اپیزود نهایی فصل چهارم Black Mirror نگاهی به میراث خود سریال است و از زاویهی متفاوتی به سوالات قدیمی طرفداران میپردازد: هدف این سریال چیست و چرا ما آن را تماشا میکنیم؟
از وقتی که فصل چهارم «آینه سیاه» (Black Mirror) منتشر شد یک چیزی را مدام میشنوم و میبینم و میخوانم: اینکه فینال این فصل که «موزه سیاه» نام دارد اپیزود بدی است. اینکه بروکر با این اپیزود یکی از بدترین قسمتهای سریال را ساخته است و فصل چهارم را با ناامیدی تمام به انتها رسانده است. نمیدانم به خاطر شنیدن این حرفها قبل از تماشای «موزه سیاه» انتظاراتم از آن پایین آمده بود یا هر چیز دیگری، اما هرکاری کردم از این اپیزود بدم بیاید و هرچه گشتم تا ایراد بزرگی از آن بگیریم شکست خوردم و از این اتفاق خوشحال هستم. به خاطر اینکه اگرچه قبل از تماشای این اپیزود به یقین رسیده بودم که «موزه سیاه» یکی از قسمتهای ضعیف و غیرقابلتوجه سریال خواهد بود و از این بابت ناراحت بودم که چرا از یک فصل ۶ قسمتی، سهتای آنها باید بد باشند، اما حالا که «موزه سیاه» به یکی از اپیزودهای خوب این فصل و کل سریال تبدیل شده، فصل چهارم را با احساس رضایت بیشتری نسبت به کار چارلی بروکر به اتمام رساندم. تمام این حرفها به این معنی نیست که «موزه سیاه» یکی از شاهکارهای بیبدیل سریال است که حقش بهطرز ظالمانهای لگدمال شده و بقیه با نوشتن نقدها و نظرات منفی برای آن مرتکب اشتباه بزرگی شدهاند. میتوانم درک کنم که چرا اکثریت از «موزه سیاه» خوششان نیامده است. قبول دارم که «موزه سیاه» در نگاه اول گولزننده است و میتواند به راحتی دستکم گرفته شود. اما حقیقت این است که بههیچوجه با اینکه «موزه سیاه» یکی از بدترین ارائههای سریال است و حرفی برای گفتن ندارد و از نبوغ خاص همیشگی سریال پیروی نمیکند هم موافق نیستم.
شاید مهمترین دلیلِ نارضایتی کسانی که از این اپیزود خوششان نیامده، انتظار اشتباهیشان از آن باشد؛ درست همانطور که اپیزود متفاوتی مثل «کلهفلزی»، طرفداران را به دو گروه مخالف و موافق تبدیل کرد. یکی از دلایلی که از سوی مخالفانِ «کلهفلزی» مدام تکرار میشد و دربارهی «موزه سیاه» هم صدق میکند این است که این اپیزودها برخلاف همیشه، از لحاظ ارائهی یک موضوع پیچیده یا معرفی یک تکنولوژی تاملبرانگیز برای ترکاندن مغزهایمان چیز جدیدی برای عرضه ندارند. این انتظارِ قابلدرک اما اشتباهی است. قابلدرک است که بعد از مدتی به نتیجه برسیم که یکی از ویژگیهای «آینه سیاه» تکنولوژیها و پیچشهای غافلگیرکنندهاش است، اما اشتباه است که فکر کنیم همهچیز به همین خلاصه میشود و اگر اپیزودی فاقد یکی از اینها بود یعنی با اپیزود بدی طرفیم. به جای اینکه انتظاراتمان از اپیزودهای قبلی را به اپیزود جدید بیاوریم و در صورت عدم برآورده شدن آنها ابزار نارضایتی کنیم، باید ببینیم نویسنده در هر اپیزود چه هدفی دارد. بعضیوقتها این هدف شبیه اپیزودهای قبلی است، اما بعضیوقتها این هدف تغییر میکند. مثل اتفاقی که در «کلهفلزی» افتاد. هدف بروکر در آن اپیزود ارائهی یک داستان «ترمیناتور»گونه بود و بس. پس نمیتوانیم آن را به خاطر نداشتن چیزی که ما ازش میخواستیم زیر سوال ببریم. باید ببینم آیا آن اپیزود به هدفی که نویسنده در سر داشته رسیده یا نه و «کلهفلزی» در این کار فوقالعاده بود.
«موزه سیاه» هم چنین وضعی دارد. هدف اصلی بروکر با این اپیزود چیز دیگری است. با اینکه اپیزود از ساختار روایی «کریسمس سفید» پیروی میکند و با اینکه مثل آن اپیزود در یک محیط بستهی مرموز با دو نفر همراه میشویم و با سه داستان گوناگون کوتاه طرفیم که همه به سرانجامی که به هم مربوط هستند منجر میشوند، اما «موزه سیاه» در عمل حس و حال متفاوتی نسبت به «کریسمس سفید» دارد و برخلاف آن اپیزود که در زمینهی معرفی تکنولوژیهای عجیب و غریب و بلایی که سر کاراکترها میآورد در بین اپیزودهای معمول «آینه سیاه» قرار میگیرد، «موزه سیاه» به اتمسفر و ساختار روایی متفاوتی دست پیدا میکند. یعنی چه؟ برای شروع باید بگویم «موزه سیاه» فقط فینال فصل چهارم نیست، بلکه حس و حال یک سرانجام نهایی در جایجایش احساس میشود. انگار با اپیزودی طرفیم که قرار است هرچیزی را که تاکنون از این سریال دیدهایم جمعبندی کند. اپیزودی که حاوی یکجور حس خداحافظی برای همیشه است. اپیزودی که حس غمناکی توام با پیروزی در آن موج میزند. به عبارت دیگر «موزه سیاه» مثل این میماند که انگار با فینال سریال مواجهایم. انگار چارلی بروکر بهطور غیررسمی دارد سریالش را به اتمام میرساند. «موزه سیاه» اگرچه بهطور رسمی اپیزود نهایی سریال نیست، اما طوری است که اگر سریال همین لحظه به پایان رسیده اعلام شود میتوانیم آن را به عنوان فینال مناسبی بر کل سریال قبول کنیم. در نتیجه با اینکه شاید در نگاه اول به نظر برسد که دوباره با یکی دیگر از اپیزودهای تیپیکال سریال طرفیم که شامل تمام عناصر آشنای آن میشود، اما اولین چیزی که باید دربارهی «موزه سیاه» بدانید این است که باید در طول تماشای آن، عینک دیگری به چشم بزنید. شاید تماشای اپیزودهای سریال خارج از تاریخ عرضهشان اهمیتی نداشته باشد، اما «موزه سیاه» یکی از اندک اپیزودهای سریال است که باید در زمان مشخصی تماشا شود. تماشای «موزه سیاه» به عنوان قسمت اول هیچ معنایی ندارند. «موزه سیاه» را باید حتما به عنوان آخرین اپیزود سریال تماشا کرد. اگر «سرود ملی» شروع فوقالعادهای بر سریال بود، «موزه سیاه» یک جمعبندی فوقالعاده بر سریال محسوب میشود.
