نقد سریال Game of Thrones: قسمت نهایی فصل ششم

نقد سریال Game of Thrones: قسمت نهایی فصل ششم

در اپیزود نهایی این فصل «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones)، دختری یک کیک خوشمزه درست می‌کند، در قدمگاه پادشاه ترقه‌بازی چهارشنبه‌سوری جان عده‌ای را می‌گیرد و زمستان کاملا جدی از راه می‌رسد. همراه بررسی میدونی باشید.

«بادهای زمستان» اسم مناسبی برای اپیزود نهایی فصل ششم «بازی تاج و تخت» است. اول از همه، این اسمِ کتاب بعدی جورج آر.آر مارتین است که خوانندگان بعد از انتشار «رقصی با اژدهایان» در سال ۲۰۱۱ از آن موقع منتظرش هستند. اما نام‌گذاری این اپیزود بعد از کتاب آینده‌ی مارتین فقط به معنی ادای دینی به منبع سریال نیست، بلکه به ما یادآوری می‌کند که مهم نیست در طول ۹ قسمت گذشته چه اتفاقاتی افتاده و نیافتاده، در جریان «بادهای زمستان» تمام خط‌های داستانی به مرحله‌ی جدیدی وارد می‌شوند و کتاب قبلی را پشت سر می‌گذارند. «پیشرفت»، بزرگ‌ترین دستاورد اپیزود نهایی این فصل است. فصل ششم «بازی تاج و تخت» بعد از چند اپیزود با دو نکته‌ و بحث اساسی روبه‌رو شد؛ اولی عدم شوک‌آوربودن سریال در مقایسه با فصل‌های گذشته بود. از آنجایی که ما داریم به نتیجه‌گیری سریال نزدیک می‌شویم و قهرمانان‌مان در حال بازگشت به موضع قدرت هستند، چنین چیزی قابل‌درک است. اما با این حال، سریال در اپیزود «نبرد حرامزاده‌ها» نشان داد که چگونه می‌تواند در اوج منتظره‌بودن، کاری کند تا از شدت تنش و هیجان خردکننده‌ی سریال به جویدن ناخن‌هایمان بیافتیم.

دومین موضوع مورد بحث این فصل، این بود که خط‌های داستانی در حال درجا زدن هستند. به نظر می‌رسید این فصل قالبا در پشبرد روایت به جلو مشکل دارد. خب، ماموریت اپیزود نهایی این بود که تمام خط‌های داستانی را دگرگون کند و چه چیزی دگرگون‌کننده‌تر از بازگشت آریا به وستروس، انفجار سپت جامع بیلور و شعاری که دیگر «زمستان در راه است» نیست، بلکه به «زمستان آمده» تغییر کرده است. مثلا به آریا نگاه کنید. او برای مدت‌ نامعلومی است که در براووس مشغول آموزش بود تا روزی به وستروس برگردد و کاری که همیشه برایش برنامه‌ریزی کرده بود را شروع کند: خط زدن اسم‌های فهرستش. بازگشت او به وستروس، پیشرفت کلی روایت را به لذت‌بخش‌ترین و بهترین شکل ممکنش نشان می‌دهد. همان‌طور که در بخش پرسش و پاسخ هم حرف زدیم، ظاهرا آریا بعد از کشتن ویف به هیچکس تبدیل شده و بعد هویت آریا استارک را برای خودش انتخاب کرده است. یکی از موردانتظارترین چیزهایی که از سریال می‌خواستیم دیدن آریا در حال استفاده از مهارت‌های آدمکشی‌اش و انتقام بود که این اتفاق بالاخره می‌افتد. تازه، نویسندگان راهی برای غیرمنتظره ساختنِ قتل آریا نیز پیدا می‌کنند؛ ماجرا از این قرار است که او با حوصله‌ی تمام و خلاقیت پسران والدر فری را کشته و با جنازه‌ی آنها کیک گوشت درست کرده و  قبل از کشتن والدر پیر آن را به او می‌خوراند. بله، آریا رسما به جایی بازگشته که فرصت‌های فراوانی برای درخشیدن در اختیارش قرار می‌دهد. اگرچه در رابطه با آریا با پیشرفت قابل‌انتظاری طرف بودیم، اما چه کسی است که در زمان تغییر چهره‌ی او هورا نکشیده باشد و برای ماجراهای آینده‌ی شاگرد جگن هگار هیجان‌زده نباشد.

