همراه معرفی و بررسی سریال تحسینشدهی Halt and Catch Fire، یکی از بهترین درامهای این روزهای تلویزیون باشید.
در جریان سه اپیزود پایانی فصل سوم «هالت اند کچ فایر» دوست داشتم به تمام دنیا فریاد بزنم که در حال از دست دادن چه سریالی هستند. میدانید چرا؟ به خاطر اینکه به ازای هر «مردگان متحرک» و «بازی تاج و تخت» و «برکینگ بد» که همزمان توسط همهی منتقدان و تماشاگران عادی دیده میشوند، سریالهای بسیاری هم وجود دارند که ارتباط فوقالعادهای با من برقرار میکنند. از بهترین محصولات تلویزیون هستند و برای تماشای اپیزود بعدیشان آرام و قرار ندارم. اما تنها مشکل این است که از هر ۲۰ سریالبین حرفهای، فقط یک نفر آنها را تماشا میکند. چنین اتفاقی در دوران طلایی تلویزیون که تمام شبکهها در حال سرمایهگذاری روی برنامههای مختلف هستند و هر ساله شاهد عرضهی محصولات زیادی هستیم، قابلدرک است. بالاخره تعداد سریالها آنقدر زیاد است که برای قرار گرفتن در دید، حتما باید به درجهی دیوانهواری از شهرت و تعداد بیننده برسند که مردم را مجبور به امتحان کردنشان کنند. اما این باعث نمیشود که در سایه قرار گرفتن برخی از بهترین محصولات تلویزیون و جدی نگرفتن آنها صرفا به خاطر اینکه شناختهشده نیستند، ناراحتکننده نباشد.
مثلا سریالی مثل «امریکاییها»، سریالی است که هر ساله یکصدا توسط منتقدان مورد ستایش قرار میگیرد و تنها چیزی که باعث شده شبکهی افایکس آن را به خاطر آمار بسیار پایین بینندگانش کنسل نکند، حضور آن در مراسمهای جوایز مختلف است. بعضیوقتها به سریالهایی برمیخوریم که آنقدر آمار بینندگانشان پایین هستند که تنها دلیلی که شبکهها آنها را تمدید میکنند این است که خودِ شبکه دلش نمیآید! چنین چیزی دربارهی «هالت اند کچ فایر» که درامی دربارهی روزهای ابتدایی ظهور عصر کامپیوتر و اینترنت است هم صدق میکند. «هالت اند کچ فایر» سریال بینقصی نیست. اما اگر کمی سروکارتان در سریالبینی باشد میدانید که بعضیوقتها هیجانانگیزترین سریالها، بیعیب و نقصترینهایشان نیستند و حتما قبول دارید که سریالها همیشه پتانسیل این را دارند تا اپیزود به اپیزود بهتر شوند. «هالت اند کچ فایر» مثال بارز این حقیقت است.
این سریال در ابتدا هیچوقت قرار نبود تبدیل به یکی از پرچمداران شبکهی ای.ام.سی شود، اما بعد از سه فصل به جایی رسیده که جایگاه واقعی خودش را پیدا کرده است و به یکی از عزیزدردانههای جدید منتقدان تبدیل شده است. «هالت اند کچ فایر» در ابتدا به عنوان سریالی برای جذب طرفداران دیگر سریالهای غولپیکرِ ای.ام.سی مثل «مدمن» چراغ سبز گرفت. معمولا وقتی یک الگو جواب میدهد، تهیهکنندگان سریع به فکر تکرار موبهموی آن میافتند. «هالت اند کچ فایر» هم قرار بود مثل زندگی شخصی و حرفهای دان دریپرِ مرموز در دنیای تبلیغات دههی ۶۰، دربارهی زندگی شخصی و حرفهای یک مرد خوشتیپ و مرموز دیگر در دههی ۸۰ باشد. اگر آن یکی در دوران شکوفایی صنعت تبلیغات بود، این یکی در دوران شکوفایی علم کامپیوتر جریان داشت. یکی از اولین مشکلات سریال همین بود؛ یعنی به جای اینکه خودش باشد، سعی میکرد تا چیز دیگری باشد. خوشبختانه سریال به مرور متوجه ویژگیهای منحصربهفرد خودش شد و با تمرکز بر روی آنها از یک سریال تقلیدی، به مرور بهتر از دیروز شد و تبدیل به هیولای منحصربهفرد خودش شد. بماند که حتی سریال در بدترین روزهایش هم کماکان سریال زیبا و جذابی برای تماشا است. حالا خودتان حساب کنید، چنین سریالی در بهترین روزهایش چه بلایی سر دنبالکنندگانش که نمیآورد.
