چه میشد اگر نسخهی علمی-تخیلی «بازی تاج و تخت» را داشتیم؟ سریال The Expanse این آرزو را به حقیقت تبدیل میکند. همراه نقد میدونی باشید.
دوست داشتن داریم تا دوست داشتن. بعضیوقتها سریالی را در لحظه تماشا دوست داریم، اما میدانیم که به محض تمام شدن و فاصله گرفتن از آن به تدریج جای خودش را به یکی بهتر میدهد. بعضیوقتها طوری عاشقِ یک سریال میشویم که اشتباهاتش همچون خیانتهایی میمانند که اگرچه دردآور است، اما نمیتوانیم دورانِ خوشی که با هم داشتیم را فراموش کنیم و برای بخشیدنش تلاش نکنیم. اما این را هم میدانیم که این عشق به اندازه روز اول ناب و پاکیزه نخواهد شد (اصلا هم منظورمِ «بازی تاج و تخت» نیست!). بعضیوقتها آنقدر شیفتهی «همهچیزتمام»بودن یک سریال میشوی که تبدیل به استانداردی میشود که کارِ سایر با آن سنجیده میشود (میدانم همگی از ارجاعاتم به «برکینگ بد» خسته شدهاید، ولی چه کار کنم!). اما هنوز یک مرحله دیگر از دوست داشتن هم باقی مانده است: هر از گاهی سروکلهی سریالی پیدا میشود که انگار برای خودِ من ساخته شده است. سریالی که در یک چشم به هم زدن با چنان سرعتی از ردهبندی بهترینهایم صعود میکند و جایی در بین دلخواهترینهایم پیدا میکند که میدانم هیچوقت قرار نیست جایش را از دست بدهد. اینها سریالهایی هستند که حاوی همانِ عشقِ عذابآوری هستند که بین انسانها رایج است. وقتی که شخص دیگری را بهطرز دیوانهواری دوست دارید، ولی نمیتوانید آن را به زبان بیاورید. زمانیکه اگرچه بدنتان از بیرون ساکن و ایستاده به نظر میرسد، اما از درون قلبتان همچون یک راکتورِ هستهای در حال منفجر شدن است. عشقی که به همان اندازه که لذتبخش است، به همان اندازه هم با دو دست گلویت را میچسبد و آن را فشار میدهد. دوست دارید کسی مثل خودتان را که به همان اندازه عاشق شده است را پیدا کنید و تمام وجود درد و دل کنی. دوست داری یک نفر را پیدا کنی که فکرهایت را روی هوا بزند. جملاتت را بهتر از خودت کامل کند و مدام بگوید که «میدونی چی میگی» و «آره، دقیقا». اینها سریالهایی هستند که با عبور از تمام لایههای وجودیمان، به عمیقترین و دستنیافتنیترین لایه میرسند و قلبِ خونین و تپندهمان را کف دستشان میگیرند. این اتفاق اصلا لذتبخش نیست. آنها برای موفقیت در این کار، اول باید از مشتِ آهنینی بهره ببرند که توانایی درهمشکستنِ قفسهی سینهمان را داشته باشد و بعد از اینکه آن را شکافتند و قلبمان را در مشت گرفتند، آن را میفشارند.
اینها به همان سریالهایی تبدیل میشوند که تمام فکر و ذکرمان را به زنجیر میکشند. تبدیل به دیکتاتورهایی میشوند که پرچمهایشان را از تالارهای مغزمان آویزان میکنند، سخنرانیهای پروپاگاندایی برگزار میکنند و به مغز دستور میدهند که نباید به چیزی به جز آنها فکر کنیم. بعضیوقتها این جنونِ عاشقانه روی رفتارِ بیرونیمان هم تاثیر میگذارد. کسانی که از رابطه من و «باقیماندگان» (The Leftovers) خبر دارند حتما خاطراتِ کلافهکنندهای از خفه خون نگرفتنم دربارهی این سریال دارند. اگرچه هنوز فرصت نداشتهام تا شیفتگیام به «ترور» (The Terror) را به اندازه «باقیماندگان» در بوق و کرنا کنم، ولی آن هم هست. جدیدترین سریالی که چنین آتشی به جانم انداخته است، سریال علمی-تخیلی «گستره» است. بهطوری که میتوانم همان ابرازِ احساساتِ افسارگسیخته و پُرجنب و جوشم در نقد «ترور» را یکراست اینجا کپی کنم. همانطور که آنجا گفتم، با کشمکش عجیبی مواجه شدهام؛ از یک طرف میخواهم برایتان تعریف کنم که چرا «گستره» حکمِ بازی تاج و تختِ ژانر علمی-تخیلی را دارد، ولی از طرف دیگر میخواهم مثل دیوانهها یک وانت بخرم، یک بلندگو گوشخراش روی سقفش نصب کنم و بعد در کوچه و خیابان راه بیافتم و از ته حلق فریاد بزنم که «خونهدار و بچهدار برید گستره رو ببینین»! این از آن عشق و عاشقیهایی است که آدم را به شعر و شاعری میاندازد. به همین دلیل با قرض گرفتنِ یکی از شعرهای معروفِ آگدن نش باید بگویم «گستره» (The Expanse) را بیشتر از اینکه پرنده گربهخوان از گربه متنفر است دوست دارم. بیشتر از مجرمی که از سرنخ متنفر است دوست دارم. بیشتر از توانایی شنا کردنِ یک اُردک دوست دارم. بیشتر از دندان درد دوست دارم. بیشتر از ملوانِ کشتیشکستهای که از دریا متنفر است دوست دارم. بیشتر از ژانگولربازی که از هُل داده شدن متنفر است دوست دارم. بیشتر از میزبانی که از مهمانانِ سرزده بیزار است دوست دارم. بیشتر از نیش یک زنبور. بیشتر از نیازِ یک گدا به عصا. بیشتر از عوضیهای مترو. من «گستره» را اینقدر دوست دارم.
شاید بزرگترین دلیلِ پیوستنِ «گستره» به «باقیماندگان»ها و «ترور»هایم و بزرگترین نقطهی مشترکشان این است که هر سه اگرچه سریالهای ژانر هستند، اما آن را با پرستیژ و خلاقیت و فرمولشکنی یک محصولِ غیرژانر ترکیب کردهاند. به عبارت دیگر از یک طرف «اونجرز» را بهعنوان یک سینمای ژانر داریم و از طرف دیگر «مد مکس: جادهی خشم» را هم بهعنوان سینمای ژانر داریم. در هر دو تا دلتان بخواهد بزنبزن و آتش و انفجار وجود دارد. اما یکی با پشت سر گذاشتنِ سختگیریهای آکادمی در زمینه بلاکباسترهای اکشن، سر از نامزدهای اسکار در میآورد و دیگری خب، به محض بالا رفتنِ تیتراژ فراموش میشود. به نظرم جذابیتِ خالصی در آثاری که در عین بهره بردن از تمام ویژگیهای ژانر، از آنها به منظور چارچوبی برای حرفهای عمیقتر استفاده میکند وجود دارد. و به این ترتیب تبدیل به مثالِ بارزی از قدرت و قابلیتهای ژانرشان تبدیل میشوند. زمانیکه خصوصیاتِ هیجانانگیز و قلقلکدهندهی ژانر با محتوای تاملبرانگیزشان به چنان درهمتنیدگی ایدهآلی میرسند که در چندینِ سطحِ مختلف درگیرمان میکنند. وقتی هم اژدها و زامبیهای یخی و جنگهای قرون وسطایی خونین داریم و هم اژدهایی که دخترِ یک چوپان را خاکستر کرده است، هم زامبیهای یخی که دلیلی خوبی برای آوردنِ پایانِ دنیا به دنیایی غرق شده در فساد و خشونت دارند و هم جنگهای قرون وسطایی که به صدها انسان به خاطر جنگی بیدلیل روی هم تلنبار میشوند. همانقدر که «باقیماندگان» حکم یک سریالِ رازآلودِ «لاست»گونه را دارد که همزمان دکترای بررسی غم و اندوه دارد و همانقدر که «ترور» به یک سریالِ ترسناکِ هیولایی درجه یک که همزمان به فلسفهی مرگ میپردازد است و همانقدر که «کاراگاه حقیقی» در عین داشتنِ تمام خصوصیاتِ ژانر کاراگاهی، فلسفه نهیلیسم و بدبینی را در ۸ اپیزود خلاصه میکند، «گستره» هم یک علمی-تخیلی آشنا با تمام جنگهای بینسیارهای و دنیاهای فرازمینی، آیندههای دستوپیایی و کاراگاهان بلید رانری و جلوههای ویژوالِ خیرهکننده و موبایلهای هولوگرامی است که نهتنها نحوه استفاده از تمام این کلیشههای ظاهری را مثل کف دستش میشناسد، بلکه از آنها به منظورِ روایت داستانهایی عمیقتر استفاده میکند. به عبارت بهتر این روزها همانقدر که «بازی تاج و تخت» به غایتِ فانتزی مُدرن در تلویزیون و سینما تبدیل شده است و همانقدر که «ترور» با درس گرفتن از کلاسیکهایی همچون «بیگانه» (Alien) و «موجود» (The Thing)، به مثالِ بارزِ ژانر وحشت/بقا تبدیل شده، «گستره» هم تاج پادشاهی ژانر علمی-تخیلی را روی سر دارد.
