در جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones، جنگ نهایی راستیراستی شروع میشود. همراه نقد میدونی باشید.
«درگناستون»، اپیزود افتتاحیهی فصل هفتم سریال Game of Thrones بههیچوجه اپیزودی بدی نبود. سازندگان از طریق آن اپیزود بازیگران جنگ نهایی را یادآوری کردند، به خطرات آینده مثل فاصلهای که ممکن است بین جان اسنو و سانسا یا ازدواجی که ممکن است بین سرسی و یورون گریجوی اتفاق بیافتد اشاره کردند و از همه مهمتر شرایط ملتهب و آخرالزمانی مردم وستروس را بعد از تمام جنگهایی که در عرض چند سال گذشته تحمل کرده بهمان نشان دادند. اینکه نه تنها دنیا در وضع ترسناکی قرار دارد، بلکه این فقط اولش است و همهچیز قرار است با شروع جنگ نهایی بین پادشاهان و ملکهها و لردها و بانوها و ارتشهای باقیمانده و بعد مردگان به جاهای خیلی خیلی باریکتری کشیده شود. «درگناستون» اما با وجود تمام اینها یک اپیزود افتتاحیه بود که معمولا حتی در بهترین حالت هم غیرمنتظره نیستند. اما چنین چیزی در اپیزود این هفته که «طوفانزاد» نام دارد تغییر میکند. اولین واکنش ثبتشدهام به «طوفانزاد» بعد از اتمام تیتراژ اول بود. جایی که ناخودآگاه زیر لب به خودم گفتم: «این هفته قراره این همه جا بریم!». و همینطور هم میشود. «طوفانزاد» بیوقفه بین شمال و جنوب و غرب و شرق در حال رفت و آمد است و به مدت زیادی یکجا باقی نمینماند. اپیزودی است که مدام در حال دویدن از این کاراکتر به آن کاراکتر و از این دستور و نقشه و نیرنگ به دستور و نقشه و نیرنگ دیگری در آنسوی سرزمین است. این چیز جدیدی نیست. «بازی تاج و تخت» همیشه دربارهی نقشههای کشیده شده توسط قدرتمندان و سیاستمداران علیه یکدیگر بوده است.
اما تفاوت اینبار با گذشته این است که این احتمالا آخرینباری است که این کاراکترها را در این وضعیت خواهیم دید. قبل از این کاراکترها در حال پیشرفت در مراحل بودند. اما حالا با گلادیاتورهایی طرف هستیم که در فینال به هم خوردهاند و همهی آنها وسط میدان نبرد رها شدهاند. مثل نیمهنهایی جام جهانی میماند. بهترینها به بالا صعود کردهاند. برزیل و آلمان و هلند و آرژانتین به نیمه نهایی رسیدهاند. هرکدام از آنها حذف شوند حیف است. تمام کاراکترهایی که در این مدت در درگیریهای کوچکتری حضور داشتند و ستارهی داستانهای شخصی خودشان بودند، حالا با دیگر ستارگان در نزاع یا همکاری هستند. این در حالی است که راستش را بخواهید سریال در فصل گذشته کمی از ماهیت سیاسیاش را از دست داده بود. خط داستانی دورن خیلی سرسری گرفته شد، خط داستانی دنی از زمان به برده گرفته شدنش توسط دوتراکیها تا به آتش کشیدنِ ناوگان اربابان بردهدار بیشتر حول و حوش آتشبازی و کشت و کشتار میچرخید تا درگیریهای سیاسی و چنین چیزی دربارهی خط داستانی جان اسنو و شمال هم صدق میکرد. تنها داستانی که در آن با نبردهای آبزیرکاهی و نیرنگهای زیرکانه سروکار داشتیم، درگیری سرسی با گنجشک اعظم برای جذب پادشاه تامن و بازی طولانیمدت مارجری برای سوءاستفاده از موقعیت و جزییات ماجرا بود.
