جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones یکی از بزرگترین مشکلات این روزهای سریال را فاش میکند. همراه نقد میدونی باشید.
اپیزود این هفتهی «بازی تاج و تخت» که «عدالت ملکه» نام دارد حاوی یکی از نکات مثبت و یکی از بزرگترین نکات منفی سریال است که اگرچه این اولینباری نیست که با آن روبهرو میشویم، ولی این اولینباری است که نتوانستم آن را نادیده بگیرم و بدجوری توسطش اذیت شدم. آن نکتهی مثبت نیز همان چیزی است که سریال Game of Thrones را به چنین جایگاه بلندمرتبهای در تلویزیون رسانده است و آن نکتهی منفی همان چیزی است که دارد جلوی این سریال در باقی ماندن در این جایگاه بلندمرتبه را میگیرد. دارم دربارهی محتوای زیاد سریال و شلختگی خطهای زمانی سریال در یکی-دو فصل اخیر صحبت میکنم. نکتهی مثبت «بازی تاج و تخت» این است که تقریبا هیچ اعتقادی به کش دادن داستان ندارد و سعی میکند همیشه برود سر اصل مطلب. کافی است اتفاقات سه قسمت اخیر سریال را نگاه کنید تا متوجه شوید هر کس دیگری جای آنها بود، همین سه اپیزود را به اندازهی یک فصل کش میداد و هیچ اتفاقی هم نمیافتاد. اگر فکر میکنید چنین کاری امکانپذیر نیست سری به فصل هفتم و هشتم «مردگان متحرک» بزنید تا هنرِ کش دادن محتوایی به اندازهی دو اپیزود در ۱۶ قسمت را از آنها یاد بگیرید. اما آیا کاهش ۲۰ اپیزود به ۱۳تا کار درستی است؟ اگرچه در حالت عادی این موضع به این معنی است که هر اپیزود سریال بدون فیلر است و تا لب با اتفاقات مهم پر شده است، اما در واقعیت این موضوع دارد به ضرر سریال تمام میشود. راستش حرکت پرشتاب داستان در این سه اپیزود یکی از ویژگیهای «بازی تاج و تخت» را از آن حذف کرده است و باعث شده خطهای زمانی داستان شلخته و نامنظم و گیجکننده به نظر برسند. قبلا هم طرفداران به کاراکترهای سریال به خاطر سفرهای سریعشان بین مناطق دوردست دنیا به داشتن قدرت تلهپورت مظنون شده بودند، اما این موضوع در سه اپیزود اول فصل هفتم بیشتر از قبل شده است و این باعث شده که عنصر «زمان» بهطور کلی در سریال نادیده گرفته شود. حالا زاغها و آدمها با سرعتهای غیرواقعگرایانهای سفر میکنند و تمام تمرکز نویسندگان روی این است که در انتقال کاراکترها و اطلاعات از نقطهای به نقطهی دیگر، جلوی افت شتاب داستان را بگیرند.
این مسئله درست در تضاد با نحوی نگارش مارتین در کتابها قرار میگیرد. در منبع اقتباس سفرهای کاراکترها و رد و بدل اطلاعات هیچوقت دستکم گرفته نمیشوند. مارتین زمان قابلتوجهای را به مسیری که یک کاراکتر باید مثلا از جنوب به شمال پشت سر بگذارد اختصاص میدهد و از این طریق نه تنها به شخصیتپردازی میکند، بلکه دنیاسازی میکند و از همه مهمتر دشواری و خستگی یک مسیر طولانی را به بهترین شکل ممکن منتقل میکند. اگرچه ریتم حلزونی «مردگان متحرک» اعصابخردکن است و همین موضوع در عرض دو فصل یکی از مهمترین سریالهای تلویزیون را به یکی از خستهکنندهترین سریالها تبدیل کرده است، اما مسیری که «بازی تاج و تخت» پیش گرفته هم دستکمی از آن ندارد. نه ریتم حلزونی خوب است و نه شتاب کورکورانه. سازندگان باید در داستانگویی به یک تعادل عالی بین این دو برسند. هم سعی کنند از تکرار مکررات و درجا زدن پیشگیری کنند و هم سر موقع از سرعت پیشرفت داستان کم کنند. خب، این روزها «بازی تاج و تخت» به نقطهی متضاد «مردگان متحرک» تبدیل شده. هرچه آن سریال به خاطر کندی ریتمش ضربه خورد، «بازی تاج و تخت» دارد به خاطر فشردن پایش روی گاز و تلاش برای رسیدن به مقصد به جای لذت بردن از مناظر بین راه ضربه میخورد. «مردگان متحرک» متریالی به اندازهی دو-سه اپیزود را به اندازهی یک فصل ۱۶ قسمتی طول میدهد، اما «بازی تاج و تخت» سر و هم متریالی به اندازهی یک فصل را در سه-چهار اپیزود در میآورد.