فقط حیف که «گستره» از لحاظ بیننده بیش از اینکه به «بازی تاج و تخت» رفته باشد، به «ترور» رفته است. اما خب، طرفدارانش آنقدر آن را بهطرز جانسوزی دوست دارند که وقتی سایفای بعد از سه فصل کنسلش کرد، غوغایی که در اینترنت راه انداختند و البته علاقهمندی شخصی جف بزور، مدیرعامل آمازون به این سریال باعث شد تا این شرکت آن را بخرد و دستورِ ساختِ فصلهای بعدیاش را برای پخش از پلتفرم استریمینگِ خودش بدهد. اما چیزی که اهمیتِ «گستره» را بیشتر میکند این است که خیلی وقت است که تلویزیون چیزی شبیه به آن را ندیده است. اگرچه تمام ژانرهای دیگر یک نمایندهی بزرگ در تلویزیون دارند، اما علمی-تخیلی، مخصوصا بعد از به اتمام رسیدنِ «بتلاستار گلکتیکا» (Battlestar Galactica) در سال ۲۰۰۹، هیچوقت موفق نشده تا جای خالی به جا مانده از آن سریال را پُر کند. اکثرِ علمی-تخیلیهای بزرگی که تلویزیون دارد یا مثل «ریک و مورتی»، انیمیشن هستند یا مثل «وستورلد» و «آینه سیاه» در آینده نزدیکی جریان دارند. وضعیت وقتی وخیمتر میشود که شرایط این ژانر در سینما هم تعریفی ندارد. تنها گزینههای علمی-تخیلی پُرخرج سینما به فیلمهای مارول و «جنگ ستارگان» خلاصه شده است که هر دو بیش از اینکه واقعا علمی-تخیلی باشند، به جنبهی کامیکبوکی و فانتزی این ژانر میپردازند. به همین دلیل علمی-تخیلیهایی که حول و حوشِ روابط بینسیارهای و نبردِ فضاپیماها اما همزمان از عمقِ علمی-تخیلیهای مستقلی مثل «نابودی» (Annihilation) بهره میبرند، به نایابترین نیازِ خورههای این ژانر تبدیل شده است. کمبودِ آنها اما بیش از اینکه به خاطر عدم تمایلِ شبکهها به ساختنشان باشد، به خاطرِ این است که ساختنِ یک سریالِ علمی-تخیلی، سختترین و گرانترین پروژههای تلویزیونی هستند. ژانرِ علمی-تخیلی با جذابیتِ ظاهریشان شناخته میشوند. از سیستمهای حملونقلِ شهری آیندهنگرانهشان تا فضای داخلی فضاپیماها و شهرهای فرازمینی و لباسها و سلاحها و کامپیوترها. اگرچه این مشکلی است که سریالهای فانتزی با آنها درگیر هستند، ولی حداقل آنها میتوانند از مزیتِ ویژگی تاریخی داستانشان به منظور استفاده از لوکیشنها و مناطقِ طبیعی و از پیش حاضر و آماده استفاده کنند.
چالش بعدی یک سریالِ علمی-تخیلی این است که باید تمام قوانین و گوشه و کنارِ دنیایش را توضیح بدهد. مخصوصا وقتی با سریالی مثل «گستره» طرفیم که از نحوهی دسترسی مردم در فضا به هوا، غذا و آب تا سازوکارِ اقتصاد و نوعِ دولت، اهمیتِ فراوانی در قصه دارند. از فرهنگ و لهجه و تاریخ و رسومِ مردمان مختلف تا جنبهی علمی سریال که «گستره» حسابِ ویژهای روی آن باز کرده است. این نوع مکانیسمهای یک دنیای خیالی میتواند در کتاب توضیح داده شوند، اما ترجمه کردن آنها از متن به یک مدیومِ تصویری باید بهگونهای صورت بگیرد که هم جزییاتی که این داستان را جذاب کرده نادیده گرفته نشود و هم سریالِ درگیرِ دنیاسازیها و اکسپوزیشنهای حوصلهسربر نشود. هم باید پیچیدگی دنیایش را حفظ کند و هم باید با حل کردنِ باظرافتِ مکانیسمهای دنیایش در داستان اصلی، از سرعت پیشرفتِ داستان نکاهد. حتی «بازی تاج و تخت» که از آن بهعنوان مثال فوقالعادهای از اقتباسِ یکی از متراکمترین و نِردپسندانهترین مجموعه رُمانهای تاریخ برای عموم مردم یاد میکنند هم همیشه در این کار موفق نبوده است و به هوای سروکله نزدن با این چالش، از جزییاتِ منبعِ اقتباس کاسته است و قوانینش را زیر پا گذاشته است. کافی است به سرنوشتِ «کربن تغییریافته» (Altered Carbon) نگاه کنید تا ببینید بعضیوقتها بهره بردن از حمایتِ غولی همچون نتفلیکس که بودجهی تقریبا نامحدودی را در اختیارِ سازندگانشان گذاشته و بهره بردن از یکی از تحسینشدهترین کتابهای علمی-تخیلی دهه اخیر، تضمینکنندهی موفقیتشان نیست. پس اینکه «گستره» از این چالشها سربلند بیرون آمده است، آن هم توسط شبکهای مثل سایفای که کارنامهی اخیرش با شکستها و کنسلیها و ایدههای هدر رفته پُر شده است واقعا شگفتانگیز است. با اینکه تعریف کردن از «گستره» بهعنوان بازی تاج و تختِ ژانر علمی-تخیلی دیگر به کلیشه تبدیل شده است، ولی واقعا هیچ راه بهتری برای توضیح دادن این سریال وجود ندارد. «گستره» موبهمو تداعیکنندهی ساختارِ داستانگویی پرچمدارِ اچبیاُ است. تا جایی که بعضیوقتها چنین شباهتی ترسناک میشود.
همانطور که جرج آر.آر. مارتین با «نغمه یخ و آتش» قصد داشته بود تا از فانتزی تالکین فاصله بگیرد، دنیای واقعگرایانهتر و تیره و تاریکتری را به تصویر بکشد که بهجای تبدیل شدن به یک ماجراجویی افسانهای، حکم یک درام اجتماعی و سیاسی در بطنِ جامعهها و شهرها را دارد، «گستره» همچنین کاری را در چارچوب ژانر علمی-تخیلی انجام میدهد. همانطور که «بازی تاج و تخت» نقشِ جادو را در مقایسه با فانتزیهای همردیفش آنقدر محدود و ناشناخته نگه داشته که سریال همانقدر که به یک فانتزی پهلو میزند، همانقدر هم یک سریالِ تاریخی قرون وسطایی حساب میشود، «گستره» هم با دوری از اختراعاتِ تکنولوژیکِ عجیب و غریب، در به تصویر کشیدنِ علم، بیشتر به «نخستین انسان» (First Man)، ساختهی دیمین شزل رفته است تا مثلا چیزی شبیه به «بینستارهای» (Interstellar). همانطور که کشمکشِ اصلی «بازی تاج و تخت» حول و حوشِ درگیریهای سیاسی خاندانها و قدرتها و قبیلههای وستروس و گذشتهی پیچیدهای که با هم دارند میچرخد، چنین چیزی درباره رابطهی پُرالتهابِ زمین، مریخ و کمربند سیارکها هم صدق میکند. حتی نسخهی دیگری از شورشیهای «برادران بدون پرچم» به رهبری بریک دانداریون هم در قالب «ائطلافِ سیارههای خارجی» در «گستره» وجود دارد. همانطور که در «بازی تاج و تخت»، وایتواکرها تبدیل به تهدیدِ وحشتناکی میشوند که در ابتدا کسی باورشان نمیکند و بعدا همه باید دلخوریها و جنگهای شخصیشان را کنار بگذارند و برای فهمیدن و مبارزه کردنِ علیه آنها به هم بپیوندند، در «گستره» هم کمکم سروکلهی ارگانیسم بیگانهای به اسم «پروتومولکول» پیدا میشود که سرنوشتِ دنیا که چه عرض کنم، منظومه شمسی را تهدید میکند. همانطور که «بازی تاج و تخت» با حذف کردنِ آنتاگونیستهای واضح مثل اُرگها، تمرکز را روی درگیری شخصیتها میگذارد، بزرگترین خطر در «گستره» هم بیش از اینکه بیگانگان بیریخت باشند، انسانهایی هستند که مشکلاتشان را با خود به فضا بُردهاند. حتی هر دو قبل از هر چیز دیگری، داستانهای کاراگاهیای هستند که درونِ پوستهی فانتزی و علمی-تخیلی مخفی شدهاند. همانطور که فصل اولِ «بازی تاج و تخت» به تلاشِ ند استارکِ در قالب یک کاراگاه قرون وسطایی برای حلِ معمای مرگ جان اَرن، دست پادشاه سابق و سر در آوردن از فسادِ لنیسترها اختصاص دارد، یکی از خطهای داستانی اصلی فصل اولِ «گستره» هم حول و حوشِ کاراگاهی سایبرپانکی میچرخد که میخواهد معمای ناپدید شدنِ دخترِ یک دانشمندِ ثروتمند و قدرتمند را حل کند.
