کمدی «بوجک هورسمن» (BoJack Horseman) به سادگی یکی از بهترین سریالهای است که در زندگیتان تماشا میکنید. میدونی در این مطلب از این میگوید که چرا باید در اسرع وقت سراغ این سریال بروید.
امروز میخواهم دربارهی سریال شاهکاری به اسم «بوجک هورسمن» حرف بزنم که مثال بارز پیشرفت، خلاقیت و پیچیدگی است. اما با تمام این صفات قلنبه سلنبه، احتمال اینکه بعد از چند اپیزود اول سریال بیخیال دیدن آن شوید بالاست. راستش را بخواهید خودِ من که هماکنون «بوجک هورسمن» یکی از بهترین سریالهای تمام عمرم است، اصلا چند اپیزود اول آن را دوست نداشتم. بله، اتفاقا از همان ابتدا مشخص است که با سریال متفاوت، جسور، دیوانه و خلاقی طرفیم. فقط مشکل این است که سریال در ابتدا فقط قول این چیزها را میدهد و در زمینهی داستانگویی و شخصیتپردازی، کلیشهای و خسته احساس میشود. تا اینکه ناگهان همهچیز زمین تا آسمان تغییر میکند. «بوجک هورسمن» سریالی است که دست از پیشرفت نمیکشد و این را وقتی میفهمید که ناگهان در نیمهی دوم فصل اول هویت و عیار واقعی سریال رو میشود. از اینجا به بعد همهچیز روی روال میافتد و سازندگان غافلگیریهایشان را یکی پس از دیگری فاش میکنند. بهطوری که بعد از تمام کردن فصل دوم سریال یکدفعه به خودتان میآیید و میبینید، سریالی که تا چند روز پیش میخواستید آن را رها کنید، شما را به گریه انداخته، با جوکهای رگباریاش دیوانهتان کرده و با داستانگویی سریع و عمیقش نفستان را مثل دوندهای در خط پایان یک ماراتن سنگین بند آورده است.
خبر خوب این است که آتشبازی «بوجنگ هورسمن» همینجا به پایان نمیرسد. فصل سومی هم در کار است. در ستایش فصل سوم اما همین و بس که اگر قبل از این شک داشتیم، بعد از این فصل است که «بوجک هورسمن» رسما در کنار بهترین محصولاتی که دوران طلایی تلویزیون به خودش دیده قرار میگیرد. دنیای عجیب و غریب سریال به یکی از جنونآمیزترین و خفنترین دنیاهایی که دیدهاید تبدیل میشود و بوجک هورسمن، مرد افسرده و بازیگر بهبنبستخوردهی سریال هم به جایگاه غیرقابلباوری دست پیدا میکند: یکی از اوریجینالترین و پرداختشدهترین کاراکترهای تاریخ تلویزیون. کاراکتری کارتونی که به راحتی میتواند از لحاظ پیچیدگی و کاری که نویسندگان در پردازش او انجام دادهاند در کنار والتر وایتها و تونی سوپرانوها و دان ریپرها و فرانک آندروودها قرار بگیرد. مردی که شاید انسانی در قالب یک اسب باشد، اما این دلیل نمیشود تا بسیاری از خصوصیات خودتان را در او پیدا نکنید و هنگامی که صدایش میلرزد، شما هم قلبتان برای او نلرزد. حالا قبل از اینکه ادامه بدهم، آیا برای همنشینی با یکی از بزرگترین کاراکترهای جدید تلویزیون به دلیل دیگری برای ترغیب شدن احتیاج دارید؟
خلاصهی داستانی سریال خیلی کلیشهای به نظر میرسد. بهطوری که اگر خبری از دنیای منحصربهفرد و جذاب سریال نبود، شاید به این راحتیها شروع به تماشای آن نمیکردم: قصه در دنیایی جریان دارد که انسانها و حیوانات که حشرات و ماهیها هم شامل آن میشوند در کنار هم زندگی میکنند. اگرچه حیوانات هنوز برخی خصوصیات معرف خودشان را دارند و مثلا سگها با دیدن استخوان شاد میشوند، اما کاملا مشخص است که دنیا به مرحلهای از تکامل رسیده که حتی پای مرغهای مگسخوار و سوسکها و مورچهها هم به تمدن و جامعههای شهری و مدرن باز شده است. اما این تکامل داروینی به این معنا نیست که تمام مشکلات روانی بشر حل شده است. نمونهاش آقای بوجک هورسمن که زمانی در یک کمدی سیتکام مشهور نقش اصلی را برعهده داشته و طرفداران از سر و کولهاش بالا میرفتند، اما مدتهاست که تنها میراث این اسب، خانهی مجللی در تپههای هالیوو(د) و یک کالکشن دیویدی از سیتکامش است که هر شب به یاد قدیم و ندیمها یک اپیزود از آن را تماشا میکند. کاراکتر مایکل کیتون از فیلم «بردمن» را به یاد بیاورید. بوجک هم مثل ریگان تامسون برای پیدا کردن یک کار حرفهای و ماندگار و انجام دادن یک اثر هنری خودش را به در و دیوار میزند. چون از قرار معلوم همانطور که یک فیلم ابرقهرمانی، کارنامهی پرافتخاری نیست، انجام دادن فقط یک سیتکام لوس و بیخاصیت هم نباید پایان کارِ بازیگری مثل بوجک باشد.
