نقد سریال The Handmaid's Tale؛ قسمت سوم، فصل دوم

نقد سریال The Handmaid's Tale؛ قسمت سوم، فصل دوم

جدیدترین اپیزود سریال The Handmaid's Tale با تمرکز روی جنبه‌ی تازه‌ای از احساسات جون، به یکی از بهترین اپیزودهای سریال تبدیل می‌شود. همراه نقد میدونی باشید.

اپیزود سوم فصل دوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) که «بار و بندیل» نام دارد اپیزود موردعلاقه‌ام تا اینجای فصل و یکی از بهترین اپیزودهای تاریخ سریال است. بعد از دو اپیزود اول که نقش ادامه‌دهنده‌ی کلیف‌هنگرِ پایانی فصل اول، معرفی کلونی‌ها و قرار دادن کاراکترها در نقاط جدیدشان را داشتند، اپیزود این هفته به موضوع تازه‌ای که شهروندان ظلم‌دیده‌ی جمهوری گیلیاد با آن دست و پنجه نرم می‌کنند می‌پردازد. برخلاف دو اپیزود اول که با وجود تمام داستانگویی بی‌نقصشان مثل همیشه، یک‌جورهایی تکرار همان شکنجه‌ها و بی‌عدالتی‌ها و درگیری‌های روانی و فیزیکی و مشکلاتِ آشنایی بود که قبلا نمونه‌هایشان را دیده بودیم، اپیزود این هفته دست روی موضوعی می‌گذارد که تاکنون فرصتش پیش نیامده بود تا سریال به آن بپردازد. تاکنون کاراکترها در موقعیتی قرار نگرفته بودند تا دلیلی برای پرداخت به آن باشد. این حرف‌ها به این معنی نیست که دو اپیزود اول تکراری بودند و چیز تازه‌ای برای عرضه نداشتند. اتفاقا تمام ماجرای وحشت‌زده کردن ندیمه‌ها از طریق انداختن طناب دار به دور گردنشان و پرده‌برداری از بلایی که سر زنان بارداری که با عمه لیدیا همکاری نمی‌کنند می‌آورند متوجه شدیم که کارخانه‌ی سربه‌زیرسازی گیلیاد خیلی پیشرفته‌تر و چندلایه‌تر از چیزی هست که فکر می‌کردیم. سرکوب پیروزی کوتاه‌مدتِ جون و بقیه‌ی ندیمه‌ها نشان داد که بهای یک لحظه سرپیچی کردن آن‌قدر زیاد است که پیروزی‌های این‌شکلی نه تنها خللی در نظم اعصاب‌خردکن گیلیاد ایجاد نمی‌کنند، بلکه سیستم همچون هیولایی غول‌آسا، این پیروزی‌ها را می‌بلعد و از آن طرف شکست بیرون می‌دهد. به تصویر کشیدن بلایی که سیستم سر سرپیچی‌کنندگان و فراری‌های دستگیرشده می‌آورد کاری کرد دقیقا بدانیم جون با تصمیمش برای فرار خودش را در چه مخمصه‌‌ای قرار داده است. همچنین روزهای سختی که جون در ساختمان روزنامه‌ی بوستون گلوب که در واقع به کشتارگاه بوستون گلوب تغییر کرده بود گذراند، از فراری پرده برداشت که بیشتر از اینکه به رهایی منجر شود، یک نوع خفگی دیگر بود.

اپیزود سوم در دنباله‌ی داستانِ تلاش برای فرار که تاکنون فهمیده‌ایم به اندازه‌ی زندانی‌بودن خسته‌کننده و آزاردهنده و طاقت‌فرساست، روی چیزی تمرکز می‌کند که بازماندگان گیلیاد را هیچ‌وقت رها نمی‌کند و آن هم عذاب وجدان است. عذاب وجدانی که مثل یکی از آن فیس‌باگرهای فیلم‌های «بیگانه» به روحِ بازمانده‌ها می‌چسبند و تصور اینکه چگونه می‌خواهی آن را از خودت جدا کنی یا اینکه چطور می‌خواهی از هیولای چندش‌آوری که به روحت چسبیده است و دست و پاهای باریک و مورمورکننده‌اش را مثل بچه‌ای وحشت‌زده که مادرش را در آغوش می‌گیرد و صورتش را در لباسش دفن می‌کند حلقه زده است خلاص شوی ترسناک است.

چه کسی مثل جون که هنوز داخل مرزهای گیلیاد است و هنوز کاملا از آنجا خلاص نشده است و چه کسی مثل دوستش مویرا که اگرچه خیلی وقت است که از آنجا بیرون آمده است و با اینکه او خیلی سرحال‌تر و خوش‌روتر از کسی است که از کسی مثل او انتظار داریم به نظر می‌رسد، اما در داخل همچون سنگ و کلوخ‌های باقی‌مانده بعد از فروپاشی یک ساختمان می‌ماند. اپیزود این هفته‌ی «سرگذشت ندیمه» درباره‌ی آسیب‌های روانی تجربه‌ی کابوسی مثل گیلیاد و سپس تلاش برای زندگی کردن بعد از آن است. این اپیزود بهمان نشان می‌دهد که حتی اگر این آدم‌ها بتوانند از گیلیاد جان سالم به در ببرند، واقعا نمی‌توانند از آن جان سالم به در ببرند. به عبارت دیگر همان‌طور که عمه لیدیا به ندیمه‌ها قول داده بود، گیلیاد درونِ ندیمه‌هاست. خارج شدن از مرزهای فیزیکی آن تازه آسان‌ترین و معمولی‌ترین و بی‌دردسرترین کاری است که فراری‌ها می‌توانند انجام دهند و مشکل اصلی تازه از جایی شروع می‌شود که متوجه می‌شوی، گیلیاد خونِ جاری در رگ‌هایت نیست که بتوانی آن را از این دست خارج کنی و از دست دیگر، یک بسته خون تازه و غیرآلوده جدید دریافت کنی. گیلیاد تمام پوست و گوشت و استخوان و مولکول‌ها و سلول‌ها و دی‌ان‌ای بازمانده‌ها است که خلاص شدن از دست آن به سختی خلاص شدن از دست بدن فعلی‌تان و به دست آوردن یک بدن جدید است. این اپیزود درباره‌ی این است که حتی وقتی خبری از هیچ‌گونه عمه لیدیا و طناب دار و اجاق گاز و شلاق و مراسم‌های شبانه هم نباشد، سیستم گیلیاد طوری جون و امثال او را زخمی کرده است که آنها همیشه خواهند سوخت.