اگر به فصلهای ابتدایی «بازی تاج و تخت» برگردیم، متوجه میشویم که سریال در گذشته یک سریال خیلی آرامسوز طلقی میشد. اگرچه در آن زمان هم نویسندگان عنصر زمان را مدام دور میزدند، اما باز همهچیز آنقدر واقعگرایانهتر بود که توی ذوق نزند. اما داستان در سه اپیزود آغارینِ فصل هفتم دارد با سرعت نور حرکت میکند. در واقع در عرض سه ساعت نه تنها اتحاد دنریس تارگرین از هم پاشید، بلکه سریال جان اسنو و دنی را در درگناستون به یکدیگر رساند، یورون گریجوی را دوباره برایمان معرفی کرد و او را در نوک سکان رهبری ناوگان دریایی پادشاهی وستروس گذاشت و دورن و تایرلها را بهطور تمام و کمال از صفحهی روزگار حذف کرد. اگرچه سریال قبلا هم سابقهی پیشبرد سریع داستانهایش را دارد، اما این دستاورد جدیدی در این زمینه برای نویسندگان محسوب میشود. اینطوری «بازی تاج و تخت» یکی از مهمترین ویژگیهایش را از دست میدهد. یکی از ویژگیهای سریال واقعگرایانهبودن نقلمکانهای کاراکترها و اطلاعات در مقایسه دیگر داستانهای فانتزی است، اما اینجا بعضیوقتها احساس میکنم نه در حال تماشای یک سریال قرون وسطایی، بلکه در حال تماشای یک سریال علمی-تخیلی هستم که در آن اطلاعات در عرض چند صدمثانیه توسط اینترنت منتقل میشود، آدمها توسط تلهپورت سه سوته اینسو و آنسو میروند و ارتشها و لشگرها هم توسط هواپیماها و هلیکوپترها مسافتهای زیادی را به سرعت طی میکنند. این حسی بود که در این اپیزود در جریان جنگ کسترلیراک و حملهی ناوگان یورون به کشتیهای دنی و حملهی لنیسترها به هایگاردن بهم دست داد و عدم نشان دادن این نبردها که ظاهرا دلیلش حفظ بودجه برای نبردهای مهمتر است، باعث شد که صحنهها برای سریالی در حد و اندازهی «بازی تاج و تخت» شلخته و پراکنده احساس شوند.
در فصلهای ابتدایی سریال هیچوقت سفرهای کاراکترها را نادیده نمیگرفت. راستش برخی از بهترین لحظات سریال در مسیر سفرهایشان اتفاق میافتاد. سریال همیشه سعی میکرد تا حداقل با یکی-دو صحنه در مسیر کاراکترها به مقصدشان، سفرشان را به تصویر بکشد. یا حداقل دیالوگهایی در دهان کاراکترها میگذاشت که مقدار روزهایی را که در سفر بودهاند به بیینده منتقل میکردند. مثلا در قسمتِ اول فصل اول ما متوجه میشویم که پادشاه رابرت در حال سفر به سمت وینترفل است. به محض اینکه این اطلاع به ما داده میشود، او و کاروانش از راه میرسند. اما چرا ما آن موقع از سفر سریع کاراکترها شکایت نکردیم؟ چون کاراکترها به این نکته اشاره میکنند که رابرت و کاروانش حدود ۳۰ روز در حال سفر بودهاند. همین اطلاعات ساده کافی است تا متوجه شویم فاصلهی بین قدمگاه پادشاه تا وینترفل چقدر است و با تصوراتمان جاهای خالی را پر کنیم. یا وقتی ند استارک تصمیم میگیرد با رابرت به جنوب برود، آنها مثل اتفاقی که در این اپیزود برای سفر جان اسنو و داووس به درگناستون افتاد، ناگهان جلوی دروازههای قدمگاه پادشاه ظاهر نمیشوند، بلکه سریال با چندتا سکانس بینراهی، این مسیر را به تصویر میکشد.