خب، در ابتدا «بوجک هورسمن» در پرورش و روایت این ایدهی داستانی کلیشهای است. بالاخره اگر «بردمن» را دیده باشید، کافی است بگویید چه کار دیگری میتوان با این ایده کرد که آلخاندرو جی. ایناریتو انجام نداده باشد. این در حالی است که در اپیزودهای آغازین سریال، اکثر جوکهای سریال همان چیزهایی است که در یکعالمه سریالها و کارتونهای بزرگسالانهی دیگر و سرگرمیهایی که فرهنگ هالیوود و سلبریتی را هجو میکنند، شنیدهایم. اما همانطور که گفتم این موضوع تغییر میکند و «بوجک هورسمن» نه تنها دستِ آرون سورکین را در زمینهی دیالوگهای رگباری عمیق و خندهدار میبندد، بلکه طوری به درون روانشناسی شخصیت اصلیاش، کاراکترهای فرعی و احساسات پرالتهاب و درد و رنجها و آرزوهایشان نفوذ میکند که این روزها از «بوجک هورسمن» به عنوان بهترین سریالی که در پرداختن به افسردگی توی خال میزند یاد میکنند.
بله، تصور اینکه سریال مسخرهای مثل «بوجک هورسمن» که در آن الاغهای متمدن در رستوران کاه سفارش میدهند، به مسائل جدی و پیچیدهای مثل بحرانهای روانی یک اسب بپردازد خیلی سخت است، اما سازندگان این کار را با چنان ظرافتی انجام میدهد و شما را به جاهایی میبرند که بعضیوقتها چشمانتان را خیس پیدا میکنید و هیچ کاری جز غافلگیری محض برای انجام دادن ندارید. این موضوع باعث شده سریال همزمان بهطرز افسارگسیختهای بامزه و غمناک باشد. به شکلی که نه بامزهبودنش توی ذوق میزند و نه غمناکبودنش. اصلا یکی از بزرگترین ویژگیهای سریال رسیدن به چنین لحن متعادلِ معرکهای است. مثلا شما را به یکی از بهترین اپیزودهای فصل دوم ارجاع میدهم. جایی که بوجک در یک مسابقهی تلویزیونی در مقابل دنیل ردکلیف قرار گرفته است. بوجک حسابی به شهرت بازیگر هری پاتر حسودی میکند، اما ما تاکنون متوجه شدهایم که این حسادت و تنفر در جای عمیقی از بوجک ریشه دارد. بنابراین وقتی او از روی قصد وانمود میکند که اسم بازیگر هری پاتر را فراموش کرده است، ما در حالی که داریم از دیدن قیافهی مضحک ردکلیف قهقه میزنیم، همزمان نمیتوانیم از اشتباه متقاعدکنندهای که بوجک با این رفتارش مرتکب میشود تاسف نخوریم و ناراحت نشویم. یکی از دلایلی که لحن دوگانهی سریال توی ذوق نمیزند و در خندادن و گریاندن موفق است، به طرز فکر خود شخصیت اصلیاش برمیگردد.
