جدیدترین اپیزودِ سریال The Handmaid's Tale در حالی یکی از نقاط قوتِ گذشتهاش را برمیگرداند که خیلی زود آن را در میان آروارهی نقاط ضعف پرتعدادش نابود میکند. همراه نقد میدونی باشید.
جدیدترین اپیزودِ فصل سوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) که «خانواده» نام دارد یک نقطهی قوتِ بزرگ دارد و یک نقطهی ضعفِ بزرگ (یا در واقع چند نقطهی ضعف که زیر یک چتر قرار گرفتهاند). فصل سوم «سرگذشت ندیمه» بهعنوان فصلِ دلسردکنندهای که کارش را با پشت کردن به تمام خصوصیاتی که آن را در جریان دو فصل اولش به یکی از بهترین سریالهای روز تبدیل کرده بود، شروع کرد و تا حالا حداقل از لحاظ داستانگویی، منهای خط داستانی اِمیلی در کانادا هیچ چیزی جز تصمیمات عجیب و غریب و نقاط ضعف نداشته است. بنابراین وقتی از همان اولین لحظاتِ «خانواده» متوجه شدم که بالاخره فصل سوم بعد از ۶ اپیزودِ آزگار میخواهد یکی از مهمترین نقاط قوتش را برگرداند خوشحال شدم. آیا این میتوانست به این معنی باشد که بالاخره سریال بعد از تلاش برای دوام آوردن از پسلرزههای تصمیم غافلگیرکنندهی جون در فینالِ فصل دوم دوباره دارد خودِ واقعیاش را پیدا میکند؟ آیا سریال بالاخره دارد از روی سطح مواجِ کشتی روی دریا، قدم روی زمین سفتِ خشکی میگذارد؟ آیا تمام چیزهای بدی که در پنج اپیزود گذشته دیدیم چیزی بیش از تقلای سریال برای پیدا کردنِ هویت جدیدش بعد از تصمیم نهایی جون که در تضاد مطلق با ماهیت منبع اقتباسش قرار میگرفت نبود؟ اما درست درحالیکه تنها نقطهی قوتِ اپیزود این هفته را در بغل گرفته بودم، بوسبارانش میکردم و به این سوالات فکر میکردم، کمکم متوجه شدم که از قرار معلوم بازگشت یکی از نقاط قوتِ دو فصل قبل همراهبا بزرگتر شدن نقاط ضعفِ سریال در فصل سوم شده است. حسِ کسی را داشتم که شبانه در جنگل در حین فرار از گرگها و سرما بهطور سراسیمهای بهدنبالِ سرپناهی-چیزی میگردد و درحالیکه دیگر امیدی برای رهایی باقی نمانده است، با یک غار روبهرو میشود. در تایکی غار پناه میگیرد. اما ناگهان غار شروع به لرزیدن میکند، درِ غار از زمین کنده میشود و در هوا بلند میشود و طرف متوجه میشود که در حین فرار از گرگها، در دهان یک هیولای غولآسای خواب، پناه گرفته بود و تا میآید به خودش بجنبد، زبانِ تنومند هیولا شکار باد آوردهاش را به زیر دندانهایش هدایت میکند. من در طول اپیزودِ این هفته در حالی فکر میکردم پناهی را که برای جلوگیری از دیدنِ سقوط آزادِ یکی از سریالهای موردعلاقهام نیاز داشتم به دست آوردهام که خیلی زود پناهگاهم به چرخ گوشتم تغییرشکل داد.
حقیقت این است که «سرگذشت ندیمه» هماکنون در موقعیتی بحرانی قرار گرفته است. اینکه سریالها ممکن است هر از گاهی با افت مواجه شوند، گناه نابشخودی و عیب عجیبی نیست. هرچند این اتفاق برای سریالهایی مثل «سرگذشت ندیمه» که تقریبا هیچوقت در طول دو فصل ابتداییاش (منهای توپیستِ نهایی فصل دوم)، سرنخی دربارهی اینکه یکی از آن سریالهایی است که باید انتظار افت کیفیت روتینش را داشته باشیم نداده بود. همیشه این احتمال وجود دارد که سریالها زمین بخورند. اما معمولا بلند میشوند و زانوهایشان را میتکانند. ولی به محض اینکه زمین میخورند، یک شمارشِ معکوس نامرئی با اعداد دیجیتالی قرمزِ بزرگی فعال میشود. اگر سریال قبل از صفر شدن شمارشگر بلند شد که هیچی، اما اگر بلند نشد یعنی باید خودمان را برای آسیبِ غیرقابلترمیمی آماده کنید. بعضیوقتها آسیبی که سریالها میبینند با یک چسب زخم خوب میشود، اما بعضیوقتها آنها نهتنها آسیبهای جدیای میبینند، بلکه از بیمارستان رفتن و درمانش هم سر باز میزنند. نتیجه کج و کوله جوش خوردن استخوانهای شکسته و لنگ زدن سریال در طول بقیهی زندگیاش است. بعضیوقتها مشکلاتِ یک سریال میآیند و میروند، اما بعضیوقتها آن مشکلات طوری به بخشی از ساختارِ همیشگیاش تبدیل میشوند که دیگر نباید به بهتر شدنش امیدوار بود. هرچه مشکلات یک سریال تدوام پیدا میکنند، بیشتر مشخص میشود که آنها نه یک سری لغزشهای جزیی، بلکه از این به بعد در تار و پودِ سریال رخنه کردهاند. بنابراین همیشه لحظهی سختی برای اینجور سریالها از راه میرسد که منتقد باید حرفی را که دوست نداشت به زبان بیاورد و یک اپیزود را بهعنوان لحظهای که فلان سریال از خط قرمزِ غیرقابلبازگشتش عبور کرد معرفی کند؛ لحظهای که منتقد باید بعد از نگاه انداختن به جواب آزمایشهای سریالِ بیمارش، به بستگانش که بیرون اتاق عمل منتظر نشستهاند و از قضا خودش هم جزوشان است خبر بدهد که مرضی که گرفته است یک سردرد معمولی نیست، بلکه ناشی از یک تومور مغزی بدخیم است. اگرچه هنوز هفت اپیزود دیگر از فصل سوم باقی مانده است و احتمال دارد که فصل سوم اپیزودهای به مراتب بدتری را ارائه کند که ضعفهای اپیزودهای این هفته در مقایسه با آن عادی به نظر برسند و البته همانقدر هم احتمال دارد که دوباره دلگرمکننده ظاهر شود (هرچند چشمم آب نمیخورد)، ولی مجبورم اپیزود ششم فصل سوم «سرگذشت ندیمه» را بهعنوان اپیزودی که در آن مشکلاتِ این سریال رسما از حالت موقت در آمدند و به حالت دائمی وارد شدند معرفی کنم.
