در جدیدترین اپیزود سریال Fargo، وارگا قاشق قاشق بستنی میخورد و رییس گلوریا به اعصابخردکن بودن ادامه میدهد.
فصل سوم «فارگو»، فصل یکدستی نبوده است. بنابراین مجبوریم در آغاز نقد هر اپیزود این سوال تکراری را از خودمان بپرسیم که این قسمت چطور بود؟ خوب بود. اپیزود نهم حاوی همان محتویاتی در زمینهی شخصیتپردازی است که کاش زودتر از اینها منتقل میشدند، اما همین که میبینیم کاملا فراموش نشدهاند و هاولی در تمام این مدت حواساش به آنها بوده و زمان مشخصی را برای انتقالشان کنار گذاشته بوده، دلگرممان میکند. مهمترین نکتهی اپیزود نهم این است که بهطرز موفقیتآمیزی کاری میکند تا تماشاگران باور کنند که همهچیز در این اپیزود منفجر میشود. تقریبا روند همهی خطهای داستانی به سمت و سویی میرود که انتظار داریم با اتفاقاتی انفجاری روبهرو شویم، اما تقریبا همهی آنها بدون اینکه به نقطهی اوجشان برسند متوقف میشوند. اعترافهای واقعی کاراکترها به زندانی شدنشان نمیانجامد، نارنجکهای قلابی به جای نارنجکهای واقعی اشتباه گرفته میشوند و ادامهی رویارویی قهرمانان و بدمنها به قسمت بعد موکول میشود. مثل این میماند که نوآ هاولی در حال نوشتن سناریوی این قسمت فراموش کرده بوده که هنوز یک قسمت نهایی دیگر باقی مانده است و مجبور شده پایان همهی خطهای داستانی را تا هفتهی بعد روی هوا بگذارد. منظورم از این حرفها شکایت کردن نیست (یا حداقل نه کاملا). این اپیزود از روی قصد اینقدر ضداوج نوشته شده است. نویسندگان از این طریق خواستهاند تا کاراکترهای داخل سریال را ناامید رها کنند و فرصتی برای ورود به درون روح و روانشان تا اینجای قصه و قبل از ایستگاه پایانی پیدا کنند. بنابراین شاید این اپیزود با انفجاری که در تمام طول آن احساس میشود به پایان نمیرسد، اما آن را با لحظاتِ عمیق و جالب شخصیتی جبران میکند و به این وسیله کاری میکند تا برخی کاراکترها که تا قبل از این مورد کمکاری قرار گرفته بودند، این اپیزود را در وضعیت پیچیدهتر و همدلیبرانگیزتری به پایان برسانند.
اپیزود این هفته در حیاط برفی منزلِ یکی از شهروندان مینهسوتا آغاز میشود. مردی روزنامهاش را از جلوی در خانهاش برمیدارد، به آشپزخانهاش برمیگردد تا پاکت شیرش را از یخچال بردارد که سروکلهی میمو پیدا میشود و او را با یک تکه شیشه به قتل میرساند. سفیدی شیر با سرخی خون روی کف آشپزخانه ترکیب میشود و ما میدانیم که فضای گرم و نرمِ این شهر قرار است بیشتر از اینها با کثافتِ خونریزیهای وارگا قاطی شود. مدتی بعد جنازهی فرد دیگری که با بستنِ بینی و دهانش با چسب مایع کشته شده پیدا میشود. درست همانطور که انیس استاسی به قتل رسیده بود. نقطهی مشترک این دو مقتول، نام خانوادگیشان است: استاسی. ظاهرا وارگا و نوچههایش نقشه دارند تا برای تبرئه کردنِ امت که در پایان اپیزود قبل برای اعتراف پیش پلیس رفته بود، دست به هر کاری بزنند و از آنجایی آنها از هرگونه رحم و مروتی تهی هستند، انتظار میرود که تعداد قتلهای وارگا تا پایان این فصل خیلی بیشتر از اینها شود.