این روزها کمتر سریال خوبی را میتوان پیدا کرد که روی شخصیتپردازیها و مقدمهچینیهای طولانیمدت و ساختن همهچیز به سوی پایانی طوفانی تمرکز نکرده باشد. این اصلا اتفاق بدی نیست. اما بعضیوقتها در میان این سریالهای آرامسوز، آدم دوست دارد سریالی هم ببیند که در زمرهی «فرار از زندان»ها قرار میگیرد. سریالی که هر اپیزود شامل پیچیدگیهای کوچکی است که همهچیز را پرهیجان نگه میدارند. «هالت اند کچ فایر» یکی از آنهاست و البته هوشمندی سریال در این است که تمرکز روی خلق درگیریهای اپیزودیک، جلوی آن را از قصهگویی بلند و شخصیتپردازی پیوستهی قهرمانانش نمیگیرد. ترکیب این دو به سریالی منجر شده که هم احساساتتان را هدف میگیرد و هم نفستان را از ماراتنِ بیتوقفش بند میآورد.
شخصیت اصلی داستان جو مکمیلن (لی پیس) است؛ کسی که ترکیب عجیب و غریبی از شیکپوشی و زبانبازی دان دریپر، فکر و آیندهبینی استیو جابز و عوضیبازیها و اخلاق کثیف جوردن بلفورت در «گرگ والاستریت» است. جو خودش چیزی از کامپیوتر سرش نمیشود و تخصص اصلیاش بازاریابی و فروشندگی است، اما درست مثل جابز توانایی فوقالعادهای به عنوان یک رهبر ارکستر دارد و بلد است چگونه به آدمهای بااستعدادی که از صبح تا شب پشت کامپیوترهایشان میخوابند و دانششان را تلف میکند، انگیزهای آتشین برای کشف تواناییهایشان و استفاده از آنها برای پولسازی بدهد. سریال در دوران انقلاب کامپیوتریهای شخصی در دههی ۸۰ جریان دارد. زمانی که تازه اهمیت صنعت پولساز و دگرگونکنندهای به نام کامپیوتر کشف شده است و همهی کمپانیها دربهدر مشغول ساخت محصول خودشان و قبضه کردن بازار هستند.
در این میان، ما با کمپانی کوچکی به اسم کاردیف الکتریک همراه میشویم که جرات و توانایی ورود به بازار شلوغ کامپیوترهای شخصی را ندارد و صاحبان کمپانی از این میترسند که خیلی راحت میتوانند توسط شرکتهای بزرگتری مثل آی.بی.ام بلیعده شوند. اینجاست که پای جو مکمیلن به ماجرا باز میشود و بهطرز فریبکارانهای جایگاهی در کاردیف برای خودش دست و پا میکند و باز دوباره به طرز فریبکارانهای کاری میکند تا سران کمپانی طرح او برای طراحی یک کامپیوتر شخصی که بعدها به یکی از اولین لپتابهای آن دوران تغییر شکل میدهد را قبول کنند. جو نقشهی بلندپروازانهای در سر دارد و بلد است چگونه با زبانبازی حرف خودش را به کرسی بنشاند یا چگونه با سخنرانیهای الهامبخشش، کارکنان بیحسوحال و ناامید کاردیف را سر ذوق بیاورد و برای کار شارژ کند. اما همزمان مشکلات بزرگی وجود دارند که تبدیل شدن این نقشهی زیبا و جاهطلبانه به حقیقت را تهدید میکنند.