چیزی که قضیه را سختتر میکند این است که این بلا دارد سر سریالی میآید که تقریبا به جز توموری که در مغزش لانه کرده است، در دیگر ناحیههای بدنش کاملا سالم است. اینکه سریالی مثل «مردگان متحرک» در حالی از لحاظ داستانگویی لنگ بزند که همزمان اکثر اپیزودهایش از لحاظ پروداکشن و جلوههای ویژوال (آهوی معروف را که هنوز فراموش نکردهاید؟!) همچون یک پروژهی دانشجویی آخرهفتهای به نظر برسد یک چیز است، اما اینکه سریالی مثل «سرگذشت ندیمه» سکانس به سکانس از لحاظ بصری خیرهکننده و از لحاظ ایدهپردازی عمیق به نظر برسد اما تمام آنها را هدر بدهد چیز دیگری است؛ مخصوصا اپیزود این هفته. تقریبا تمام اپیزودهای «سرگذشت ندیمه» بهطور پیشفرض از نظر بصری نفسگیر هستند، اما اپیزود این هفته در این زمینه منحصربهفرد است. حداقل فعلا مهم نیست که سریال چقدر از لحاظ سناریو کمبود دارد. «سرگذشت ندیمه» در حال حاضر هرچه نباشد، قادر به خلقِ تصاویری است که به چشم هجوم میآورند. تصاویری که تکتکشان برای قاب شدن در ابعاد بزرگ روی دیوار طراحی شدهاند و تکتکشان برای بیدار کردن اسب وحشی خیالپردازیهای دستوپیایی تماشاگرانش و رها کردن آنها برای دویدن و جفتک زدن در کوه و دشت کافی هستند. اپیزود این هفته که برای تنوع بهجای بوستون، در واشنگتنِ جمهوری گیلیاد جریان دارد حاوی همان تصاویری است که حکم «مانی شات»های متریالهای تبلیغاتی فصل سوم را داشتند؛ مکان فوقالعادهای برای به نمایش گذاشتن گیلیاد در بالاترین درجهی قدرت و نفوذش. همان برلین رویاهای هیتلر که با وجود برنامهریزی شدن هیچوقت به واقعیت تبدیل نشد حالا در قالبِ واشنگتنِ گیلیاد به حقیقت پیوسته است. از تصاویرِ جایگزین شدن بنای «یادبود واشنگتن» با یک صلیبِ سفیدِ غولآسا تا ارتشی از ندیمهها که درست روبهروی بنای یادبود آبراهام لینکن که حالا تخریبشده است، در همان جایی که زمانی مارتین لوتر کینگ سخنرانی معروفش را در سال ۱۹۶۳ ایراد کرد روی زمین زانو زدهاند. از ایستگاه مرکزی قطار واشنگتن که ظاهرا در جمهوری گیلیاد بازسازی شده است و بهجای مینیمالیستی مُدرنی تبدیل شده که البته دایرههای قرمزی در آن تعبیه شده است که ندیمهها باید در محدودهی آن همچون چمدانها و داراییهای مسافران منتظرِ صاحبانشان بنشینند تا خودِ فضای شلوغ و متنوعترِ واشنگتن در مقایسه با بوستون که اجازه میدهد گوشهی دیگری از این دنیا را ببینیم. از صحنههای فیلمبرداری فیلم پروپاگاندا در مقابل آن مجسمهی بالدارِ مرمری سفید که بهطرز خندهداری بیش از اندازه پُرآب و تاب و فریبکارانه است تا صحنهی گفتگوی فرمانده واترفورد و سرینا جوی در اتاقِ سرینا جوی؛ کارگردان این اپیزود با فیلمبرداری فرمانده واترفورد درحالیکه بازتاب کوچکتر و کوتاهترِ سرینا جوی را در آینهی کنار دستش میبینیم به خوبی بهطرز نامحسوسی به این نکته اشاره میکند که اگرچه سرینا جوی فکر میکند که به اندازهی شوهرش قدرت دارد یا در ظاهر اینطور به نظر میرسد، اما همزمان ازطریق تصویر به عدم برابری و عدم تعادل بینشان اشاره میکند. سرینا شاید قدرت داشته باشد؛ اما تمامش چیزی جز توهم نیست؛ چیزی جز بازتابِ قدرت واقعی نیست.
