چرا سریال Clarice انتظارات مخاطب را بهعنوان دنبالهای بر فیلم ماندگار The Silence of the Lambs، برآورده نمیکند؟ با نقد ۹ قسمت ابتدایی این سریال همراه باشید.
کمتر کسی است که فیلم سکوت برهها اثر جاناتان دمی و بازیِ آنتونی هاپکینز و جودی فاستر را ندیده باشد و تحت تاثیر نهتنها بازیِ بازیگران و شخصیت هانیبال لکتر بلکه وحشت درونی فیلم قرار نگرفته باشد. فیلمی که با گذشت زمان هنوز به خاطر موضوع بدیع آن در ارایه نمونهای ناب از وحشت روانشناختی تازه است و تماشایش لذتبخش. فیلمی که با سه شخصیت کلاریس استارلینگ، هانیبال لکتر و بوفالو بیل در اذهان تمام سینما دوستان حک شده و تاثیرش را در ابعاد مختلفی از روانشناسی و اختلالات شخصیتی نیز بر فیلمهای ژانر وحشت بعد از خود نیز گذاشته است.
اما سریال کلاریس ادامه کدام وجه سکوت برهها است؟ سریال کلاریس براساس زیرژانر روانشناختی به زندگی کلاریس استارلینگ مامور افبیآی، یکسال پس از فیلم سکوت برهها میپردازد. یک سال پس از آنکه در آن فیلم بیل بوفالو توسط کلاریس کشته شد و آخرین قربانیاش یعنی کاترین نجات پیدا کرد. اکنون کلاریس با پیشنهاد جدیدی از افبیآی برای پرونده قاتلی سریالی روبهرو شده است و سریال همزمان به بررسی این موضوع و همچنین روان آسیب دیده کلاریس پس از آن رخدادها، جایگاهش در افبیآی، کودکی او و تاثیر مرگ پدرش میپردازد. اینجا دیگر خبری از شخصیتهانیبال لکتر، روانشناس آدمخوار نیست و سریال صرفا واگویی زندگی کلاریس در ابعاد شخصی و کاری است.
در خون نیرویی وجود دارد، نیرویی که جنون را در بردارد. جنونی که تقریبا در جمیع افراد بشر زوایایی از آن وجود دارد و اینجا کار هنر است که زوایای پنهان جنون و خون را برای آدمیعیان سازد. سریال کلاریس با تکیه براشکارا ساختن چراییِ انسانها در تبدیل شدن به هیولایی دهشتناک سعی در تصویر عمق این حادث و اثرات آن بر انسانهای قربانی همچون کاترین و کلاریس را دارد. اهتمامیکه نتیجه آن نهتنها نشان دادن عمق فاجعه نیست بلکه در سطح میماند و روایتش نیز الکن و چند پاره است. تاریک و ترسی که انسانهایی چون کلاریس را در خود میبلعد طبیعتا عنوان جذابی برای پرداخت است اما واگویی آن به این نحو نهتنها منتقل کننده ظلمات و ترس نیست بلکه بی حوصلهگی را ناشی میشود.
کلاریس که تاکنون در سکوتِ تاریکِ تحت تاثیر بیل بوفالو قرار داشته اکنون به خاموشی و سکون خود پایان داده و در فشارِ دادستان کل (مادرِ کاترین که در فیلم سکوت برهها سناتور بوده است) و افبیآی به تیم وایکپ (تیم ویژه بررسی قتل سریالی) پیوسته است. جسد دو زن که وحشیانه به قتل رسیدهاند و در آبِ شناور، پیدا شدهاند موضوع اصلی تیم وایکپ (واحد برنامهریزی و دستگیری جرائم خشونت آمیز) تحت سرپرستی پاول کرندلر است که کلاریس نیز به آنها اضافه شده و مأموریت پیدا کردن قاتلی با سبک بیل بوفالو است.
سریال کلاریس از همان ابتدا با نشان دادن تصاویر مبهم و تدوین سریع آن در ذهن کلاریس آشفتگی ذهن کلاریس را نمایان میکند. کدهای تصویری نشان داده شده با استفاده از موسیقی افکتیو فضای رازآلود و اتمسفر معمایی را دو چندان کرده و مخاطب را برای دیدن و حل کردن مشتاق میکند.
