اپیزود آخر فصل دوم The Handmaid's Tale با گرفتن تصمیمی دگرگونکننده، سریال را وارد قلمروی مبهم تازهای میکند. همراه نقد میدونی باشید.
فینال فصل دوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale)، اپیزود بحثبرانگیزی است. یا حداقل بهتر است بگویم همهچیز تا دو-سه دقیقهی آخر طبق روند آشنای این سریال پیش میرود، اما تصمیم بزرگی که در لحظات آخر این اپیزود گرفته میشود آنقدر انقلابی و دگرگونکننده است که مثل بمب در صورت آدم منفجر میشود. این تصمیم آنقدر مهم است که از همین حالا گفتگو و گمانهزنی درباره آیندهی این سریال را حسابی داغ کرده است. در رابطه با این تصمیم، با تصمیمی سروکار داریم که میتواند ماهیت «سرگذشت ندیمه» را بهطور کلی متحول کند. اگرچه سازندگان با فصل دوم موفق شده بودند تا با درصد موفقیت بالایی به خصوصیاتِ کتاب مارگارت اتوود پایبند بمانند و اگرچه با اینکه در طول این فصل با وجود جلو زدن سریال از کتاب، کماکان سریال پابهپای خصوصیاتِ داستانگویی کتاب حرکت میکرد، اما تصمیمی که جون در لحظات پایانی این اپیزود میگیرد، راه سریال برای جدا شدن از کتابِ مارگارت اتوود و وارد کردن آن به یک قلمروی کاملا متفاوت را باز میکند. اینکه دقیقا باید چه احساسی به این اتفاق داشته باشیم قابلبحث است، اما بگذارید قبل از رسیدن به تصمیم جون، در ابتدا به آغاز این اپیزود فلشبک بزنیم. بعد از تماشای فینالِ فصل دوم به این نتیجه رسیدم که باید این فصل را در کنار فصل دوم «مستر روبات» (Mr Robot) در جمع آن دسته از فصلهای دومی دستهبندی کنم که هدفشان عمیقتر شدن در ساز و کار دنیا و روانشناسی کاراکترهایشان، به جای جلو بُردن داستان است. یکی از دلایلی که فصل دوم رسما «سرگذشت ندیمه» را به عنوان یک سریال ترسناک ثابت کرد مربوط به همین ایستادنها و تمرکز کردنها میشد. فصل دوم جایی بود که سریال، اپیزود به اپیزود ما را همراه با جنازه در سردخانه تنها میگذاشت و اجازه میداد تا تکتک ثانیههایی که باید تا فردا در این شرایط سپری کنیم را احساس کنیم. فصل دوم «سرگذشت ندیمه» دربارهی تنها ماندنِ با یک جنازهی برهنهی غریبه در سردخانهای زیرزمینی نبود که جویبارهای خون روی زمینش خشک شده است و لامپهای فلورسنتش هر از گاهی پرپر میزدند، فصل دوم دربارهی تمرکز روی ثانیه به ثانیهای بود که قلب آدم را در چنین موقعیتی تا مرز ایستادن پیش میبرد و توهماتی که ذهنش را تسخیر میکنند، بوی تعفنی که بینیاش را پُر میکند و هیاهوی روانیای که از عدم خوابیدن ایجاد میشود.
اگر از کسانی بودید که از فصل دوم انتظار اتفاقات دگرگونکننده، پیشرفتهای داستانی انقلابی و ریتم سریعتر داستانگویی داشتید، احتمالا خیلی زودتر باید متوجه میشدید که این فصل قرار بود تکتک ثانیههایی را که از غروب امروز تا صبح فردا قرار است در سردخانه تنها باشیم بشمارد. این صرفا به معنی درجا زدن نیست، بلکه در بهترین حالت میتواند وسیلهای برای تشریح کردن کاراکترها باشد. خیلیها منتظر بودند تا جون به شکلی «تارانتینو»واری از گیلیاد انتقام بگیرد و به سوی آزادی بتازد. عدهای دیگر انتظار داشتند تا سرینا جوی متوجه تندروی و تعصب مذهبیاش شود و بفهمد که او هیچ فرقی با دیگر زنان این کشور که مورد ظلم مداوم قرار میگیرند ندارد و از روی همدردی با بیچارگی جون به او کمک کند تا به کانادا فرار کند. احتمالا این وسط عدهای هم باور داشتند که جون در حین زایمان میمیرد یا نیروهای کانادایی همانطور که لوک به آن اشاره میکرد بالاخره به گیلیاد حمله میکنند. اما حقیقت این است که به محض اینکه به نظر میرسید اتفاق دگرگونکنندهای دارد میافتد، به خودمان میآمدیم و میدیدیم به خانهی اولینمان برگشتهایم و همان آش و همان کاسه. جون تا مرز بلند شدن از زمین با هواپیما پیش میرود، اما فردا خودش را در حال درخواست از واترفوردها برای بازگشت به خانهشان پیدا میکرد. آفگلن، مرکز سرخ جدید را منفجر میکند، اما یک فرماندهی عوضی دیگر جای فرماندهی عوضی قبلی را میگیرد و در این میان، خود ندیمهها هم به قربانیان این حملهی انتحاری تبدیل میشوند. جون برای دومینبار بار و بندیلش را برای فرار میبندد و تا مرز فشردن پایش روی پدال گاز یک ماشین اسپورت و کوبیدن آن به در گاراژ هم پیش میرود، اما در نهایت مجبور است فکر فرار را از ذهنش دور کند و جای خودش را به نگهبانان لو بدهد. سرینا تا سر حد خُرد شدن و تحقیر شدن و متلاشی شدن در جریان دیدار دیپلماتیکش به کانادا پیش میرود، اما در نهایت جعبه سیگار را به درون شومینه پرت میکند و سوختنش را تماشا میکند. بنابراین تعجبی ندارد که فصل دوم با اپیزود این هفته، داستان کاراکترها را در جایی به پایان میرساند که فصل را کم و بیش در همانجا آغاز کرده بودند. جون از خانهی واترفوردها بیرون آمده است، اما دقیقا معلوم نیست که مقصد بعدیاش کجا خواهد بود. اِمیلی در مسیر حرکت به سوی ناشناخته قرار دارد. نیک به زنی که دوستش دارد کمک کرده تا فرار کند و فِرد و سرینا هم کماکان در ازدواج سرد و بیعشق و پوسیدهای قرار دارند که اگرچه تا حالا سقوط کرده است، اما واترفوردها موفق شدهاند تا بهطرز معجزهآسایی آن را از بقیه مخفی کنند، اما دیر یا زود بالاخره یک نفر مشکوک میشود، به تصویرِ ازدواج باصلابتی که جلوی رویش است شک میکند، دستش را برای لمس کردن آن دراز میکند و با پردهای روبهرو میشود که پشت آن آهنپارهها از بین تپهای از آجرهای درهمشکسته بیرون زدهاند.
