چند اپیزود پایانی فصل سوم The Handmaid's Tale علاوهبر آشکار کردن دلایل اصلی مشکلات این فصل، آنقدر بهتر از نیمهی اول فصل هستند که نتوانیم از بهبود سریال قطع امید کنیم. همراه نقد میدونی باشید.
وقتی آخرین بار در نقد اپیزود هفتم فصل سوم «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) دربارهی این سریال صحبت کردیم، همهچیز در بدترین و ناباورانهترین حالت خودش به سر میبُرد. بهعنوان کسی که «سرگذشت ندیمه» تا قبل از فصل سوم، فراتر از یک سریال عالی، حکم یک سریال عالی در به تصویر کشیدن یک جامعهی گیلیادی که خود در دنیای واقعی یکی از ساکنانش هستم را داشت، نمیتوانستم سقوط آزاد این سریال از اپیزودی به اپیزود بعدی را تحمل کنم. بنابراین نیاز به هواخوری داشتم. نیاز داشتم تا کمی از آن فاصله بگیرم. «سرگذشت ندیمه» با هر اپیزودی که از فصل سوم میگذشت، گوشهای از هویتش را از دست میداد. خیلی زود کار به جایی کشید که سریال تمام ویژگیهایی که زمانی شگفتزدهمان میکرد و موهای تنمان را سیخ میکرد را از دست داده بود. همان سریالی که زمانی با ترس و لرز پلیاش میکردیم، همان سریالی که همچون یک چرخگوشت احساسی، تماشاگرانش را در آغاز یک اپیزود میبلعید و آنها را تکهتکهشده و له و لورده از آنسو تحویل میداد، به سریالی تبدیل شده بود که فقط کفر آدم را در میآورد. جای سریالی که زمانی همچون یک جراحِ ماهر، مو را از ماست یک حکومت توتالیتر فاندمنتالیست بیرون میکشید و با ظرافتی مثالزدنی، از دنیایش لایهبرداری میکرد، سریال سربههوا و شلختهای گرفته بود که دور خودش میچرخید. مشکل هم این است که درگیریهای درونی و بیرونی کاراکترها در منطق دنیای سریال ریشه نداشتند. بهجای اینکه ما در حال تماشای سیر طبیعی زندگی شخصیتها باشیم، در حال تماشای نویسندگانی هستیم که با دخالت در قوانین دنیای سریال، به آتش بیار معرکه تبدیل شدهاند. از تصمیم عجیب سرینا برای بازگرداندن نیکول به گیلیاد تا نتیجه دادن تهدیدات و قلدریهای گیلیاد برای نشاندن کانادا و جامعهی جهانی پای میز مذاکره. از حرف عجیب عمه لیدیا به جون در اپیزودِ ششم، دربارهی عدم علاقهاش به ساکت کردن ندیمهها تا ماجرای دوخته شدن دهان ندیمههای واشنگتن با حلقههای فلزی که در تضاد با واقعیت گیلیاد قرار میگرفت. از همه بدتر اینکه جون از محافظت شخصی نویسندگان در دنیایی بهره میبرد که بیرحمی رژیمش، بزرگترین ویژگی تولید تعلیق و تنش و بزرگترین عنصر واقعگرایانهاش است. در نقد اپیزود هفتم نوشتم که بزرگترین مشکل شخصیتپردازی جون در فصل سوم به تناقض بین هدف نویسندگان و چیزی که میبینیم مربوط میشود. هرچه در این فصل جلوتر میرویم بیشازپیش مشخص میشود که نویسندگان واقعا نمیدانند دارند با جون چه کار میکنند. یا شاید میدانند دارند چه کار میکنند اما در منتقل کردن آن به مخاطبان ناتوان هستند. مشکل این است که سریال اخیرا آنقدر ایدههایش را بهطرز متناقضی پرداخت کرده که دقیقا مشخص نیست چیزی که داریم میبینیم هدف عمدی نویسندگان بوده است یا تصادفی است. در نقد اپیزود هفتم نوشتم که سؤال این است که نظر سریال دربارهی تمایل جون برای به خطر انداختن جان یک مارتا به امید به دست آوردن فرصت کوتاهی برای گفتوگو با هانا چیست؟ نظر سریال دربارهی اینکه جون ممکن است با این کارش، چنین مهرهی قابلاعتماد و بهدردبخوری که درکنار دخترش دارد را از دست بدهد چیست؟ نظر سریال دربارهی تصمیم جون برای سوءاستفاده از یک بیمار روانی (همسرِ فرمانده لارنس) برای همراهی کردنش در مأموریت خطرناک و بینتیجهاش چیست؟ نظر سریال دربارهی اینکه جون در صورت دیدار با هانا، قادر به بیرون کشیدن او از مدرسه نخواهد بود و دقیقا این دیدار قرار است چه چیزی را درست کند چیست؟ نظر سریال دربارهی لحظهای که جون پای چوبهی دار با مارتای هانا روبهرو میشود و باید طناب اعدامش را بردارد و بکشد چیست؟
فراهم کردن جواب خوبی برای این سوالات است که منجر به یک داستان اُرگانیک و پرجزییات میشود، اما نویسندگان، هیچکدامشان را از خودشان نمیپرسند. از آنجایی که این روزها از سلامت فیزیکی جون مطمئن هستیم و سریال از هر فرصتی که گیر میآورد برای یادآوری عدم اعمال شدن قوانین بیرحمانهی گیلیاد روی جون استفاده میکند، پس بهترین راه برای ایجاد توهم خطر و بهترین راه برای پُر کردن جای خالی تهدید فیزیکی، پرداخت مخمصههای روانی جون است و چه مخمصهای دردناکتر از اطلاع پیدا کردن جون از نقشش در مرگ یک مارتای بیگناه. اما این روزها ایدههای «سرگذشت ندیمه» خام و بدون ادویه سرو میشوند. در لحظهای که جون در فینال فصل دوم تصمیم گرفت تا در گیلیاد بماند، شکی وجود نداشت که «سرگذشت ندیمه» از اینجا به بعد بخشی از واقعگراییاش را از دست میدهد و وارد دوران متفاوتی میشود؛ دورانی که جون با تبدیل شدن از یک ندیمهی درماندهی معمولی، به یک انقلابی طغیانگر، وارد وادی فانتزی میشود. اما مشکل فصل سوم این نیست که داستان حتما باید در پایان فصل ذئن به انتها میرسید (یا حداقل داستانِ جون باید به انتها میرسید)، مشکل فصل سوم این نیست که جون میخواهد به یک انقلابی تبدیل شود. مشکل فصل سوم این است که انگار نویسندگان نمیدانند چگونه باید با کمترین مقدار عوارض جانبی، این تغییر را انجام بدهند؛ مشکل فصل سوم این است که انگار نویسندگان نمیدانند چگونه باید به تعادلی بین عدم خیانت کردن به ویژگیهای معرف «سرگذشت ندیمه» و وارد کردن آن به دوران جدیدش برسند. بنابراین مهمترین سوالی که باقی میماند این است که بعد از دیدن شش اپیزودِ باقیماندهی این فصل، آیا نظرم نسبت به فصل سوم تغییر کرده است؟ آیا این شش اپیزود کاری میکنند تا هفت اپیزود آغازین گناهکار قبلی را رستگار کنند؟ جواب پیچیده است. یا به عبارت دیگر، شاید این جواب به اندازهی دریافت یک «بله»ی محکم، دلگرمکننده نیست، اما فکر میکنم جواب خیلی بهتری در مقایسه با دریافت یک «نه» قاطعانه باشد (همان چیزی که اکثرمان پیشبینیاش میکردیم). اولین چیزی که میدانم این است که اگر بهدنبال یافتن کورسوی اُمیدی در فصل سوم «سرگذشت ندیمه» هستید، در اپیزود هشتم ردی از آن پیدا نمیکنید. اپیزود هشتم بیش از هر چیز دیگری، بهعنوان اپیزود موردانتظار اورجین استوری عمه لیدیا شناخته میشود. بالاخره این فرصت را به دست میآوریم تا به گذشتهی عمه لیدیا بهعنوان یکی از آخرین کاراکترهای اصلی سریال که چیزی از پسزمینهی داستانیاش نمیدانستیم، فلشبک بزنیم. چیزی که دریافت میکنیم در بدترین حالت ناامیدکننده و در بهترین حالت نه چندان رضایتبخش است. اولین سوالی که باید بپرسیم این است که آیا اصلا به پسزمینهی داستانی عمه لیدیا نیاز داشتیم یا نه؟ اگرچه جواب دادن به این سؤال بعد از دیدن اپیزود هشتم درست نیست؛ بالاخره اگر نتیجهی کار خوب بود، احتمالا جوابم به این سؤال مثبت میبود. بنابراین سؤال بهتر این است که آیا تاکنون در طول سریال احساس کردم که عمه لیدیا، آنتاگونیستی تکبُعدی است که نویسندگان باید او را با استفاده از فلشبکزدن به گذشتهاش، بیشتر پرداخت کنند؟ نـه.
عمه لیدیا تا قبل از این اپیزود، شاید در مقایسه با واترفوردها، آنتاگونیست مبهمتری بود، اما به همان اندازه شرارت چندبُعدی، انسانی و قابللمسی داشت. اگرچه در ابتدا فکر میکردیم که عمه لیدیا یک شکنجهگر خشک و خالی است، ولی در ادامه میبینیم که او واقعا به کاری که میکند ایمان دارد؛ او مثل تمام آن فرماندهها فیلم بازی نمیکند، بلکه نمونهی بارز کسی است که واقعا به فلسفهی گیلیاد باور دارد. خیلی زود متوجه میشویم که عمه لیدیا با وجود تمام سختگیریاش، ندیمهها را دوست دارد. وقتی که از حضور ندیمههای نابینا یا قطع عضوشده در مراسم دیدار با مهمانان خارجی جلوگیری میشود، عمه لیدیا مخالفت میکند و باور دارد که آنها هم به اندازهی دیگران لیاقت دارند که در مراسم حضور داشته باشند. در اپیزود دوم فصل دوم وقتی در جریان مراسم نگه داشتن سنگ در زیر باران متوجه میشود که جون باردار است، با خوشحالی خودش را به ناقوس میرساند و آن را به صدا در میآورد. نتیجه یکی از آن آنتاگونیستهایی است که به تعادل بینظیری بین لازمههای یک آنتاگونیست ایدهآل دست یافته است. کاراکتری که در عین داشتن انگیزههای قابلهمذاتپنداری، مشخصا دست به اعمال شرورانهای میزند. یکی از آن آنتاگونیستهایی که وقتی مدتی با آنها وقت میگذرانیم، شاید هیچوقت دقیقا ندانیم که چه چیزی در سرشان میگذرد و چه اتفاقاتی، آنها را به کسی که امروز هستند متحول کرده، اما هر از گاهی میتوانیم تلالو ناگهانی و زودگذر انسانیتی را که در فراسوی چهرهی هیولاییشان پرسه میزند را ببینیم. نتیجه آنتاگونیستهایی هستند که ابهامشان مجبورمان میکند تا معمایشان حلنشده باقی بماند و ما را بیوقفه در تقلای فهمیدن آنها نگه میدارند. فراهم کردن پسزمینهی داستانی فقط در صورتی ضروری است که بهجای توضیح دادن آنها، بهجای گذاشتن یک جواب قاطعانه جلوی علامت سوالی که احاطهشان کرده است، باعث هرچه پیچیدهتر شدن و چالشبرانگیزتر شدن آنها شوند. مثلا «باقیماندگان» با اپیزود «قاتل بینالمللی» که بخشی از آن به جستجوی جنبهی انسانی پتی، آنتاگونیست وحشتناکش (با بازی آن داود) اختصاص دارد، دقیقا دست به چنین کاری میزند؛ نویسندگان دقیقا نمیگویند که چه چیزهایی، پتی را از یک انسان معصوم به یک هیولای ترسناک تبدیل کردهاند، بلکه فقط با افشای زمانیکه او هنوز یک دختربچهی معصوم بود، قهرمان داستان و در ادامه تماشاگران را در موقعیت پیچیدهتری در مقایسه با گذشته دربرابر او قرار میدهند. مشکل فصل سوم «سرگذشت ندیمه» در رابطه با عمه لیدیا این است که سریال دقیقا نمیداند چگونه میتواند در حالی به عمه لیدیا، ویژگیهای همدلیبرانگیز بدهد که چیزهایی که دربارهی او میدانیم را نادیده نگیرد.
