نقد سریال Black Mirror؛ قسمت سوم، فصل پنجم

نقد سریال Black Mirror؛ قسمت سوم، فصل پنجم

سومین و آخرین اپیزود فصل پنجم Black Mirror، مهم‌ترین دستاورد این فصل را تکمیل می‌کند: بدترین فصل تاریخ این سریال تا این لحظه. همراه نقد میدونی باشید.

اگر «استرایکینگ وایپرز» حکمِ بیرون پریدنِ «آینه‌ی سیاه» (Black Mirror) از هواپیما بدون چتر نجات را داشت و اگر «اسمیترینز» حکم سکته کردنِ سریال از ترس بین آسمان را زمین را داشت، «ریچل، جک و اشلی تو» حکم متلاشی شدنِ بدنِ بیهوشِ سریال بر کفِ سفتِ زمین را دارد. اگر یادتان بیاید، در نقد اپیزود پنجمِ فصلِ آخر «بازی تاج و تخت» (بله، باز هم این سریال!)، آن را به یک تجربه‌ی ضایع‌آور تشبیه کردم و یکی از خصوصیاتِ آسیب‌های روانی این است که همواره همچون زخمِ تازه‌ای باقی می‌مانند که با کوچک‌ترین لمسی می‌توانند دهان باز کرده و خونریزی کنند. معمولا این اتفاق زمانی می‌افتد که قربانیانِ ضایعه‌های روانی در شرایطی قرار بگیرند که با چیزی که منجر به آسیب‌دیدگی‌شان شده نقاطِ یکسانی داشته باشد. مثلا کسی که به‌تازگی از جنگ برگشته است، کافی است چشمش به شلیکِ تفنگ در تلویزیون بیافتاد تا تمام خاطراتِ بد گذشته مثل روز اول به ذهنش هجوم بیاورند. خب، من در طول تماشای فصلِ پنجم «آینه‌ی سیاه» چنین وضعیتی را داشتم. این فصل یک به یک تمام اشتباهاتِ فصلِ آخر «بازی تاج و تخت» را به‌گونه‌ای تکرار می‌کند که گویی عمدا برای آزار دادنِ کسانی که می‌خواستند تا اصلا به «بازی تاج و تخت»‌ فکر نکنند ساخته شده است. ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم از قرار معلوم فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» تنها سریالِ مطرحی در سال ۲۰۱۹ نیست که به کل به هویتش پشت کرده و تمام آبرو و حیثیت و شخصیتی که در طول سال‌ها جمع کرده بود را در عرض چند اپیزود به باد داده است. نه‌تنها هر دو بعد از پرسروصداترین اپیزودهایشان («عروسی سرخ» و «سن جونیپرو») تمام فکر و ذکرشان را روی تکرارِ آن‌ها معطوف کردند، بلکه هر دو به مرور زمان تصمیم گرفتند تا با کاهشِ خصوصیاتی که آن‌ها را به سریال‌های کالتی تبدیل کرده بود، کلِ تمرکزشان را روی راضی کردنِ عموم مردم بگذارند. هر دو تیزی و بُرندگی‌شان را به تدریج از دست دادند؛ یکی از آن‌ها حالا به تنها چیزی که فکر می‌کرد شوکه‌کنندگی بدون مقدمه‌چینی یا زیر پا گذاشتنِ مقدمه‌چینی خودش بود و دیگری به تنها چیزی که فکر می‌کرد ارائه‌ی پایان‌بندی‌های خوش با هدفِ تکرار «سن جونیپرو» بود. و همان‌طور که هر دوی آن‌ها حتی در دو-سه فصل مانده به فصل هشتم و فصل پنجمشان، نامنسجم و پُرلغزش ظاهر شدند، اما آن‌قدر به اندازه‌ی تمام اپیزودهای ناامیدکننده‌شان، اپیزودهای درخشان هم داشتند که باعث شده بود افتِ کیفی‌شان آن‌قدرها به چشم نیاید.