اما اینکه همهی این کاراکترها کارشان را در همان جایی که شروع کرده بودند تمام میکنند لزوما به معنی عدم پیشرفت داستانشان نیست. اول از همه، حس گرفتار شدن این کاراکترها در محیطی بسته که همچون یک سلول یک متر در یک متر مجبورشان میکند دور خودشان بچرخند دقیقا همان حسی است که ساکنان یک حکومت گیلیادی احساس میکنند. در چنین حکومتی، زندگی ابسورد و سرکوب شدید هرکسی که در مقابلشان ایستادگی کند طوری در تار و پود سیستم بافته شده است که امید به بهتر شدن اوضاع را به زیر خط فقر کشیده است. در داستانهای پریانی، آدمها در مقابل این ظلم و ستمها ایستادگی میکنند، انتقامشان را به رضایتبخشترین شکل ممکن میگیرند و دنیا را به جای بهتری متحول میکنند، اما در حقیقت خبری از هیچکدام از این اتفاقات دراماتیک نیست. تنها چیزی که در یک حکومت گیلیادی وجود دارد بیدار شدن در آغوش زجر و دردهای بیشتر و ادامه دادن به یک زندگی یکنواختِ فلاکتبار بدون نشانهای از نور در ته این تونلِ ظلمات است. در کتابهای تاریخ وقتی دربارهی انقلابها و تحولات بزرگی که به دست انسانها برای بهتر شدن اوضاعشان اتفاق افتاده است نوشته میشود، به شکلی سالها و دورانها طبقهبندی شدهاند که پیش خودمان میگوییم آدمها فقط باید ۵۰ سال صبر میکردند تا به آزادی برسند. اما حقیقت این است که هیچکس نمیدانست که ۵۰ سال دیگر خلاص میشود. برای آنها زندگی برای همیشه به این شکل ادامه داشت. پس «سرگذشت ندیمه» مهمترین ویژگی یک حکومت گیلیادی از دنیای واقعی را در فصل دوم فهمیده بود: اینکه ۹۹ درصد آدمهای چنین دنیایی حکم قربانیهای دست بسته روی صندلی شکنجهگر را دارند؛ قربانیانی که مهم نیست یا در حال حس کردن ابزارآلات شکنجه روی بدنشان هستند یا بلاتکلیف رها شدهاند و در تمام این مدت میتوانند کشته شوند و هیچکس پیدا نشود تا بپرسد چرا؟ نکتهی تحسینبرانگیز بعدی اما این است که شاید کاراکترها از دور در یک نقطه قرار دارند، اما روی آنها که زوم میکنیم متوجه میشویم به آرامی در حال پیشرفت هستند. سرعتِ پیشرفتشان شاید لاکپشتی باشد، ولی بعضیوقتها همین سرعت لاکپشتی است که رمز پیروزی است. اگر سرعت پیشرفت خرگوشی باشد، عقابهای گیلیاد بلافاصله آنها را شناسایی کرده و در نطفه خفه میکنند. اما اگر آنها با سرعت لاکپشتی حرکت کنند، عقابهای گیلیاد وقتی متوجهشان میشوند که جا تر است و بچه نیست! از این جهت فصل دوم «سرگذشت ندیمه» به تعادل دقیقی بین زندگی یکنواخت یک حکومت گیلیادی و تحولِ قطرهچکانی وضعیت زندانیانش میرسد.
در طول فصل دوم درست در لحظاتی که به نظر میرسید هیچ اتفاقی نمیافتد و کاراکترها تا لبهی پاره کردن زنجیرهایش میروند و پس میکشند، در واقع در حال تماشای مخفیانه خیس شدن آنها با بنزین بودیم. اپیزود دوازدهم و سیزدهم حکم لحظهای را دارند که بالاخره کبریت روشن میشود و برای برخورد با زمین رها میشود. در ابتدا به نظر میرسد کبریت پس از برخورد به زمین به خودش میپیچد و زغال میشود، اما زمینِ خیس شده با بنزین آماده است تا شعلهی کوچک این کبریت را به همهجا منتقل کند و از آن آتشی آن چنان بلند بسازد که از دور دیده شود و مرگ ایدن حکم همان کبریتی را داشت که کار را تمام کرد. خط داستانی ایدن اصلا آنطور که اکثرمان فکر میکردیم به پایان نرسید. قوس شخصیتی ایدن در پایان، ۱۸۰ درجه با چیزی که برای اولینبار که او را دیدیم ازش انتظار داشتیم فرق میکرد. ایدن به عنوان دختربچهی ۱۵ سالهای معرفی شد که حداقل از ۱۰ سالگی مورد شستشوهای مغزی گیلیاد قرار گرفته است. بنابراین اگرچه تماشای کسانی مثل سرینا جوی و عمه لیدیا به اندازهی کافی ترسناک است، اما ترسناکتر از آنها، بچههایی مثل ایدن هستند که یکجورهایی حکم کلونهای بیمغز آنها را دارند. شاید در رابطه با سرینا و عمه لیدیا بتوان سناریویی را تصور کرد که آنها بالاخره به هر ترتیبی که شده از تفکراتِ وحشتناکشان روی برمیگردانند، اما تصور چنین چیزی دربارهی کسی مثل ایدن تقریبا غیرممکن است. چون شاید امثال عمه لیدیاها آنقدر در دنیای قبل از گیلیاد زندگی کردهاند که تصوری از یک نوع زندگی دیگر به جز گیلیاد هم داشته باشند، اما کسی مثل ایدن که از بچگی با سیستم گیلیاد بزرگ میشود و مغزش با راه و روش آن شکل میگیرد حکم یکی از آن ترمیناتورهای قاتل را پیدا میکند که تلاش برای کشتن و فقط کشتن در آنها برنامهریزی شده است و به هیچوجه نمیتوان نظرشان را تغییر داد. به خاطر همین است که ایدن از لحظهای که معرفی شد موهای تنمان را سیخ کرد و منتظر بودیم تا او به همان کسی تبدیل شود که برای جون و نیک دردسر درست میکند. ولی به مرور زمان نظرمان دربارهی او نرمتر شد.
ابراز عشقهای بیجواب او به نیک نشان از دختربچهی معصومی داشت که فقط دنبالِ ذرهای عشق میگشت. اما خودش را در موقعیتی پیدا کرده بود که هیچکس تحویلش نمیگرفت. ولی در نهایت ایدن کاری میکند تا در لحظهای که میخواهد به درون استخر بپرد و توسط وزنهای که به پایش بسته شده به عمق آب فرو برود و خفه شود، نتوانیم از شدت شرم و اندوه به چشمانش نگاه کنیم. ایدن به همراه آیزاک، نگهبان جدید واترفوردها تصمیم میگیرند تا بهطرز رومئو و ژولیتواری فرار کنند و به عشق برسند اما دستگیر میشوند. کاری که خیلی از زندانیانِ جامعهی گیلیاد شجاعت انجامش را ندارند، ولی ایدن انجام میدهد. مهمتر از آن اینکه اگرچه نیک به ایدن التماس میکند تا ابزار پشیمانی کند و خودش را از اعدام شدن نجات بدهد، ولی تصمیم میگیرد تا جانش را به هوای محافظت از عشق فدا کند. در نهایت کسی که بیشتر از همه گیلیادی به نظر میرسید و بیشتر از همه چشم دیدنش را نداشتیم، یکی از جسورترین شورشیهای سریال از آب در میآید. این مرگ حکم لحظهای را دارد که شک و تردید خیلیها را به یقین تبدیل میکند. جون که احتمالا خودش را به عنوان یک شورشی که دو بار دست به فرار زده است میبیند، متوجه میشود ایدن در یک چشم به هم زدن از او در تف کردن در صورتِ گیلیاد و شکست دادن آنها در خانهی خودشان عقب افتاده است. بالاخره گیلیاد وقتی در حال برنامهریزی نسل جدید زنانِ بارور بوده است روی این موضوع حساب باز کرده بوده که آنها از آنجایی که از بچگی در این فضا بزرگ شدهاند، مشکلات و دردسرهای معمول زنان نسل اول را ندارند و همهجوره با توسری خوردن و فرمانبرداری کنار میآیند و جیکشان هم در نمیآید، ولی ایدن ثابت میکند که لزوما اینطور نیست. همین گیلیاد به ایدن اهمیت عشق و تشکیل خانواده را یاد داده بود، اما وقتی همین گیلیاد میخواهد جلوی او از این کار را بگیرد، ایدن اجازه نمیدهد تا برداشت گیلیادی انجیل جای حرف واقعی انجیل را بگیرد. نیک و ریتا هم متوجه میشوند که آنها در حالی به ایدن پشت میکردند که ایدن خیلی بهتر از آنها عشق را میفهمید.
