سریال The Defenders یک ناامیدی بزرگ است. سریالی که قرار بود نجاتدهندهی سریالهای ابرقهرمانی ضعیف اخیر نتفلیکس باشد، وضعش از بقیه خرابتر است.
هشدار: این متن بخشهایی از داستان را لو میدهد.
دقیقا یادم نمیآید آخرین چیزی که خیلی برایش هیجانزده بودم اما ناامیدم کرد چه بود، اما میدانم جدیدترین چیزی که عمیقا ناامیدم کرد «دیفندرز» (The Defenders)، رویداد کراساور ابرقهرمانان سریالهای نتفلیکسی مارول است. یکی از مهمترین اتفاقات سینمای هالیوود «اونجرز» (The Avengers)، پایاندهندهی فاز اول دنیای سینمایی مارول بود که چهره و طرز تفکر سینمای جریان اصلی را بهطور کلی عوض کرد. مارول با «اونجرز» کاری را انجام داد که هیچکس فکرش را نمیکرد شدنی باشد: ناگهان خودمان را در حال تماشای برخی از مهمترین کاراکترهای مارول در کنار هم پیدا کردیم که حاصل برنامهریزی چند سالهی آنها بود. نتیجه یکی از کلهخرابترین و مفرحترین و تاثیرگذارترین فیلمهای پرخرج تاریخ است که فاز اول دنیای سینمایی مارول را به نقطهی اوج شگفتانگیزی رساند. خب، به نظر میرسید مارول میخواهد با سریالهای نتفلیکسیاش، چنین حرکتی را در تلویزیون هم تکرار کند. بنابراین طرفداران منتظر یک رویداد ابرقهرمانی دیگر بودند که نه تنها حوزهی آثار کامیکبوکی تلویزیون را تکان بدهد، بلکه سریالهای نتفلیکسی مارول را هم به روزهای اوجشان برگرداند. چون حتما خبر دارید که اگرچه سریالهای نتفلیکسی مارول با فصل اول «دردویل» (Daredevil) و «جسیکا جونز» (Jessica Jones) خیلی قوی و درگیرکننده شروع به کار کردند، اما تقریبا از آن موقع تاکنون، سریالهای مارول در سراشیبی افتادهاند. فصل دوم «دردویل» به جز یکی-دو نکتهی جسته و گریخته مثل معرفی عالی پانیشر ناامیدکننده بود، «لوک کیج» (Luke Cage) بعد از شروعی قوی، در نیمهی دومش کاملا عنان از کف داد و سقوط کرد و خب، «آیرونفیست» (Iron Fist) ضعیف و غیرقابلتماشا شروع شد، قابلتحمل ادامه پیدا کرد و در اوج خستگی به پایان رسید.
اگرچه با یک دوتا دوتا چهارتای ساده میشد به این نتیجه رسید که مارول دارد کیفیت را فدای کمیت میکند و دارد به مرور محصولات بد و بدتری عرضه میکند و اگرچه منطق میگفت که این روند با «دیفندرز» هم ادامه پیدا میکند، اما حسی نمیگذاشت چنین چیزی را باور کنم. ناسلامتی داریم دربارهی «اونجرز» تلویزیون حرف میزنیم. نه تنها سریال برخلاف قبلیها به جای ۱۳ اپیزود، ۸ اپیزودی بود و این شاید به معنی بهبود بزرگترین مشکل سریالهای نتفلیکسی مارول بود، بلکه همیشه گردهمایی ابرقهرمانان چند محصول مجزا هیجانانگیز است. تازه، مارول سیگورنی ویور را هم به عنوان آنتاگونیست اصلی این رویداد استخدام کرده بود. بنابراین امید زیادی به این سریال بسته بودم. خبر بد اما این است که «دیفندرز» نه تنها سریالهای مارول را از سقوط آزاد نجات نمیدهد، بلکه به سرعت این سقوط هم میافزاید. اگر با یک سریال معمولی سروکار داشتیم احتمالا اینقدر از این اتفاق شوکه نمیشدم، اما در حالی که مارول میتوانست با «دیفندرز» غوغا کند، باز دست به ساخت سریال خستهکننده و بیکیفیت و پرمشکلی زده که تنها نکتهی مثبتش تعداد اپیزودهای کمش است و آن هم فقط به خاطر اینکه تعداد کم اپیزودهای سریال باعث میشود تا مجبور نباشیم چنین سریال حوصلهسربری را برای ساعات طولانیتری تحمل کنیم. «دیفندرز» نه تنها در زمینهی اکشن، دستاورد جدیدی برای مارول محسوب نمیشود، بلکه شکل داستانگویی شلخته و بیضرب و زور و قابلپیشبینی نیمهی دوم «لوک کیج» و «آیرون فیست» را ادامه میدهد و همچنین با سریالی ابرقهرمانی طرفیم که خب، کاملا از لحاظ نیروی متخاصم، تعطیل است و این آخری بزرگترین گناهی است که یک داستان ابرقهرمانی میتواند مرتکب شود. آن هم بعد از آنتاگویستهای پدر و مادرداری مثل ویلسون فیسک، کیلگریو و کاتنمانث. نتیجه سریالی است که باید یک تریلر ابرقهرمانی خونبار و خشن باشد، اما هیچ چیزی دربارهی این سریال هیجانانگیز و ابرقهرمانانه نیست. «دیفندرز» به جز اندک لحظاتی که گوشهای از سریالی که واقعا انتظارش را داشتیم به نمایش میگذارد، در اکثر اوقات آنقدر از لحاظ پروداکشن و طراحی داستان سطح پایین است که انگار تمامش در یک آخرهفته ضبط شده است.