هر دو با تغییری اساسی در فرمتِ فصل اخیرشان مواجه شدند؛ یکی شش اپیزودِ تقریبا ۸۰ دقیقه‌ای بود و دیگری تعداد قسمت‌هایش را از شش اپیزود به سه اپیزود کاهش داد؛ تصمیمی که برای هر دو آن‌ها در ابتدا، امیدوارکننده بود. شش اپیزود ۸۰ دقیقه‌ای یعنی سریال درواقع ۱۰ قسمت خواهد بود و وقت کم نخواهد داشت (اسپویلر آلرت: وقت کم آورد) و سه قسمتی شدن فصل پنجم «آینه‌ی سیاه» به ارائه‌ی سه اپیزودِ ایده‌آل، به‌جای شش اپیزود با کیفیت‌های پراکنده منجر نشد. حداقل در فصل چهارم و پنجم که شش قسمتی بودند، اگر سه قسمت بد داشتیم، در بدترین حالت یک قسمتِ کولاک‌کننده و شگفت‌انگیز مثل «سن جونیپرو» یا «یو.اس.اس. کالیستر» داشتیم که در بدترین حالت بتوانیم شکست‌ها و دستاوردهایشان را متعادل کنیم. اما سه قسمتی شدنِ «آینه‌ی سیاه» یعنی تکرار سه اپیزود ضعیفی که پای ثابتِ دو فصل قبلی بود، اما بدونِ هیچ اپیزودِ قدرتمندی برای جلوگیری از دیوانه‌شدن طرفداران. ولی حقیقت این است که تاریخ ثابت کرده که وقتی سریالی با لغزش‌های متداوم روبه‌رو می‌شود، بالاخره دیر یا زود تلوتلو خوردن، به زمین خوردن با صورت و سینه‌خیز رفتن تبدیل می‌شود. جایی که دیگر سریال، سدِ صبر و تحملِ بیننده را خراب می‌کند و چاره‌ای به جز ارائه‌ی اپیزودهای بد، یکی پس از دیگری ندارد؛ اپیزودهایی که در دو دسته‌ی «فکر کنم اونقدرها هم بد نبود» و «افتضاحِ مطلق» طبقه‌بندی می‌شوند. بنابراین اگر «استرایکینگ وایپرز» حکم «شب طولانی» را داشت (زمانی‌که فهمیدیم یک جای کار بدجوری می‌لنگد) و اگر «اسمیترینز» حکم «ناقوس‌ها را داشت (زمانی‌که سریال مرتکب گناه نابخشودی‌ای می‌شود؛ تحول دنی در آن‌جا و شعارزدگی زشتِ «آینه‌ی سیاه» در اینجا)، پس، «اشلی» هم «تخت آهنین» است (جایی که باید دربرابرِ نویسندگی بی‌در و پیکرِ سریال زانو بزنیم). راستش را بخواهید از آنجایی که «آینه‌ی سیاه» یک سریال آنتالوژی است، بعد از دو اپیزود قبل، از روی خوش‌بینی فکر می‌کردم که هنوز سریال قادر به رستگار کردن این فصل حداقل با ارائه‌ی اپیزودی در حد بهترین‌های سریال دارد، ولی ظاهرا آنتالوژی و غیرآنتالوژی ندارد. وقتی کیفیتِ نویسندگی سریال به‌حدی سقوط می‌کند که کارش از «۱۵ میلیون امتیاز»، به پیام تبلیغاتی «در هنگام رانندگی از موبایل‌تان استفاده نکنید» کشیده می‌شود فکر کنم باید انتظار داشته باشیم که اگر کفگیر چارلی بروکر آن‌قدر به ته دیگ خورده است که حاضر به ساختن چیزی مثل «اسمیترینز» شده است، آن وقت ایده‌های بعدی چه چیزهایی خواهند بود؟