استفاده از نمادهای تصویری نیز از همان آغاز تماشاگر را به درون ذهنِ آشفته کلاریس هدایت کرده مانند جایی که دوربین بهصورت سیال وارد سیاهیِ کانالِ آب شده و تاریکی را از همان ابتدا به ضمیر مخاطب القا میکند. حتی میزانسن و قتلها که یادآور سریال True detective است سعی درآشنا پنداری برای بیننده در رازآلودی این جنایت دارد (بدن برهنه جسدها، جای دندان و نحوه به قتل رسیدن و زخمهای تصادفی و...). موضوع اما به آن پیچیدگی و ژرف آلودی که فکر میکنیم نیست، چرا که سریال کلاریس مشکل عدیدهای از بابت پیوستگی در مفهوم و فیلمنامه واحد را داراست.
کلاریس در آزمون و محکی قرار دارد که همانطور که بهدنبال قاتل این قتلهای مخوف است، گذشته نیز بهدنبال اوست و دست از سر او بر نمیدارد. گذشتهای که سایه سنگینی بر احوالات او انداخته و او را در تشخیص و تحلیل اتفاقات دچار نقضان کرده که در ادامه بدان میپردازیم.
اولین چالشی که کلاریس با آن درگیر است، قرار گرفتن در محیط ضد او در افبیآی است که جو را برای کار کردن نامناسب کرده و کسی نهتنها حرف او را خریدار نیست بلکه با استهزاء از طرف دیگران نیز مواجه میشود (شوخی با او توسط همکاران افبیآی با لوسیون که در فیلم سکوت برهها، بیل بوفالو به قربانیهایش میداد).
در ادامه جزئیاتی از داستان فاش میشود
قتل سوم نیز با همان شیوه قبلی رخ میدهد و نقطه عطف سریال جایی است که کلاریس با هوش بالا و ظرافت کاریاش در بین مقتولین نقطه اشتراکی پیدا میکند و این کلید قرار است راهگشای مسئلهای شود که سریال مطرح میکند اما در پرداخت به آن ضعیف عمل میکند.
اینکه قربانیان همگی دارای بچههای مشکلدار از لحاظ جسمی هستند. به این دلیل میگوییم سریال در پرداخت و اجرای معمای مطرح شده ضعیف عمل میکند که اتفاقات بعدی که در سریال میافتد بعضا بی ربط با اتفاق و موضوع اصلیست و چراغی برای مخاطب و فهمش نسبت به معما روشن نمیکند. سریال کلاریس هر آنچه که در قسمت اول خود مطرح میکند و بنا را بر پیچیدگی عنوان کردناش میگذارد در قسمت بعدی و قسمتهای بعدی به روی هوا برده و آتشی که روشن کرده را خاکستر میکند.
به همین دلیل است در بین سریالهای جنایی، معمایی و رازآلود، تنها اندک سریالهایی هستند که روی اصول اولیه خود مانده و ظرافتهای زیادی را در بیان مسئله و حل آن به کار میبرند. مخاطب با پروندهی قاتلی سریالی، ذهنِ آشفته کلاریس به خاطر بیل بوفالو و شخصیت کاترین و تاثیرش مواجه میشود اما چیزی که در ادامه میبیند معجون بیربط و بی منطق و شلم شوربایی از همه چیز است جز دغدغه اصلی.
مثلا شخصیت کاترین که آسیب روانی شدیدی از حادثه بیل بوفالو دیده و تا حد مرگ روانش آزار دیده این ظن را ایجاد میکند که نهتنها میتواند بهعنوان کاراکتری راهگشا بلکه حتی بهعنوان آنتاگونیستی پر رنگ ظاهر شود اما ما بهجای شخصیت فقط ظاهری پلاستیکی از او میبینیم. بدین معنی که کارگردان در معرفی شخصیت کاترین از تکنیکهای سینمایی و نمادپردازی استفاده کرده اما آنچه را که کاشته رها میکند (معرفی او با بازتاب او در آینهای شکسته و تصویری زخم خورده به همراه یادگاری بیل بوفالو سگ او- است).