بگذارید حقیقتی را بهتان بگویم: جو مکمیلن در فصل اول فقط ادای بهترین و کاریزماتیکترین کاراکترهای مرد تلویزیون را در میآورد و خودش به نیروی منحصربهفردی تبدیل نمیشود. جو مکمیلن یکی دیگر از آن کاراکترهای باهوش، جاهطلب و فریبکاری است که هرکاری برای موفقیت انجام میدهند و در این راه به دوستان و همکارانشان هم رحم نمیکنند. مشکل این است که خبری از ظرافت شخصیتهایی مثل والتر وایت، دان دریپر و استیو جابز در او دیده نمیشود. او فقط تقلید فوقالعادهای از روی این الگوست. تمام اینها به خاطر این است که «هالت اند کچ فایر» در آغاز با هدف تکرار ویژگیهای دیگر سریالهای معروف ای.ام.سی در فضایی جدید ساخته شده بود. پس، چنین اتفاقی قابلانتظار است. اما خبر خوب این است که سریال به مرور تقلید را کنار میگذارد و شروع به رو کردن ویژگیهای خاص خودش میکند و از اینجاست که جو مکمیلن هم به شخصیت پیچیدهتر و جذابتری تبدیل میشود.
خبر خوب بعدی این است که جو مکمیلن فقط روی کاغذ شخصیت اصلی سریال است. در حقیقت سریال نه تنها شخصیتهای اصلی متعددی دارد که به اندازهی مکمیلن حضور و تاثیر پررنگی در داستان دارند، بلکه حتی از او هم پرطرفدارتر و بهتر هستند. بهطوری که اگر قرار باشد چهار شخصیت اصلی سریال را ردهبندی کنم، جو در جایگاه آخر قرار میگیرد. این به این معنی نیست که جو غیرقابلتماشاست، که به این معنی است که سه شخصیت دیگر سریال خیلی جذابتر و پیچیدهتر از جو هستند. اولی گوردون کلارک (اسکات مکنیری)، یک مهندس حرفهای سختافزار است. دومی همسرش دانا کلارک (کری بیشه) است که او هم مهندس بااستعدادی در زمینهی سختافزار است. فقط مشکل این است که بعد از شکست خوردن پروژهی قبلی گوردون و دانا که تمام زندگیشان را وقف آن کرده بودند، دست آنها دیگر به کار نمیرود.
گوردون برخلاف تواناییهایش، فقط برای درآوردن یک نان بخور و نمیر در کاردیف کار میکند و دانا هم کار را فراموش کرده است و خانهداری میکند. به قول خودِ سازندگان، گوردون نقش استیو وزنیاک را برای جو مکمیلن (استیو جابز) ایفا میکند. کسی که با متودها و ایدههای دیوانهوار جو مخالف است و برخلاف روحیهی جسورانهی جو، از جاهطلبیهای او وحشت دارد. در مقابل همین جاهطلبیهای جو است که کاری میکند تا او از انزوا و تنهایی دربیاید و با کار کردن روی چیزی که خلاقیتش را میطلبد و عرقش را درمیآورد، استعداد و دانشش را به کار بگیرد.
