اپیزود یکی مانده به آخر فصل چهارم Black Mirror تقریبا شبیه به هیچکدام از اپیزودهای قبلی سریال نیست. و این خوب است. همراه نقد میدونی باشید.
انگار خود چارلی بروکر هم متوجه شده بود که با اپیزود دوم و سوم فصل چهارم چقدر به دلایل موفقیت «آینهی سیاه» (Black Mirror) پشت کرده بود و چقدر پایینتر از استانداردهای این سریال ظاهر شده بود. به خاطر همین بلافاصله سعی کرده بود تا در اپیزودهای بعدی هرچه را که در توانش است به کار بگیرد تا آن شکستها را جبران کند. چون درست مثل «دیجی را حلقآویز کن» که حکم نسخهی بهتر و قویتری از «آرکانجل» را داشت، اپیزود پنجم فصل که «کلهفلزی» نام دارد هم با دوری از اشکالات و عیب و ایرادهای «کروکدیل» به قسمت بهتری نسبت به آن تبدیل میشود و موفق میشود مزهی تلخ باقیمانده از آخرین تلاش بروکر برای ارائهی یک داستان تماما تاریک را با انداختنمان وسط یک هیاهوی سیاه دیگر از بین ببرد. همانطور که با اشاره به «دیجی را حلقآویز کن» میشد توضیح داد که چرا «آرکانجل» در همان چارچوبی که این اپیزود موفق شد شکست خورده، میتوان از «کلهفلزی» هم به عنوان نمونهی فوقالعادهای از تجربهی نفگسیری که «کروکدیل» از رسیدن به آن باز ماند استفاده کرد. «کلهفلزی» اما فقط یک اپیزود بهتر در مقایسه با شکستهای قبلی نیست، بلکه در کنار «یو.اس.اس کالیستر» از فصل چهارم یکی از بهترین اپیزودهای تاریخ سریال هم است. «کلهفلزی» دقیقا همان چیزی است که از سریالهای آنتالوژی انتظار دارم: نوآوری و زیر پا گذاشتن فرمولها و استانداردهای ثابتشده. آنتالوژیهایی مثل «آینهی سیاه» از فرمت آزادانهای بهره میبرند که بهشان اجازه میدهد تا در هر اپیزود نه فقط تماشاگران را به یک دنیای دیگر ببرند، بلکه ساختار داستانگوییشان را هم با تغییر و تحول روبهرو کنند. برخی از هیجانانگیزترین اپیزودهای «آینهی سیاه» آنهایی هستند که با هدف شکستن روند معمول سریال وارد میدان شدهاند. از «سن جونیپرو» که روند معمول سریال از لحاظ معنا و مضمون و فضاسازی را دگرگون کرد تا اپیزودهایی مثل «منفور در کشور» و «یو.اس.اس کالیستر» که اولی به یک فیلم کاراگاهی/پلیسی سرراست با محوریت تکنولوژیهای مرگبار تبدیل شد و دومی در واقع استار ترکی در لباس «آینهی سیاه» بود.