بعد از این عمل ترسناک که به عادیترین شکل ممکن صورت میگیرد، سراغ کلیفهنگر اپیزود قبل میرویم. امت و گلوریا در اتاق بازجویی نشستهاند و پادشاه پارکینگهای مینهسوتا دارد تمام عذاب وجدانهایش را که روی هم سنگین شده بودند بیرون میریزد. نتیجه سکانس فوقالعاده قویای است که نقش نتیجهگیری عاطفی بسیار لازمی را برای برادران استاسی بازی میکند. همان چیزی که شخصا خیلی منتظرش بودم. فصل سوم همیشه در زمینهی پرداخت کافی به برادران استاسی مشکل داشت و این باعث شده بود که رابطهی آنها به اندازهی کافی واضح نباشد، اما سکانس اعترافِ امت این فرصت را فراهم میکند که از سطح عبور کنیم و به ماهیت واقعی رابطهی این دو نفر بپردازیم و اینطوری حالا اتفاقی که برای رِی افتاد، خیلی تراژیکتر از قبل احساس میشود. این همان چیزی است که دربارهی این اپیزود دوست دارم. سکانسهای متعددی که کاراکترها در آنها از هم میپاشند یا به درک غیرمنتظرهی تازهای دربارهی خودشان میرسند. مخصوصا در رابطه با شخصیتهای کری کُن و ایوان مکگرگو. گلوریا برخلاف همتاهایش در فصلهای گذشته در کانون توجه نبوده است و چیز زیادی برای بازی کردن نداشته است و مکگرگور هم اگرچه نقش دو کاراکتر را برعهده دارد، اما هر دو کاراکترهای حدودا کلیشهای و نه چندان عمیقی بودند. بنابراین خوب است که این اپیزود شامل سکانسهایی میشود که عدم توجه سریال به این دو شخصیت را تا حدودی جبران میکند و اینطوری کاراکترها را در همان جایگاهی قرار میدهد که برای ورود به قسمت آخر باید آنجا باشند. جایی که همه به یک نتیجهگیری نهایی دربارهی خودشان رسیدهاند، یک هدف مشخص دارند و آمادهی نبرد نهایی هستند. در نتیجه با اینکه اپیزود این هفته در مقایسه با اپیزود هفتهی پیش یا اپیزود سوم چندان جاهطلبانه نیست و وارد محدودههای اعجابانگیز دنیای فارگو نمیشود و فقط به یک سری گفتگوهای سرراست بسنده میکند، اما مشکلی نیست. چون شخصا خودم اپیزودهای یکدست را بیشتر از اپیزودهایی که بین حال و هوای ابسورد و جدی در نوسان هستند میپسندم. اپیزودهایی که برخلافِ اپیزود هفتهی گذشته از لحن یکپارچهای بهره میبرند. اپیزود این هفته در این کار موفق است.
امت در جریان اعترافش شرایط دربوداغانی است. او فاش میکند که نه تنها در مرگ رِی نقش داشته، بلکه برادر کوچکترش را بعد از مرگ پدرشان گول زده بوده. جرمی که در واقع کاری غیرقانونی نبوده است، اما گناهی بوده است که تخم درد و زجر آنها در تمام این سالها را کاشته است و در نهایت در قالب مرگ اتفاقی ری، به یک جرم تغییر شکل یافته است. امت با این اعتراف انتظارات و حدس و گمانها و برداشتهای اولیهمان را در هم میشکند. شخصا حرفهای رِی در رابطه با اینکه برادرش او را گول زده را به عنوان تهمتهای بیمعنی مرد بدبختی میپنداشتم که دنبال کسی برای انداختن تقصیر مشکلاتش بر گردن او میگردد. به دنبال راهی است تا حسودیاش نسبت به موفقیت برادرش را وارد مرحلهای عملی کند. البته که فکر میکردم تقصیر امت هم هست که هوای برادرش را ندارد، اما احساس میکردم دلیل اصلی دعوای این دو، حسودی و توهمات رِی است. اما اینجا متوجه میشویم که رِی در تمام این مدت حق داشته است. امت سر برادرش را برای گرفتن ماشین قرمز پدرشان به جای کلکسیون تمبرهای باارزشش گول زده بوده. امت در تمام این مدت این حقیقت را میدانست، اما خودش را به نفهمی میزد. به خاطر همین بود که امت در تمام این سالها از لحاظ مالی به ری کمک میکرد.