اولین مشکل سریال که شخصا از برخورد با آن از تعجب شاخ درآوردم این است که اگرچه تعداد اپیزودها به هشتتا کاهش پیدا کرده است، اما کماکان با سریالی طرفیم که اپیزودهای فیلر دارد و از لحاظ روایی غیرمنسجم است. در واقع معلوم میشود کاهش اپیزود هیچ چیزی را دربارهی بزرگترین مشکل سریالهای نتفلیکسی مارول تغییر نداده است. همانطور که همهی سریالهای مارول (حالا برخی کمتر و برخی بیشتر) از کش دادن محتوا برای پر کردن ۱۳ اپیزود ضربه خورده بودند، تعداد اپیزودهای «دیفندرز» هم خیلی بیشتر از مقدار محتوایش هستند. نتیجه این است که «دیفندرز» حداقل سه اپیزود اضافه دارد. مثلا در دو اپیزود آغازین سریال هیچ اتفاقی نمیافتد. سریال در این لحظات در حد اپیزودهای آغازین «آیرون فیست»، در بیحس و حالترین و خستهترین و بیهدفترین لحظاتش قرار دارد. سریال در این دو اپیزود سعی میکند تا به عواقب خط داستانی هرکدام از سریالهای مجزای گذشته بپردازد و فعالیتهای مخفیانه و مرموز گروه شرور «دست» را زمینهچینی کند، اما نه در اولی موفق است و نه در دومی. چون کاملا مشخص است که نویسندگان دارند گردهمایی چهار قهرمانمان را عقب میاندازند تا این دو اپیزود ناقابل را الکی پر کنند. نتیجه این میشود که یک سریال ابرقهرمانی که باید کوبنده و با گرفتن یقهی مخاطب شروع شود، آنقدر خستهکننده شروع میشود که کل هیجان مخاطب از شروع سریال را نابود میکند. سریالی هشت قسمتی که هدفش گردهمایی قهرمانان خیابانی مارول است، آنها را برای دو اپیزود و ۹۰ درصد از اپیزود سومش جدا از هم نگه میدارد و در این میان تلاش هرکدام از این کاراکترها برای پردهبرداری از راز مرکزی قصه در رابطه با «دست» آنقدر کش داده میشود که چیزی برای کنجکاو نگه داشتن بیننده وجود ندارد. آشنایی چهار قهرمان اصلی اگرچه در ابتدا به سکانسهای جذاب و بامزهای مثل دعوای دنی رند و لوک کیج در خیابان یا شبی که آنها چهار نفری در یک رستوران چینی میگذرانند منجر میشود، اما خیلی زود سریال دیگر مشکلاتش را رو میکند.
پایهایترین و واضحترین مشکل سریال این است که هیچکدام از این کاراکترها داستان جدیدی برای ارائه ندارند. در نتیجه کل فصل به تکرار دوباره و دوبارهی مکررات و چیزهایی که قبلا در سریالهای انفرادی آنها دیده بودیم خلاصه شده است. سریال شامل سکانسهای زیادی میشود که کاراکترها را در حال صبر کردن نشان میدهد که برای سریالی که باید ریتم تند و سریع و نفسگیری داشته باشد مثل سم میماند و جالب اینجاست که قهرمانانمان در این سکانسها بارها و بارها و بارها دربارهی انگیزههایشان با یکدیگر و دوستان و آشناهایشان صحبت میکنند. طبیعتا شخصیتپردازی جزیی از این داستانهاست و همهچیز نمیتواند به اکشن خلاصه شود، اما حتما دلیلی دارد که بهترین لحظات «دیفندرز»، نه بخشهای جدی، بلکه کمدیاش هستند. نه به خاطر اینکه چنین سریالهایی نباید جدی باشند، بلکه به خاطر اینکه بخشهای جدی سریال خیلی تکراری و حوصلهسربر هستند. بعضیوقتها مثل این میماند که حافظهی کاراکترها از این اپیزود به اپیزود بعد یا حتی از این سکانس به سکانس بعد ریست میشود. بنابراین مدام آنها را در حال گفتگوهای تکراری میبینیم. مت طوری به پیکارگریهای خیابانیاش معتاد است که نمیتواند از آن دست بکشد، جسیکا با زخمهای روانی باقی مانده از رویاروییاش با کیلگریو درگیر است، لوک باید زندگی بعد از زندانش را سر و سامان بدهد، دنی بعد از نابودی کان-لان به خاطر غیبتش، احساس گناه میکند و کالین هروقت با مربی قدیمیاش برخورد میکند دوباره ابروهایش در هم میرود و یک سری دیالوگ دربارهی مورد خیانت قرار گرفتن بلغور میکند و مربیاش هم در جواب لبخند شیطانی میزند و جواب او را با تلاش برای جذبش به گروهشان میدهد و بعد همهچیز به یک سری شمشیرزنی که در نهایت راه به جایی نمیبرد و نیمهکاره رها میشود ختم میشود. و استیک فقط به این دلیل حضور دارد که با تفکر غیراخلاقیاش روی اعصاب مت برود و نتیجه این است که بارها باید این دو را در حال جر و بحث کردن سر اینکه کدام کار درست است و کدام نیست ببینیم. این وسط رییس پلیس هارلم را هم به این جمع اضافه کنید که هروقت وارد صحنه میشود، میستی را تهدید به از دست دادن شغلش میکند!