شباهت اسم موزه سیاه به «آینه سیاه» و قدم گذاشتن در گالری مرموز و شومی در وسط ناکجاآباد که منزگاه تکنولوژیها و عتیقهها و آیتمهای باقیمانده از جنایتها و اتفاقات وحشتناک اکثر اپیزودهای قبلی است بهمان سرنخ میدهد که هدف چارلی بروکر با این اپیزود چیست. او قصد نوشتن یک اپیزود فرامتنی را داشته است. «موزه سیاه» نه دربارهی کاراکترهایش، بلکه اپیزودی دربارهی خود «آینه سیاه» است. هدف اصلی بروکر با این اپیزود این است که گذشته و تاریخ سریالش را شخم بزند و به یک نتیجهگیری کلی دربارهی تمام چیزهایی که در طول این چند سال دیدهایم برسد. از این نظر «موزه سیاه» در جایگاه منحصربهفردی قرار میگیرد. «موزه سیاه» حکم اونجرزِ دنیای تلویزیونی «آینه سیاه» را برعهده دارد. قبل از این اپیزود طرفداران سرنخها و مدارک بسیاری برای اثبات اینکه همهی داستانهای سریال در یک دنیای مشترک جریان دارند داشتند. هیچوقت نمیتوانستیم این موضوع را بهطور قطع اثبات کنیم و همیشه اینطور به نظر میرسید که سرنخهایی که از اپیزودهای قدیمی در اپیزودهای جدید یافت میشوند به جای اثبات مشترکبودن دنیای آنها، ایستر اِگهایی بیش نیستند. اما حالا روبهرو شدن با نشانههای باقیماندهای از اکثر اپیزودهای قبلی در موزه سیاه ثابت میکند که شکمان درست بود. اما «موزه سیاه» فقط اپیزودی برای اثبات چیز بیارزشی مثل وقوع همهی اپیزودها در یک دنیا و اپیزودی که فقط نقش بهشتِ خورههای ایستر اِگ را بازی کند نیست، بلکه چارلی بروکر با این کار قصد دارد کل تاریخ سریال را زیر ذرهبین ببرد تا از زاویهی دیگری به آن بنگریم. بروکر اینبار سریال خودش، ما تماشاگرانش و خودش به عنوان خالق سریال را برای موشکافی انتخاب کرده است.
اکثر اپیزودهای «آینه سیاه» با پایانی باز به سرانجام میرسند. اکثر آنها اگرچه با دنبال کردن یک کاراکتر آغاز میشوند، اما با رها کردن آنها در وسط عذاب شخصی یا جمعیشان به پایان میرسند. «خفهشو و برقص» با نزدیک شدن پلیس به کِنی در خیابان به اتمام میرسد. «سرود ملی» با رابطهی از همپاشیدهی نخستوزیر و همسرش. «منفور در کشور» با کاراگاهی در تعقیب قاتلی در کوچهپسکوچههای شهر. «یو.اس.اس کالیستر» با مردی که برای همیشه در بازیاش زندانی میشود و کلونهای دیجیتالیای که به استقبال از ماجراجویی میروند. «کریسمس سفید» با تصویری از نقطهنظر مردی که حالا تمام آدمهای دنیا از چشمانش بلاک شدهاند. «آینه سیاه» معمولا داستانِ کاراکترهایش را به سرانجامی نسبی میرساند، اما ادامهی آن را به تصوراتِ خود بیننده واگذار میکند. بنابراین تماشای سریال از فاصلهی دور مثل نقشهای ماهوارهای از جویبارهایی است که همه پس از جدا شدن از رودخانه تا جایی ادامه پیدا کردهاند و در دل جنگل ناپدید شدهاند. وظیفهی «موزه سیاه» این است که تمام این جویبارهای پراکنده را به دریاچه برگرداند و در یکجا جمع کند و دربارهی این صحبت کند که بعد از چهار فصل تماشای «آینه سیاه» باید چه احساسی داشته باشیم. تماشای این سریال فقط وسیلهای برای سرگرمشدن بوده یا حاوی معنای بیشتری میشود. اصلا آیا تاکنون برداشت درستی از این سریال داشتهایم یا هدف بروکر با این سریال را بعد از مدتی گم کردهایم و در این مدت فقط فکر میکنیم که معنای پشتِ «آینه سیاه» را درک کردهایم، در حالی که در حقیقت بدون اینکه متوجه شویم وارد راه اشتباهی شدهایم. شکار جدید بروکر در «موزه سیاه» خود سریالش است. شکار جدید بروکر خود ما هستیم. او با این اپیزود میخواهد میراث سریالش را موشکافی کند. میخواهد ازمان بخواهد تا از خود بپرسیم که ما برای چه این سریال را تماشا میکنیم. آیا جواب همان چیزی است که بارها دربارهاش صحبت کردهایم یا چیز دیگری که کاملا آن را نادیده گرفته بودیم. حقیقت ترسناکی که اینبار به جای کاراکترهای سریال، دربارهی خودمان صدق میکند. بروکر با «موزه سیاه» میخواهد از تبدیل شدن «آینه سیاه» به یک سریال تلویزیونی سرگرمکنندهی دیگر در مرور زمان جلوگیری کرده و باری دیگر از نو بهمان یادآوری کند که در حال تماشای چه چیزی هستیم. بهمان یادآوری کند تا دوباره به جواب این سوال فکر کنیم. «موزه سیاه» خودِ «آینه سیاه» و تمام متعلقات و معنا و فلسفهاش است که در یک اپیزود خلاصه شده است. در واقع تکنولوژی مرکزی این اپیزود هیچکدام از دستگاههای عجیب و غریبی که در سه خردهپیرنگش میبینیم نیستند. تکنولوژی مرکزی این اپیزود خودِ «آینه سیاه» است. خود تلویزیون است. خود رسانه و تمام مدیومها و انواع داستانگویی است.
