه همچون عقدهای در گلویش گیر کرده بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه سرینا قبل از گیلیاد، زن تحصیلکرده و فعالی بوده است که این روزها کاری جز باغبانی و قلاببافی ندارد. پس جعل کردن دستور فرمانده واترفورد و تکیه دادن به صندلیاش یعنی او برای به اجرا در آوردن نسخهی خودش از گیلیاد هیجانزده است. سرینا رگههای از لیدی مکبث را در خود دارد. زنی جاهطلب، باانگیزه، متمرکز و دیوانه برای رسیدن به خواستهاش. اما او در گیلیاد، در دنیایی گرفتار شده است که نمیتواند هیچکدام از این کارها را بدون تکیه کردن به یک مرد انجام بدهد. سرینا دارد کمکم به این نتیجه میرسد که او هیچ فرقی با ندیمهها ندارد. رنگ لباس شاید فرق داشته باشد و شاید توانایی صادر کردن چندتا دستور هم داشته باشد، اما حوزهی اختیارات او بیشتر شبیه بچههای کوچکی است که عروسکی-چیزی دستشان میدهیم تا حواسشان پرت شود و بزرگترها بتوانند به بازی خودشان برسند. او باور دارد که باید گیلیاد را اداره کند. سرینا اما به تنهایی نمیتواند از قدرتش استفاده کند. پس زن دیگری را که دلش برای احساس کردن مقداری از هویت گذشتهاش لک زده است جذب میکند: «ویراستار بودی مگه نه؟». جون جواب مثبت میدهد. جون در لحظهای که دستش را برای برداشتن خودکار از روی میز فرمانده واترفورد دراز میکند، طوری خودکارها را لمس میکند که حس همان دزد دریاییای را دارد که بعد از سالها جستجو بالاخره به گنج گمشدهاش میرسد و انگشتانش را لای سکههای طلا میکند. حکم گرسنهای را دارد که بالاخره به غذا دست پیدا کرده است و دستش برای برداشتن ران مرغ و به نیش کشیدن آن میلرزد و یاریاش نمیکند. خودکارهای خوشمزه! خودکارهای لذیذ!
خودکاری که جون برمیدارد و فشردن دکمه سرش برای نوشتن، به وضوح لحظهای را که آفگلن دکمهی بمبش را با انگشت شصتش فشار میدهد به یاد میآورد. گویی این خودکار حکم بمبی را دارد که جرقهزنندهی اتفاقات مهمی توسط جون خواهد بود. این لحظه همچنین یکی از پیچیدهترین انتخابهایی است که این سریال تاکنون کرده است. انتخاب جون برای همکاری با سرینا اگرچه او را در موقعیتی قرار میدهد که شاید در ادامه منتهی به کلهپا شدن گیلیاد از داخل شود، اما همزمان او را بهطور مخفیانه به بخشی از سیستمی که تعرض، اعدام، شکنجه، کار اجباری و فهرست بلند و بالایی از ستمگریها در دستور کارش قرار دارد تبدیل میکند. جون به محض اینکه تصمیم میگیرد تا برای تغییر دنیا به سرینا بپیوندد، نه تنها همان کسی است که از سنگسار جنین سر باز زد، بلکه همزمان همان کسی است که در حالی که دوستانش میسوختند، سوپ میل میکرد. اینکه او چارهای در این زمینه ندارد قضیه را پیچیدهتر هم میکند. روی هم رفته جون خودش را در موقعیت مشابهای مثل نیک پیدا میکند. نیک هم یک روز خودش را در حالی پیدا کرد که به عقد دختری زیر سن قانونی در آمد و مجبور به انجام کاری شد که اصلا دلش نمیخواست. او به همان اندازه که با گیلیاد مخالف است، به همان اندازه هم بخشی از ترقی این سیستم است. آیا جون هم در مخمصهی مشابهای قرار میگیرد و مجبور میشود تا از آن خودکار برای انجام کاری به نفع سیستم و ضرر همنوعان خودش استفاده کند؟ هرچه هست، این اتفاق سریال را در چند اپیزود باقیماندهی این فصل وارد مسیر جدیدی میکند و معادلات ثابتشدهی خانهی واترفوردها به حدی بهم میریزد که تماشای ادامهی آن هیجانانگیز میشود.