درواقع الان «آینه‌ی سیاه» با حساب «بندراسنچ»، چهار اپیزود متوالی است که یکی پس از دیگری اپیزودهای شلخته تحویل داده است و در بین آن‌ها «اشلی» شلخته‌ترین‌شان است. شاید حتی بدترین اپیزودِ تاریخِ سریال. با این وجود، بزرگ‌ترین گناهی که «اشلی» مرتکب می‌شود چیزِ جدیدی نیست. یکی از مشکلاتِ اپیزودهای اخیر «آینه‌ی سیاه» این است که به‌جای بهره بردن از خلاقیت و شگفتی‌های منحصربه‌فردِ خودشان، حکمِ دنباله‌ی معنوی بدِ برخی از بزرگ‌ترین موفقیت‌های گذشته‌ی سریال را دارند. دنباله‌سازی بد نیست. استفاده از ایده‌های اپیزودهای گذشته برای روایتِ قصه‌های جدید بد نیست. بالاخره «یو.اس.اس. کالیستر» در حالی یکی از بهترین اپیزودهای دورانِ نت‌فلیکسی سریال است که ایده‌‌اش کپی «کریسمس سفید» است. ولی یک زمانی بروکر یک ایده‌ی قدیمی را برمی‌دارد و می‌رود تا با آن سرزمینِ تازه‌ای را اکتشاف کند و یک زمانی بروکر یک ایده‌ی قدیمی را برمی‌دارد و سعی می‌کند در همان معدنی که قبلا طلاهایش را تا آخر استخراج کرده بود به‌دنبالِ طلا بگردد. هر سه اپیزودِ فصل پنجم از این مشکل رنج می‌برند. «استرایکینگ وایپرز» به‌عنوان اپیزودی که حول و حوشِ یک بازی واقعیتِ مجازی فوتوریالیستی و یافتنِ عشق در شرایطی که فقط تکنولوژی فراهم‌کننده‌ی آن است می‌چرخید، حکم نسخه‌ی ضعیف‌تری از «سن جونیپرو» و «پلی‌تست» را داشت. «اسمیترینز» به‌عنوان یک تریلرِ بریتانیایی درباره‌ی کاراکتری که در یک مخصمه‌‌ی غیرقابل‌فرار قرار گرفته و در زمانِ حال جریان دارد، حکم نسخه‌ی ضعیف‌ترِ «سرود ملی» و «خفه‌شو و برقص» را داشت و حالا «اشلی» هم نمونه‌ی ضعیف‌تری از ترکیبِ «یو.اس.اس. کالیستر»، «کریسمس سفید» و «۱۵ میلیون امتیاز» است. اگر «یو.اس.اس. کالیستر» حکم نسخه‌ی مُدرنی از «استار ترک»‌های کلاسیک را داشت، «اشلی» هم نمونه‌ی «آینه‌ی سیاه»‌وارِ فیلم‌ و سریال‌های شبکه‌ی دیزنی را دارد و همان‌طور که «۱۵ میلیون امتیاز» به مفهوم رویای آمریکایی را در دنیایی که حتی رسیدن به رویا هم به‌معنی آزادی از زنجیرهای سیستم نیست می‌پرداخت، «اشلی» هم به‌عنوان اپیزودی درباره‌ی همانِ داستانِ کلاسیک هنرمندی که تحت‌کنترلِ مدیربرنامه‌های فرصت‌طلب و ظالمش است، سراغِ ماجرای مشابه‌‌ای رفته است. «آینه‌ی سیاه» در فصل پنجم دیگر آن سریالی که در آغاز هر اپیزودش، کنجکاو و هیجان‌زده بودیم که این بار قرار است قدم درون چه دنیای عجیبِ دیگری بگذاریم و با دقت از تمام پیچ و خم‌ها و جزییاتش سر در بیاوریم نیست. حالا «آینه‌ی سیاه» آن‌قدر به‌جای نوآوری، به تکیه کردن به خلاقیت‌های گذشته‌ی بروکر عادت کرده است که دیگر آن دنیاسازی‌هایی که امضایش بود، از آن رخت بسته است. چیزی که قبلا ما را در هزارتوی خودش گم می‌کرد، حالا به جاده‌ی مستقیم و کوتاه و پُرچاله‌چوله‌ای تبدیل شده که از همان ابتدا می‌توان انتهایش را دید.