اما قبل از اینکه به این موضوع برگردیم بیایید سه خط داستانی این اپیزود را مرور کنیم. پیش از اینکه تمهای جالبتر این اپیزود فاش شوند، اولین چیزی که به این اپیزود جذبم کرد ساختار رواییاش است. با یکی از آن ساختارهایی طرفیم که من اسمش را «قصهگویی دور آتش» گذاشتهام. تماشای این اپیزود مثل این است که بعد از یک روز جنگلگردی و کوهنوردی در دل طبیعت، شب فرا میرسد، کهکشان در آسمان شروع به نمایان شدن میکند، خفاشها شروع به پرواز کردن میکنند، گرگها شروع به زوزه کشیدن در دوردست میکنند و نسیم سردی شروع به سیخ کردن موهای تنتان میکند. گرسنه هستید. آتش درست میکنید و کل تیم دور آتش حلقه میزنید. در حالی که نور نارنجی و سرخ آتش شعاع کوچکی را درست کرده و خاکسترهای قرمزِ چوب به آسمان پر میکشند، یک نفر شروع به قصه تعریف کردن میکند. «موزه سیاه» چنین حس لذتبخشی دارد. انگار همگی دور آتش نشستهایم و یکنفر دارد برایمان داستانهای ترسناکی از ماوراطبیعه تعریف میکند. تماشای این اپیزود مثل ورق زدنِ یک مجموعه داستان علمی-تخیلی قبل از خواب در تختخواب است. نحوهی اجرای این نوع ساختار روایی اهمیت دارد. اگر به درستی صورت نگیرد میتواند باعث شود تا همهچیز شتابزده و وراج و سطحی به نظر برسد، اما اگر به درستی صورت بگیرد که در اینجا این اتفاق میافتد، به همان حس ناب تبدیل شدن به یک قصهگوی حرفهای که حرفهای جالب اما وحشتناکی برای گفتن دارد تبدیل میشود و این یعنی خوش به حال شنوندگانش! اینجا داشتن قصهگوی پراشتیاقی که با آب و تاب داستانهایش را تعریف میکند از اهمیت بسیاری برخوردار است و خوشبختانه «موزه سیاه» یکی از آنها را دارد. او رولو هینس (داگلاس هاجز) نام دارد. کسی که قبلا در کار فروش تکنولوژیهای مربوط به مغز و اعصاب و خودآگاه بوده است و حالا به یک کلکسیونر و موزهدار تنها تبدیل شده است. هینس شیفتهی جنایتهای مرتبط با تکنولوژی و اختراعات عجیب و غریبی است که داستانهای وحشتناکی در پسشان وجود دارد. در طول «آینه سیاه» نسخهی آیندهنگرانهی خیلی چیزها را دیدهایم و هینس هم یکی دیگر از آنهاست. او نسخهی آیندهنگرانهی کلکسیونرها و گردانندگانِ کارناوالها و سیرکهای سیار عجیبالخلقههاست. او یکی از همان سیرکدارانی است که انسانهایی که قیافه و ظاهر و فیزیک نرمالی ندارند را شکار میکند و آنها را از پشت میله برای تماشاگران به نمایش میگذارد. یکی از همان کاراگاهان ماوراطبیعهای که زیرزمینشان را به نگهداری اجسام و وسائل جنزده اختصاص دادهاند. یا مثل یکی از همان قاتلهای سریالی که نشانهای از هرکدام از قربانیهایش برداشته و حفظ میکند.