سیستم گیلیاد بازماندگان را در موقعیتی گذاشته است که کسانی که مثل مویرا فرار می‌کنند همیشه خودشان را زندانی افکارشان پیدا خواهند کرد و کسانی که مثل جون که تصمیم به فرار می‌گیرند هم مجبور به حس کردن عذاب وجدانِ کمرشکنی می‌شوند که فقط باید خیلی خیلی شجاع باشی که بتوانی با تمام زورت جلوی بیرون آمدنِ نیرویی که به دیواره‌های داخلی جمجمه‌ات فشار وارد می‌کند و هر لحظه می‌خواهد آن را مثل هنداونه بترکاند و بیرون بیاید را بگیری. باید خیلی خیلی قوی باشی که بدون دیوانه شدن در برابر احساساتی سرشار از پشیمانی و افسوس که حتی یک ثانیه زندگی کردن را به تلخ‌ترین کار دنیا تبدیل می‌کند مقاومت کنی. اپیزود این هفته‌ی «سرگذشت ندیمه» به این دلیل یکی از بهترین ارائه‌های سریال است چون در چارچوب اپیزودهایی قرار می‌گیرد که شخصا شیفته‌شان هستم. اما این چارچوب دقیقا از چه چیزهایی تشکیل شده است که فقط اپیزودهای خاصی درون آن قرار می‌گیرند؟ یکی از لذت‌بخش‌ترین غافلگیری‌های سریال تماشا کردن این است که نویسنده‌ها این فرصت را دارند تا بعضی‌وقت‌ها در قالب یک اپیزود روی جنبه‌ای از کاراکترهایشان زوم کنند که اصلا فکر نمی‌کردی وجود دارد و از اینکه نویسندگان موفق می‌شوند یک تونل جدید در کالبد کاراکترشان کشف کنند و ما را تا ته آن ببرند خودِ غافلگیری است. در این‌جور اپیزودها موشکافی روانشناسی کاراکترها به حدی عالی صورت می‌گیرد که به واضح‌ترین شکل ممکن می‌توانید نویسنده‌ها را در حالی که چکش و تیشه به دست گرفته‌اند و در حال شکل دادن به مجسمه‌ی کاراکترشان هستند تصور کنید. از اپیزود «مگس» از «برکینگ بد» که نویسندگان در حرکتی غیرمنتظره یک اپیزود کامل را به احساس ضعف و پارانویای شدیدی که والتر وایت در مقابل گاس فرینگ احساس می‌کند اختصاص می‌دهند تا تقریبا تمام اپیزودهای فصل سوم «باقی‌ماندگان» که تک‌تکشان یکی پس از دیگری حول و حوش افشای جنبه‌ی جدیدی از کاراکترهایشان می‌گذرند. اهمیت این اپیزودها در این است که کار چندین اپیزود را یک‌تنه انجام می‌دهند. اگر تصور کنیم که یک سریال، اپیزود به اپیزود شخصیت‌هایش را یک متر عمیق‌تر از هفته‌ی گذشته می‌کند، یکی از این اپیزودها می‌تواند در عرض یک اپیزود، کاراکتری را ۵ متر عمیق‌تر از اپیزود قبل کند.

اپیزود این هفته‌ی «سرگذشت ندیمه» هم با تمرکز روی عذاب وجدانِ جون که ناشی از عدم گوش نکردن به هشدارهای مادرش به عنوان یک فمینیست سرسختِ طرفدار حقوق زنان و رها کردن دخترش در گیلیاد برای فرار به یکی از همین احساساتِ غیرمنتظره کاراکترها که حتی خودشان هم ازشان آکاه نبودند، اما یک‌دفعه همچونِ سیلی خروشان ظاهر می‌شوند و آنها را مجبور به تلاش برای شناور ماندن روی آب می‌کنند از راه می‌رسد. اپیزود با دویدن و یک موزیک الهام‌بخش شروع می‌شود. نه تنها جون، بلکه مویرا. هر دو کیلومترها دورتر از یکدیگر صبحشان را با دویدن شروع کرده‌اند. دویدن ساده‌ترین کاری است که یک کاراکتر می‌تواند انجام بدهد، اما همزمان خوشحال‌کننده‌ترین چیزی است که بعد از مدت‌ها در «سرگذشت ندیمه» دیده‌ایم. دویدن یعنی امید. یعنی آن‌قدر به آینده امیدوار هستی که به روی فُرم ماندن بدنت اهمیت می‌دهی. یعنی آن‌قدر امیدوار هستی که می‌توانی غصه‌ها و بدبینی‌ها را زمین بزنی و ماهیچه‌هایت را تکان بدهی. مخصوصا در دنیایی مثل گیلیاد و مخصوصا وقتی که دو ماه در ساختمانی زندانی شده باشی. اما به قول جون: «زن‌ها وقف‌پذیرن. اینکه چقدر سریع می‌تونن به یه چیزی عادت کنن شگفت‌انگیزـه». یکی از عناصری که اپیزود این هفته‌ی «سرگذشت ندیمه» را فارق از پایان‌بندی‌اش به یکی از تلخ‌ترین اپیزودهای سریال تبدیل می‌کند به خاطر یک چیز است: امید. اگرچه امید تنها چیزی است که این آدم‌ها را زنده نگه داشته است، اما مشکل امید این است که خیلی راحت از کنترل خارج می‌شود. امید یک بسته قرصِ آسپرین نیست که آدم بتواند هر وقت سردرد گرفت، یکی‌شان را بالا بیاندازد. امید مثل مواد مخدر می‌ماند. امید می‌تواند به انسان‌ها کمک کند تا سختی‌هایشان را فراموش کنند و با استفاده از آن طوری نئشه شوند که به آینده‌‌ای بهتر امیدوار شوند، اما همزمان مواد مخدر اعتیادآور است. بنابراین استفاده‌ی بیش از اندازه‌ از آن باعث می‌شود که چشم و گوش آدم را در برابر حقیقت ببندد. آدم وقتی طعم لذت‌بخش امید را وسط دریایی از سیاهی می‌چشد، دوست دارد هرطوری شده به آن چنگ بیاندازد. بالاخره روزی فرا می‌رسد که امید که عنصر نجات‌بخشی بود، دنیای مجازی زیبایی را دور فرد می‌سازد و فرد را به این باور اشتباه می‌رساند که یک چیزی تغییر کرده است. ولی  پشت آن لایه‌ی مجازی چیزی تغییر نکرده است. مشکل این است که هیچ‌وقت نمی‌توان فهمید چقدر امید کافی است و چقدر زیادی. چقدر از امیدواری به درد می‌خورد و چقدر از آن گول‌زننده و قلابی.