اما هنوز گل سرسبد و بمب انرژی سریال مانده است: کامرون هوو (مکنزی دیویس). کامرون خورهی نرمافزار و برنامهنویسی است. دختر ژندهپوش و بیخیالی که در کُد زدن خیلی بهتر از تمام همکلاسیهایش در دانشگاه است، اما هیچوقت فرصتی برای نشان دادن تواناییهایش پیدا نکرده است. کامرون دختر سرسخت و پوستکلفتی است که در خیابان بزرگ شده و تنها کسی که میتواند در مقابل زبانبازیهای جو ایستادگی کند و کم نیاورد، خود اوست. همچنین او یک کمالگرای دیوانه هم است. از آنهایی که خودشان را با موسیقی متال در یک اتاق تاریک و کثیف زندانی میکنند و شب تا صبح کار میکنند و خدا نکند بخشی از کارشان اشتباه شود. چون طوری عصبانی و افسرده میشوند که به مرز سکتهی قلبی میرسند. جذب شدن او به تیم جو مکمیلن در کاردیف الکتریک شاید به معنی فرصت فوقالعادهای برای او باشد، اما همزمان به این معنی هم است که به عنوان یک کمالگرا و آدم خلاق که ایدههای خودش را دارد، باید از کسی دیگر دستور بگیرد. او بر روی کار خودش احاطه و کنترل کامل ندارد و در نتیجه همیشه این احتمال وجود دارد که حاصل دسترنجش به چیزی که دوست دارد تبدیل شود و این فقط آغازگر یکی از درگیریهای بین کامرون و جو است. کامرون دوستداشتنیترین شخصیت کل تیم و نزدیکترین شخصیت به مخاطب است. اما این به این معنا نیست که او هم مثل دیگران اشتباه نمیکند.
راستش را بخواهید یکی از بهترین ویژگیهای «هالت اند کچ فایر» این است که میتوانید در کنار خصوصیتهای خوب همهی این کاراکترها، چندتا خصوصیت بد هم نام ببرید. این به سریال پویایی در این زمینه منجر شده که طرز فکرتان دربارهی کاراکترها را مدام تغییر میدهد. ممکن است یک روز از مکمیلن متنفر شوید و دو هفته بعد چنین حسی را در کمال ناباوری در رابطه با کامرون داشته باشید. یکی دیگر از برگبرندههای سریال این است که کاری میکند تا روانشناسی و باورهای حرفهای هرکدام از این چهار نفر را درک کنید. آنها شاید دوست و همکار باشند، اما یک روز نمیشود که با یکدیگر مخالفت نکنند و در مقابل یکدیگر قرار نگیرند. بنابراین شاید در سریال دیگری مخالفت کاراکترها با یکدیگر، نشات گرفته از طبیعت عوضی آنها باشد، اما در اینجا سریال آنقدر وقت صرف کندو کاو در روان کاراکترهایش کرده که میدانیم این درگیریها از جایی عمیقتر نشات میگیرند.
مهمترین چیزی که میتوانم در تحسین «هالت اند کچ فایر» بگویم این است که سازندگان کاری میکنند تا برای موفقیت تکتک شخصیتها دست به دعا بلند کنید. در این زمینه باید به سکانس نفسگیری در اپیزود هفتم فصل سوم اشاره کنم که چندتا از کاراکترهای اصلی در حال جر و بحث سر آیندهی کمپانیشان هستند. بعضی کاراکترها باور دارند که کمپانی هرچه زودتر باید کارش را شروع کند و برخی دیگر باور دارند که باید صبر و حوصله کنند، اول از آماده بودنشان مطمئن شوند و بعد با یک لانچ قوی وارد بازار شوند. در این لحظات هر دو طرف جر و بحث دلایل خیلی خوبی برای تصمیمشان دارند. معلوم نیست حق با چه کسی است و انتخاب هرکدام از آنها به چه آیندهای ختم میشود. در نتیجه این لحظاتِ آتشین و هیجانانگیزی منجر میشود که شما هم مثل شاهدان جر و بحث واقعا ندانید اگر قرار بود در این رایگیری شرکت داشته باشید، باید چه کار میکردید!