کاراکترهای فرعی هم کاری به جز نگرانبودن ندارند. کارن نگران مت مرداک است. کالین نگران دنی است. میسی نایت نگران لوک کیج است. تریش نگران جسیکا است و سریال شامل صحنههای تکراری متعددی میشود که آنها نگرانیشان را به قهرمانانمان اذعان میکنند و قهرمانانمان به آنها قوت قلب میدهند که نباید نگران باشند، اما باز با شروع اپیزود بعد این چرخه از دوباره تکرار میشود. بدترین نمونهاش در سکانسهای نهایی اپیزود آخر اتفاق میافتد. بعد از ترکیدن بمب و فروپاشی ساختمان میدلند سیرکل که ظاهرا به کشته شدن دردویل، الکترا و اعضای باقیماندهی «دست» منجر میشود، تمام کاراکترها با اشکی حلقه زده در چشمانشان از این میگویند که مت مرداک چگونه شهرشان را نجات داده است و چگونه دست به از خود گذشتگی زده است، اما حقیقت این است که اصلا اینطور نیست. اگر در جریان نبرد نهایی فصل کمی دقت کرده باشید، حتما متوجه شدید که فکر و ذکر مت طوری مشغول نجات دادن الکترا و بازگرداندن او به الکترای قدیمی بود که به جای سوار شدن در آسانسور با بقیهی قهرمانان (که هیچ تغییری در پایانبندی یا امنیت نیویورک ایجاد نمیکرد)، آن پایین باقی میماند و در تلاش برای سر عقل آوردنِ معشوقهی قدیمیاش خودش را به کشتن میدهد. اول اینکه رابطهی مت و الکترا هیچوقت از نکات قوت سریال نبوده است و شخصا هیچوقت نتوانستم علاقهی دیوانهوار مت به الکترا را لمس کنم تا بتوانم دلیل تصمیم مرگبار او در این صحنه برای نجاتش را درک کنم و به او حق بدهم. با این حال مت کاملا حق داشته که خودش را برای نجات معشوقهی قدیمیاش به کشتن بدهد. ولی به شرطی که کاراکترها طوری از مرگ مت صحبت نکنند که انگار او برای نجات شهر این کار را کرده است. طوری رفتار نکنند که انگار نسخهای که ما دیدیم با نسخهای که آنها دیدند تفاوت داشته است. بماند که رابطهی عاشقانهی مت و الکترا یکی از مهمترین بخشهای فصل دوم «دردویل» بود که بهطور مفصل بهش پرداخته شده بود و به سرانجام رسیده بود و «دیفندرز» فقط همان اتفاقات داستانی را در اینجا تکرار میکند.
یکی از اشتباهاتی که سازندگان «دیفندرز» مرتکب شدهاند این است که با آن همچون دیگر سریالهای ابرقهرمانی نتفلیکس رفتار کردهاند. در حالی که «دیفندرز» برای موفقیت به ساختار داستانگویی متفاوتی نیاز داشته است. برخلاف سریالهای مستقل این ابرقهرمانان که «درام»های اکشن (با تاکید روی درام) بودهاند، «دیفندرز» باید به یک سریال حادثهمحور تبدیل میشد. درست مثل «اونجرز». «دیفندرز» سریالی نیست که وقت پرداختن به درگیریهای درونی کاراکترهایش را داشته باشد. پس باید تمام فکر و ذکرش را روی طراحی یک داستان سرراستِ ویدیو گیمی میگذاشت. «اونجرز» هم داستان عجیب و غریبی نگذاشت. لوکی دروازهای بینکهکشانی باز میکند و یک سری بیگانهی زشت وحشی را وارد زمین میکند و تقریبا تمام فیلم فقط و فقط به حادثههایی اختصاص دارد که بهصورت زنجیرهای به هم متصل شدهاند و کاراکترها را مجبور به دویدن و سروکله زدن با این حادثهها میکنند. وقت پرداخت کاراکترها در فیلمهای مستقلشان بود و حالا که آنها در کنار هم قرار گرفتهاند، تمام تمرکز فیلم/سریال باید روی ارائهی یک بزنبزن و بکشبکش بیوقفه و دیوانهوار باشد. و دلیل موفقیت «اونجرز» این بود که این اصل را رعایت کرد. و یکی از بزرگترین دلایل شکست «اونجرز: دوران اولتران» این بود که این اصل را فراموش کرده بود و به جای روایت یک داستانِ حادثهمحور، سراغ درامپردازی و فلسفهبافی رفت و به جاده خاکی زد. «دیفندرز» اما به جای اینکه از «اونجرز» درس بگیرد، در چاه «دوران اولتران» میافتد.