اولی جایی است که ند و رابرت دربارهی جوانیهایشان و لیانا و مادر ناشناس جان اسنو صحبت میکنند و سکانس دومی هم جایی است که نایمریا دستِ جافری را گاز میگیرد و اتفاقات بعدش. این صحنهها نه تنها شخصیتپردازی میکنند، بلکه کاری میکنند تا مسافتهای طولانیای را که کاراکترها میپیمایند هم حس کنیم. یا مثلا در فصل چهارم وقتی جیمی به بریین دستور میدهد تا با پادریک به شمال برود و دختران استارکی را پیدا کند، بریین ناگهان در سکانس بعدی در شمال ظاهر نمیشود، بلکه چندین و چند اپیزود طول میکشد تا آنها به شمال برسند و سریال در این مسیر کار فوقالعادهای در پرداخت رابطهی بریین و پاد و صحبت دربارهی گذشتهی بریین به عنوان دختر زشتی که توسط رنلی در یک مهمانی رقص نجات داده میشود انجام میدهد. اما حالا به نقطهای رسیدهایم که جان اسنو و داووس در اپیزود قبل تصمیم به سفر به درگناستون میگیرند و در آغاز اپیزود بعد به آنجا میرسند. حتی یک سکانس خشک و خالی بینراهی خیلی میتوانست به واقعگرایانهتر شدنِ این سفر سریع کمک کند، اما سریال آن را نادیده میگیرد. یا مثلا یورون گریجوری را داریم که خیلی راحت صدها کشتی تحت فرمانش را دور قارهی وستروس میچرخاند و سر بزنگاه ظاهر میشود و نقشههای دنریس را خراب میکند. اگرچه حملهی ناگهانی یورون در پایان اپیزود قبل را به پای اینکه او ناخدای برتر چهارده دریا است نوشتم، اما حضور ناگهانی او در این اپیزود در کسترلیراک به هیچ شکل دیگری به جز تلهپورت قابلتوجیح نیست.
مسئله این است که در حال حاضر این موضوع مربوط به این اپیزود نمیشود و دارد به درگیری اصلی داستان نیز ضربه میزند. الان بیش از سه-چهار فصل است که وایتواکرها دارند به سمت دیوار حرکت میکنند، اما کماکان در مسیر هستند. برخلاف دیگر بازیگران داستان که با سرعت غیرواقعگرایانهای بین نقاط مختلف نقشه جابهجا میشوند، وایتواکرها دارند با سرعت واقعگرایانهای به سمت دیوار حرکت میکنند و این یک تضاد بزرگ ایجاد کرده است. سریال وقتی لازم باشد از سرعت وایتواکرها میکاهد و وقتی لازم باشد جان اسنو را از این سوی دنیا به آن سوی دنیا تلهپورت میکند. اگر قرار است تلهپورت کنیم، پس همه باید تلهپورت داشته باشند. حتی وایتواکرها و اگر قرار است واقعگرایانه بمانیم، همه باید واقعگرایانه باشند. نه فقط وایتواکرها. این باعث شده هشدارهای جان اسنو در رابطه با حملهی زودهنگامِ ارتش مردگان بعد از مدتی وزن و قدرتشان را از دست بدهند. چون ما یکجورهایی میدانیم که حرفهای جان اسنو در رابطه با شاه شب و ارتش مردگان به خاطر حرکت سلانهسلانهی آنها چندان قابلجدی گرفتن نیست. اگر جان اسنو ضربالعجلی-چیزی داشت، باعث میشد تلاش او برای راضی کردن دنریس در این اپیزود تعلیقزاتر باشد. یا درگیری هفت پادشاهی بدون توجه به دشمن اصلی، دلهرهآورتر احساس شود. اما الان اینطور به نظر میرسد که نویسندگان به وایتواکرها گفتهاند که شما تا زمانی که ما دستور ندادهایم به دیوار نزدیک نشوید و فعلا سرتان را با برفبازی و سورتمهسواری گرم کنید تا هر وقت جان اسنو آماده بود، ما بهتان خبر بدهیم که ایندفعه راستیراستی راه بیافتید.
مشکل این است که سازندگان گویی بدجوری دوست دارند از شر «بازی تاج و تخت» خلاص شوند و آن را هرچه زودتر به پایان برسانند. خیلی دوست دارند هرچه زودتر به مقصد داستان برسند و پروندهاش را ببندند. بنابراین تعجبی هم ندارد که کاراکترهای داخل سریال هم خیلی سریع به مقصدهایشان میرسند و در نتیجه «بازی تاج و تخت» که زمانی به عنوان یک ماراتن حسابشده و نفسگیر شناخته میشد، الان تبدیل به دوی صد متری شده که بعضیوقتها به جای یک روایت شمردهشمرده و اصولی، حس و حال یک مونتاژ را دارد. یکی از دلایلش به خاطر این است که سریال دیگر به دنیا و داستان اجازهی نفس کشیدن نمیدهد. منظورم این است که از تعداد سکانسهایی که به اتفاقات بیاهمیت و روتین میپردازند به شدت کاسته شده است. مثلا در اپیزود اول همین فصل یک سکانس خیلی خوب بین آریا و سربازان لنیستری داشتیم، اما بعد سریال باز دوباره پایش را روی گاز گذاشت و برنداشت. این باعث شده تا علاوهبر داستان، شخصیتپردازیها هم نادیده گرفته شوند و درگیریهای ذهنی فعلی کاراکترها مورد توجه قرار نگیرند. این موضوع بهتر از هرکس دیگری دربارهی برندون استارک صدق میکند. برن در حالی در این اپیزود از زمان قسمت اولِ فصل اول با سانسا دیدار میکند که جریانات زیادی را پشت سر گذاشته است و در نتیجه در این اپیزود سانسا در حالتی برادر کوچکش را در آغوش میکشد که او زمین تا آسمان با آخرین دیدارشان فرق کرده است.