دیگر مشکلِ مشترک بین هر سه اپیزود فصل پنجم این است که بیش از اینکه واقعا «آینه‌ی سیاه» باشند، داستان‌‌های کلیشه‌ای و کهنه‌ای هستند که بروکر سعی کرده با افزودنِ زورکی یک عنصرِ تکنولوژیک، آن‌ها را به‌عنوانِ «آینه‌ی سیاه» معرفی کند. تکنولوژی چیزی نیست که در رگ‌های این اپیزودها جریان داشته باشد و هویتشان را تعریف کند، بلکه تکنولوژی چیزی است که برای متفاوت جلوه دادنِ داستان‌هایی که نیازی به تکنولوژی ندارند به آن‌ها اضافه شده است؛ این مشکل از اینجا سرچشمه می‌گیرد که بروکر علاقه‌ای به بررسی تکنولوژی‌های مرکزی داستان‌هایش ندارد. وقتی تاثیرِ آن‌ها روی دنیا احساس نمی‌شود، طبیعی است که آن‌ها اضافی احساس شوند. مثلا «استرایکینگ وایپرز» همان داستانِ آشنای شوهری است که دچار بحرانِ میانسالی می‌شود و رابطه‌ی عاشقانه‌ی مخفیانه‌ای را آغاز می‌کند. این اپیزود تمام کلیشه‌های این سناریو را تیک می‌زند؛ از زن و شوهری که دارند برای دومین بچه‌شان تلاش می‌کنند که حواس‌پرتی شوهر، به بهانه آوردن منتهی می‌شود تا صحنه‌ای که زن با گریه از مرد می‌خواهد که بگوید که چرا دیگر به او توجه نمی‌کند. با اینکه ایده‌ی عشق‌‌یابی در یک بازی ویدیویی، دروازه‌ی تازه‌ای به روی بحث‌های تماتیکِ پتانسیل‌داری جلوی داستان می‌گذارد، ولی عدم پرداختِ آن‌ها باعث می‌شود درنهایت از خودمان بپرسیم دقیقا با حذفِ عنصرِ علمی-تخیلی این داستان، چه تغییری در آن ایجاد می‌شود؟ از سوی دیگر اپیزود دوم هم علاوه‌بر اینکه حرفِ خاصی برای گفتن درباره‌ی تکنولوژی ندارد، بلکه همان حرفِ نصفه و نیمه‌ای هم که برای گفتن دارد، نه‌تنها باعثِ تزریق انرژی و خلاقیتِ تازه‌ای به سناریوی کهنه‌اش نشده، که اتفاقا بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفش از آب در می‌آید. چنین چیزی با شدتِ بیشتری درباره‌ی «اشلی» هم صدق می‌کند. «اشلی» گردهمایی تمام کلیشه‌های فیلم‌های دار و دسته‌ی «ستاره‌ای متولد می‌شود» و «وکس لوکس» و فیلم‌های تین‌ایجری دیزنی است. صحنه به صحنه‌اش با کلیشه‌های گُل‌درشت نقطه‌گذاری شده است. از دختر نوجوانِ بی‌مادرِ منزوی و درون‌گرایی که الگوی زندگی‌اش یک خواننده‌ی پاپ است تا خواهرِ بزرگ‌تر این دختر که یک دخترِ بدبینِ متعلق به خرده‌فرهنگِ گاث است که به موسیقی راک و متال علاقه دارد؛ از صحنه‌‌ی خجالت کشیدنِ دخترک از اینکه پدرش با ماشینِ قراضه‌اش که به خاطر شغلش همچون موش تزیین شده است جلوی مدرسه‌اش حاضر می‌شود تا صحنه‌‌های فراوانی که او با ارجاع به آهنگ‌های خواننده‌ی دلخواه‌اش، باور دارد که به قول او هرکسی با اعتمادبه‌نفس و مثبت‌اندیشی به هدفش خواهد رسید؛ از خواننده‌ی معروفی که ظاهر و آهنگ‌هایش توسط مدیربرنامه‌هایش کنترل می‌شود تا مدیربرنامه‌ای که به‌عنوانِ خاله‌ی دلسوزِ خواننده، یک مدیربرنامه‌ی عوضی و آب‌زیرکاه از آب در می‌آید که خواهرزاده‌اش را با قرص کنترل می‌کند؛ «اشلی» تمام کلیدواژه‌های کارتون‌های هفت صبح را دور هم جمع کرده و حالا با فحش دادن سعی می‌کند ادای بزرگ‌ترها را در بیاورد. به تمام اینها یکی از بزرگ‌ترین کلیشه‌های خود «آینه‌ی سیاه» که خودآگاه کپی‌شده‌ای درون یک عروسک است را هم اضافه کنید تا جنس‌مان کامل شود.