بهرهگیری از فرمتهای مختلف داستانگویی بعد از مدتی به یکی از مهمترین ماموریتهای آنتالوژیها برای بقا تبدیل میشود. مخصوصا آنهایی که مثل «آینهی سیاه» اینقدر روی غافلگیریها و پیچشهایشان تکیه میکنند. بعد از مدتی فرمول و مسیر تکرارشوندهی سریال آنقدر قابلپیشبینی میشود که سریال حتی در بهترین حالتش هم به تاثیرگذاریای که لازم باشد دست پیدا نمیکند. این دقیقا همان اتفاقی است که برای من در رابطه با «دیجی را حلقآویز کن» افتاد. اپیزودی که روی هم رفته اصلا اپیزود بدی نبود و اتفاقا جزو بهترینهای سریال قرار میگیرد، اما صرفا به خاطر اینکه نسخهای از همان داستان را زودتر در قالب «سن جونیپرو» دیده بودیم نمیشد آن را دید و یاد «سن جونیپرو» نیافتاد. داستان هرچقدر هم زور زد نتوانست به آن درجه از شگفتی که انتظار داشت دست پیدا کند. اولین دلیل موفقیت «کلهفلزی» این است که از فرمت آنتالوژی سریال نهایت استفاده را میکند تا به چیزی تبدیل شود که تاکنون نمونهاش را در این سریال ندیدهایم. اما دلیل اینکه «کلهفلزی» را خیلی دوست داشتم فقط به خاطر «منحصربهفرد»بودنش نیست، بلکه به خاطر این است که در دستهی خاصی از «منحصربهفرد»ها قرار میگیرد. وقتی میگویم «کلهفلزی» منحصربهفردترین اپیزود سریال است یعنی واقعا چیزی شبیه به آن وجود ندارد. حتی «سن جونیپرو» هم قبل از «دیجی را حلقآویز کن» منحصربهفردترین اپیزود سریال نبود. چرا، آن اپیزود از لحاظ پایانبندی خوشش در تضاد با پایانبندیهای وحشتناک دیگر اپیزودهای سریال قرار میگرفت، اما روی هم رفته «سن جونیپرو» هم از لحاظ ساختار داستانگویی زیر چتر آشنای «آینهی سیاه» قرار میگرفت و از روند آن پیروی میکرد. مثل همهی اپیزودها در دنیایی جریان داشت که یک تکنولوژی پیشرفته، زندگی انسانها را بهطرز گستردهای تحتتاثیر قرار داده بود، مثل اکثر اپیزودهای دیگر حول و حوش رابطهی ملتهب چندتا کاراکتر و تاثیری که این تکنولوژی روی آن میگذاشت میچرخید و مثل همهی اپیزودهای دیگر به سرانجامی غافلگیرکننده منتهی میشد. با این تفاوت که ایندفعه این غافلگیری بیشتر از اینکه بد باشد، خوب بود.
این روند تکراری شده است. هنوز به حدی تکراری نشده که اینجا دور هم جمع شویم و برای به پایان رسیدن دوران اوج سریال و سقوط «مردگان متحرک»گونهاش گریه و زاری کنیم، اما میتوان احساس کرد که سریال دارد به سمت و سویی میرود که به خلاقیت و بازی کردن با ساختارش نیاز دارد. انگار «آینهی سیاه» محدودیتهای غیرضروریای برای خودش تعیین کرده است و تماشاگرانش را بد بار آورده است. طوری شده که حتما همهی اپیزودها باید یک تکنولوژی جدید معرفی کنند. همهی اپیزودها باید یک پیام اخلاقی/فلسفی پیچیده داشته باشد. همهی اپیزودها باید تا لحظهی آخر با انتظاراتمان بازی کنند. همهی اپیزودها باید یک پیچش خفن داشته باشند. ولی نه. اینجور انتظارات باعث میشود سریال به تکرار بیافتد و توانایی گسترش دادن افقها و استفاده از پتانسیلهای دستنخوردهای که دارد را نداشته باشد. مهمترین جذابیت «کلهفلزی» این است که با یک داستان بقای سرراست که چه از لحاظ داستانگویی و چه از لحاظ کارگردانی و بافت بصری آدم را به جای علمی-تخیلیهای مدرن، یاد بیموویهای علمی-تخیلی/ترسناک دهههای ۵۰ و ۸۰ میاندازد مربوط میشود. شاید شبیهترین اپیزودی که بتوانم به «کلهفلزی» پیدا کنم «خفهشو و برقص» باشد. مثل آنجا با داستان تند و سریعی مواجهایم که شخصیت اصلیاش را وارد سفر خونبار و خشن و مرگباری برای بقا میکند. با این تفاوت که بروکر با هوشمندی بحثهای فلسفی و غافلگیریهای پرسروصدای معمول «آینهی سیاه» را از «کلهفلزی» حذف کرده و در نتیجه چیزی که باقی مانده یک داستانک ساده و بیشیلهپیله اما بسیار تاثیرگذار، دلهرهآور و هوشمندانه است. نتیجه اپیزودی است که در عین عدم شباهت به «آینه سیاه» همیشگی، شاید «آینهی سیاه»وارترین اپیزود سریال باشد. اپیزودی که شاید از لحاظ ظاهر و ساختار روایی در تضاد با «آینهی سیاه» قرار بگیرد، اما در عوض تا دلتان بخواهد حاوی عصارهی غلیظ این سریال است. این اپیزود ترس از آینده را در خالصترین شکل ممکنش به نمایش میگذارد.