او گردهمآورندهی تمام اتفاقات وحشتناکی است که در طول سریال دیدهایم. از دستگاه کلونسازیای که در «یو.اس.اس. کالیستر» دیده بودیم و آبنبات قرمزش تا زنبورهای «منفور در کشور»، تبلت کنترل بچهها از «آرکانجل»، ماسک مخصوص کارکنان پارک اجرای عدالت از «خرس سفید»، وان حمامی که پدر خانواده در «کروکدیل» در آن به قتل میرسد و خیلی چیزهای دیگر. قدم زدن در موزهی او به تهوعآورتر و منزجرکنندهتر شدن اتمسفر سریال منجر شد. حداقل برای من اینطور بود. نمیدانم دقیقا چرا، اما تماشای تمام این آیتمها در یکجا که داستانشان را میدانیم این موزه را از یک لوکیشن مورمورکنندهی معمولی، به مکان زندهای تبدیل کرده که انگار نفس میکشد. انگار میتوان صدای جیغ و فریاد و زجه و زاری و دردی که هرکدام از این تکنولوژیها و ابزارها و وسائل در خود ذخیره کردهاند را شنید. گردهمایی تمام آنها در یک نقطه از ظرفیت یک اپیزود خارج است. هرکدام از آنها زندهکنندهی خاطرات عجیب و ترسناکی هستند که جمعآوری آنها در یک مکان منجر به هجوم خاطرات پرتعدادی به مغز میشود که مغز توانایی پردازش و کنترل همهی آنها بهطور همزمان را ندارد. این در حالی است که «موزه سیاه» جلوهی واقعگرایانهتری به تمام آنها میدهد. با اینکه در «موزه سیاه» نیز کماکان در حال تماشای یک داستان خیالی هستیم، اما گردهمایی این ابزارها در یک نقطه برای دیدن مردم از آنها و بازگویی داستانشان توسط مسئول موزه، حالتِ واقعیتری به آنها میبخشد. انگار این اپیزود میخواهد بگوید آره، تمام چیزهایی که تاکنون در طول سریال دیده بودید واقعیت دارند. این هم مدرکش: موزهای که براساس آنها ساخته شده است. از این لحاظ باید بگویم «موزه سیاه» یکی از بهترین و غوطهورکنندهترین اتمسفرهای سریال در بین تمام اپیزودهایش را دارد. پس موزه نقشش را به عنوان آن سیرک عجیبالخلقهها یا آن جنگل مخوف به بهترین شکل ممکن انجام میدهد. موزه انرژی شیطانی هتل اورلوک را از خود ساتع میکند. انگار به محض عبور از در ورودیاش قدم به بُعد دیگری گذاشتهایم که نیروهای شیطانی در آن حکمرانی میکنند. حتی قدم زدن در آن هم اعصاب میخواهد، چه برسد به اینکه در آنجا به داستانهایی که به خون و زجر آدمها منجر میشوند هم گوش بسپاریم.
کسی که ما را در این موزهگردی همراهی میکند دختر جوانی به اسم نیش (لیتیتیا رایت) است. تنها بازدیدکنندهی موزه که هینس با قصهگویی ملودراماتیک و با آب و تابش سعی میکند مشتریاش را تحت تاثیر قرار بدهد. اگرچه هینس در ابتدا فقط یک شیفتهی معمولی جنایتهای واقعی به نظر میرسد، اما در خلال قصهگوییهایش به مرور متوجه میشویم که در واقع با چه جور آدمی سروکار داریم. رولو هینس بیشتر از اینکه شیفتهی چاقوی خونآلود یک قاتل باشد، همان کسی که است چاقو را در دست قاتل میگذارد و کنار میایستد و زجر و دردهای ایجاد شده را مثل مواد مخدر مصرف میکند و چاقوی خونآلود به جا مانده را برداشته و به موزه میآورد. قصهی اول هینس حول و حوش یک تور موی الکتریکی و یک دستگاه ایمپلنت میچرخد. ماجرا از این قرار است که با جاگذاری ایمپلنت درون سر یک نفر، فرد میتواند احساسات فیزیکی فرد دیگری که تور الکتریکی روی سرش قرار دارد را احساس کند. هینس به عنوان فروشندهی این اختراع دکتری به اسم داسون را متقاعد میکند تا این ایمپلنت را درون سرش جاگذاری کند و دکتر بلافاصله به لطف توانایی فرابشریاش در حس کردن درد واقعی بیماران و تشخیص دقیق و سریع مشکلشان حسابی در کارش پیشرفت میکند. اما نیش هم مثل ما میداند که معمولا فرو کردن یک تکه دستگاه الکترونیکی در پشت گوش تا اعماق مغز برای حس کردن درد و رنجهای بیماران قرار نیست به خوبی و خوشی تمام شود. همینطور هم میشود. هینس تعریف میکند که از جایی به بعد دکتر قصه طوری به تجربهی درد و عذاب فیزیکی معتاد میشود که از وصل شدن به بیمارانش نه برای تشخیص مشکل آنها، بلکه برای ارضای روحی و روانی خودش استفاده میکند.
دکتر داسون به سادیستم دیوانهای تبدیل میشود که یواشیواش خیلی زود کنترلش را از دست میدهد و به کسی تغییر شکل میدهد که تنها چیزی که میتواند او را روی پا نگه دارد فکر کردن به درد، تجربهی درد یا انتظار کشیدن برای احساس درد است. از اینجا به بعد ماجرا به داستان ریشهای یک قاتل سریالی تبدیل میشود. انگار در حال تماشای پیشدرآمد کوتاهی برای فیلمی با محوریت قاتلی سریالی که برای سیراب کردن عطش عجیبش، آدمکشی میکند هستیم. داستان خیلی زود به سرانجام هولناکی منجر میشود. تماشای دکتر که جلوی آینهی دستشویی با ابزار جراحی به جان بدنش افتاده است فروپاشی روانی این مرد را به نهایت میرساند و درست در حالی که فکر نمیکنید قضیه از این بدتر شود، او را نشسته روی سینهی بیخانمانی در کوچهپسکوچههای تاریک و خالی شهر میبینیم که متهی یک دریلِ برقی را در صورت بیخانمانِ بیچاره فرو میکند و از دردی که احساس میکند ابراز رضایت میکند. صحنهای که فکر کنم بعد از دیدار نخستوزیر و خوک در «سرود ملی» و غافلگیری نهایی «خرس سفید»، سومینباری باشد که در طول تماشای این سریال به معنای واقعی کلمه احساس کردم که مغزم برای تحمل یک ثانیه بیشتر از آن جواب نمیدهد. احساس کردم یک ساعت برعکس از سقف آویزان شدهام و تمام دل و رودههایم در هم گره خورده است. حالا این واکنش را با بیواکنشیام در طول پردهی آخر «کروکدیل» مقایسه کنید. با اینکه عمل خشونتبار در «کروکدیل» خیلی مریضتر است، اما یکدرصد چیزی که در جریان قصهی جنون دکتر احساس کردم را آنجا احساس نکردم. چون اگر قتلهای میا در آن اپیزود بیمنطق بود، اینجا قشنگ میتوانیم لحظهی لحظهی سقوط روانی دکتر که دست خودش نیست و لحظهی ترک خوردن مغزش بر اثر فشاری که روی آن احساس میکند را ببینیم. نتیجه این است که سرانجام غیرقابلاجتنابش، بهطرز غیرقابلفراموشی شوکهکننده میشود.