برن خشک و سرد و بیاحساس به نظر میرسد. میتوان تصور کرد که چرا او به چنین روزی افتاده است. تواناییاش در دیدن تمام رازها و زندگی همهی آدمهای دنیا کاری کرده تا به موجودی خداگونه تبدیل شود که در سطح بالاتری از انسانها فکر میکند و چیزهای دیگری در مقایسه با یک آدم معمولی برایش اهمیت دارد. او نمونهی بارز دکتر منهتن در «بازی تاج و تخت» است. بماند که نه تنها استادش قبل از آموزش تمام دانستههایش به او کشته شد، بلکه گرگش سامر هم جانش را برای نجات او فدا کرد و همچنین او مجبور بود مرگ هودور را هم تماشا کند؛ مرگی که وقوعش تقصیر خود برن بوده است. پس دیدن برن در قالب کودکی که همچون یک فیلسوفِ دانای پیر و شکسته، بیاحساس و عجیب به نظر میرسد قابلدرک است. بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که احتمالا سکانسهای مرگ دلخراش و وحشیانهی والدین و برادرانش را به صورت فول اچدی از اینترنت درختان ویروود دانلود و تماشا کرده است و علاوهبر آن به فیلم تمام اتفاقات وحشتناک تاریخ هم دسترسی دارد. اما چیزی که غیرقابلدرک است این است که ما آخرینباری که برن را در پشت دیوار دیدیم عادی به نظر میرسید. برن در تمام صحنههایش بعد از حملهی شاه شب به مخفیگاه کلاغ سهچشم عادی به نظر میرسید. اما ناگهان در دیدارش با سانسا به آدمی کاملا غریبه تبدیل شده است. چه اتفاقی از دیوار تا وینترفل برای او افتاده است که باعث شده او اینقدر تغییر کند. خب، متاسفانه سرعت ریتم سریال آنقدر بالاست که وقت پرداختن به همهی شخصیتهایش را ندارد و باعث میشود فکر کنیم در مسیر سفر برن از دیوار به وینترفل، چندتا سکانس وجود داشته، اما حذف شدهاند.
پس اگرچه تحول اکستریم برن از نوجوانی کم و بیش معمولی به کلاغ سهچشمی با ضایعههای روانی و وظیفهای سنگین بردوش قابلدرک است، اما نویسندگان این تحول را بهطور ارگانیک انجام نمیدهند. در نتیجه این تحول بهطرز قابلتوجهای ناگهانی احساس میشود. این در تضاد با آریا قرار میگیرد که سریال در دو اپیزود ابتدایی این فصل کار خیلی خوبی در بررسی روانشناسی و درونیاتش بعد از بازگشت به وستروس انجام داده بود. کاش چنین اتفاقی در رابطه با برن هم میافتاد. هماکنون میدانیم آریا در عمق وجودش در حال مبارزه با چه چیزی است. در حال مبارزه با تغییری است که نسبت به گذشته کرده است. آریای بازیگوش و بامزه تبدیل به یک قاتل مرگبار و انتقامجو شده است و در نتیجهی صحنههایی مثل رویارویی او با هاتپای و نایمریا، برای بازگشتش به وینترفل و واکنش برادر و خواهرانش از روبهرو شدن با آریای تغییر کرده لحظهشماری میکنیم. اما چنین اتفاقی برای برن نیافتاد. اگرچه میتوانیم حدس بزنیم چه اتفاقی دارد برای ذهن برن میافتد، اما نمیتوانیم آن را لمس کنیم. چنین چیزی دربارهی تیریون هم صدق میکند. تیریون تاکنون به عنوان دستِ ملکه و کسی که شاید بهتر از هرکسی چم و خم وستروس و ساختار سیاسیاش را میشناسد، در کارش شکست خورده است و به نظر میرسد سریال هیچ علاقهای به پرداخت عمیق به این موضوع ندارد و در عوض تیریون، یکی از سه شخصیت بزرگ سریال را در حد یک شخصیت فرعی که تنها وظیفهاش پادرمیانی بین دعوای دنی و جان اسنو هست پایین آورده است. کاش سریال از سرعت دیوانهوارش میکاست و درگیریهای درونی منحصربهفرد کاراکترها را که همیشه بزرگترین ویژگی «بازی تاج و تخت» در مقایسه با دیگر آثار فانتزی است، اینقدر ساده و بیاهمیت نمیگرفت.