«کلهفلزی» با نگاههای جستجوگر سه بازمانده به اسمهای بلا، کلارک و آنتونی از پشت شیشههای ماشین به بیرون آغاز میشود. آنها در حال حرکت در جادههای یک برهوت پسا-آخرالزمانی سیاه و سفید هستند. آنها از کنار یک مزرعه میگذرند و برای هم تعریف میکنند که قبلا در آنجا خوک پرورش داده میشد. اما هماکنون خبری از هیچ خوکی نیست. ظاهرا سگها آنها را کشتهاند. از قرار معلوم سگهای مذکور، روباتهای قاتلی هستند که آن روبات پلیس غولپیکر قاتل از فیلم «روبوکاپ» را به یاد میآورند. موجودات آهنی کوچکی که اگر برای اولینبار با آنها در یکی از انیمیشنهای پیکسار آشنا میشدیم احتمالا به جمع بامزهترین و شیرینترین شخصیتهای کارتونیمان میپیوستند، اما متاسفانه آنها در یکی از اپیزودهای «آینهی سیاه» حضور دارند و این فقط به یک معناست: این روباتهای کوچولو در واقع ماشینهای کشتار جمعی حرفهای و قدرتمندی هستند که با استفاده از شاتگانی که در یکی از پاهایشان تعبیه شده، مغز هرکسی را که سر راهشان قرار بگیرد منفجر میکنند و بعد جستجو برای پیدا کردن قربانی بعدیشان را از سر میگیرند. بلا، کلارک و آنتونی در جستجوی آذوقهای که به دنبالش هستند سر از یک انبار در میآورند و همینطوری که نوکپا و بیسروصدا در حال جستجو هستند، جعبهای که میخواستند را روی یکی از قفسهها پیدا میکنند، اما از بد حادثه یکی از این سگهای روباتیک درست پشت جعبه چمباتمه زده است و بلافاصله با به قتل رساندن کلارک و آنتونی نشان میدهد که شوخی سرش نمیشود و فعلا فقط یک چیز از دنیا میخواهد. فقط یک خط کُد جلوی چشمانش برق میزند. فقط یک کار میتواند برای مدتی به مغز مکانیکیاش آرامشخاطر بدهد و آن هم پیدا کردن بلا، خالی کردن یک گلوله در مغزش و رها کردن بدنِ بدون سرش برای پوسیدن و تجزیه شدن توسط کرمها و مگسها و سوسکها است. از اینجا به بعد میدانیم با چه چیزی سروکار داریم: بلا میدود و سگ لعنتی هم به دنبالش. بلا مخفی میشود و سگ لعنتی هم جایش را بو میکشد. بلا گریه میکند و به نفسنفس زدن میافتد و سگ لعنتی هم بدون حس کردن کوچکترین خستگی و رحم و مروتی او را در دشت و تپههای اسکاتلند دنبال میکند. بلا به التماس کردن میافتد و سگ لعنتی بدون نشان دادن کوچکترین انسانیتی اطرافش را برای یافتن نشانهای از قربانیاش اسکن میکند. نتیجه جمعوجورترین اپیزود «آینهی سیاه» است.