مهمترین نقطهی قوتِ این اپیزود که مثل زیباییاش در پایان دردِ خاصی را ازش دوا نمیکند بازگشتش به همان ساختارِ اپیزودیکِ دو فصل قبل بعد از پنج اپیزود وقفه است. در نقد پنج اپیزود اولِ این فصل نوشتم که «سرگذشت ندیمه» وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که اپیزودهایش را به یکی-دو سوژهی محدود اختصاص میدهد و ته و توی آنها را با تمام جزییات در میآورد. ولی سریال از آغاز فصل سوم، حالتِ سرگردانی به خودش گرفته بود. دقیقا مشخص نبود هر اپیزود بهطور مشخص دربارهی چه شخصیتی، دربارهی چه احساسی و دربارهی چه بحرانی است. خوشبختانه اپیزود ششم از هر مشکلی رنج ببرد، در این زمینه مشکلی ندارد. این اپیزود هرچقدر هم بد باشد، باز میدانیم بهجای تماشای یک داستانهای پراکنده و نامنظم، در حال تماشای چه چیزی هستیم و هدفِ اپیزود چه چیزی است. تمام تمرکزِ «خانواده» به سفر دار و دستهی فرمانده واترفورد و سرینا و جون و عمه لیدیا و دیگران به واشنگتن معطوف شده است. اگرچه فصل دوم با تصمیمِ جون برای ماندن و مبارزه کردن با نویدِ تغییر به پایان رسید، ولی فصل جدید هنوز نتوانسته این قول را به حقیقت تبدیل کند؛ حتی سوختن و فروپاشی خانهی واترفوردها هم باعث نشد تا جون برای مدت زیادی از آنها دور بماند. تا به این ترتیب دوباره به فرمول همراهی جون با واترفوردها به بهانهی دیگری بازگردیم. از یک طرف با این موضوع که انقلابِ جون به این زودیها قرار نیست اتفاق بیافتد و این تغییرِ بزرگ، سلانهسلانه به واقعیت تبدیل خواهد شد (تازه اگر شود) مخالف نیستم. ولی از طرف دیگر هم این فصل در پنج اپیزود گذشته موفق نشده بود تا جلوی درگیری جون با واترفوردها را از افتادن به ورطهی تکرار بگیرد. پس همین که در «خانواده» به واشنگتن سفر میکنیم، فرصتی برای تزریقِ انرژی بسیار مورد نیازی بود که این فصل باید زودتر از اینها دریافت میکرد. پس در جریان این اپیزود نهتنها بهطور مفصل با سازوکار گیلیاد در پایتختش آشنا میشویم، بلکه میدانیم که تمام هدفِ جون استفاده از این سفر بهعنوان فرصتی برای عوض کردنِ نظرِ سرینا دربارهی پافشاریاش روی باز پس گرفتنِ نیکول از کانادا است. در همین حین، این اپیزود علاوهبر اینکه احساساتِ سرینا برای باز پس خواستن نیکول را ازطریق اقامت آنها در خانهی فرمانده جُرج و همسرش که چندین بچهی قد و نیمقد دارند بررسی میکند، بلکه ازطریقِ گفتگوهای فرمانده واترفورد و فرمانده جُرج کمی بیشتر با سلسلهمراتبِ رهبری گیلیاد آشنا میشویم. پس این اپیزود هرچه نباشد، حداقل خیلی محکمتر از پنج اپیزود قبل حواسم را به خودش جلب کرد، ولی حتی تنها نقطهی قوتِ «خانواده» نهتنها از شدت نقاط ضعفش نکاسته است، بلکه به هرچه واضحتر شدن آنها کمک کرده است. «خانواده» ادامهدهندهی همان مشکلات داستانی پنج اپیزود قبل است، اما با این تفاوت که ساختار منظمتر این اپیزود باعث شده تا آنها خیلی تابلوتر دیده شوند و تاثیر منفی شدیدتری بگذارند. اگر در جریان پنج اپیزود قبل دقیقا نمیدانستی که داری از کجا ضربه میخوری، در این اپیزود میتوانی ضربهزننده را با رزولوشن فولاچدی و در حالتِ سوپراسلوموشن ببینی.
«خانواده» تصاویرِ نفسگیر زیادی دارد، اما شاید مرکزیترین تصویرش آن دهانبندهای قرمزِ ندیمههای واشنگتن است. آن را برای اولینبار بلافاصله بعد از رسیدن جون و عمه لیدیا به واشنگتن میبینیم؛ درحالیکه عمه لیدیا طوری با چشمانی خوشحال به دهانبندهای ندیمههای واشنگتن نگاه میکند که انگار دارد پیشرفتشان نسبت به بوستون در امرِ ندیمهآزاری را تحسین میکند، جون وحشتزده به نظر میرسد. دوباره آن را وقتی میبینیم که ندیمهی فرمانده جُرج که جون در اتاقش اقامت دارد، دهانبندش را برمیدارد و زیر آن با حلقههای فلزیای روبهرو میشویم که دهانِ زن بیچاره را به هم دوخته و بسته است. «خانواده» در آن دسته اپیزودهای کلاسیکِ «سرگذشت ندیمه» قرار میگیرد که در جریانِ آن با مراسم و سنت و باور و قانون و ظلمِ سیستماتیکِ مندرآوریِ ترسناکِ تازهای که در گیلیاد بهطور مرتب اجرا میشود آشنا میشویم؛ از اولینش که به مراسم تعرضِ ماهیانهی فرماندهها به ندیمههایشان اختصاص داشت گرفته تا مراسم ازدواج دخترهای نوجوانِ زیر سن قانونی در فصل قبل. این اپیزودها را دوست دارم چون نهتنها برخی از ترسناکترین فعالیتهای فرقهای گیلیاد را در آنها میتوان یافت، بلکه آنها دروازهای به طرز فکرِ و جامعهشناسی این دنیا و ساکنانش هستند. بزرگترین چالشِ این اپیزودها این است که با تمام اتفاقات شوکهکنندهشان، منطقشان را حفظ کنند تا بهجای بدل شدن به یک فیلم ترسناک خشک و خالی که میخواهد از شکنجه برای جلب توجه استفاده کند، حرفی برای گفتن با خشونتشان داشته باشند. متاسفانه این اتفاق در رابطه با «خانواده» و آن دهانبندها و حلقههای فلزی نیافتاده است. و بزرگترین مشکلِ این اپیزود با آن حلقههای فلزی لعنتی آغاز و تمام میشود. این اتفاق در حالی میافتد که با دیدنِ دهانبندها در ایستگاه قطار خوشحال شدم که خب، ظاهرا این اپیزود علاوهبر چارچوب منظمش، قرار است یکی دیگر از مولفههای «سرگذشت ندیمه» که سرک کشیدن به گوشههای ناشناختهی مورمورکنندهی گیلیاد است را هم انجام بدهد. «سرگذشت ندیمه» قبل از فصل سوم، استادِ هرچه وحشتناکتر کردن اوضاع قهرمانانش در گیلیاد بدون اینکه از قدرتِ وحشتش کاسته شود یا بینندگان در برابرش سِر شوند بوده است. اپیزود این هفته هم انگار مأموریت دارد تا فیتیلهی وحشت را برای چندمین بار بیشتر از جایی که فکر میکردیم دیگر بیشتر از آنجا ندارد بالا بکشد. تنها جایی که ما تاکنون در طول سریال دهانبند دیدهایم، از آن بهعنوان نوعی مجازات استفاده شده است. مثلا در اپیزود سوم فصل اول، امیلی دهانبند دارد. او علاوهبر اینکه در جریان دادگاه سی ثانیهایاش نمیتواند از خودش دفاع کند، بلکه در حین تماشای اعدامِ معشوقهاش هم نمیتواند از ته حلق ضجه و زاری و شیون کند و احساس انزجارش را بیرون بریزد؛ گیلیاد حتی اجازهی آزادانه اشک ریختن و عزاداری کردن را هم از او سلب میکند. هنوز هر وقت به آن صحنه فکر میکنم موهای تنم سیخ میشود (واقعا چرا این سریال باید از آن سکانس به اینجا سقوط کند!). دفعهی بعدی هم در جریان اپیزودِ افتتاحیهی فصلِ دوم بود که جون و تمام ندیمههای دنبالهروی جون که از سنگسار کردن جِنین سر باز زده بودند، مجبور بودند با دهانبند به مصاف با اعدامِ دستهجمعیشان بروند.