از همه مهمتر، چهرهی واقعی گیلیاد با اعدام ایدن برای سرینا فاش میشود و او را به مرحلهای میکشاند که دیگر نمیتواند شک و تردیدهایش را بسوزاند. اگرچه هرروز زنان زیادی در دور و اطرافِ سرینا مورد ظلم و ستم قرار میگیرند یا کشته میشوند، اما بالاخره یکی از نزدیکان او یا بهتر است بگویم یکی از خودیها باید به این وضع دچار میشد تا چشمان او را روی واقعیت باز کند: اینکه زنان در این سیستم هیچ ارزشی ندارند و هرچه سعی کنی خلافش را به خودت ثابت کنی، شکست میخوری. سرینا متوجه میشود او یکی از معماران جامعهای بوده است که نوجوانانی را که عاشق میشوند به قتل میرسانند. سرینا وقتی تصمیم به مطرح کردن ایدهی گیلیاد گرفت، خودش را به عنوان یکی از تنها کسانی میدید که به فکر راهحلی برای نجات دادن بچهها افتاده است. اما او حالا میبیند جامعهای که در ساخت آن دست داشته، بچهها را میکشد. این اتفاق درست در لحظهای میافتد که سرینا بچهدار شده است. بنابراین طبیعتا اولین فکری که به ذهنش خطور میکند این است که احتمال وقوع چنین اتفاقی برای بچهی خودش در آینده هم وجود دارد و ما تاکنون دیدهایم که اگر یک چیز برای سرینا اولویت بیشتری نسبت به گیلیاد داشته باشد، آن بچهها هستند. ایدن یعنی بهشت و لحظهای که ایدن میمیرد، گیلیاد بهطرز آشکاری جلوهی ترسناکش را برای هر کسی که ذرهای انسانیت و منطق سرش شود فاش میکند: خدایی که گیلیادیها از آن پیروی میکنند شیطان است و آنها موفق به نابودی بهشت میشوند. موج کرکننده و ترکشهای اعدام ایدن به اپیزود این هفته هم میرسد. جون در لابهلای لباسهای ایدن، با انجیلی روبهرو میشود که همچون دفترچه یادداشت کسی که در حال تلاش برای رمزگشایی یک معمای باستانی است، سیاه شده است. با این تفاوت که خواندن و نوشتن زنان در گیلیاد با قطع کردن انگشت مجازات میشود. به این ترتیب متوجه میشویم که چرا ایدن حاضر بود جانش را بدهد و دروغی را که دیگران به خوردش میدهند قبول نکند. او همینطوری اتفاقی تصمیم نگرفته تا علیه گیلیاد شورش کند. او خیلی وقت است که بهطور مخفیانه در حال شورش کردن بوده است. گیلیاد در حالی برداشتِ دروغین خودش از انجیل را تبلیغات و پخش میکرده که ایدن در حال بررسی اصل جنس برای خودش بوده است.
مسئله این است که دنبال کردن برداشت دیگران از یک چیز خیلی آسان است. قبول کردن حرف کسی که میگوید سیب قرمز است خیلی راحت است. چون اینطوری کارمان آسان میشود. نیازی به جستجوی بیشتر نیست. البته از آنجایی که ما قبلا سیبهای قرمز را دیدهایم باور میکنیم که طرف راست میگوید. اما حقیقت این است که او از تنبلی ما سوءاستفاده کرده تا واقعیت را به نفع خودش بپیچاند. البته که سیب قرمز داریم، اما اگر کمی جستجو کنیم متوجه میشویم که انواع و اقسام سیبهای دیگر هم داریم. مسئله این است که حتما دلیلی دارد که حکومتهای گیلیادی جلوی خواندن و نوشتن را میگیرند و فعالیت هنر را محدود یا بهطور کامل قطع میکنند. تا حتی وقتی به چیزی کنجکاو شدیم هم یا راهی برای اطلاع پیدا کردن از آن نداشته باشیم یا آنقدر راهمان پر پیچ و خم و دور شده باشد که علاقهمان را از دست بدهیم. بالاخره چه کسی حاضر میشود وقتش برای گذاشتن یک لقمه غذا سر سفره را صرف کتاب خواندن کند. پس ایدن ثابت میکند که یکی از مشکلات اصلی مردمان گیلیاد به بیسوادی خودشان برمیگردد. اگر آنها میتوانستند حرف گیلیاد را در کنار واقعیت بگذارند و با هم مقایسه کنند دروغ را تشخیص میدادند. اما مسئله این است که آنها چیزی برای مقایسه کردن با آن ندارند. جون، انجیلِ ایدن را پیش سرینا میآورد. سرینا در ابتدا آن را به عنوان گناه رد میکند، ولی جون به او یادآوری میکند که دختر خود سرینا هرگز توانایی خواندن این کتاب را نخواهد داشت. اینکه سیستم گیلیاد براساس انجیل طراحی شده است، اما نیمی از ساکنانش اجازهی خواندن آن را نداشته باشند آنقدر بهطرز سادهای عجیب است که ممکن است خیلی راحت نادیده گرفته شود. این موضوع بهعلاوهی لحظهی شوکهکنندهای که پدر ایدن با افتخار اعلام میکند که او جای دخترش و آیزاک را به نگهبانان لو داده است و تشویق و تحسینِ خیانت به خانواده توسط فِرد و دیدن مرگ ایدن به عنوان درس ارزشمندی برای خواهر جوانترش باعث میشود که سرینا بالاخره وارد عمل شود. از همین رو اپیزود این هفته به همان اندازه که دربارهی جون است، به همان اندازه هم دربارهی سرینا است. اتفاقی که با توجه به علاقهی دو چندان فصل دوم به شخصیت سرینا قابلانتظار بود. بالاخره سریالی مثل «سرگذشت ندیمه» برای مدت زیادی نمیتواند تمام داراییهایش را روی کاراکتری مثل جون سرمایهگذاری کند که از قدرت تصمیمگیری خیلی کمی بهره میبرد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که حتی باید حواسش به حرف زدنش در خیابان هم باشد. جون شاید از لحاظ درونی دگرگونیها و تغییرات قابلتوجهای را پشت سر گذاشته باشد، اما در نهایت قدرت کافی برای تغییر موقعیت فیزیکیاش را ندارد. او حکم یکی از آن سربازانِ نیروهای ویژه را دارد که تحت آزمونهای کمرشکن، ورزیدهتر و مقاومتر میشوند، اما کماکان باید به دستور فرماندهشان عمل کنند. پس طبیعی است که سریال به مرور زمان علاقهی بیشتری به دیگر کاراکترها پیدا کرده باشد. ناسلامتی در حالی که جون حکم بازماندهای در تلاش برای زنده ماندن را دارد، سرینا حکم کاراکتر پیچیدهتری در مایههای جیمی لنیسترها و بوجک هورسمنها و تونی سوپرانوها را دارد که مدام در حال کلنجار رفتن با خودش و باورهایش است.