اما خوشبختانه هنوز در اپیزود دوم این فصل هستیم و تمام خطهای داستانی و کاراکترهای اصلی طوری از لحاظ سیاسی با هم گره خوردهاند که تماشای برنامهریزیها، تصمیمات، شک و تردیدها و کلافگیهایشان را دیدنی میکند. الان در موقعیتی هستیم که جملهی معروف سرسی به ند استارک ("توی بازی تاجوتخت یا میبری یا میمیری") جان تازهای گرفته است. ناسلامتی سازندگان کاری کردهاند که حتی در خط داستانی وینترفل هم دل تو دلمان نباشد (خط داستانیای که فکر میکردیم فعلا کمی خیالمان ازش راحت خواهد بود)، چه برسد به خطهای داستانی دیگر. اما نکتهای که «طوفانزاد» را به اپیزود تحسینبرانگیزی تبدیل میکند این است که نشان میدهد «بازی تاج و تخت» در میان این همه دویدنها و هیاهوها و جلسات جنگ و سیاست، ماهیت اصلیاش را که توجه به شخصیتهایش است فراموش نکرده است و راستش را بخواهید همانطور که در افتتاحیهی این فصل هم دیدیم، «بازی تاج و تخت» شاید از لحاظ داستانگویی در حد و اندازهی کتابهای جرج آر. آر. مارتین نباشد، اما در خلق لحظات شخصیتمحور کارش را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد. پس با اینکه این اپیزود بیشتر حول و حوش شطرنج چندنفرهی پادشاهان و ملکهها و دسیسهچینان وستروس است و از این نظر پرشتاب میشود، اما در این میان شامل لحظات غمانگیزی مثل دیدار آریا با نایمریا، حضور غیرمنتظره و لذتبخش هات پای، ذرهای امید برای جورا، معرفی جدی و واقعی یک کاراکتر جدید در قالب یورون و ضمانت تیریون و جان برای یکدیگر میشود. و البته ریتم آرام و گفتگومحور داستان بهطرز غیرمنتظرهای توسط اکشنی خونین و ترسناک در هم میشکند تا جنسمان جورِ جور شود.
اژدها در دنیای قرون وسطایی «بازی تاج و تخت» حکم یک سلاح پیشرفتهتر را دارد. آنها چیزی مثل هلیکوپترهای جنگی مجهز به کلاهکهای هستهای هستند. بنابراین اولین چیزی که میدانستیم این بود که لشکرکشی دنی به وستروس با سه اژدها و تصاحب آن کار سختی نخواهد بود. بالاخره اگر به دوران اگان فاتح برگردیم، او شش پادشاهی از هفت پادشاهی را خیلی راحتتر از چیزی که انتظارش را میرود با استفاده از بالریون و اژدهای خواهرانش گرفت. پس میشد تصور کرد که دنی هم میتواند سرزده از راه برسد، بدون اینکه به دشمنانش برای آمادهسازی استراتژیها و سیستمهای دفاعیشان وقت بدهد، آتش داغ اژدها را روی سر آنها فرو بریزد و کار را تمام کند. مطمئنا اینطوری تصاحب وستروس توسط او که این همه وقت منتظرش بودیم بیمزه و حوصلهسربر اتفاق میافتاد. بنابراین طرفداران دلیل آوردند که خبر لشکرکشی دنی زودتر از موعد به سرسی یا هرکس دیگری که بر روی تخت آهنین لم داده است میرسد و او برای رویارویی با مادر اژدها آماده میشود و در نتیجه دنی به این راحتیها وستروس را تصاحب نخواهد کرد. اما همانطور که در بررسی تریلرهای فصل هفتم هم گفتم، دنی برای تصاحب وستروس یک سد بزرگتر هم جلوی خودش دارد و آن هم کسی نیست جز خودش.