سکانس اعتراف، سهبعدیترین و تراژیکترین لحظهای است که امت را در طول این فصل دیده بودیم. مخصوصا جملهی زیبا اما دلخراش پایانیاش که میگوید: «سی ساله داشتم میکشتمش. اون لحظه وقتی بود که افتاد». قبلتر از این اما امت جملهی معروفی را تکرار میکند. اینکه بزرگترین حیلهی شیطان این بود که دنیا را متقاعد کرد که وجود ندارد. جملهای که معروفترین استفادهی آن در سینما به فیلم «مظنونین همیشگی» و توصیف آنتاگونیست اصلی فیلم برمیگردد؛ شیطانی حیلهگر که در واقع وجود خارجی ندارد. اینجا ممکن است منظورِ امت از این جمله وارگایی باشد که بدون اینکه کسی از وجود آن خبر داشته باشد، تمام ماموران قانون (یا حداقل نه تمامشان) را بازی داده است. اما منظور از شیطانی که از عدم وجودش متقاعدیم، شرارت درون خودمان باشد. جایی که به این باور سفت و سخت میرسیم که کاری که داریم میکنیم شیطانی نیست. چیزی که امت به آن باور داشت و تازه بعد از مرگ رِی بود که این باور در هم شکسته شد.
اعترافهای امت اما راه به جایی نمیبرند. وارگا چند قدم از او جلوتر بوده است. در حالی که او در حالِ زجه و زاری کردن بوده است، وارگا برای مو دمیک، رییس کلانتری مظنون درجهیکی را دست و پا میکند؛ سابقهداری که خودش را قاتل سریالی جا میزند و به هر چهارتا قتل اعتراف میکند و فاش میکند که به خاطر اذیت و آزارهای دوران کودکیاش از فردی به اسم استاسی، دل خودشی از استاسیها ندارد و حالا راه افتاده تا از همهی استاسیها انتقام بگیرد. البته که دمیک این چرت و پرتها را باور میکند، اعترافِ امت را با بهانهی اینکه از غم و اندوه شدیدش از مرگ برادرش سرچشمه گرفته رد میکند و خوشحال و خندان از دستگیری قاتلی سریالی که تعقیبش فقط نیم ساعت طول کشیده به گلوریا میگوید که امت را آزاد کند. خب، همینجا رسمی شد: دمیک بدترین شخصیت و یکی از بدترین مشکلات فصل سوم «فارگو» است و تمام. رییس پلیسِ فوقکلیشهای و احمقانهای که دارد به باورپذیری داستان گند میزند. همانطور که در نقد اپیزود هفتم هم توضیح دادم، فقط دو دلیل برای توضیح مخالفتهای تمامنشدنی دمیک با گلوریا وجود دارد: دمیک یا باید همدستِ وارگا باشد یا هاولی فقط از او به عنوان روش آسانی برای چالشآفرینیهای ناعادلانه برای گلوریا استفاده میکند.
خودم شخصا فکر نمیکنم که اولی درست باشد. چون علاوهبر اینکه تاکنون متوجه سرنخی که به چنین سرانجامی منجر شود نشدهام، در فصلهای قبلی «فارگو» نیز رییس پلیسهایی داشتهایم که در مقابل باور زیردستانشان ایستادگی میکردند. اصلا اینکه رییس کلانتری حرف و مدارک معاونش را در ابتدا باور نکند، یکی از عناصر معرف دنیای «فارگو» است. اما این موضوع در فصلهای قبلی به روشهای بسیار متقاعدکنندهتری اتفاق میافتاد. یک نمونهاش بیل آزوالت با بازی باب اُدنکرک از فصل اول است. بیل که در آغاز سریال تازه رییس پلیس شده بود باور داشت که لستر نایگارد ربطی به قتلهای تازهی شهرش ندارد و همهچیز مربوط به قاتلی رهگذر میشود. بیل اما مثل همتایش در فصل سوم آدم کودن و بیشعوری نبود. بلکه میتوانستیم درک کنیم که چرا داستان مندرآوری لستر را باور میکند. شاید چون نمیتوانست باور کند که مرد بیعرضهای مثل لستر قادر به انجام چنین خشونتی باشد. او حتی به درخواست مالی سالورسون برای بازجویی از لستر جواب مثبت داد و بعد از اینکه متقاعد شد تئوریهای مالی درست نیستند، او را از دنبال کردن آنها بازداشت. و البته بیل تا پایان یکدنده باقی نماند و خودش کسی بود که روند پرونده را پیگیری میکرد و در صورت پیدا شدن مدارک کافی، نظرش قابلتغییر بود. اما در اینجا دمیک نه تنها برای یک لحظه هم صحبتهای گلوریا را با دقت گوش نمیدهد و به آنها فکر نمیکند، بلکه طوری رفتار میکند که اگر خودِ وارگا جلوی رویش ظاهر شود و اعتراف کند هم باز متقاعد نمیشود. خلاصه فکر میکنم هاولی در رابطه با دمیک دست به اشتباه بزرگی زده است. چرا که نه تنها دمیک به شخصیت غیرقابلتحملی تبدیل شده، بلکه او چالش باورپذیری هم برای گلوریا نیست و از آنجایی که قهرمانان با توجه به سرسختی آنتاگونیستهایشان رشد میکنند، بد بودن دمیک به شخصیت گلوریا هم ضربه میزند. بنابراین غافلگیری گلوریا از اینکه اعترافِ امت دیگر به هیچ دردی نمیخورد تاثیرگذار نمیشود. چون قهرمان بهطرز عادلانهای شکست نخورده است، بلکه میتوان قلم نویسنده را دید که به روشهای غیرمنطقیای میخواهد جلوی موفقیتِ قهرمانش را بگیرد.
