نقد سریال The Handmaid's Tale؛ قسمت اول و دوم، فصل دوم

نقد سریال The Handmaid's Tale؛ قسمت اول و دوم، فصل دوم

سریال The Handmaid's Tale با دو اپیزود آغازین فصل دومش، ثابت می‌کند که موفقیت فصل اول اتفاقی نبوده است. همراه نقد میدونی باشید.

نشستن و تماشای سریال «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) مثل این می‌ماند که خودتان دستی‌دستی دست توی جیبتان کنید، یک شکنجه‌گرِ بازنشسته را هر هفته استخدام کنید تا کیفش را که حاوی انواع و اقسام انبردست‌ها و تیغ‌ها و چاقوها و تمام ابزارآلاتِ شکنجه‌ی قرون وسطایی می‌شود بیاورد و برای یک ساعت بدن‌تان را بچلاند و بعد برود. تازه اسمش را هم بگذارید «سرگرمی». کافی است به کسی که از «سرگذشت ندیمه» خبر نداشته باشد بگویید که در اوقات فراغتم به تماشای سریالی با این عنوان می‌نشینم تا شاید بهتان غبطه بخورد که خوش به حالت وقت برای سریال دیدن و ریلکس کردن و خوش گذراندن و سرگرم شدن داری. اما این ناآگاهان نمی‌دانند که تماشای «سرگذشت ندیمه» به معنی کابوسِ آرام و بی‌انتهایی است که وقتی از آن بیدار می‌شوی، خدا را شکر نمی‌کنی که فقط خواب بود. بلکه بیشتر وحشت می‌کنی که نکند همین الان از کابوسی به درون کابوس دیگری بیدار شده‌ام که از این یکی بیدار شدنی در کار نخواهد بود. در این یکی کبودی‌ها روی پوست باقی می‌مانند و ردپای چکمه‌ها همچون خالکوبی یک طرح بی‌معنی و مفهوم نیمی از صورت را سیاه می‌کنند. اگرچه سریال از فیلمبرداری و کارگردانی زیبا و خیرکننده‌ای بهره می‌برد، اما «سرگذشت ندیمه» یکی از تنها سریال‌هایی است که باید حال خوبی برای تماشای آن داشته باشم. باید برای تماشای آن انرژی جمع کنم. چون این سریال همچون یکی از آن دمنتورهای «هری پاتر» عمل می‌کند که روح را به بیرون می‌مکند. دلیلش به خاطر این نیست که «سرگذشت ندیمه» سریالِ تیره و تاریکی است و دلیلش به خاطر این نیست که با وجود اتفاقات عصبی‌کننده‌ای که در این سریال می‌افتد، مرگ که در ظاهر نهایتِ وحشت به نظر می‌رسد، آرامش‌بخش‌ترین اتفاقی است که می‌تواند برای کاراکترهایش بیافتد. بالاخره سریال‌های تیره و تاریک بسیاری وجود دارند که  این موضوع به تنهایی آن را به تجربه‌ی منحصربه‌فردی تبدیل نمی‌کند. «سرگذشت ندیمه» که در دل یک حکومت فاندمنتالیستِ فاشیسم دستوپیایی جریان دارد که در آن زن‌های بارور به برده‌های حلقه به گوشی تبدیل شده‌اند که به عنوان وظیفه‌ای میهن‌پرستانه مورد تجاوز قرار می‌گیرند فقط سریالِ تیره و تاریکی نیست، بلکه مثل مستندی از دنیای واقعی می‌ماند. طبیعتا شکنجه شدن یک چیز است، اما تماشای فیلمِ شکنجه شدن آدم‌های عزیز دور و اطرافت مرحله‌ی غیرقابل‌تصوری از وحشت است. «سرگذشت ندیمه» در این محدوده‌ فعالیت می‌کند.

اما راستش به‌طرز عجیبی همین وحشتِ قابل‌لمس همان چیزی است که ما را به استخدام دوباره و دوباره‌ی آن شکنجه‌گر بازمی‌گرداند. «سرگذشت ندیمه» جواب محکمی است به تمام کسانی که با اشاره به فیلم‌های اصغر فرهادی می‌گویند که او در حال نشان دادنِ مشکلات و مشقت‌های مردم جامعه‌اش است. یکی از لذت‌های به نمایش گذاشتنِ وحشت‌ها و مسیرهای کج و کوله‌ای که جامعه رفته است فقط این نیست که آدم‌ها را از اتفاقات غیرمعمول اطرافشان که برایشان عادی شده است آگاه کنند و فقط این نیست که منبع به الهام‌بخشی برای تغییر تبدیل شود، بلکه خارج کردن آدم‌ها از احساس تنهایی کمرشکنی است که روی دیواره‌های ذهنشان احساس می‌کنند. تا بفهمند آنها در کابوسشان تنها نیستند، بلکه دیگران هم این کابوس را تجربه کرده‌اند و حالا می‌خواهند بهمان نشان دهند که ما می‌دانیم که دقیقا چه احساسی داری و چه می‌کشید. نتیجه یک دلداری مهربانانه است. پس با اینکه «سرگذشت ندیمه» تا دلتان بخواهد بی‌وقفه راه‌های تازه‌ای برای هراس‌آوری پیدا می‌کند، اما همزمان همچون غریبه‌ای رفتار می‌کند که صدای زجه‌های تنهایی‌تان را می‌شنود و مسیرش را کج می‌کند تا کنارتان نشسته و دستش را روی موهایتان بکشد و بگوید: «می‌فهمم». همین ترکیب هنرمندانه‌ی وحشت و مهربانی و ماده‌‌‌ی عجیبی که از شیمی این دو به دست می‌آید «سرگذشت ندیمه» را به تجربه‌ی شگفت‌انگیزی که هست تبدیل می‌کند. فصل دوم سریال در دو اپیزودی که از آن پخش شده ثابت می‌کند که نه تنها احساسِ خاصش را از دست نداده است، بلکه بعد از ۱۰ اپیزود گذشته هنوز می‌تواند راه‌های تازه‌ای برای گره زدن دست‌هایش به دور گلوهایمان پیدا کند.