خواستههای سرینا به عنوان زنی با روحیهی استقلالطلبی که قبلا کار میکرده و کنترل زندگیاش را در دست داشته، به عنوان مادری که عشق شگفتانگیزی به بچهها دارد و به عنوان یکی از معماران و وفادارانِ یک حکومت ستمگر طوری در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند و همیشه در جنگ و جدل با هم هستند که او را به جذابترین کاراکتر سریال تبدیل کرده است. سرینا برخلاف جون نه تنها نمیتواند وضعیتِ حال حاضرش را گردن دیگران بیاندازد، بلکه به خوبی میداند که او مسئول بدبخت کردن دیگران هم است. که او بهطور غیرمستقیم در شکنجه و قتل و هزار بلای دیگری که گیلیاد سر آدمها میآورد نقش دارد. بدتر از همه اینها، او در حالی باید در آتشِ بزرگ عذاب وجدانش بارها و بارها بسوزد که خودش رودست خورده است و یکی از قربانیان است. اگر سرینا میتوانست با سرکوب کردن آدمها به تمام خواستههایش برسد شاید هیچوقت اجازه نمیداد تا عذاب وجدان اذیتش کند، ولی او در حالی یکی از بزرگترین جنایتکارانِ گیلیاد است که همزمان یکی از بزرگترین قربانیانش هم است. تنها ویژگی کسی مثل سرینا در مقایسه با زنانِ دیگر طبقههای جامعهی گیلیاد این است که او حداقل بهطور ضمنی آنقدر قدرت دارد که بتواند درخواست یک تغییر رادیکال را به شورای کشور ارائه کند. تصمیم سرینا برای گرد هم آوردنِ همسران جهت ابزار نگرانیشان به فرماندهها با توجه به ترسی که از عدم تعادل نقشِ جنسیتها در جامعه وجود دارد خیلی سریعتر از چیزی که انتظار میرود انجام میشود. اما میتوان این سرعت را به پای این حقیقت نوشت که بچهدار شدن میتواند طرز فکر و اصول یک نفر را سریعتر و محکمتر از هر چیز دیگری متحول کند. بالاخره بچهدار شدن یعنی به دست گرفتن مسئولیتی که در آن حاضری هر کاری برای انجام درست این مسئولیت سنگین انجام بدهی. یعنی ما که زندگیمان را کردهایم، حالا نوبت این است تا با نهایت عدم خودخواهی، روی مطمئن شدن از سلامتِ آیندهی فرزندانمان تمرکز کنیم. بنابراین میتوان تصور کرد که همین همسرانی که در شرایط دیگر دست روی دست میگذارند، حالا آنقدر نگران آیندهی بچههایشان باشند که بیخیالِ غیبت کردن و چرت و پرتگویی در خانه با یک فنجان چای در دست شده و وارد عمل شوند. در دنیایی که تغییر رژیم گیلیاد از صدها کیلومتری هم دیده نمیشود و حرکتی مثل شیرجه زدن با میلِ خود به درون استخر برای غرق شدن یک شورش محسوب میشود، حضورِ همسران به سرکردگی سرینا در مقابل شورای گیلیاد اگرچه به شکست منجر میشود، اما در کتابهای تاریخ این دنیا باید به عنوان یکی از مهمترین حرکتهای انقلابی که تا این لحظه در این کشور دیدهایم ثبت شود. شاید همین شکستِ خوردنش است که آن را انقلابیتر از چیزی که باید باشد میکند.
همسران از این طریق، فرماندهها را در تنگنایی قرار میدهند که نه راه پیش دارند و نه راه پس. آنها در هر دو حالت شکست میخورند. اگر با درخواستِ همسران موافقت کنند، فضای بسته و خفقانآور گیلیاد را برای درخواستهای اینچنینی بیشتر باز میکنند و البته کاری میکنند تا زنان فرصت پیدا کنند تا برداشت خودشان را از انجیل داشته باشند و متوجه نسخهی کج و کولهای که گیلیاد به خوردشان داده است شوند، اما اگر قبول نکنند یعنی در مقابل مهمترین نگرانی این زنان که از گیلیاد هم برایشان مهمتر است هیچ کاری نکردهاند. فِرد در ابتدا سعی میکند موضوع را بهطور خیلی سوسکی ختم به خیر کند: «متشکرم. ما حتما بهطور جدی دربارهی این موضوع گفتگو میکنیم» و بعد با نگاه غضبناکش طوری به سرینا خیره میشود که انگار هر لحظه ممکن است از چشمانش یک جفت لیزر قرمز به بیرون شلیک شوند و سرینا را سر جایش پودر کنند. اما سرینا خیلی خوب میداند که «حتما بهطور جدی دربارهاش گفتگو میکنیم» نسخهی محترمانهی «حتما این موضوع را به محض روی برگرداندن شما فراموش میکنیم و حتما امشب به خاطر چنین کاری در خانه به حسابتان میرسیم» است. پس سرینا انجیلِ ایدن را باز میکند و شروع به خواندن میکند: «در آغاز کلام بود. و کلام نزد خداوند بود. و کلام خدا بود. در او زندگی بود. و زندگی نورِ انسانها بود و نور در تاریکی میتابد». سرینا در این لحظه نه تنها در حال زیر پا گذاشتنِ قانون گیلیاد است، بلکه دارد توی صورت یک سری آدم قدرتمند میگوید که اشتباه میکنند. دارد میگوید که آنها کل تشکیلاتشان را براساس مزخرفات مندرآوردی خودشان ساختهاند تا به نفع خودشان باشد. دومی خیلی خطرناکتر از اولی است. سرینا از روی حماقتش فکر میکند از آنجایی که او همسرِ فِرد است، او هوایش را خواهد داشت. اینکه فرد در بهترین حالت از او برای رسیدن به خواستهاش حمایت میکند و در بدترین حالت او را امشب دعوا میکند. درست مثل زمانی که فِرد در شلوغی راهروی دانشگاه فریاد میزد تا دانشجوها ساکت شده و به حرفهای همسرش گوش کنند. اما سرینا خیلی دیر از حقیقتی که همیشه جلوی رویش بود و تصمیم میگرفت تا آن را نادیده بگیرد اطلاع پیدا میکند: هدف اصلی یک مرد باقی ماندن در قدرت است. این فِرد همان مردی که با او ازدواج کرده بود نیست. این فِرد حاضر است تا زنش را به دست نگهبانان بدهد تا او را ببرند و نقص عضو کنند. حقیقت این است که گیلیاد نه دربارهی نجات بشریت از انقراض است و نه دربارهی عمل کردن به کلام خدا. گیلیاد نه دربارهی احترام گذاشتن به خانواده و بچهها است و نه دربارهی آیندهبینی. گیلیاد فقط و فقط دربارهی چند مرد است که تصمیم میگیرند تا سیستمی طبقِ میل خودشان راه بیاندازند. این سیستم هیچ هدف دیگری به جز فراهم کردن شرایطی برای این مردان برای لمس کردن قدرت با تکتک مولکولهای بدنشان ندارد. برای آنها اهمیتی ندارد که چه بلایی سر بقیه میآید و آیندهی دنیا چه میشود. برای آنها فقط تکیه دادن به تختهای پادشاهیشان و باز کردن راهشان به سوی نوک هرم قدرت اهمیت دارد. در دنیایی که آدمها بهطور روتین مورد تعرض قرار میگیرند و به قتل میرسند، چرا باید یک نفر به خواستهی یک همسر گوش بدهد. لباسِ سبزی که سرینا تنش میکند هیچ چیزی بیشتر از بخشی از سناریوی ساختگی گیلیاد برای به نظر رسیدن به عنوان یک جامعهی منظم نیست. طبقات جامعه چیزی بیشتر از یک جوک نیست. در گیلیاد جامعه به دو بخش تقسیم میشود: فرماندهان و بقیه. یک درصد و ۹۹ درصد.