شاید اگان خیلی راحت قلعهها و پادشاهانی را که با او بیعت نمیکردند نابود میکرد و شاید شاه دیوانه از سوزاندن مردم لذت میبرد و به جای قبول شکست، حاضر به نابودی یک شهر و تمام جمعیتش هم بود، اما دنی نمیخواهد چنین فاتح و ملکهای باشد. مهمترین چیزی که تاکنون جلوی دنی از سوار شدن بر پشت دروگون و حمله به قدمگاه پادشاه را گرفته است این است که نمیخواهد قدم جا پای پدر ظالم و بدنامش بگذارد. دنی شاید پرنسس به دنیا آمده باشد، اما در بین رعیتها بزرگ شده و بعدا به آزادکنندهی بردهها تبدیل شده است. او نه تنها از طریقِ باز کردن شیر آتش اژدهایانش موجب کشتن سربازان و مردم عادی میشود، بلکه قلعهها و شهرهایی که قرار است در آنها زندگی و حکومت کند را هم نابود خواهد کرد و به قول تیریون به جای ملکهی یک سرزمین، به ملکهی خاکسترها تبدیل خواهد شد. اما نکته این است که کمتر جنگی به خوبی و خوشی و مذاکره و کمترین تلفات به پایان رسیده است. مخصوصا در دنیای «بازی تاج و تخت» و این در حالی است که قوس شخصیتی دنریس تارگرین همیشه انتخاب بین «رحم و مروت» و «آتش و خون» بوده است. دنی بارها وقتی در تنگنا قرار گرفته است روی سگش بالا آمده و از «آتش و خون»اش استفاده کرده است، اما فقط وقتی در تنگنا قرار گرفته است و در آغاز فصل هفتم او مطمئن است که در موقعیت بهتری در مقایسه با دشمن قرار دارد. او علاوهبر تمام ارتشهایی که از وستروس آورده، ارتش تایرلها و سندها را هم با خود دارد.
بنابراین او با کمک تیریون نقشه دارد که از راه دوم به هدفش برسد؛ به جای سوزاندن همهچیز، با تمام خاندانهایی که از دست کارهای نابخردانه و خودخواهانهی سرسی عاصی و کلافه شدهاند همپیمان شود. آنها میدانند سرسی خاندانها و مردم را با به یاد آوردن اصل و نسب دنی و ارتشهای خارجیاش میترسانند و با خود همراه میکنند. بنابراین دنی و تیریون نقشه میکشند تا دوتراکیها و آویژهها را در پشت خط مقدم نگه دارند و در عوض توسط ارتش تایرلها و سندها قدمگاه پادشاه را محاصره کنند. اینطوری خاندانهای وحشتکرده از پروپاگانداهای سرسی میبینند که هموطنهای خودشان میخواهند آنها را از دست سرسی نجات بدهند، نه یک سری ارتشهای غریبه. همهچیز عالی به نظر میرسد. اما وقتی اتاق جنگ خالی میشود، بانو اولنا تایرل که شخصا تا اینجای سریال خیلی به خرد و اندیشهاش احترام میگذارم و به آن اعتماد دارم، دنی را کنار میکشد و او را نصحیت میکند. به او یادآور میشود که او چهارتا پیراهن بیشتر از دنی پاره کرده است و باور دارد که نباید نصیحتهای تیریون را جدی بگیرد و برای اینکه کار را به بهترین شکل ممکن فیصله بدهد کاری را که باید انجام بدهد، انجام بدهد و معطل نکند. که او اژدها است و بهتر است همچون یک اژدها رفتار کند. اگرچه در این نقطه احساس میکنیم که اولنا مثل دنی و تیریون اهمیتی به جان آدمهای عادی و سربازان بیچاره که وسط این نبرد گیر افتادهاند نمیدهد و این حرف را فقط به خاطر این میزند که هر چه زودتر انتقام اعضای خانوادهاش را از سرسی گرفته باشد، اما وقتی به پایان این اپیزود میرسیم متوجه میشویم که شاید ما سالی ۱۰ هفته در حال تماشای «بازی تاج و تخت» هستیم، اما او هرروز خدا در حال بازی کردن بازی تاج و تخت است. شاید ما بازی تاج و تخت را فراموش کنیم، اما او نمیکند. پس لطفا از این به بعد تا دیر نشده، این پیرزن را جدی بگیرید!
همچنین خط داستانی دنی شامل سکانس قویای بین او و وریس میشود. جایی که وریس تحت فشار دنی فاش میکند که از ابتدا طرفدار او نبوده است و در واقع وریس یکی از کسانی بوده که مقدمات فروش دنی به کال دروگو را فراهم کرده بود تا ویسریس بتواند برای خودش ارتش جور کند و بعد هم به دستور رابرت براتیون، قاتلانی را برای کشتن دنی فرستاده بوده است. در حقیقت وریس فاش میکند که هیچوقت به هیچ پادشاه و ملکهای وفادار نبوده است و به محض اینکه متوجه شود آن فرمانروا توانایی فرمانروایی ندارد، برای براندازی او و جایگزین کردنش با فرمانروایی بهتر توطئه میکند. وریس فقط به این دلیل از دنی حمایت میکند که باور دارد او فرمانروای بهتری برای وستروس خواهد بود و سرزمین و مردمش وضعیت بهتری زیر نظر او خواهند داشت. وریس در این سکانس اگرچه در خطر قرار دارد، اما از اعتقادش پا پس نمیکشد و توی صورت دنی اعلام میکند که نباید بهطور کورکورانه به بیکفایتان وفادار ماند. وریس از این طریق اعلام میکند در نقطهی کاملا متضاد دیگر دسیسهچین حرفهای وستروس یعنی لیتلفینگر قرار میگیرد.