بوجک هورسمن مثل بسیاری از ما یک اشکال بزرگ دارد و آن هم این است که فکر میکند نحوهی کارکرد هستی و آدمها خیلی ساده است و همیشه یک دست نامرئی هست که در پایان همهچیز را به خوبی و خوشی به اتمام برساند. یا به عبارتی دیگر بوجک هورسمن فکر میکند زندگی واقعی هم مثل یک شوی سیتکام است. مثلا فکر کنید تنها راه آشنایی شما با دنیا، تماشای سریالی مثل «فرندز» (Friends) باشد. تصورش را کنید چقدر در ارتباط برقرار کردن با بقیه دچار مشکل میشوید. چون همیشه فکر میکنید همهی اشتباههایتان با یک خنده و شوخی حل و فصل میشود. بوجک تمام اوایل دوران کاریاش را در یک سیتکام بسیار موفق گذرانده است و بقیهی زندگیاش را هم تا به امروز به تماشای چندبارهی آن سیتکام سپری کرده است و حالا میخواهد آن روزهای شیرین را دوباره تکرار کند. در درگیریاش با بقیه مدام داستانهای اپیزودهای مختلف سریالش را به یاد میآورد و به اشتباه یا از روی قصد فکر میکند که در دنیای واقعی هم همهچیز با رفتن کلاغه به خانهاش ختم به خیر میشود. به خاطر همین است که خلاصهی داستان سریال با این طرز فکر خیلی سرراست به نظر میرسد: «بازیگر مشهور دههی ۹۰ که میخواهد در هالیوودی که با حیواناتِ انسانما پر شده است، پروژهی بزرگ بعدیاش را پیدا کند».
اما حقیقت این است که «بوجک هورسمن» حتی به یک سیتکام نزدیک هم نمیشود. با تمام بافت بصری روشن، تصاویر ابسورد و جوکهای مسخره و رودهبرکنندهاش، «بوجک هورسمن» وارد مسیرهای تاریک و ذهنهای افسردهای میشود که بیشتر از درامهای باپرستیژ شبکههایی مثل اچبیاو و شوتایم انتظار داریم. و این دقیقا چیزی است که کندو کاو در درون شخصیت او را سخت اما لذتبخش کرده است. اگر از نحوهی حرف زدن برایان کرنستون در قالب والتر وایت میتوان عقدهها و دردهای او را کشف کرد، بوجک تمام کمبودها و آسیبهایی که تحمل کرده را پشت تصاویری رنگارنگ مخفی میکند و اجازه نمیدهد به راحتی به آنها دست پیدا کنیم. اما بالاخره به نقطهای میرسیم که پرده کنار میرود و شیاطین درون بوجک فاش میشوند و این موضوع در آن واحد به لحظهی ترسناک و غمناکی منجر میشود.
«بوجک هورسمن» برای رسیدن به این درجه از محبوبیت کار عجیب و غریبی نکرده است، بلکه فقط کمدی را به واقعیترین شکلش به اجرا درآورده است. همهی ما میدانیم که کمدی تقریبا همیشه براساس بدبختی و بیچارگی کاراکترها است. از کمدی اسلپاستیک که با درد فیزیکی کار دارد گرفته تا کمدیهای بددهنی که با بیاحترامی شخصی جلو میروند. اما نکتهای که انجام دادن کمدی واقعی را سخت میکند این است که همیشه اکثر سریالهای تلویزیونی در ارتباط برقرار کردن بین کمدی و بدبختی کاراکتر شکست میخورند. اینکه کمدیای براساس موضوعات سنگینی مثل مرگ، اعتیاد، نابودی رابطهها و افسردگی بسازید و از این تمهای جدی برای شوخی کردن استفاده کنید آسان است، اما کار سخت این است که این مشکلات سیاه را از طریق کمدی مورد بررسی تماتیک قرار بدهید. این دقیقا جایی است که «بوجک هورسمن» میدرخشد.