حتی استیون استریت، بازیگرِ قهرمان اصلی «گستره» خیلی شبیه به کیت هرینگتون (جان اسنو) است. در نتیجه همانطور که جان اسنو تقریبا تنها کسی در وستروس است که تهدیدِ وایتواکرها را جدی گرفته است و سعی میکند تا برای سر در آوردن از آنها به دل سرزمینهای یخزده آنسوی دیوار بزند و کسی او را به خاطر جایگاهش بهعنوان یک نگهبان شب جدی نمیگیرد، کاراکترِ استیون استریت و همراهانش هم تنها گروهی هستند که درباره «پروتومولکول» تحقیق میکنند و سعی میکنند برای مبارزه با آن سایر را متحد کنند. حتی همانطور که جرج آر.آر. مارتین، اژدهایان دنریس را بهعنوان نسخهی فانتزی سلاحهای هستهای دنیایش در نظر گرفته بود و آنها نقش پُررنگی در توازن قدرت و به میان کشیدنِ سوالاتِ اخلاقی ایفا میکنند (آیا دنریش باید از اژدهایانش برای زورگویی استفاده کند؟ اگر آنها به دست آدم اشتباهی بیافتند چه؟)، در «گستره» هم نمونهی این اژدهایان را در قالب خب، بمبهای اتم و سوءاستفاده از پروتومولکول بهعنوان سلاحِ بیولوژیکی داریم که همهی جبههها برای به دست آوردن یکی از آنها جوش میزنند. «گستره» شاید بهطرز «عروسی خونین»واری فرمولشکن نباشد، ولی همزمان داستان طوری جلو میرود که هیچوقت احساس نمیکنی که کاراکترها از حفاظتِ شخصی نویسندگان بهره میبرند و در مقابل مرگ ضدضربه هستند. البته که تمام اینها به این معنی است که «گستره» همچون «بازی تاج و تخت» هیچ شخصیتِ کاملا سفید و کاملا سیاهی ندارد. به قول یکی از کاراکترها، مشکل سیاست همین است. اغلب اوقات دشمنانت، همپیمانانت هستند و برعکس. «گستره» این جمله را برداشته و کلِ ساختمان داستانگوییاش را براساس آن ساخته است. این سریال برخی از انعطافپذیرترین شخصیتپردازیهای تلویزیون را دارد. حتی شرورترین و «تایوین لنیستر»وارترین شخصیتهای سریال هم تکبعدی نیستند و همیشه طرز فکرشان طوری مورد بررسی قرار میگیرد که شاید با آنها موافق نباشید، ولی رفتارشان را درک میکنید. و البته فکر کنم لازم به گفتن نباشد که همانقدر که «بازی تاج و تخت» بیش از جنگِ فیزیکی، درباره سیاسیبازیها و مذاکرهها و لابیگریها و از پشت خنجر زدنها و «لیتل فینگر»بازیها است، «گستره» هم سوختِ درامش را از کشمکشهای کلامی تأمین میکند.
شاید این حرفها اینطور به نظر برسد که «گستره» چیزی بیش از نسخهی دستدومی از «بازی تاج و تخت» نیست و چیز جدیدی برای ارائه برای دنبالکنندگانِ تحولات وستروس ندارد، اما اینطور نیست. شاید ساختار داستانگویی و برخی از المانهای «گستره» یادآورِ «بازی تاج و تخت» باشند، اما هر دو به همان اندازه موجود منحصربهفرد خودشان هستند. درواقع اگر «گستره» در برخی زمینهها بهتر از «بازی تاج و تخت» نباشد، بدتر نیست. برای شروع مثلا خبری از خط داستانی ضعیفی مثل خط داستانی دورن در «گستره» نیست. یا مثلا با اینکه به مرور زمان بعضی کاراکترها مثل تیریون لنیستر جایگاه خودشان را بهعنوان یک شخصیت اصلی با بحرانهای درونی شخصی خودش، به یک شخصیتِ فرعی میدهد و به یک مشاور نزول میکند، ولی «گستره» همیشه از جایگاه شخصیتهایش آگاه هست و هیچکدام کمتر از چیزی که لیاقت دارد مورد توجه قرار نمیگیرد. در «گستره» هم مثل «بازی تاج و تخت»، مکانیسمِ رفتوآمد کاراکترها در سراسرِ منظومه شمسی از اهمیت فراوانی برخوردار است؛ فضاپیماهای آنها بهطرز «میلینیوم فالکون»واری نمیتوانند در یک چشم به هم زدن در کهکشان جابهجا شوند؛ در عوض نهتنها سفر با سرعت بالا در فضا، زمان میبُرد، بلکه فشاری که به مسافران وارد میکند دستکمی از یک جلسه شکنجه ندارد. این موضوع درباره هر چیزی که زندگی کردن در فضا را میتواند به یک کابوس تبدیل کند صدق میکند. «بازی تاج و تخت» در حالی با فصل هفتمش تمام این مکانیسمها که سریال را در ابتدا جذاب کرده بود نادیده گرفته بود که «گستره» بیوقفه به آنها پایبند میماند و داستانش را حول و حوش آن مینویسد و برخی از نفسگیرترین لحظاتش را براساس آنها طراحی میکند. همچنین اگرچه مقایسه کردنِ «گستره» با سه فصل و «بازی تاج و تخت» با هفت فصل کمی ناعادلانه به نظر میرسد، ولی «بازی تاج و تخت» در حالی در فصل هفتم، مهمترین عنصرِ معرفش که درگیریهای سیاسیاش بود را از دست میدهد که «گستره» حداقل تا پایانِ فصل سوم به آن پایبند میماند؛ عدهای دلیل میآوردند که با پیدا شدن سروکلهی وایتواکرها، طبیعی است که سیاست نادیده گرفته شود؛ نهتنها این استدلال مثل این است که بگوییم در شرفِ وقوع یک جنگ هستهای در دنیای واقعی باید هم درگیریهای سیاسی نادیده گرفته شود، بلکه اتفاقا در زمان بحران است که سیاست در نفسگیرترین حالتش قرار میگیرد؛ بنابراین نهتنها وقتی تهدیدِ پروتومولکولها که حکم وایتواکرهای «بازی تاج و تخت» را دارند جدی میشود سیاست دستکم گرفته نمیشود و سریال هویتش را زیر پا نمیگذارد، بلکه اتفاقا وارد مضطربکنندهترین فازش نیز میشود.