دنی هم مثل آریا یکی دیگر از کسانی بود که در حرکت به سوی مقصد اصلی‌اش، در یک ایستگاه اشتباه گیر افتاده بود. این در حالی بود که نویسندگان هرگز موفق نشدند اهمیت و سنگینی لازم را به خط داستانی دنی و تحولات میرین در این فصل بدهند. بنابراین ما بیش از پیش برای حرکت او به سمت وستروس لحظه‌شماری می‌کردیم. نکته‌ی جالب ماجرا این است که زلزله‌ی حرکت دنی، بقیه‌ی خط‌های داستانی را هم تکان می‌دهد. یکی از جذاب‌ترین اتفاقات این اپیزود زمانی است که بعد از اپیزود اول این فصل بالاخره به دورن کات می‌زنیم. جایی که الاریا سند و دختران همراهش بعد از کشتن دوران مارتل به فرمانروایی رسیده‌اند. اولنا تایرل هم با لباس سیاه آنجا است. کسی که آن‌قدر بی‌قرار انتقام‌گیری از سرسی و لنیسترها است که حد ندارد. این دقیقا همان خواسته‌ی الاریا نیز است و این دقیقا همان چیزی است که دنی می‌خواهد. اینجاست که سروکله‌ی وریس پیدا می‌شود و فقط کافی است دو کلمه به زبان بیاورد تا ذکاوت او را تحسین کنیم: «آتش و خون».

وریس چند اپیزود قبل میرین را برای پیدا کردن خاندان‌های پشتیبان‌کننده به سمت وستروس ترک کرد و چه پشتیبانی بهتر از دوتا از خفن‌ترین خاندان‌های وستروس که دوست دارند سر به تن لنیسترها نباشد؟ پشتیبان‌هایی که دنی ممکن است اصلا به استفاده از آنها نیاز پیدا نکند. ناسلامتی او در حالی میرین را ترک می‌کند که کشتی‌های گریجوی‌ها دریا را تا افق پر کرده‌اند. کشتی‌هایی که سربازان آویژه و دوتراکی‌ها را با خودشان حمل می‌کنند و سه‌تا اژدهای خشن و آزاد هم که بالای سرشان می‌چرخند؛ اژدهایانی که همین اپیزود قبل فقط به ۵ دقیقه احتیاج داشتند تا کل کشتی‌های اربابان را خاکستر کنند. حالا علاوه‌بر اینها دو خاندان به تیم دنی اضافه شده‌اند که شعارهایشان (مارتل‌ها: تعظیم نکرده، سرخم‌نکرده، نشکسته و تایرل‌ها: قوی رشد کن) لرزه بر تن هر دشمنی می‌اندازد و هر دو بهانه و دلیل کافی برای اثبات اینکه چرا با این کلمات شناخته می‌شوند را نیز دارند.

اما بمب این اپیزود که از مدت‌ها قبل منتظر وقوع اجتناب‌ناپذیرش بودیم را باید در خط داستانی قدمگاه پادشاه جستجو کنیم. جایی که تعداد و شدت مرگ‌ها به حدی است که از زمان عروسی سرخ تاکنون نمونه‌اش را ندیده بودیم. جایی که سرسی، کسی که هرگز علاقه‌‌ای به موذی‌بازی مخفیانه و سیاست‌‌های پشت‌پرده نداشته، با منفجر کردن سپت بیلور، محل قدرت گنجشک اعظم و متعلاقاتش را به هوا می‌فرستند و قدرت را در عرض چند ثانیه به خودش منتقل می‌کند. اگرچه دیدن لنسل در حالی که به‌طرز ناامیدانه‌ای به سوختن شعله‌ی شمع نگاه می‌کند و غرق شدن در پیانو و ویولونسلِ خفه‌کننده‌ی رامین جوادی، لذت‌بخش است و دیدن به پرواز درآمدن ناقوس کلیسا در خیابان‌های شهر و بلعیده شدن گنجشک اعظم در آتش سبز یک پیروزی جانانه برای سرسی دوست‌داشتنی‌مان (!) به ارمغان می‌آورد، اما این به این معنی نیست که سرسی از این به بعد با خوبی و خوشی و بدون اینکه دیگر کسی در کارش دخالت کند به هدفش که تخت آهنین است رسیده است. سرسی شاید به‌طرز دیوانه‌واری خودش را از لبه‌ی پرتگاه نجات داده باشد، اما عواقب کارش به زودی به پرتگاهی جدید تبدیل خواهند شد.