قصهی دوم حول و حوش یک عروسک میمون میچرخد. اما قبل از اینکه به عروسک برسیم، با زن و شوهری به اسم جک و کری همراه میشویم که یکی در حالت کما روی تخت در خواب فرو رفته و دیگری بالای سرش به امید روزی است که همسرش چشم باز کند. هینس تکنولوژیای را به مرد پیشنهاد میکند که از طریق آن میتوانند ذهن زن را به داخل ذهن مرد منتقل کرده و اینطوری هم مرد میتواند دوباره صدای زنش را بشنود و هم زن میتواند دوباره دنیا را از طریق چشمان مرد ببیند. البته که داشتن یک صدای دیگر در ذهنمان نمیتواند سرانجام خوبی داشته باشد و همینطور هم میشود. عدم کنترل زن بر دنیای اطرافش و از بین رفتن زندگی شخصی مرد، همچون بنزینی در شرف اشتعال عمل میکند. در نتیجه کار به انتقالِ ذهن زن به یک عروسک میمون کشیده میشود. خط داستانی دوم در زمینهی پرداخت به ذهنهای خودآگاه که عذاب زیادی را تحمل میکنند جدید نیست. قبلا نمونهاش را در اپیزودهایی مثل «کریسمس سفید» و «یو.اس.اس کالیستر» دیدهایم، اما با این حال این داستان در عین قابلپیشبینیبودن، از ضربهی دراماتیک قدرتمندی بهره میبرد. جملهی «میمون یه بغل میخواد» از سادگی و وحشتِ نابی بهره میبرد که «آینه سیاه» را در خالصترین شکل ممکنش به تصویر میکشد. خبری از گجت کاملا جدیدی یا اختراع تکنولوژیک دگرگونکنندهای نیست، فقط یک جملهی چهار کلمهای و یک عروسک معمولی که شاید در بچگی یکی شبیه به آن را داشتهایم. بروکر طوری از این دو به عنوان مواد اولیهی ساخت یک کابوس استفاده میکند که احتمالا از این به بعد هروقت چشمم به یک عروسک میمون بیافتد یا کلمهی «بغل» را به زبان بیاورم، یاد این داستان خواهم افتاد. نتیجه افزودن لایهی دیگری از کابوس به «کریسمس سفید» از طریق تمرکز روی یک خانواده و یک نفر است که قبل از این فکر نمیکردم امکانپذیر باشد.
کانسپتهای «فردی در عذاب» و «ذهنی خارج از بدن» در قصهی سوم رولو هینس به هم میپیوندند. داستان مردی به اسم کلیتون لی. مردی محکوم به اعدام به جرم قتل که البته معلوم نیست این کار را کرده است یا نه. هینس موفق میشود تا خانوادهی کلیتون را راضی کند تا ذهنش را پس از اعدام به او بفروشند. سپش هینس، کلیتون را در قالب یک هولوگرام در موزهاش زندانی میکند و این قابلیت را به بازدیدکنندگان از موزه میدهد تا به دست خودشان اهرم صندلی الکتریکی را بشکند و به عذاب کشیدن دوباره و دوبارهی این مرد تا سر حد مرگ بیاستند. از آن بدتر این است که موزه به بازدیدکنندگان بعد از هر بار کشیدن اهرم، جاکلیدیای هدیه میدهد که شامل تیکهای از ذهنِ کلیتون است که تا ابد در حال عذاب کشیدن و فریاد زدن است. در این نقطه رولو هینس به عنوان تبهکار اصلی تمام این ماجراها معرفی میشود. اگرچه ساختار داستانگویی «موزه سیاه» در راستای «آینه سیاه» است، اما در زمینهی معرفی تبهکار در تضاد با روند معمول سریال قرار میگیرد. «آینه سیاه» معمولا تقصیر را گردن تکنولوژی نمیاندازد. بلکه انگشتش را به سمت انسانها و جامعهای میگیرد که شعور و توانایی استفادهی درست از تکنولوژی را ندارند و کمکم توسط آنها بلعیده میشوند. بعضیوقتها مثل «تمام خاطرات تو» یکی-دو نفر بلعیده میشوند و بعضیوقتها مثل «سقوط آزاد» یک جامعه خود را درون معدهی هیولا پیدا میکند. «آینه سیاه» معمولا میگوید کار تکنولوژی این است که به فساد و سیاهی درون انسان فرصتی برای تبلور سریعتر و گستردهتر میدهد. بنابراین سریال معمولا کسانی را مقصر میداند که یک سری شخصیت شرور و تبهکار واقعی نیستند. بلکه خود قربانیهایی هستند که چوب اشتباهات خودشان را میخورند و اگر هم تبهکاری رو میشود، مثل «۱۵ میلیون امتیاز» با تهبکاری در وسعت یک جامعه طرفیم. اما «موزه سیاه» برای اولینبار شیطان تک و تنهایی را معرفی میکند که مسبب اصلی تمام بدبختیهایی که در طول این اپیزود میبینیم است.