اگر لیتلفینگر از قابلیتهای سیاسی و خیانتها و نیرنگبازیهایش فقط و فقط به نفع خودش استفاده کند و برایش پشیزی ارزش ندارد که عواقب کارهایش به چه فاجعههایی منجر میشوند، وریس کسی است که از قابلیتها و نفوذ و جایگاهش به نفع مردم استفاده میکند. او شاید بهترین نوع یک سیاستمدار است که به زبان کثیف خود سیاستمداران برای فراهم کردن زندگیای خوب برای مردم عادی جامعه تلاش میکند. به نظرم مارتین از طریق وریس سعی میکند تا بهترین نوع یک سیاستمدار حرفهای را نشانمان دهد. کسی که از دل بدبختیهای کف جامعه بالا آمده است و هیچوقت زندگی گذشتهاش را فراموش نکرده است و در سایهها برای آنها مبارزه میکند. چون میداند شاید خیانت کردن به شاهان بیکفایت اشتباه باشد، اما اشتباهتر از آن اجازه دادن به ادامه پیدا کردن بیکفایتی این شاهان و خیانت کردن به مردمی است که زندگیشان توسط تصمیمات بد قدرتمندان به لجن کشیده میشود. اگرچه دنی به عنوان کسی که قبلا طعم تلخ خیانت از جورا، مورداعتمادترین مشاورش را چشیده است و حق دارد که وریس را زیر سوال ببرد، اما خوشبختانه در پایان دنی ارزش وجود چنین مشاور صادقی را متوجه میشود و تصمیم میگیرد تا او را توسط اژدها نسوزاند. و دنی بهتر است ملکهی لایقی باشد. چون احتمالا وقتی به خودش خواهد آمد که وریس را در جبههی شاه یا ملکهی باکفایتتر دیگری خواهد دید.
در این میان چندتا اتفاق دیگر هم میافتند. اول از همه خوشم آمد که تیریون به الاریا سند یادآور شد که او چه بلایی سر مریسلا آورده بود. بالاخره از زمانی که اوبرین مارتل قدم به قدمگاه پادشاه گذاشت مدام از کشته شدن بچههای خواهرش توسط کوه به دستور تایوین لنیستر حرف میزند و درست همان چیزی که اوبرین با آنها مخالف بود توسط خانوادهی اوبرین سرِ میرسلا آمد. دختربچهی بیچارهی که ربطی به نزاع بزرگترها نداشت این وسط کشته شد. یادآوری این موضوع نه تنها نشان داد که تیریون صد درصد از آدمهایی که با آنها همپیمان شده دلخوشی ندارد، بلکه قضیهی میرسلا چیزی است که حتما در اپیزود هفتهی بعد و تشریففرمایی الاریا در برابر سرسی در موردش صحبت خواهد شد. نکتهی مهم بعدی در خط داستانی دنریس، پیدا شدن سر و کلهی ملیساندرا در درگناستون و خطاب کردن دنی به عنوان «شاهزادهی موعود» است. ملیساندرا شاید کارهای کثیف و غیرقابلبخشش زیادی انجام داده باشد، اما فکر میکنم او در کنار جان اسنو، سمول و دار و دستهی برادران بدون پرچم تنها کسی در تمام وستروس است که واقعا به خطر وایتواکرها و شب طولانی باور دارد.