دیدن مویرا در حال دویدن در محله‌ی آمریکایی‌ها در کانادا و شروع داستان در حالی که جون خوشحال‌تر از همیشه به نظر می‌رسد و یک قدم به تمام کردن فرارش نزدیک شده است یعنی امید. چیزی که تا قبل از این وجود نداشت. آخرین‌باری که مویرا را دیدیم در وضعیت شکننده‌‌ای بود و تاکنون به دیدن جون بدون لباس قرمز ندیمه‌ها عادت نکرده بودیم. ولی اگر کمی بیشتر در دویدن صبحگاهی جون و میرا دقت کنیم متوجه می‌شویم که دویدن آنها بیشتر از اینکه دویدن باشد، فرار کردن است. بیشتر از اینکه یک ورزش ساده‌ی صبحگاهی باشد، یک‌جور تقلا کردن است. دویدنِ آنها بیشتر از اینکه استعاره‌ای از سرحالی و امیدواری باشد، استعاره‌ای از سگ‌دو زدن برای پشت سر گذاشتنِ گذشته‌ای است که ول کن‌شان نیست. خط داستانی مویرا درباره‌ی این است که آسیب‌های روانی ناشی از گیلیاد چگونه همراه او به آنسوی مرز آمده‌اند. مویرا شاید از نگاه خیلی از ما خلاص شده باشد، اما دنبال کردن یک روز از زندگی او در محله‌ی آمریکایی‌ها نشان می‌دهد که لحظه‌ لحظه‌ی زندگی فعلی او با زندگی قبلی‌اش گره خورده است. از ورزش صبحگاهی تا راضی کردن لوک برای خوردن صبحانه. از راهنمایی یک تازه‌وارد جدید تا سر زدن به کافه‌ی محله در شب. مویرا در همه حال گیلیاد را حس می‌کند. در جریان دویدنِ صبحگاهی‌اش از کنار یک یادبود عبور می‌کند. یکی درست شبیه همانی که جون در ساختمان روزنامه درست کرده است. وقتی می‌خواهد قهوه درست کند، نیک درباره‌ی مانورهای نظامی لب مرز با او حرف می‌زند و مویرا طوری واکنش نشان می‌دهد که کاملا مشخص است که اصلا علاقه‌ای به شروع کردن صبحش با اخبار جنگ ندارد، اما چاره‌ای ندارد. وقتی هم که سر کار می‌رود، جوانی تازه‌وارد برایش درباره‌ی دیوارهای تزیین شده با جنازه‌ها که روتین زندگی‌اش به عنوان نگهبان در گیلیاد بوده است توضیح می‌دهد. در پایان روز وقتی مویرا با آن زن در کافه آشنا می‌شود، خود را «روبی» معرفی می‌کند و همه‌چیز با تصویر شکسته‌اش در آینه‌ی یک دستشویی کثیف و تاریک تمام می‌شود. مویرا با عذاب وجدان یک بازمانده دست و پنجه نرم می‌کند. او شاید از گیلیاد جان سالم به در برده باشد، اما تصورِ تجربه‌های غیرقابل‌باوری که پشت سر گذاشته است و گوش سپردن به داستان‌های غیرقابل‌باور تمام تازه‌واردانی که هر از گاهی چند کلمه با او درد و دل می‌کنند یعنی از هم گسسته شدن این زن. در یک طرف همان مویرای سرزنده قرار دارد و در طرف دیگر همان روبی غمگین که مرگ تدریجی‌اش را پذیرفته بود. در یک طرف همان زن خوش‌مشرب و شوخ‌طبع و در طرف دیگر زن بی‌حوصله‌ای که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی‌برد و اصلا علاقه‌ای برای تلاش کردن برای لذت بردن هم ندارد. اگرچه زبان باز کردن هم‌اتاقی‌ مویرا و لوک در پایان اپیزود مهر محکمی روی دلداری مویرا به آن نگهبان در خصوص اینکه «به مرور زمان آسون‌تر میشه» است و همین تغییر کوچولو در طول روزی که سرشار از تکرار مکرارت و درجا زدن بودن خوشحال‌کننده است، اما همزمان این هیچ چیزی از دردی که روی پلک‌های مویرا سنگینی می‌کند و می‌خواهد او را به خواب ابدی ببرد کم نمی‌کند.