پس با اینکه در دنیای جون، تمام حق و حقوقِ ندیمهها ازشان گرفته شده است، اما حداقل صدایشان را تا وقتی که جرم بزرگی مرتکب نشده باشند در اختیار دارند. آنها میتوانند در خیابان با همراهِ خریدشان دربارهی آبوهوا حرف بزنند یا در فروشگاه با دیگر ندیمهها غیبت و دسیسهچینی کنند. اما اگر فکر میکردید که وضعیتِ ندیمهها از چیزی که هست بدتر نمیشود اشتباه میکردید. چون ظاهرا هرچه به پایتخت گیلیاد، هرچه به مرکز گیلیاد، هرچه به هستهی فساد نزدیکتر شویم، اوضاع سختتر و بستهتر میشود. ندیمههای واشنگتن حتی قادر به صحبت کردن هم نیستند. این دهانبندهای قرمز هر چیز هولناکی که باید بهش فکر کنیم را منتقل میکنند. ولی مشکل از جایی آغاز میشود که سریال به این دهانبندهای پارچهای بسنده نمیکند، بلکه تصمیم میگیرد تا پایش را یک قدم فراتر بگذارد و خودِ دهانِ ندیمهها را هم با حلقههای فلزی به هم بدوزد. این دیگر زیادروی است. نهتنها این حرکت جلوی تکلمِ آنها را میگیرد، بلکه جلوی کاملا جلوی باز کردن دهانشان را نیز میگیرد. دقیقا مشخص نیست که آیا این حلقهها دائمی هستند یا قابلجدا شدن هستند. ولی از آنجایی که ندیمهی فرمانده جُرج تلاشی برای در آوردنِ آنها برای جواب دادن به سوالاتِ جون نکرد، پس میتوان به این نتیجه رسید که یا آنها دائمی هستند یا حتی اگر موقتی هم باشند، ندیمهها بدون اجازه نمیتوانند آنها را جدا کنند. هرچه هست، از آنجایی که سریال در پرداختن به این موضوع به یکی-دوتا صحنهی شوکهکننده بسنده میکند، پس میتوان نتیجه گرفت که آنها دائمی هستند و سریال هیچ علاقهای نداشته تا با موقتی کردن آنها، از شدتِ وحشتشان بکاهد. «سرگذشت ندیمه» همیشه فقط یک میلیمتر با بدل شدن با یک فیلمِ ترسناک تمامعیار فاصله داشته و با این صحنه که انگار از دلِ فیلمهای بادی هارری مثل «اره» بیرون آمده است، یک میلیمتر که چه عرض کنم، ۱۰ متر آنطرفتر قدمش را پایین میآورد. با وجود اینکه جون تمام تلاشش را میکند تا حس انزجارش را مخفی نگه دارد، ولی برای لحظاتی به نظر میرسد که کنترل صورتِ جون دست خودش نیست. حس انزجار جون فرقی با حس ما در آن لحظه ندارد. فقط مشکل این است که حلقههای فلزی پیچیدهشده به دور لبهای ندیمهها فقط در حد یک لحظهی منزجرکنندهی گذرا کار میکند و به محض اینکه شروع به فکر کردن دربارهی آن میکنی از لحاظ منطقی فرو میپاشد. وقتی با دنیای واقعگرایانهای مثل «سرگذشت ندیمه» سروکار داریم، وقتی گیلیاد رسما حکم نسخهی آینهای دنیای واقعی خودمان چه در طول تاریخ و چه در زمان حال را دارد، پس عناصرِ ترسناکش باید از منطقِ قابلهضمی بهره ببرند. مشکلِ حلقههای فلزی این است که از هیچ منطقی بهره نمیبرند و صرفا جهت شوکه کردن لحظهای مخاطب خلق شده است. اینکه ندیمهها مجبور به بستنِ دهانبند در ملعِ عام شوند یک چیز است؛ همان دهانبندِ خشک و خالی آنقدر نسبت به زندگی نرمالِ جون در بوستون متفاوت است که نگاههای وحشتزدهی جون به آن با عقل جور در میآید. اما بستنِ دهان ندیمهها با حلقههای فلزی چیز دیگری است که ریشه در منطقِ دنیای سریال ندارد.
ندیمههایی که دهانشان با حلقه بسته شده نمیتوانند غذای جامد بخورند؛ چیزی که خود آنها و بچههای احتمالیشان را در خطر میاندازد. آنها نمیتوانند دندانهایشان را مسواک بزنند که بهمعنی عفونتِ دهان و دندان است و آنها بیوقفه در خطرِ خفهگی قرار دارند. آنها نمیتوانند خمیازه بکشند، عطسه کنند یا با تحمل کردن مقدار زیادی درد یا پارگی پوست و گوشتشان، چیزی را قورت بدهند. بماند که حتی تصورِ یک سرماخوردگی ساده درحالیکه دهانت با آن حلقهها بسته است وحشتناک است. این موضوع در تضادِ مطلق با اهمیتِ ندیمهها در گیلیاد قرار میگیرد. ندیمهها شاید بدبختترین اعضای جامعهی گیلیاد باشند، ولی آنها همزمان باارزشترین اعضای جامعه هم هستند و مهمترین ارزشِ ندیمهها قدرتِ حاملگیشان و به دنیا آوردنِ بچههای سالم است. ما قبلا دیدهایم که عمهها با ندیمههایی که حامله هستند با چه عزت و احترام و مراقبتی رفتار میکنند. حتی تصورِ به خطر انداختنِ سلامتِ بدنِ ندیمهها در گیلیاد هم سخت است. مخصوصا باتوجهبه اینکه دهانبندهای معمولی دقیقا همان کاری را میکنند که حلقههای فلزی انجام میدهند. با این تفاوت که آنها دردسرها و خطراتِ حلقههای فلزی را ندارند. حتی بُریدن زبان هم روش عاقلانهتری برای خفه کردن ندیمهها است. مشکل من با حلقههای فلزی این نیست که بیش از اندازه ظالمانه و خشن هستند. «سرگذشت ندیمه» قبلا بارها نشان داده که گیلیاد جای گل و بلبلی نیست و همیشه باید خودت را برای اتفاقات بدتر آماده کنی. مشکل من با حلقههای فلزی این است که با متود کاری گیلیاد و منطقِ دنیای این سریال همخوانی ندارد. یا نویسندگان از این طریق قصد شوکه کردن مخاطبانشان را داشتهاند یا نیتِ خوبی داشتهاند اما به محض اینکه این ایده به ذهنشان خطور کرده، آن را اجرا کردهاند و به جایگاهش در دنیای سریالشان فکر نکردهاند. یا شاید متوجهی مشکلاتش شدهاند، اما جدیشان نگرفتهاند.