یکی از آنها در اپیزود ششم اتفاق میافتد؛ در اواخر این اپیزود شاهد لحظهی دونفرهای بین جون و عمه لیدیا هستیم؛ منظورم همان صحنهای است که جون متوجه میشود که باید مثل دیگر ندیمههای واشنگتن، دهانبند داشته باشد. جون درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده است، با حالت فروافتادهای از عمه لیدیا میپرسد: «تو خودت میخوای که همهی ما را ساکت کنن؟». بعد عمه لیدیا که ما همواره او را بهعنوان شخص شدیدا مومن و عبوس و یکدندهای در اجرای ارزشهای مردسالارانهی گیلیاد میشناختیم، بغض میکند و زمزمه میکند: «نه، نمیخوام». سپس عمه لیدیا کنار جون روی تختخواب مینشیند و با ناراحتی تعریف میکند که چقدر سفر به واشنگتن خستهکننده بوده است: «وقتی خسته میشم، سعی میکنم به این فکر کنم که چه کار خوبی میتونم تو دنیای خدا انجام بدم. اگه فقط بتونم به یه نفر هم کمک کنم برام کافیه». و بعد درحالیکه دستش را به دور جون میاندازد و آنها پیشانیهایشان را به هم میچسبانند و گریه میکنند ادامه میدهد: «من به فکر تو هستم عزیزم». عمه لیدیا از اولین روزی که ندیمههایشان را در «مرکز راحیل و لیه» به دست میگیرد، هیچ کاری جز ساکت کردن آنها انجام نداده است؛ جایی که دخترها میتوانند یک چشمشان را به خاطر صحبت کردن از دست بدهند. جون بهتر از هرکس دیگری باید عمه لیدیا را بشناسد؛ عمه لیدیا علاوهبر جون، دوستان جون را هم در طول سریال آزار و اذیت کرده است. بنابراین چرا حرفهای عمه لیدیا اینقدر او را با چنین قدرتی تحتتاثیر قرار میدهد؟ اپیزود هشتم به گذشتهی عمه لیدیا به دنیای پیش از گیلیاد که او یک معلم دبستان است فلشبک میزند. در این فلشبک، میفهمیم که لیدیا بعد از رها کردن شغلش بهعنوان وکیل حقوق خانواده، معلم شده و این روزها نگران پسربچهای به اسم رایان است که مادرش، او را بدون صبحانه دادن و با فقط یک بسته چیپس بهعنوان ناهار به مدرسه میفرستد و او را دیر وقت از مدرسه برمیدارد. لیدیا که در این نقطهی زمانی با رفتار مادرانهاش، چشمان مهربانش و موهای لخت بلندش که روی شانههایش ریخته است، زمین تا آسمان با شکنجهگر گیلیاد فرق میکند، دلش برای رایان میسوزد و وقتی بالاخره مادرش نوئل از راه میرسد، لیدیا بهجای سرزنش کردن مادر با توپ و تشر، هر دو را برای شام، به خانهاش دعوت میکند. ماهها بعد، لیدیا با وجود اینکه با سبک زندگی نوئل مخالف است (فحش دادن در مکالمههایش و دوست شدن با مردهای متاهل یا اذیتکن)، اما حسابی با نوئل و رایان رفیق شده است. به همان اندازه که حضور لیدیا در زندگی نوئل و پسرش تأثیرگذار است و به زندگیشان سر و سامان میدهد، به همان اندازه هم آنها در تغییر زندگی لیدیا تأثیرگذار هستند. اتفاقی که میافتد این است که نوئل به عنوان هدیهی کریسمس، یک جعبهی لوازم آرایش برای لیدیا میخرد و در صحنهای لطیف، او را تشویق میکند که با مردان قرار عاشقانه بگذارد و او این کار را مردی به اسم تورن، با ناظم مدرسهای که لیدیا معلمش است انجام میدهد. اما بعد از شب دلپذیری که این دو با هم میگذراند، معاشقهی آنها کمی سریعتر از چیزی که ناظم مدرسه (که همسرش را بهتازگی از دست داده) انتظار دارد پیش میرود. در نتیجه تورن جلوی پیشروی لیدیا را میگیرد. اگرچه تورن تاکید میکند که دوست دارد به رابطهاش با لیدیا ادامه بدهد، اما لیدیا که درخواست تورن را بهعنوان یکجور رد شدن و محکوم شدن و مورد قضاوت قرار گرفتن ضعف انسانیاش برداشت میکند، از خودش بیزار میشود. احساس شرمندگی و سرافکندگی در وجودش ریشه میکند و آن را روی سر زنی که او را به این سمت هُل داده بود خالی میکند. خیلی زود لیدیا با وجود اینکه میداند نوئل، شرایط پایدارتری را برای پسرش فراهم کرده است، اما برای انتقامگیری از نوئل، او را بهعنوان مادری که لایق سرپرستی بچهاش نیست به مقاماتِ بالا معرفی میکند و باعث جدا شدن آنها از یکدیگر میشود.
نتیجه اولین مادر و فرزندی است که لیدیا از هم جدا میکند که البته آخرینشان هم نخواهد بود. اگرچه بروس میلر در مصاحبههایش دربارهی این اپیزود گفته است که تحول لیدیای مهربانِ پیش از گیلیاد به عمه لیدیای اجراکنندهی ظلم و ستم سیستماتیک گیلیاد خیلی پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را با استفاده از یک لحظه توضیح داد، اما این دقیقا همان چیزی است که از فلشبکهای لیدیا در این اپیزود برداشت میشود: مشکل فلشبکهای عمه لیدیا این است که او را به کاراکتر چالشبرانگیزتری تبدیل نمیکنند، بلکه کل رفتار فعلیاش را با استفاده از یک لحظه توضیح میدهد. مشکل بعدی خود آن لحظه است: چیزی که عمه لیدیا را در مسیر شکنجهگر گیلیاد قرار میدهد، رد شدن توسط یک مرد است که سرراستترین و قابلپیشبینیترین انگیزهای است که میتوان برای یک آنتاگونیست زن نوشت. حرفی که این اپیزود میخواهد دربارهی عمه لیدیا بزند مشخص است: ما قرار است بفهمیم که عمه لیدیا، یک آدم روانی است که طرز فکر سیاه و سفیدی دارد؛ رفتار مهربانانه و محبتآمیزش در یک چشم به هم زدن میتواند به خشم و بیرحمی و انتقامجویی تغییرشکل بدهد. چیزی که دربارهی عمه لیدیا متوجه میشویم این است که او در دنیای عادی، گمشده و تنها است، اما این طرز فکر میتواند نقش پُررنگی در چارچوب گیلیاد داشته باشد. فقط در چارچوب گیلیاد است که عمه لیدیا میتواند نقابش را بردارد و به هیولایی که بهراحتی میتواند خودش را ابراز کند تبدیل شود. مشکل لیدیا بیش از اینکه رد شدن توسط تورن باشد، بیزار شدن از خودش به خاطر پایین آوردن گاردش و تن دادن به رابطههای عاشقانه و احساسی است. در نتیجه لیدیا، زن جوانی که باعث شد تا او بخشی از خودش که همیشه جایی در اعماق شخصیتش وجود داشته و او با موفقیت توانسته بود، تا آن را ازطریق گرسنگی دادن، بکُشد بیدار کند، سرزنش میکند. حضور تورن و شبی که همراهبا خوردن نوشیدنی الکلی و کارائوکه پشت سر میگذارند یادآوری میکند که لیدیا یک بخش انسانی دارد که آن را تاکنون در انباری زندانی کرده و در را به روی آن قفل کرده بود. اگرچه لیدیا در ابتدا با آزاد کردن آن، احساس سرزندگی و انرژی میکند، اما رد شدن او توسط تورن و درخواست تورن از او برای آرامتر کردن سرعت پیشروی روابط صمیمانهشان باعث میشود تا لیدیا همهچیز را از صفر زیر سؤال ببرد. لیدیا با خودش فکر نمیکند که درخواست تورن بهعنوان کسی که همسرش را بهتازگی از دست داده طبیعی است یا اینکه اگر دلیلی برای ناراحتی هم وجود دارد، او باید خودش را به خاطر وسوسه شدن توسط نوئل سرزنش کند. اما او نه خودش، بلکه کسی که روی تغییر دیدگاهش تاثیر گذاشته را گناهکار میداند. ذر عوض، لیدیا کلا به این نتیجه میرسد که برقراری روابط احساسی از ریشه اشتباه است. به این ترتیب، نوئل از نگاه او تبدیل به نمایندهی تمام زنانی که جایگاه خودشان را نمیشناسند و لیاقتِ سرپرستی بچههایشان را ندارند تبدیل میشود. لیدیا تمام ندیمههای گیلیاد را نوئلهایی میبیند که اگر در برابرشان ضعف نشان بدهد، دوباره برای آزاد کردن جنبهی انسانیاش وسوسه میشود. او اعتقاد دارد برای اینکه ندیمهها به سرنوشت نوئل دچار نشوند، وظیفه دارد که آنها را از میان جهنمی روی زمین عبور بدهد که درنهایت به رستگاری خودشان منجر میشود.