خب، از این گله و شکایتها که بگذریم به دیدار دنریس تارگرین، مادر عناوین مختلف و جان اسنو، پادشاه معمولی شمال میرسیم! دیداری که از وقتی که یادمان میآید منتظر وقوعش بودیم. از وقتی فهمیدیم این دو نفر نمایندهی یخ و آتش در «نغمهی یخ و آتش» هستند، منتظر رویارویی آنها بودیم. منتظر بودیم تا این دو نفر دست به دست هم بدهند و بزنند فک و پوز وایتواکرها را پایین بیاورند و در افق محو شوند. اما همانطور که میشد پیشبینی کرد، آنها به راحتیها قرار نیست با هم جوش بخورند. ناسلامتی داریم دربارهی یخ و آتش حرف میزنیم. چطوری یخ و آتش میتوانند با هم کنار بیایند؟ در عوض برخلاف چیزی که اسم داستان میگوید، مسیری که دنی و جان پشت سر گذاشتهاند، آنها را به دو آدم کاملا متضاد تبدیل کرده است. البته که هر دو کم و بیش به یک چیز فکر میکنند و آن هم فراهم کردنِ عدالت و زندگی خوب و صلح برای مردم است، اما به روشهای کاملا متفاوتی. برخلاف جان اسنو و تیریون که حرامزاده و کوتولهبودن آنها را به هم نزدیک کرده است، رابطهی فهمیدهتری با یکدیگر دارند، هوای همدیگر را دارند و کافی است تا رهایشان کنی تا با هم گل بگویند و گل بشنود، چنین درک مشترکی بین دنی و جان وجود ندارد. دنی مغرورتر، خشمگینتر و «تارگرین»تر از این است که کوتاه بیاید و جان اسنو هم زخمخوردهتر و بیحوصلهتر و صاف و سادهتر از این است که چربزبانی و سیاست بلد باشد.
قرار دادن این دو نفر در مقابل یکدیگر به سری سکانسهای جذابی ختم میشود که جدا از پیشبرد داستان، نقش کالبدشکافی شخصیتهای آنها بعد از این همه مدتی که از داستان گذشته را هم برعهده دارد. دنی همچون یک ملکهی تارگرینی سعی میکند تا از همان ابتدا ادعای به حقش برای فرمانروایی وستروس را در گوش جان اسنو کند و از طریق سلسه عناوین و القابش که توسط میساندی جار زده میشوند، عظمت و دستاوردهایش را ردیف میکند، اما او آنقدر کلهشق و لجباز است که متوجه نمیشود عدم زانو زدنِ جان جلوی او، به خاطر در افتادن با او نیست. از سوی دیگر، جان به خاطر تمام استارکهایی که بعد از سفر به جنوب کشته شدهاند میترسد که او هم به سرنوشت آنها دچار شود و مردمش را ناامید کند. بنابراین اگرچه او روی جذب کمک و پشتیبانی دنریس تمرکز میکند، اما آنقدر سربهزیر و از بازیهای قدرت فراری است که خودش را با صلابت معرفی نمیکند. داووس بهطرز خندهداری جواب عناوین طولانی دنی را با دو جمله ساده میدهد: «این جان اسنوـه. اون شاه شماله». از یک طرف دنی همانطور که خودش هم میگوید تمام زندگیاش منتظر چنین لحظهای بوده است. منتظر تصاحب وستروس و باز پس گرفتن تخت آهنین بوده است و در سوی دیگر جان اسنو را داریم که نه او و نه خانوادهاش هیچ دل خوشی از پادشاهان و مخصوصا آخرین پادشاه تارگرین ندارند. دنی نمیتواند بیخیال بزرگترین آرزویش شود و با کسی که نمیشناسد به نبرد با وایتواکرها برود و جان اسنو هم نمیتواند درک کند که با وجود وایتواکرها، چقدر این جنگ بیمعنی و بچهگانه است.