یکی دیگر از ویژگیهای «بوجک هورسمن» دست یافتن به تعادل فوقالعادهای بین کاراکترهایش است. یعنی ما از یک طرف یک سری کاراکتر داریم که سازندگان از طریق آنها به تمهای تاریک سریال میپردازند و از طرفی دیگر یک سری کاراکتر مثبتاندیش هم داریم که در مقابل کاراکترهای دربوداغان سریال قرار میگیرند. سهتا از پنج کاراکتر اصلی سریال، یعنی بوجک، دایان و پرنسس کرولاین، شخصیتهای بدبین و عمیقا مشکلداری هستند؛ کسانی که در طول سریال در حال دست و پنجه نرم کردن با تمهای مربوط به غم و ناراحتی هستند. اما در مقابل دو شخصیت اصلی دیگر، یعنی تاد چاوز و آقای پیناتباتر بهطرز عجیبی چشمانداز مثبتی دارند و از صد دنیا آزاد هستند.
این موضوع به نویسندگان اجازه میدهد تا هر وقت اراده کردند بین این کاراکترها جابهجا شوند یا آنها را به جان هم بیاندازند. مثلا دو اپیزود نهایی فصل دوم مثال بارز این حرکت است. اپیزود یکی مانده به آخر که آن را لو نمیدهم، یک داستان بوجکمحور دارد. اپیزودی که در آن بوجک برای آغاز یک زندگی جدید به دیدار یکی از دوستان قدیمیاش به نیو مکزیکو میرود. اما اتفاقاتی میافتد که بوجک در یکی از سنگینترین اپیزودهای تاریخ سریال بیش از پیش به درون ورطهی نابودی سقوط میکند. با این حال، در اپیزود بعدی سریال روی تاد و تلاشاش برای فرار از دست فرقهای ساینتولوژیوار تمرکز میکند که به نتیجهی مثبتتری میرسد.
عنصر دیگری که دربارهی این سریال خیلی دوست دارم، مدیریت ریتم داستان است. شاید بتوان با یک مثال ساده، طراحی متفاوت کاراکترها را توضیح داد، اما مدیریت ریتم در «بوجک هورسمن» به حدی دقیق و پیچیده است که تکتک اپیزودهایش کلاس درسی در این زمینه است. این مدیریت یکی از همان عناصری است که باعث شده سریال بتواند به لحن متعادلی بین تمهای تاریک و روشنش برسد. مثلا در همان اپیزود یکی مانده به آخر فصل دوم، با یک اپیزود بسیار دراماتیک طرفیم. بنابراین سازندگان اگرچه همهچیز را مثل همیشه شروع میکنند، اما به مرور زمان اتمسفر اپیزود به کمدی سیاه و بعد به محدودهی درام وارد میشود تا ما برای نقطهی اوج بزرگ این اپیزود آماده شویم و در نهایت معمولا همهی اپیزودها به یک نتیجهگیری یا تکجملهی خندهدار ختم میشود تا دوباره به حالوهوای اصلی سریال برگردیم. شوخیهایی که بعضیوقتها مثل اپیزودی که بوجک در یک شهر زیرآبی گم میشود، دست کمی از تراژدی ندارند.
در بازگشت به خودِ شخصیت بوجک هورسمن، شاید بهترین جایی که میتوانیم بدون لو دادن داستان، به درون ذهن او وارد شویم، تیتراژ آغازین سریال است. «بوجک هورسمن» یکی از سادهترین اما پرجزییاتترین تیتراژهایی که دیدهاید را دارد. درست مثل خودِ سریال که در ابتدا شبیه دیگر کارتونهای بزرگسالانه و بیمغز تلویزیون به نظر میرسد، اما در ادامه هوشمندیاش را رو میکند. در این تیتراژ بوجک در ویلای مجللش بیدار میشود، صبحانه میخورد، روزش را در یک سوپرمارکت محلی میگذارند، شب را به پارتی گرفتن سپری میکند و در نهایت با سقوط به درون استخر بیدار میشود و خودش را زیر آفتاب صبح روز فردا پیدا میکند. اما وقتی این تیتراژ را با دقت بیشتری بررسی کنیم چه چیزی دست گیرمان میشود؟ مهمترین عنصر این تیتراژ تصویر خود بوجک است که بهطرز ناگهانی از خواب بیدار میشود. او از شروع کردن یک روز جدید نگران و تاحدودی وحشتزده است. نکتهی بعدی این است که بوجک در حالی به لنز دوربین زل است که همه در پسزمینه مشغول کارهای خودشان هستند. انگار او از واقعیت اطرافش جدا شده و در پروسهی فکر کردن به زندگی و آیندهاش از حقیقت اطرافش فاصله گرفته است.