«موزه سیاه» برخلاف روند همیشگی «آینه سیاه» دربارهی عوضیبودن انسانها یا خطرناک بودن تکنولوژی نیست، بلکه دربارهی تنفربرانگیزی خود شخص رولو هینس است. داستان دربارهی آدمهای احمقی که به سوی خرید محصولات ترسناک هجوم میآورند نیست. انگار چارلی بروکر با این اپیزود تصمیم گرفته تا به گوشهی ناگفتهی دیگری از معادلهاش بپردازد. قبلا سریال از افراد معمولی تا جامعه تا دولت تا خانواده را زیر سوال بُرده بود، اما حالا نوبت آن کسانی است که این تکنولوژیها و اختراعات توسط آنها ساخته و عرضه میشوند. بروکر از طریق کاراکتر رولو هینس میگوید که همهی مخترعان برای رضای خدا اختراع نمیکنند، بلکه بعضیوقتها هدف سوءاستفاده از ضعف انسانهاست. هینس کسانی را هدف قرار میدهد که در زندگیشان به بنبستخوردهاند و دست به هرکاری برای بیرون آمدن از شرایط فعلیشان میزنند. از دکتری که دارد مهارتش برای تشخیص بیماری را از دست میدهد گرفته تا شوهری غمگین و خانوادهی آشفتهی مردی که قرار است به خاطر جرمی که مرتکب نشده اعدام شود. از صدای رولو هینس که بدون هیچگونه نشانهای از غافلگیری اتفاقات بد هرکدام از این داستانها را تعریف میکند میتوان فهمید که او در هنگام فروختن هرکدام از این تکنولوژیها، هشدارهای لازم را نداده و میدانسته که مشتریان دیر یا زود به مشکل برخواهند خورد.
خبر خوب این است که عموم به فعالیتهای هینس واکنش نشان میدهند و با اینکه موفق نمیشوند او را به عدالت برسانند، اما حداقل او از شرکت اخراج میشود و کارش به موزهداری کشیده میشود و حتی بعد از مدتی مشتریان موزه هم بهطرز قابلتوجهای کاهش پیدا میکنند و موزهای که هرروز میزبان دهها بازدیدکننده بود، به موزهی متروکهای وسط بیابان تبدیل میشود که هر از گاهی به جولانگاه آدمهای پستفطرتی مثل خود هینس سقوط میکند. شاید هینس به عنوان یک مخترع دست به اعمال شنیعی زده باشد، اما حداقل بروکر میگوید که بعضیوقتها انسانها متوجه آن شده و بازارش را کساد میکنند. درست برخلاف داستانهای معمول سریال که جامعه مثل گوسفند به دنبالهروی اختراع ترسناکی از یک مخترع ناشناس تبدیل میشوند، در اینجا بروکر از امید و اعتمادش به جامعه پرده برمیدارد. چیزی که با توجه به استانداردهای «آینه سیاه» اتفاق خوشحالکنندهای محسوب میشود. احتمالا اگر در اپیزود دیگری با رولو هینس روبهرو میشدیم، او در پایان به ثروتمندترین مخترع و مدیرعامل دنیا تبدیل میشد و شروع به تدریس و سخنرانی در باب سادومازوخیسم در دانشگاهها و کنفرانسها میکرد، اما خبر خوب این است که جامعهای هوشیار به او اجازه نداده که از ضعفهایشان سوءاستفاده کنند و اکثریت او را تنها گذاشتهاند.
اما حالا که هر سه داستان را مرور کردیم بیایید به موضوع اصلی این اپیزود که در ابتدای متن بهش اشاره کردم برگردیم: اینکه «موزه سیاه» دربارهی خود «آینه سیاه» است. این حرف دقیقا یعنی چه؟ با اپیزودی طرفیم که اسمش نه تنها شباهت فراوانی به اسم خود سریال دارد، بلکه سرشار از آیتمهایی از اپیزودهای گذشتهی سریال است. برخلاف همیشه، با سه داستان کوتاه مواجهایم که فرمت خود سریال را به یاد میآورد. «موزه سیاه» یک اپیزود آنتالوژی در یک سریال آنتالوژی است. اپیزود دنبالکنندهی دختری به اسم نیش است که به داستانهایی که توسط رولو هینس به عنوان قصهگو روایت میشود گوش فرا میدهد. نیش حکم ما مخاطبان سریال را دارد که به تماشای داستانهای وحشتناک چارلی بروکر (رولو هینس) مینشینیم. مخاطبانی که درست مثل نیش فقط شوندهی داستانهایی هستند که اتفاق افتادهاند و نقشی در آنها ندارند و چارلی بروکر هم درست مثل رولو هینس حکم قصهگویی را دارد که یکجورهایی مخترع تکنولوژیها و مسبب بلاهایی که سر کاراکترهای داستانهایش میآید است. وقتی میگویم بروکر با «موزه سیاه» مخطبان سریالش را به عنوان شکار جدیدش انتخاب کرده منظورم همین است. تا قبل از این اپیزود ما خودمان را به عنوان آدمخوبه میدیدیم. کسانی که سعی میکنیم تا یک دیوار بزرگ بین خودمان و آدمهای وحشتناکی که در سریال میبینیم بکشیم. این در حالی است که خود بروکر هم خودش را به عنوان پیامبر دانایی در عصر تکنولوژی معرفی کرده که با حکایتهایش ما را به راه راست هدایت میکند. اما بروکر در این اپیزود سعی میکند تا این توهم را در هم بشکند. او با «موزه سیاه» میخواهد بگوید دقیقتر نگاه کنید. میخواهد بگوید اگر من پیامبری که در ظاهر به نظر میرسم نباشم و در واقع شیادی از تیر و طایفهی رولو هینس باشم چه. اگر شما مخاطبان، همان بازدیدگنندگان سادیسمی موزه سیاه باشید چه. اگر من شیطانی باشم که تاکنون شما را با حکایتهای ظاهرا پندآموزم گول زده باشیم چه و اگر شما در واقع معتادهای مفنگی درد و رنجی باشید که برای سیراب کردن عطش تماشای درد و رنج بقیه به تماشای این سریال مینشینید چه.