اگرچه دویدنِ مویرا در پایان شب در همان جایی که شروع شده بود به پایان می‌رسد، اما دویدنِ جون در زمینه‌ی کنار آمدن با احساسات آشفته‌ای که از مادرش دارد و تصمیم گرفتن برای ترک کشور که مساوی با رها کردنِ دخترش هانا است به مقصد جدیدی منجر می‌شود. اگرچه گیلیاد در لحظه‌ی آخر با صدای گوش‌خراشِ شلیک گلوله و نورافکن‌های کورکننده ظاهر می‌شود و گلوی جون را دوباره می‌گیرد و این اتفاق شاید طوری به نظر برسد که جون بدون هیچ‌گونه پیشرفتی دستگیر می‌شود، اما حقیقت این است که جون شاید از لحاظ رسیدن به مکانِ فیزیکی جدیدی شکست خورده باشد، اما از لحاظ رسیدن به یک مکان درونی جدید با هزارجور جان کندن موفق می‌شود. یکی از تم‌های همیشگی سریال درباره‌ی این بوده که در حالی که دنیا در شرف فروپاشی و متحول شدن به چیزی ترسناک‌تر در اطراف این آدم‌ها بوده است، خیلی‌ها تا وقتی که کار از کار گذشته‌ بود دست روی دست گذاشته بودند و خطر را جدی نگرفته بودند. این موضوع اما چیزی بود که ما تماشاگران به خاطر فلش‌بک‌های سریال و توانایی‌مان برای مقایسه کردن آنها با شرایط فعلی دنیای پس از گیلیاد از آن آگاه هستیم. اگر فلش‌بک‌هایی که به گذشته‌ی جون می‌زنیم از نگاه او فقط خاطراتی فراموش‌شدنی از گذشته هستند که لابه‌لای هزاران هزار خاطراتِ بی‌خاصیت این‌شکلی قاطی‌پاتی شده‌اند، این فلش‌بک‌ها برای مایی که از وقوع اجنتناب‌ناپذیر گیلیاد خبر داریم حکم تکه‌های مهمی از تاریخ را دارند. بعدها وقتی تاریخ گیلیاد را بنویسند، چیزی که بیشتر از اتفاقی که افتاد مورد بررسی قرار خواهد، چگونگی فراهم شدن شرایط وقوع آن اتفاق خواهد بود. اما مسئله این است که جون به اندازه‌ی ما از این حقیقت آگاه نیست. چیزی که در این اپیزود تغییر می‌کند. در آغاز اپیزود متوجه می‌شویم که جون در دو ماهی که در ساختمان روزنامه زندانی بوده، بیکار ننشسته، بلکه آرشیو روزنامه را بیرون کشیده است. جون تکه‌های مقاله‌های داخل روزنامه‌ها را قیچی می‌کند و آنها را با هدفِ درست کردن یک خط زمانی به دیوار می‌چسباند. جون شبیه یکی از آن کاراگاهانی شده است که در جستجوی زدن رد یک قاتل سریالی، تمام مدارک به جا مانده از متهم را روی دیوار به یکدیگر متصل می‌کند تا شاید بتواند به الگویی بین آنها دست پیدا کند. جون هم می‌خواهد الگوی تبدیل شدن آمریکا به گیلیاد را کشف کند.

او در جریان همین سرگرمی جدیدش متوجه می‌شود که گیلیاد آن‌قدرها بی‌سروصدا خودش را به آنها نزدیک نکرده تا یک‌دفعه شکارشان کند. در این‌جور مواقع افراد سعی می‌کنند خودشان را بی‌گناه نشان بدهند. سعی می‌کنند ناآگاهی و نفهمی‌ خودشان را به پای مهارت شکارچی بنویسند. اینکه شکارچی آن‌قدر حرفه‌ای بوده است که ما هر کاری هم می‌کردیم نمی‌توانستیم تا وقتی که آرواره‌اش به دور گلویمان بسته شد از حضورش آگاه شویم. اما این روزنامه‌ها به جون ثابت می‌کنند که گیلیاد یک‌دفعه اتفاق نیافتد، بلکه یک روند طولانی اما قابل‌تشخیص را پشت سر گذاشته بود. نویسنده‌‌های تمام مقاله‌های هشداردهنده‌ای که جون روی دیوار چسبانده است از نزدیک شدن این شکارچی از پشت به این کشور خبر داده بودند، اما هیچکس به داد و فریادشان توجهی نمی‌کرده. آنها تمام مراحل حرکت کردن آتشِ فیتیله به سوی دینامیت‌ها را می‌دیدند و به کسانی که روی دینامیت‌ها نشسته بودند هشدار می‌دادند، اما کو گوش شنوا! در فلش‌بک‌هایی که به گذشته‌ی جون می‌زنیم، متوجه می‌شویم که پرونده‌ی او در زمینه‌ی گوش نکردن به هشدارهای آخرالزمانِ پیش‌رو، خیلی سیاه‌تر از چیزی است که فکر می‌کردیم. خیلی سیاه‌تر از کسانی است که فقط به هشدارهای روزنامه‌ها اهمیت نمی‌دادند. می‌فهمیم هالی، مادر جون به عنوان دکتر کلینیک سقط جنین، یکی از آن فمینیست‌های آتشینی بوده که همه‌ی فمینیست‌ها رویای تبدیل شدن به مبارزی مثل او را دارند. او نه تنها در جوانی جون را از همان کودکی به راهپیمایی‌ها و تظاهرات زنانه می‌بُرده، بلکه در میانسالی هم تمام زندگی‌اش را در حد برخورد کردن بطری به پیشانی‌اش، به حمایت و تشویق و بهبود حقوق زنان در جامعه اختصاص داده بود. از آن فمینیست‌هایی که با شغلِ جون به عنوان ویراستار مخالفت می‌کنند و با صدای بلند مویرا را به خاطر طراحی وبسایتی در حمایت از زنانی با گرایشِ متفاوتِ خودش تشویق می‌کنند. یکی از آن مادرانی که یک شب به جون می‌گوید که نباید با لوک ازدواج کند. که نباید تمام انرژی و عشق جوانی‌اش را به پای یک مرد بریزد.