اما شاید بزرگترین مشکل «دیفندرز» آنتاگونیستهایش باشند که از هیچ جاذبه و شرارتی بهره نمیبرند. سریالهای ابرقهرمانی نتفلیکس از همان ابتدا با بالا بردن انتظارات ما از آنتاگونیستهایشان شروع به کار کردند. ویلسون فیسک نه تنها از لحاظ زور و بازو و نقشههای خشونتبارش یکتنه دشمن قدری برای دردویل محسوب میشد، بلکه از شخصیتپردازی قویای بهره میبرد که باعث میشد خیلی بهتر با چیزی که او را به چنین هیولایی تبدیل کرده ارتباط برقرار کنیم. از سوی دیگر نوبو، نینجای رزمیکار «دست» را داشتیم که نبردش با دردویل به یکی از بهترین سکانسهای اکشن این سریالها تبدیل شد؛ آنتاگونیستی که مت مرداک را تا لبهی شکست پیش میبرد و در نهایت با بدنی سیاه و کبود و کوبیده رها کرد. در ادامه کیلگریو را داشتیم که انگار از دل فیلمهای ترسناک اسلشر بیرون آمده بود. کاتنمانث هم اگرچه به اندازهی چندتای قبلی عالی نبود، اما بد هم نبود. اما سریالهای ابرقهرمانی نتفلیکس بعد از مرگ کاتنمانث در پایان نیمهی اول «لوک کیج» در زمینهی معرفی آنتاگونیستهای قابلتوجه سقوط کردند. نیمهی دوم فصل دوم «دردویل»، نیمهی دوم «لوک کیج» و کل «آیرونفیست» ضربهی بدی از این موضوع خوردند و خب، «دیفندرز» هم در کمال ناباوری به این جمع میپیوندد.
چرا در کمال ناباوری؟ خب، وقتی معلوم شد سیگورنی ویور قرار است نقش الکساندریا، رییس مرموز و قدرتمند «دست» را در «دیفندرز» بازی کند، گفتیم حتما آنها برنامهی ویژهای برای او کشیدهاند. گفتیم حتما او میخواهد به جمع ویلسون فیسک و کیلگریو و پانیشر بپیوندد. ماشین هایپ و تبلیغات «دیفندرز» به همان اندازه که روی گردهمایی ابرقهرمانانش تمرکز کرده بود، به همان اندازه هم الکساندریا را هم به عنوان نیرویی که نباید با آن در افتاد تبلیغات میکرد. راستش الکساندریا شروع خوبی دارد. همین که میبینیم مادام گائو که همیشه کلهگندهی «دست» بوده است در مقابل الکساندریا مثل موش میترسد جالب است و حضور سیگورنی ویور به تنهایی قدرتی دارد که تمام حواسها را به خودش جلب میکند. برای مدتی به نظر میرسد الکساندریا قرار است به دروازهای برای سر زدن به گوشهی تازهای از ماهیت «دست» تبدیل شود، اما اینطور نمیشود و اگرچه حضور سیگورنی ویور در ابتدا به تنهایی برای کنجکاو کردنمان به شخصیتش کافی است، اما از یک جایی به بعد معلوم میشود تمام هایپی که سازندگان قبل از پخش سریال، پیرامون اهمیت شخصیت او راه انداخته بودند چیزی جز یک خالیبندی بزرگ نبوده است.
در نتیجه خیلی زود به نقطهای میرسیم که حتی بازی سیگورنی ویور هم نمیتواند توخالیبودن شخصیت الکساندریا را مخفی نگه دارد. الکساندریا چیزی بیشتر از یک نخود سیاه برای اجرای یک غافلگیری پیشپاافتاده و احمقانه نیست. الکساندریا هیچ فرصتی برای آن لحظهی بهیادماندنی که اهمیت او را در ذهنمان حک کند پیدا نمیکند. او فقط زنی است که سرطان دارد و قرار است بمیرد و به موسیقی کلاسیک گوش میدهد و لباسهای پرزرق و برق و گرانقیمت به تن میکند. در طول شش اپیزود اول، تنها چیزی که دربارهی او متوجه میشویم همین است و بس. چرا که در پایان اپیزود ششم، الکترا شمشیرش را در پشت کسی که زندهاش کرده بود میکند، او را از معادله حذف میکند و خود جای آنتاگونیست اصلی قصه را میگیرد. اگر کسی که جای الکساندریا را میگرفت، آنتاگونیست مخوفتری بود، طبیعتا با این اتفاق موافقیت میکردم. اما متاسفانه به شکلی کاملا «یهویی»، الکترا در جایگاه نیروی متخاصم اصلی دو اپیزود آخر قرار میگیرد و از آنجایی که هیچ زمانی به پرداخت فضای ذهنی الکترا اختصاص داده نمیشود و از آنجایی که انگیزهی «دست» برای استخراج مادهای از استخوان اژدهای زیر نیویورک برای جاودانگی، انگیزهی مسخرهای است، نتیجه این است که «دیفندرز» چه در نیمهی اول و چه در نیمهی دومش، موفق به قرار دادن مانعی قوی در مقابل قهرمانانمان نمیشود.