ماجرای اپیزود این هفتهی «سرگذشت ندیمه» اما به تحولات گیلیاد خلاصه نمیشود. ما سری هم به مویرا و لوک در کانادا میزنیم و تاثیری را که این حرکت انتحاری آفگلن در بیرون از مرزهای گیلیاد گذاشته هم بررسی میکنیم. تاثیرگذاری این اتفاق روی مویرا خیلی شخصیتر است و منجر به به یاد آوردن خاطرهای از گذشتهاش میشود. از همین رو خردهپیرنگ مویرا در این اپیزود به تلاش او برای سر در آوردن از سرنوشت نامزدش که در گیلیاد باقی مانده است اختصاص دارد. مشکل این خردهپیرنگ این است که نه تنها همچون تافتهی جدابافتهی اتفاقات اصلی این اپیزود احساس میشود، بلکه به خودی خود مشکلِ منطقی دارد. با اینکه سمیرا وایلی همیشه نقشآفرینی خیرهکنندهای داشته است و حتی وقتی خطهای داستانیاش از پرداخت کافی بهره نمیبرند، میتواند جور سناریو را بکشد و چنین چیزی دربارهی خط داستانی او در اپیزود این هفته هم صدق میکند، ولی این خردهپیرنگ او در این اپیزود به دو دلیل در حد تواناییهای بازیگری او ظاهر نمیشود. اول عدم اجرای درست آن و دوم انتخاب این اپیزود برای آن که جای مناسبی برای مطرح کردنش نیست. شاید بتوانم باور کنم که ترس از جان جون بعد از حملهی آفگلن و واکنش سرد و خستهی لوک به این خبر، مویرا را مجبور میکند تا برای به دست آوردن اطلاعاتی دربارهی مرگ احتمالی نامزدش دست به کار شود، اما نمیتوانم باور کنم که چرا مویرا از آغاز سریال تاکنون، نه تنها یک بار اسم اودت را به زبان نیاورده است، بلکه به وجودش هم اشاره نکرده است و او را به یاد نیاورده است و حتی ادای کسی را که خاطرهی بدی از گذشتهاش دارد و نمیخواهد آن را به یاد بیاورد هم در نیاورده است. مخصوصا با توجه به اینکه ما زمان قابلتوجهای در گذشتهی مویرا گذراندهایم. بالاخره گذشتهی جون و میرا مشترک است. اینکه مویرا در گذشته مادر جایگزینِ بچهی زوج دیگری بوده است یک چیز است. اما اینکه او در بحبوحهی پوست انداختن جامعه و روی کار آمدن گیلیاد نامزد داشته است چیزی است که مطرح کردن ناگهانیاش قابلقبول نیست. به نظر میرسد تیم نویسندگی سریال قصد داشته از کلیشهی مرسومی در داستانگویی استفاده کند. طبق این کلیشه، بخش ناراحتکنندهای از گذشتهی یک کاراکتر توسط خود او مسدود شده است، اما اتفاقاتی باعث میشد که این گذشته که صاحبش هیچوقت جسارت روبهرو شدن با آن را نداشته است با قدرت برگردد و او را مجبور به کنار آمدن با آن کند.