سرینا به خاطر خواندن مجازات نمیشود. سرینا به خاطر خواندن جلوی روی شورا که به معنی تهدید کردن جایگاه آنها است مجازات میشود. «سرگذشت ندیمه» همیشه دربارهی پیروزیهای کوچک پیچیده شده درون شکستهای بزرگ بوده است. نمونهاش شکست جون برای فرار کردن در اپیزود یازدهم برای دومینبار که البته با به دنیا آوردنِ بچهاش به تنهایی و بدون مزاحم و فایق آمدن بر یکی از وحشتهایش (زایمان کردن بدون دکتر و دارو)، به یک پیروزی تغییر شکل میدهد. اینجا هم اگرچه سرینا انگشت کوچک دستش را از دست میدهد، اما انگار بیدار میشود. انگار سرینا در تمام این مدت در چنان خواب عمیقی به سر میبرد که صدا کردن، تکان دادن و خالی کردن یک سطل آب یخ روی سرش جوابگو نبوده است. حتما یک نفر باید با انبردست، انگشتش را قطع میکرد تا او از درد شدیدش از جا بپرد. او حالا کاملا از دنیای اطرافش آگاه و هوشیار است. اگر شوهرش دستور قطع شدن انگشتش را میدهد، بعدا در صورت خطاکاری دخترشان، دستور میدهد تا چه بلایی سرش بیاورند؟ یکی دیگر از کاراکترهایی که دست از درجا زدن برمیدارد امیلی است. یکی از بهترین اتفاقات اپیزود دوازدهم معرفی فرمانده لورنس بود. کاراکتری که فضای خانهاش در تضاد با ظلمات مطلق دیگر بخشهای گیلیاد قرار میگیرد. از دیوارهای خانه که با تابلوهای هنری پوشیده شدهاند تا مارتای او که خیلی عامیانه و با کمترین احترام با او صحبت میکند. در رابطه با فرمانده لورنس با چیزی که ممکن است سرینا در آینده به آن تبدیل شود طرفیم. همانطور که سرینا معمار گیلیاد بوده است، فرمانده لورنس هم مسئول ایدهی کلونیها و مدیریت اقتصاد گیلیاد است، اما میبینیم که حالا او به آدم دیگری تبدیل شده است. زنش به خاطر کارهای او دیوانه شده است و همچون عذاب وجدان سخنگویی عمل میکند که همواره روی مخ او است. او شاید مسئول وحشتی به اسم کلونیها باشد، اما حالا علاقهای به اجرای مراسم با امیلی ندارد. در واقع او آنقدر درگیر مدیریت اقتصاد گیلیاد است که مراسم را به کل فراموش کرده است ("چطور قراره به کارکنان انگیزه بدم، اگه نتونم حقوقشون رو اهرم فشار قرار بدم؟"). امیلی به اتاقش برمیگردد. فردا صبح اتفاقات خوبی میافتد. عمه لیدیا بهطرز عجیبی در ماههای اخیر نرمتر شده بود. او به جون قول داد که هوای بچهاش را داشته باشد و واترفوردها را متقاعد کرد که جون را بعد از فرارش قبول کنند. همچنین مهم نیست چقدر از این زن متنفر هستید، صحنهی خندیدن و اشک ریختنِ عمه لیدیا از خوب شدن حالِ آنجلا در بغل مادرش کافی است تا به این نتیجه برسید حداقل در یک چیز با او یک نقطهی مشترک قوی داریم. اگرچه عمه لیدیا کماکان همان شیطانی است که اگر کمی دقت کنیم میتوانیم آتش شعلهور پشت چشمانش را ببینیم، اما سریال هم به مرور نشان داده است که او شیطانی است که حداقل چندتا نقطهی ضعف هم دارد. امیلی همیشه عمه لیدیا را بیشتر از هر ندیمهی دیگری آزار داده است و عمه لیدیا هم بیشتر از همه از سر به زیر کردن ندیمههای طغیانگر لذت میبرد. بنابراین بعد از اینکه عمه لیدیا با خوشحالی از ابراز رضایت فرمانده لورنس از مراسم دیشب خبر میدهد و امیلی ساکت میماند، عمه لیدیا از ظالمانهترین نیشزبانی که میتواند پیدا کند استفاده میکند و با اشاره به جراحی اجباری و وحشتناک امیلی میگوید: «انگار زبونت رو بُریدم».
فرو رفتن ناگهانی چاقو در پشتِ عمه لیدیا که به نظر میرسید امیلی شب گذشته به منظور استفاده روی شخص دیگری برداشته بود بهطرز غیرمنتظرهای لذتبخش است. عمه لیدیا حرف نمیزند، اما وحشتزده به نظر میرسد. خبری از آرامشی که زن خدا ترسی مثل او در شرف دیدن خالقش باید داشته باشد نیست. الکسیس بلدل، بازیگر امیلی دوباره در صحنهای که در اتاقش زندانی میشود قابلیتهای بازیگریاش را به رخ میشود. صحنهای که آدم را یاد صحنههای دادگاه و اعدام شدن معشوقهاش و بیدار شدن در بیمارستان و روبهرو شدن با بلایی که سرش آمده است از فصل اول میاندازد. در همهی این صحنهها امیلی هیچ دیالوگی ندارد و الکسیس بلدل ثابت میکند که نیازی به دیالوگ ندارد. در ابتدا امیلی از کاری که کرده است خوشحال و هیجانزده است، اما به تدریج فروپاشی روانی و اضطراب و ترس به درون چهرهاش میدود. در ابتدا او در بالای ابرها سیر میکند و از خالی کردن بخشی از زجرهای فشرده شدهاش با این ضربهی چاقو در پوست خودش نمیگنجد، اما این هیجانزدگی چند ثانیه بیشتر دوام نمیآورد. او بلافاصله چشم باز میکند و خودش را روی زمین میبیند. خودش را در گیلیاد میبیند و به تمام کارهایی که گیلیاد به خاطر این کارش میتواند با او کند فکر میکند و همین کافی است تا لبخندش روی صورتش خشک شود. انگار در حال تماشای رانندهای هستیم که پشت فرمان با ۱۲۰ کیلومتر در ساعت سرعت یک لحظه خوابش میبرد و وقتی چشم باز میکند میبیند ماشینش تصادف کرده است و شوکه از اتفاقی که افتاده وسط خیابان تلوتلو میخورد و دنیا دور سرش میچرخد و هرچه دستش را دراز میکند تا چیزی را بگیرد، مشتش بدون گرفتن هیچ چیزی بسته میشود. نتیجه گرفتار شدن درون گردابی وسط اتاق است که پایانش به زانوی غم بغل گرفتن در گوشهی اتاق منتهی میشود. شب وقتی فرمانده لورنس، امیلی را سوار ماشین میکند و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت میکند نمیترسیدم. میدانستم لورنس هر نقشهای برای امیلی دارد، نقشهی بدی نیست. با این حال سکانس داخل ماشین به یکی دیگر از سکانسهای «سرگذشت ندیمه» میپیوندد که اگرچه تقریبا مطمئنیم که خطر جدیای کاراکترها را تهدید نمیکند، ولی سازندگان آن را تعلیقزا میکنند. اینجا هم پخش شدن قطعهی موسیقی «راه رفتن روی شیشههای شکسته» با صدای بلند در حالی که امیلی از اضطراب و دلشوره مثل مار زخمی به خودش میپیچد، به بهترین شکل ممکن دیوانگی او در حال حرکت به سمت مکانی نامعلوم و تمام فکرهای ناجوری را که بهطور سراسیمهای در ذهنش میدوند احساس کرد. تازه وقتی ماشینِ لورنس زیر همان پُلی که جون در آنجا منتظر است میایستد متوجه میشویم که لورنس با آزاد کردن امیلی که به معنی نجات دادن او از حکم اعدام خواهد بود، میخواهد کمی از گناهانش را جبران کند.