میخواهم بگویم فلسفهی آنسوی فلشبکهای عمه لیدیا قابلدرک است، اما سریال با ارائه کردن آن ازطریق رد شدن لیدیا توسط یک مرد، آن را بهشکلی کلیشهای اجرا میکند. اگر نحوهی آزاد شدن جنبهی گیلیادی لیدیا به مرگ بچهی خواهر/برادرش ارتباط داشت یا اگر رایان بهدلیل غفلت نوئل دچار حادثهای میشد، آن وقت احتمالا با راه بهتری برای توضیح دادن تمایل بیمارگونهی او برای محافظت از بچهها از دست مادران نالایقشان طرف میبودیم. اما تصمیم لیدیا برای تن دادن به تمایلات سادیستیاش در واکنش به رد شدن توسط یک مرد، کل روانشناسی عمیق شخصیتش را زیر پا میگذارد و او را در یک واکنش لحظهای سادهسازی میکند. درواقع این صحنه باعث شد تا ضایعههای روانیام از رابطهی جان اسنو و دنریس تارگرین از فصل هشتم «بازی تاج و تخت» فعال شوند. اگرچه شخصیتپردازی عمه لیدیا در فلشبکهایش به اندازهی سیر تحول دنی در فصل آخر «بازی تاج و تخت» بد نیست، اما هر دو نقطهی اشتراک یکسانی دارند. شخصیتپردازی دنی کمبودهای زیادی داشت، اما یکی از تابلوترینهایش که به منبع بیانتهای جوکسازی طرفداران تبدیل شد جایی است که جان اسنو از معاشقه با دنی پا پس میکشد و سریال از احساس حقارت و خیانتی که به او دست میدهد، بهعنوان انگیزهای که دنی را برای فرو ریختن آتش ترس و وحشت روی سر مردم قدمگاه پادشاه متقاعد میکند استفاده میکند. فلشبکهای عمه لیدیا اما بیگناهترین بخش اپیزود هشتم هستند. همانطور که در نقد اپیزود هفتم توضیح دادم، یکی از مشکلات «سرگذشت ندیمه» به بررسی عنصر نژاد در گیلیاد مربوط میشود که هرچه در دو فصل قبل در پسزمینه قرار داشت، در فصل سوم ازطریق کاراکتر آفمتیو (ناتالی) به پیشزمینه وارد شده است. در کتاب در حالی رنگینپوستان در آغاز کار گیلیاد یکراست به اردوگاههای کار اجباری فرستاده میشوند که در سریال نهتنها ندیمههای رنگینپوست داریم، بلکه شاهد فرماندهها و همسران رنگینپوست هم هستیم. چیزی که باعث شده این موضوع از پسزمینه به پیشزمینه وارد شود این است که سریال در دو اپیزود هفتم و هشتم به دام یکی از بدترین کلیشههای داستانگویی در زمینهی به تصویر کشیدن کاراکترهای رنگینپوست میافتد که در چارچوب سریالی که تاکنون جنبهی نژادیاش را نادیده میگرفته بیشتر توی ذوق میزند. اپیزود هشتم در حالی به اتمام میرسد که آفمتیو که یک سیاهپوست است، ناگهان کنترل خودش را در فروشگاه از دست میدهد، تفنگ یک نگهبان را کِش میرود و بعد از نشانه گرفتن آن در حالت خشمگینانهای به سمت جون و سپس عمه لیدیا توسط نگهبانان مورد هدف گلوله قرار میگیرد و بدن بیجان و خونآلودش از فروشگاه به بیرون کشیده میشود. این صحنه دچار چند کلیشهی داستانگویی نژادپرستانه میشود. نهتنها یک شخص سیاهپوست ناگهان بیهوا وحشی شده و به تهدید خشونتآوری تبدیل میشود، بلکه سریال از خشم آفمتیو برای توجیه مرگش استفاده میکند. همچنین، آفمتیو دومین زن سیاهپوستی است که در دو اپیزود اخیر سریال بهطرز خشنی کشته شده است و او دومین زن سیاهپوستی است که در نتیجهی تلاش جون برای دیدن دخترش کشته میشود. این الگو نشان میدهد که انگار سریال از کاراکترهای مکمل رنگینپوستش بهعنوان اشیای جانداری برای به قتل رساندن در زمانیکه داستان نیاز به افزایش تنش دارد استفاده میکند.
مشکل این نیست که اشخاص سیاهپوست نمیتوانند خشمگین شده و کنترلشان را از دست بدهند. مشکل نحوهی رسیدنمان به این پایانبندی برای کاراکتر آفمتیو است. ما قبلا در سریال، ندیمهها را در حین افسارگسیختگی بر اثر فشار روانی و دست زدن به اعمال خشونتآمیز ناگهانی دیدهایم؛ چه وقتی که امیلی، پشت فرمان ماشین مینشیند و جمجمهی یک نگهبان را زیر چرخ ماشین میترکاند و چه وقتی که جنین، بچهاش را میدزد و سعی میکند از بالای پُل به درون رودخانه بپرد و چه وقتی که آفگلن به خودش جلیقهی انفجاری میبندد و آن را در میان جمعی از فرماندهان گیلیاد منفجر میکند. مشکل این است که پروسهی تحول آفمتیو به سوی سرانجامش در فروشگاه اصلا به اندازهی امیلی یا جنین باظرافت، قابللمس و در درازمدت صورت نگرفته بود. نکتهی ناامیدکنندهی شخصیتپردازی آفمتیو این است که انگار او صرفا برای کشته شدن، خلق شده بود. نویسندگان میتوانستند از او بهعنوان دریچهای برای بررسی اینکه چرا زنان رنگینپوست بدون مشکل در چارچوب جامعهی گیلیاد راه پیدا کردهاند استفاده کنند. نویسندگان حتی میتوانستند از او بهعنوان وسیلهای برای بررسی این نکته استفاده کنند که برخلاف چیزی که فکر میکنیم، مسئله این نیست که هیچ نژادپرستیای در گیلیاد وجود ندارد، بلکه نژادپرستی گیلیاد خیلی نامحسوستر است؛ درست همانطور که سریال در فصل دوم از کاراکتر ایدن برای بررسی نسل جدید زنان گیلیاد که از کودکی با ارزشهای پسران جیکوب بزرگ شدهاند و نور انداختن روی گوشهی دیگری از دنیای سریال استفاده کرد. مرگ آفمتیو به نتیجهی متناقض عجیبی در رابطه با جون منجر میشود. از یک طرف ما باید احساس بدی نسبت به جون به خاطر هُل دادن آفمتیو به سوی فروپاشی روانیاش و اسلحه کشیدن داشته باشیم (جون در جریان اپیزود هشتم از دیگر ندیمهها خواسته تا آفمتیو را آدم حساب نکنند و تردید آفمتیو برای بچهدار شدن را با عمه لیدیا در میان میگذارد)، اما از طرف دیگر آنقدر شخصیتپردازی آفمتیو کمبود دارد که اسلحه کشیدن آفمتیو کاملا از ناکجا آباد ظاهر میشود و دقیقا نمیتوان آن را آنطور که خود سریال میخواهد به تاثیرات رفتار جون متصل کرد. در همین حین، سریال کار خوبی در زمینهی پرداخت جون بهعنوان بازماندهای که خود بر اثر شکنجههایش به شکنجهگر همنوعانش تبدیل میشود انجام نداده است و در نتیجه نمیتوانیم در عین زیر سؤال بُردن رفتار بیملاحظهاش، با فروپاشی روانیاش همذاتپنداری کنیم. بنابراین در طول هشت اپیزود اول فصل سوم، من کمکم از جون بهطرز بدی متنفر شدم. از یک سو خود سریال میخواهد تا از او متنفر باشیم، اما نه به شکلی که چشم دیدنش را نداشته باشیم. نه تنفری که از ایرادات شخصیتپردازیاش سرچشمه میگیرند. به این ترتیب به اپیزود نهم میرسیم که اپیزود بسیار مهمی در فصل سوم است. فصل سوم آنقدر در طول هشت اپیزود اول سردرگم شده بود که فکر نمیکردم که بتوانم گرهاش را باز کنم. درست در چنین شرایطی بود که اپیزود نهم به دادم شتافت. همیشه در طول فصل سوم اعتقاد داشتم که مشکل کلیدی فصل سوم بیش از تصمیم جون در فینال فصل دوم برای ماندن در گیلیاد، ناشی از عدم توانایی نویسندگان در مدیریت این تصمیم انقلابی بود. اپیزود نهم این حدس را تایید میکند.
مقالات مرتبط
- نقد فصل دوم سریال The Handmaid's Taleچرا باید سریال The Handmaid's Tale را تماشا کنید؟
اپیزود نهم بالاخره اولین اپیزود فصل سوم سریال است که اگر دوستش نداشته باشم، حداقل از آن بدم هم نمیآید. مهمترین دستاورد این اپیزود این است که بالاخره فاش میکند که مهمترین دلیل سردرگمی فصل سوم چه بوده است؛ جواب آن نه چیزی نامرئی، بلکه چیزی است که در تمام این مدت جلوی رویمان جولان میداد و به وجودش شک کرده بودیم، اما در حالی زیادی جدیاش نگرفتیم که معلوم میشود حکم زیربنای فصل سوم را داشته است: آفمتیو. این اپیزود نشان میدهد که بله، واقعا سازندگان میدانستند که جون در طول این فصل از لحاظ روانی در چه شرایط افتضاحی قرار دارد، اما فقط از روش افتضاحی برای روایت کردن آن استفاده کرده بودند. اپیزود نهم از آن اپیزودهایی است که هویت واقعی «سرگذشت ندیمه» در جریان آنها متبلور میشود. یکی از آن اپیزودهای قوطی کبریتی که بهجای پریدن از شاخهای به شاخهای دیگر که هیچوقت نقطهی قوت این سریال نبوده، تمام تمرکزش را روی گشتوگذار در ذهن پُرهرج و مرج شخصیت اصلیاش میگذارد. اپیزود نهم فصل سوم یکجورهایی حکم دنبالهی اپیزود چهارم فصل دوم که «زن دیگر» نام داشت را دارد. هر دو ساختار یکسانی دارند. در هر دو اپیزود، هویت جون تحت شکنجههای فیزیکی و روانی شدید فرو میپاشد. «زن دیگر» به مجازات و عواقب فرار ناموفق جون با هواپیما اختصاص داشت. در آغاز آن اپیزود، جون بهعنوان کسی که برای بیش از ۹۰ روز طعم لذتبخش طغیان را چشیده است نمیتواند قبول کند که آزادیاش به پایان رسیده است. نمیتواند قبول کند که باید به درون قفس برگردد. بنابراین در آغاز «زن دیگر» با جونی سروکار داریم که تاکنون ندیده بودیم و آن هم زنی است که ترکیبی از جون و آفرد است. تاکنون یا با آفرد سروکار داشتیم که جون در اعماق درونی او بعضیوقتها یواشکی با ما صحبت میکرد یا بعد از فرارش، با جونی سروکار داشتیم که هنوز آفرد آن داخل زنده بود. به عبارت بهتر در رابطه با این کاراکتر، با کسی که از دوگانگی و گسست شخصیتی رنج میبرد مواجه بودیم. وقتی فرصتش پیش میآمد جون، آفرد را به اعماق وجودش سرکوب میکرد و خود فرمان این بدن را به دست میگرفت و در مواقع دیگر آفرد، جون را سرکوب میکند و خود کنترل بدن صاحبش را به دست میگرفت. این روند با نظم و ترتیب بینظیری جلو میرفت. اما فرار جون و دستگیریاش باعث اختلال بزرگی در روند و سازوکار جون و آفرد شد. جون میدانست که برای همیشه باید یواشکی زندگی کند و آفرد میدانست که فرمان اصلی در دستان اوست. اما بعد از فرار، جون به شخصیت قالب تبدیل شد و آفرد به شخصیت سرکوبشده. بعد از دستگیری اما جون که لذت آزادی و در کنترل بودن را چشیده است در مقابل برگشتن به سر جای قبلیاش مقاومت میکند، اما همزمان این بدن به موقعیتی برگشته است که قلمروی فرمانروایی آفرد است. پس در آغاز «زن دیگر» با یک اتفاق نادر روبهرو میشویم: هر دوی جون و آفرد بهطور همزمان کنترل نیمی از این بدن را به دست گرفتهاند. از یک طرف زنی را داریم که با لباسی که به تن کرده و با زنجیری که به دور پایش قفل شده است خودِ آفرد است، اما از طرف دیگر با نگاهی به شعلههای سرخ خشم و طغیانی که در صورت و چشمان این زن زبانه میکشند با جون روبهرو میشویم. عمه لیدیا از این موضوع آگاه است. پس مأموریت او در «زن دیگر» این است که خیلی ماهرانه جون را همچون یک حیوان وحشی به درون قفسش برگرداند و اجازه بدهد تا آفرد بدون ترس به سر جای قبلش برگردد.