با نگاهی به چهره‌ی ماستیده‌ی جون که با تمام وجود سعی می‌کند خنده‌ی مصنوعی‌اش را بعد از شنیدن این حرف‌ها حفظ کند می‌توان فهمید که این اولین‌باری نیست که مادر جون از اینکه آنها دنباله‌روی اهداف مشترکی نیستند ابراز ناامیدی کرده است. مشکل هالی، لوک یا مسئله‌ی ازدواج کردنِ دخترش نیست. هالی یکی از آن مادرانِ حسودِ اعصاب‌خردکنی که می‌خواهند همیشه افسار فرزندانشان را در مشت داشته باشند نیست. مشکلِ هالی با ازدواج کردن جون این است که به قول خودش: «کشور داره از هم می‌پاشه». آن‌وقت دخترش به جای اینکه به خیابان‌ها برود، مشت‌هایش را گره کند و جلوی وقوع این فاجعه را بگیرد، می‌خواهد مامان‌بازی کند. حق با هالی است. ولی جون مثل بخش بزرگی از جمعیت کشور نمی‌دانست که حقوق زنان قرار است توسط یک حکومتِ ظالم به‌طور کامل نادیده گرفته شود. شاید جون هم مثل خیلی از ما فکر کرده که لگدمال شدنِ زنان توسط جامعه یکی از حقایقِ این دنیاست و نمی‌ارزد که اعصاب‌مان را بیشتر از این برایش خُرد بکنیم. شاید فکر می‌کرده که مادرش الکی دارد جوش می‌زند. اما همان‌طور که جون در این اپیزود می‌گوید، زن‌ها در سازش‌پذیری شگفت‌انگیز هستند. بعضی‌وقت‌ها لگدمال شدنِ حقوق‌مان آن‌قدر برایمان عادی می‌شود که به بخشی از طبیعت زندگی اطرافمان تبدیل می‌شود. هرچه هالی جلوی خودش را از عادت کردن می‌گرفته، جون در باتلاق این عادت فرو رفته است. پس فکر کردنِ جون به هشدارهای مادرش حکم فلش‌بک‌های سریال به گذشته‌ی کاراکترهایش قبل از گیلیاد را برای ما ایفا می‌کند. قضیه وقتی بدتر می‌شود که جون در جریان پرزنتیشنی در «مرکز سرخ» در خصوص آلودگی‌های زیست‌محیطی و ناباروری زنان، با تصویری از مادرش در کلونی‌ها روبه‌رو می‌شود. برای فمینیستی با روحیه‌ی جنگنده‌ای مثل هالی فرستاده شدن به کلونی‌ها یک جهنم واقعی خواهد بود. هرکس دیگری جای او باشد، وا می‌دهد و می‌میرد، اما جون باور دارد که زنی که او می‌شناسد آن‌قدر سرسخت و لجباز است که تا لحظه‌ی آخر مبارزه خواهد کرد و تا لحظه‌ی آخر هم زجر خواهد کشید. این یعنی هجوم پشیمانی به ذهنِ جون.

البته که بلایی که سر مادرش و این دنیا آمده است تقصیر جون نیست، اما آدم‌ها در چنین وضعیت‌هایی که کاری از دستشان برنمی‌آید، تنها چیزی که برای قسر در نرفتن خودشان از زیر بار گناه پیدا می‌کنند افسوس خوردن و تصور تمام اتفاقات متفاوتی که می‌توانست بیافتد و تمام تصمیمات متفاوتی که می‌توانستند بگیرند است. این احساس تهوع‌آور شاید تاکنون در اعماقِ جون مخفی شده بود و شاید جون تاکنون خودش آن‌قدر بدبختی داشت که جایی برای افسوس خوردن برای مادرش نداشت، اما با هر قدم که او ترک کردن کشور نزدیک می‌شود، خاطرات مادرش هم با سرعت بیشتری شروع به قُل‌قُل کردن و سرریز کردن می‌کنند. جون بر سر دو راهی گریه‌آوری قرار گرفته است. او از یک طرف باور دارد که فرد اصلی که باید فرار کند مادرش است، اما از طرف دیگر آن‌قدر زجر کشیده است که غریزه‌اش فقط و فقط به او دستور می‌دهد که همه‌چیز و همه‌کس را فراموش کند، احساساتش را سرکوب کند و به فرار فکر کند. برخورد این دو احساس متضاد به یکدیگر یعنی آشوبی که جون در این اپیزود احساس می‌کند. آشوبی که البته با وجود دخترش هانا نیز شدیدتر می‌شود. جون برای تکمیل فرارش از ساختمان بوستون گلوب به انباری‌ای پُر از تابلوهای راهنمایی و رانندگی جمع‌آوری شده از خیابان‌ها و جاده‌ها وسط ناکجا آباد منتقل می‌شود. بعد از گشت و گذار جون در میان اتاق تحریریه‌ی بوستون گلوب در اپیزود دوم که به زنده شدن خاطرات زیادی از دنیای گذشته برای او منجر شد، سکانسِ گاراژِ تابلوهای راهنمایی هم گوشه‌ی دیگری از دنیایی را به تصویر می‌کشد که توسط سیستم جدید جمع‌آوری شده و در انباری مخفی شده است. اشاره‌ی دیگری به چیزی که جون در این لحظه احساس می‌کند. او فقط عزیزانش را از دست نداده است. او فقط کنترل بدن خودش را از دست نداده است. بلکه یک کشور را از دست داده است. یک دنیا را از دست داده است. هیچ چیزی برای یک آواره ‌سخت‌تر از این نیست که کشورش را به خاطر اینکه دیگر جای زندگی کردن نیست ترک کند. هیچ چیزی برای یک آواره غم‌انگیزتر از این نیست که سرزمین مادری‌اش آن‌قدر برایش غریبه شود که یک کشور بیگانه، آشنا‌تر از آغوش مادرش باشد.