از نگاه جان اسنو تهاجم وایتواکرها مثل روز روشن است و هیچ چیزی به جز آن اهمیت ندارد، اما وقتی خود لردهای شمالی هنوز از تمام وجود به حملهی ارتش مردگان اعتقاد ندارند، چگونه میتوان انتظار داشت که دنی آن را باور کند. در صحنهای که این دو در حال تماشای پرواز اژدهایان هستند، دنی میگوید که همهی آنها از انجام کاری که در آن خوب هستند لذت میبرند. دنی یک فاتح است و از تصاحب شهرها و به عنوان یک تارگرین از احساس قدرت و عظمت لذت میبرد. تیریون به عنوان یک آدم کتابخوان، نصحیت کردن و صحبت کردن را دوست دارد. اما جان مخالفت میکند و میگوید که او از این کار لذت نمیبرد. جان اسنو گرچه سرباز و فرمانده و پادشاه قابلی است، اما اگر به خودش بود آنها را انتخاب نمیکرد. جان میداند که انجام دادن درست این کار چه وظیفهی سخت و دشواری است، اما او مجبور است که این وظیفه را قبول کند. پس طبیعی است که جان علاقهای به تشریفات و مسخرهبازیهای پادشاهان و ملکهها نداشته باشد. مخصوصا الان که این موضوعات بیشتر از همیشه بیاهمیت هستند. در مقابل دنی را داریم که با تمام وجود برای باز پسگیری تخت آهنین تلاش کرده است. این تفاوت بهتر از هرجای دیگری در لحظهای فاش میشود که داووس بعد از اینکه دنی تمام بدبختیهایی که پشت سر گذاشته را فهرست میکند، وارد میدان میشود و او هم دستاوردهای متواضعانهی جان را فهرست میکند و در پایان میگوید که این مردم شمال بودند که او را به عنوان پادشاه انتخاب کردند.
جان اسنو و داووس هرچه در بخش عناوین رسمی مشکل داشتند، در بخشِ اعلام هویت واقعی جان بهتر ظاهر میشوند. دنی دلیل تمام دستاوردهایش را ایمان داشتن به خودش میداند، اما داووس اعلام میکند جان کاری کرده است که آدمهای سرسخت و نفهم شمال به او ایمان دارند. هر دو چیزی دارند که دیگری برای موفقیت به آن نیاز دارد. دنی نیاز دارد که کمی از غرور تارگرینیاش کم کند و متواضعتر باشد و جان اسنو نیاز دارد که کمی از سربهزیری شمالیاش کم کند و به خودش باور داشته باشد. روی هم رفته هیچکدامشان لزوما اشتباه نمیکنند. هرچه قدر هم بعضی از تماشاگران از دنریس متنفر باشند، این تنفر غیرقابلقبول است. اینکه دنی به اندازهی جان اسنو ویژگیهای یک قهرمان آشنا را ندارد به این دلیل نیست که او تنفربرانگیز است. فقط کافی است به ریشه و مسیری که این آدم پشت سر گذاشته نگاه کنیم تا طرز نگاهش را درک کنیم. خوشبختانه تیریون اینجا هست تا جلوی منفجر شدن این واکنش شیمیایی را بگیرد و با به یاد آوردن این موضوع به جان که صحبتهایش دربارهی ارتش مردگان چقدر احمقانه به نظر میرسند و این موضوع به دنی که باید از لجبازیاش دست بکشد و به عنوان نفر اول دست دوستی را دراز کند، پلی بین این دو نفر میزند و نشان میدهد هرچه در استراتژیهای جنگی افتضاح باشد، در نرم کردن یخ و آتش عالی است.
اما در حالی که جان و دنی در حال بحث و جدل در درگناستون هستند، سرسی مثل چی دارد جنگ را پیروز میشود. و همین این سوال را مطرح میکند که آیا درست است که دنی بیخیالش ماموریت اصلیاش شود و با جان به شمال برای مبارزه با وایتواکرها برود؟ دستاوردهای سرسی در همین یک اپیزود اندازهی تمام دستاوردهای دنی در شش فصل گذشته است. او نه تنها اجازه میدهد تا آویژهها کسترلیراک را تصاحب کنند تا از این طریق بتواند به آنها رودست بزند و بخش دیگری از کشتیهایشان را توسط ناوگان یورون نابود کند، بلکه فقط در صورتی قبول میکند تا با یورون ازدواج کند که جنگ را پیروز شده باشند تا اینطوری جلوی مورد خیانت قرار گرفتن توسط او را بگیرد. در همین حین نیروهای ترکیبی لنیسترها و تالیها علاوهبر اینکه هایگاردن را تصاحب میکنند و تمام تایرلها را نابود میکنند، بلکه طلاهایشان را هم به غارت میبرند تا بدهیهای بانک آهنین براووس را بدهند. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم ببینم بانک براووس چه نقشی در داستان خواهد داشت (بالاخره من همیشه عاشق بخش سیاسی/تاریخی «بازی تاج و تخت» بودهام)، اما احساس میکردم سریال آنقدر سرش با جنگ شلوغ است که موضوع بدهیها را فراموش خواهد کرد، اما خوشبختانه حضور بانک آهنین در این اپیزود دو وظیفهاش را به خوبی ایفا میکند.