اما استفاده از لفظ «خیلی ماهرانه» اینجا خیلی مهم است. نکته این است که عمه لیدیا برای در قفس کردن دوبارهی این حیوان وحشی از شلاق استفاده نمیکند. در «زن دیگر» استادان حیلهگر گیلیاد نشان میدهند که چگونه تمام آسیبهای روانیای را که سر ندیمهها آوردهاند برمیدارند، آن را به عذاب وجدان خود ندیمهها تغییر میدهند و کاری میکنند تا خود آنها فکر کنند هر اتفاقی که افتاده، کار خودشان بوده است. کاری میکنند تا فرد خودش را مسبب تمام وحشتهایی که تحمل کرده است بداند. کاری میکنند تا خود فرد بخش آزادیخواه، طغیانگر و شورشیاش را بگیرد و با دستان خودش آن را خفه کند. بنابراین اگر «زن دیگر» دربارهی تلاش گیلیاد برای خاموش کردن شعلهی آفرد در چشمانش بود، در «قهرمانانه»، جون با خودش تنها میشود و دراینمیان متوجه میشود که آفرد، آفلارنسبودن بودن چه بلایی سرش آورده است و چگونه میتواند چشمهی بخشندگی و محبتی که گیلیاد با سرکوب کردن جون، در وجودش خشک کرده است را باز پس بگیرد. اگر او در «زن دیگر» ازطریق کتک خوردن و به انزوا کشیده شدن، خود واقعیاش را گم کرده بود، او در «قهرمانانه» در انزوا خود واقعیاش را پیدا میکند. اگر «زن دیگر» دربارهی به زور برگرداندن عقابی که طعم باز کردن بالهایش را چشیده بود، به داخل قفس تنگ و بستهاش بود، اگر آن اپیزود دربارهی شکستن بالهای عقاب برای جا کردن او به داخل قفسش بود، «قهرمانانه» دربارهی این است که آن عقاب چگونه یاد میگیرد تا از درون قفسش پرواز کند. بعد از گلوله خوردن آفمتیو، دکترها دستور دارند تا وقتی که بچهی داخل شکمش برای به دنیا آمدن آماده میشود، او را به هر ترتیبی که شده زنده نگه دارند. جون هم مجبور است تا بهعنوان مجازات، چندین ماه در اتاق آفمتیو در بیمارستان از صبح تا شب جلوی تخت او زانو بزند و برای سلامتی بچه دعا کند. «قهرمانانه» به اندازهی «زن دیگر» خوب نیست، اما مشکل بیش از اینکه خودِ این اپیزود باشد، نحوهی رسیدنمان به این اپیزود است. اگر خط داستانی خودخواهی جون که منجر به کشته شدن دیگران میشد بهتر اجرا میشد، این اپیزود میتوانست سرانجام قدرتمندی در حد «زن دیگر» از آب در بیاید. در جایی از این اپیزود، جون به بدن در حال مرگ ناتالی اعتراف میکند: «متاسفم که عوضیبازی در آوردم. فکر کنم، خودم رو گم کرده بودم. نه اینکه عذر خوبی باشه، ولی دلیل دیگهای ندارم. خودت میدونی که اونا همهچیزت رو ازت میگیرن. واقعا این کار رو میکنن». تصور کنید اگر ناتالی کاراکتر پرداختشدهای بود، اگر شخصی بود که واقعا او را میشناختیم و درک میکردیم و شاید به او اهمیت میدادیم، این تکه دیالوگ به چه لحظات تکاندهندهای که تبدیل نمیشد. تصور کنید چه میشد اگر ناتالی چیزی فراتر از یک ابزار داستانی میبود. آن وقت لحظه لحظهی تماشای بدن بیحرکتش روی تخت بیمارستان میتوانست دردناک باشد و همزمان عذاب وجدان سنگینی که جون باید در طول این اپیزود راهش را از وسط آن پیدا کند بهتر درک میکردیم.
«قهرمانانه» هدف اصلی نویسندگان برای جون در فصل سوم و دلیل شکست خوردن آن را واضحتر از همیشه آشکار میکند: این ایده که گیلیاد، قربانیانش را به شکنجهگران و خدمتگذاران خودش متحول میکند عالی است. این ایده که جون بدون اینکه خودش متوجه شود، در مسیر به حقیقت تبدیل کردن انقلابش به هر قیمتی که شده، جان همنوعانش را به خطر میاندازد و تازه زمانی به اشتباهش پی میبرد که کار از کار گذشته است، ایدهی جذابی است. میتوانم دنیای آلترناتیو دیگری را تصور کنم که این خط داستانی در آن بهطرز شگفتانگیزی به اجرا در آمده است. جدا از شخصیتپردازی بهتر ناتالی، یک دیگر از راههای آسانی که سریال میتوانست این خط داستانی را درست کند استفاده از جنین بهعنوان ندیمهای که عوضیبازیهای بیفکرانهی جون، او را به کشتن میدهند بود. در این صورت، رفتار مغرورانهی جون میتوانست عواقبی در پی داشته باشد که واقعا وزنش احساس میشد. آن وقت کسی که روی آن تخت خوابیده است میتوانست به چیزی فراتر از ابزاری که نویسندگان از مرگ او برای درس گرفتن جون از اشتباهات و رشد و تغییر کردن او استفاده کنند تبدیل میشد. در حال حاضر بدن ناتالی به همان اندازه که از نگاه گیلیاد ماشین بچهکشی بیهویتی برای بزرگ کردن بچه در شکمش است، به همان اندازه هم از نگاه نویسندگان، شی بیهویتی برای رشد دادن جون است. فکر کنم خودتان به خوبی درک میکنید که چه تناقض زشتی در اینجا وجود دارد. ناتالی بهعنوان کاراکتری که نقش پُررنگی در صعود جون به مرحلهی بعدی شخصیتپردازیاش ایفا میکند در حالی یک اپیزود بعد از مرگش فراموش خواهد شد که شاید اگر قربانی رفتارهای خودخواهانهی جون، جنین میبود، تاثیر درازمدتتری از خود به جا میگذاشت. اما اگر مسیر سنگلاخی را که برای رسیدن به این نقطه پشت سر گذاشتهایم نادیده بگیریم (که کار اصلا سادهای نیست)، آن وقت میتوان دید که «قهرمانانه» نهتنها نقاط قوت زیادی دارد، بلکه مهمتر از آن اینکه به نقاط ضعف این فصل اضافه نمیکند. «قهرمانانه» فکر میکنم اولین اپیزود فصل سوم است که میتوانم آن را به خاطر چیزهایی به جز نقشآفرینی بازیگران و فیلمبرداریهای خیرکنندهاش که نقاط قوت ثابت این سریال در بدترین روزهایش باقی میمانند، دوست داشته باشم. شکل تدوین در این اپیزود که ما را بهطرز ناهنجار و آشفته و مشوشکنندهای در زمان به جلو پرتاب میکند عالی است. استفاده از صدای بوقهای ملایم اما متوالی تمام دم و دستگاههایی که به بدن ناتالی متصل شدهاند تا او را بهعنوان یک ماشین جوجهکشی ساختهشده از گوشت و خون زنده نگه دارند، بهعنوان چیزی که تمام ذهن جون را به خودشان معطوف میکنند خلاقانه و تأثیرگذار است. البته که طبق معمول نقشآفرینی الیزابت ماس لبریز از احساس و درد است و طراحی صحنه و فیلمبرداری هم سبک مینیمالیستی سریال را بهتر از همیشه به رُخ میکشد، اما تفاوتش با گذشته این است که آنها نه تافتهی جدابافتهی این اپیزود، بلکه همچون عناصر تشکیلدهندهی یک تجربهی کلی عالی و یکی از ویژگیهای استثنایی اپیزودی استثنایی احساس میشوند.