«بازی تاج و تخت» کارش را از جایی شروع کرد که بودجهی کافی برای اجرای سکانسهای اکشنش را نداشت و در نتیجه مجبور بود تا بیشتر حول و حوش سکانسهای دیالوگمحورِ رُمانهای مارتین بچرخد. اما محبوبیتِ سریال به مرور زمان دست سازندگان را برای خلقِ چیزهای فکاندازی مثل «نبرد حرامزادهها» و «انفجار سپت جامعِ بیلور» باز گذاشت. ولی اتفاقی که افتاد این بود که به تدریج تمرکز سازندگان از روی داستان، به سکانسهای بلاکباستری تغییر کرد. با اینکه نمیتوانم به «نبرد هاردهوم» نه بگویم، ولی واقعیت این است که بودجه بیشترِ فصلهای اخیر «بازی تاج و تخت» همانقدر که به نفعش بوده، همانقدر هم به ضررش تمام شده. با اینکه «گستره» حتی با وجود بودجهای که پایینتر از «بازی تاج و تخت» است، به جلوههای ویژوال و طراحی پروداکشنی در حد آن سریال دست پیدا کرده و هیچوقت بودجهی غیراچبیاُییاش توی ذوق نمیزند، ولی همین بودجه پایین باعث شده تا هیچوقت داستان را به «اسپکتکل»های بلاکباستری نفروشد. به همین دلیل وقتی میگویم «گستره» حکم بازی تاج و تختِ ژانر علمی-تخیلی را دارد، بیشتر منظورم فصلهای اول تا چهارمِ آن سریال است. درنهایت درحالیکه شتابزدگی «بازی تاج و تخت» باعث شد تا با حذف کردنِ شخصیتهای فرعی (بلک فیش) یا کاهشِ اهمیت آنها (یویورن گریجوری)، سریال گستردگی ابتداییاش را از دست بدهد و حالتِ سرراستتری به خود بگیرد، یکی از عادتهای خوب «گستره» که آن را به اقتباسِ وفاداری تبدیل میکند این است که به شخصیتهای اصلیاش وابسته نیست. در عوض هر از گاهی به نقطهی دیگری از منظومه شمسی کات میزند و کاراکترهای موقتی جدیدی را برای بررسی کردن بحرانِ اصلی قصه از زاویه دیدشان معرفی میکند. اگرچه «بازی تاج و تخت» هر از گاهی یکی از اینجور سکانسها دارد (برخوردِ آریا در آغاز فصل هفتم به دار و دسته سربازان لنیستری را به یاد بیاورید)، اما معمولا شتابزدگی سازندگان بهش اجازه نمیدهد تا نقطه نظرهای دیگری به جز کاراکترهای اصلی را برای ترسیم دنیایی بزرگتر بررسی کند.
این حرفها الزاما تلاشی برای انتقاد کردن از «بازی تاج و تخت» نیست؛ بعضی از آنها ایرادات قابلچشمپوشی و قابلدرکی هستند. فقط میخواهم بگویم «گستره» فقط تداعیکنندهی «بازی تاج و تخت» نیست، که حتی با آن رقابت میکند. داستانِ «گستره» صدها سال آینده، در زمانی اتفاق میافتد که انسانها در منظومه شمسی کلونیسازی کردهاند. زمین با ازدیاد جمعیتِ دستوپنجه نرم میکنند و از لحاظ زیست محیطی در وضعیتِ خوبی قرار ندارد. سطح آب دریاها آنقدر بالا آمده است که به دورِ شهری مثل نیویورک سد کشیدهاند. زمین توسط سازمان ملل متحد مدیریت میشود. از سوی دیگر مریخ هم یک قدرت مستقل با تکنولوژی و ارتشِ پیشرفته خودش است و هدفش تبدیل کردنِ سیارهی سرخ به جایی برای زندگی کردنِ انسانهاست. اما درحالیکه زمین و مریخ حکم بازیگرانِ سیاسی اصلی منظومه شمسی را دارند، «کمربند سیارکها» که جایی بینِ مدارِ مریخ و مشتری قرار دارد، حکم یک منطقه استراتژیک در درگیریهای زمین و مریخ دارد. به عبارت دیگر اگر زمین و مریخ را ایالات متحده و شوروی در دوران جنگ سرد در نظر بگیریم، «کمربند سیارکها»، حکم کوبا را دارد. میلیونها انسان در کلونیهای روی سیارکهایی مثل اِروس، سریس و غیره زندگی میکنند و کارشان معدنکاری کمربند برای استخراجِ منابع است. کمربند سیارکها از این نظر حکم یک کشورِ خاورمیانهای یا آفریقایی ثروتمند از لحاظ منابع طبیعی اما پُرهرج و مرج و فقیر از لحاظ سیستم حکومتی و معشیتی را دارد که قدرتِ کافی برای دفاع از خودش دربرابر استعمارگرانِ زمینی و مریخی ندارد؛ کمربند با اینکه حکومتِ مستقلِ مشخصی ندارد، اما گروهی آنارشیستی به اسم «ائتلافِ سیارههای خارجی» معروف به «اُ.پی.اِی» بهطور مخفیانه در کمربند وجود دارد که برای استقلال و حقوقِ کمربندنشینها فعالیت میکند. اما تنها مکانهای انساننشینِ منظومه شمسی به اینها خلاصه نشده است. در آنسوی مریخ، روی سطحِ قمرهای مشتری مثل «گانیمد» و «اروپا»، گلخانههایی احداث شده است که در آنها غذا کشت میشود. روی «تایتان»، یکی از قمرهای زحل، پایگاههای گنبدشکلِ قرار دارد و روی قمرهای اورانوس و نپتون هم آزمایشگاههای محرمانه ساخته شده است؛ این آخرها حکمِ دورترین پایگاههای بشریت در منظومه شمسی را دارند.
هر سهتای زمین، مریخ و کمربند، تاریخ و فرهنگِ منحصربهفرد خودشان را دارند. اگرچه بهطور واضح از اتفاقات گذشته زمین در این دنیا خبر نداریم، اما میدانیم بعد از اینکه زمین، بحرانِ زیستمحیطی وحشتناکی که شامل آب شدن یخچالهای قطبی و بالا آمدن سطح آب و آوارگیهای گسترده و هرجومرج میشود را تجربه میکند، تمام دولتها مجبور میشوند زیر یک پرچم که سازمان ملل است، به هم بپیوندند تا جلوی مرگِ سیارهشان و انقراضِ خودشان را بگیرند. با اینکه هنوز مناطقی در دنیا هستند که علیه این تغییر شورش میکنند، ولی اکثرِ مناطقِ سیاره تحتِ کنترلِ سازمان ملل هستند. البته که تک حکومتی شدنِ سیاره زیر نظر سازمان ملل به این معنا نیست که دیگر خبری از جنگ و جدلهای گذشته بین کشورها نیست. سازمان ملل نه یک نفر و نه یک شرکت، که از هزاران حزب تشکیل شده است که همه برای به دست آوردنِ تکهی خودشان از قدرت، به جان هم میافتند و علیه دیگران دسیسه میکنند. شخصیتِ اصلی «گستره» در زمین، یک دیپلماتِ زنِ هندی/آمریکایی به اسم کریسجن آواسارالا (شهره آغداشلو) است که یکجورهایی حکم ند استارکِ دنیای «گستره» را دارد. او یکی از تنها کسانی است که در عمقِ فساد و سودجویی شخصی کارکنانِ سازمان ملل، در جستجوی صلح است. همانطور که ند استارک با ترور کردنِ دنریس تارگرین مخالف بود، آواسارالا هم با کسانی که قصد دامن زدن به آتشِ درگیری زمین و مریخ هستند مخالفت میکند. بنابراین با اینکه زمین همچنان مهرهی قدرتمندی است، ولی یک امپراتوری رو به زوال است. زمین شاید در داخلِ سازمان ملل شبیه یک دنیای آیندهنگرانهی زیبا به نظر برسد، ولی کافی است قدم به خیابانهای شهرهایش بگذارید تا با یک دنیای دستوپیایی روبهرو شوید؛ دنیایی که در حال غلت زدن در فاضلاب خودش است، حدود نیمی از جمعیتِ سیاره بهدلیل ماشینی شدن نیروی کار، بیکار هستند و زندگیشان را با برنامهای دولتی به اسم «نیازهای ضروری» میگذرانند؛ «نیازهای ضروری»، غذا و سرپناهشان را تأمین میکند، اما پولی برایشان در نظر نمیگیرد. بنابراین زندگیشان به زندگی حوصلهسربر و یکنواختی در زاغههای کثیفشان منجر شده که تنها هدفشان سیر کردنِ شکمشان با کمکِ ناچیزِ دولت تا فردا است و روز از نو و روزی از نو. بنابراین زمین همچون مکان راکد و به بنبسترسیدهای به نظر میرسد که میخواهد از داخل منفجر شود. بااینحال، زمین تنها نقطه در منظومه شمسی است که میتوان با خیالِ راحت زیر آسمانِ آبیاش ایستاد، یک نفس عمیق کشید و ریههایت را از اکسیژنِ خالص پُر کنی. این موضوع آنقدر برای خارجیها مهم است که از اکسیژن و جاذبه زمین همچون بزرگترین رویاهایشان یاد میکنند. بالاخره زمین حکمِ زادگاه بشریت را دارد و به این راحتیها تسلیم بشو نیست.