این تزلزل سریال به شخصیت کلاریس نیز منتقل شده و شاهد تزلزل شخصیتی او هستیم نکتهای که میتوانست مثبت به کار گرفته شود در اینجا به نقطه ضعفی برای سریال بدل میگردد. کارگردان عملا کارکرد گذشته را در سریال به بیراهه برده و صرفا به زیبایی بصری دقت کرده تا مفهوم آن، کلاریس که گذشته یقه او را گرفته و اورا دچار ترس و بیخوابی و گاهی توهم کرده در زمان اکنون فقط پوستهای ظاهری را از گذشته همراه دارد و در عمل، کارِ خود را بدون تاثیر آن پی میگیرد.
در نقطه عطف بعدی که پای خبرنگاری باز میشود به سریال که قصد افشای اطلاعاتی را درباره مقتولانی که فرزندشان دچار مشکل بودند داشته اما این شخصیت نیز بلا استفاده و بی مقدمه وارد و خارج میشود. قاتل تسخیری که میخواسته با صحنه سازی قتل او را خودکشی جلوه دهد به همت کلاریس دستگیر میشود و اینجا است که سریال کمیبه خودش آمده و صحنه بازجویی و پایان این کاراکتر را به خوبی ترسیم میکند.
در همین اثنا نیز کلاریس با سرپرست خود (پاول) به مشکل جدی برمیخورد و نمیتواند تئوری خود از قتلها را به باور او برساند. کشمکشهای بین او و پاول تا حدی خوب پیش میرود ولی دقیقا دلیل مواجهه پاول و عدم اعتماد او به کلاریس برای مخاطب شفاف نمیشود و به همین خاطر این کشمکش نیز سطحی جلوه میکند.
چیزی که مخاطب را برای ادامه سریال منصرف میکند اتفاقی است که در قسمت دوم میافتد. انتظار منِ تماشاگر پرداخت دقیق و ایجاد نشانهها و کشف آن برای رسیدن به رموز قتلها است و اصلا به همین خاطر کلاریس به وایکپ اضافه شده و انگیزه اصلی سریال و شخصیت او همین پرونده است اما قسمت دوم انگار وصلهای جدا از سریال است. دقت کنید با تمام اوصافی که ذکر کردیم سریال کلاریس در قسمت دوم به یک پرونده و جریانِ حاشیهای بی اساس و مهمل میپردازد که تفسیرش از منطق خارج است.
من که جدا از سوپرایز شدن در قسمت دوم این فکر به سرم خطور کرد که شاید سریال آنتولوژی است و در هر قسمت داستان و پروندهای جدا را عنوان میکند اما وقتی پرونده مطرح شده در قسمت اول هنوز حل نشده، چگونه در قسمت دوم سریال به پیرنگی فرعی و بی ربط میپردازد که نه گره از هیچ ماجرایی باز میکند و نه به شخصیت پردازی کمک میکند و نه گذشته را هدف قرار داده که از آن نکته و نشانهای دریابد. این دیگر نقطه ضعف نیست بلکه اساس سریال را زیر سؤال برده و بنیاناش را از هم میپاشاند.
در قسمت دوم ما شاهد درگیری افبیآی با گروهی مسلح به نام دولتمردان هستیم که سردسته آن به جرم قوادی و با هوش بالای کلاریس (شانس بالا) دستگیر میشود، خب که چه؟ درواقع پاسخی برای این سؤال نیست چرا که تیم نویسنده با پرداختن به حاشیه عملا مخاطب را دلسرد میکند. این فراویزهای سریال تا پایان متاسفانه ادامه دارد و با حذف آن عملا سریال به فیلمی سینمایی تبدیل میشود، مثلا جریان مرگ پدر کلاریس در کودکیاش که میتوانست ابعاد پنهان شخصیت کلاریس و تصمیمهای او را برای ما روشن تر کند، بی هدف و مکررا نشان داده میشود.