انگار کل ۲ و نیم فصل قبلی را برای رسیدن به این لحظهی سرنوشتساز گذراندهایم. وقتی جر و بحث کاری از کنترل خارج میشود و به دعوا و طعنهزنی شخصی تبدیل میشود، کاراکترها تاریخ سریال را شخم میزنند و هرچه از دهانشان در میآید به یکدیگر میگویند و همدیگر را مورد حملههای کلامی قرار میدهند و جلوی همکارانشان خرد میکنند. چیزی که این صحنه را به یک دعوای دردناک و واقعی تبدیل میکند این است که بد و بیراهی که آنها به یکدیگر میگوید چندان بیراه هم نیست و تماشای اینکه کسانی که تا چند وقت پیش اینقدر با هم دوست بودند، اینگونه یکدیگر را با تیغ زبانشان تکهوپاره میکنند، به سکانس جنونآمیزی ختم میشود که «هالت اند کچ فایر» را در بهترین لحظاتش به تصویر میکشد. در نتیجه وقتی این سکانس به پایان میرسد، انگار کل سریال با یک زلزلهی مرگبارِ ۱۰ ریشتری روبهرو شده است. رابطهها در هم میشکنند، کاراکترها از یکدیگر روی برمیگردانند و داستان با یک پیچ بزرگ روبهرو میشود. اما این تازه اپیزود هفتم فصل ۱۰ قسمتی سوم است. پس هنوز تمام نشده.
برای سریالی که دربارهی چهارتا مهندس کامپیوتر است، نویسندگان نمیتوانند دست به ساخت صحنههای اکشنِ خطرناک و مرگبار بزنند. قرار دادن کاراکترها در سناریوهای مرگ و زندگی عجیب خواهد بود. چون اصلا سریال یک آنتاگونیست مشخص ندارد. راستش را بخواهید تکتک کاراکترهای اصلی سریال حداقل دو-سهبار در نقش آنتاگونیست قرار گرفتهاند. بنابراین سریال مجبور است به جای تفنگ دادن دست کاراکترهایش، از روش دیگری برای خلق تنش استفاده کند و آن هم درگیریهای شخصی و حرفهای بین شخصیتها است. برای اینکه این درگیریها زورکی و مصنوعی احساس نشوند، نویسندگان میبایست روابط آنها را بهطرز دقیق و متقاعدکنندهای بررسی کنند. «هالت اند کچ فایر» در اکثر اوقات این کار را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد.
اینجا به بخش موردعلاقهام دربارهی سریال میرسم. «هالت اند کچ فایر» نسخهی سریالی «شبکهی اجتماعی» دیوید فینچر و «استیو جابز» دنی بویل است. به عبارت دیگر اگر مثل من عاشق فضای پرانرژی و پردیالوگِ این دو فیلم به نویسندگی آرون سورکین هستند، نباید در تماشای «هالت اند کچ فایر» شک کنید. البته قابلذکر است که اینجا خبری از دیالوگنویسیهای باظرافت و نفسگیر سوکین که حرفهایترین بازیگران را هم به چالش میکشند نیست. اما خب، سریال در حد خودش شگفتانگیز ظاهر میشود و درست مثل آن فیلمها، قلب سریال را نیز گفتگوهای پینگ پنگی و رگباری کاراکترها تشکیل میدهند. چنین شباهتی دربارهی روانشناسی کاراکترها هم صدق میکند. درست مثل مارک زاکربرگ و استیو جابز که به عنوان نابغههایی جریانساز که میبایست برای به حقیقت تبدیل کردن چشمانداز بزرگشان، با دیگران و اطرافیانشان بدرفتاری میکردند، چنین چیزی دربارهی شخصیتهای «هالت» هم صدق میکند. سریال به این موضوع میپردازد که این آدمها برای منتقل کردن ما به عصر دیجیتال و تغییر مسیر تاریخ، باید چیزهای زیادی را از دست میدادند.