از سوی دیگر سالها قبل از آغاز داستان، برخی از بهترین مهندسان و دانشمندانِ زمین بهعنوان اولین ساکنان مریخ روی این سیاره ساکن میشوند. آنها شهرهایی در زیر زمین و داخل گنبد میسازند و بهترین فضاپیماها را اختراع میکنند و به سطحِ علمی بالاتری دست پیدا میکنند. خیلی زود آنها به این نتیجه میرسند که چرا باید از زمین دستور بگیرند. پس ساکنانِ مریخ تصمیم میگیرند تا مستقل شوند؛ جداییطلبی مریخیها میخواست به آغازِ جنگی بین آنها و زمین منجر شود که بهدلیل اختراعِ شخصی به اسم سلیمان اپستین، اتفاق نمیافتد؛ قضیه از این قرار است که سلیمان اپستین، یک تکنولوژی راکت به اسم «اپستین درایو» اختراع میکند؛ اپستین درایو، فضاپیماها را قادر میسازد تا با اختلاف، سریعتر و دورتر از گذشته سفر کنند. فضاپیمای سلیمان در جریانِ امتحانش آنقدر بهطرز فزایندهای سرعت میگیرد که او را میکُشد و ۱۳۰ سال بعد از مرگش، هنوز میتوان فضاپیمایش را دید که کماکان در حال گم شدن در اعماقِ فضا است. یکی از شخصیتها، آن را «بهترین و طولانیترین مراسم ترحیمِ تاریخ بشریت» توصیف میکند. خلاصه اینکه مریخ، طراحی راکتِ اپسین را به دست میآورد و با استفاده از آن با زمین معامله میکند: مریخ در عوض به اشتراک گذاشتنِ اپسین درایو با زمین، استقلالشان را به دست میآورند. میگویند زمین با این معامله، تصمیم عاقلانهای گرفته است. آنها شاید مریخ را از دست میدهند، ولی در عوض با استفاده از سرعتی که اپسین درایو در اختیارِ فضاپیماهایشان میگذارد، میتوانند به بخشهای بیشتری از منظومه شمسی دست پیدا کنند. حالا مریخ به ابرقدرتی با دولت و ارتشِ خودش تبدیل شده که توانایی رقابت و تهدید کردنِ زمین را دارد. اگر زمین، کُند و راکد و شلخته و پُرجمعیت باشد، مریخ، سیارهی راسخ و باانگیزه و باطراوت و بااشتیاقی است که تمام تمرکزش را روی یک هدف متمرکز کرده است: متحول کردنِ یک صخرهی بیابانی معلق در فضا، به یک بهشتِ سرسبز و زندهی قابلسکونت. ساکنانِ مریخ اگرچه از بکگراندها و فرهنگهای مختلف تشکیل شدهاند، ولی این هدف همهی آنها را برای کار کردن متحد کرده است. اما قدرتِ تکنولوژیک و نظامی مریخ، آنها را به رقیبِ خطرناکی برای زمین تبدیل کرده و هر لحظه ممکن است بین آنها جنگ سر بگیرد و به فاجعهای روی هر دو سیاره منتهی شود. اما اگر زمینیها حکم قدمگاه پادشاه و مریخیها حکم ترکیبی از ویزگیهای دورنیها و تارگرینها را داشته باشند، کسانی که در کمربند سیارکها به دنیا میآیند و به کمربندنشین معروف هستند، حکم وحشیهای آنسوی دیوار را دارند.
در دنیای «گستره»، زندگی خارج از جو زمین بهطرز کابوسواری طاقتفرسا است و کمربندنشینها سختترین نوعش را تجربه میکنند؛ هوای بازیافتشدهای که تنفس میکنند قبلا از میلیونها ریه گذشته است و با اینکه آب نوشیدنیشان آنقدر پاک است که میتوان از آن در آزمایشگاه استفاده کرد، ولی قبلا ادرار و کثافت و اشک و خون بوده است و باز هم خواهد شد. از آنجایی که کمربندنشینها در جاذبه پایین رشد میکنند، بدنشان لاغر و نحیف و کشیده با استخوانهای ضعیف است؛ برخی از آنها حتی نمیتوانند روی زمین زنده بمانند. از همین رو کمربندنشینها تنها مردمانی هستند که فرهنگشان پیرامونِ خصوصیاتِ فضا شکل گرفته و مورد ضرباتِ چکشش قرار گرفته است. آنها زبان و حرکاتِ اشارهی منحصربهفرد خودشان را برای برقراری ارتباط از پشتِ لباسِ فضاپیمایی دارند. آنها خالکوبیهایی دارند که نشاندهندهی تاریخ و هویتشان است؛ ظاهرا لباسهای فضاپیمایی قدیمی، گلوی استفادهکنندگانشان را میسوزاندند و زخم میکردند. بنابراین آنها گلویشان را برای مخفی کردنِ زخمهایشان، خالکوبی میکردند. حالا کمربندنشینهای نسوخته هم گلوهایشان را بهعنوان نشانهای از هویتِ فرهنگی و زندگی دشوارشان، خالکوبی میکنند. کمربندنشینها سختکوشترین مردمانِ منظومه شمسی هستند. آنها کسانی هستند که در جستجوی منابع و اکتشاف به قلبِ تاریکی فضا سفر کردهاند. اما کمربند توسط مریخ و زمین کنترل میشود. دولتها و شرکتهای خارجی، ایستگاهها و معادنِ کمربند را در اختیار دارند و از همین رو به کمربندنشینها بهعنوان کارگرانشان نگاه میکنند، مالیاتها و تعرفههای گمرکی سنگین ازشان میگیرند و قوانین ناعادلانهشان را بهشان تحمیل میکنند. برخی از زمینیها و مریخیها نگاه نژادپرستانهای به کمربندنشینها دارند و آنها را به خاطر ظاهرِ متفاوتشان، آدم حساب نمیکنند. به خاطر همین شرایط افتضاح است که «ائتلاف سیارههای خارجی» با نیروهای زمینی و مریخی برای استقلال و گرفتن حقوقِ کمربندنشینها مبارزه میکنند؛ اُ.پی.اِی ترکیبی از جنبش مدنی، کشوری جداییطلب و یک شبکهی تروریستی است. اعضای این گروه اگرچه برای آزادی کمربندنشینان میجنگند، ولی همانقدر هم خود میتوانند به گروه تندروی جنایتکاری هم تبدیل شوند. رهبرِ اُ.پی.اِی، شخصی به اسم فِرد جانسون است که اگرچه قبلا یکی از فرماندهانِ نظامی سازمان ملل بوده است، ولی حالا قصد دارد تا تمام حزبهای پراکنده اٌ.پی.اِی را متحد کند و این گروه را بهعنوان دولتِ کمربندنشینها، رسمی کند. فِرد جانسون در آن واحد فرمانده یک شرکت مهندسی هم است که در حال ساختن یک فضاپیمای غولآسا برای یک فرقه مسیحی است که هدفشان کلونیسازی نقاطِ دورافتادهی فضا است. تمام این توضیحات فقط گوشهی کوچکی از افقِ حماسی و شگفتانگیزِ داستان است.
اما نگذارید این حرفها شما را بترساند؛ یکی دیگر از شباهتهای «گستره» به «بازی تاج و تخت» این است که کوچک آغاز میشود و به تدریجِ شاخ و برگ میگیرد. یکی از دستکمگرفتهشدهترین جنبههای فصل اولِ «بازی تاج و تخت»، سفرِ ند استارک از وینترفل به قدمگاه پادشاه بود. سریال بهجای تلهپورت کردنِ کاراکترهایش، از این سفر نهتنها بهعنوان وسیلهای برای بررسی شخصیتهایش (اینجا برای اولینبار میفهمیم که جافری چه عوضی تمامعیاری است)، کندو کاو در گذشتهاش (تنفر رابرت براتیون از ریگار به خاطر دزدیدنِ لیانا) استفاده میکند، بلکه با قدم زدن در وستروس درک بهتری از جغرافیا، فرهنگ و مقایسش به دست میآوریم. «گستره» هم از چنینِ روشی برای پرداختِ کاراکترهای پُرتعداد و مکانیسمهای دنیایش استفاده میکند. خط داستانی اولِ سریال، پیرامونِ خدمهی یک فضاپیمای یخشکن که برای یکی از شرکتهای کمربند کار میکنند جریان داردند؛ کاپیتان گروه یک زمینی به اسم جیم هولدن (استیون استریت)، مهندس گروه یک کمربندنشین به اسم ناومی ناگاتا (دامینیک تیپر)، مکانیک و قلدرِ پُرزور و بازوی گروه یک زمینی به اسم آموس برتون (وس چاتام) و خلبان و ارتشی سابق گروه هم یک مریخی به اسم الکس کامال (کاس انوار) است. همچنین در اواسط فصل دوم یک دانشمندِ گیاهشناسِ کمربندنشین به اسم دکتر پرکس مِنگ هم به آنها اضافه میشود. قصهی خدمهِ فضاپیمای «کانتبری» خیلی آشنا آغاز میشود؛ همان سناریوی جوابپسدادهی «بیگانه»ی ریدلی اسکات: آنها پس از دریافت کردنِ پیام اضراری مرموزی از یک ایستگاه فضایی متروکه، به سمت آن حرکت میکنند و خیلی زود از یک سری کارگران و معدنچیهای بیاهمیت، با دزدیدنِ یک فضاپیمای جنگی پیشرفتهی مریخی که خدمهاش را از دست داده بود، به یاغیان و فراریهایی در طول و عرضِ منظومه شمسی که سرنوشت بشریت در دستشان است تبدیل میشوند. قوسِ داستانی فضاپیمای «کانتبری» که بعدا اسمش به «روسنانته» تغییر میکند، خیلی شبیه به سفرِ شخصیتی جان اسنو از یک نگهبان شبِ دونپایه، به پادشاه شمال و آزور آهای احتمالی است. همانقدر که جان اسنو با موقعیتهای اخلاقی دشواری برای آماده شدن دربرابر آخرالزمان روبهرو میشود که بهش ثابت میکند که آدمخوبهبودن در یک دنیای پیچیده اصلا ساده است، جیم هولدن در این مسیر کارش به فروپاشی روانی و افسردگی و دلخور کردنِ دوستانش کشیده میشود.