«قهرمانانه» با قطعهی موسیقی «بهشت، جایی روی زمین است» آغاز میشود، اما به سرعت جای خودش را به زمزمههای خستهی جون در زیر لبش میدهد که در تلاقی با صدای بوق دم و دستگاههای پزشکی، آدم را خیلی بهتر از مونولوگهای جون، به درون ذهنش وارد میکند. کاتهای سریع و بیهوا و سرگیجهآور تدوینگر هم نقش قابلتوجهای در قابللمس کردن شرایط بحرانی جون دارند. مخصوصا آن کاتهایی که جون را یکراست در حین زمزمه کردن آهنگ در تنهایی، به درون حلقهی دعای دستهجمعی ندیمهها پرتاب میکنند یا آن کاتهایی که در یک چشم به هم زدن ما را به ساعتهای دیر وقت روزی ناشناخته شلیک میکنند؛ در زمانیکه جون آنقدر روی زمین زانو زده که زانوهایش زخمی شدهاند و او قادر به ایستادن نیست. ما هیچوقت دقیقا نمیدانیم که چقدر گذشته است، اما مهم نیست. چیزی که تدوین این اپیزود باید منتقل کند، ذهن خسته و مچالهشدهی جون است که زمان برای آن محو شده است و این اپیزود آن را به خوبی انجام میدهد. بهعلاوهی تمام اینها حضور مداوم دختران جوان صورتیپوش را داریم که در ابتدا محصول توهمات ذهن جون به نظر میرسند، ولی سناریوی هوشمندانهی این اپیزود، با افشای اینکه بزرگترین کابوس جون، حقیقت دارد، واقعیت را به چیزی وحشتناکتر از توهم تبدیل میکند و به هر دوی جون و مخاطبان یادآوری میکند که چرا زندگی نسبتا امن هانا درواقع یک وضعیت اضطراری تمامعیار است؛ تاکنون فقط به این دلیل به تلاش جون برای نجات دادن دخترش اهمیت میدادیم که خب، واکنش طبیعی یک مادر نجات دخترش از دست گیلیاد است که خب، کافی نبود. اما دیدن دختران صورتیپوش از زاویهی دید جون بهتر از همیشه مخاطب را با سراسیمگی او برای نجات دادن دخترش همراه میکند. حتی این اپیزود شامل صحنهای است که نشان میدهد وقتی «سرگذشت ندیمه» روی فُرم قرار دارد، چگونه میتواند با یک صحنهی چند دقیقهای، شخصیتپردازی کرده و جنبهی متفاوتی از دنیایش را رنگآمیزی کند: منظورم صحنهی گفتگوی دوتایی جون و دکتر ناتالی است که نشان میدهد آدمهای عادی چگونه به ظهور گیلیاد واکنش نشان دادهاند. خلاصه دارم سعی میکنم بگویم که این اپیزود بهم امیدواری داد که اگرچه این خط داستانی، فصل سوم را برای من به قتل رساند، اما فکر نمیکنم که کل سریال را به باد فنا داده باشد. حداقل این اپیزود فضایی برای رستگاری سریال در ادامه به جا میگذارد. اما چیز دیگری که سعی میکنم بگویم این است که برای دوست داشتن «قهرمانانه»، واقعا باید برای منزوی کردن آن از تمام اپیزودهای قبلی تلاش کنی. یکی دیگر از دستاوردهای «قهرمانانه» اما که خیلی دلم برایش تنگ شده بود، حس کلاستروفوبیایی است که از فصل اول به یاد میآورم. حس گرفتار شدن درون دنیایی که دستشانش را به دور گلویت حلقه زده است و حس محبوس شدن درون بدن خودت. فصل اول در خلق این احساس که هیچ راهی برای فرار وجود ندارد و هر کاری که انجام بدهی علیه خودت استفاده میشود بیش از حد خوب بود. سریال در فصل اول، آنقدر بسته، محدود، پریشان و مضطرب بود که بعضیوقتها دوست داشتم پوست بدنم را بکنم تا شاید بتوانم اکسیژن بیشتری به ماهیچههایم برسانم. فصل اول حکم نسخهی سریالی فیلم هولوکاستمحور برندهی اسکار «پسر شائول» را داشت. همین که دارم تجربهی دیدن زندگی ندیمههای گیلیاد را بهدنبال کردن یکی از کارگران مسئول کشتن و سوزاندن جنازههای قربانیانِ هولوکاست که لحظه لحظهاش به عق زدن با بوی تعفن و دیدن بدنهای برهنهی تلنبار شده روی هم خلاصه شده، خودتان تصور کنید دارم دربارهی چه چیزی حرف میزنم.
اما «سرگذشت ندیمه» برای مدت زیادی نمیتوانست در آن فضا ادامه بدهد. مخصوصا بعد از فینال فصل دوم. و در فصل سوم هم تاکنون موفق به بیدار کردن حس دلهرهی معرفش نشده بود. اما یک اپیزود قوطی کبریتی دقیقا همان چیزی است که در این موقعیت لازم داشت؛ یک اپیزود قوطی کبریتی هیچ راهی برای فرار از دلهره به شخصیت اصلی و بینندگانش نمیدهد. بعد از مدتها در طول این اپیزود احساس کردم که به داخل ذهن جون برگشتهام؛ که میتوانم کرخت شدن و خواب رفتن پاهایش و کوفتگی زانوهای کبودش را احساس کنم و با شنیدن صدای بوقهای دم و دستگاههای متصل به ناتالی، وارد خلسه شوم. این اپیزود موفق میشود تا بعد از مدتها حس گرفتار شدن همراهبا جون در گیلیاد را زنده کند؛ احساسی که قویترین سلاح «سرگذشت ندیمه» است و آن را بهتر از هر سریال دیگری اجرا میکند. نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که «قهرمانانه» به همان اندازه که نقاط قوت فصل اول را به یاد میآورد، نقاط نه چندان قویاش را هم به ارث برده است. بزرگترین مشکل این اپیزود، پایانبندیاش است. یکی از بزرگترین ناخالصیهای (اگر نخواهیم اسمش را «مشکل» بگذاریم) فصل اول این بود که اکثر اپیزودها در حالی همچون گذاشتن یک بلوک بتونی روی سینهی مخاطب، نفسگیر شروع میشدند و ادامه پیدا میکردند که ناگهان در چند دقیقهی آخر سروکلهی یک موسیقی پاپ جیغ و شاد و شنگول پیدا میشد تا بیننده را با حس خوب و امیدوارانهای بدرقه کند. اینجا هم «قهرمانانه» با اینکه تا لحظات پایانیاش به فرمول دلهرهسازی فصل اول پایبند است، اما با مونولوگ جون به ناتالی دربارهی اینکه او چگونه قصد دارد تمام بچهها را نجات بدهد به اتمام میرسد. مشکل این است که کل اپیزود تمام تلاشش را میکند تا شخصیت اصلی و بینندگانش را در یک اتاق زندانی کند و تمام راهها و سوراخ و سنبههایی را که احتمال فرارشان از آنها وجود دارد را بپوشاند، ولی ناگهان پایانبندی از راه میرسد و در اتاق را به رویمان باز میکند. مسئله از جایی سرچشمه میگیرد که «سرگذشت ندیمه» میخواهد جون را از یک شهروند معمولی درکنار هزاران هزار شهروند معمولی گیلیاد، به یک قهرمان ویژه تبدیل کند. درک میکنم که در فضای دنیایی که سریال ساخته است، تقریبا هیچ راه رو به جلوی دیگری به جز قهرمان شدن جون وجود ندارد. درک میکنم که هیچ راهحل دیگری در فضای تلویزیون برای تبدیل کردن جون به ناجی بچههای گیلیاد وجود ندارد. ولی «قهرمانانه» به همان اندازه که بهترین روزهای سریال را به یاد میآورد، به همان اندازه هم یادآوری میکند که چرا علاقهای به دیدن جون در قالب یک قهرمان ندارم. رمان «سرگذشت ندیمه» دربارهی گرفتار شدن بدون راه فرار است. دربارهی این است که وقتی سعی میکنی با مبارزه راهت را به بیرون از یک سیستم ستمگر باز کنی، چه اتفاقی میافتد. در این داستان، دنیا فقط به خاطر اینکه تو بهطرز ویژهای باهوش، پُررو، قوی و جسور هستی یا خیلی زیبا گریه میکنی، ساز و کارش را برای تو عوض نمیکند. وقتی برای اعتراض روی ماشین پلیس مینشینی، چیزی که گیرت میآید تنگتر شدن میلههای قفس است.
«سرگذشت ندیمه» دربارهی این است که سیستم آنقدر تو را با سوهانش، میسابد و میسابد و میسابد که تکتک اتمهای تشکیلدهندهات را به نام خودش میزند. «سرگذشت ندیمه» دربارهی زمانی است که قتل والدین بروس وین باعث تبدیل شدن او به بتمن نمیشود. «سرگذشت ندیمه» دربارهی ناپدید شدن در میان جمعیتی مثل خودت است. اما قهرمان کردن جون باعث میشود تا تمام ضایعههای روانی جون بدل به یک اورجین استوری کامیکبوکی خفن برای سرنوشت قهرمانانهی جون شود. البته که سریال قصد روایت یک داستان قهرمانانه را دارد. گرچه تمام تلاشم را میکنم تا با این موضوع کنار بیایم، اما هر از گاهی سروکلهای اپیزودی مثل این اپیزود پیدا میشود که بهم یادآوری میکند که «سرگذشت ندیمه» چقدر حیف شده است. تنها راهی که «سرگذشت ندیمه» میتوانست فراتر از یک فصل ادامه پیدا کند، تبدیل کردن جون به یک شخصیت فعال بود، اما چیزی که در ابتدا من را به این سریال جذب کرد و چیزی که در سطحی عمیقتر روی من تاثیر گذاشت، نحوهی به تصویر کشیدن رئالیسم بیرحمانهی زندگی در دنیایی که انسان نمیتواند یک شخصیت فعال باشد بود. قبل از دیدن فصل سوم، فکر میکردم که سازندگان میتوانند راهی برای حل این چالش پیدا کنند. تصور کنید چه میشد اگر جون با هدف آزاد کردن هانا به نیروهای مقاومت میپیوست، اما همزمان آماده بود تا در این راه کشته شود. این اتفاق نهتنها خارج از هویت دنیای سریال قرار نمیگیرد، بلکه روایتگر گوشهی دیگری از حکومتهای گیلیادی است: مردمی که با هدف مبارزه با سیستم برمیخیزند که معمولا به مرگشان به شکلی وحشتناک، یا مرگشان در جوانی یا اصلا به مرگشان منجر میشود. اگر سریال تصمیم میگرفت تا جون را نه به یک ناجی و فداکار و رهبر انقلاب، بلکه به قربانی بینام و نشان گیلیاد تبدیل کند، آن وقت هم میتوانست داستان جون را فراتر از فصل اول ادامه بدهد و هم میتوانست به ماهیت عمیقا واقعگرایانهی دنیای سریال پایبند بماند. درنهایت، «قهرمانانه» هرچه نباشد، اپیزود روشنکنندهای است. این اپیزود نشان میدهد که هدف نویسندگان برای قوس شخصیتی جون در فصل سوم، درگیر کردن او با بهای عاطفی و روانی تلاش برای مبارزه با گیلیاد و تلاش برای جواب دادن به این سؤال که چه چیزی تروریسم را از مبارزان آزادی متفاوت میکند بوده است، اما از راه بسیار شلختهای برای پرداخت به آن استفاده کرده بودند. اگر کسی که در این اپیزود روی تخت خوابیده، شخص قابللمستری میشد، اگر سریال بیشتر از اینها به رفتار بد جون اشاره میکرد و اینقدر حق را با وجود رفتار خودخواهانهاش به او نمیداد نهتنها فصل منسجمتری داشتیم، بلکه سرانجام این خط داستانی در این اپیزود هم میتوانست با بهترین اپیزودهای سریال رقابت کند. خب، این دقیقا جملهای است که میتوانم دربارهی چهار اپیزود باقیماندهی فصل سوم هم بگویم.