به محض اینکه بوجک پایش را از اتاق بیرون میگذارد، با تصویر خوشحالی از او بر روی جلد یک مجله روبهرو میشویم. تضاد بین تصویر خوشحال او در جوانی و قیافهی بهتزدهاش در میانسالی به خوبی نشان میدهد که بوجک در مسیر زوال قرار گرفته است و دیگر خبری از آن مرد بذلگو نیست. بلکه حالا کسی جای آن را گرفته که به خاطر دورافتادگیاش از واقعیت، خیلی راحت از بذلگوییاش برای ناراحت کردن بقیه استفاده میکند. این تیتراژ به خوبی نشان میدهد که برخلاف بوجک، همه در پسزمینه درحال گذراندن روتین زندگیشان هستند و این فقط اوست که در چرخهی بیانتهایی از بدبختی و رنج گرفتار شده است و هر روز باید آن را تکرار کند.
یکی از نکات کوچکی که در این تیتراژ دربارهی طرز فکر بوجک به ما سرنخ میدهد، جایی است که تاد در پسزمینهی سوپرمارکت باعث فرو ریختن سیبها میشود. اما هیچکس به او توجهای نمیکند. بله، تاد در طول سریال هم آنقدر سربههوا است که دست و پاچلفتیهایش برای همه عادی شده است. اما هدف ما در اینجا بررسی بوجک است. او به کار تاد واکنش نشان نمیدهد، اما لحظهای بعد به عکسبرداری خبرنگاران واکنش نشان میدهد. این به این معناست که بوجک از مورد شناخته شدن به عنوان یک بازیگر دربوداغان عصبانی است و بیشتر از هرچیزی در زندگی به درست کردن تصویری زیبا از خودش در ذهن مردم فکر میکند. بوجک در حال زندگی نمیکند، بلکه یا از گذشته پشیمان است یا غصهی آینده را میخورد. او نمیخواهد اسب/انسان خوبی باشد. او میخواهد بازیگر خوبی باشد و این بزرگترین نقطهی ضعفِ بوجک است.
در ادامهی تیتراژ، شب فرار میرسد و با اینکه همه در حال جشن و پایکوبی هستند، اما بوجک هنوز به نوشیدن برای فراموش کردن گذشتهها و دردهایش ادامه میدهد و در نهایت از لبهی بالکن خانهاش به درون افسردگی سقوط میکند. ما میدانیم که استخرِ خانهی بوجک در کنار اتاق پذیراییاش قرار دارد. بنابراین استخری که بوجک از لبهی بالکن به درون آن سقوط میکرد، استخر خانهاش نیست، بلکه استخر افسردگی و ناامیدی است و در این لحظه است که او مورد قضاوت همه قرار میگیرد. از آقای پیناتباتر به عنوان رقیب موفقترش گرفته تا دوستان و خبرنگاران و مردم.
بله، «بوجک هورسمن» از همان تیتراژ آغازینش با ظرافت ما را به همراهی با به یک اسب از نفس افتاده دعوت میکند که نه تنها وضعیتش به مرور بهتر نمیشود، بلکه به مرور بدتر و فاجعهبارتر هم میشود. تازه همهچیز به بوجک خلاصه نمیشود. در این سریال سرتان را به هر سمتی که بچرخانید، همهی آدمها را در حال تقلا کردن پیدا میکنید. اما این حرفها به این معنی نیست که «بوجک هورسمن» سریال بامزهای نیست. کاملا برعکس. ناسلامتی یکی از کاراکترهای سریال سهتا پسربچه هستند که با سوار شدن روی کول یکدیگر ادای یک تاجر را در میآورند و عاشق پرنسس کرولاین میشوند و او هم هیچوقت به این مرد که یک دستش مصنوعی است شک نمیکند. نمیدانم، شاید هم شک میکند، اما برای داشتنِ همدمی که دردسرهای بزرگترها ندارند، خودش را به نفهمی میزند. درست مثل بوجک که از اخلاق بدش خبر دارد، اما نمیداند چگونه باید آن را کنار بگذارد و به اسب نجیبی تبدیل شود.