حتی خاندانهای شمالی نیز چندان به ماجرای آمدنِ آخرالزمان توسط مردگان یخی باور ندارند و اگر جان اسنو این موضوع را هر روز بهشان یادآوری نمیکرد، آنها احتمالا الان در قطعههایشان خواب بودند. ولی فقط کافی است ارتش مردگان را به چشم دیده باشید تا مثل ملیساندرا خودتان را برای نجات دنیا به در و دیوار بزنید. خبر خوب این است که وقتی دنی از ملیساندرا میپرسد: «و تو فکر میکنی که این پیشگویی دربارهی منه؟» ملیساندرا جواب میدهد: «پیشگوییها چیزهای خطرناکی هستن. من باور دارم که شما نقشی درش دارین». خوشبختانه ملیساندرا از گندی که سر استنیس زد درس گرفته و ظاهرا دارد سعی میکند تا بهطرز کورکورانهای به پیشگوییهایش تکیه نکند. از آنجایی که دنی و جان اسنو به زودی با هم ملاقات خواهند کرد و داووس هم همراهش است، برخورد دوبارهی او و ملیساندرا و احتمالا فاش شدنِ کاری که ملیساندرا با شیرین براتیون کرد دیدن دارد. بالاخره دنی اژدهایش را به خاطر جزغاله کردن آن دختربچه زنجیر کرد. اگر او از کار ملیساندرا اطلاع پیدا کند چه کار خواهد کرد؟ از آنجایی که دنی قبلا با کسی مثل الاریا که او هم یک دختربچه را کشته بود همپیمان شده است فکر نکنم ملیساندرا را بازخواست کند. بالاخره الان وقت این است که گذشتهها را فراموش کنیم و فقط و فقط روی تهدید روبهرو تمرکز کنیم.
بعد از اپیزود هفتهی گذشته که دوتا از بهترین سکانسهایش متعلق به آریا استارک بودند، در اپیزود این هفته هم او دو سکانس تاملبرانگیز و قوی دارد. آریا به عنوان یک دختربچهی ضربهخورده و آشفته از وستروس به سمت براووس رفت و به عنوان یک قاتل بیاحساس بازگشت. قاتلی که تنها هدفش گرفتن انتقام قاتلانِ خانوادهاش است و نکته این است که در طول این دو اپیزود دیدهایم که با وجود اینکه آریا دارد به آرزویش میرسد، اما اصلا هیجانزده به نظر نمیرسد. رفتارش مثل کارمندی است که به هیچوجه شغلش را دوست ندارد، اما مجبور است هرروز صبح بیدار شود و سر کار برود تا نان بخور و نمیری برای خانوادهاش تامین کند. آریا بیحوصله به نظر میرسد. خبری از آن دختر شیطون و جسور گذشته که سر به سر سندور میگذاشت نیست. یادتان میآید در پایان فصل قبل دربارهی این تئوری صحبت کردیم که امکان دارد آریا توسط ویف کشته شده باشد و آریایی که به وستروس آمده در واقع ویف با چهرهی آریا باشد؟ اگرچه از صحبت کردن دربارهی این تئوری لذت میبردم، اما هیچوقت آن را باور نکردم. مخصوصا بعد از قتلعام فریها در آغاز اپیزود قبل.
اما به نظر میرسد این تئوری کاملا چرت و پرت نبوده است و نسخهی دیگری از آن دارد به وقوع میپیوندد. آریا شاید توسط ویف کشته نشده باشد، اما این آریایی که ما در دو اپیزود اولِ فصل هفتم دیدهایم خیلی شبیه به ویف است. او درست مثل ویف تبدیل به قاتلِ بیاحساسی شده که فقط به کشتن فکر میکند. به سکانس غذاخوری آریا نگاه کنید. نحوی غذا خوردن و بیاعتناییاش به دنیا و آدمهای دور و اطرافش شما را یاد چه کسی میاندازد؟ بله، درست حدس زدید، سندور کلیگین. نحوی گاز زدن شیرینی، قورت دادن سریع لقمهها، سر کشیدن نوشیدنی و تکجملههایی که وسط خوردن میپراند همه یادآور تازی هستند. حتی آریا در این غذاخوری با دوست قدیمیاش هات پای برخورد میکند، اما دیدار دوبارهی آنها اصلا پراحساس و گرم نیست. انگار نه انگار که آریا بعد از مدتها دوستش را دیده است. آن هم در دنیایی که آدمهایش از فردایشان مطمئن نیستند. آریا طوری با او معمولی و سرد برخورد میکند که یک لحظه فکر کردم سکانس رویارویی آنها را جا انداختهام. یا شاید من اشتباه میکنم و او اصلا هات پای نیست. هماکنون در نقطهای از داستان هستیم که جای آریا و تازی تغییر کرده است. سندور به عنوان یک قاتل بیاحساسِ نهیلیستی به چیزی به جز زنده ماندن به هر زوری که شده باور نداشت و آریا کسی بود که جهانبینی سیاه او را زیر سوال میبرد. اما حالا به نقطهای رسیدهایم که تازی از خودکشی کشاورز و دخترش احساس پشیمانی میکند و آماده میشود تا در مقابلِ ارتش مردگان برای نجات بشریتی بجنگد که تا همین چند وقت پیش هیچ اهمیتی برایشان قائل نمیشد و آریا هم به نقطهای رسیده که انگار نه انگار یکی از تنها دوستان گذشتهاش را دیده است.