اول از همه، در کنار گنجشک اعظم و یارانش، مارجری و برادر و پدرش و همه‌ی خانواده‌ی تایرل به جز اولنا وایلدفایری می‌شوند. مارجری کسی بود که قدرتمند شدن روزافزون مذهب را درک کرد و سعی کرد با قاطی شدن با آنها از این قدرت به نفع خودش استفاده کند. سرسی اما حوصله‌ی این مسخره‌بازی‌ها را نداشت. در عوض زد و کل زمین بازی را همراه با بازی‌کنندگانش به آتش کشید. او شاید درحالی که از پنجره به تبدیل شدن سپت بیلور به یک گلوله‌ی سبز لبخند می‌زد، بازگشت قدرت و احترام را به کف دستش حس کند، اما عواقب کارش نشان می‌دهد که او چندان آینده‌بین نبود. چون نه تنها تامن در صحنه‌ی غیرمنتظره‌ای خودکشی می‌کند، بلکه اولنا هم منابعش را به سمت دنریس چرخانده است. قدرت سرسی از ترس نشات می‌گیرد. درست مثل پادشاه دیوانه که از وحشت‌افکنی برای فرمانروایی استفاده می‌کرد. او نیز کسی بود که با استفاده از وایلدفایر آدم‌های زیادی را برای دلایل بی‌اهمیت خودش می‌کشت. زمانی شعار لنیسترها (یه لنیستر همیشه دین‌شو ادا می‌کنه) به این معنی بود که آنها همیشه انتقام حرکاتی که علیه‌شان صورت می‌گیرد را می‌گیرند. بعد از این کار سرسی، حالا بقیه برای انتقام‌گیری از کاری که آنها علیه‌شان انجام داده‌اند دست به کار خواهند شد. ولی خب، نه سرسی مثل تایوین سیاست‌مدار خوبی بود که بتواند به روش دیگری از سد گنجشک اعظم بگذرد و نه او این روزها به عواقب کارش فکر می‌کند. مخصوصا بعد از خودکشی تامن. وقتی جیمی صحنه‌ی تاج‌گذاری سرسی را می‌بیند، با زنی طرف می‌شود که چشمانِ سردش فریاد می‌زنند که او دیگر سرسی لنیستر نیست. او ملکه‌ی دیوانه است. کسی که شاید منفجر کردن سپت بیلور اولین حرکتِ دیوانه‌وارش باشد، اما مطمئنا آخرین‌شان نخواهد بود.