خط داستانی «رونسانته»، حداقل دو برتری با خط داستانی جان اسنو دارد. یکی از ایراداتی که به فصل هفتم گرفته میشد این بود که نویسندگانِ تاثیراتِ روانی بعد از احیای جان اسنو را به اندازه کافی جدی نگرفته بودند؛ اما «گستره» یک لحظه کشمکشهای درونی جیم از وظیفهی سنگینی که بر دوش دارد را نادیده نمیگیرد. همچنین در خط داستانی نگهبانان شب، فاصلهی زیادی بین جان اسنو و دوستانش است. با اینکه جیم بهعنوان یک قهرمانِ کلاسیک هیچ کم و کسری ندارد، اما سریال با درنظرگرفتنِ درگیریهای درونی و زندگی شخصی و مخمصمههای اخلاقی دیگر اعضای «رونسانته»، آنها را به قهرمانان مستقلی تبدیل میکند که بهتنهایی یک سریال را جواب میدهند، چه برسد به قرار گرفتن تمام آنها کنار هم. روحیه جدی و رهبری جیم، لطافت و گرمای نوآمی، اخلاقِ تگزاسی و محزون و سادهلوحانهی آموس و رفتارِ مادرانه و دلسوزانهی الکس. نویسندگان طوری این شخصیتها را برای تولید خنده و درگیری و کار گروهی و شکستنِ قلب بینندگانشان با هم ترکیب میکنند که حرف ندارد. در خط داستانی روی زمین که قلب درگیریهای سیاسی است، کریسجن آواسارالا (شهره آغداشلو) و ساداویر اِرنرایت (شاون دویل) و جاسوس شخصی آساوارالا، کوتایر (نیک تارابی) را بهعنوان شخصیتهای اصلی داریم. در همین حد بدانید که شهره آغداشلو یکی از بزرگترین جذابیتهای «گستره» است. شاید در ابتدا عادت کردن به بازیگرِ فارسیزبانی که به نظر میرسد دیالوگهای قلنبهسلنبه و طولانی علمی-تخیلی را با تقلا بیان میکند کمی زمان لازم دارد، ولی به مرور زمان این موضوع به یکی از جذابیتهای شخصیتش تبدیل میشود و دیگر نمیتوانید کسی به جز آغداشلو را در این نقش تصور کنید. آواسارالا با تمام «ند استارک»بازیهایش، حکم لیتلفینگرِ «گستره» را دارد؛ همانقدر آبزیرکاه، همانقدر زیرک و همانقدر سیاستمدار اما به هیچوجه همانقدر خودخواه و خودشیفته و بیرحم نیست.
به عبارت دیگر چه میشد اگر لیتلفینگر بهجای خزیدنِ در سایهها مثل مارمولک و به جان هم انداختنِ دنیا، کسی بود که همچون شیر در جمع میغرید و برای صلحِ دنیا تلاش میکرد؛ چه میشد اگر لیتلفینگر بهجای صدای ملایم و نجواگونه و هیپنوتیزمکنندهی ایدن گیلن، صدای خشن و باصلابت و بولدوزرگونهی آغداشلو را داشت؛ چه میشد اگر لیتلفینگر بهجای خنجر از پشت سر بهگونهای که تا مدتها بعد متوجه خونریزی نمیشدی، با شجاعت جلوی رقبایش قرار میگرفت و چیزی که فکر میکند را طوری بیان میکرد که طرف هیچ غلطی در قبالش نمیتوانست انجام بدهد؛ نتیجه چیزی شبیه به آواسارالا از آب در میآمد. آواسارالا به وضوح در کهنالگوی «زن خفن» قرار میگیرد، ولی او هیچوقت اگزجرهشده، کارتونی یا تابلو به نظر نمیرسد. نویسندگان مدام سعی نمیکنند تا پُز بدهند که ببینید چه کاراکترِ زن بزنبهادری نوشتهایم. در نتیجه آواسارالا در عین خفن بودن، همچون یک آدم نرمال دیگر در دنیای سریال است که با آدمهای نرمال دیگر ارتباط برقرار میکند. اما آواسارالا به همان اندازه که جنگجو است، به همان اندازه هم آسیبپذیر است. همانقدر که او را در حال لخت کردنِ دندانهایش برای دشمنانش میبینیم، به همان اندازه اشکهای حلقهزده در چشمانش را نیز میبینیم. چهرهی آغداشلو حتی در مصممترین لحظاتِ کاراکترش، درد و رنجِ شکنندهای که پشت آن جریان دارد را به نمایش میگذارد. در دنیایی که سیاستمدار با فساد و خودخواهی مترادف است، هیچ چیزی لذتبخشتر از تماشای مبارزه آواسارالا با ارتشی از سیاستمدارانِ ترسناک و فاسد نیست. یکی از آنها ساداویر ارینرایت است. حالا که تنور مقایسه کردنِ کاراکترهای «گستره» با «بازی تاج و تخت» گرم است، بگذارید بگویم که او هم بهعنوان همان رئیسِ آواسارالا حکمِ سرسی لنیسترِ «گستره» را دارد. همان مارمولکی که اگرچه به اندازه سیاستمداران واقعی باهوش نیست، اما خیلی خطرناکتر است. تماشای جنگ سردِ آواسارالا و ارینرایت که در حین اینکه همکار هستند، برای بلند شدن روی دست دیگری تلاش میکنند برخی از جذابترین لحظاتِ سریال را رقم میزند. درنهایت جو میلر هم در خط داستانی کمربندِ سیارکها، بهعنوان ندِ استارکِ «گستره» که در جستجوی دخترِ گمشدهی یک مخترعِ ثروتمند به اسم جولی ماو است، تراژیکترین خط داستانی سریال را دارد. میلر یکی از همان کاراگاهان تنها و تلخ و افسرده نوآر است که در حین تحقیقاتش، بدون اینکه جولی را از نزدیک دیده باشد، عاشقش میشود.
یکی از بهترین ویژگیهای «گستره» این است که معدنِ طلای شخصیتهای مکمل است؛ شخصیتهای مکملی که به اندازه شخصیتهای اصلی سریالهای دیگر جذاب و غنی هستند. «گستره» هیچوقت شخصیتهای اصلیاش را تنها نمیگذارد. همیشه یک شخصیتِ مکمل که در تضاد با روحیهی آنها قرار میگیرند، همراهیشان میکند تا بگومگوها و خوش و بش کردنهای آنها با یکدیگر، داستانشان را در عین افقِ گستردهاش، شخصی نگه دارد؛ «گستره» از این طریق سعی میکند تا کاراکترهایش را بهعنوان یک سری آدمهای معمولی که در حال دستوپنجه نرم کردن با شرایطی خارقالعاده هستند نگه دارد؛ از آواسارالای جدی و جاسوس/بادیگاردِ شخصی بذلهگویش تا جو میلرِ افسرده و جوانکِ مشتاق و سرزندهای به اسم دیوگو که رابطه جیمی لنیستر و بران را به یاد میآورد. از فِرد جانسون، رهبر خودخواندهی اُ.پی.اِی که برای صلح با زمین و مریخ تلاش میکند در مقابل اندرسون داز بهعنوان یک کمربندنشین که با صلح با دشمنان چندین سالهشان مخالف است تا درگیری افسرانِ زیر دست این دو یعنی کامینا درامر و کلیس اشفورد که مجبور به همکاری با هم میشود و به رابطهی «جان اسنو و یگریت»واری منجر میشود که از بیاعتمادی، به دوست داشتنی محرمانه منتهی میشود. نکته مثبت دیگر این است که شخصیتهای مکمل سریال در حد شخصیتی که فقط در خدمت دیگران است باقی نمیمانند. آنها یا تاثیر قابلتوجهای روی جهتگیری داستان میگذارند یا به تدریج آنقدر رشد میکنند که خط داستانی خودشان را به دست میآورند. شاید مهمترین چیزی که سوختِ درگیری اصلی بین تمام شخصیتهای سریال را تأمین میکند، گناهان گذشتگان است. درست همانطور که رابطهی بد چندین و چند سالهی وحشیهای آنسوی دیوار و نگهبانان شب یا نقش لنیسترها در خیانت کردن به پادشاه دیوانه، باعث شده تا دنریس بهراحتی نتواند به تیریون اعتماد کند، چنین چیزی در جای جای «گستره» هم وجود دارد. «گستره» در حالی درباره مرحلهی جدیدی از تاریخِ بشریت، در حالی دربارهی آیندهای پتانسیلدار برای بشریت است که کاراکترها برای به دست آوردنش، باید اول از سد گذشته عبور کنند.