به خاطر همین است که در ابتدای متن گفتم باید برخلاف همیشه، به تکنولوژیهای این اپیزود نه به عنوان یک سری تکنولوژی، بلکه به عنوان استعاره نگاه کرد. چون شاید آنها در قالب تکنولوژی، چیزهای کاملا جدیدی نباشند، اما بهرهگیری استعارهای بروکر از آنها خلاقانه است. دکتر داسون از طریق تکنولوژی ایمپلتش میتواند احساسات بیمارانش را بدون درگیریهای فیزیکی حس کند. دستگاهی که ذهن کری را به داخل مغز شوهرش منتقل میکند او را قادر میسازد تا تمام چیزهایی که شوهرش میبیند و احساس میکند را ببیند و احساس کند. در نهایت دیوار شیشهای باریکی که هولوگرام کلیتون را از بازدیدکنندگان موزه جدا میکند حکم همان دیوار شیشهای تلویزیون را دارد که بین کاراکترهای خیالی و مخاطبانی که داستانشان را دنبال میکنند فاصله میاندازد. برای شروع بگذارید از دکتر داسون شروع کنیم. ایمپلنتِ داخل سر داسون به تمثیلی از نحوهی ساز و کار خود تلویزیون تبدیل میشود. توانایی داسون برای تجربه کردنِ احساسات بیمارانش بدون عواقب فیزیکی دقیقا همان اتفاقی است که برای مخاطبان فیلم و سریال میافتد. تلویزیون حکم همان ایمپلنتی را دارد که بهمان اجازه میدهد روانشناسی و احساسات و درگیریها و نگرانیها و ترسها و آرزوهای کاراکترهای یک سریال را درک کنیم و بهفهمیم چه مرگشان است و اگرچه با وقوع اتفاقات بد و خوب برای آنها ناراحت و خوشحال میشویم، اما در نهایت داستانشان را در بهترین حالت فقط با جریحهدار شدن احساساتمان و نه چیز بیشتری به اتمام میرسانیم. از سوی دیگر داستانِ جک و کری به جنبهی دیگری از تلویزیون اشاره میکند. جنبهای که مخاطبان یک سریال را به فضول تبدیل میکند. فضولهایی که ما را به کسانی که یواشکی زندگی کاراکترهای داستان را دنبال میکنیم تبدیل میکند. نهایتا داستان کلیتون هم به نحوهی تغذیهی خشونت توسط مردم به وسیلهی رسانهها اشاره میکند. همانطور که بازدیدگنندگان سادیسمی موزه از کشیدن اهرم و تماشای زجر کشیدنِ هولوگرام کلیتون لذت میبرند، این سوال مطرح میشود که آیا ما مخاطبان سریال هم به این دلیل «آینه سیاه» را دوست داریم چون بهمان اجازه میدهد تا با تماشای زجر و بدبختی بقیه، تمایلات سادیسمیمان را برطرف کنیم؟ همانطور که زجر دادن هولوگرام کلیتون خلاف قانون نیست و همه کارشان را با این بهانه که او فقط یک هولوگرام است توجیه میکنند، تلویزیون هم این فرصت را بهمان میدهد تا بدون عذاب وجدان به تماشای خشونت بنشینیم.
چارلی بروکر از این طریق مخاطبان سریال را بهطور دستهجمعی زیر سوال میبرد. مثلا به قصهی جنونِ دکتر داسون نگاه کنید. سریال از طریق فروپاشی روانی داسون، جنبهی خشونتآمیزِ خودش را نقد میکند و دربارهی آن به تماشاگرانش هشدار میدهد. داسون حکم ما تماشاگران سریال را دارد. کسانی که اگرچه با نیت خوبی تماشای سریال را شروع میکنیم (مثل داسون که ایمپلت را با نیت خوب کمک به بیمارانش قبول میکند)، اما ممکن است بدون اینکه متوجه شویم بهطرز ناخواستهای به معتادهای درد و رنج تبدیل شویم. کسانی که «آینه سیاه» را فقط به منظور ارضا شدن از طریق تماشای اتفاقات وحشتناک و دردناکی که برای کاراکترهایش میافتند تماشا میکنیم. بروکر از این طریق به تماشاگران هشدار میدهد که ممکن است بعد از مدتی پوستتان در مقابل خشونت کلفت شود. اینجاست که چیزی که در ابتدا برایتان حالبههمزن و اعصابخردکن به نظر میرسید، ممکن است به مرور زمان عادی شود. وقتی خشونت عادی شود، دیگر واویلا! اینطوری هدف خود سریال لگدمال میشود. بروکر بعد از چهار فصل با این اپیزود میخواهد به یادمان بیاورد که حواسمان باشد در تماشای «آینه سیاه» به یک دکتر داسون تبدیل نشویم. میخواهد یادمان بیاورد که نگذاریم خشونت برایمان عادی شود. میخواهد هشدار بدهد که یک وقت کارمان مثل دکتر داسون به جایی کشیده نشود که هرچه درد بیشتری احساس کردیم، لذت بیشتری ببریم. بالاخره داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که با ماجرای بین نخستوزیر و خوک آغاز شد. سریال از اپیزود افتتاحیه با استانداردهای بالایی آغاز به کار کرد. برای اینکه نویسنده بتواند شوکهکنندگی سریالش را در طولانیمدت حفظ کند مجبور است به چیزهای بدتری فکر کند. در نتیجه با اپیزودهایی مثل «خرس سفید» روبهرو میشویم که به شکنجهی بیانتهای یک زن منجر میشود. اپیزودهایی مثل «خفهشو و برقص» که در پایان فاش میکند قهرمانی که داشتیم برای موفقیتش هورا میکشیدیم در کار تماشا کردن به عکسهای بچهها بوده است. اپیزودهایی مثل «کروکدیل» که یک آدم عادی کارش به قتل یک بچهی یک ساله کشیده میشود. شاید در ابتدا خشونت بیپردهی سریال حالمان را بد کرده باشد، اما طبیعتا به مرور زمان به آن عادت میکنیم. چارلی بروکر از طریق این اپیزود میخواهد جلوی سریالش را از تبدیل شدن به وسیلهای برای نابودی انسانیت تماشاگرانش و عادی شدن خشونت برای آنها بگیرد. نمیخواهد بگذارید تا سریالش به یکی از تکنولوژیهای تخریبگری که خودش به آنها میپردازد تبدیل شود. نمیخواهد به یکی از مخترعان بیمسئولیتِ داستانهایش تبدیل شود که محصولاتشان را بدون نظارت رها میکنند.