تفاوت «هالت» اما این است که به خاطر فرمت سریالیاش موفق شده تا این موضوع را برای مدت طولانیتر و از زاویههای دیگری مورد بررسی قرار دهد. مثلا اگرچه جو مکمیلن را به خاطر نابغهبودنش در رهبری با جابز مقایسه کردم، اما او در نوع نگاهش به کامپیوتر در تضاد با او قرار میگیرد. برخلاف جابز که به آن ارتباط ماورایی بین ماشین و انسان باور دارد، جو مکمیلن کاری به این خزعبلات ندارد و فقط به این فکر میکند که یک ماشین باید کار انسانها را در سریعترین شکل ممکن انجام دهد و تمام. مثلا در یکی از فراموشنشدنیترین دیالوگهای سریال، یک نفر در جریان رونمایی از کامپیوتر شرکت مکمیلن میگوید: «خب، خیلی سریعه و همهی نرمافزارها رو هم اجرا میکنه، اما به جز قابلیت حمل، من چیز ویژهی دیگهای نمیبینیم. هیچچیز منحصربهفردی نداره». مکمیلن جواب میدهد: «منحصربهفرد. کلمهی جالبی رو انتخاب کردی. واقعا دنبال چه چیزی هستی؟ یه چیز منحصربهفرد؟ دنبال یه چیز گرم و نرم؟ این یه ماشینه، نه دوستت. این کارمندته. برات کار میکنه. پس، ارزششو اینطوری باید سنجید: چیزهایی که ازش میخوام رو با چه سرعتی انجام میده؟ جواب: بلافاصله. هرچیزی کمتر از بلافاصله وقتتو تلف میکنه. احتمال اشتباهش چقدرـه؟ جواب: صفر. هرچیزی بیشتر از این باشه، شکست خوردی. یه کلمهی دیگه وجود داره که بهطرز بینهایتی از "منحصربهفرد" مهمتره: "سرعت". بزار این چرندیات رو کنار بزاریم و مثل دوتا آدم بزرگ رفتار کنیم. اگه دنبال سرعتی، این ماشین سریعترین چیزیه که پیدا میکنی. ختم کلام. اگه میخوای با بچهات بازی کنی، برو کلاس کاردستیسازی بچهات تو پیشدبستانی. رفیق میخوای؟ یه سگ بخر. میخوای حالوهوات عوض شه؟ برو بیرون. صدها جای تفریحی اون بیرون وجود داره که برای آدمهای توهمزدهای مثل تو ساخته شده که فکر میکنن دنیا به راحتی تغییر میکنه. اما اگه میخوای کاری صورت بگیره، یکی از اینا بخر».
به عبارت دیگر جو به جنبهی هنرمندانه و احساسی کامپیوتر باور ندارد و به عنوان یک فروشنده، از زاویهی خشکی به آن نگاه میکند. این در مقابل باور کامرون قرار میگیرد: «میخوام چیزی درست کنم که مردم عاشقش بشن». کامرون به کُدهایی که میزند و چیزهایی که درست میکند به عنوان یک موجود زنده نگاه میکند. سریال اما هیچوقت نمیگوید که کدامیک از این دو طرز فکر درست است. در عوض از این میگوید که برای موفقیت، این دو طرز فکر باید به تعادل برسند و با هم ترکیب شوند. همانقدر که خلاقیت و منحصربهفردبودن چیزی که میسازید اهمیت دارد، برای موفقیت باید بخش مالی ماجرا را هم در نظر بگیرید. این دو نفر باید یاد بگیرند تا به درک متقابلی نسبت به یکدیگر برسند و با همکاری با یکدیگر به موفقیت برسند. چون هر دو چیزی دارند که دیگری ندارد. اگر جو متخصص چونهزدن و زبانبازی است، کامرون متخصص فکرهای بکر است. به خاطر همین است که اگرچه داستان آنها را برای مدتی از هم جدا میکند، اما آنها هیچوقت نمیتوانند به آرامش کامل برسند و به یکدیگر فکر نکنند و خودشان ته دلشان میدانند که مشکل از چیست. این مهمترین چیزی است که من را به یکی از عاشقان این سریال تبدیل کرده است. حتی وقتی جو مکمیلن درد و رنجهای زیادی را برای دیگر کاراکترها ایجاد میکند، سریال سعی میکند تا نشان دهد که چرا او دست به چنین کارهایی میزند. سعی میکند تا او را بفهمیم. نه تنها او، بلکه همه.