کسی که برای برداشتنِ جون و انتقال او به خانه‌ی امن از راه می‌رسد عمر نام دارد. اما بلافاصله متوجه می‌‌شویم که خانه‌ی امن لو رفته است. پس، در جریان صحنه‌ای تنش‌زا عمر تصمیم می‌گیرد تا جون را همان‌جا رها کرده و بزند به چاک. جون در ابتدا به اندازه‌ی کافی اصرار نمی‌کند، اما بلافاصله همان چیزی را به یاد می‌آورد که ما داریم بهش فکر می‌کنیم؛ اینکه اگر او در این گاراژ رها شود تقریبا می‌توانیم مطمئن باشیم که دیگر هیچکس سراغش را نخواهد گرفت. اگر جون بتواند همین الان از اینجا خلاص شود که هیچی، اما اگر نتواند معلوم نیست چه بلایی سرش بیاید. اینجا دیگر همان شهر قدیمی نیست که اگر گم‌ شدی بتوانی کنار جاده بروی، انگشت شصتت را بالا بگیری و برای رسیدن به مقصدت ماشین بگیری. الان دیگر در خیابان‌ها ماشین نیست و اگر هم باشد تابلویی برای راهنمایی کردن آنها به سوی مقصدت وجود ندارد. همه‌ی آنها را پایین کشیده‌اند. الیزابت ماس در این صحنه به بهترین شکل ممکن فردی دست‌پاچه را به نمایش می‌گذارد. او از یک طرف تازه ۳۰ ثانیه است که با عمر آشنا شده است. بنابراین یک‌جورهایی خجالت می‌کشد که به او التماس کند و تمام روحش را جلوی او برهنه کند. پس برای چند ثانیه به اندازه‌ی کافی برای عوض کردن نظر عمر تلاش نمی‌کند. اما بلافاصله متوجه می‌شود که اگر بخواهد خجالت بکشد کارش ساخته است. پس، جلوی ماشینِ عمر می‌ایستد و در حالی که چراغ‌های جلوی ماشین، او را با تمام جزییات در کانون توجه قرار داده است، به چشمان راننده خیره می‌شود و از طریق اشک‌هایی که در چشمانش حلقه می‌زنند طوری روحش را برای عمر فاش می‌کند که انگار سال‌هاست او را می‌شناسد. حالا که عمر نمی‌تواند جون را به خانه‌ی امن ببرد، پس او را به خانه‌‌ی خودش می‌برد. ورود به آپارتمانِ عمر مساوی است با معرفی بخش جدیدی از جامعه‌ی گیلیاد که به «زنان دون‌پایه» معروف هستند. آنها زنانی هستند که همسرانِ مردانِ فقیری مثل کارگردان، نگهبانان و کشاورزان هستند و همزمان باید نقش مارتاها، همسران و اگر بارور باشند، ندیمه‌ها را نیز ایفا کنند. آنها اگرچه فرمانده ندارند، اما کماکان تحت فرمان شوهر‌هایشان هستند و باید برای آنها بشورند و بسابند و بپزند. یک‌جورهایی آنها مجبور هستند تا نقش یک زنِ سنتی بی‌نقص را انجام بدهند. زنان دون‌پایه در واقع از زنانی تشکیل شده‌اند که قبل از نظام گیلیاد، زنان سربه‌زیری بوده‌اند. بنابراین گیلیاد برای آنها امتیاز قائل شده است.

اما ورود به خانه‌ی عمر فقط وسیله‌ای برای معرفی طبقه‌ی جدیدی از جامعه نیست. خانواده‌ی عمر، شباهت انکارناپذیری به خانواده‌ی جون دارد. از یک زن و شوهر بین‌نژادی گرفته تا بچه‌ای که تقریبا هم‌سن هانا است. این در حالی است که این بچه، احتمالا اولین بچه‌ای است که جون بعد از مدت‌ها از نزدیک دیده است و با او تعامل برقرار کرده است. خانواده‌ی عمر اصلا خوشبخت به نظر نمی‌رسیدند، اما آنها حداقل برخلاف تمام ندیمه‌هایی که از شوهرها و بچه‌هایشان جدا شده‌اند، در کنار هم زندگی می‌کنند و زنده هستند. جون شاید از نگاه مادرش بیش از اندازه سنتی بوده است، اما با توجه به رابطه‌ی عاشقانه‌ی مخفیانه‌اش با لوک که در آن زمان با یک زن دیگر ازدواج کرده بود، از نگاه گیلیاد آن‌قدر گناه‌کار بوده است که جزو طبقه‌ی «زنان دون‌پایه» قرار نگیرد. هِدِر، همسر عمر طبیعتا از پناه دادن به یک ندیمه‌ی فراری دل خوشی ندارد. یکی از دلایلش این است که رابطه‌ی بین آدم‌ها در این بخش از جامعه به اندازه‌ی رابطه‌ی بین ندیمه‌ها افتضاح است. سیستم آنها را طوری بار آورده است که به نگهبانان و جاسوس‌های همسایه‌هایشان تبدیل شوند و همیشه برای لو دادن یکدیگر پیش‌قدم باشند. دلیل بعدی به خاطر این است که سیستم، هدر و امثال او را درباره‌ی ندیمه‌ها شستشوی مغزی داده است و کاری کرده است که فکر کنند آنها خیلی بهتر از ندیمه‌ها هستند. همان‌طور که عمه لیدیا مدام به گوش ندیمه‌ها می‌خواند که هر کاری که می‌کنند برای خوشنودی خدا و انجام دستورات الهی است و از این طریق سعی می‌کند تا آنها را نسبت به وضعیت نکبت‌بارشان راضی نگه دارد، همزمان همین سیستم، ندیمه‌ها را در چشمِ زنان دون‌پایه به عنوان زنان بی‌احساسی رنگ‌آمیزی کرده است که بچه‌های خودشان را رها می‌کنند. هدر رو به جون می‌گوید: «نمی‌دونم چطوری دلت میاد که بچه‌تو به یه نفر دیگه بدی. من باشم قبلش می‌میرم». انگار دست خودشان است.