با این حال سکانس دوتایی گلوریا و وینی در کافه، صرفا به خاطر بازی همدلیبرانگیز کری کُن به گفتگوی تکاندهندهای منجر میشود. جایی که گلوریا بعد از این مدت که تمام دردهایش را در خودش ریخته بود، دهان باز میکند و فاش میکند که عدم شناساییاش توسط دستگاههای الکترونیکی باعث شده تا به این نتیجه برسد که وجود خارجی ندارد. که او شبیه روباتِ کتاب «سیارهی وای» است. کسی که اگرچه میخواهد کمک کند، اما هیچوقت واقعا موفق به کمک کردن و انجام هیچ کاری نمیشود. آدمهای خوب دنیای «فارگو» همیشه در انجام وظایفشان مشقتهای زیادی کشیدهاند و این چیز جدیدی نیست، اما یکجور درد و ناراحتی قابللمس در چهره و صحبتهای گلوریا وجود دارد که آن را منحصربهفرد میکند. خوشبختانه همهچیز به این خلاصه نمیشود. گلوریا به دستشویی میرود و اینبار شیر آب و جا صابونی اتوماتیک به حضور او واکنش نشان میدهند. شاید به خاطر اینکه بالاخره یک نفر در سرتاسر دنیا در قالب وینی صدای او را میشوند و با در آغوش کشیدنش، به او میفهماند که تنها نیست و وجود دارد.
اپیزود نهم فصل سوم «فارگو» دربارهی گفتگوهای دو نفره است و همهی آنها عالی هستند. حتی گفتگوهای ساکتی مثل نیکی و آقای رنچ. کسانی که با چنان هارمونیای کامیون وارگا و مدارکش را میدزدند که انگار سالهاست یک تیم دو نفره هستند. هر چه افشای دردناکِ گلوریا دربارهی شوهرش به امت غمانگیز است، ایستادگی نیکی در مقابل حملاتِ وارگا دیدنی و هیجانانگیز است. تمام اینها به یادمان میآورند که «فارگو» همیشه سریالی دربارهی چنین لحظات گرم و زیبای و اندوهناکی در اوج سرما و خشونت بوده است. اینجا باید اعتراف کنم که اگرچه فصل سوم از لحاظ داستانگویی مشکلاتی داشته است، اما نه تنها از لحاظ کارگردانی هیچ کم و کسری نداشته، بلکه هر هفته با نماهای خیرهکنندهاش شگفتزدهام میکند. از نحوهی قاببندی صحنههای بازجویی گلوریا و امت و بازتابهای پرتعدادشان روی آینهها گرفته تا تمام بدلهای وارگا که در لابی هتل این سو و آن سو میرفتند و تمام روشهای مختلفی که کارکردانان برای هرچه زیباتر به تصویر کشیدن تمام لحظات داستان پیدا میکنند. مخصوصا در این اپیزود که کسی مثل کیث گوردون روی صندلی کارگردانی نشسته بود. بالاخره از کسی که هدایتِ اپیزودهایی از سریالهایی همچون «بهتره با ساول تماس بگیری» و «باقیماندگان» را بر عهده داشته، غیر از این هم انتظار نمیرود.