اینکه پیوستن کلاریس به پلیس افبیآی ریشه در کودکی او دارد و پدر او یک پلیس وظیفهشناس بوده که در پیکار با دزدان جان خود را از دست میدهد کارکردی بی اثر در سریال دارد. شاید کلاریس میخواهد با پیوستن به پلیس راه پدرش را دنبال کند و انتقامش را از جنایتکاران بگیرد. همانگونه که دکترهانیبال لکتر در فیلم سکوت برهها به کلاریس گفته بود که کلاریس در تلاش است این پرونده را حل کند تا دختر سناتور آزاد شود چون گمان میکرد با رها کردن یک انسان از مرگ، کابوس جیغ برهها پایان خواهد یافت.
این کابوسهای شبانه از ناهشیار یا همان ضمیر ناخودآگاه کلاریس سرچشمه میگیرد، پس او در تلاش بود با آزاد کردن دختر سناتور به این کابوسها پایان دهد بی خبر از آنکه نهتنها خودش بلکه کاترین نیز به این کابوسها دچار شده است. نشانهها نیز در سریال بی دلیل کار گذاشته شده و کشف و شهودی نسبت به آن صورت نمیگیرد برعکس فیلم سکوت برهها که هر آنچه که نشان میدهد برداشت میکند (قاعده تفنگ چخوف).
مثلا بوفالو بیل پیلهی پروانه پرورش میدهد و این پیلهها را درون دهان قربانیانش میگذارد. بوفالو بیل از پوست زنان برای خودش لباس میدوزد. چرا او این کارها را میکند؟ دکتر لکتر در گفتوگو با کلاریس پاسخ این پرسش را به خوبی میدهد و میگوید که چرا او دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی شده است. دکتر لکتر میگوید بوفالو بیل گرفتار حسرت است. او حسرت چیزی را میخورد که هر روز میبیند و این برایش آزاردهنده است. او هر روز زنها را میبیند و حسرت میخورد که چرا یک زن نیست. پس آنها را میکشد و از پوستشان برای خود لباس میدوزد تا هویتی زنانه را بر تن کند.
او با کشتن زنها از آنها انتقام نمیگیرد. او بهدنبال هویتی است که نتوانسته بهدست آورد. او میخواهد یک زن باشد. بوفالو بیل پروانه پرورش میدهد چون پروانه از یک پیله بیرون میآید و به زیبایی میرسد. او حس همانندی میان خودش و پروانهها حس میکند و برای همین است که پیلهی پروانه را درون دهان قربانیانش میگذارد. او به خاطر ناامیدی و حسرت از یک خیاط توانمند به یک شخصیت ضداجتماعی و قاتل زنجیرهای تبدیل میشود.
سریال کلاریس اما حتی انگیزه قاتل خود را پشت مسئله بی اهمیت قرار میدهد، قاتل (جوهادلین) در اینجا در نقاب یک وکیل و با استفاده از یک شرکت دارویی و برای رسیدن به منفعتی شخصی دارویی به نام رپریزول که باعث نقص جسمیدر فرزند متولد شده میشود را روانه کرده و اکنون برای پنهان کردن عوارض داروهایش (ولگ) را مامور کشتن آن زنان کرده است.
نحوه رسیدن به جو هادلین هم نه براساس علت و معلول و نشانهها بلکه براساس تصادف و شهود کلاریس (هیپنوتیز او در جلسات روانشناسی و عکس قاتل در مجلهای روی میز پاول) شکل میگیرد که این باز به ضعف سریال در پرداخت آنتاگونیست خود بر میگردد.
اینکه جوهادلین قاتل اجیر کرده خود (ولگ) را در بازداشتگاه افبیآی خیلی ساده میکشد، اینکه پاول با همسرش درگیر طلاق هستند و هادلین خیلی راحت وکالت پاول را بر عهده میگیرد و او را تهدید میکند. اینکه وقتی کلاریس توسط پرستاری که زیر نظرهادلین است تا دم مرگ میرود وهادلین کلاریس را نمیکشد و افبیآی بهراحتی کلاریس را نجات میدهد و غیره، جملگی نشاندهنده سادهانگارانه بودن تمام توئیستها و پیچشهای داستانی سریال کلاریس برای معرفی قاتل و دستگیری اوست. حتی دستکاری این پرونده توسط پاول و مشکلاتی که در اف بی آی برای او و تیماش به وجود میآید نیز پیرنگی جدا از داستان است که با حذفاش تاثیری بر خط اصلی داستان نمیگذارد.