یکی از ویژگیهای «آینهی سیاه» این است که ما را در هر اپیزود در دنیای جدیدی رها میکند و به مرور قوانین و چم و خمش را بهمان یاد میدهد. دنیاسازی اما در اولویتِ «کلهفلزی» نیست. دنیاسازی در «کلهفلزی» در گوشه و کنار اپیزود جریان دارد که البته درستش هم همین است. داستان فقط ما را وسط یک مخمصمه رها میکند و ایندفعه نقشهای در اختیارمان قرار نمیدهد. این تصمیم حداقل دو دلیل دارد. اول اینکه «کلهفلزی» نیازی به دنیاسازیهای پیچیده و پرملاتِ معمول «آینهی سیاه» را ندارد. چون برخلاف همیشه، تمرکز قصه روی چیز دیگری است. تمرکز قصه روی ارائهی یک داستان تند و سریع و تعلیقزای بقا بین این زن و سگِ تعقیبکنندهاش است و بس. بروکر قصد داشته تا با این اپیزود به سادهترین خط داستانی ژانر علمی-تخیلی برگردد: شورش روباتها علیه سازندگانشان و قتلعام آنها. «کلهفلزی» در واقع همان «ترمیناتور» خودمان است. با این تفاوت که بروکر حتی المانهای سفر در زمان و عاشقانهاش را هم حذف کرده است و فقط به مبارزهی خالی «زن علیه روبات» بسنده کرده است. در اینجور داستانها، طراحی حادثه و اکشن حرف اول را میزند. خبر خوب این است که «کلهفلزی» در این زمینه کم و کسری ندارد. بنابراین با اپیزودی طرفیم که با طراحی سکانسهای هوشمندانهای بین زن و سگ، تعلیق و تنش را در طول اپیزود حفظ میکند و حواسش توسط هیچچیز دیگری پرت نمیشود.
دلیل دوم این است که بروکر با عدم ارائهی اطلاعات دربارهی ماهیت این دنیا و سگهای قاتلش به حس و حال خفقانآورتری دست پیدا کرده است. اینطوری ما هم مثل ساکنان این دنیا، حکم آدمهایی را داریم که سردرگم و هاج و واج ماندهایم که دقیقا ناگهان چه بلایی سرمان آمد و دقیقا ناگهان چه شد که خودمان را در این کابوس تمامنشدنی پیدا کردیم. تصمیمی که من را یاد فیلم پسا-آخرالزمانی «جاده» میاندازد. در آنجا هم تنها چیزی که از دنیای به پایان رسیدهی فیلم میدانیم، تیرهای چراغ برق کج و کوله، درختان سقوط کرده، آسمان رنگ و رو رفته، زمینهای شکسته و آدمخوارهایش هستند. چون احتمالا کاراکترها هم نمیدانند دقیقا چه اتفاقی افتاده است و چرا. احتمالا آنها هم یک روز صبح بیدار شدهاند و متوجه شدهاند که یک سری سگهای روباتیک با پدرکشتگی عمیقی قصد جانشان را کردهاند. سگهایی که بهطرز «زنومورف»واری گویی ارگانیسم بینقصی هستند که در کشتن و زنده ماندن و ذکاوت و غریزهی نامتزلزشان آنقدر خوب هستند که تحسین آدم را برمیانگیزند. با اینکه بهطرز دیوانهواری فقط و فقط به کشتن فکر میکنند، اما آنقدر در انجام این کار بهطرز لذتبخشی ثابتقدم و وحشی هستند که آدم از متنفر شدن ازشان افتخار میکند.
یکی از چیزهایی که دربارهی «آینهی سیاه» دوست دارم این است که بروکر یک تکنولوژی معمولی و آشنا را برمیدارد و انرژی و معنای تازهای از درون آن بیرون میکشد. یکی از دلایلش این است که بروکر اکثر اوقات در ارائهی متقاعدکنندهی تکنولوژیهایش عالی است. در نتیجه مهم نیست قبلا آنها را دیدهایم یا نه. مهم این است که باورشان میکنیم. «کلهفلزی» بهترین نمونه در این زمینه است. چه کسی است که تا حالا داستانی دربارهی حملهی روباتهای قاتل به انسانها را نشنیده باشد؟ هیچکس. مخصوصا وقتی با اپیزودی طرفیم که دست به هیچگونه نوآوری جدیدی در منابع الهامش نمیزند. همهچیز به یک تعقیب و گریزِ ۴۰ دقیقهای خلاصه شده است. ولی مکسین پیک به عنوان بازیگر بلا آنقدر در نمایش جلوههای گوناگونی از خشم و خوشحالی و احساس پیروزی و افسردگی و ناراحتی و خستگی و وحشت عالی است که استیصال این زن را درک میکنیم. طراحی مُدل سگ به عنوان هیولایی بدون صورت و چشم که به هرچه بیاحساستر شدن شخصیتش کمک کرده و متحرکسازی آن به عنوان موجودی که در یک چشم به هم زدن همچون برق و باد برای گرفتن قربانیاش سرعت میگیرد فلجکننده است و زد و خورد این دو (مثل ذکاوت بلا برای خالی کردن باتری سگ از بالای درخت یا هوشمندی سگ برای استفاده از چاقو به جای تفنگش) آنقدر واقعی و نفسگیر زمینهچینی شده که اهمیتی ندارد که این داستان را قبلا شنیدهایم، در هر صورت در دل ماجرا غرق میشویم.