اپیزود اول فصل که «جون» نام دارد بلافاصله بعد از جایی که فصل اول به پایان رسیده بود آغاز می‌شود و تم مرکزی‌اش اطاعت و فرمانبرداری است. چون خب، فرمانبرداری بزرگ‌ترین سلاحِ گیلیاد است. جمهوری گیلیاد کارخانه‌‌های حرفه‌ای و پیشرفته‌ای دارد که ۲۴ ساعته در طول هفت روز هفته «فرمانبرداری» تولید می‌کنند. بالاخره فرمانبرداری همان چیزی است که پایه‌های این سیستم را تشکیل می‌دهد و از آنجایی که «فرمانبرداری» ضعیف‌ترین ماده‌‌ی ساختمان‌سازی است و با کمی عدم مراقبت و دست‌کم گرفتن سست شده، از هم متلاشی شده و خراب می‌شود، گردانندگان سیستم مجبور هستند تا بی‌وقفه در حال مرمت کردن و تقویت کردنِ «فرمانبرداری»‌های قدیمی ساختمانشان، با جدید باشند. فرمانبرداری شاید هر از گاهی در جامعه‌ی گیلیاد درخواست یا تقاضا شود. اما اندک لحظاتی که فرمانبرداران اجازه‌ی تصمیم گرفتن را به دست می‌آورند در واقع می‌توانند طناب داری که به جای علامت سوال در پایانِ هر تقاضا روشن و خاموش می‌شود را تشخیص بدهند. انتخاب‌ها در این دنیا چیزی بیشتر از توهم نیست. در این دنیا زنان گوسفندهایی برای کار و تولیدمثل و نمایش هستند. و یکی از دلایلی که باعث شده آنها به جای علامت سوال، طناب دار ببینند به خاطر این است که آنها این‌طور بار آمده‌اند. آنها برای این کار فلک شده‌اند. هیچکس با یک حیوان پای میز مذاکره نمی‌نشیند تا آن را برای اطاعت از خود راضی کند. حیوان‌ها برای فرمانبرداری باید تریبت شوند. حیوانات باید بدانند وقتی از دستور سرپیچی می‌کنند چه چیزی انتظارشان را می‌کشد. حیوانات مزه‌ی شلاق را چشیده‌اند. فصل اول «سرگذشت ندیمه» با یک سرپیچی بزرگ به اتمام رسید. آفرد راضی از دست داشتن در قتل جنین سر باز زد و دیگر ندیمه‌ها را هم با خود همراه کرد. آن اپیزود بعد از تمام سرکوب‌هایی که در طول ۹ اپیزود قبل تجربه کرده بودیم با یک‌جور پیروزی به سرانجام رسید. ندیمه‌ها در حالت اسلوموشن و به رهبری آفرد که لبخند موزیانه‌ای روی صورت داشت شروع به پیاده‌روی به سمت خانه‌هایشان می‌کنند و موزیکِ پیروزمندانه‌ و غرورآفرینی که روی رژه‌ی آنها پخش می‌شد. با اینکه همه‌چیز با دستگیری آفرد در ون سیاه و سرانجام نامعلوم او به اتمام رسید، اما برای کسانی مثل ما که بی‌صبرانه در انتظار بُراده‌ای از نور در این ظلماتِ کورکننده بودیم، نمی‌شد به این لحظه به عنوان یک پیروزی نگاه نکرد. حتی اگر این پیروزی چیزی بیشتر از یک توهم نبود. حتی اگر این پیروزی چیزی بیشتر از گوسفندی در شرف سلاخی شدن نبود. در این دنیای بی‌رحم، پیروزی، پیروزی است. چه واقعی و چه خیالی.

اپیزود اول فصل دوم در حالی شروع می‌شود که بلافاصله بهمان ثابت می‌کند که پیروزی جزیی چند ساعته‌ی آفرد و دوستانش قرار است با قدرتِ به یک شکستِ فراموش‌نشدنی تبدیل شود. بروس میلر نویسنده‌ی این اپیزود (که خالق سریال هم است) و مایک بارکر به عنوان کارگردان این اپیزود کاری می‌کنند تا ما تماشاگران هم در کنار ندیمه‌ها مزه‌ی تهوع‌آور این شکست را تا قطره‌ی آخر احساس کنند. یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌های «سرگذشت ندیمه» کارگردانی بی‌نظیرش با هدف قابل‌تنفس کردن دنیایش و برداشتن و گذاشتنِ بینندگانش در موقعیت کاراکترهاست. سازندگان این کار را از طریق چسباندنِ لنز دوربین به صورت کاراکترها و اجازه دادن به بازیگران برای تصویری کردنِ احساسات آشفته‌ی کاراکترهایشان با کمترین دیالوگ انجام می‌دهند. سکانس بی‌کلام داخل ون سیاه یکی از بهترین لحظات سریال در این زمینه را رقم می‌زند. آفرد در حالی قدم به درون آن ون گذاشت که می‌دانست در پایان مسیرِ این ماشین متوجه خواهد شد که آیا به درون «تاریکی» قدم گذاشته است یا «روشنایی». بروس میلر و مایک بارکر در سکانس‌های داخلِ ون تمام تلاششان را می‌کنند تا ثابت کنند که آفرد در بیان این جمله بدجوری اشتباه کرده است. وقتی در حال صحبت کردن درباره‌ی «سرگذشت ندیمه» هستیم، چیزی به اسم روشنایی وجود ندارد. تنها چیزهایی که به گوش می‌رسد صداهای ناهنجاری است که در ترکیب با سکوت و موسیقی شومی که به مرور قوی و قوی‌تر می‌شود، ناآگاهی عصبی‌کننده‌ی آفرد از سرنوشتی که انتظارش را می‌کشد منتقل می‌کند. اگر قرار باشد وحشت‌های گوناگون جمهوری گیلیاد را دسته‌بندی کنم، «ناآگاهی» و «عدم کنترل» ندیمه‌ها جایی در صدر فهرست قرار می‌گیرد. اینکه بدانی تو را برای اعدام کردن می‌برند یک چیز است، اما اینکه مجبور باشی به‌طرز ناموفقی سعی کنی با کنار هم گذاشتن تمام صداهای نامفهوم و به‌دردنخور محیطی مقصدت را حدس بزنی و با افکار هولناکی که به سمت تونل‌های مغزت حمله‌ور می‌شوند و راه نفس کشیدنت را تنگ می‌کنند دست و پنجه نرم کنی خیلی خیلی ترسناک‌تر است. روزهایی که جون از طریق مونولوگ‌هایش ما را به خلوتش راه می‌داد و بهمان اجازه می‌داد تا در لحظه بدانیم که او چه احساسی دارد، چه فکری می‌کند، چه چیزی می‌بیند و چه چیزی را به یاد می‌آورد به پایان رسیده است.