در شمال اگرچه همه‌چیز به اندازه‌ی اپیزود قبل خشونت‌بار نیست، اما به همان اندازه شلوغ است. حالا که وینترفل به استارک‌ها بازگشته، وقت رسیدن به یک سری موضوعات است. قبل از هرچیز سروکله‌ی داووس پیدا می‌شود که با پرت کردن اسباب‌بازی سوخته‌ی شیرین به سمت ملیساندرا، از جان اسنو می‌خواهد تا اجازه‌ی اعدام زن سرخ را بدهد. اما ملیساندرا توضیح می‌دهد که در جنگ بزرگ به او احتیاج خواهند داشت. بدون شک جان می‌داند که چنین چیزی درست است، اما با این حال به او دستور می‌دهد تا به سمت جنوب بتازد و هرگز برنگردد. این صحنه شاید در ظاهر سرراست به نظر برسد، اما این ادامه‌ی تصمیماتِ شرافتمندانه‌ی جان در اپیزود قبل است. درست مثل وقتی که جان نمی‌توانست ریکان را تنها بگذارد و به سوی او تاخت، اینجا هم جان می‌داند که ملیساندرا یکی از مهم‌ترین نیروهایش علیه وایت‌واکرها خواهد بود. ناسلامتی جان توسط او از مرگ بازگشته است. شاید جان بچه‌ی ند استارک نباشد، اما تربیت و اخلاق و رفتار ند را می‌توان در او دید. او درست مثل پدر ناتنی‌اش اجازه نمی‌دهد کُدهای اخلاقی‌اش پایمال شوند. حالا مهم نیست این موضوع چه مشکلاتی در آینده برای او به همراه خواهد داشت. بله، عده‌ای ممکن است دلیل بیاورند که همین پایبند ماندن به اخلاق و راستی‌گری بود که ند استارک را به کشتن داد و جان اسنو هم با این وضعیت زیاد دوام نخواهد آورد، اما من هم دلیل می‌آورم که در دنیای بی‌قانون و به لجن‌کشیده‌شده‌ای مثل وستروس، اگر معدود آدم‌‌های خوب داستان هم به بهانه‌ی بقا، کارهای بدشان را توجیح کنند که دیگر واویلا!

اما خب، این «بازی تاج و تخت» است و ماجرا از آن چیزی که به زبان می‌آوریم، پیچیده‌تر است. مثلا اگر هفته‌ی پیش خبری از هم‌پیمانی سانسا و لیتل‌فینگر حیله‌گر نبود، جان اسنو در محاصره‌ی نیروهای رمزی نابود شده بود. پس، آیا کُد اخلاقی جان دوباره او را در محاصره‌ی دشمن قرار می‌دهد؟ آیا جان فقط به خاطر این نقش آدم‌خوب را بازی می‌کند که سانسا حاضر به انجام کارهای کثیف پشت‌پرده است؟ اصلا آیا می‌شود بین حفظِ شرافت و رسیدن به این نتیجه که موفقیت در هدفتان به این معنی است که شما دیگر نمی‌توانید آدم شرافتمند گذشته باشید، یکی را انتخاب کرد؟ شاید هم جان و سانسا برای فرمانروایی به قابلیت‌های همدیگر نیاز دارند. جان همان قهرمانی است که می‌تواند بقیه‌ی مردان را برای دنبال‌روی از خود و مبارزه در جنگ علیه هیولاهای یخی الهام ببخشد. بالاخره در جریان دیدار آنها با لردهای شمال ، این اوست که به لطف بانو لیانا مورمونتِ فسقلی توسط لردها به عنوان پادشاه شمال انتخاب می‌شود.

اما از سویی دیگر، سانسا کسی است که باید با واقعیت کثیفِ پشت‌پرده‌ و لیتل‌فینگر که نماینده‌ی فیزیکی سیاست و فریب‌کاری و بازی تاج و تخت است دست‌و‌پنجه نرم کند. لیتل‌فینگر ارتشی را دارد که جان نیاز دارد و سانسا هم یکی از دو چیزی است که لیتل‌فینگر می‌خواهد. او شاید فعلا به سینه‌ی لیتل‌فینگر دست رد زده باشد، اما سانسا چیزی را می‌داند که جان اسنو یا آن را هنوز درک نکرده یا توانایی قبول کردن آن را ندارد: جان شاید با هیولاهای واقعی جنگیده باشد، اما سانسا با کسانی دست‌و‌پنجه نرم کرده که در هیولابودن دست وایت‌واکرها را از پشت می‌بندند. طبق معمولِ همیشه‌ی «بازی تاج و تخت» جنگ و تلاش برای بقا فرصتی برای نفس کشیدن به آدم‌ها نمی‌دهد. اما خب، فعلا حداقل جان و سانسا یکدیگر را دارند. آنها کسی را دارند که با تمام وجود می‌توانند به او اعتماد کنند. چیزی که همچون فولاد والریایی کمیاب و باارزش است و به همان اندازه می‌تواند قدرتمند باشد. حداقل آنها با یکدیگر می‌توانند کمی خوشحال باشند. چه وقتی که لردهای شمال جان را حتی با حرامزاده‌بودنش به عنوان پادشاه شمال انتخاب می‌کنند و سانسا لبخند می‌زند و چه وقتی که سانسا رسیدن زاغ سفید و آمدن زمستان را به جان اسنو خبر می‌دهد و او فقط می‌خندد: «پدر همیشه قول‌شو داده بود، مگه نه؟» اگر در این صحنه‌ اشک‌تان جاری نشد، حتما سری به دکتر بزنید!