نکتهی دیگری که دربارهی «هالت» دوست دارم این است که اگرچه با یک داستان خیالی سروکار داریم، اما سعی میکند تا تاریخ آغاز مهمترین اتفاقات عصر دیجیتال را بررسی کند. مثلا ما سریال را در دوران همهگیر شدنِ کامپیوترهای شخصی شروع میکنیم. در ادامه ایدهی قابلحملشدن کامپیوترها به میان کشیده میشود و چالشهای مربوط به این ایده را مرور میکنیم. در فصل دوم با اولین جوانههای چیزی که ما امروزه به عنوان استارتاپ میشناسیم، آشنا میشویم و سریال سعی میکند تا تمام زوایای شرکتهای استارتاپی را بررسی کند. سپس، به اولین روزهای آغاز به کارِ ارتباطهای محدود اینترنتی از طریق خط تلفن و همچنین بازیهای آنلاین میرویم. تمام اینها اما مقدمهای به سوی رسیدن به موضوع اصلی و پدیدهی انقلابی و دگرگونکنندهای به اسم اینترنت است که ظاهرا فصل چهارم و آخر سریال به آن اختصاص دارد. پس، اگر حوصلهی تماشای مستند ندارید، «هالت» در کنار داستان کاراکترهایش، مسیر تغییر و تحول عصر دیجیتال و تبدیل شدن آن به چیزی که امروز میشناسیم را بهطرز واقعگرایانهای روایت میکند.
تمام اینها همچنین استعارهای از روابط کاراکترها نیز است. «هالت اند کچ فایر» دربارهی روابط انسانها و توانایی آنها در ارتباط برقرار کردن با یکدیگر است. تعجببرانگیز هم نیست که سریال قرار است با آغاز دوران اینترنت به پایان برسد. ما اینترنت را به عنوان چیزی میشناسیم که موفق شده ذهن تمام انسانها را در سراسر دنیا به یکدیگر متصل کند. کاراکترهای سریال هم زمانی برای کار بر روی اینترنت به یکدیگر میپیوندند که توانستهاند لبههای تیزی که آنها را در هم چفت نمیکرد را کشف کنند، برطرف کنند و به یک ذهن واحد تبدیل شوند. سریال سعی میکند تا از این طریق زیبایی و وحشت قدرت اینترنت را مورد بررسی قرار دهد. ابداع اینترنت به خاطر روابط نزدیک و واقعی ابداعکنندگان آن بوده است و اگر آنها نمیتوانستند نقاط ضعف خود را کشف و حل کنند، هیچوقت به این مرحله نمیرسیدند و این زیباست. چنین چیزی اما دربارهی کاربران اینترنت صدق نمیکند. ما معمولا وقتی برای آن رابطههای نزدیک و واقعی نداریم و از وقتی که میدانیم در اینترنت بودهایم. ما برخلاف ابداعکنندگان آن، از روی مرحلهی مهمتر اول پریدهایم و این وحشتناک است.
«هالت اند کچ فایر» نه تنها یکی از بهترین درامهای سالهای اخیر تلویزیون است، که یکی از متفاوتترینشان هم است. شاید چنین چیزی دربارهی اپیزودهای ابتدایی سریال صدق نکند، اما سریال به مرور با توجه به جزییاتِ تعریفکنندهی کاراکترهایش و پیدا کردن ویژگیهای منحصربهفردش و چسبیدن به آنها، خودش را از دیگر سریالهای روز جدا میکند. به خاطر همین است که در پایان فصل اول خودم را درگیر سریال پیدا کردم. در پایان فصل دوم به آن اعتیاد پیدا کرده بودم و در پایان فصل سوم، هیچ چیزی به اندازهی خبر تمدید سریال برای فصل چهارم، خوشحالم نکرد. «هالت اند کچ فایر» شاید در دههی ۸۰ جریان داشته باشد، اما در حد یک داستان علمی-تخیلی، آیندهنگرانه است. چه وقتی که با اتمسفرسازی و انتخاب موسیقیاش، سایبرپانکی میشود و چه وقتی به خودمان میآییم و میبینیم ما در حال زندگی در دنیای رویایی کاراکترهایش هستیم و چه کسانی که در آیندهی رویایی ما زندگی نخواهند کرد!