بروکر برای این کار حتی به خودش هم رحم نمیکند. او خودش را به رولو هینس تشبیه میکند تا از این طریق بگوید شاید من آن کسی که تاکنون فکر میکردید نیستم. شاید من دیوانهای مثل هینس هستم که از نقاط ضعف شما سوءاستفاده میکند. میخواهد بگوید برای پیدا کردن حقیقت هیچچیزی را دستکم نگیرید و از زیر سوال بردن هیچچیزی کوتاه نیایید. حتی رفیقتان چارلی بروکر که حرف دلتان را میزند و حتی خودتان که از هرکسی بهتان نزدیکتر است. یکی دیگر از چیزهایی که ممکن است در طولانیمدت عادی شود هدفی است که چارلی بروکر از ساخت این سریال دارد. هدف بروکر از ساخت این سریال این نیست که بعد از هرکدام از آنها زانوی غم بغل گرفته و به سرانجام بدی که انتظار تمامیمان را میکشد و کاری از ما برای توقف آن برنمیآید فکر کنیم، بلکه میخواهد تا همچون یک زلزلهی ۱۲ ریشتری تکانمان بدهد و ما را به مجبور به عمل کردن کند. شاید زانوی غم بغل گرفتن آسانترین و طبیعیترین کار بعد از اکثر اپیزودهای سریال به نظر میرسد، اما هدفِ موردنظر سازنده نیست. اما حقیقت این است که بروکر میداند که این هدف در طولانیمدت ممکن است به فراموشی سپرده شود. میداند همانطور که پوست تماشاگران میتواند در مقابل بدترین صحنههای خشن کلفت شود، هدفش هم میتواند این وسط گم شود. مسئله این است که هدف بروکر از ساخت این سریال سرگرمی نیست. هدفش این نیست که از بلایی که سر کاراکترهایش میآید لذت ببریم و برویم سراغ اپیزود بعد. هدفش این است که برای جلوگیری از عدم وقوع وحشتهای سریال در دنیای واقعی دست به عمل بزنیم. نیش در این اپیزود حکم مخاطب ایدهآلِ چارلی بروکر را دارد. نیش به عنوان یک بازدیدکنندهی معمولی از موزه اپیزود را آغاز میکند، اما به همان شکل آن را تمام نمیکند. شاید اگر نیش قرار بود نمایندهی واقعی تماشاگران سریال باشد، بعد از شنیدن داستانهای هینس خداحافظی میکرد، با او دست میداد، از موزه بیرون میآمد، سوار ماشینش میشد و بعد از کمی فکر کردن به چیزهای عجیب و غریبی که شنیده بود به سر خانه و زندگیاش بازمیگشت. اما نیش نه نمایندهی واقعی ما، بلکه نمایندهی ایدهآل ماست. پس معلوم میشود او در واقع دختر کلیون، هولوگرام زندانی هینس است. نیش، هینس را مسموم کرده و میکشد، هولوگرام پدرش را با نابود کردن آن از زندگی عذابآورش راحت میکند، موزه و تمام متعلقاتش را آتش میزند و به سوی آینده به سوی افق حرکت میکند.
چارلی بروکر از طریقِ عدالتخواهی نیش در پایان اپیزود میخواهد بگوید همدلی و همدردی خشک و خالی کافی نیست. یکی از مهارتهای «آینه سیاه» تواناییاش در قابلدرک کردنِ بدترین کاراکترهایش است. از «خرس سفید» گرفته تا «کریسمس سفید». «آینه سیاه» در بهترین حالت کاری میکند تا حتی با قاتلها هم ارتباط برقرار کنیم و درد و رنجشان را لمس کنیم. اما «موزه سیاه» میگوید همدردی خشک و خالی کفایت نمیکند. همدردی در صورتی اهمیت دارد که به انگیزهای برای عمل کردن و ایجاد تغییر منجر شود. نیش این کار را میکند، ولی ما چطور؟ در پایان «موزه سیاه» ما را در موقعیت دوگانهای قرار میدهد. نیش به عنوان نمایندهی مخاطبان، رولو هینس (چارلی بروکر) را میکشد و موزه سیاه (سریال) را آتش زده و نابود میکند. همهچیز طوری به پایان میرسد که انگار دیگر سریالی در کار نخواهد بود. ما میمانیم و آیندهای که باید ببینیم براساس تجربهای که از این سریال به دست آوردیم چگونه رقم خواهد خورد. احتمالا فصل چهارم، فصل نهایی سریال نیست. احتمالا همگی مشتاق ساخته شدن فصلهای بعدی هم هستیم. بنابراین با توجه به اتفاقات این اپیزود این سوال مطرح میشود که دقیقا چرا دوست داریم فصلهای بعدی ساخته شوند؟ آیا مثل دکتر داسون منتظر تجربهی درد و رنجهای بیشتری هستیم که اعتیادمان را برطرف کنند و مثل بازدیدکنندگانی که از اعدام کلیتون لذت میبردند منتظر هستیم تا از طریق این سریال تمایلات سادیسمیمان را جواب بدهیم یا نه، دوست داریم سریال برگردد تا به ما انگیزهای برای ایجاد تغییر در جامعه و دنیا و خودمان بدهد؟ آیا میخواهیم سریال به عنوان یک سرگرمی پاپکورنی برگردد یا سریالی تاثیرگذار که دنیایمان را به وسیلهی ما متحول کند؟ اگر به «آینه سیاه» به عنوان سرگرمی نگاه کنید مشکلی نیست. فقط باید بدانید که در این صورت فرقی با بازدیدکنندگان موزه سیاه نداریم و از این به بعد نمیتوانیم انگشت اتهاممان را به سوی بدکارانش بگیریم و اگر به «آینه سیاه» به عنوان چیزی غیر از سرگرمی نگاه میکنید نیز تماشای فصلهای بعدی به معنی قبول کردن مسئولیتهای سنگینی است. دوباره از خودتان بپرسید: «آینه سیاه» چه معنایی برایتان دارد؟