اینجاست که معنای نیشخندِ جکن هگار از پایان فصل ششم مشخص میشود. در آن لحظه «هیچکس» در حالی که نیدل را در مشت داشت، خودش را آریا استارک از وینترفل نامید. بنابراین نیشخند جکن هگار عجیب بود. او چرا باید از این اتفاق خوشحال باشد؟ او چه نقشهای در سر دارد؟ اما با توجه به رفتار آریا در این اپیزود شخصا باور دارم جکن هگار با نیشخندش میخواست به آریا بفهماند که آریا استارکی وجود ندارد. که آنها او را یک قاتل بیرحم بار آوردهاند و مهم نیست او آریا استارک باشد یا هیچکس. در هر صورت او یک قاتل است. که اسم داشتن یا نداشتن تشریفاتی بیش نیست. تازه در زمانی که هات پای به آریا خبر میدهد که وینترفل دست بولتونها نیست و جان اسنو آن را پس گرفته و الان پادشاه شمال شناخته میشود است که آریا به خود میآید. شاید دلیل بیاحساسبودن آریا هم همین بوده باشد. او تاکنون فکر میکرده که تنها استارک باقی مانده است. تنها گرگ باقی مانده. پس طبیعتا نباید هم برای چیز دیگری هیجانزده میبود. اما حالا میفهمد نه تنها برادرش زنده است، بلکه وینترفل را هم باز پس گرفته است. آریا اگر به سمت قدمگاه پادشاه میرفت احتمالا بدون دردسر سرسی را نفله میکرد، اما راهش را عوض میکند و انتقام را به دیدار دوباره با خانوادهاش نمیفروشد. یک نفس راحت میکشیم. خیالمان راحت میشود. آریا تغییر چندانی نکرده است. او ویف نیست. آریا فقط فکر میکرد همه مردهاند. آریا فقط خسته و کوفته است و فقط میخواهد یک گرگ دیگر، او را در آغوش بکشد.
این گرگ در ظاهر نایمریا از راه میرسد. گرگی که آریا آخرینبار او را در اپیزود دوم فصل اول در جنگل رها کرده بود. رویارویی آریا با نایمریا که حالا برای خودش خانم غولپیکری شده، گرچه یکی از تئوریهای قدیمی طرفداران را تایید میکند، اما آنطوری که انتظار داریم پیش نمیرود. آریا دایروولف گمشدهاش را در آغوش نمیکشد. در عوض او نگاهی به آریا میاندازد، صاحبش را میشناسد و بعد سرش را کج میکند و میرود و آریا میگوید: «تو اون نیستی». نایمریا همیشه استعارهای از سرگردانی و تنهایی آریا در دنیای بیرون بوده است. اما آریا در این مسیر تغییرات زیادی کرده است و دیگر همان دختربچهی اول داستان نیست. شاید نایمریا به این دلیل از او روی برمیگرداند. شاید هم نامیریا بو میکشد و متوجه میشود که آریا دیگر یک استارک نیست. انگار آریا وقتی میگوید «تو اون نیستی» منظورش خودش است. اینکه او دیگر آریا استارک وینترفلی گذشته نیست. این صحنه آریا را به فکر فرو میبرد و شاید بهش یادآوری میکند که آنقدر دغدغهی انتقام گرفتن داشته که هویت واقعیاش را فراموش کرده است. دیالوگ «این تو نیستی» همچنین یادآور یکی از گفتگوهای او و ند استارک روی پلههای قلعهی سرخ در فصل اول است. جایی که ند به آریا میگوید که او قرار است در آینده با یک لرد ازدواج کند، در قلعه زندگی کند و بچههایشان قرار است شوالیه و پرنسس باشند، اما آریا جواب میدهد: «نه، من همچین کسی نیستم». آریا مثل نایمریا آنقدر از خانوادهی اصلیاش دور بوده که دیگر وحشی و سرکش است و نمیتواند به زندگی قبلیاش برگردد.