ویژگی برتر اپیزود دهم این است که باز دوباره اپیزودی داریم که سراغ فرمول موفق فصل اول میرود و کاراکترها را در موقعیتهای سخت بدون راه فرار قرار میدهد. ماجرا از این قرار است که عمه لیدیا گمان میکند که هر دوی فرمانده لارنس و خانم لارنس، مومنان واقعی نیستند و مراسم ماهیانهشان را با ندیمهشان اجرا نمیکنند. بنابراین ناگهان او همراهبا فرمانده واترفورد و سرینا و فرمانده ارشد وینسلو سرزده به خانهی فرمانده لارنس وارد میشوند و با خودشان هم دکتری برای اطمینان حاصل کردن از انجام مراسم میآورند. بنابراین جون، فرمانده لارنس و همسرش در اتاق تنها میشوند. سریال در این اپیزود یادآوری میکند که در یک جامعهی زنستیز و مردسالار، مردانی که با آن مخالف هستند اگر نه به اندازهی زنان، اما آنها هم زجر میکشند و آسیب میبینند. سریال میپرسد این سیستم به چه کسانی آسیب میرساند و جواب همه است (یا بهتر است بگوییم هرکسی که کمی نجابت در وجودش باقی مانده فارغ از جنسیتش، آسیب میبیند). فرمانده لارنس یا باید به جون تعرض کند یا او درکنار همسرش کشته میشود و تمام اعضای خانهاش مجازات میشوند. او باید در حالی این کار را انجام بدهد که میداند خودش یکی از معماران این سیستم است و نمیتواند از وحشت ساختهی دست خودش قسر در برود. او باید این کار را با آگاهی از دردی باورنکردنی که به افراد حاضر در اتاق تحمیل میکند انجام بدهد. همسرش النور (که جولیا درتزین در این اپیزود بهلطف سناریویی که بالاخره در حد تواناییهایش ظاهر میشود کولاک میکند) نمیتواند جلوی خودش را از فریاد کشیدن از شدت شرمندگیاش نسبت به هویت همسرش و این حقیقت که او با این وجود شوهرش را دوست دارد و مجبور است با عمل هولناکی که او قرار است روی زن دیگری اجرا کند کنار بیاید بگیرد. دراینمیان، جون هم باید زجر توضیح دادن حقایق این عمل ناراحتکننده را به جان بخرد: مراسم باید اتفاق بیافتد، مراسم باید به این شکل اتفاق بیافتد و آنها باید این کارها را برای دوام آوردن انجام بدهند. اگرچه تمام جنبههای این سکانس بهطور مستقل عالی هستند، اما باز دوباره همان سوالی مطرح میشود که دربارهی اپیزود «قهرمانانه» هم مطرح شد: اینکه اگر سریال واقعا روی پرداخت فرمانده لارنس و النور وقت میگذاشت، آن وقت تماشای این سکانس چقدر از چیزی که هست سختتر میشد. جالب این است که دوتا از کلیدیترین اپیزودهای فصل سوم (اپیزود نهم و دهم)، در حالی به کاراکترهای مکمل سریال وابسته هستند (ناتالی و لارنسها) که آنها همزمان تا قبل از سرانجام خط داستانیشان، ضعیفترین بخشهای این فصل هم هستند. اما درست بعد از دو اپیزود نهم و دهم که «سرگذشت ندیمه»، گوشهای از هویت گذشتهاش را باز پس میگیرد، اپیزود یازدهم دوباره مشکلات پسا-فینال فصل دوم سریال را به ویترین بازمیگرداند و کمبودهای سریال در دوران قهرمانسازی از جون را در کانون توجه قرار میدهد. بدترین بخش اپیزود یازدهم که «دروغگوها» نام دارد، پیرنگ رفتن جون به فاحشهخانهی جزبلز برای صحبت کردن با مردی به اسم بیلی است که میتواند به او و مارتاها در عملیاتِ قاچاق کردن بچهها به بیرون از گیلیاد کمک کند. نقطهی مشترک چند اپیزود نهایی فصل سوم این است که چه خوب و چه بد، حداقل اوضاع سریال را مبهمتر از چیزی که هست نمیکنند، بلکه مشخص میکنند که سریال دقیقا در چه زمینهای و به چه دلیلی میلنگد. این موضوع دربارهی پیرنگ سفر جون به جزبلز هم صدق میکند. تا جایی که میتوانم تمام مشکلات پسا-فینال فصل دومِ سریال را فقط با اشاره به آن، خلاصه کنم.
ماجرا این است که جون بعد از سفر به جزبلز و گفتوگو با بیلی، در راه بازگشت است که با فرمانده ارشد وینسلو روبهرو میشود. وینسلو سعی میکند به او تعرض کند. جون مقاومت میکند و ناگهان به خودش میآید و میبیند درکنار جنازهی سوراخسوراخ وینسلو درحالیکه یک خودنویس تیز و خونآلود در دستش است نشسته است. مشکل اساسی این پیرنگ این است که نویسندگان بهدنبال سریعترین سناریوی ممکن برای کشتن یکی از فرماندهها به دست جون بودند. همین و بس. نویسندگان بدون هیچگونه زمینهچینی و هیچگونه پایبندی به منطق دنیایشان، فقط با استفاده از این خردهپیرنگ میخواهند که ما از تماشای کشتن شدن یک فرمانده به دست یک ندیمه ذوق کنیم. اما قبل از اینکه به وینسلو برسیم، باید از وسط یک مشکل دیگر عبور کنیم: نحوهی به تصویر کشیدن جزبلز. قضیه از این قرار است که «سرگذشت ندیمه» علاقهی فراوانی به جذاب به تصویر کشیدن جزبلز دارد. از لحاظ فنی، جزبلز روش دیگری است که یک سیستم مردسالار، از آن برای سوءاستفاده از زنان ازطریق بدنهایشان استفاده میکند. این مکان حداقل برای مخاطبان نباید اینقدر خوشگل به تصویر کشیده شود. زنان جزبلز در کتاب مارگارت اتوود در حالی با لباسهایی که پولکهایشان افتادهاند و صورتهایشان را در آرایشهای خشکشده مدفون کردهاند توصیف میشوند که سریال جزبلز را بهعنوان مکانی فریبنده و «لاس وگاس»وار به تصویر میکشد. چه در اولین سفرمان به جزبلز که جون را با آن موهای اتوکشیدهی جادویی و لباس منجوقدوزیشدهی خیرهکننده دیدیم و چه در این اپیزود که دوربین نمیتواند جلوی خودش را از زوم کردن روی پاهای جون درحالیکه با کفشهای پاشنهبلند در راهروها قدم میزند بگیرد. ما در حالی باید از حضور در جزبلز حالت تهوع بگیریم که سریال سعی میکند تا از حضورمان در آنجا لذت ببریم. به این ترتیب، به لحظهای میرسیم که جون بالاخره یکی از تمام مردانی که به او تعرض کرده یا قصد تعرض به او او را داشته را به قتل میرساند. اتفاقی که میتوانست به یکی از قویترین لحظات سریال تبدیل شود، آنقدر پیشپاافتاده و «یهویی» صورت میگیرد که هیچی به هیچی! مشکل این است که سریال هیچکدام از مواردی را که برای به دست آوردن شایستگی داشتن این مرگ لازم است رعایت نمیکند. از آنجایی که «سرگذشت ندیمه» همچون طاعون از درگیر کردن جون با عواقب کارهایش وحشت دارد، در نتیجه او نهتنها وینسلو را در مکانی به قتل میرساند که هیچکس نمیتواند ردش را بزند، بلکه او درحالیکه درمانده درکنار جنازهی وینسلو افتاده، بهطور تصادفی با همان مارتایی که در آغاز فصل نجاتش داده بود پیدا میشود و آن مارتا هم همهچیز را برای او مثل آب خوردن حلوفصل میکند. بنابراین بهجای اینکه ازطریق مرگ وینسلو ببینیم که گیلیاد چگونه قربانیانش را دچار فروپاشی روانی میکند و بعد آنها را به خاطر رفتارشان مجازات میکند (یک اتفاق جالب) یا بهجای اینکه ازطریق مرگ وینسلو ببینیم که جون چگونه قتل و ناپدید کردن جنازهی او را با هوشمندی از قبل برنامهریزی میکند (که این یکی از هم اتفاق جالبی است)، چیزی که دریافت میکنیم این است که چه مرگ و چه نحوهی پاک کردن سرنخهای بهجامانده در جریان سلسله اتفاقاتی شانسی به وقوع میپیوندند.
انگار سریال ازمان میخواهد یک بار دیگر در خطر قلفلکدهندهی تهدید حملهی جنسی به قهرمان جذابمان غرق شویم و بعد بدون اینکه هیچگونه نگرانی و ترسی از عواقبش به خودمان راه بدهیم، از موفقیت او در کشتن متجاوزش احساس خوشحالی کنیم. این یعنی چیزی که قهرمان و مخاطبان میخواهد را بدون پرداختن هرگونه بهایی، بدون زحمت کشیدن، خیلی مفت و مجانی در اختیارشان بگذاری. تازه، اگر یادتان باشد جون در آغاز این فصل، زنان زندانی را نه از روی انساندوستی و دلسوزی، بلکه باتوجهبه تخصصشان و اینکه چقدر به درد انقلاب او میخورند برای نجات پیدا کردن انتخاب کرد. بنابراین لحظهی کمک کردن مارتای جزبلز به جون در حالی همچون بازگرداندن لطفی که در حقش شده بود به تصویر کشیده میشود که حقیقت این است که اگر آن زن، تخصص و سواد مورد نیاز جون را نداشت به مرگ محکوم میشد. ولی سریال این لحظه را بهشکلی به تصویر میکشد که انگار گذشتهی نزدیکش را فراموش کرده و از پیچیدگی رابطهی جون و این مارتا آگاه نیست. نسخهی بزرگتر این مسئله را میتوان در رابطه با ایدهی نجات دادن بچهها توسط جون هم دید. اینکه سریال جون را بهعنوان یکی از چرخدندههای نیروهای مقاومت در اجرای نقشهی نجات بچهها به تصویر میکشید یک چیز است (چرخدندهای که شاید در طول فصل خودش را برای به دست آوردن نقش پُررنگتری ثابت میکرد و راهش را به سمت بالا باز میکرد)، اما اینکه سریال جون را ناگهان بهعنوان مغز متفکر نقشهی نجات بچهها معرفی میکند باعث میشود تا جون همان قهرمان استثنایی و خارقالعادهای به نظر برسد که خود این سریال در گذشته به خاطر شکستن کلیشهاش تحسین میشد. اصلا کل هدف قوس شخصیتی سرینا جوی در فصل دوم این بود تا بهمان نشان بدهد که اگرچه سرینا فکر میکرد که او به خاطر نوشتنِ قوانینِ ضدزنِ گیلیاد، آنقدر استثنایی است که میتواند از وحشتهای گیلیاد قسر در برود اما درنهایت متوجه میشود که او استثنایی نیست. همسرش او را میزند، انگشتش را قطع میکند و او بهجای اینکه در پشتصحنه قدرت داشته باشد، کارش به بافتنی کردن، سیگار کشیدن و باغبانی کشیده میشود. دقیقا به خاطر همین است که تصمیم سرینا برای رها کردن اعتقادش به استثناییبودن دروغینش و خیانت کردن به فرد قابلدرک است. تبدیل کردن داستان جون به داستان «زن ویژهای که به فراتر از مردسالاری برمیخیزد» علاوهبر اینکه در تضاد با ارزشهای ضدکلیشهای خود سریال قرار میگیرد، بلکه عمیقا کسالتبار است. هرچه اپیزود یازدهم در زمینهی خط داستانی جون میلنگد، خط داستانی واترفوردها را جذاب میکند؛ این دقیقا همان چیزی است که تا قبل از این اپیزود نمیتوانستم دربارهی واترفوردها بگویم. دلیلش هم ساده است: بالاخره در این اپیزود خط داستانی واترفوردها فرصتی برای پیشرفت پیدا میکند. هرچه خط داستانی واترفوردها در طول فصل سوم با معرفی ماجرای پشیمانی غیرمنطقی سرینا جوی از رها کردن نیکول و تلاشش برای بازگرداندنِ او، در حال درجا زدن و خراب کردن تمام کارهای خوبی که نویسندگان در فصل دوم با شخصیت سرینا جوی انجام دادند بود، اپیزود یازدهم بالاخره همان کاری را با آنها میکند که باید در اوایل فصل سوم اتفاق میافتاد: دستگیر شدنِ آنها توسط نیروهای کانادا.