بعد از اینکه خانواده‌ی عمر برای مراسم کلیسا بیرون می‌روند، جون از زیر تختشان یک قرآن و جانماز پیدا می‌کند. دیر کردن عمر همانا و تصمیم جون برای دست روی دست نگذاشتن و تلاش برای پیدا کردن فرودگاه به تنهایی نیز همانا. اولین چیزی که بعد از بیرون آمدن جون از خانه و قدم زدن او در میان دیگر زنان دون‌پایه که به سمت محل کارشان راهی هستند در مرکز توجه قرار دارد این است که چقدر این دنیا بی‌رنگ و رو و بی‌شخصیت است. نمای بیرونی ساختمان‌ها بی‌رنگ و رو است. لباس‌های مشابه بی‌رنگ و رو. آدم‌های بی‌رنگ و رویی که بدون نشانه‌ای از ذره‌ای زندگی در چهره‌هایشان در مسیرهای از پیش‌تعیین‌شده‌شان مثل یک مشت مورچه حرکت می‌کنند. انگار در حال تماشای یکی از آن فیلم‌های پروپاگاندایی روسیه‌ی کمونیستی دوران جنگ سرد هستیم. نمی‌دانم، سازندگان برای القای این حسِ مُردگی چه کار می‌کنند، اما حتی خورشید هم بی‌رنگ و رو است. در این سریال هردفعه که دوربین از زمین فاصله می‌گیرد و خورشید را در افق به تصویر می‌کشد، یک‌جور احساس تنهایی شدید وجودم را خالی می‌کند و فقط یک پوسته‌ی بیرونی باقی می‌گذارد. خورشید این دنیا آن زردی و سرخی و نارنجی‌بودن همیشگی‌اش را ندارد. بیشتر از اینکه شبیه جنگل در حال سوختن باشد، شبیه زغال‌های باقی‌مانده از آتش شب گذشته است که به زور سوسو می‌کنند. بیشتر از اینکه گرما القا کند، منتقل‌کننده‌ی سرما است.

سفر تنهایی جون به سوی فرودگاه، او را به جایی می‌رساند که باید از وسط جنگل راهش را پیدا کند. قدم گذاشتن به جنگل همانا و بازگشت پُرقدرتِ خاطراتش از آخرین‌ دفعه‌ای که روی برگ‌های خشک جنگل دویده بود نیز همانا. آخرین‌بار زمانی بود که هانا را به زور از او جدا کرده بودند. او حالا برای رسیدن به آزادی باید از جنگل مشابه‌ای عبور کند، اما این‌بار دخترش همراهش نیست. شلیکِ خاطرات هانا آن‌قدر قوی است که جون را به زانو در می‌آورد. اینجا همان جایی است که این اپیزود را به خاطرش دوست دارم. اینجا به همان جایی می‌رسیم که فکر می‌کنم نبوغ اصلی این اپیزود در آن یافت می‌شود. بگذارید یک چیزی را روشن کنم: از لحظه‌ای که جون آن کلید را از چکمه‌اش بیرون آورد و آن نقطه‌های قرمز را به سوی آزادی دنبال کرد می‌دانستم که سرانجام این فرار آن چیزی نیست که در نگاه اول به نظر می‌رسد (عبور از مرز و رسیدن به کانادا). نه اینکه من خیلی باهوش هستم یا به علم پیش‌گویی وارد هستم. فقط به خاطر اینکه اگر کمی سریال دیده باشید می‌دانید که خلاص شدن جون به این زودی‌ها از گیلیاد امکان‌پذیر نیست. اگرچه دیدار جون با لوک و مویرا در آنسوی مرز به معنی فرصت‌های داستانگویی زیادی است، اما آن‌وقت کسی برای روایت ادامه‌ی داستان گیلیاد در این سوی مرز باقی نمی‌ماند. امیلی هم که به کلونی‌ها محدود شده است. اما تقریبا مطمئن بودن از سرنوشت کاراکترها خیالی نیست. چون «سرگذشت ندیمه‌» تاکنون بارها نشان داده است که سرنوشت این آدم‌ها اهمیت ندارد، بلکه تجربه‌ای که در لحظه پشت سر می‌گذارند اهمیت دارد. آخرین نمونه‌اش را در افتتاحیه‌ی فصل دوم دیدیم. با اینکه می‌دانستیم جون به این زودی‌ها کشته نخواهد شد، اما مهارت سریال در قابل‌لمس کردن ترس و وحشت کاراکترها کاری می‌کند تا فارق از بلایی که در انتها سرشان می‌آید، درگیر بلایی که در حال حاضر دارد سرشان می‌آید شویم. اپیزود این هفته‌ی «سرگذشت ندیمه» ماموریت خیلی خیلی سختی در پیش داشت. اینکه کاری کند تا ما تا لحظه‌ی آخر خلاف باور قبلی‌مان به این نتیجه برسیم که جون راستی‌راستی فرار خواهد کرد و خب، سازندگان در انجام این ماموریت سربلند ظاهر می‌شوند اینجا خبری از هیچ‌گونه «ما می‌دانیم ندمیه‌ها به دار آویخته نمی‌شوند، اما تجربه‌شان را لمس می‌کنیم» نیست. منظورم از این موفقیتِ سازندگان این نیست که اگرچه ما می‌دانیم فرار جون در لحظه‌ی آخر عملی نمی‌شود، اما با تلاشِ طاقت‌فرسای او برای عملی کردن آن همذات‌پنداری می‌کنیم. منظورم این است که سازندگان در این اپیزود کاری می‌کنند تا به یقین برسیم که جون بی‌بروبرگرد فرار خواهد کرد.