یکی از گفتههای مشهور ماراگارت اتوود این است که تمام وحشتهای حاضر در «سرگذشت ندیمه» ریشه در نمونهای واقعی در طول تاریخ دارد. ولی نه من و نه برخی از طرفداران سریال در جستجوهایشان با نمونهای واقعی از بستن دهان با حلقههای فلزی در طول تاریخ روبهرو نشدهاند. بالاخره وقتی سریال در فینالِ فصل دوم تصمیم گرفت تا صرفا جهتِ دنبالهسازی، جون را با ماندن در گیلیاد مجبور به گرفتن تصمیم غیرواقعگرایانهای کند و بعد او را با تمام نافرمانیها و هرجومرجهایی که درست کرده بود با تقریبا هیچ مجازاتی زنده نگه دارد و سپس برای اینکه داستانِ سرینا از جون جلو نزند، او را مجبور کند تا بعد از تحول بزرگش در فینال فصل دوم، دوباره به همان سرینای غیرقابلرستگاری فصل اول بازگردد، طبیعتا روزی فرا خواهد رسید که «سرگذشت ندیمه» به «اره» تبدیل میشود و آن روز، امروز است. اما مشکلِ این اپیزود وقتی بغرنجتر میشود که میبینیم سریال حتی در پرداخت عناصرِ واقعگرایانهاش هم تاثیرگذاری سابقش را ندارد. تصاویر دهانبندها در ابتدای اپیزود بالاخره در پایان اپیزود نتیجه میدهد: عمه لیدیا یک دهانبند میآورد و آن را به دور نیمهی پایینی صورتِ جون میبندد. صحنهی هولناکی است. درحالیکه عمه لیدیا، سگکهای دهانبند را در پشتِ گردن جون میبندد، آدم میتواند فرو رفتن دهانبند در گوشتِ جون را ببیند. الیزابت ماس که از نمای اکستریم کلوزآپ به تصویر کشیده میشود، با بازی صورتش در این صحنه غوغا میکند. هرچه دهانبند بیشتر فشار میآورد، روشنایی چشمهای او هم کمنورتر میشود. ما در حال تماشای ساکت کردنِ جون هستیم. تقریبا بلافاصله بعد از این صحنه، به سکانس جون در مقابل یادبود آبراهام لینکن کات میزنیم. در آغازِ این سکانس جون را میبینیم که دهانبندش را میگیرد و آن را به زیر چانهاش پایین میآورد. چی شد؟ بله، همان دهانبندی که صحنهی قبل طوری آن را بهعنوان چیزی آزاردهنده و خفهکننده به تصویر کشیده بود، حالا بیشتر شبیه شال گردنِ لطیف و راحتی است که ندیمهها هر وقت عشقشان کشید و خسته شدند میتوانند آن را به زیر چانهشان پایین بکشند.
نتیجه نمونهی فوقالعادهای از رخت بستن عواقب و ترس از سریال است. از آنجایی که هیچ معنایی در فراسوی این دهانبند وجود ندارد و از آنجایی که این دهانبند عملا هیچ کاری نمیکند و به پرداخت هیچ احساس و داستانی منجر نمیشود، پس تمام احساسات و فوریتی که خرجِ سکانس بستن دهانبند توسط عمه لیدیا شده بود به نتیجهای نمیرسند. به این ترتیب نهتنها سریال تبدیل به یکی از آن داستانهایی میشود که تنها چیزی که برای عرضه دارد شکنجههای توخالی است، بلکه بعد از اینکه بارها میبینیم کاراکترها بهراحتی از عواقب شکنجههایشان قسر در میروند، دیگر نمیتوانیم اتمسفرِ خفقانآور این دنیا را لمس کنیم. صحنهی جلوی یادبود لینکلن به بهترین شکل ممکن چیزی که «سرگذشت ندیمه» به آن تبدیل شده است را تعریف میکند: یک سری تصاویرِ وحشتناک که هیچ عواقبی در پی ندارند. اتفاقی که در رابطه با دهانبندها در این اپیزود کیافتد دستکمی از ماجرای دنریس تارگرین و قدمگاه پادشاه در فصلِ فینالِ «بازی تاج و تخت» ندارد. همانقدر که کشتارِ بیسابقهی آنجا به خاطر داستانی که تمرکزش را فقط روی شوکه کردن مخاطب گذاشته بود پوشالی بود، به همان اندازه هم «سرگذشت ندیمه» در این اپیزود ترس و تنشی پوشالی تحویلمان میدهد. «سرگذشت ندیمه» حالا به سریالی تبدیل شده که اگرچه در تصاویر فراوانی از درد و رنج و تروما و اضطراب غلت میزند و حمام میکند، اما علاقهای به انجام کار سختِ بررسی اینکه این تروماها چگونه انسانها را تحت تاثیر قرار میدهند و زندگی کردن با انها چه شکلی است ندارد. سریال بارها و بارها در حالی به تصاویر منزجرکنندهاش از درد و تنزل باز میگردد که عواقبِ آنها را دنبال نمیکند. نتیجه به داستان اکسپلوتیشنواری منجر شده که انگار هدف ما از تماشای این تصاویرِ وحشیانه، هیجانزدگی است. اگر «سرگذشت ندیمه» در دنیای «اره» جریان داشت مشکلی نبود، ولی کل ماهیتِ «سرگذشت ندیمه» دربارهی بررسی وحشتِ یک دنیای دستوپیایی کاملا کاملا واقعگرایانه است و به محض اینکه سریال از شبیهساز زندگی کردن در گیلیاد به استفاده از گیلیاد بهعنوان آنتاگونیستی در مایههای جیگساو برای شکنجههای خلاقانه و جذاب برای قربانیانش استفاده کند تبدیل شود کارش ساخته است. همین که جون در پایانِ فصل دوم تصمیم گرفت تا در گیلیاد بماند و به مبارزه با سیستم بپردازد خودش بهتنهایی در تضاد با ماهیت «سرگذشت ندیمه» قرار میگیرد، اما حداقل کاری که سریال از این بعد میتوانست انجام بدهد این بود که داستانِ انقلاب جون را در چارچوب همان گیلیادِ خطرناکِ گذشته روایت کند.