انتقال ندیمه‌ها پای طناب دار هیچ‌گونه مراسمی ندارد. هیچ قدمی برای آماده کردنِ آنها برای چیزی که انتظارشان را می‌کشد برداشته نمی‌شود. فقط ندیمه‌هایی با دهان‌های بسته که همچون گله‌ای گوسفند به سمتِ کشتارگاه که وسط استادیوم ورزشی قرار دارند هدایت می‌شوند. باید فکرش را می‌کردیم. نیمه‌ی اول اپیزود فقط و فقط به نمایشِ استراتژی‌های سیستم گیلیاد برای فرمانبردار کردن نافرمانان اختصاص دارد. آنها استاد طراحی روش‌های خلاقانه‌ی مختلف برای سربه‌زیر کردن قربانیانشان هستند. چون بقای آنها به این کار وابسته است و باید هم در این کار بهترین باشند. در «سرگذشت ندیمه» وقت برای قرمزپوش‌ها بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر طول می‌کشد که آنها از شدت ناآگاهی از چیزی که انتظارشان را می‌کشد به مرگشان راضی می‌شود و بعضی‌وقت‌ها هم آن‌قدر سریع و در یک چشم به هم زدن اتفاق می‌افتد که فرصت هضم اتفاقی که دارد می‌افتد را ازمان می‌گیرد. از این نظر سفر جون به سمت چوبه‌های دار در استادیوم خیلی آشنا به نظر می‌رسد. چرا که یادآور ساختار داستانگویی و کارگردانی اپیزود سومِ فصل اول است که به دادگاه و اعدام امیلی و مارتایی که با آن رابطه داشت می‌پرداخت. آن اپیزود از این جهت شوکه‌کننده بود که از دستگیری تا عمل جراحی‌ای که روی امیلی انجام می‌شود آن‌قدر سریع اتفاق می‌افتد که سازندگان حتی اجازه‌ی تازه کردن نفس‌‌مان را هم بهمان نمی‌دهند و بی‌رحمانه کاراکترها و بینندگانش را مورد هدف رگباری مسلسل‌هایشان قرار می‌دهند. ون سیاه، دهان‌بند، سکوت، طناب دار، جیغ‌های خفه‌شده‌ای که در گلو روی هم جمع می‌شوند و از طریق اشک بیرون می‌آیند، اتاق سفید، سکوت، مسیر نامعلوم و دوباره سکوت. یکی از بزرگ‌ترین عوامل تاثیرگذار آن اپیزود دو چیز بود: اول عدم آگاهی‌مان از اتفاقی که قرار است بیافتد و دوم اطلاع پیدا کردن‌مان از اتفاقی که قرار است بیافتند با چنان سرعتی که تا می‌آییم به خودمان بجنبیم و لبه‌ی دره را بگیریم، کار از کار گذشته است. این حسِ خفه‌کننده و ناجوانمردانه درباره‌ی اپیزود اول فصل دوم هم صدق می‌کند. ما در تمام مدت همراه جون در ون سیاه هستیم و فقط از چیزهایی اطلاع داریم که خود جون اطلاع دارد که در واقع یعنی هیچ‌چیز.

اما اگر فقط یک چیز برای قوت قلب دادن به خودمان داشته باشیم این است که سال‌ها دنبال کردن داستان‌های مختلف بهمان آموزش داده است که احتمال کشته شدن جون در ۱۰ دقیقه‌ی آغازین فصل دوم غیرممکن است. احتمال اینکه سریال بزرگ‌ترین ستاره‌اش را به این زودی حذف کند غیرممکن است. حتی اگر تریلرهای فصل دوم را ندیده باشید. بالاخره اگر یادتان باشد نیک قبل از انتقال جون به ون سیاه بهش می‌گوید که نگران نباشد و فقط با آنها همکاری کند. بالاخره در تریلرهای فصل دوم دیده‌ایم که جون حالاحالاها ماجراهای زیادی در پیش‌رو خواهد داشت. ولی مسئله این است که اطلاع داشتن از این حقیقت در بحبوحه‌ی منتقل کردن ندیمه‌ها به استادیوم دردی از دردمان دوا نمی‌کند. و به این می‌گویند داستانگویی در سطح عالی. سازندگان کاری می‌کنند تا بزرگ‌ترین اطلاعاتی که از سلامت قهرمان داستان داریم هم برای آرام کردن روحِ پرتلاطم‌مان به دردمان نخورد. در این لحظه آنها در بی‌رحمی دست کمی از دار و دسته‌ی عمه لیدیا ندارند. وقتی جون به همراه بقیه با دستان بسته و دهان‌بندی که جلوی فریاد زدن و التماس‌ کردن‌های بی‌فایده‌شان را می‌گیرد بالای سکوی چوبی منتقل می‌شوند و طناب زِبـر و سختِ دار روی پوست لطیف گردنشان احساس می‌شود تعلیق و تنش به بالاترین درجه‌ی خود رسیده است، اما نه از ترس اینکه سریال ممکن است جون را در حرکتی «بازی تاج و تخت»گونه زودتر از موعد بکشد، در عوض به خاطر اینکه سازندگان کاری می‌کنند تا ما با تجربه‌ای که ندیمه‌ها دارند با تمام مولکول‌های بدنشان لمس می‌کنند همذات‌پنداری کنیم. نکته‌ی این سکانس نه مُردن یا نمردن ندیمه‌ها، بلکه تجربه‌ی وحشتناکی است که در دل آن قرار گرفته است.

«سرگذشت ندیمه» به نقطه‌ای رسیده است که دیگر مرگ بدترین اتفاقی که می‌تواند برای این زنان بیافتد نیست. اتفاقا شاید از نگاه عده‌ای مرگ محبت‌آمیزترین بلایی است که می‌تواند سرشان بیاید. وقتی مرگ در داستان به یک موهبت تبدیل می‌شود، آن وقت لحظه‌ی مرگ ترسناک نیست، بلکه تک‌تک ثانیه‌های زندگی کاراکترها عذاب‌آور می‌شود. در سریال‌هایی که در این درجه از وحشت فعالیت می‌کنند، چیزی که اهمیت دارد نه مقصد و سرنوشت کاراکترها، بلکه چیزهایی در لحظه که از سر می‌گذرانند است. نیمه‌ی اول این اپیزود به عبور ندیمه‌های نافرمان از کارخانه‌ی «اطاعت‌کننده‌سازی» اختصاص دارد و زنده پایین آمدن از سکوی اعدام به معنی پایان شکنجه نیست. سیستم باید به آنها بفهماند که سرپیچی‌شان چقدر برایشان گران تمام می‌شود و مهم‌تر از آن، باید بهشان بفهماند که حتی بزرگ‌ترین و پیروزمندانه‌ترین نافرمانی‌هایشان طوری به شکست تغییر شکل داده می‌شود که آنها را از تلاش برای طغیان‌های آینده ناامید کند. عمه لیدیا به محض اینکه متوجه می‌شود آفرد باردار است، او را از بین ندیمه‌ها جدا می‌کند. شاید برای یک لحظه خوشحال می‌شویم که حداقل جون مجبور نیست بیشتر از اینها آن سنگ‌ها را در زیر باران نگه دارد. عمه لیدیا نمی‌تواند او را از لحاظ فیزیکی شکنجه کند. بنابراین وقتی آفرد به طغیانش ادامه می‌دهد و از خوردن سوپش سر باز می‌زند، به نظر می‌رسد او می‌خواهد از امتیازِ باردار بودنش استفاده کرده و عمه لیدیا را حسابی حرص بدهد. اما نکته این است که عمه لیدیا موهایش را در این راه سفید کرده است. او شاید نتواند از لحاظ فیزیکی به جون دست بزند، اما تا دلش بخواهد می‌تواند ذهنش را زیر چکش و میخ‌های بلندش قرار بدهد. عمه لیدیا می‌پرسد: «فکر کردی در حقش محبت کردی؟». وقتی جون جواب می‌دهد که «دوستا، دوستاشون رو سنگسار نمی‌کنن»، عمه لیدیا فاش می‌کند که آنها جنین را به کلونی‌ها فرستاده‌اند تا به تدریج و با زجر و درد بیشتری در حین بیگاری کردن جان بدهد و بمیرد. همچنین عمه لیدیا بهش یادآور می‌شود که او با شورشی که راه انداخت دوستانش که این‌قدر سنگشان را به سینه می‌زند را در هچل انداخته است. او شاید به خاطر باردار بودن از عواقب خشنِ شورش جان سالم به در بُرده باشد، اما در حالی که او در حال سوپ خوردن است، تمام کسانی که در این شورش همراهی‌اش کردند باید صف بکشند تا بعد از شنیدن جیغ و فریادهای نفر جلویی، نوبت خودشان برای سوختن دستشان روی اجاق گاز برسد. پیروزی جون در سرپیچی از کشتن جنین نه تنها سرکوب می‌شود، بلکه در قالب ضدحمله به ضرر خودشان تمام می‌شود.