این اتفاق هم میتواند به این معنی باشد که آریا پس از دیدار با نایمریا این موضوع را متوجه میشود و از رفتن به وینترفل صرف نظر میکند، اما همزمان این صحنه میتواند زمینهچینی دیدار آریا با جان اسنو و سانسا و برن نیز باشد. بالاخره نایمریا برای خودش یک دسته گرگ جدید درست کرده و آریا هم برای زنده ماندن به دستهاش نیاز دارد. اما زمانی که آریا از آنها جدا شد، یک دختربچهی معصوم و شیرین بود و الان به یک قاتلِ بیاحساس خشمگین و زخمخورده تبدیل شده است. شاید همانطور که نایمریا متوجه این تغییر شد و رویش را از او برگرداند، اعضای باقیماندهی خانوادهاش هم با دیدن او شوکه شوند. مخصوصا با توجه به اینکه تکنیکی که آریا برای کشتن استفاده میکند به هیچوجه شرافتمندانه نیست و ما میدانیم که جان اسنو نماد و مظهر شرافت است. جان اسنو و آریا شاید داستان را به عنوان نزدیکترین خواهر و برادران استارکی شروع کردند، اما سفر شخصیتیشان آنها را به آدمهایی تبدیل کرده که در تضاد مطلق قرار میگیرند و تماشای اینکه آیا این موضوع در سریال مورد بررسی قرار میگیرد از همین الان قلبم را درد میآورد. هرچند احتمالا سانسا مشکل چندانی با آریای قاتل نداشته باشد و برای او ماموریت هم داشته باشد. این وسط حدس میزنم احتمالا برن به عنوان کسی که میتواند تمام اتفاقاتی را که خواهران و برادرش پشت سر گذاشتهاند ببینید تنها کسی است که میتواند آنها را سر عقل بیاورد و مجبور به درک یکدیگر کند.
«طوفانزاد» همچنین اولین اپیزودی است که شامل نبردی کاملا غیرمنتظره میشود. حتی نبرد هاردهوم هم کاملا غیرمنتظره نبود و سازندگان بخش قابلتوجهای از اپیزود را به مقدمهچینی آن اختصاص داده بودند، اما در اینجا یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم گلولههای آتشین آسمان را پر کردهاند و یورون گریجوی با دماغهی کشتی خفنش «سکوت»، کشتی یارا گریجوی را له میکند و یک جنگ «دزدان دریایی کاراییب»وار آغاز میشود. اگرچه با نبردی طرفیم که به یک کشتی محدود شده است و برخلاف اکثر نبردهای بزرگ قبلی سریال گسترده نیست، اما با این حال شامل تصاویر جذاب متعددی میشود. از نمای ضدنور کشتی یورون که در تاریکی همچون هیولایی دریایی نزدیک میشود و آدم را سر جایش خشک میکند گرفته تا نحوی فرودش روی عرشهی کشتی یارا، خاکسترهای نارنجی و قرمز در هوا و جنازهای آویزان سند اسنیکها از نوک کشتی سوختهای در آرامش بعد از طوفان. خلاصه سازندگان کاری میکنند تا کمبود بودجه چندان به چشم نیاید. اما اینکه چرا همهچیز فقط در کشتی یارا اتفاق میافتد خیلی ساده است. چون فقط همان یک کشتی اهمیت دارد. این صحنه یکی از اکشنهایی است که عواقبش بیشتر از خودش اهمیت دارد و آن هم این است که یورون با این حمله، تمام نقشههایی را که تیریون و دنی کشیده بودند نابود میکند و فرماندهانِ دوتا از پادشاهیهایی را که علیه سرسی شورش کرده بودند گروگان میگیرد. این یعنی دنی نمیتواند به راحتی پایتخت را محاصره کند و مجبور است با اژدها و دوتراکیهایش وارد وستروس شود. اینطوری سرسی میتواند بگوید: «دیدید بهتون گفتم اون خارجیها رو به وستروس آورده». پس از این نظر این حمله خیلی برای دنی گران تمام میشود و احتمالا او را مجبور میکند که رو به «آتش و خون» بیاورد.