یکی از دلایلش به خاطر این است که سریال مدام دوست دارد گروه «دست» را به عنوان قدرت جهانی و بلامنازع و اسطورهای به تصویر بکشد و آنها را به عنوان نیرویی «ایلومیناتی»گونهی ترسناکی جلوه بدهد، اما حقیقتش «دست» همیشه یکی از بزرگترین نقاط ضعف سریالهای نتفلیکسی مارول بوده است. دلیلش هم این است که آنها فقط در حرف ترسناک و بزرگ هستند و در واقعیت هیچ کاری نکردهاند تا بتوانیم جدیشان بگیریم. یکی از راههای ترسناک کردن آنتاگونیست این است که بگذارید آنها چندباری قهرمانان را شکست بدهند و در تنگنا بگذارند. بهطوری که برای تماشاگران محرز شود که قهرمانانشان با بد کسانی در افتادهاند و اگر اینبار شکست بخورند چیزهای زیادی را از دست میدهند و معلوم نیست ایندفعه از دست آنها زنده در خواهند رفت یا نه. روش دوم این است که آنتاگونیستها را باهوش و قوی به تصویر بکشید که برای رسیدن به هدفشان از هیچ کاری کوتاه نمیآیند و دست به هر کاری برای نابودی مخالفانشان که ممکن است ماموریتشان را خراب کنند میزنند.
خب، هیچکدام از این دو اصل در رابطه با «دست» صورت نگرفته است. «دست» در طول تمام حضورش در این سریالها همیشه از قهرمانانمان شکست خوردهاند و آنقدر شکست خوردهاند که دیگر نمیتوان آنها را به عنوان نیروی مخوفی که کاراکترها با هول و ولا دربارهشان حرف میزنند باور کرد و جدی گرفت. مثلا یکی از اعضای ژاپنی جدید «دست» در این سریال با سکانسی در حد سکانس معرفی تایوین لنیستر از «بازی تاج و تخت» معرفی میشود و او تنها کسی است که مشت و لگدهایش، لوک کیج را از جایش تکان میدهد، اما باز هیچ استفادهای از او نمیشود. کل کارکرد این شخصیت به غرغر کردن و شکایت کردن خلاصه شده و در نهایت خیلی راحت شکست داده میشود. یا مادام گائو اگرچه توانایی ترکاندن در و دیوارها را دارد، اما او هم هیچوقت قهرمانانمان را تحت فشار قرار نمیدهد. حالا آنها بهترینهایشان هستند. بقیهی اعضای «دست» که شوخیای بیش نیستند. جالب است استیک و الکترا از سازمانی که صدها نه، هزاران سال از عمرش را به شرارت اختصاص داده است خطرناکتر هستند. تعداد آدمهایی که الکترا و استیک در این سریال به قتل میرسانند بیشتر از اعضای «دست» است.
یکی دیگر مشکلات «دیفندرز» همین نکته است. تمرکز اصلیاش روی بخشهایی از سریالهای ابرقهرمانی نتفلیکس است که همیشه بزرگترین نکتهی منفیشان بوده است. علاوهبر «دست» که هیچوقت نتوانستم آنها را جدی بگیریم و باز دوباره در این سریال باید برای چندمینبار تحملشان کنیم، در سمت قهرمانان هم آیرون فیست بیشتر از بقیه در مرکز توجه قرار دارد. چرا که ظاهرا «دست» برای رسیدن به استخوانهای اژدها به قدرت دستِ آهنین دنی نیاز دارد. در نتیجه داستان بیشتر از بقیه حول و حوش او میچرخد و از آنجایی که شخصیت دنی و بازی فین جونز یکی از بزرگترین مشکلات فصل اول «آیرون فیست» بود، این مشکلات نه تنها به «دیفندرز» نقلمکان کردهاند، بلکه در کانون توجه هم هستند. البته اگرچه نویسندگان قدمهایی برای دوستداشتنیتر کردن آیرون فیست برمیدارند، اما در نهایت تغییر شگرفی در نظر و مقدار علاقهام به او ایجاد نشد. گفتم «تغییر» و باید بگویم یکی دیگر از کمبودهای اساسی سریال این است که سازندگان به «دیفندرز» نه به عنوان یک رویداد بزرگ و انقلابی، بلکه به عنوان یک زنگ تفریح نگاه میکنند که واقعا تعجببرانگیز است.
«دیفندرز» باید حکم نقطهی اوج سریالهای قبلی را بازی کند. درست مثل «اونجرز». و حتما میدانید که در نقطهی اوج داستانها چه اتفاقی میافتد؟ بله، قهرمانان تغییرات بزرگی میکنند. اما در پایان اپیزود آخر این سریال به نظر نمیرسد قهرمانان دچار تغییر خاصی شده باشند. اگر مت مرداک مُرده باقی میماند (که عمرا سازندگان جسارت چنین کاری را داشتند) یک چیزی، اما به جز قطع شدن دست میستی، تقریبا همهی قهرمانانمان کارش را به همان شکلی به پایان میرسانند که شروع کرده بودند. و این دقیقا یکی از مشکلات دنیاهای سینمایی/تلویزیونی است که براساس «ایستا»بودن کار میکنند. اتفاقی که چند سالی است گریبانگیر دنیای سینمایی مارول هم شده است. نویسندگان اجازهی ایجاد تغییر و تحولهای بزرگ در کاراکترها و دنیایشان را ندارند. در نتیجه از جایی به بعد به نظر میرسد این کاراکترها بیشتر از این نمیتوانند رشد کرده و تغییر کنند. چون استودیو تا جایی که امکان دارد باید از محبوبیت آنها استفاده کرده و با کش دادن داستانهایشان پول در بیاورد و این اتفاقی است که در «دیفندرز» افتاده و احتمالا آخرینباری هم نباشد که میافتد. نتیجه این شده که «دیفندرز» به جای یک گردهمایی واقعی برای مبارزه با یک تهدید واقعی، شبیه این میماند که این قهرمانان از سر بیکاری چند روزی دور هم جمع شدهاند تا چندتا آدمبد را سیاه و کبود کنند و بعدا به سر کار اصلیشان برگردند.