باز در این صحنه شاهد تصمیم‌های کارگردانی عالی «سرگذشت ندیمه» در هرچه بهتر گذاشتنِ ما به جای کاراکترهایش هستیم. عدم نمایش روند سوختنِ دست ندیمه‌‌ی اول توسط آتش اجاق بهمان اجازه می‌دهد تا خودمان بلایی را که دارد سر او می‌آید با توجه به شدت جیغ و ناله‌هایش در ذهن‌مان تجسم کنیم. درست به همان شکلی که ندیمه‌های داخل صف در این لحظات به‌طرز سراسیمه‌ای در حال دست و پنجه نرم کردن با افکارِ آشفته‌شان هستند. این از خود سوختن سخت‌تر است. در نهایت عمه لیدیا، آفرد را به دیدن آف‌وایات می‌برد. ندیمه‌ی باردار دیگری که به خاطر به خطر انداختن جان بچه‌ی داخلش شکمش، در وسط یک اتاق تاریک و خالی زنجیر شده است. ۹ ماه زندانی کشیدن در این فضای دل‌گیر یعنی دیوانگی مطلق. در اپیزودی که شامل طناب دار و سوختن دست با آتش اجاق گاز می‌شد، این هولناک‌ترین صحنه‌ی کل اپیزود را برایم رقم زد. صحنه‌ای که انگار از دل یک فیلم ترسناک به اینجا منتقل شده بود. چون نه تنها تماشای عمقِ درهم‌شکستگی دخترک ناراحت‌کننده است، بلکه می‌توان در چشمانِ جون هم انزجارش از روبه‌رو شدن با او و عدم توانایی‌اش در مخفی نگه داشتنِ خشمش را تشخیص داد. کاملا مشخص است که جون در این صحنه می‌خواهد تا جرعه‌ای از مهربانی و محبتی را که این دختر بدجوری به آن نیاز دارد بهش نشان بدهد، اما حضور دیگران مجبورش می‌کند تا همچون آنها هرطور شده ظاهر سنگدلش را حفظ کند.

همچنین سوالی که در این‌جور داستان‌ها بیشتر از همه پرسیده می‌شود و «سرگذشت ندیمه‌» هم نشان داده علاقه‌ی فراوانی به بررسی آن دارد این است که آنها چگونه کارشان به اینجا کشیده شد. چگونه این اتفاق افتاد. چقدر ساده این اتفاق افتاد. چقدر سریع. این وظیفه گردنِ فلش‌بک‌های سریال است. فلش‌بک‌های «سرگذشت ندیمه» اگر مهم‌تر از اتفاقات زمان حال نباشد کمتر نیستند. بالاخره ماموریت این فلش‌بک‌ها فقط نمایش زندگی عادی و معمولی دنیا قبل از فاجعه نیست، بلکه درباره‌ی این است که چگونه خود مردم اجازه‌ی وقوع این فاجعه را دادند و چگونه این فاجعه در طول سال‌ها آن‌قدر به تدریج اما متدوام پیشروی کرد که مردم یک روز به خودشان آمدند و دیدند امروز دیگر شبیه دیروز نیست. در اولین فلش‌بک اپیزود اول باز دوباره شاهد گوشه‌ی دیگری از تغییرات سیاسی و اجتماعی ایالات متحده هستیم. حالا متوجه می‌شویم نه تنها جون برای دریافت قرص‌های ضدبارداری‌اش به امضای شوهرش لوک نیاز دارد، بلکه ایالات متحده در این برحه با حمله‌ی تروریست‌ها به ساختمان کنگره و کاخ سفید، بزرگ‌ترین حمله به خاک این کشور از زمان حادثه‌ی یازده سپتامبر را تجربه می‌کند. یکی از به‌یادماندنی‌ترین فلش‌بک‌های فصل اول جایی بود که جون برای زایمان در بیمارستان به سر می‌برد که یک شب بیدار می‌شود و می‌بیند زنی که به تازگی بچه‌اش را از دست داده، نوزاد او را دزدیده است. همچنین تصویری از اتاق نگهداری از نوزادها که به جز بچه‌ی جون خالی است، همه دنیایی را ترسیم می‌کردند که مشکل ناباروری زنان روی دوشش سنگینی می‌کند و پایه‌های نظمش را تهدید به فروپاشی می‌کند. حمله‌ی تروریستی به کنگره و کاخ سفید اما زمانی اتفاق می‌افتد که دخترِ جون حدودا ۷ ساله شده است. باز دوباره اشاره به همان تغییرات شگرفی که به تدریج اتفاق می‌افتند. در جریان فلش‌بک‌ها ما حکم یکی از آن دیوانگانی را داریم که در هواپیما فریاد می‌زنند: «هواپیما قراره سقوط کنه. پیاده بشین» و بعد با سراسیمگی پیاده می‌شوند و هواپیما سقوط هم می‌کند. اما جون و دیگرانِ حکم مسافرانی را دارند که به حرف‌های دیوانه‌ی پیشگو می‌خندند و وقتی وحشت می‌کنند که آژیرهای هواپیما شروع به چشمک زدن می‌کند و ماسک‌های اکسیژن از سقف پایین می‌افتند. مثلا جون قبل از بیرون رفتن از آپارتمان، با لوک سر اینکه آیا باید بی‌خیال گرفتنِ قرص‌های ضدبارداری شده و برای بچه‌دار شدن تلاش کنند صحبت می‌کنند و در نهایت تصمیم می‌گیرند تا بی‌خیالِ قرص‌ها شوند. از نگاه ما بچه‌دار شدن در لحظه‌ای که جامعه‌ی در لبه‌ی پرتگاه قرار گرفته است فکر بدی است، اما این صحنه به بهترین شکل ممکن وضعیت کشور در این برحه را به تصویر می‌کشد: قانون‌هایی برای کنترل بدن زنان ایجاد شده است، اما کماکان روند طبیعی زندگی حفظ شده است. بچه‌ها به مدرسه می‌روند، مادران سر کار می‌روند و والدین به بچه‌دار شدن فکر می‌کنند. هیچکس فکر نمی‌کند اتفاقاتی که دارد می‌افتد قرار است روند طبیعی زندگی‌شان را برای همیشه متحول کند.