بزرگترین نکتهی منفی این اکشن، دار و دستهی سند اسنیکها هستند که از آنجایی که همیشه یکی از نقاط ضعف سریال بودهاند، عدم پرداخت درست و حسابی آنها در گذشته، در اینجا به ضرر سریال تمام میشود و باعث میشود به جای اینکه برای آنها نگران باشم، برای دستگیریشان توسط یورون لحظهشماری کنم. خبر خوب است که کل این اکشن به تیان گریجوی ختم میشود. جایی که ضایعههای روانی ناشی از گذشتهاش با رمزی بولتون، بر اثر دیدن تمام خشونت و شکنجههای اطرافش دوباره فعال میشوند و در یک لحظه او را از تیان به ریک تبدیل میکنند. آلفی آلن در لحظهای که ناگهان شروع به نشان دادن تیکهای عصبی ریک میکند خارقالعاده است. جهت اطلاع باید بگویم که خدمهی کشتی یورون که «سکوت» نام دارد مردانی هستند که او در جریان غارتگریها و دزدیهای دریاییاش جذب کرده است. اما او قبل از هرچیز زبان آنها را قطع میکند تا آنها نتوانند روی حرفش حرف بزنند یا پشت سرش توطئه کنند. در صحنهای که تیان سربازان یورون را در حال قطع کردن زبان خدمهی یارا نشان میدهد، آنها همینطوری الکی خشن نیستند، بلکه دارند سنت یورون را اجرا میکنند.
راستی حالا که حرف از یورون شد باید بگویم بعد از این اکشن خیالم بهطرز قابلتوجهای در رابطه با نسخهی تلویزیونی این شخصیت راحت شد. او در این سکانس همان چیزی بود که خیلی وقت است منتظر دیدنش بودم و یکجورهایی حکم معرفی واقعی او در سریال را داشت. دزد دریایی سیاهپوشِ دیوانهای که با تبرش آدمها را درو میکند و لبخند میزند و جلو میرود. امیدوارم در اپیزودهای آینده وقت بیشتری روی او و قابلیتهایش به عنوان بهترین ناخدای چهارده دریا، سفرش به خرابههای والریا، زره والریاییاش، پایرومنسرها و جادوییهای خون و سیاهی که انجام میدهد شود. اما هرچه یورون در ماموریتش در این اپیزود هیجانانگیز بود، فعالیتهای جدید عروس آیندهی او و دانشمند دیوانهاش کایبرن نبود. کایبرن از این میگوید که در حال کار کردن روی طرحی برای مقابله با اژدها دنی است و این طرح یک نوع ضدهوایی قرون وسطایی است که اگر درست یادم باشد نه تنها اختراع جدیدی نیست، بلکه دورنیها در زمان حملهی رینیس تارگرین (حدود ۳۰۰ سال پیش) از آن استفاده کرده بودند و کلا یکی از سلاحهای معمول دنیاهای قرون وسطایی شناخته میشود. این در حالی است که سوراخ کردن جمجمهی ثابتِ یک اژدهای ۲۰۰ ساله از فاصلهی چند ده متری یک چیز است، اما مورد هدف قرار دادن اژدهایی در حال پرواز که از فلسها و پوست کلفتی بهره میبرد چیزی دیگر. خیلی از رونمایی از این ضدهوایی نامید شدم و انتظار داشتم که کایبرن به راهحل جادویی و خفنتری فکر کرده باشد. اما حداقل این صحنه کاری کرد تا تنفرم نسبت به این دو نفر بیشتر شود. لعنتیها برداشتند و جمجمهی بالریون که باید با مراقبت تمام در موزهی لوور وستروس از آن نگهداری شود را سوراخ کردند. مثل این میماند که یکی برای آموزش تیراندازی به بچهاش از تابلوی مونا لیزا به عنوان سیبل استفاده کند. واقعا که!
شما دربارهی این اپیزود چه فکر کردید؟ اگر در جریان عمل جراحی سم روی جورا در حال غذا خوردن بودید، لطفا تجربه گرانبهایتان را با ما در میان بگذارید!؟