«گستره» قبل از هر چیز یک سریالِ کاراگاهی رازآلود است. حتی وقتی خط داستانی تحقیقاتِ کاراگاه میلر درباره جولی ماو به پایان میرسد، فصل دوم حول و حوشِ جستوجو برای پیدا کردن یک دختر گمشده توسط اعضای فضاپیمای «رونسانته» جریان دارد و نیمهی دوم فصل سوم هم درباره سر و کله زدن کاراکترها برای کشفِ راز شی غولآسایی معروف به «حلقه» که در نزدیکی عطارد شکل گرفته اختصاص دارد. علاقهی زیاد سریال به معماپردازی نشان میدهد که تم اصلی سریال چه چیزی است: عدم توانایی انسانها برای فرار از تروماهای گذشته و علاقهمان برای رسیدن به نتیجهگیری حتی وقتی که ممکن است هیچ نتیجهای وجود نداشته باشد. یک کاراگاه خوب وقتی با یک جرم روبهرو میشود، میتواند جواب بدهد که «چه اتفاقی افتاد؟» و «چگونه اتفاق افتاده؟» و حتی یک کاراگاه عالی میتواند بگوید که این اتفاق «چرا» افتاده است. اما حقیقت این است که آن جرم هیچوقت درست نمیشود و ترومایی که از آن به جا مانده هیچوقت حذف نمیشود. «گستره» میگوید که تغییر چه برای یک شخص، چه برای یک سیاره و چه برای نژاد انسان امکانپذیر است. اما برای تغییر کردن واقعا باید به آن ایمان داشته باشی. چرا که برای مقاومت دربرابر آن کافی است یک نفر تمام وحشتهای گذشته را یادآوری کند و مجبورت کند تا دوباره روی آنها تمرکز کنی. «گستره» بیش از اینکه درباره درگیری طرفداران صلح و جنگ باشد، درباره درگیری بخشندگان و بدبینان است؛ حقیقت این است که بدبینان دلیل خوبی بدبینی دارند.
انسانها خوب میدانند که وقتی نیروی پیشرفتهتری با یک نیروی ضعیفتر برخورد میکند چه اتفاقی میافتد. پس به همان اندازه که شک و تردیدِ برخی کاراکترها را درک میکنیم و به همان اندازه هم میدانیم که تن ندادن به ترس ناشی از ابهام و تلاش برای فهمیدن است که به پیشرفت و عدم تکرار گذشته منجر میشود. از این نظر، «گستره» همچون نسخهی سریالی «رسیدن» (Arrival) است. «گستره» سعی نمیکند تا فقط دلیلی برای درک کردنِ تصمیمِ بدبینان و شانهخالی کردن از عواقب تصمیماتِ تبهکاران نیست. در عوض سریال هرچه جلوتر میرود بیشتر به این موضوع میپردازد که گرفتار شدن بین بخششی که برای پشت سر گذاشتن وحشتهای گذشته ضروری است و بدبینیای که برای اطمینان از اینکه از گذشته درس گرفتهایم لازم است چه حسی دارد. همانطور که وایتواکرها حکم نتیجهی اشتباهی در گذشته را دارند که حالا آنقدر از کنترل خارج شده است که میخواهد دوست و دشمن را نابود کند و این کاراکترها را مجبور میکند تا برای بقا با اولین و بزرگترین گناه گذشتگان مواجه شوند، در جایی از «گستره» فاش میشود که یکی از خصوصیاتِ «پروتومولکول»، ذخیره کردنِ خاطراتِ انسانهایی که میبلعد و بعد نشان دادن آنها بهطور رندوم به هر کسی که در نزدیکیاش باشد است. اینکه بعد از مرگ فیزیکی، تنها چیزی که ازمان باقی میماند خاطراتمان است به این نکته اشاره میکند که خاطراتمان، عصارهمان را تشکیل میدهند. نه فقط خاطرات خودمان، که خاطراتِ گذشتگانمان. «گستره» درباره کُشتی گرفتنِ انسانها با خاطراتشان است؛ چه زمانی باید ازش درس بگیرند و چه زمانی باید سرکوبش کنند. تشخیص دادنش بهمعنی گلاویز شدن با طبیعتمان است. اصلا کار سادهای نیست. پس حتی وقتی کاراکترهای «گستره» بهعنوان قهرمان و تبهکار در مقابل هم قرار میگیرند، آنها بیش از اینکه در حال مبارزه کردن با یکدیگر باشند، در حال مبارزه با افکار خودشان هستند. از آنجایی که درگیریها از خالصترین نقطه، یعنی خودِ شخصیت سرچشمه میگیرد، سریال همیشه جذاب و پُرجنب و جوش و اُرگانیک و غافلگیرکننده است.
اما میدانید چه چیزی تمام اینها را بهتر میکند؟ پایبندی سریال به فیزیک واقعی تا حد امکان. «گستره» بیش از اینکه «استار ترک» باشد، نسخهی علمی-تخیلی «نخستین انسان» است. این روزها معمولا چیزی که علمی-تخیلی مینامیم، علمی-تخیلی فانتزی با تاکید بسیار کمتر روی بخش «علمی»اش است. از «جنگ ستارگان»ها گرفته تا فیلمهای مارول. حتی فیلمهای غیرعلمی-تخیلی مثل «سریع و خشن»ها هم روزبهروز دارند با هدف فراهم کردن شرایط تعقیب و گریز یک زیر دریایی با یک لامبورگینی روی یخ، پایهایترین کانسپتهای واقعیت را زیر پا میگذارند. این حرفها به این معنی گله و شکایت نیست. اما در دنیای داستانگویی معمولا داستان بر واقعیت اولویت دارد؛ حداقل در دنیای داستانگوییهای سادهتر. چون نویسندگان میتوانند با قبول کردنِ چالش، قوانین فیزیک را به بخشی از داستانشان تبدیل کنند. «گستره» ثابت میکند که نهتنها داستانگویی براساس علم کسالتبار نیست، بلکه اتفاقا میتواند به داستانگویی باطراوتتری منجر شود. داستانهای فضایی معمولا در دو گروه آینده نزدیک (یا زمان حال) مثل «جاذبه» یا آینده خیلی دور مثل «استار ترک» اتفاق میافتند. «گستره» اما جایی بین دو قرار دارد. از همین رو با اینکه بشریت در حد کلونیسازی در منظومه شمسی و معدنکاری در سیارکها پیشرفت کرده است، اما هیچکدام از اینها به این معنی نیست که آنها با تکنولوژیهای پیشرفتهشان، فضای وحشی و بیرحم را رام کردهاند. «گستره» با درنظرگرفتنِ محدودیتهای سفرهای فضایی و اکتشافاتِ بینستارهای نوشته شده است. داستانهایی که در فضا جریان دارند یا از جایی آغاز میشوند که انسانها به نهایت تکنولوژیهای پیشرفتهشان دست پیدا کردهاند یا همچون «تماس» و «بینستارهای» درباره هدیه گرفتن یا دزدیدن یک تکنولوژی پیشرفته از بیگانگان است. به ندرت میتوان داستانی در این ژانر پیدا کرد که درباره پروسه تقلای انسانها در رسیدن به آن تکنولوژی توسط خودشان باشد. «گستره» اما درباره این پروسه است. توجه به جزییاتِ قوانین فیزیکِ فضا در این سریال آنقدر جدی است که حتی «اثر کوریولیس» در هنگامی که میلر برای خودش نوشیدنی میریزد هم نادیده گرفته نشده است. بارها در طول سریال میتوانید ابرازِ بیزاری کاراکترها را از فضا ببینید. آنقدر زندگی کردن در فضا سخت که دوام آوردن در این شرایط، دستکمی از دوام آوردن از یک جنگ قرون وسطایی ندارد.