اول اینکه در جریان گفتگوی سرسی و نمایندهی بانک میبینیم که سرسی بعد از تمام اشتباهاتش به عنوان جانشین تایوین لنیستر آرامآرام واقعا دارد به نیرنگبازی و زیرکی پدرش نزدیک میشود. او در یک حرکت نه تنها ضربهی مهلکی به نیروهای دنریس وارد میکند، بلکه بدهی بانک را هم پرداخت میکند و آنها را در جنگ علیه دنریس با خود همراه میکند. استدلال او دربارهی اینکه دنریس باعث کساد شدن بازار بردهفروشی که بانک آهنین هم در آن دست دارد و اینکه دوتراکیها سر پرداخت ماهیانهشان به بانک نخواهند ماند آنقدر حقیقت دارد که نمایندگان بانکِ آهنین را که قبلا دیدهایم به این سادگیها نرم نمیشوند سر به راه میکند. خب، همهی اینها خیلی خوب است، اما منطقی و قابللمس نیستند. انگار سازندگان سرِ تبدیل کردن سرسی به سیاستمدار و استراتژیستی ماهر همچون پدرش بهمان کلک زدهاند. انگار این خود سرسی نیست که تاکنون در نبرد با دنریس موفق بوده است، بلکه این نویسندگان هستند که دارند با جرزنی، او را موفق جلوه میدهند. همهاش به خاطر این است که تاکنون استراتژیها و نقشههای سرسی بهطرز ارگانیک و واقعگرایانهای به وقوع نپیوستهاند. سرسی باید بخش قابلتوجهای از کشتیهای دنی را نابود کند، این اتفاق به راحتی توسط یورون اتفاق میافتد. سرسی باید اولنا تایرل را نابود کند. این اتفاق هم در عرض کاتی که از نزدیک شدن سربازان لنیستری به قلعهی هایگاردن به قدمزدنِ جیمی در میان کشتههای تایرلی صورت میگیرد اتفاق میافتد. سرسی باید در کسترلیراک به آویژهها رودست بزند، دوباره یورون بهطور جادویی در آنجا ظاهر میشود و این اتفاق هم میافتد. احساس نمیکنم سرسی با چنگ و دندان و دشواری در حال پیروز شدن این نبرد باشد. انگار همهچیز دارد دست به دست هم میدهند تا قدرتِ نیروهای او و دنی برابر شوند. بنابراین با اینکه سریال مدام میخواهد سرسی را به عنوان تایوین لنیستر جدید معرفی کند، اما شخصا نمیتوانم آن را لمس کنم.
از اینکه بگذریم سخنرانی سرسی دربارهی اینکه چگونه شبها نمیخوابد و به راه و روشهای مختلف کشتن تمام دشمنانش فکر میکند این فرصت را بهمان میدهد تا بعد از فینال فصل ششم، دوباره نیمنگاهی به سرسی به عنوان ملکهی دیوانه بیاندازیم. مرگ تدریجی دخترِ الاریا به همان شکلی که الاریا، میرسلا را مسموم کرده بود، دستکمی از بلایی که در فینال فصل قبل سر سپتا اونلا آورد ندارد. دستورش برای تعویض مشعل برای اینکه الاریا چیزی از مرگ دخترش از دست ندهد هم استادانه بود. سرسی کمکم دارد نشان میدهد که در ظلم و ستم دارد روی اریس تارگرین را سفید میکند. با این حال نمیدانم شما هم متوجه شدید یا نه، ولی سرسی در جریان بازجویی الاریا در سیاهچاله در حالی که به زور میتواند بغضش را قورت میدهد و در حالی که صدایش از اندوهی عمیق میلرزد از الاریا میپرسد: «چرا همچین کاری کردی؟» با اینکه سرسی تازگیها در مخفی کردن احساساتش عالی است، مخصوصا از وقتی این لباس سیاه را به تن میکند، اما برای لحظاتی میشد صدای ناراحتی و زجهی مادری را که واقعا از مرگ دخترش نابود شده است احساس کرد. این وسط اگرچه همگی از الاریا و سند اسنیکها بهطرز بدی متنفریم و اگرچه سریال در حق خط داستانی دورن اشتباه بزرگی مرتکب شد، اما انصافا بازی ایندیرا وارما در نقش الاریا در این صحنه بدون هیچ دیالوگی و انتقال تمام احساس و آشوب و ناراحتیاش توسط چشمانِ خون انداختهاش خارقالعاده بود. حیف چنین بازیگرانی که به این سادگی هدر رفتند!