گناهِ این اپیزود وقتی شدیدتر میشود که تصویرِ جون در حال پایین کشیدنِ دهانبند در جلوی یادبود لینکلن یکی دیگر از مشکلاتِ فصل سوم «سرگذشت ندیمه» را در یک لحظه خلاصه میکند: عواقب گیلیاد دربارهی همه به جز جون صدق میکند. اگر استفاده از دهانبندها برای همه همینقدر راحت بودند مشکلی نبود. ولی این اپیزود در حالی با به تصویر کشیدنِ این دهانبندها بهعنوان اتفاقِ وحشتناکِ جدیدی برای ندیمههای واشنگتن آغاز میشود و بعد در حالی روی این موضوع در صحنهی بستن دهانبند جون توسط عمه لیدیا تاکید میکند که درنهایت چیز خاصی از آب در نمیآید. اما ماجرای دهانبند تنها چیزی که در این اپیزود در رابطه با بهره بردن جون از محافظت شخصی نویسندهها داریم نیست. این موضوع دربارهی دعوای پُرسروصدایی که جون و سرینای پای مجسمهی آبراهام لینکن دارند هم حقیقت دارد. وقتی این دو شروع به بلند کردن صدایشان برای یکدیگر میکنند و صدایشان بهلطف صدابرداری بینظیرِ سریال در فضای باز پژواک پیدا میکند فکر میکردم که آنها تنها هستند. هرچند نباید چنین فکری میکردم. بالاخره چگونه یک ندیمه و همسر به این راحتی میتوانند در چنین مکانی تنها باشند. حتی اگر آنها تنها بودند هم مشکلِ منطقی این صحنه به شکل دیگری پابرجا میماند. اما به محض اینکه داد و بیدادهای جون و سرینا پای مجسمه به پایان میرسد، آنها برمیگردند و میبینیم که آنها درست در نزدیکی اگر نه هزاران، حداقل صدها ندیمهها بودهاند و تصور میکنم که آن دور و اطراف عمهها و نگهبانانِ قابلتوجهای برای حفظ نظم حضور دارند. وقتی خطر در این دنیا که کل ماهیتِ شرورانهی گیلیاد با آن شناخته میشود و اولین و مقدسترین قانونِ این دنیاست اینقدر راحت دستکم گرفته میشود، به زور میتوان به چیز دیگری اهمیت داد.
پس اپیزود این هفته، اگر تا حالا شک و تردید هم داشتیم بالاخره رسما تایید میکند که فصل سوم علاوهبر تمرکز کردن روی ردیف کردنِ لحظاتِ شوکهکنندهی پوچ و فاصله گرفتن از واقعیتِ سفت و سخت دنیایش (حلقههای فلزی)، چقدر راحت اجازه میدهد تا کاراکترِ اصلیاش از عواقب قوانین وحشتناک دنیایش جان سالم به در ببرد (دهانبند و داد و بیداد پای مجسمه). اما هنوز ادامه دارد. مشکلِ فصل سومِ «سرگذشت ندیمه» در زمینهی عدم اعمال شدن قوانین گیلیاد روی جون که منجر به کاهشِ تهدیدبرانگیزی دنیا شده به گیلیاد خلاصه نمیشود، بلکه دربارهی آنتاگونیستهای انسانی سریال هم صدق میکند. این یکی دیگر از مشکلاتِ فصل سوم است که اپیزود این هفته بهطرز واضحی روی آن مهر تایید میزند. در اواخر این اپیزود شاهد لحظهی دونفرهای بین جون و عمه لیدیا هستیم؛ منظورم همان صحنهای است که جون متوجه میشود که باید مثل دیگر ندیمههای واشنگتن، دهانبند داشته باشد. جون درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده است، با حالتِ فروافتادهای از عمه لیدیا میپرسد: «تو خودت میخوای که همهی ما را ساکت کنن؟». بعد عمه لیدیا که ما همواره او را بهعنوان شخصِ شدیدا مومن و عبوس و یکدندهای در اجرای ارزشهای مردسالارانهی گیلیاد میشناختیم، بغض میکند و زمزمه میکند: «نه، نمیخوام». سپس عمه لیدیا کنار جون روی تختخواب مینشیند و با ناراحتی تعریف میکند که چقدر سفر به واشنگتن خستهکننده بوده است: «وقتی خسته میشم، سعی میکنم به این فکر کنم که چه کار خوبی میتونم تو دنیای خدا انجام بدم. اگه فقط بتونم به یه نفر هم کمک کنم برام کافیه». و بعد درحالیکه دستش را به دور جون میاندازد و آنها پیشانیهایشان را به هم میچسبانند و گریه میکنند ادامه میدهد: «من به فکر تو هستم عزیزم».