این کلیشهی داستانگویی در صورتی کار میکند که نویسندگان از قبل برایش زمینهچینی کرده باشند. در صورتی که مخاطب باور کند که خاطرات بدی در ذهنِ فرد جولان میدهند که او علاقهای به مواجه شدن با آنها ندارد. باور کنیم چیزی او را اذیت میکند که از ماهیتش آگاه نیستیم. اینطوری وقتی نویسندگان بعدها سراغ افشای ماهیت این خاطرات مسدود شده میروند تعجب نمیکنیم. بلکه انتظارش را داشتیم. اما سوال این است که چرا مویرا باید تمام خاطرات اودت را در ذهنش مسدود کند؟ حقیقت این است که مویرا چنین کاری را نکرده است. چون میتوانم با اطمینان کامل شرط ببندم که اودت تا قبل از این اپیزود وجود خارجی نداشت و مخلوقِ انحصاری اپیزود این هفته است. راستش بعد از جستجوهایم متوجه شدم در فصل اول یکی-دو باری به طور لفظی به اودت اشاره میشود. پس او به همان مقدار که محصول اپیزود این هفته است، به همان مقدار هم از قبل بهش فکر شده است. ولی آن اشارههای جزیی در گذشته اهمیت ندارد. چون اگر اودت قرار است به چنین شخصیت مهمی در گذشتهی مویرا تبدیل شود، کاش سریال سعی میکرد تا اودت را از قبل طوری معرفی میکرد که در جریان این اپیزود هیچ سردرگمیای در کار نباشد. احساس میکنم با اینکه سازندگان از قبل اودت را به عنوان فردی در گذشتهی مویرا در نظر گرفته بودند، ولی اکثر داستانی که در این اپیزود در خط داستانی مویرا میبینیم، محصول اختصاصی همین اپیزود بوده است. این موضوع من را یاد چنین اتفاقی در فصل دوم «جسیکا جونز» انداخت. در آن فصل هم یکی از اپیزودها به بخش بسیار بسیار حیاتی و سرنوشتسازی از گذشتهی جسیکا جونز اختصاص داده شده بود که حکم لحظهی کشته شدن والدین بروس وین را برای او داشت. فقط مسئله این بود که سریال تا قبل از این اپیزود هیچ اشارهای به کاراکتر جدیدی که در این اپیزود در گذشتهی جسیکا معرفی میشد نکرده بود.
مسئله این نیست که مویرا نباید پسزمینهی داستانی عمیقتری داشته باشد و به این معنی نیست که مویرا نباید شخصی از گذشتهاش برای عزاداری و گریه کردن داشته باشد. مسئله این است که معرفی اودت نشان میدهد که شخصیتپردازی مویرا از ابتدا آنقدر ضعیف بوده است که نویسندگان حالا به فکر جبران کمکاریهایشان افتادهاند و متاسفانه این موضوع توی ذوق میزند. شاید اگر نویسندگان این خردهپیرنگ را بیشتر بسط میدادند و زمان بهتری را برای افشای تدریجی و ارگانیکش اختصاص میدادند کارشان نتیجه میداد. ولی چپاندن پسزمینهی احساسی مویرا در اپیزودی که ماجرای اصلیاش حول و حوشِ چیز دیگری میچرخد باعث شده تا این خردهپیرنگ که به خودی خود ناقص و نپخته است همچون پیام بازرگانیهای بین محتوای اصلی احساس شود. راستی، در اپیزود این هفته امیلی و جنین و تعداد دیگری از ندیمهها از کلونیها به شهر برمیگردد. ظاهرا گیلیاد به دلیل از دست دادن تعداد زیادی از ندیمههایش، مجبور شده تا از ندیمههای بازنشستهاش استفاده کند و آنها را به کار برگرداند. از یک طرف این کار دیوانهوار است. کسانی مثل امیلی که در معرض تشعشعات رادیواکتیو بودهاند اصلا افراد مناسبی برای بچهدار شدن نیستند. احتمال اینکه بچههای آنها با معلولیتهای شدیدی به دنیا بیایند بالا است. ولی از طرف دیگر سوال این است که آیا نویسندگان از این موضوع آگاه هستند یا نه. آیا نویسندگان قصد دارند تا مشکلاتی را که افرادی مثل امیلی دارند نادیده بگیرند و همهچیز را به حالت قبل ریست کنند یا این کار نشانهای از گیلیادی است که به دلیل عدم داشتنِ ندیمههای قابلاستفاده مجبور به استفاده از رادیواکتیویها شده و همین ممکن است کار دستشان بدهد.