یکی از بهترین سکانس‌های این اپیزود مربوط به بخش دوم فلش‌بکش می‌شود. جایی که از مدرسه‌ی هانا با جون تماس می‌گیرند تا بهش خبر بدهند که دخترش را به خاطر تب داشتن به بیمارستان منتقل کرده‌اند. پرستار بیمارستان که در ابتدا خیلی مهربان به نظر می‌رسد، جون را به راهرو می‌برد و کارش را با پرسیدن سوالاتی معمولی درباره‌ی شغل جون، اینکه چه کسی در زمان بیماری هانا در خانه می‌ماند و غیره شروع می‌کند. اما ناگهان برق تیغی که پرستار برای فرو کردن در سینه‌ی جون در آستینش قایم کرده چشم‌مان را می‌گیرد و جون تا می‌آید به خودش بجنبد کار از کار گذشته است: «شما بهش دارو دادین که سیاستِ مدرسه رو در قبال تب بچه‌ها دور بزنین و مجبور نشین امروز سر کار نیاین؟» این صحنه کلاس درس خلق یکی از گفتگوهای عصبی‌کننده‌ای است که حالت تهوع می‌آورند. «سرگذشت ندیمه» با چنین سکانس‌هایی نشان می‌دهد فقط در سکانس‌هایی که با شکنجه‌های روانی و فیزیکی کاراکترهایش سروکار دارد تنش‌زا نمی‌شود،‌ بلکه می‌تواند معصومانه‌ترین سکانس‌ها را هم با یک دوربگردان غیرمنتظره وارد وادی وحشت کند. راستش حالا که داریم بهش فکر می‌کنم، ترسناک‌ترین لحظاتِ «سرگذشت ندیمه» برای من نه اتفاقات خشونت‌بارِ جمهوری گیلیاد، بلکه اتفاقات به ظاهر بی‌خطری که به جمهوری گیلیاد منجر شد است. امتناع پرستار از صدا زدنِ جون با نام خانوادگی خودش و تلاش برای اثبات عدم توانایی جون در انجام وظایف مادری‌اش به حدی کفر آدم را در می‌آورد که گویی یک نفر دارد ناخن‌هایش را روی تخته سیاه می‌کشد. این صحنه باز یادمان می‌آورد که قدرتِ تک و تنهایی مردان نبود که وجود آمدن سیستمی همچون گیلیاد را فراهم کرد، بلکه همه در این کار سهیم بودند. نکته‌ی جالب ماجرا این است که لباس پرستاری که جون را سین جین می‌کند نزدیک به همان طیف رنگ سبزی است که در طراحی لباس عمه‌های گیلیاد استفاده شده است. این در حالی است که در پشتِ ژاکت پرستار، پرنده‌ای با بال‌های باز به چشم می‌خورد که طرحش خیلی شبیه به لوگوی گیلیاد که مردی با دستان باز و پرده‌ای با بال‌های گشاده در بالای سر او را به تصویر می‌کشد است. انگار سازندگان می‌خواهد از این طریق به نمونه‌های اولیه‌ی عمه‌ها قبل از آغاز رسمی جمهوری گیلیاد اشاره کنند و اینکه این پرستار پتانسیل و مهارت این را داشته تا در آینده به عمه‌ی خیلی موفقی تبدیل شود!

نیمه‌ی دوم این اپیزود اما حکم آینه‌ی نیمه‌ی اول را دارد. بعد از اتمام سونوگرافی جون، او از یکی از کارکنان آنجا کلیدی دریافت می‌کند که به نظر کلیدِ رهایی‌اش می‌رسد و جون تصمیم می‌گیرد تا سر این طناب را بگیرد و آن را به سوی آزادی احتمالی‌اش دنبال کند. فقط مشکل این است که بعد از چیزهایی که تاکنون دیده‌ایم و بعد از نیمه‌ی اول این اپیزود که به تغییر شکل پیروزی جون و دیگر ندیمه‌ها به یک شکستِ اسفناک اختصاص داشت، باور کردنِ منتهی شدن تونلی که جون به‌طور سراسیمه‌ای، چراغ‌قوه‌به‌دست در آن می‌دود سخت است. این دقیقا همان حسی است که خودِ جون در لحظه‌ی فرار دارد. او با شجاعت تمام دلش را به دریا زده است و امیدوار است در پایان این تونل چیزی امیدوارکننده انتظارش را بکشد. درست برخلاف من که شخصا از لحظه‌ای که جون کلید را در چکمه‌اش پیدا کرد بدبینی فراگیری تمام ذهنم را تسخیر کرد. مدام انتظار داشتم که این حرکت، چیزی بیشتر از تله‌ای از سوی دار و دسته‌ی عمه لیدیا برای سنجش وفادار ماندن جون و گرفتن مچ او سر بزنگاه نباشد. خوشبختانه این‌طور نبود. نه به خاطر اینکه دوست دارم تا جنون از شرایط فعلی‌اش نجات پیدا کند، بلکه به خاطر اینکه تمرکز بیش از اندازه روی تکرار یک نکته (ناتوانی ندیمه‌ها در بهبود بخشیدن به وضعیتشان) که تاکنون بارها و بارها به آن پرداخته شده است، اگر از حد بگذرد دیگر تاثیرگذاری‌اش را از دست می‌دهد و داستان را به درجا زدن می‌اندازد. اما موفقیتِ جون در فرار و تله‌ نبودن ماجرای کلید، داستان را وارد مرحله‌ای جذاب جدیدی می‌کند. فقط خواستم بگویم که احساسی که در جریان سکانس فرار داشتم نشان می‌دهد که این سریال چقدر تاکنون در وحشت‌زده کردن و نامطمئن کردنم نسبت به دنیای اطراف ندیمه‌ها موفق بوده است. در جریان این سکانس به خوبی می‌توانید گوشه‌‌ی کوچکی از ناامیدی ندیمه‌ها را احساس کنید. همین که در جریان این سکانس از اینکه این تونل به چه جایی ختم می‌شود بی‌قرار بودم، نشان‌دهنده‌ی گوشه‌ای از حسِ گندی است که ندیمه‌ها در گیلیاد بی‌وقفه در آن زندگی می‌کنند. حسِ عدم اطمینان و همیشه زیر نظر بودن که ندیمه‌ها را مجبور می‌کند تا از ترس به نگهبان خودشان تبدیل شوند.