«کلهفلزی» درست همانطور که از یک اسلشر اصیل انتظار داریم، قدرت اصلیاش را از آنتاگونیستش تامین میکند. به مرور متوجه میشویم سگها فقط یک سری روباتهای قاتل نیستند، بلکه روباتهای قاتلی هستند که عقلشان هم کار میکند. آنها نه فقط یک سلاح متحرک، بلکه سلاح متحرکی هستند که توانایی فکر کردن هم دارند. در نتیجه قفلهای الکترونیکی را باز میکنند، با دسترسی به سیستم فرمان ماشین، رانندگی میکنند، ردپا و امواج رادیویی را شناسایی میکنند و سلاح پیشفرضِ خرابشان را با چیزی دیگر تعویض میکنند. همچنین آنها به محض نزدیک شدنِ انسانها به خودشان، ردیابهای کوچکی را مثل ترکشهای نارنجک از خود پرتاب میکنند که فرو رفتنشان در بدن قربانی به معنی کشیده شدن تمام سگهای منطقه به سمتشان است. پس قهرمانمان همهرقمه در محدودیت قرار دارد. به حدی که کار از مبارزه به فرار، از ترس عادی به وحشت جنونآور و از فکر کردن در مقابل خطر به سراسیمگی و دستپاچگی تغییر میکند. پس تماشای قهرمانی که در اوج درماندگی دست به هر کاری که به مغز شاتدانشدهاش میرسد برای عقب انداختن مرگش میزند او را بهطور اتوماتیک به کاراکتر همدلیبرانگیزی برای دنبال کردن و نگران شدن برای سرنوشتش تبدیل میکند.
برای اینکه هرچه بهتر ساختار قرص و محکم «کلهفلزی» را درک کنید کافی است آن را با «کروکدیل» مقایسه کنید. در هر دو اپیزود با یک هدف یکسان سروکار داریم. بروکر خواسته تا در دنبالهروی از «خرس سفید» و «خفهشو و برقص»، داستانهایی تماما نهلیستی و ظالمانه و تیره و تاریک بنویسد. اما «کروکدیل» در حالی بهطرز بدی در این ماموریت شکست میخورد که «کلهفلزی» توی خال میزند. بزرگترین مشکلم با «کروکدیل» عدم وجود هیچگونه درگیری درونی و خارجی و در نتیجه هیچگونه تعلیقی بود. شخصیت اصلی راه میافتد و چهار نفر را با خونسردی به قتل میرساند. این وسط نه او از لحاظ روانی با کاری که دارد میکند دست و پنجه نرم میکند و نه با مانعی خارجی سر راهش روبهرو میشود. این در حالی است که آن اپیزود وسط قتلعام تهوعآوری که به راه انداخته بود میخواست بزرگتر از دهانش هم حرف بزند و بحثهای تاملبرانگیزی را دربارهی افشای خاطرات مطرح کند. «کلهفلزی» موفقیتش را اول از همه مدیون این است که از خشونت فقط به عنوان وسیلهای برای شوکهکنندگی خشک و خالی استفاده نمیکند. البته که در همان چند دقیقهی آغازین اپیزود به نظارهی بیرون پاشیدن مغز دو نفر در حالت اسلوموشن مینشینیم، اما خشونت عریانِ این اپیزود هدفمند است. صرفا وسیلهای برای شوکهای لحظهای نیست. خشونت حکم زنگ خطری را دارد که از همان ابتدا استرس را به سقف میچسباند و به سرعت شیرفهممان میکند که رسیدن این سگ به آن زن به مرگی بلافاصله و بیبروبرگرد منجر میشود. خشونت بیشتر از چیزی که داستان روی آن مانور بدهد، بخشی از حقیقت این دنیاست که صدمثانیهای میآید و میرود. بنابراین با اینکه لحظهلحظهی هر دو اپیزود با بدبختی و زجه و خون و مرگ تزیین شده است، اما در حالی که این عناصر در «کروکدیل» مصنوعی احساس میشود، در «کلهفلزی» بهطرز تلخی به زیر پوست نفوذ میکنند.