برای اینکه عیش طرفداران کامل شود، به خط داستانی برن کات می‌زنیم. عمو بنجن او و میرا را در کنار یک درخت ویروود رها می‌کند و برن هم بدون مقدمه به برج لذت می‌رود تا از ادامه‌ی ماجرا سر در بیاورد. اینجا با صحنه‌ای سروکار داریم که برخی از طرفداران «بازی تاج و تخت» از زمان انتشار کتاب اول منتظرش هستند. یعنی ما قرار است با آشکار شدن رازی تاریخی روبه‌رو شویم. ند در بالای برج با بستر خون‌آلود خواهرش لیانا برخورد می‌کند. ما کماکان تمام زمزمه‌های لیانا در گوش ند را نمی‌شنویم، اما چیزی که باید مشخص شود، مشخص می‌شود. «تو باید ازش مراقبت کنی، ند. بهم قول بده». یک قابله نوزادی را به دست ند می‌دهد و ند با ناباوری و کمی وحشت به چشم‌های در حال باز شدن بچه خیره می‌شود. به چهره‌ی مبهم جان اسنو کات می‌زنیم و این تنها چیزی است که برای تایید شدن تئوری R+L=J نیاز داریم. جان اسنو پسر ریگار تارگرین و لیانا استارک است و ند برای محافظت از هویت نیمه‌تارگرینی بچه در تمام این مدت او را حرامزاده‌ی خودش نامیده بود. چون رابرت براتیون در آن زمان هر تارگرینی که گیر می‌آورد را از لب تیغ می‌گذراند. تراژدی کامل می‌شود. جان اسنو اکنون یک استارک و یک تارگرین است. هم خون آتشین اژدهایان در رگ‌هایش جاری است و هم برف سرد زمستان. او فرزند آتش و یخ است و سرنوشت تمام بشریت در دستان اوست. البته همه‌چیز بدون پیچیدگی مرسوم سریال تمام نمی‌شود. بی‌دلیل نیست که مراسم انتخاب پادشاه شمال درست بعد از فاش شدن هویت واقعی جان اسنو از راه می‌رسد. بانو مورمونت و سپس لردهای شمال به این دلیل جان را به عنوان پادشاه شمال انتخاب می‌کنند که او در عین حرامزاده‌بودن، حاملِ خون ند استارک است. اما نویسندگان به‌طرز هوشمندانه‌ای تئوری R+L=J را برای پی‌ریزی درگیری‌های فصل بعد با این مراسم ترکیب می‌کنند. بله، لردهای شمال کسی را انتخاب کرده‌اند که خون ند استارک در رگ‌هایش جاری نیست.

«بادهای زمستان» دو رابطه‌ی هیجان‌انگیز هم برای فصل بعد زمینه‌چینی می‌کند. از طرفی لیتل‌فینگر را داریم که می‌خواهد با سانسا ازدواج کند و در کنار او بر وستروس فرمانروایی کند و از طرفی دیگر سرسی و جیمی که رابطه‌شان در پایان این فصل به نقطه‌ی داغی می‌رسد. دیدن اینکه سانسا چگونه لیتل‌فینگر را تحت کنترل می‌گیرد و استاد فریبکاری‌ را برای رسیدن به اهداف خودش فریب می‌دهد، جذاب خواهد بود. این درحالی است که او باید مواظب باشد هرگز به دشمن لیتل‌فینگر نیز تبدیل نشود. اما هیجان‌انگیزتر از آنها جیمی و سرسی هستند. کسانی که اگرچه داستانشان را با تلاش برای کشتن برن آغاز کردند، اما از آنجا به بعد در مسیر‌های جداگانه‌‌ای قرار گرفتند. جیمی به مرور زمان شرافتمند‌تر شد، در حالی که سرسی در موقعیت‌های خاکستری بیشتری قرار گرفت و نشان داد که اراده‌ی کشتن انسان‌ها را برای رسیدن به موفقیت دارد. حالا سرسی و جیمی دقیقا در نقطه‌ی متضادی از یکدیگر قرار دارند. از طرفی سرسی پس از نابودی آخرین باقی‌مانده‌های انسانیت و عشق و روحش، در اوج سیاهی بر تخت آهنین تکیه زده است و از طرفی دیگر جیمی با کسی روبه‌رو شده که یادآور پادشاه دیوانه است. کسی که هرکاری برای حفظ مقام و قدرتش می‌کند و آیا جیمی این اجازه را به خواهرش خواهد داد؟