اگرچه سفر دوم جون به سوی ناشناخته به آغوش نیک و چندین قدم نزدیک‌تر شدن به آزادی منجر می‌شود، اما نکته‌ی جالبش این است که هر دوی سفرهای جون در این اپیزود به خشونت منتهی می‌شود. اولی کار جون را به احساس کردن طناب دار به دور گردنش می‌کشد و دومی به حس کردن سُر خوردنِ خون گرم و تازه روی گردن و شانه‌هایش. فقط اگر پایان سفر اول به  معنی تاکید کردن روی زندانی بودن جون بود، خشونتِ پایان سفر دوم به معنی آزاد شدن است. تصمیم جون برای قیچی کردن لاله‌ی گوشش و بیرون کشیدنِ پلاکِ بردگی‌اش شاید با درد و خونریزی شدیدی همراه باشد، اما برای رسیدن به آزادی باید انجام شود. جون در این صحنه حکم انسانی را دارد در میان سیم‌خارهای پیچ‌درپیچی زندانی شده است. او یا باید به همان شکل وسط سیم‌خاردار باقی بماند یا باید برای بیرون آمدن از آنها که با پارگی‌‌های بدنش منجر خواهد بود تلاش کند. صحنه‌ی بیرون آوردن پلاک استعاره‌ای از زندانی‌ای است که آن‌قدر به زور در این باتلاق فرو رفته است که برای بیرون آمدن از آن مجبور به آسیب زدن به خودش است. در تمام مدت این اپیزود، عدم وجود صدای ذهنِ جون تعادل سریال را به‌طرز خوبی به هم ریخته است. حذف مونولوگ‌های ذهنی او یعنی برخلاف گذشته چیزی برای راهنمایی کردن‌مان در این لحظات فشرده و تنش‌زا وجود ندارد. انگار جون در طول این اپیزود چنان فشاری را تحمل می‌کند که دیگر دل و دماغی برای صحبت کردن با ما برایش باقی نمانده است. انگار جون در طول این اپیزود طوری در تلاطم به سر می‌برد که فرصتی برای فکر کردن و شکل دادن کلمات و جمله‌ها ندارد. بنابراین وقتی بالاخره در لحظات پایانی اپیزود صدای او به گوش می‌رسد، معلوم می‌شود که جون آزبورن بعد از مدتی تجربه‌ی معلق بودن، به کنترل نصفه و نیمه‌ای رسیده است. پاهایش را روی زمین سفتی پیدا کرده است. هرچند همیشه این احتمال وجود دارد که این زمین سفت با کمی سنگینی وا بدهد و دوباره زیرش را خالی کند.

اپیزود دوم در حالی برای جون شروع می‌شود که چنین اتفاقی هم می‌افتد. جون از یک زندان فرار می‌کند، اما خیلی زود خودش را در زندانی دیگر پیدا می‌کند. وضعیتِ جون در این اپیزود خیلی شبیه به وضعیتِ والتر وایت در اپیزود یکی مانده به آخر «برکینگ بد» است. هر دو از سرنوشتی بدتر قسر در می‌روند و در مکانی دورافتاده و خالی از سکنه گم و گور ‌می‌شوند. هر دو را مردان میان‌سالی به‌صورت قاچاقی به این مکان‌ها می‌آورند و هر دو یک دستور از سوی مامور منتقل‌کننده‌شان دریافت می‌کند: «همین‌جا بمون و از جات هم تکون نخور». اولین سوال هر دو این است که تا چه مدتی باید تک و تنها در این خرابه‌شده بمانند و تنها جوابی که می‌شنوند این است که حالا‌حالاها اینجا مهمان هستند تا آب‌ها از آسیاب بیافتد. هر دو در ابتدا خوشحال هستند که از مقامات رسمی که دربه‌در در جستجویشان هستند قسر در رفته‌اند، اما طولی نمی‌کشد که یک‌جا گرفتار شدن و از اینکه کاری از دستشان بر نمی‌آید و فقط باید دست روی دست بگذارند و تک‌تک ثانیه‌ها را برای به وقوع پیوستن اتفاقی که هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد صبر کنند عصبی‌شان می‌کند. حسِ کسی را پیدا می‌کنند که یک ماه در یک کمد چوبی تنگ و تاریک با یک سوراخ برای نفس کشیدن زندانی شده است و وقتی آزاد می‌شود سینه‌خیز خودش را به سوی فضای باز می‌کشد تا فقط بتواند یک‌بار دیگر ریه‌هایش را از اکسیژن تازه پُر کند و دست و پاهایش را به شکلی که در آن سوی دنیا به یکدیگر برسند دراز کند و خستگی‌شان را در کند. هر دو شاید برای فرار دست به هر کاری زده باشند، اما حالا می‌خواهند هر طوری شده از اینجا خلاص شوند. اگر والتر وایت می‌خواست تا از پولش برای کمک به خانواده‌اش که در محاصره‌ی پلیس‌ها بود استفاده کند و این دیوانه‌اش کرده بود، جون به محض رفتنِ مامور منتقل‌کننده‌اش و پایین آمدنِ کرکره‌ی پارکینگ خودش را در ساختمانی پیدا می‌کند که انگار مخصوصا برای زجر دادن خودِ جون انتخاب شده است. اینکه جون به عنوان ژورنالیست خودش را در ساختمان روزنامه‌ی بوستون گلوب پیدا کند که حالا به ساختمانی جن‌زده تبدیل شده است یکی دیگر از بی‌رحمی‌های نویسندگان را ثبت می‌کند. در این لحظاتِ سریال حال و هوای یکی از آن داستان‌‌های آخرالزمانی تیر و طایفه‌ی «مردگان متحرک» را پیدا می‌کند که همراه با بازمانده‌ها به گشت و گذار در خانه‌های متروکه و باقی‌مانده‌های مُرده‌ها می‌پردازیم. اینجا هم جون خود را جای یکی از همین بازمانده‌ها پیدا می‌کند. در حال سرک کشیدن به میزهای کارکنان روزنامه و تنها چیزهایی که از آنها باقی مانده است. از لیوان‌های قهوه و نقاشی‌های کودکانشان تا دی‌وی‌دی سریال «فرندز» و یک لنگه کفش پاشنه‌بلند زنانه.