به خاطر همین است که باید بگویم «کلهفلزی» نشان میدهد که «ترمیناتور» هنوز به پایان راهش نرسیده است. بعد از مزخرفی به اسم «ترمیناتور: جنسیس»، سوال این بود که آیا این مجموعه به پایان کارش رسیده است. اینکه چه کار دیگری میتوان با مخلوق جیمز کامرون انجام داد تا آن را دوباره به روزهای اوجش برگرداند. «آینهی سیاه» با «کلهفلزی» ثابت میکند که این امکان وجود دارد. ثابت میکند که فرمول «ترمیناتور» قدیمی نشده است و تاثیرگذاریاش را از دست نداده است. همانطور که «یو.اس.اس کالیستر» نشان داد که هنوز میتوان داستانهای قابلتوجهای در دنیا و با عناصر «استار ترک» روایت کرد، «کلهفلزی» هم این موضوع را با «ترمیناتور» ثابت میکند. مشکل فیلمهای اخیر «ترمیناتور» این است که بهطرز بیموردی پیچیده و سردرگمکننده هستند. داستانشان پر از چرت و پرتهایی است که در مقابل «ترمیناتور»های اولیه که به یک تعقیب و گریز محض خلاصه شده بودند قرار میگیرد. «کلهفلزی» ثابت میکند که تنها کار لازم برای ساخت یک «ترمیناتور» عالی حذفِ تمام اضافاتی است که در طول سالها از آغاز مجموعه به بهانهی ارائهی چیزی جدید به آن چسبیده است و فقط به عنصر حیاتی و اصلی مجموعه که انسانی در حال فرار از دست ماشینی مرگبار در تعقیب و گریزی آتشین و پرجنب و جوش است پایبند بمانند. اینطوری «کلهفلزی» حکم تماشای دو فیلم با یک بلیت را دارد. هم یک قسمت عالی از «آینهی سیاه» است و هم جایگزین بسیار مورد نیازی برای «ترمیناتور» که خیلی وقت است فیلم قابلقبولی از آن ندیدهایم.
«آینهی سیاه» بارها ما را در برابر اپیزودهای نهیلیستی متعددی از خود گذاشته است. شاید جدیدا در سریال مُد شده است که هر از گاهی کاراکترها داستانشان را با موفقیت و خوشحالی به پایان میرسانند، اما آنها بیشتر از اینکه واقعیت همیشگی سریال باشند، زنگ تفریحهایی هستند که گویی هدفشان چیزی بیشتر از آرام کردن و آماده کردنمان برای شکنجههای بعدی نیست. با اینکه هر از گاهی دنیاهای تکنولوژیک به عنوان بهشتهای روی زمین به تصویر کشیده میشوند، اما اکثر اپیزودهای «آینهی سیاه» را جهنمهایی تشکیل دادهاند که راه فراری از آنها نیست. اکثر اوقات سریال نوید آیندهی قصابی را میدهد که انسانیتمان را سلاخی میکند. البته اگر همین حالا در حال زندگی کردن در آن آینده نباشیم. اما چیزی که باعث میشود این داستانهای بیرحمانه، ما را از سریال فراری ندهند هشداری است که در عمق آنها دفن شده است. «آینهی سیاه» حکم کتاب مقدسی برای عصر مُدرن و دوران فرمانروایی کامپیوتر را پیدا کرده است که هر قسمتش بهمان خبر از عذابی میدهد که در صورت ادامه دادن به رفتار فعلیمان به آن دچار خواهیم شد. بنابراین حتی ترسناکترین اپیزودهای سریال هم حاوی حکمت و پند و نصیحتی هستند که همچون کورسویی از امید عمل میکنند. تا با خودمان بگوییم حالا که دنیای این سریال به گند کشیده شده، ما میتوانیم با اصلاح رفتارمان جلوی وقوع آن یا جلوی ادامه یافتن آن در دنیای خودمان را بگیریم. اینجاست که «کلهفلزی» به عنوان نهیلیستیترین اپیزود سریال تا این لحظه وارد میشود. چرا؟ خب، چون در «کلهفلزی» خبری از پند و نصیحت خاصی نیست. حتی با دنیایی عادی که به مرور واقعیت وحشتناکش را نشان دهد یا دنیایی عادی که به مرور به یک دنیای وحشتناک تبدیل شود هم طرف نیستیم. «کلهفلزی» در یک سرزمین پسا-آخرالزمانی آغاز میشود. برخلاف همیشه، داستان در انتهای راه انسانیت شروع میشود. انگار بروکر میخواهد بگوید هرچه که تا حالا گفتم سرکاری بوده است. مهم نیست چه کارهایی برای جلوگیری از تبدیل شدن دنیایتان به دنیاهای «آینهی سیاه» میگیرید. مهم این است که یا به اندازهی کافی موضوع را جدی نگرفتهاید یا اصلا دست به کاری نزدهاید. در نتیجه همهچیز به آخرالزمانی که داریم در اینجا میبینیم منجر میشود.
این در حالی است که سگهای روباتیکِ این اپیزود هم از لحاظ چیزی که نمایندگی میکنند به چیزی فراتر از یک سری قاتل بیاحساس تبدیل میشوند. آنها به نمادی از آینده تبدیل میشوند. آیندهای که انسانها راهی برای ایستادگی در مقابل آن یا جلوگیری از وقوعش را ندارند. آیندهای که دواندوان به سمتمان حمله میکند و تا وقتی که از تبدیل کردن چشمان سراسیمهمان به چشمانی مُرده، قلب تپندهمان به قلبی ساکن و بدنِ شتابانمان به جنازهای بیحرکت مطمئن نشود بیخیال بشو نیست و آرام نمیگیرد. مهمترین دلیلی که این سگها را به موجوداتی بیگانه اما در عین حال قابللمس و آشنایی تبدیل میکند این است که آنها از ویژگیهایی بهره میبرند که بینندگان سریال نمونهاش را در کامپیوترها و اسمارتفونهای خودشان و اختراعات دنیای واقعی دیدهاند. از طراحی مُدل سگ که با الهامبرداری از روی سگهای کمپانی روباتسازی بوستون داینامیکس صورت گرفته تا حالت اسلیپ سگ بعد از کمی عدم فعالیت و قابلیت ردیابی و سیستم شارژر از راه دورش. این در حالی است که اگرچه خود داستان حرفی دربارهی ماهیت واقعی آنها نمیزند، اما از قیافهشان میتوان حدس زد که این سگها به منظور نگهبانی خانه طراحی شده بودند. نگهبانانی که دزدان را با شلیک ردیاب گیر میاندازند یا در صورت لزوم از تفنگشان برای مجروح کردن آنها استفاده میکنند. اما آنها به دلایلی از برنامهریزیشان تخلطی کرده و همهی انسانها را دزدان خطرناکی میبینند که باید به قتل برسند. پس، اگر این تئوری درست باشد، میتوان گفت وظیفهشان هم خیلی شبیه به سگهای نگهبان فعلی خانهها است.