یکی دیگر از ایرادات «آیرون فیست» که یکراست به اینجا منتقل شده اکشنها هستند. یکی از عجایب «آیرون فیست» این بود که اگرچه با یک سریال رزمی سروکار داشتیم، اما حدود ۸۰ درصد سریال به گفتگو اختصاص داشت. مثل این میماند که در فیلمهای بروسلی به جای تماشای او در حال ترکاندن دشمنانش، به مشکلات خانوادگی او بپردازیم. خب، متاسفانه چنین چیزی با شدت بدتری دربارهی «دیفندرز» هم صدق میکند. یعنی شخصا فکر نمیکردم سریال بتواند در طراحی اکشنهایش ضعیفتر از «آیرون فیست» ظاهر شود، اما ظاهرا مارول و نتفلیکس دارند به روش دیگری ما را غافلگیر میکنند. اولین اکشن واقعی سریال که در اتاق کنفرانس و راهروهای ساختمان میدلند سیرکل با حضور هر چهار قهرمانمان اتفاق میافتد جلوهای از چیزی که به خاطرش به تماشای این سریال نشستیم را به نمایش میگذارد. نورپردازی روشن و دشمنانی که مثل مور و ملخ روی سر قهرمانانمان میریزند و عدم اشتیاق بامزهی جسیکا به مبارزه و استفاده از لوک کیج به عنوان سنگری در مقابل شلیک گلوله و همه و همه دست به دست هم میدهند تا با یک اکشن خوب سروکار داشته باشیم. اما سریال بعد از این سکانس دیگر نمیتواند اکشن قابلقبولی عرضه کند. اکشنها بدون ضرب و زور هستند و انگار فقط در حال تماشای عدهای در حال در آوردن ادای کتکزدن یکدیگر هستیم. انگار تدوینگر اشتباهی از فیلمهای تمرینات بازیگران و بدلکاران استفاده کرده است. نمیدانم چرا سریالهایی که با برخی از بهترین اکشنهای تنبهتن تلویزیون شروع به کار کرده بودند به چنین روزی افتادهاند.
زمانی میتوانستیم وزن و شدت تکتک مشت و لگدهایی که دردویل به دشمنانش وارد میکرد و تکتک مشت و لگدهایی که به او وارد میشد را احساس کنیم. در فصل اول «دردویل» و بخشهایی از فصل دومش اکشنها وسیلهای برای داستانگویی بودند. مثلا سکانس مبارزهی راهرو به این دلیل به سکانس فراموشنشدنیای تبدیل شد چون برخلاف سریالهای ابرقهرمانی سی. دبلیو، واقعگرایانه بود. چون در آن لحظات میتوانستیم درد و رنج و خستگی و جدال دردویل با فرشتهی مرگ را احساس کنیم. به همین دلیل ماموریت کلیشهای نجات یک گروگان از دست آدمرباها، قدرت و انرژی تازهای به خود گرفته بود و همین سکانس اکشن به خوبی کاری میکرد تا مت مرداک را به عنوان یک قهرمان باانگیزه و واقعی را باور کنیم. اما «دیفندرز» در زمینهی صحنههای اکشن دچار همان مشکلی شده که نیمهی دوم فصل دوم «دردویل» دچار آن شده بود؛ اینکه اکشنها هیچ معنا و تاثیری در قصه ندارند و فقط هستند چون ملت از سریالهای ابرقهرمانی انتظار اکشن دارند. بنابراین هر از گاهی سریال چهارتا آدمبد جلوی قهرمانانمان میاندازند تا بعد از کمی کتککاری به سر کار اصلیشان برگردند.
مثلا یکی از بلاتکلیفترین کاراکترهای «دیفندرز» (مخصوصا در سکانسهای اکشن)، جسیکا جونز است. مهمترین ویژگی معرفِ جسیکا، شم و قابلیتهای کاراگاهیاش است. جسیکا جونز شاید در تعریف یک ابرقهرمان باشد، اما در واقعیت کاراگاهی بیرون آمده از دل فیلمهای نوآر است. همانطور که «شوالیهی تاریکی» یک درام جنایی با محوریت بتمن و جوکر بود. به خاطر همین بود که اکثر زمان «جسیکا جونز» حول و حوش تلاش جسیکا برای زدن ردِ کیلگریو و سروکلهزدن با زخمهای روانیاش بود و فقط در اندک سکانسهایی داستان او را مجبور به استفاده از مشت و لگدهایش میکرد. خب، «دیفندرز» هیچگونه برنامهای برای استفاده از قابلیتهای کاراگاهی جسیکا ندارد. بنابراین کاراگاه ما به کاراتهباز و بزنبهادر ناشی دیگری مثل دردویل، لوک کیج و آیرون فیست تبدیل شده است. در نتیجه او مثل یک تکهی ناجور در این گروه به نظر میرسد. حتی خود جسیکا هم در جایی از سریال با دیالوگی به این نکته اشاره میکند: «فکر کنم فقط من کاراته بلد نیستم». جسیکا جونز نباید مبارز خوبی باشد و باید به راحتی توسط کاراتهبازهای دشمن کتک بخورد، اما سریال خیلی راحت این موضوع را نادیده میگیرد و زیرسیبیلی رد میکند. بنابراین اگرچه او از قدرتهای فرابشری بهره میبرد، اما با این حال بارها در طول سریال پیش میآمد که از خود میپرسیدم او چگونه در مقابل سیل بیانتهای سربازان «دست» دوام میآورد.