اما با اپیزود دوازدهم، یکی دیگر از کمبودهای فصل سوم فاش میشود: عدم وجود فلشبکها. یکی از چیزهایی که در طول فصل سوم در پسزمینهی ذهنم با آن کلنجار میرفتم این بود که چرا درحالیکه سریال دیگر چندان به فلشبک برای روایت قصهاش نیاز ندارد، دلم برای فلشبکهای سریال تنگ میشود. بالاخره در اپیزود دوازدهم، لحظهی گذرایی وجود دارد که از چیزی که سریال با کنار گذاشتن فلشبکها از دست داده پرده برمیدارد. در جایی از این اپیزود، فرمانده واترفوردِ زندانی در کانادا که تمام قدرتش را از دست داده، به لوک پوزخند میزند و میگوید وقتی نرخ تولد کشور شروع به سقوط کرد و ارزشهای آمریکا به تدریج شروع به نابود شدن کردند، لوک در حالی دست روی دست گذاشت که فِرد قدمی برای درست کردن اوضاع برداشت. این صحنه باعث شد تا تعلیق و تنش ناشی از فلشبکها را که در دو فصل اول سریال وجود داشت به خاطر بیاورم. فلشبک زدن از درون گیلیاد به دنیای پیش از گیلیاد و تماشای تمام سرنخها و نشانهها و غفلتهایی که دنیا را برای ظهور گیلیاد آماده میکنند بخش قابلتوجهای از سوخت وحشت و اضطرابی را که زیرپوست سریال جولان میدهد تأمین میکرد. زندگی کردن در وسط وحشت گیلیاد یک چیز است، اما بازگشت به دنیای پیش از گیلیاد و روبهرو شدن با تمام نشانههای ظهور گیلیاد که نقاط اشتراک فراوانی با دنیای واقعی خودمان دارند باعث میشد تا وقتی به گیلیاد برگشتیم، گیلیاد را نه بهعنوان یک اتفاق خیالی که میتواند بیافتد، بلکه اتفاقی که هر لحظه میتواند بیافتد، هر لحظه در حال نزدیک شدن به آن هستیم یا حتی همین الانش اتفاق افتاده است ببینیم. یکی از ویژگیهای برتر سریال که حتی در ضعیفترین روزهایش هم در اجرای آن بینظیر ظاهر شده، جدی گرفتن جنبشهای سفیدپوستهای اونجلیکالِ فانمدنتالیست و نتیجهی اجتنابناپذیرشان است: جامعهای که براساس برداشت توتالیتر و سفت و سخت و متعصبانهی کتاب مقدس بنا شدهاند و باور دارند که مشکلات دنیا (از گرمایش زمین گرفته تا تیراندازیهای کور و غیره)، نه از چیزی که فکر میکنیم (دیاکسید کربن و آزادی حمل اسلحه و غیره)، بلکه از طبیعت گناهکار انسان سرچشمه میگیرند. جنبشهایی نظیر پسران جیکوب باور دارند که چون ما از زندگیای که خدا برایمان در نظر گرفته بود فاصله گرفتهایم، داریم به خاطرش مجازات میشویم. فهمیدن این نکته برای فهمیدن سازوکار گیلیاد خیلی حیاتی است. امثال فرمانده واترفورد و همکارانش واقعا معتقدند که دارند دنیا را نجات میدهند. البته که آنها فریبخوردهاند، اما وقتی از زاویهی دیدشان، وقتی از زاویهی دید اونجلیکالها به ماجرا نگاه میکنیم، آنها به جنبش راستینشان از صمیم قلب اعتقاد دارند. وقتی که فلشبکها وجود داشتند میتوانستیم طرز فکر آنها را در زمان حال ببینیم و بعد در بازگشت به گیلیاد متوجه شویم که این طرز فکر چگونه به سنگبنای حکومت گیلیاد تبدیل شده است. میتوانستیم ببینیم که گردانندگان گیلیاد یک سری انسانهای متعلق به یک آیندهی خیالی نیستند، بلکه همین الان در حال نفس کشیدن و زندگی کردن درکنار گوشمان هستند. اما هرچه تعداد فلشبکها کمتر شدند، گیلیاد هم به مرور فاصلهی بیشتری از دنیای واقعی خودمان گرفت و سریال هرچه بیشتر به درون فانتزیاش در تلاش برای تبدیل کردن جون به درهمشکننندهی مردسالاری سقوط کرد. اما یکی دیگر از اتفاقات اپیزود دوازدهم به مرگ النور مربوط میشود. بعد از اینکه النور به شخص دردسرسازی برای به حقیقت تبدیل شدن نقشهی جون برای نجات بچهها تبدیل میشود و بعد از اینکه النور با خوردن قرص، دست به خودکشی میزند، جون او را در حالت بیهوش اما زنده در اتاقخوابش پیدا میکند. گرچه او میتواند النور را زنده نگه دارد، اما بعد از کمی این پا و آن پا کردن تصمیم میگیرد تا با عدم تلاش برای نجات دادنِ او، اجازه بدهد بیهوشی اِلنور به مرگش منجر شود. این اتفاق روی کاغذ و با مستقل نگه داشتنِ این سکانس با تمام چیزهایی که قبل از آن دیدهایم، صحنهی قدرتمندی است.
اینکه تصمیم جون برای نجات بچهها بهمعنی به دوش کشیدن بهای سنگینی است، عالی است. همچنین این صحنه، من را به یاد صحنهی مرگ جین در «برکینگ بد» انداخت. آنجا هم با اینکه والتر وایت بهطور مستقیم مسئول مرگِ جین نیست، اما برای منافع شخصیاش، تعلل میکند و اجازه میدهد که جین با استفراغ خودش خفه شده و بمیرد. اما مشکلی که باعث میشود این صحنه در چارچوب کل سریال نتیجه ندهد این است که «سرگذشت ندیمه» در حالی صحنهی مرگ جین را از «برکینگ بد» کپی کرده که لازمههایش را نادیده گرفته است. برخلاف «برکینگ بد» که قوس شخصیتی والت (و جسی) در فصل دوم بهشکلی نوشته شده که هر کاری که او انجام میدهد به دیدارش با جین در هنگام جان دادنِ او ختم میشود، النور تا قبل از این اپیزود، از شخصیتپردازی قابلدفاعی بهره نمیبرد و در نتیجه مرگش به آن شکل از ضربهی دراماتیکِ کافی بهره نمیبرد. مسئلهی مهمتر اینکه «برکینگ بد» در حالی خودش را بهعنوان خدای جدی گرفتن عواقب تصمیمات کاراکترهایش ثابت کرده بود که «سرگذشت ندیمه» در طول فصل سوم کاملا هرگونه عواقب فیزیکی و روانی را از خط داستانی جون حذف کرده است. اگر تصمیمی که جون برای تماشا کردن مرگ النور میگیرد عواقبی فراتر از خود آن سکانس در پی داشت میتوانستیم با عدم زمینهچینی خوب آن کنار بیاییم، ولی «سرگذشت ندیمه» ثابت کرده که این کاره نیست. برخلاف «برکینگ بد» که بلافاصله عواقب مرگ جین را با حادثهی هواپیماها دنبال میکند و سپس، آن را به بخش تأثیرگذار و همواره حاضری از روانشناسی والت و جسی در ادامهی سریال تبدیل میکند (و حتی با اپیزودِ «مگس»، یک اپیزودِ کامل بر مبنای عذاب وجدانِ والت به خاطر آن درست میکند)، مرگ النور نهتنها چنین عواقب درازمدتی در پی ندارد، بلکه تقریبا در همان اپیزودی که اتفاق افتاده فراموش میشود. پس، دوباره برای چندمین بار در جریان چند اپیزود آخر فصل سوم «سرگذشت ندیمه»، صحنهای داریم که گرچه بهطور مستقل کار میکند، اما در مقایسه با مسیری که برای رسیدن به آن پشت سر گذاشتهایم و مسیری که بعد از آن طی خواهیم کرد نه. فکر کنم تا اینجای بررسی متوجهی تکرارشوندهترین نکتهی چند اپیزود آخر فصل سوم شدهاید: اگر اپیزودهای اول تا هشتمِ این فصل بهطرز غیرقابلرستگاری بد بودند، اپیزودهای نهم تا سیزدهم به اشکال مختلف نشان میدهند که فصل سوم چگونه میتوانست به سریال اکثرا قرص و محکمی تبدیل شود. این موضوع بیشتر از هر جای دیگری دربارهی فینال فصل سوم حقیقت دارد. اپیزود آخر بیاشکال نیست، اما همزمان آنقدر خوب است که احساس میکنم نویسندگان باید دوازده اپیزود قبلی را قربانی میکردند تا بالاخره به همان چیزی که میخواستند و میخواستیم برسند. به عبارت دیگر، اپیزود سیزدهم مثل اپیزود افتتاحیهی فصل سوم است که بهجای ابتدای این فصل، در انتهای آن آمده است. اگر اپیزود هشتم را در حالی به پایان رساندم که اصلا مطمئن نبودم که آیا علاقهای به دیدن فصل چهارم خواهم داشت یا نه، اپیزود سیزدهم با جمعبندی خطهای داستانیاش در رضایتبخشترین حالتی که باتوجهبه شلختگی این فصل شدنی بود، کاری کرد تا خیلی خیلی بااحتیاط به فصل چهارم امیدوار بمانم.