اما بروکر چیزی را که در نگاه اول یکجور لوازم خانگی آیندهنگرانه و اختراعی پیشرو به نظر میرسد به سلاحی مرگبار تبدیل کرده است. بنابراین از جایی به بعد حملهی غیرقابلتوقف و دیوانهوار سگ به نمادی از حملهی خود تکنولوژی تبدیل میشود که همچون بیگانهای که از هیجانِ بلعیدن قربانیاش آب از لب و لوچهاش سرازیر است. چیزی که نه میتوان جلوی آن را گرفت و نه میتوان کنترلش کرد. انسانها شاید مثل کاری که بلا در طول اپیزود انجام میدهد تلاش کنند تا بهش رو دست زده یا گولش بزنند، اما «آینهی سیاه» میگوید انسانها به دست خودشان سلاح بینقصی را ساختهاند که رویارویی با آن به چیزی جز شکست منجر نمیشود. این دیدگاه نهیلیستی در لحظات آخر داستان به نهایت خود میرسد. بلا در جریان فرار به یک ویلای لوکس و گرانقیمت میرسد که ساکنان ثروتمندش مُردهاند. لحظهای که اتمسفر «کلهفلزی» را به سمت چیزی خوفناکتر سوق میدهد. حتی پول و ثروت هم برای ایستادگی در مقابل جانورانی که در این دنیا جولان میدهند کافی نیستند و حتی بچهها هم همانند یکی از نزدیکان بلا در بستر مرگ است خواهند مُرد و نسل بشر به اتمام خواهد رسید. پایانبندی داستان که در آن دوربین جعبهای از خرسهای عروسکی را در کف انبار پیدا میکند نیز بیشتر از اینکه نشانهای از زیبایی انسانیت باشد، حامل پیامی ترسناکتر است. انگار بروکر میخواهد بگوید این خرسهای عروسکی که وسیلهی بازی و شادی بچهها هستند، نقطهی آغازینی به سوی رسیدن به اختراع این سگهای روباتیک بودهاند. انگار میخواهد بگوید آن کسانی که این سگها را اختراع کردند هم انتظار چنین اوضاع قمر در عقربی را نداشتهاند. همیشه فاجعه از نیتهای خوب سرچشمه میگیرد.
«کلهفلزی» شبیه هیچکدام از اپیزودهای «آینهی سیاه» نیست. چارلی بروکر نه موضوع واضحی برای بحثهای فلسفی دست بینندگان میدهد و نه مثل همیشه دنیاسازی میکند و تمام سوالات پیرامونِ دنیای این اپیزود را پاسخ میدهد و نه داستان لزوما پیچیدهای با غافلگیری بزرگی در نظر گرفته است. اما هیچکدام از اینها به معنی ضعف این اپیزود یا کمکاریهای نویسنده نیست. هدف بروکر با این اپیزود تجربهگرایی بوده است. روایت یک داستان بقای سرراست با محوریت یک تکنولوژی افسارگسیخته. سریالهای آنتالوژی برای بقا به تجربهگرایی و قدم گذاشتن به فراتر از تعریفی که برای خود تعیین کردهاند نیاز دارند. وگرنه در نهایت به سرنوشت بلا در همین اپیزود دچار میشوند: خودکشی در اوج بینوایی و تنهایی. به همین دلیل از تصمیم بروکر برای پشت کردن به فرمول معمول «آینهی سیاه» و ارائهی چیزی جدید حمایت میکنم. مخصوصا با توجه به اینکه این تصمیم در حد یک تصمیم نمانده و به برخی از نفسگیرترین لحظات تاریخ سریال منجر شده است. بیانصافی است اگر این متن را بدون اشارهی ویژهای به کارگردانش دیوید اسلید که کارگردانی سریالهای خوشگلی مثل «هانیبال» و «خدایان آمریکایی» را در کارنامه دارد به اتمام رساند. او و تیم جلوههای کامپیوتری نه تنها کار فوقالعادهای در باور پذیر کردن سگ کردهاند، بلکه اسلید با استفادهی اصولی از دوربین پرتکان و پنهای لانگشاتی که بهتزدگی بلا از دویدن سگ از دوردست به سمتش را نشان میدهد، در هرچه پرتنشتر اجرا کردن این داستان حضور پررنگی دارد. فیلمبرداری سیاه و سفید اپیزود با کنتراست بالا هم به فضای آن حالتِ فلزی بیروح اما خیرهکنندهای داده است و باعث شده تا تصاویر فیلم در بیاتفاقترین لحظات داستان نیز بیننده را میخکوب نگه دارند.