شما را نمی‌دانم، اما من شخصا برخلاف باور قبلی‌ام، هیچ شکی در اینکه هواپیما برمی‌خیزد و در آنسوی مرز فرود می‌آید نداشتم. دلیلش هم این است که نویسنده‌ی این اپیزود از ترفند فوق‌العاده‌ای برای گول زدن تماشاگر در زمینه‌ی انتظاری که از قبل دارد و پرت کردن حواسش به چیزی دیگر استفاده می‌کند. خب، اپیزود این هفته در حالی شروع می‌شود که تجربه‌‌هایمان بهمان می‌گوید بزرگ‌ترین چیزی که عملی شدن فرارِ جون را تهدید می‌کند نگهبانان گیلیاد هستند. طبیعتا در داستان‌هایی که به فرار کاراکترها اختصاص دارد، سوال اصلی این است که آیا آنها می‌توانند بدون لو رفتن قسر در بروند. آیا جون می‌تواند بدون اینکه سر راه شناسایی شود به فرودگاه برسد؟ در کمال شگفتی اما نویسنده چیز دیگری را به عنوان بزرگ‌ترین چیزی که عملی شدن فرارِ جون را تهدید می‌کند معرفی می‌کند و آن هم خود جون است. در طول این اپیزود بحران اصلی که جون با آن گلاویز است این است که آیا او می‌تواند با عذاب وجدان رها کردنِ مادر و دخترش کنار بیاید و آنها را برای همیشه ترک کند یا نه؟ این قضیه تا جایی جون را اذیت می‌کند که بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد جون می‌خواهد بی‌خیال فرار کردن شده و بازگردد تا راهی برای گیر آوردن دخترش و فرار با او پیدا کند. تا جایی جون را اذیت می‌کند که بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد جون از شدت سردرگمی می‌خواهد خودکشی کند. نویسنده به این ترتیب حواس‌مان را از بزرگ‌ترین تهدید این اپیزود که نگهبانان است دور می‌کند. کاری می‌کند تا تهدید به این بزرگی را جلوی رویمان نبینیم. به‌طوری که حتی وقتی جون در حال قدم زدن در لباس مبدل در کنار نگهبانان هست هم آنها را جدی نمی‌گیریم. یا به اندازه‌ی قبل جدی نمی‌گیریم. چون تا اینجای اپیزود به این نتیجه رسیده‌ایم بزرگ‌ترین مانعی که جون برای فرار باید پشت سر بگذارد نه نگهبانان، بلکه کنار آمدن با احساساتِ پریشانی که درباره‌ی مادر و دخترش دارد است. این مانعِ کوچکی نیست. رُس جون در این اپیزود سر کنار آمدن با این موضوع کشیده می‌شود.

بنابراین در لحظات پایانی این اپیزود وقتی جون ماشین‌سواری و آواز خواندن با مادرش و نوزادی هانا را به یاد می‌آورد به نظر می‌رسد جون در ذهنش در حال مبارزه کردن با یک غول بی‌شاخ و دم برای عملی کردن فرارش است. اگرچه او به وضوح دارد زجر می‌کشد، اما برایش خوشحال هستیم. چون می‌دانیم او با وجود زجری که در این لحظات دارد می‌کشد، بالاخره به آزادی نسبتی‌اش دست پیدا خواهد کرد. در این فکر هستیم که صدای گلوله‌ها رشته‌ی افکارمان را پاره می‌کنند. ما می‌مانیم و جون که در روزنه‌ی درِ هواپیما توسط نگهبانان گیلیاد کشیده می‌شود و در نگاه‌مان کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شود. به این ترتیب سازندگان موفق می‌شوند دستگیری جون به عنوان واضح‌ترین اتفاقی که از قبل وقوعش را حدس زده‌ بودیم را به یک اتفاق کاملا شوکه‌کننده تبدیل کنند. و البته اتفاقی خیلی دردناک‌تر از یک دستگیری ساده. اینکه جون فقط دستگیر شود یک چیز است، اما اینکه جون بعد از زجر کشیدن برای کنار آمدن با عذاب وجدانِ مادرش و ترک کردن دخترش دستگیر شود مرحله‌ی بالاتری از بی‌رحمی است. در مرحله‌ی اول جون فقط دستگیر می‌شود، اما در مرحله‌ی دوم جون بعد از پشت سر گذاشتنِ مانع اصلی که گریه‌اش را در می‌آورد و فکر می‌کند مانع آخر خواهد بود دستگیر می‌شود و این‌گونه «سرگذشت ندیمه» دست از روش‌های ماهرانه‌اش برای زجر دادن تماشاگرانش برنمی‌دارد. خبر خوب این است که اگرچه جون از فرار به مکان فیزیکی دیگری شکست می‌خورد، اما این سفر چندان بی‌خاصیت هم نبود. او موفق می‌شود در طول این سفر، تمام احساسات مضری که روی دوشش سنگینی می‌کرد را بالاخره زمین بگذارد. نگهبانان، جون را با خود می‌برند، اما بار و بندیلش در هواپیما باقی می‌ماند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
10 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.