در سویی دیگر لوک کیج را داریم که در مبارزهی ابتداییاش با آیرون فیست متوجه میشویم مشت و لگدهای معمولی او هیچ تاثیری روی او ندارند و او فقط با فعال کردن مشت آهنینش میتواند یک ضربهی واقعی روانهی صورت لوک کند. اما در ادامهی سریال نوچههای «دست» را میبینیم که روی سر و کولِ لوک میریزند و او را مجبور به تلوتلو خوردن میکنند! یکی دیگر از تابلوترین اتفاقات غیرمنطقی سریال این است که «دست» وقتی که باید از سلاح گرم استفاده کند نمیکند و فقط زمانهایی که لوک کیج در صحنه حضور دارد سروکلهی تفنگ پیدا میشود. مثلا داریم دربارهی شرورترین و مرگبارترین سازمان دنیا صحبت میکنیم. این یعنی همه باید حداقل یک هفتتیر در جیبشان داشته باشند. اما نه، از آنجایی که تفنگها به راحتی میتوانند جسیکا، دردویل و آیرون فیست را از بین ببرند، نوچههای «دست» در مقابله با آنها رو به هنرهای رزمی میآورند و فقط وقتی از تفنگ استفاده میکنند که لوک کیج برای محفاظت از دوستانش با بدن ضدگلولهاش حضور داشته باشد. آیرون فیست هم کماکان طوری مبارزه میکند که انگار در حال تماشای بچهی کاراکتهباز ۱۲ سالهی همسایه هستید که دارد در کوچه پُز تکنیکهایی که یاد گرفته را به رفقایش میدهد! ناسلامتی داریم دربارهی آیرون فیست، بالاترین درجهی هنرهای رزمی دنیا حرف میزنیم! اما چگونگی مبارزهی آیرون فیست فاقد هرگونه فُرم و استایلی است که این موضوع را ثابت کند.
گلسرسبد مشکلات «دیفندرز» اما پایانبندیاش است که دست بدترین پایانبندیهای فیلمهای مارول را هم از پشت میبندد. دردویل و الکترا آنقدر توی سروکله هم میزنند و آنقدر دیالوگهای تکراریشان را روانهی یکدیگر میکنند که قضیه فقط بهطرز عذابآوری حوصلهسربر نمیشود، بلکه به نقطهای از مسخرهبودن میرسد که انگار در حال تماشای یک پارودی بودم. اما همهچیز به اینجا خلاصه نمیشود. تایمر بمب صفر میشود، یک ساختمان چند ده طبقه روی سرشان خراب میشود و بله، سریال طوری رفتار میکند که انگار واقعا مت مرداک مُرده است. اما نه. اگر قبل از پخش سریال سری به اینترنت زده باشید، حتما میدانید که فصل سوم «دردویل» ساخته خواهد شد و در واقع فیلمبرداریاش از ماه اکتبر آغاز میشود. تازه حتی اگر هم بهطرز معجزهآسایی از این موضوع خبر نداشته باشید، حتما خبر دارید که از زمان آغاز به کار دنیای سینمایی مارول تاکنون، هیچکدام از قهرمانان اصلیشان کشته نشده است. پس امکان ندارد آنها دردویل، مهمترین قهرمان دنیای تلویزیونیشان را به این زودیها بکشند.
پس همانطور که در آغاز مقاله گفتم مشکل پایانبندی «دیفندرز» فقط یاد کردن از مت مرداک به عنوان قهرمانی که جانش را به خاطر شهرش فدا کرد نیست، بلکه این است که «دیفندرز» با یکی از کلیشهایترین و «چیپ»ترین پایانبندیهای شناختهشده در تاریخ آثار کامیکبوکی به پایان میرسد. قهرمانی الکی کشته میشود تا اینکه معلوم میشود نه، او واقعا نمرده است و دوباره همهچیز به ایستگاه اول باز میگردند و انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده است. حالا اگر این مرگ طبیعی احساس میشد و ما میتوانستیم آن را باور کنیم مشکلی نبود، اما دست مارول طوری برای ما رو شده است که درست در لحظهای که بمب منجر شد و ساختمان فرو ریخت به جای اینکه از این اتفاق شوکه شوم، به این فکر میکردم که: «خب، خیلی دوست دارم ببینم این یارو چطوری از فرو ریختن یه ساختمون روی سرش جون سالم به در برده تا یه فصل قشنگ بخندم!». این نوع پایانبندیها شاید در کامیکبوکها یا در اقتباسهای ابتدایی کامیکبوکی جواب میدادند، اما الان در دوران فراوانی اقتباسهای ابرقهرمانی قرار داریم و در نتیجه آثار جدید این حوزه، نیاز شدیدی به خلاقیت و نوآوری دارند و با سرهمبندی نمیتوان سر مخاطب را گول مالید. انگار سازندگان «دیفندرز» در زمان انتقادات فراوانی که به پایانبندی «بتمن علیه سوپرمن» شد خواب تشریف داشتهاند و دوباره همان سناریوی مرگ فداکارانهی سوپرمن را بهطرز بسیار بسیار بدتری در اینجا تکرار کردهاند. راستش مرگ دردویل با آن وضع آنقدر احمقانه بود که چگونگی مرگِ سوپرمن در آن فیلم در مقایسه با آن منطقی و بینقص به نظر میرسد.