اگر یک لحظه چشمتان روی تمام المانهای سایفای داستان ببندید، متوجه میشوید که انگار در حال تماشای یک سریالِ وایکینگی هستید که کاراکترهایش به دوام آوردن در فضا مینازند و آن را نشانهای از جنگجویی میدانند و آنهایی که آماده نیستند کارشان به بالا آوردن و مورد تمسخر قرار گرفتن کشیده میشود. به عبارت دیگر «گستره» در به تصویر کشیدنِ شرایط بیرحمانهی فضا همان کاری را انجام میدهد که سکانسِ افتتاحیه «نجات سرباز رایان» برای جبهههای جنگ جهانی دوم انجام داد. فضا بهطرز غیرقابلتصوری گسترده است و در دنیای «گستره» هیچ دکمهی جادوییای مثل یکی از آنها در «جنگ ستارگان» و «نگهبانان کهکشان» پیدا نمیشود که بتواند کاراکترها را در یک چشم به هم زدن در سراسرِ کهکشانها منتقل کند. درحالیکه سفر با سرعتِ نور با «میلینیوم فالکون» مثل آب خوردن است، مسافرانِ فضاپیماهای «گستره» از سفرهای سرعت بالا عمیقا وحشت دارند و با آن همچون شکنجه رفتار میکنند. جاذبه صفرِ همیشه در طول سریال حضور پُررنگی دارد. فضاپیماهای دنیای «گستره» از نیروی فشار موتور یا شتاب برای تولید جاذبه استفاده میکنند. همانطور که شتاب گرفتن با ماشین باعث میشود تا در صندلی فرو بروید، فضاپیماها هم با شتاب گرفتنِ مدام میتوانند از آن برای کشیدنِ مسافران به سمتِ موتور، میخ کردن آنها روی زمین و تولید جاذبه استفاده کنند. در نتیجه هرچه فضاپیما بیشتر شتاب بگیرد، جاذبه هم قویتر میشود. بنابراین پرواز با «یک جی»، برابر جاذبه زمین و «دو جی»، دو برابر جاذبه زمین است و باعث میشود وزنِ مسافران دو برابر شود. خب، بخش شکنجهآور ماجرا این است که وقتی فضاپیماها عجله دارند یا مشغول مبارزه هستند، سرعتشان به ۵ تا ۶ جی هم میرسد. در این شرایط مسافران نهتنها باید خودشان را روی صندلیهایشان مهر و موم کنند، که مادهای مایع هم به بدنشان تزریق میشود که بهشان کمک میکند نمیرند، اما از درد و رنجش نمیکاهد. ولی حتی این مایع هم نمیتواند جلوی شکستن استخوانها و ترکیدنِ رگها و مرگِ فضانوردان در حال سفر با نیروی گرانش زیاد بگیرد. حالا آنها باید در چنین شرایطی مبارزه کنند و تصمیمات استراتژیکِ جنگی هم بگیرند. تصور کنید درحالیکه سوارِ نسخهی دردناکتری از ترن هوایی شدهاید، باید کنترل پنل جلوی رویتان را کنترل کنید، برای فرار از دستِ نیروهای دشمن مانورهای صدمثانیهای بدهید و برای تیراندازی هدفگیریهای دقیق کنید و خدای نکرده این وسط مجبور به گرفتنِ تصمیماتِ اخلاقی هم شوید.
گفتم مبارزه و باید بگویم مبارزههای فضاپیماها در این سریال، برخی از واقعگرایانهترین و نفسگیرترین مبارزههایی است که در این زمینه دیدهام. اینجا خبری از مانورهای میلینیوم فالکون مثل جنگندههای جنگ جهانی دومی نیست. اگر حتی یک عدد لیوان روی زمین میخ نشده باشد، همان لیوان میتواند به خطرناکترینِ سلاحِ دنیا در داخل کابین تبدیل شود (در یکی از سکانسهای فصل سوم، محتویات یک جعبه ابزار در جریان مبارزه، در جاذبه صفرِ کابین پخش میشود). برخلاف علمی-تخیلیهای معمول، فضاپیماها چیزی به اسم «سپر محافظتی» ندارند. وقتی فضاپیماها مورد هدفِ گلولههای کلهگندهی مسلسلها قرار میگیرند، حسابی سوراخ سوراخ میشوند. تکتک گلولهها میتوانند برای خدمهی فضاپیماها مرگبار باشند. تماشای گلولههایی که دیوارههای فضاپیما را میشکافند و از بیخ گوشِ خدمه که به صندلیهایشان میخ شدهاند و در آسیبپذیرترین حالتشان قرار دارند عبور میکنند، به همان اندازه که ترسناک است، به همان اندازه هم مسحورکننده است. از همین رو مبارزهها کوتاه و مختصر اما باظرافت و نفسگیر هستند. نبردهای فضایی «گستره» بیش از اینکه «جان ویک» باشند، حسِ سکانس مبارزه برهنه در حمام از فیلم «وعدههای شرقی» را دارند. همانقدر تنشزا. «گستره» با فضاپیماهایش همچون وسائلِ ضدضربهای که به هیچ مشکلی برنمیخورد رفتار نمیکند. فضاپیماهای «گستره» شاید بتوانند بدون مبارز دوام بیاورند، اما بدون مکانیک و مهندس نه. یک بار سیستم اکسیژنرسانی فضاپیما، خدمه را تا مرز از هوش رفتن پیش میبرد و در یک اپیزود کاراکترها باید به بیرون از فضاپیما رفته و آنتن ماهوارهایاش را تعمیر کنند. مبارزههای «گستره» همیشه شاملِ مرحلهای میشود که فضاپیما باید مثل حیوانی زخمی به گوشهی خلوتی از فضا پناه ببرد و صدماتی که بهش وارد شده را تعمیر کند.
تاثیرِ دیگری که داستانگویی فیزیکمحورِ سریال دارد این است: رونمایی از «پروتومولکول» و تواناییهایش کاملا ما و کاراکترها را غافلگیر میکند. بیگانههای «گستره» بیشتر از اینکه شبیه بیگانگانِ «رسیدن» یا «روز استقلال» باشند، از دسته بیگانگانِ «نابودی» هستند. پروتومولکول تمام قوانین جرم و جاذبه که تا حالا داستان براساس آنها روایت میشود را سلاخی میکند. پروتومولکول در حد تبدیل کردنِ یک سیارکِ غولآسا به یک بمب اتمی هوشمند که به سمت زمین شلیک میشود، تمام قوانین فیزیک را زیر پا میگذارد. این حرکت بهترین روش برای افزایشِ حسِ خطر است: سریال در ابتدا با صبر و حوصله قوانینِ زندگی انسانها در فضا را پیریزی میکند و بعد آنها را در هم میشکند. در نتیجه میتوانیم شوکهشدگی کاراکترها از روبهرو شدن با چیزی که فراتر از درکِ انسان فعالیت میکند را درک کنیم؛ میتوانیم به خوبی معنی روبهرو شدن با یک وحشتِ کیهانی که تمام دانستههایمان از هستی را به چالش میکشد را حس کنیم. از همین رو با اینکه «گستره» بهعنوان بازی تاج و تختِ علمی-تخیلی کارش را آغاز میکند و ادامه پیدا میکند، ولی با فصل سوم در عین حفظ کردنِ المانهای «بازی تاج و تخت»وارش، وارد وادی «لاست» میشود. کشمکشهای بینشخصیتی و فضای سیاسی پُرالتهابِ دو فصل قبلی با رازِ تلاش برای سر در آوردن از معمای «پروتوموکول» و هدفی که در سر دارد ترکیب میشوند. نتیجه این است که سریال به ریتمِ تند و آتشین و پُرهیاهویی میرسد که سریالهای کمی به آن دست پیدا میکنند یا حداقل شرایط اجرای آن را دارند: زمانیکه تمام اپیزودهای فصل سوم حالتِ یک فینالِ فصل را به خود میگیرند. هر اپیزود حاوی فوریت و درندهخویی و قطعیت و هیجانی است که از یک اپیزودِ فینال میشناسیم. سریالهای موفق، سریالهایی هستند که باطراوت باقی میمانند. «گستره» اپیزود به اپیزود بهتر میشود (شخصا از اپیزود سوم به بعد شیفتهاش شدم)، فصل به فصل بالغتر میشود و زمین بازیاش را عوض میکند. در پایانِ فصل سوم اتفاقی میافتد که خبر از تحولِ دیگری در سریال میدهد؛ اتفاقی که باعث میشود آینده «بیگانه»گونهتری (فضاپیمایی تنها در پهنای هستی در جستجوی ناشناختههای باستانی) به خود خواهد گرفت. شاید «گستره» هیچوقت به رویدادِ همگانی بزرگی در حد «بازی تاج و تخت» تبدیل نشود، اما نه به خاطر اینکه لیاقتش را ندارد. شاید به خاطر اینکه ما لیاقتِ چنین اعجوبهای را نداریم. بیایید خلافش را ثابت کنیم.