اما بزرگ‌ترین شکایتی که از «بادهای زمستان» دارم مربوط به سم و گیلی می‌شود. این اپیزود خط‌های داستانی قدمگاه پادشاه، وینترفل و میرین را با رویدادهای بزرگی جمع‌بندی کرد. حتی دورن هم که تا حالا بی‌خاصیت‌ترین عنصر داستان به نظر می‌رسید، نقش مهمی برای خودش پیدا کرد. اما تنها اتفاقی که برای سم و گیلی می‌افتد رسیدن آنها به سیتادل و باز ماندن دهانِ سم از دیدن یک کتابخانه‌ی عظیم‌جثه است؛ جایی که او قرار است برای تبدیل شدن به  استاد جدید دیوار آموزش ببیند. نمی‌دانم شاید ناامید شدن من از سم به خاطر این بود که خط‌های داستانی دیگر با پیشرفت‌های شخصیتی و داستانی بزرگی روبه‌رو شدند. اما به‌شخصه انتظار داشتم او زودتر به سیتادل می‌رسید و ما فصل را مثلا با اطلاعاتی که او درباره‌ی موضوع مهمی مثل چگونگی مقابله با وایت‌واکرها به دست می‌آورد به اتمام می‌رساندیم. ولی باز همین که قدم به درون مرکز دانش وستروس گذاشتیم، فوق‌العاده بود. نمی‌توانم بگویم من چقدر اولدتاون را دوست دارم. به‌طوری که شاید این شهر موردعلاقه‌ی من از بین تمام شهرهای دنیای «نغمه» باشد. چون ما در رابطه با اولدتاون با یک دانشگاه فانتزی در مایه‌های هاگوارتس طرفیم که هزارجور توطئه و وحشت‌های کیهانی و شخصیت‌های مرموز در تالارها و اتاق‌هایش جریان دارد. بنابراین در بهترین حالت خط داستانی سم در فصل بعد می‌تواند در حد بقیه‌ی شخصیت‌ها بزرگ و مهم شود.

اگر درست یادم باشد پارسال مهم‌ترین هیجان‌مان برای آغاز فصل ششم، احیای جان اسنو بود. اما امسال سریال طوری به تعطیلات می‌رود که رسما داستان وارد مرحله‌ی خارق‌العاده‌ای در تمامی جبهه‌ها شده است. نه تنها زمستان راستی‌راستی آمده است و خاندان استارک نقش مهمی را در جلوگیری از نابودی دنیا بازی می‌کند. بلکه جان اسنو به عنوان پادشاه شمال شناخته می‌شود و سانسا هم در کنارش برای خودش رهبری است که جان بدون او موفق نخواهد شد. درست همان‌طور که دنی به تیریون نیاز دارد. آریا قتل‌عام کسانی که به خاندان استارک بد کرده بودند را شروع کرده است. برن کلاغ‌سه‌چشم جدید است که هرچه نباشد، حداقل ما را در زمینه‌ی فلش‌بک‌ها تامین می‌کند و زمستان درحالی همراه با وایت‌واکرها از راه می‌رسد که برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم بازی تاج و تخت در جنوب داغ‌تر و پرهرج‌و‌مرج‌تر از قبل شده است. برخورد طوفانِ یخ شاه شب، خون و آتشِ تارگرین‌ها و خشم سیاه ملکه‌‌ی دیوانه صبر کردن تا سال آینده را ناممکن می‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
7 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.