تماشای این صحنه‌ها شاید برای جون بیشتر از هرکس دیگری که در چنین فضایی کار می‌کرده سخت باشد، اما جستجوهای او هنوز تمام نشده است. در قالب تیتر تپه‌ای از روزنامه‌هایی که آن دور و اطراف رها شده است می‌خوانیم: «عواقب خونین‌ترین روز تاریخ آمریکا...». تیتری که احتمالا به این نکته اشاره می‌کند که کودتاچیان بعد از حملات تروریستی به کنگره و کاخ سفید که در فلش‌بک‌‌های اپیزود قبل دیده بودیم، کنترل واشنگتن را به دست می‌گیرند. یا شاید هم این تیتر به اتفاقاتی حتی بدتر از چیزهایی که از خط زمانی این دنیا می‌دانیم اشاره می‌کند. هرچه هست، شکی در این وجود ندارد که یکی از اولین اهداف کودتاچیان که به دنبال برپایی حکومتی توتالیتر بو‌ده‌اند مطبوعات بوده است. اما در این زمینه، مطبوعات به خاطر تهدیدات با کودتاچیان همراه نمی‌شوند. از کجا می‌دانیم؟ خب، طناب‌های دار و دیوارهای سوراخ سوراخ‌شده و خون‌آلود و البته لنگه‌ی دیگر همان کفش زنانه‌ای که جون در کنار یکی از میزها پیدا کرده بود نشان می‌دهند که سرپیچی از فرمانِ کودتاچیان به مرگِ کارکنان روزنامه منجر شده است. جون متوجه می‌شود قضیه از چیزی که فکر می‌کرد بدتر است. او نه تنها مجبور بوده تا با خاطرات دوران ژورنالیستی‌اش دست و پنجه نرم کند، بلکه متوجه می‌شود نه در یک ساختمان روزنامه‌ی رهاشده، بلکه در یک کشتارگاه حضور دارد. یک کشتارگاه دسته‌جمعی. این آخرین چیزی است که برای شکستنِ کمر جون باقی مانده بود. سنگینی تمام چیزهایی که او تاکنون پشت سر گذاشته به‌علاوه‌ی قدم گذاشتن در دنیای نابودشده‌ای که زمانی آن را می‌شناخت به فروپاشی روانی‌اش منجر می‌شود. بنابراین وقتی نیک از راه می‌رسد تنها چیزی که از او می‌خواهد بیرون آمدن از این کمد چوبی برای به داخل کشیدن یک نفس عمیقِ طولانی است. وقتی این کار قابل‌انجام نیست، آن را به شکل دیگری انجام می‌دهد. صحنه‌ی عشق‌بازی جون و نیک در تضاد با تمام صحنه‌های این‌شکلی که تاکنون در طول سریال دیده‌ایم قرار می‌گیرد. جون اینجا از حالت غیرفعال، در حالت تمام فعال قرار دارد. اینجا جون کنترل اوضاع را برعهده دارد. اینجا جون هدایتگر است. اینجا جون خشمش را آزاد می‌کند. به این ترتیب، انرژی لازم برای آرام گرفتن و ساختنِ یادبودی برای کشته‌شدگان ناشناس روزنامه را به دست می‌آورد.

اما هرچه از جون بگوییم، اپیزود دوم فصل دوم در واقع متعلق به امیلی است و خط داستانی جون در ادامه‌ی سنتی که از فصل اول آغاز شده بود حکم خط داستانی فرعی اپیزود را برعهده دارد. در واقع «سرگذشت ندیمه» با فصل دومش قدم به محدوده‌ای می‌گذارد که منبع اقتباسش تاکنون انجام نداده بود و آن هم تلاش برای بها دادن به کاراکترهای بیشتر در کنار جون و قدم گذاشتن به بخش‌های دیگری از دنیای مارگارت اتوود است. مسئله این است که پایان فصل اول سریال مساوی بود با تقریبا به پایان رسیدن محتوای کتاب مارگارت اتوود. بنابراین تقریبا تمام چیزهایی که از فصل دوم به بعد خواهیم دید مربوط به محتوای منحصربه‌فرد سریال می‌شود. این یعنی سریال پتانسیلش را پیدا کرده تا دنیای کتاب را گسترش داده و به چیزهای کنجکاوی‌برانگیزی بپردازد که کتاب هیچ‌وقت سراغشان نرفته بود. یکی از آنها کلونی‌ها است. آخرین باری که امیلی را دیدیم او سر یک نگهبان را زیر چرخ ماشین دزدی‌اش له کرد و بعد هم یک عمل جراحی وحشتناک را تجربه کرد. اما یک مثل قدیمی است که می‌گوید: «در گیلیاد همیشه جا برای بدتر شدن وجود داره». در رمان مارگارت اتوود دقیقا معلوم نیست که کلونی‌ها واقعی باشند. آنها بیشتر تهدید مبهمی هستند که رژیم از آنها برای سربه‌راه نگه داشتن شهروندان گیلیاد استفاده می‌کند. اما کسانی که فقط کمی از رژیم‌های فاشیستی تاریخ اطلاع داشته باشند می‌دانند که اکثرشان کمپ‌های بزرگی برای بیگاری کشیدن از زندانیانشان داشته‌اند. خب، چرا گیلیاد که سر دم دار این قبیل رژیم‌هاست، یکی از آنها را نداشته باشد. نازنان (صفتی که برای توصیف زنانی که قوانین گیلیاد را زیر پا گذاشته‌اند) در برهوتی خشک و سرد و رادیواکتیو، زمین را بیل می‌زنند و بدون بهره بردن از هیچ لباس و ماسک محافظت‌کننده‌ای با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت به مرگ نزدیک می‌شوند. بروس میلر و تیمش برای طراحی کلونی‌ها از کمپ‌های کار اجباری تایلند، چین و روسیه الهام گرفته‌اند. با این تفاوت که اینجا فقط کار بیش از اندازه آدم‌ها را به کشتن نمی‌دهد، بلکه حتی یک نفس کشیدن ساده در هوای آلوده به تشعتشعات رادیواکتیو و استفاده از آب هم به معنی ایجاد سرطان‌ها و بیماری‌های پوستی و تاول‌های بزرگی هستند که آنها را به تدریج همچون کاغذ ماچه می‌کند. با نگاهی به صورتِ امیلی می‌توان دید که فقط چند هفته زندگی کردن در کلونی، چه تاثیر شگرفی روی او گذاشته است.

در داخلِ خوابگاه‌ها هم وضعیت بهتر از بیرون نیست. تصاویر و صداهایی که بی‌وقفه به گوش می‌رسد انگار از دل ترسناک‌ترین فیلم‌های هولوکاست‌محور بیرون آورده شده و به اینجا منتقل شده است. امیلی در خوابگاه نقش یکی از آن پزشک‌هایی را دارد که از درد همه خبر دارد. اما مسئله این است که آلودگی به رادیواکتیو چیزی نیست که با چهارتا قرص و باندپیچی زخم قابل‌بهبود باشد. امیلی در حالی زخم‌های جزیی بیرونی بیماران را باندپیچی می‌کند که آنها از درون در حال تبدیل شدن به خاکستر هستند. امیلی در فصل اول حکم جرقه‌ی انقلاب را داشت. درست در حالی که جون یکی از آن ندیمه‌های ترسویی بود که در مسیر خرید با همراهش درباره‌ی آب و هوا صحبت می‌کرد و چیزی از دنیای بزرگ‌تر بیرون نمی‌دانست و فکر می‌کرد که امید برای رهایی به زیر صفر رسیده است و امیدی برای امیدوار بودن به بالا آمدن این آمار هم در ته بشکه باقی نمانده است، آشنایی‌اش با امیلی همه‌چیز را تغییر داد. امیلی شخصیتِ جسوری داشت که نمی‌توانست به سربه‌زیر ماندن عادت کند. از آن زنانی که همیشه دنبال چیزی برای طغیان می‌گردند. او شاید شکست خورد و کارش به کلونی کشید، اما همین جسارتش بود که تخم طغیان را در ذهنِ افرادی مثل جون کاشت. بنابراین می‌توان تصور کرد که امیلی از هر فرصتی برای خالی کردن عقده‌هایش استفاده کند و این اپیزود هم شامل یکی از بهترین‌هایشان می‌شود. وقتی سروکله‌ی اتوبوسِ اعضای جدید کمپ پیدا می‌شود یکی از آنها یک خانم سرخانه‌ی آبی‌پوش است (با نقش‌آفرینی خارق‌العاده‌ی ماریسا تومی که یادمان می‌آورد پیتر پارکر چه عمه‌ی بااستعدادی دارد). او اگرچه با فحش و بد و بیراه ندیمه‌ها روبه‌رو می‌شود، اما خدا را شاکر است. در ابتدا امیلی نقش تنها دوست و غم‌خوار این خانم سرخانه را در روز اولش در کلونی برعهده می‌گیرد. برای ضدعفونی دست‌هایش به او الکل می‌دهد و از چم و خم کمپ بهش می‌گوید. خانم سرخانه که می‌خواهد نظر امیلی جلب کند بهش می‌گوید که با پاکسازی دانشگاه‌ها مخالف بوده است (امیلی قبلا استاد زیست‌شناسی بوده است). فکر می‌کند امیلی به این دلیل به اینجا فرستاده شده است. سپس او جواب امیلی درباره‌ی اینکه چرا به اینجا فرستاده شده است را می‌دهد. در این لحظات امیلی شبیه یکی از آن کاراکترهای کلیشه‌ای فیلم‌های هولوکاست‌محور به نظر می‌رسد. یکی از آنهایی که به درد و دل‌های دیگر زندانیان گوش فرا می‌دهند و با آنها همدردی می‌کنند. امیلی به خانم سرخانه آنتی‌بوتیک می‌دهد و او هم از امیلی تشکر می‌کند. نتیجه جرقه خوردن یک دوستی نامعمول است. به نظر می‌رسد این لحظات آغازگر داستانی است که این خانم سرخانه به مرور به وحشت‌هایی که این ندیمه‌ها تجربه کرده است پی می‌برد و به صف آنها می‌پیوندد.