این سکانس هر بلایی که سر از بین رفتن جذابیتِ این سریال در فصل سوم آمده است را در خود خلاصه کرده است؛ این صحنه، باورنکردنی آغاز میشود، گیجکننده ادامه پیدا میکند، کلافهکننده جلو میدهد و عصبانیکننده به پایان میرسد. ظاهرا سریال با این صحنه میخواهد عمه لیدیا را انسانسازی کند؛ ظاهر میخواهد کمی ظرافت به درون کاراکتری که زمانی یک آنتاگونیستِ تمامعیار بود تزریق کند و او را به کاراکتر پیچیدهتری تبدیل کند. این حرکت روی کاغذ هیچ عیبی ندارد. یادم میآید سریال در انجام این کار با کاراکتر سرینا جوی در فصل دوم آنقدر موفق بود که او کمکم به کاراکتر بسیار هیجانانگیزتری در مقایسه با خودِ جون تبدیل شده بود و حتی جایگاه جون را بهعنوان شخصیتِ اصلی گرفته بود. اما یک زمانی است که داستان در عین یادآوری تاریکی درونِ کاراکترش، در آن بهدنبال اندک بُرادههای روشنایی میگردد یا در عین یادآوری تاریکی، به مسیر تراژیکی که به تحولِ او به طرفِ تاریکی منجر شده میپردازد، اما یک زمانی هم است که سریال بدون هرگونه مقدمهچینی و ظرافتی، سعی میکند بهطور ناگهانی صحنهای خلاف چیزی که همیشه از یک آنتاگونیست دیدهایم را برایش بنویسد تا او را پیچیدهتر جلوه بدهد. اتفاقی که در صحنهی درد و دلِ جون و عمه لیدیا در این اپیزود میافتد، از نوع دومی است. عمه لیدیا از اولین روزی که ندیمههایشان را در «مرکز راحیل و لیه» به دست میگیرد، هیچ کاری جز ساکت کردنِ آنها انجام نداده است؛ جایی که دخترها میتوانند یک چشمشان را به خاطر صحبت کردن از دست بدهند. جون بهتر از هرکس دیگری باید عمه لیدیا را بشناسد؛ عمه لیدیا علاوهبر جون، دوستان جون را هم در طول سریال آزار و اذیت کرده است. بنابراین چرا حرفهای عمه لیدیا اینقدر او را با چنین قدرتی تحتتاثیر قرار میدهد؟ مشکل این است که سریال با این صحنه میخواهد با افشای گوشهای از آسیبپذیری و انسانیتِ عمه لیدیا، جون و در ادامه تماشاگرانش را مجبور به همذاتپنداری با او کند؛ حتی برای چند لحظه. اما همذاتپنداری کردن با عمه لیدیا با فهرست بلند و بالای جنایتهایش ممکن نیست؛ از زندانی کردن زنان علیه خواستهشان تا قطع عضو امیلی به خاطر گرایش جنسیاش. از فراهم کردن شرایط تجاوزهای برنامهریزیشده تا کتک زدنِ زنان به خاطر تخلفات جزییشان. وقتی با چنین هیولای غیرقابلرستگاریای سروکار داریم، کار سختی برای قابلهمذاتپنداری کردن با او داریم.
مهمترین کاری که باید انجام شود این است که پرداخت به انسانیت آنتاگویست، منجر به کاهش شرارتش نشود. یکی از معروفترین نمونههایش را میتوانید در رابطه با کاراکتر لاتسو، همان خرسِ صورتی شرور «داستان اسباببازی ۳» ببینید. یا کاراکتر اندرو کونانان از سریال «ترور جیانی ورساچه». سریال در حالی به گذشتهی تراژیکِ اندرو کونانان میپردازد که این موضوع هیچ چیزی از اعمال خشونتبار و خودشفتگی تهوعآور و غیرقابلتحملش در زمان حال کم نمیکند. اما اتفاقی که در اپیزود این هفتهی «سرگذشت ندیمه» میافتد این است که سریال عملا ازمان میخواهد تا برای چند لحظه ظلمهای عمه لیدیا را فراموش کنیم و با صحنهی احساسی او و جون همراه شویم و دلمان به حالش بسوزد. هدفی که «سرگذشت ندیمه» با پیچیدهتر کردنِ آنتاگونیستهایش دارد قابلستایش است، اما تفاوتِ بزرگی بین پیچیدهتر کردن آنتاگونیستها و خنثی کردن و خاموش کردن قدرتِ تهدیدبرانگیزشان وجود دارد. «سرگذشت ندیمه» در فصل سوم بیشتر به سمت دومی سیر میکند تا اولی. انسانسازی آنتاگونیستها الزاما فقط به ابراز آسیبپذیریشان خلاصه نمیشود. خود سریال قبلا کار خیلی بهتری برای انسانسازی عمه لیدیا انجام داده بود. عمه لیدیا هیچوقت یک آنتاگونیست تکبعدی نبوده که حالا به چنین صحنهای برای پیچیده شدن نیاز داشته باشد. عمه لیدیا تا قبل از فصل سوم مثال فوقالعادهای از نوشتن آنتاگونیستی که شرارتی کاملا انسانی را به نمایش میگذارد بود. اگرچه در ابتدا فکر میکردیم که عمه لیدیا یک شکنجهگر خشک و خالی است، ولی در ادامه میبینیم که او واقعا به کاری که میکند ایمان دارد؛ او مثل تمام آن فرماندهها فیلم بازی نمیکند، بلکه نمونهی بارز کسی است که واقعا به فلسفهی گیلیاد باور دارد. خیلی زود متوجه میشویم که عمه لیدیا با وجود تمام سختگیریاش، ندیمهها را دوست دارد. وقتی که از حضور ندیمههای نابینا یا قطع عضوشده در مراسم دیدار با مهمانان خارجی جلوگیری میشود، عمه لیدیا مخالفت میکند و باور دارد که آنها هم به اندازهی بقیه لیاقت دارند که در مراسم حضور داشته باشند. در اپیزود دوم فصل دوم وقتی در جریان مراسم نگه داشتن سنگ در زیر باران متوجه میشود که جون باردار است، با خوشحالی خودش را به ناقوس میرساند و آن را به صدا در میآورد. اما تاکنون تمام لحظاتِ انسانسازی جون در راستای پیچیده کردن شرارتش قرار میگرفتند. اما چیزی که در این اپیزود اتفاق میافتد در راستای کاهش شرارتش صورت میگیرد. این بدترین اتفاقی است که میتواند برای سریالی مثل «سرگذشت ندیمه» که عملا دربارهی بازماندههای فرمانبردارِ یک سری روانی است بیافتد.