سریال پر است از این خرده داستانهای بدون ارتباط که گرهای از روند اصلی قصه باز نمیکند، مثلا داستان دوست سیاهپوست کلاریس در اف بی آی و بحث جنبش سیاهان و ائتلاف مبارزه با نژادپرستی را باید کجای قصه یا به قولی کجای دل مان بگذاریم!
این میان حتی با یافتن جسد پسر بچهای در میانه دیوار و اتفاقهای ناشی از آن باید به قاتل اصلی و پرونده سه جسد دیگر نزدیک شویم و ارتباطی پیدا کنیم اما در انتها فقط به یک خرده قصهای میرسیم که یک قسمت کامل را شامل میشود و گویی تکلیف سریال مشخص نیست که آیا پروندهای واحد را برای کل سریال در نظر گرفته است یا هر دو قسمت به پروندهای دیگر میپردازد که پیوند و پیوستگی در داستان و ارتباط با مخاطب را از دست میدهد.
حتی رسیدن به مؤسسه جهانی که حامی مهاجرین و تحصیل آنهاست و مسئولی که پدرش صاحب شرکت داروسازی است نیز به ارتباطی مهم به هادلین نمیرسد در حالی که فقط یک بخش کوچکی به داستان اضافه میکند و وقت مخاطب را هدر میدهد. از طرفی دیگر در سریال شخصیت کلاریس برای یافتن قاتل نهتنها باگذشته خود و پیچیدگیهای پرونده روبهرو است بلکه با چالش و کشمکشی با خودی ها (افبیآی) برای ثابت کردن خود و پس زدن پردهها روبهرو است. روبرویی که چندان به درستی تصویر نشده و از پس آن هیچ نکته خاصی عاید نمیشود چرا که نه با پلیس فاسد و پیچیدهای مواجهیم نه با گذشتهای که برای مخاطب روشنگر باشد.
اساسا همانطور که در سریالهای جنایی/معمایی موفق میبینیم داشتن نخ واحد برای سیر داستان مهمترین عامل برای روایت محسوب میشود. هر چند که سریال کلاریس از پیش زمینهای قوی و غنی برخوردار است اما حتی با اتکا بر استفاده از فلش بک و گذشته، پیرنگهای فرعی، روایتهای متعدد، شخصیتهای اضافه شده و... نیز نمیتواند نمره قابل قبولی بگیرد و روایتاش را سر راست تعریف کند.
شاید یکی از مهمترین دلایل عدم موفقیت این سریال نبود کاراکتر کاریزماتیکی همچون هانیبال لکتر باشد اما همانطور که سریال مدعی پرداخت به شخصیت کلاریس است و ناماش را از او وام میگیرد در پرداخت این شخصیت نیز مغفول مانده و این غفلت را پشت ظاهری گول زننده از فیلمبرداری زیبا و میزانسنهای سخت و موسیقیهای زیاد و فضای مصنوعی تزریق شده مخفی میکند.
سریال کلاریس به نسخهای کسل کننده بدل شده که شخصیت کلاریسی که جودی فاستر به خوبی نمایندهاش بود را به قهقهرا میبرد. در پایان ذکر کنم که سریال میتوانست با طراحی بهتری از شخصیت کلاریس، حذف پیرنگهای نامربوط، انتخاب بازیگرانی بهتر (بازیِ بهشدت بدِ شخصیت کلاریس با بازیگریِ ربکا بریدز)، فیلمنامهای منسجم و یکپارچه، طراحی ضدقهرمان و قاتلی قابل باور با انگیزه ای مهمتر، ایجاد پیچیدگی در عمق نه سطح به سریالی دیدنیتر تبدیل شود.