اما اگر تاکنون فکر می‌کردید که امیلی جز این کاراکترهای خیرخواه کلیشه‌ای قرار می‌گیرد به شدت اشتباه می‌کردید. چون خانم سرخانه در حالی که شُرشُر عرق می‌ریزد و به لرزیدن و بالا آوردن افتاده است با نگاه‌های خیره‌ی امیلی بالای سرش روبه‌رو می‌شود. امیلی به جای آنتی‌بیوتیک، یک‌جور سم به او خورانده است. او خانم سرخانه را رها می‌کند تا در تنهایی مطلق چند ساعتی تا مُردن جان بدهد و به این ترتیب نشان می‌دهد شاید زیر چکمه‌های سرکوب سیاه و کبود و شکسته شده باشد، اما ماهیت طغیان‌گری که تعریفش می‌کرد را از دست نداده است. او حتی اگر به کلونی فرستاده شده باشد هم از هر فرصتی برای فریاد زدن این حقیقت استفاده می‌کند. فلش‌بک‌های امیلی در این اپیزود تیکه‌ی دیگری از پازلِ اتفاقات منتهی به گیلیاد را کامل می‌کند. سکانس‌های او در زمان گذشته مربوط به اتفاقات بعد از حملات واشنگتن می‌شود. جایی که وضعیت کشور با وجود اینکه عادی به نظر می‌رسد (دانشگاه‌ها برگزار می‌شوند و غیره)، اما زلزله‌ای بدون لرزه‌ در حال خراب کردن همه‌چیز است. از لو رفتنِ خانواده‌ی خاصِ امیلی توسط همان دانشجوی دختری که امیلی برای ادامه‌ی تحصیلش به او قوت قلب داده بود تا اعدام همکار امیلی (با بازی کارول لینچ) به خاطر گرایش متفاوتش. اگر تاکنون برایتان سوال شده بود که چرا مردم بعد از قاراشمیش شدن اوضاع، هرچه زودتر کشور را ترک نکردند، در این اپیزود جوابش را می‌گیرید. امیلی به همراه همسر و بچه‌شان سر از فرودگاه پرهرج و مرجی در می‌آورند. اما دیگر کار از کار گذشته است. شاید همه‌چیز در ظاهر عادی و قانونی به نظر برسد. شاید در ظاهر همه‌چیز شبیه سیستم گذشته به نظر برسد.

اما سروکله‌ زدن امیلی با ماموران امنیتی فرودگاه و بی‌اعتبار اعلام شدن سند ازدواجِ او ثابت می‌کنند که در این برحه از تاریخ، گیلیاد کنترل اوضاع را با قدرت در دست دارد. فقط هنوز اسم کشور تغییر نکرده است. سوال متوالی مامور فرودگاه از امیلی که «آیا بچه‌ مال خودش بوده یا با کاشت جنین»، به این دلیل ترسناک نیست که مامور فرودگاه که هیچ ربطی به این ماجرا ندارد دارد در زندگی شخصی امیلی دخالت می‌کند، بلکه به این دلیل ترسناک است که کار دخالت کردن در زندگی شخصی مردم خیلی وقت است که تمام شده است و او فقط می‌خواهد با توجه به جواب امیلی، ببیند او به درد ندیمه‌بودن می‌خورد یا چیز دیگری. این صحنه یادآور چنین صحنه‌ای از اپیزود قبل است که پرستار از جون درباره‌ی اینکه آیا هانا بچه‌‌ی بیولوژیکی خودش است سوال ‌می‌کند. به نظر می‌رسد در این دو صحنه، هر دو ماموران مخفی سران گیلیاد هستند که وظیفه دارند تا به‌طور مخفیانه زنان بارور را شناسایی کرده و پایگاه داده‌ای براساس آنها تشکیل بدهند و بعدا سراغشان را بگیرند. امکان ‌ندارد درباره‌ی این اپیزود حرف زد و اشاره‌ی ویژه‌ای به هوشمندی کستینگ سریال در انتخاب کارول لینچ و ماریسا تومی نکرد. هر دو از بازیگران ماهری هستند که موفق می‌شوند کاراکترهایشان را در مدت کوتاهی به شخصیت‌های قابل‌لمسی تبدیل کنند تا سرانجام خشن و ناگهانی‌شان بیشتر از چیزی که انتظار می‌رود تاثیرگذار باشد. هر دو در چند صحنه‌ی کوتاه طوری به داستان‌هایشان وزن اضافه می‌کنند که آدم اصلا دوست ندارد حذف شدنشان از سریال را تصور کند. چه کارول لینچ به عنوان یک قربانی بیگناه و چه کاراکتر ماریسا تومی به عنوان یک قربانی تنفربرانگیز. این موضوع از اهمیتِ سرسری نگرفتنِ بازیگران مهمان به هوای اینکه حضور کاراکترهایشان فقط به یک اپیزود خلاصه شده است می‌گوید. بالاخره «سرگذشت ندیمه» نه درباره‌ی چند نفر، بلکه درباره‌ی یک جامعه است. تک‌تک آدم‌های این جامعه در تغییر شکل این جامعه نقش داشته‌اند و سریال با دو اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم نشان می‌دهد که حتی بیشتر از فصل اول به این نکته پایبند است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
19 + 1 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.