تا وقتی میتوانیم با تقلاهای بازمانده برای دوام آوردن همذاتپنداری کنیم و تعلیق و تنش زندگیاش را لمس کنیم که نیروی متخاصم قدرتمندی وجود داشته باشد، اما به محض اینکه از شرارتِ آنها کاسته میشود یا سریال سعی میکند تا گناهانشان را دستکم بگیرد یا جبههاش را نسبت به آنها مشخص نکند، نتیجه داستان سردرگمکنندهای است که نقطهی ثقلش را از دست میدهد. اما این مشکل آنچنان بد نمیبود اگر به همین یک سکانس و عمه لیدیا خلاصه میشد. یکی-دو اپیزود قبل صحنهی گریه کردنِ عمه لیدیا بعد از کتک زدنِ جنین دربرابر نگاه شگفتزدهی فرماندهها و همسرانشان را داشتیم که آن هم یک لحظهی عجیب دیگر برای انسانسازی غیراُرگانیکِ عمه لیدیا بود. دقیقا چرا فرماندهها و همسرانی که خودشان نقش پُررنگی در آزار ندیمهها دارند باید از دیدن کتک خوردن جنین شوکه شوند. گریه کردن عمه لیدیا به خاطر چه بود؟ به خاطر از دست دادن کنترلش و کتک زدن جنین یا به خاطر ارتکابِ اشتباه کتک زدن جنین جلوی فرماندهها و همسرانشان؟ دقیقا معلوم نیست. آیا پیش رفتن عمه لیدیا تا مرز مرگ بعد از چاقو خوردن از امیلی در تغییر احساساتش نقش داشته است؟ دقیقا معلوم نیست. اما موضوع به عمه لیدیا خلاصه نمیشود و دربارهی سرینا جوی هم صدق میکند. سریال از فصل اول تاکنون در حال اشاره کردن به تحول سرینا به سوی رستگاری بوده است و وقتی هم بالاخره این اتفاق در فینال فصل دوم افتاد، باز دوباره دنده عقب گرفت و او را به وضعیت گذشتهاش بازگرداند. بنابراین سرینا در این فصل در بلاتکلیفترین حالتش قرار دارد؛ سرینای فصل سوم نه تهدیدآمیزی فصل اول را دارد و نه پیچیدگی جذابِ فصل دوم را. دقیقا مشخص نیست که باید چه احساسی نسبت به سرینای فصل سوم داشته باشیم. این ابهام نه یکی از نقاط قوت شخصیتپردازیاش، بلکه ناشی از مشکلاتِ شخصیتپردازیاش است. درگیری درونی سرینا بین احساس پشیمانی کردن از نقش داشتن در ساختن گیلیادی که حالا خودش هم به یکی از قربانیانش تبدیل شده و به دست آوردنِ بچهی ارزشمندی که به خاطر آن گیلیاد را ساخت، درگیری بسیار جذابی بود که کل فصل دوم به آن اختصاص داشت و با انتخابِ سرینا برای رها کردن نیکول برای بزرگ شدن در هر جایی به جز گیلیاد به نتیجه رسید.
ولی حالا سریال در فصل سوم، پیشرفتِ شخصیتی سرینا و جمعبندیاش در فصل قبل ار نادیده گرفته و دارد نسخهی بسیار ضعیفتری از همان درگیری درونی تمامشده را دوباره در فصل سوم تکرار میکند. اتفاقی که افتاده این است که نهتنها سرینا تهدیدآمیزی و صلابتش را از دست داده است، بلکه شخصا فعلا در حالی هیچ اهمیتی به رستگار شدن یا نشدنِ سرینا نمیدهم که سریال با پافشاری جون روی هدایت کردن او به راه راست، تمرکز ویژهای روی آن گذاشته است. این در حالی است که فرمانده واترفورد هم که چند اپیزود قبل از جون برای ترمیم رابطهی زناشوییاش با سرینا مشورت میگرفت، تهدیدِ خاصی حساب نمیشود. عکسِ اتفاقی که برای سرینا و عمه لیدیا افتاده در این اپیزود برای نیک هم میافتد. در این اپیزود در حالی متوجه میشویم که نیک در گذشته نقش پررنگی در جنگ داشته است که بهعنوان یک شخص افسانهای شناخته میشود. اما این در تضاد با چیزی که دربارهی او میدانیم قرار میگیرد. اگر نیک چنین سرباز افسانهای و تاثیرگذاری در جنگ بوده است، پس چرا او بهجای اینکه فرماندهای-چیزی باشد، سریال را بهعنوان راننده آغاز میکند. تازه از کی تا حالا جنگیدنِ نیک در جنگ مقدس گیلیاد راز شده است. طبیعتا کسی که قبل از انقلاب به فرقهی پسران جیکوب پیوسته است، در جنگ هم شرکت کرده است. بماند که کل بنای داستانی این اپیزود آنقدر سست است که به جزییاتش نمیرسد؛ وقتی ماجرای پخش ویدیوی زنده در اپیزود قبل مطرح شد انتظار میرفت که این حرکت وسیلهای برای تحت فشار قرار دادن لوک برای پس دادن نیکول از ترس آسیب رسیدن به جون باشد. اما نه، در این اپیزود متوجه میشویم که این ویدیو به یک اتفاقِ بزرگ بینالمللی تبدیل شده است که پای سوییس را برای مذاکره به ماجرا باز کرده است. حالا معلوم شده کانادا آنقدر از گیلیاد میترسد که حاضر به مذاکره با آنها شده است. اما واقعیت این است که اگر کانادا قرار بود از گیلیاد بترسد باید قبلتر از اینها میترسید. کانادا باید زمانی از گیلیاد میترسید که بهطرز آشکاری به هزاران آوارهی آمریکایی پناه داد. کانادا باید زمانی از گیلیاد میترسید که مشغول طراحی برنامهی دولتی ویژهای جهت کمکرسانی به آوارههای گیلیاد بود. کانادا باید زمانی از گیلیاد میترسید که به مقامات سابقِ ایالات متحده اجازه داد تا در خاکش، عملیاتهایشان که شامل بیرون کشیدن شهروندان گیلیاد میشود را اجرا کند. اصلا چرا کشورهای دنیا باید مجبور به مذاکره کردن با کشوری شوند که حکم کرهی شمالی دنیای واقعی را دارد. «سرگذشت ندیمه» تا وقتی قوی بود که بازتابدهندهی ترسهای دنیا و تاریخ واقعی بود. بنابراین فقط کافی بود در به تصویر کشیدن این ترس کمی لغزش کند تا بلافاصله متوجهی ورودش به وادی فانتزی شویم. تا وقتی قوی بود که بیش از اینکه یک داستان علمی-تخیلی گمانهزن باشد، مستندِ دراماتیکی از زندگی واقعی مردمان تاریخ و زمان حال و احتمالا آینده بود. اما حالا نه گیلیاد، گیلیاد است، نه عمه لیدیا، عمه لیدیا است، نه سرینا، سرینا است و نه جون، جون است. پس «سرگذشت ندیمه» هم «سرگذشت ندیمه» نیست.