سریال علاوهبر داستانگویی، در زمینهی کارگردانی هم افت فاحشی نسبت به گذشته محسوب میشود. جدا از صحنههای اکشن که از لحاظ کوریوگرافی و تدوین شلخته بودند و جدا از اینکه که تقریبا تمام صحنههای اکشن در محیطهای شدیدا تاریک اتفاق میافتادند، به دلایل نامعمولی در چند اپیزود اول کارگردان علاقهی فراوانی به نورپردازی سکانسهای مستقل کاراکترها با رنگهای معرفشان دارد. یعنی در صحنههای دردویل، نور حاکم بر محیط قرمز است. در صحنههای جسیکا جونز، بنفش است. در صحنههای لوک کیج، زرد است و در صحنههای آیرون فیست، سبز است. اگر کارگردان بهطرز نامحسوسی دست به جداسازی کاراکترها با نورپردازی متفاوت سکانسهایشان میزد خب، خیلی بهتر بود، اما چیزی به اسم نامحسوس وجود ندارد و در عوض سریال برداشته و هرکدام صحنههای هرکدام از کاراکترها را بهشکلی که توی ذوق میزند با رنگهای معرفشان پر کرده است. نتیجه باعث شده بود سریال مدام از این طریق بهمان یادآوری کند که در حال تماشای یک سریال تلویزیونی هستیم و در نتیجه نتوانیم آن را به عنوان واقعیت قبول کنیم. نکتهی دیگری که مدام توی چشم بود، عدم گرانقیمت به نظر رسیدن سریال بود. یعنی انگار مارول همان بودجهای را برای این سریال در نظر گرفتن است که خرج ساخت سریالهای مستقل قبلی کرده بود. در حالی که درست مثل «اونجرز»، مارول باید بیشتر از اینها دست توی جیبش میکرد و چیزی را عرضه میکرد که از حس و حال و کیفیت حماسیتر و بزرگتری بهره ببرد. نتیجه این شده که جدا از کیفیت پایین داستانگویی و اکشنها، سریال از جلوههای ویژهی ضعیفی هم ضربه خورده است. نمونهاش نبرد آسانسور در اپیزود آخر و افکت سقوط موراکامی به درون حفره بود که بهطرز آزاردهندهای ضبط شدن آن جلوی پردهی سبز را داد میزد.
میگویند زندگی پر از غافلگیری و شگفتی است. بعضیوقتها این حقیقت را فراموش میکنم، اما همیشه چیزهایی پیدا میشوند که سر بزنگاه آن را دوباره به یادم میآورند. آخرین چیزی که به آن فکر میکردم این بود که مارول با «دیفندرز»، خرابکاریهایش با فصل دوم «دردویل»، «لوک کیج» و «آیرون فیست» را ادامه بدهد، اما در کمال شگفتی چنین اتفاقی افتاد. آخرین چیزی که به آن فکر میکردم این بود که با سریال ابرقهرمانی ملالآورتری نسبت به «آیرون فیست» روبهرو شوم، اما «دیفندرز» در کمال شگفتی خلافش را ثابت کرد (چون برخلاف «دیفندرز»، «آیرون فیست» حداقل چندتا اپیزود خوب داشت). آخرین چیزی که به آن فکر میکردم این بود که مارول به این راحتی رویداد «اونجرز»گونهی تلویزیونیاش را اینقدر سرسری بگیرد، اما این هم در کمال شگفتی و البته اندوه به واقعیت تبدیل شد. ما نتفلیکس را بیشتر به خاطر شبکهای میشناسیم که به محتواهای اکثرا قویاش مشهور و محبوب شده است و به اینجا رسیده است. به نظرم اگر مارول سریالهایش را به امان خدا رها کرده است، نتفلیکس باید دست به کار شود و نگذارد چنین سریالهای افتضاحی بدون کنترل کیفیت روی سرورهایش قرار بگیرند و ارزش و اعتبارش را خدشهدار کنند. یادم میآید نقد «لوک کیج» را به امید عدم تکرار مشکلاتش در «آیرون فیست» به اتمام رساندم و نقد «آیرون فیست» را به امید به پایان رسیدن مشکلات تکراری این سریالها در «دیفندرز» تمام کردم. اما اگر سریالهای نتفلیکسی اخیر مارول در یک چیزی موفق بودهاند این است که امیدواری بد است. اگر در یک چیزی موفق بودهاند، تبدیل کردن من به یک بدبین بوده است. پس همین الان از تمام وجود میگویم که هیچ امیدی به «پانیشر» ندارم و شکست آن را هم پیشبینی میکنم. کاش خلافش ثابت شود، اما چشمم به هیچوجه آب نمیخورد.