بالاخره در خانهی واترفوردها لحظهای فرا میرسد که همهی ما برای آن لحظهشماری میکردیم. معلوم میشود مارتاها را در تمام این مدت دستکم گرفته بودیم. آنها شبکهی پیچیدهای دارند که هرکدام از آنها با دقتی مثالزدنی جون را به سوی آزادی هدایت میکنند. حتی نیک هم در برنامهریزی فرارِ جون و بچهاش نقش دارد. با وجود اینکه نمیتواند به آنها بپیوندد. جون میخواهد از گوشهی حیاط خانه که اولین مارتا منتظرش است فرار کند که سروکلهی سرینا با سر و وضع درب و داغانی از گلخانه پیدا میشود. نتیجه پیدا کردن خودمان در موقعیتی است که احتمالا در آغاز سریال هیچوقت تصورش را هم نمیکردیم. تصورش را هم نمیکردیم که ممکن است روزی برسد که بین فرار کردن جون با بچهاش و خلاص شدن از دست سرینا و آتش گرفتنِ دلمان برای سرینا دو دل شویم. اما حالا این اتفاق در کمال ناباوری افتاده است. از یک طرف دوست داریم جون، بچهاش را از این جهنم نجات بدهد، اما از طرف دیگر دلمان برای جنایتکاری مثل سرینا میسوزد که قرار است بچهاش را از دست بدهد. یووان استراهووسکی به آرامی غوغا میکند. تماشای سرینا در این صحنه همچون تماشای شبحی است که گویی تمام چیزی که به زندگیاش معنا میدهد دارد از لای انگشتانش عبور میکند و کاری از دستش برنمیآید. سرینا از لحظهای که چشمش به جون میافتد خوب میداند که باید اجازهی رفتن بچه را بدهد. انگشتِ قطع شدهاش او را بهطرز غیرقابلانکاری متقاعد میکند که این بچه نباید در این جهنم بزرگ شود. در این لحظه سرینا رسما به سرسی لنیستر «سرگذشت ندیمه» پوست میاندازد. کاراکتری که روی کاغذ به عنوان یک تبهکار شرور دستهبندی میشود، اما وقتی روی او زوم میکنیم با یک تراژدی دردناک روبهرو میشویم. همهی اینها به همان تصمیمی منجر میشود که در آغاز متن دربارهاش گفتم. جون با اینکه میتواند سوار ماشین شود و اینبار راستیراستی گیلیاد را به سوی آزادی ترک کند، اما بچه را دست امیلی میدهد: «نیکول صداش کن» و بعد کلاه شنلش را همچون یک لرد سیث روی سرش میکشد، یک نگاه خیرهی استنلی کوبریکی به درون دوربین میاندازد و به سوی گیلیاد باز میگردد و شروع به قدم برداشتن میکند. کات به تیتراژ. سوالی که بلافاصله اینجا مطرح میشود این است: چرا جون تصمیم میگیرد در گیلیاد بماند؟
جواب این سوال به همان اندازه که منطقی است، به همان اندازه هم میتواند عنصرِ طلاییای را که «سرگذشت ندیمه» را به «سرگذشت ندیمه» تبدیل کرده است ازش بگیرد. مسئله این است که تصمیم جون برای ماندن در گیلیاد برابر با همان سرانجامی است که در طول این فصل در حال حرکت به سوی آن بودیم. اولین فرارِ جون در اپیزود سوم در لحظهی آخر شکست خورد، دومین فرار او در اپیزود یازدهم به جایی کشید که خودش جای خودش را لو داد و سومین فرارش به جایی ختم شد که او به جای فرار کردن، تصمیم میگیرد تا بماند. جون کارش را در فصل دوم با جیغ و فریاد زدن در حالی که نگهبانان گیلیاد او را از درون هواپیما بیرون میکشند شروع میکند، اما در جایی به پایان میرساند که با شجاعت در همان جایی که بیشتر از هر جایی برای فرار از آن سگدو میزند میماند. جون در طول این فصل در حال تلاش برای حرکت از یک بازماندهی سرگردان که کنترل زندگیاش دست خودش نبود به سوی تبدیل شدن به زنِ قدرتمندی است که به جای دنبال کردن داستانی که برایش نوشته میشود، کنترل داستان خودش را به دست میگیرد. در اپیزود دهم جون و هانا بعد از مدتها با هم دیدار میکنند. در ابتدا هانا رفتار خیلی سردی با جون دارد و حتی نشان میدهد که از دستش عصبانی است. هانا میپرسد که آیا جون برای پیدا کردنش تلاش کرده است یا نه. جون جواب میدهد که تلاش کرده. واقعا تلاش کرده. اما هانا میپرسد چرا بیشتر تلاش نکرده است. جون جوابی ندارد. الیزابت ماس این صحنه را بینقص بازی میکند. ما اگرچه خوب میدانیم که هانا همیشه تمام فکر و ذکرِ جون بوده است و فکر کردن به او تنها چیزی است که او را در میان امواج خروشانِ زجر و دردهایش سر پا نگه میدارد و ما میدانیم که تلاش ندیمهها برای پیدا کردن بچههایشان در گیلیاد غیرممکن است، ولی ناگهانِ عذاب وجدان عمیقی روی صورتِ جون میجهد. هانا کاری به این حرفها ندارد. او به عنوان بچهای که باور دارد مادرش بزرگترین قهرمان شکستناپذیرش است، عمیقا اعتقاد دارد که اگر بیشتر تلاش میکرد میتوانست او را پیدا کند.
در ادامه معلوم میشود که والدین جدید هانا، او را کتک میزنند. مارتای هانا میگوید فقط وقتی که او کار بدی انجام میدهد. چهرهی جون با شنیدن این خبر بیشتر در هم میشکند. اگر تا حالا مقدار اندوه و شادمانیاش یک اندازه بود، این خبر اندوهش را افزایش میدهد تا هیچ لبخندی نتواند حقیقتی را که این زن در این لحظه دارد حس میکند مخفی کند. وقتی بچهای در دنیایی که اینقدر بچهها ارزشمند هستند کتک زده میشود، چه کارهای دیگری که با آنها نمیکنند؟ بالاخره همانطور که تمام ایدئولوژیهای گیلیاد چیزی بیشتر از پروپاگاندا و دورویی نیست، ارزشمند دانستن بچهها هم میتواند یکی دیگر از همین دوروییها باشد. در ادامهی این گفتگو، هانا بهطرز غمگین و با حسادتی به حامله بودن جون اشاره میکند. در این لحظه میتوان ترسِ هانا از اینکه مادرش او را با یک بچهی جدید عوض کرده احساس کرد. به محض اینکه وقت جدا شدن آنها میشود، یخزدگی و غریبگی هانا متلاشی میشود، او به گریه کردن میافتد و از جون میپرسد که آیا دوباره او را خواهد دید یا نه. جون جواب میدهد: «سعیام رو میکنم». این آخرین قولی است که جون قبل از جدا شدن از دخترش به او میدهد. وقتی جون در اپیزود سوم به سوی باند هواپیما فرار میکند، با خاطرات هانا بمباران میشود. جون در آن لحظاتِ فشار دیوانهواری را برای تنها گذاشتن دخترش و فرار تحمل میکند و به هر ترتیبی که شده در این کار موفق میشود. شاید به خاطر اینکه خیلی وقت بود که دخترش را ندیده بود. شاید به خاطر اینکه هنوز به زنِ قدرتمندی که فقط به فکر آرامش خودش نباشد تبدیل نشده بود. اما جون اینبار در دیدار با هانا به او قول میدهد. بنابراین عذاب وجدانی که جون از تنها گذاشتنِ دخترش احساس خواهد کرد غیرقابلتصور است. این در حالی است که اگرچه جون در ابتدا فکر میکند زنانِ نسلهای بعد زندگی بهتری در گیلیاد خواهند داشت، اما او به تدریج به این نتیجه میرسد که وضعیت زنان در گیلیاد نسل قبل و نسل آینده نمیشناسد. ما در طول سریال بارها دیدهایم که همسران به خاطر «گناهانشان» مجازات شدهاند. دیدهایم که همسران کتک خوردهاند، غرق شدهاند، نقص عضو شدهاند و به کلونیها فرستاده شدهاند. اگر همسران به عنوان بالاترین طبقهی زنان در گیلیاد باید چنین بلاهایی را تحمل کند، پس تصورِ جون از اینکه دخترش زیر نظر یک فرمانده و همسرش امنیت خواهد داشت توهمی بیش نیست.