از سوی دیگر سکانس مهم دیگری با محوریت جیمی داریم که وظیفهاش یادآوری این حقیقت است که جیمی با پشتیبانی از سرسی دارد گور خودش را میکند. بانو اولنا در آخرین سکانسش در سریال به جیمی یادآور میشود که سرسی به حدی دیوانه شده که همچون یک ویروس در حالت نابود کردن همهچیز و همهکس است و در این مسیر دست به کارهایی زده که سیاستمدار آبزیرکاهی مثل او نیز حتی به آنها فکر هم نکرده بوده است. و دلیل شکستش در جنگ هم این است که به اندازهی سرسی در تصور کردنِ کارهای وحشتناک خوب نبوده است. تاکنون هیچکس با سرسی در رابطه با اعمال وحشتناکش روبهرو نشده است. عدهای مثل رندل تارلی از پیش کشیدن این موضوع وحشت دارند و عدهای مثل بانک آهنین هم خیلی خوشحال هستند که سرسی کودتای مذهبی گنجشک اعظم را به هر ترتیبی که بود پایان داد. اما جیمی بالاخره از طریق بانو اولنا مجبور میشود در مقابل این حقیقت قرار بگیرد و به زنی که قرار است به زودی او را مسموم کند اعتراف میکند که او آنقدر عاشق سرسی است که به چیز دیگری نمیتواند فکر کند. امیدوارم در ادامهی این فصل، نویسندگان طرز فکر جیمی به پیشتیبانی از سرسی را بیشتر از اینها مورد بررسی قرار بدهد. اما ستارهی این سکانس خودِ بانو اولنا است که با مرگی بهیادماندنی از سریال خداحافظی میکند. اگرچه پیروزی ناگهانی و بیدردسر لنیسترها علیه تایرلها جلوی رسیدن سکانس نهایی اولنا به تمام پتانسیلهایش را گرفت، اما با تمام این کمبودها و اشتباهات، تماشای بانو اولنا در حالی که از بیدرد بودن مرگش مطمئن میشود و بعد از سر کشیدن جام زهرش، داستان به قتل رساندنِ جافری را برای جیمی تعریف میکند از آن دسته حرکات «بازی تاج و تخت»گونهای بود که واقعا تشویق دارد. جیمی شاید با موفقیت هایگاردن را فتح کرده باشد، اما اولنا با این حرکت چاقو را به قلب او وارد کرد و چرخاند.
«عدالت ملکه» همان اپیزودی است که کیفیت داستانگویی «بازی تاج و تخت» را به مرحلهی هشداردهندهای میرساند. از آغاز فصل ششم که سریال از کتابها جلو زد، با افت قابلتوجهای در داستانگویی سریال طرف شدیم؛ افتی که اگرچه هیچوقت آنقدر مدام نبوده، اما آنقدر قابلاحساس بوده که من را برای یکی از سریالهای موردعلاقهام نگران کند. نمیدانم این به خاطر بیحوصلگی سازندگان برای هرچه زودتر بستن پروندهی «بازی تاج و تخت» است یا به خاطر صرفهجویی در بودجه یا به خاطر اینکه سریال با جلو زدن از کتابها، ظرافت و جاذبههای منحصربهفرد نویسندگی مارتین را از دست داد. هرچه هست، «عدالت ملکه»، اپیزودی است که در آن این موضوع به وضعیت اخطار میرسد. پس اگرچه صحنههای بین مادر اژدهایان و حرامزادهی وینترفل هیجانانگیز بودند، اگرچه تماشای اینکه سم دینش به جوئر مورمونت را با درمان پسرش ادا میکند و جورا هم فرصت پیدا میکند تا با برگشتن پیش دنریس، در این لحظات بحرانی به عنوان استراتژیست نظامی به دردش بخورد دلنشین هستند، اما کمکم دارم به این نتیجه میرسم که ۱۳ اپیزودی شدن دو فصل آخر به جای اینکه به نفع کیفیت سریال باشد، دارد به ضررش تمام میشود: شتابزدگی در داستانگویی و عدم رعایت منطق و ترسیم ساختار روایی غیرمنسجم به اندازهی کش دادن داستان اشتباه است. بیایید امیدوار باشیم، حالا که سریال خطهای داستانی اضافی مثل دورن و تایرل را برای جنگ اصلی حذف کرده است، این اشتباهات در اپیزودهای بعدی تکرار نشوند و بیایید امیدوار باشیم سریال بعدا طوری شگفتزدهمان کند که این لغزشها را فراموش کنیم.