این اپیزود با فلشبکی به مدتی بعد از دستگیری جون و جدا کردن هانا از او در سکانس افتتاحیهی فصل اول سریال آغاز میشود. با به صدا در آمدن آژیری، با نورِ گذرای چراغقوه، با نیمنگاهی به چهرهای آشنا در آن نور آغاز میشود. جون، ترسیده است. سگها واقواق میکنند. پرتوی نور تازهای، یک مکان پزشکی/صنعتی کابوسوار را آشکار میکند. جون از لابهلای پردههای پلاستیکی کثیفی که احتمالا نمونهاش را در قصابی محله دیدهاید، به آنسو مینگرد. او زنانی را میبیند که ترسیده و سردرگم، تلوتلو میخورند. یک زن جوان با سندروم داون. یک واکر که از دست دستانی که به دورش گره شدهاند بیرون کشیده میشوند. زنی که یک صندلیچرخدار را هُل میدهد زمین میخورد. جون همراهبا دیگران به درون یک فقس هدایت میشود و از آنجا از پشت یک کامیون سر در میآورد. باید زنجیرهای آویخته را برای پایدار نگه داشتن خودشان دربرابر تکانهای ماشین بگیرند. جنین هم به آنها اضافه میشود. با خشمی آتشین و چشمانی که هر دو سالم هستند. او درکنار جون میایستد، یک غریبه و آنها به سوی سرنوشتی نامعلوم منتقل میشوند. تصادفی نیست که اپیزود سیزدهم با لحظاتی بعد از فرار جون و فرزندش در جنگل آغاز میشود. این سکانس افتتاحیه میخواهد دویدن ناامیدانهی آنها در جنگل، قرار گرفتن زندگی یک بچه در خطر و درماندگی آنها را به یاد بیاوریم. میخواهد این موضوع را دربارهی تمام زنانی که آن موقع همه با هم غریبه بودند و بهشکل مشابهای سر از آن کامیونها در آوردند به یاد بیاوریم. چون این اپیزود درست در پایانش، نهتنها شامل فرار مشابهای میشود، بلکه دوباره این زنان را در تاریکی گرد هم میآورد و ازطریق مقایسه کردن گذشته و حال، نشان میدهد که چه چیزی در این میان تغییر کرده است. در پایان این اپیزود درست مثل فرار جون در آغاز سریال، هیچ گزینهی دیگری به جز گریختن وجود ندارد. اما اگر در آغاز سریال هیچ راهی به جز گریختن نبود، هماکنون جون هیچ راه دیگری را به جز گریختن قبول نمیکند. عملیاتِ نجاتِ بچهها بیبرو برگرد باید انجام شود. درست مثل آغاز سریال، زندگی یک بچه در خطر است، اما حالا زندگی بیش از ۵۲ بچه در خطر است. با عملیاتی خطرناک طرفیم، اما جون بهجای فرار کردن از خطر، به سمت آن میدود. وقتی جون زمین میخورد نه با دستهای سربازان گیلیاد، بلکه توسط زنانی که در گذشته با هم غریبه بودند و حالا هرکدام عزم راسخ خودشان را دارند، بلند میشود. فرار نهایی این اپیزود، تنها جایی نیست که این اپیزود به گذشتهاش ارجاع میدهد. جون با همراهش به یک مغازهی لباسفروشی که زمانی بستنیفروشی بوده خیره میشود، اما اینبار همراهش نه امیلی، بلکه نگهبانش است. او پای میز مینشیند و گفتگوی رک و پوستکندهای با فرماندهاش دارد، اما اینبار فرماندهاش نه واترفورد، که لارنس است و تازه اینکه او حالا اسلحه و کنترل هم دارد. ندیمهها سنگ برمیدارند، اما اینبار بهجای امتناع از انداختن آنها (مراسم سنگسار جنین در فصل اول)، آنها را پرتاب میکنند. اینبار مقاومتشان از امتناع منفعل دربرابر موافقت کردن، به یورش فعال دربرابر حکومت تغییر کرده است.
یکی از بزرگترین گله و شکایتهایم نسبت به فصل سوم این است که سریال مدام جون را بهعنوان یک قهرمان بزنبهادر خفن معرفی میکند، اما کاری برای قابلباور کردنِ آن انجام میدهد (مثل حلوفصل کردن قتل و عواقب مرگ فرمانده وینسلو در یک چشم به هم زدن با خوششانسی). مهمترین دستاورد اپیزود سیزدهم این است که بالاخره جونی را تحویلمان میدهد که جنبهی قهرمانانهاش با شخصیت و دنیایی که ساکنش است در یک راستا قرار میگیرد. در طول این اپیزود احساس نمیشد که جون برای عملی کردن ماموریتش، روی خوششانسیاش و کمک نویسندگان حساب باز کرده است. مشکلات مختلفی در جریان مأموریت ایجاد میشوند و او باید راهی برای حل کردن آنها پیدا کند. تازه نحوهی حل کردن آنها شلخته است و باعث ایجاد مشکلات بیشتر میشود و او مجبور میشود با مشکلات جدید درگیر شود. همه از خطرات مأموریت آگاه هستند و در نتیجه، اقدامات احتیاطی را رعایت میکنند و تعمیدات لازم برای آمادگی را انجام میدهند. دروازهی جیرجیرکنندهی خانه، روغنکاری میشود، پنجرهها مات میشوند، نوارهای پانسمان به تکههای کوچک بُریده میشوند تا بعدا از آنها برای نشانهگذاری مسیر استفاده شود و بستههای آب و خوراک برای مسیر آماده میشود. بالاخره بعد از مدتها، حس حطر به سریال بازمیگردد. چون کاراکترها بهگونهای رفتار میکنند که گویی از خطر آگاه هستند و باید هر کاری که از دستشان برمیآید برای پیشگیری آن یا متوقف کردن آن در هنگام وقوع انجام بدهند. وقتی هم بالاخره خطر غیرقابلاجتناب میشود. وقتی که دیگر راهی برای دست به سر کردن آن وجود ندارد، جون داوطلب میشود تا به معنای واقعی کلمه دربرابر گلوله بیاستد؛ نه برای الهام بخشیدن و نه برای به رُخ کشیدن و نه برای به مبارزه طلبیدن، بلکه فقط برای پرت کردن حواس نگهبانان. فقط برای خریدن زمان. به چه چیزی نیاز داریم؟ باید نگهبان را از هواپیما دور نگه داریم. چه چیزی قادر به انجام این کار است؟ یک هدف. به همین سادگی، به همین دردناکی و به همین بینقصی. اگر جون قرار است به یک رهبر مقاومت تبدیل شود، این دقیقا همان نوع مقاومتی است که میخواهم ببینم: مقاومتی که نه براساس ویژگی استثنایی و منحصربهفرد جون، بلکه براساس همبستگی یک طبقهی اجتماعی است؛ براساسِ گروهی از مردم که با یکدیگر یک حکومت ستمگر را به زیر میکشند است. این چیزی است که میتواند «سرگذشت ندیمه» را از وادی فانتزی بیرون بیاورد و به سمت آن نوع داستانگویی واقعگرایانه که به چگونگی سازوکار و حرکت قدرت و چگونگی مورد سوءاستفاده قرار گرفتن آن و چگونگی ایستادگی دربرابر آن فکر میکند هدایت کند. تماشای اپیزود سیزدهم همچون تماشای نقشهی راه پاره و پوسیده و رنگ و رو رفتهای است؛ نقشهای که نقطهی آغازینش مشخص است. نقطهی پایانش مشخص است. چند نقطهی بین این دو هم کم و بیش مشخص هستند. اما خطی که نقطهی آغازین را به نقطهی پایانی متصل میکند، سرراست و واضح نیست. بنابراین باید دور خودت بچرخی و به چندتا بنبست برخورد کنی و چند بار از مسیرت خارج شوی تا اینکه بالاخره به مقصد برسی.
وقتی از این اپیزود به عقب، به کل فصل نگاه میکنیم، میتوان دید که چه مسیری برای آن در نظر گرفته شده بود؛ جون آنقدر عزمش را برای به دردبخور کردن تصمیمش برای ماندن در گیلیاد جزم کرده است که انسانیتش را فراموش میکند، او آنقدر توسط شکنجههای روانی گیلیاد آسیب دیده است که حاضر است به هر قیمتی که شده دخترش را نجات بدهد، تمام فکر و ذکر او آنقدر به نجات دخترش معطوف شده (هدفی غیرممکن و خودخواهانه) که فراموش میکند که شاید بتواند به شکل دیگری روح سرکشش را آرام کند (ازطریق نجات دادن دختران دیگری شبیه به دختر خودش). تمام اینها باعث میشوند تا او افسار انسانیتش را از دست بدهد. او از یک طرف به باور غیرواقعیاش به اینکه هیچکس نباید در مبارزه علیه گیلیاد آسیب ببیند میچسبد و از طرف دیگر کنترلش را از دست میدهد و اعتقاد دارد که تمام خسارتهای جانبی انقلاب، ارزش نتیجهی نهایی را دارند. جواب اما رسیدن به تعادلی بین این دو است و فصل سوم هم دقیقا مهمترین بخش ماجرا (تقلای جون برای کنار آمدن با این دو نقطهی اکستریم) را به خوبی مدیریت نکرد. این هم خبر خوبی است و هم خبر بدی است. خبر بدی است چون پیش خودم فکر میکنم اگر قوس شخصیتی جون در این فصل درمیآمد، بهجای یکی-دو اپیزود رضایتبخش همراهبا چند سکانس جسته و گریختهی قوی، میتوانستیم یک فصل منسجم در لایهبرداری از روانشناسی او و دنیایش داشته باشیم. اما خبر خوبی است، چون سریال موفق میشود با چند اپیزود آخر، جلوی رشد عفونت را بگیرد و پروسهی درمان را شروع کند؛ خبر خوبی است، چون اپیزود فینال بهمان امیدواری میدهد (هرچند نمیدانم چقدر میتوانیم روی آن حساب باز کنیم) که سریال بهطرز غیرقابلنجاتی به فنا نرفته است و همچنین خبر خوبی است، چون سریال با اپیزود آخر نشان میدهد که قهرمان کردن جون و همزمان پایبند ماندن به هویت فصل اول در مغایرت با هم قرار نمیگیرند (فقط سازندگان واقعا باید برای رسیدن به این تعادل تلاش کنند). اما با عقل جور در نمیآید اگر بررسی یکی از اپیزودهای این فصل «سرگذشت ندیمه» را بدون اشاره به ایراداتش تمام کنیم و این موضوع دربارهی کاملترینشان هم صدق میکند. چیزی که در طول تماشای عملیات فرار بچهها اذیتم میکرد، خود بچهها بودند. ما داریم دربارهی بچههایی حرف میزنیم که هیچ چیزی به جز گیلیاد نمیشناسند. آنها از کودکی با شستشوی مغزی و ارزشهای گیلیاد بزرگ شدهاند و در حال حاضر هم زندگی راحتی دارند. اینکه طعم دنیای قبل از گیلیاد را چشیده باشی یک چیز است، اما اینکه در حالی بدون دسترسی به هرگونه اطلاعاتی از دنیای بیرون، بهگونهای بزرگ شده باشی که زندگی با گیلیاد شروع میشود و با گیلیاد تمام میشود چیزی دیگر. بنابراین تماشای بچههایی که بدون سروصدا و مقاومت، خانوادههایشان را ترک میکنند یکی دیگر از آن چشمپوشیهای غیرواقغگرایانهی نویسندگان برای راحت کردن کارشان است که حتی فینال سریال هم به آن دچار شده است .البته که بعد از نشستن هواپیما در کانادا میبینیم که یکی از بچهها، پدرش را به خاطر میآورد (شاید اشارهای به اینکه آنها گذشتهشان را به یاد دارند)، اما بعد از دیدن کاراکتر ایدن در فصل دوم و شستشوی مغزیاش، انتظار میرفت که جدا کردن بچههای کوچک از خانوادههایشان به این آسانی نباشد. نهایتا، فصل سومِ «سرگذشت ندیمه» سریالی بود کلافهکننده. سریالی که مدام ازش میخواستیم چیزی باشد که خودش علاقهای به آن نداشت، اما همزمان هر از گاهی برای اذیت کردنمان به آن تن میداد؛ سریالی که در حالی با امیدواری به بازگشت به دوران اوجش تماشایش میکردیم که از امیدواریمان برای انجام حرکتی پیشپاافتاده و شلخته سوءاستفاده میکرد. بیایید امیدوار باشیم که اینکه سریال، هویتش را در اپیزود آخر پیدا کرد نه یک فاز زودگذرا و ناپایدار، بلکه شروع انسجامی متداوم باشد.