در اپیزود آخر می بینیم که مردان حاضرند به زنانی که باید بیشتر از هر چیزی دوست داشته باشند صدمه بزنند. تصمیم فِرد برای نقص عضو کردن سرینا و تصمیم پدر ایدن برای لو دادن او از جریحهدار شدن غرور مردانهشان سرچشمه میگیرد. فرد و پدر ایدن از رفتار زنانی که مسئولیتشان را برعهده دارند خجالت میکشند. به خاطر اینکه در این دو نمونه، سرینا و ایدن تصمیم میگیرند تا افسار زندگی خودشان را خودشان به دست بگیرند و به خاطر این کار سرکوب میشوند. هانا در دنیایی باید بزرگ شود که نقص عضو و مرگ سرنوشتِ جریحهدار کردن غرور مردان است. قبل از اپیزود این هفته احتمالا هیچکدام از ما عشق پدرانهی پدر ایدن به دخترش را زیر سوال نبردیم. در صحنهای که او در حال عذرخواهی از واترفوردها هست هم کاملا مشخص است که دردش واقعی است و میتوانیم باور کنیم که واقعا او را دوست داشته است. با این حال مهم نیست پدر ایدن میگوید که دخترش نور زندگیاش بوده است، به خاطر اینکه وقتی پاش بیافتد، دقیقا به خاطر همین عشق کج و کوله، او را لو میدهد. در دنیایی که حتی عشق پدرانه هم به بیراهه کشیده شده است، جون چگونه میتواند از امنیت هانا زیر نظر پدر ناتنیاش مطمئن باشد؟ اصلا تم داستانی اپیزود آخر «سعی کردن» است. سرینا بالاخره برای ندیمهها یک قدمی برمیدارد، ریتا متوجه میشود که برای نزدیک شدن به ایدن سعی نکرده بود، فرمانده لورنس بعد از شنیدن تمام بد و بیراههایی که از زنش میشنید تصمیم میگیرد تا جانش را برای نجات دادن امیلی از مرگ به خطر بیاندازد و جون در نهایت تصمیم میگیرد تا «بیشتر» برای هانا سعی کند. به نظر میرسد عوض کردن اسم هالی در لحظهی آخر جداییشان هم از اینجا سرچشمه میگیرد. جون بعد از فرار ناموفقش در آغاز فصل مورد شستشوی مغزی عمه لیدیا قرار میگیرد، متقاعد میشود خودش مقصر تمام مرگها و بلاهایی است که سر دور و وریهایش آمده است و بعد دچار فروپاشی روانی سختی میشود. اما حامله شدنش با هالی است که جون را از وضعیت بیحسی و بیجاذبهای که در آن معلق شده است بیرون میآورد. جون شاید هانا را از دست داده بود، اما او شانس تازهای برای نجات دادن دختر جدیدش به دست آورده بود. او هدف تازهای برای جنگیدن به دست آورده بود.
یکی از فلشبکهای پُرتکرار فصل دوم، فلشبکهای مادرِ جون است. در جریان این فلشبکها متوجه میشویم که جون مادرش را به عنوان زنی مستقل، قوی، بیرحم و محکم به یاد میآورد. به یاد میآورد که اگرچه مادرش او را تشویق میکرد تا به زن قویتر و آگاهتری تبدیل شود، اما او هیچ علاقهای به شعارهای فمینیستی مادرش نشان نداده است. مادرش یکی از کسانی بوده که زودتر متوجهی خطر گیلیاد میشود، اما جون هشدارهای او را جدی نمیگیرد. بنابراین جون از این نظر احساس گناه میکند. فصل دوم دربارهی این است که چگونه جون برای محافظت از بچههایش باید به زنی مثل مادرش تبدیل شود. شاید دیر، اما جون بالاخره این امتحان سخت را پشت سر میگذارد، بچهاش را همانطور که مادرش میخواست به دور از دکتر و دارو به دنیا میآورد و اولین قدمهای جدیاش برای به حقیقت تبدیل کردن خواستهی مادرش را برمیدارد. ما تاکنون جونهای گوناگونی دیدهایم. جونی که برای زنده ماندن تلاش میکند را دیدهایم. جونی که برای فرار نفسنفس میزند را دیدهایم. جونی که چشم غره میرود را دیدهایم و جونی که کاملا از هم متلاشی شده است را هم دیدهایم. اما از لحظهای که هانا از مادرش میخواهد تا بیشتر تلاش کند، شروع به دیدن جونی میکنیم که میخواهد مبارزه کند. میخواهد ایستادگی کردن را کنار بگذارد و مقابله به مثل کند. آدمهای اطراف جون که اصلا فکرش را نمیکرد ایثارهای بزرگی میکنند. ایدن جانش را به خاطر عشق فدا میکند و سرینا که تاکنون به خاطر رسیدن به بچه حاضر به انجام هر جور جنایتی بود، از بچهاش میگذرد. جون تاکنون فکر میکرد با همین ایستادگی دارد کار بزرگی انجام میدهد. اما بالاخره مبارزه باید از یک جایی شروع شود. متوجه میشود بعضیوقتها مبارزه به معنی رها کردن است. ایدن، زندگیاش را رها میکند. سرینا بچهاش را رها میکند و جون هم تصمیم میگیرد تا آزادیاش را رها کند. جون به این دلیل اسم دخترش را هالی انتخاب کرد چون میخواست یاد قدرت زنانهی مادرش را در این دنیای ضدزن زنده کند، اما وقتی به امیلی میگوید که «نیکول صداش کن»، میخواهد او با نامی شناخته شود که توسط زنی انتخاب شده است که جان سالم به در بردنش حاصلِ تصمیم آزادانهی او است. اما جدا از انگیزهی جون برای ماندن، تصمیمش از لحاظ منطقی هم درست به نظر میرسد. وقتی به وضعیت کانادا و تمام فراریهای آمریکایی حاضر در آنجا نگاه میکنیم، میبینیم آنها در پیدا کردن محل عزیزانشان و کمک کردن به آنها ناتوان هستند. این در حالی است که دولت کانادا هم تاکنون هیچ حرکت قابلتوجهای برای آزاد کردن زنان گیلیاد نکرده است. همچنین شبکهی مارتاها هم نشان داد که یک سازمان زیرزمینی درونی موفقتر از یک عملیات خارجی برای آزاد کردن زنان یا بچههایی مثل هانا خواهد بود. جون میماند چون او نمیتواند از کانادا از دخترش محافظت کند. شاید بهترین تصمیم زنی که حاضر است برای نجات دخترش هر کاری انجام بدهد این است که نزدیکش بماند و با همکاری با نیروهای مقاومتِ زیرزمینی راهی برای جمعآوری اطلاعات و فراری دادنش پیدا کند.
خب، تا حالا از این گفتم چرا تصمیم آخر جون منطقی است و در راستای قوس شخصیتی او در این فصل قرار میگیرد. ولی تصمیم او سریال را به دو بخش قبل و بعد از خود تقسیم میکند و احتمال اینکه بخش دوم به سریال کاملا متفاوتی تبدیل شود که هیچوقت در حد و اندازهی دو فصل اول ظاهر نشود وجود دارد. مسئله این است که جون فقط در گیلیاد نمیماند تا دخترش را نجات دهد، جون در گیلیاد میماند تا علیه آن مبارزه کند. رسیدن به دخترش فقط از طریق پیوستنِ او به نیروهای مقاومتِ زیرزمینی امکانپذیر است. تا قبل از لحظات پایانی این اپیزود، مقاومت علیه گیلیاد در سایهها به سر میبرد، اکثرا با زمزمه به آن اشاره میشد و این بخش از داستان جایی در دورترین نقاط پسزمینه قرار داشت. ولی بعد از این اپیزود، مقاومت وارد کانون توجه میشود و همانطور که بروس میلر، خالق سریال در مصاحبهاش گفته است، فصل سوم حول و حوش مقاومت خواهد چرخید. شاید در نگاه اول این موضوع عجیب به نظر نرسد، ولی حقیقت این است که مقاومت در تضاد با ماهیت کتابِ مارگارت اتوود و چیزی که دو فصل اول این سریال را بهیادماندنی و شوکهکننده کرد قرار میگیرد. کتاب مارگارت اتوود، کتاب کلاستروفوبیکی است. اما طبیعتا وقتی اقتباسِ تلویزیونی آن قرار است بیشتر از کتاب ادامهدار باشد، مجبور است افقش را گسترش بدهد، کاراکترهای جدیدی معرفی کند و دنیاسازی کند. اینکه سریال قرار است به مرور از حس و حال بسته و تنگ و خفهی کتاب فاصله بگیرد، اتفاقی است که دیر یا زود میافتاد. چیزی که طرفداران از جمله من را برای آیندهی سریال نگران کرده است مربوط به جون میشود: با جدی شدن نقش مقاومت، نقش جون چه میشود؟ راستش من عاشق تماشای سریالی هستم که الیزابت ماس در آن نقش یک ابرقهرمانِ فمینیست را بازی میکند که یک سری متجاوز و قاتل و شکنجهگر را به سزای اعمالشان میرساند، اما سوال این است که آیا میخواهم «سرگذشت ندیمه» به چنین سریالی تبدیل شود؟ نه. چیزی که من را برای فصل بعد «سرگذشت ندیمه» نگران کرده است به همین ابرقهرمانیشدن سریال برمیگردد. نماهای پایانی اپیزود این هفته که جون، کلاه شنلش را روی سرش میاندازد و با نگاهی خیره به درون مه ناپدید میشود، یکی از آن حرکاتِ ابرقهرمانی/کامیکبوکی است. به نظر میرسد جون در این لحظه تبدیل به ابرقهرمانی میشود که میتواند بدون ترس از دستگیر شدن توسط نگهبانان در گیلیاد چرخ بزند.
«سرگذشت ندیمه» اما بارها بهمان ثابت کرده است که اینجا با یک دنیای واقعی سروکار داریم و چیزی که میبینید یک سریال تلویزیونی نیست. اما «سرگذشت ندیمه» با نمای پایانی اپیزود آخر وارد دنیایی میشود که در آن تمام وحشتهایی که شخصیت اصلی تجربه کرده است، حکم چیزی بیشتر از قتل عموی پیتر پارکر را ندارد. دنیایی که شخصیت اصلی فقط به خاطر اینکه شخصیت اصلی است میتواند از مرگ قسر در برود. دنیایی که گرفتار شدن در واقعیت جای خودش را به سناریوی باشکوه شکستن زنجیرهای بردگی و پرواز به سوی آزادی میدهد. این داستان هیچ مشکلی ندارد. تکرار میکنم: هیچ مشکلی. اما «سرگذشت ندیمه» نشان داده است که چنین داستانی نیست. «سرگذشت ندیمه» دربارهی فانتزی مبارزه با یک حکومت گیلیادی نیست، بلکه دربارهی زندگی روتین و نرمالِ ساکنان چنین دنیایی است. دربارهی لایهبرداری و موشکافی یک حکومت توتالیتر است. دربارهی این نیست که ماجرای گیلیاد بالاخره به کجا ختم میشود، بلکه دربارهی وضعیت فعلی آن است. آیندهی جون و گیلیاد در کتاب آنقدر بیاهمیت است که مارگارت اتوود اولی را مبهم میگذارد و دومی را به عنوان اتفاقی بزرگ جدی نمیگیرد. بالاخره گیلیاد اولین سیستم اینشکلی نیست که در تاریخ داشتهایم و آخرینش هم نخواهد بود. گیلیادها بالاخره سقوط میکنند. سوال اصلی که مارگارت اتوود میخواهد به آن بپردازد این است که چنین سیستمی چگونه به وجود میآید (تا متوجه شکلگیری آن در اطرافمان در دنیای واقعی آن شویم) و حس زندگی کردن در چنین سیستمی چه شکلی است.
این در حالی است که کاراکتر جون با زندگی وحشتناکِ نرمالش شناخته میشود. آدمهای زیادی در تاریخ و همین حالا زندگیای شبیه به جون داشتهاند و دارند، اما این وحشت برای آنها آنقدر عادی و معمولی شده است که شاید حتی دیگر خودشان هم متوجه آن نیستند. یا حداقل کاری از دستشان برنمیآید. جون نمایندهی این زنان است. بنابراین تبدیل کردن جون به یک قهرمان انقلابی قرار است که در پایان بهطرز «دنریس تارگرین»گونهای در جلوی صفِ مبارزه با وایتواکرها قرار بگیرد اشتباه است. جون شخصیت اصلی نیست. او فقط یکی از زنانی است که دوربین بهطور اتفاقی او را از بین هزاران هزار ندیمه پیدا کرده است و تصمیم گرفته دنبالش کند. باز هم میگویم که تبدیل شدن جون به یک مبارز انقلابی اصلا بد نیست و مطمئنا سریال در این صورت کماکان جذاب باقی خواهد ماند، ولی این تغییر در تضاد با ماهیتِ این سریال قرار میگیرد. این همان اتفاقی است که در فصل هفتم برای «بازی تاج و تخت» افتاد. «بازی تاج و تخت» در این فصل به «ارباب حلقهها» تغییر شکل داد. دیگر خبری از جنس داستانگویی واقعگرایانه، پیچیده، غافلگیرکننده و حسابشدهی جرج آر. آر. مارتین با تمرکز روی شخصیت نبود. «ارباب حلقهها» اصلا بد نیست، اما نکته این است که «بازی تاج و تخت» هویت منحصربهفرد خودش را دارد و ناگهان تغییر کردن آن به چیزی که کاملا در تضاد با آن قرار میگیرد، فصل هفتم را به بدترین فصل سریال تبدیل کرد. البته که تمام این گمانهزنیها فقط در صورتی امکانپذیر است که جون یک شبه به زن جاسوسِ قدرتمندی در حد الیزابت جنکینز از «آمریکاییها» (The Americans) تبدیل شود. اگر سازندگان بتوانند داستانگویی باطمانینه و پرجزییات دو فصل قبل را در مسیر تبدیل کردن جون به یک انقلابی ادامه بدهند، این احتمال وجود دارد که سریال کماکان بتواند جنبهی کلاستروفوبیکش را حفظ کند. با این حال، در این موضوع شکی نیست که با باز شدن افق سریال از پایان فصل دوم به بعد، «سرگذشت ندیمه» وارد دوران جدیدی میشود که احتمالا بخش قابلتوجهای از واقعگرایی خفهکنندهاش را از دست میدهد. اتفاقی که البته اگرچه ناراحتکننده است، اما با توجه به فراتر رفتن سریال از کتاب دیر یا زود داشت، ولی سوخت و سوز نداشت.