طبقِ معمول «اشلی» برای نمی‌دانم چندمین بار، یکی دیگر از اپیزودهای «آینه‌ی سیاه» است که ایده‌‌‌ی به‌روز و پتانسیل‌داری دارد؛ چه از لحاظ مضمون و چه از لحاظ فراهم کردن فرصتی برای درهم‌شکستنِ کلیشه‌‌های ژانر. از آنجایی که الان ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که نسخه‌ی کامپیوتری توپاک شکورِ فقید روی استیج برنامه اجرا می‌کند و بازیگرانی مثل کری فیشر و پیتر کوشینگ بعد از مرگشان مورد بازسازی دیجیتالی قرار می‌گیرند، «آینه‌ی سیاه» می‌توانست با این اپیزود جنبه‌ی اخلاقی و آینده‌ای که در این زمینه به سوی آن در حرکتیم را بررسی کند؛ همچنین تصورِ اینکه «آینه‌ی سیاه» چگونه کلیشه‌های فیلم‌های دیزنی را برمی‌دارد و آن‌ها را سلاخی می‌کند هم جذاب است. اما «اشلی» نه اولی است و نه دومی. نه علاقه‌ای به اکتشاف درونِ بحث‌های تامل‌برانگیزی که مطرح می‌کند دارد و نه انگیزه‌ای برای روایتِ یک فیلمِ دیزنی‌وار از زاویه‌ی دیدِ بی‌رحمانه‌ی «آینه‌ی سیاه». همه‌چیز در باطن همان‌قدر سرراست است که در ظاهر به نظر می‌رسد. اما کاش مشکلاتِ این اپیزود همین‌جا به پایان می‌رسید. مسئله این است که چارلی بروکر آن‌قدر از روایتِ همین داستانِ دیزنی‌وارِ سرراست با طعمِ «آینه‌ی سیاه» عاجز است که خیلی زود سر کلاف از دستش خارج می‌شود و آن را هیچ‌وقت دوباره به دست نمی‌‌آورد. اگر «اسمیترینز» اپیزودی بود که حداقل تا قبل از افشای دلیلِ گروگانگری کریس، خودش را حفظ کرده بود، «اشلی»، یک اپیزودِ دست و پاچلفتی است که هرچه جلوتر می‌رود آن‌قدر از کنترل خارج می‌شود که از جایی به بعد عصبانیتم جای خودش را به دلسوزی داده بود. دوست داشتم هرچه زودتر تمام شود تا خودش را بیشتر از اینها خجالت‌زده نکند. «اشلی» با مشکلِ جدی عدم تمرکز و بی‌هویتی رنج می‌برد. در طول تماشای این اپیزود احساس می‌کردم به‌جای سناریویی از پیش نوشته شده، خلاصه‌قصه‌ی یک خطی فیلم نوشته شده است و ادامه‌اش سر صحنه بداهه‌پردازی شده است. چیزی که به‌عنوان داستانی درباره‌ی دخترِ نوجوانِ درون‌گرایی که برای کسب اعتمادبه‌نفس از یک خواننده‌ی پاپ الگو می‌گیرد شروع می‌شود، به داستانی درباره‌ی یک خواننده پاپ مشهور که تحت کنترلِ مدیربرنامه‌های حریص و روانی‌اش است تبدیل شود و خود آن، به داستانی درباره‌ی یک رُبات با ذهنِ انسان تبدیل می‌شود و خود آن، دوباره به یک مأموریت نجات تبدیل می‌شود و خود آن، به داستانِ پیروزمندانه‌ای درباره‌ی خودیابی ریچل و خواهرش پوست می‌اندازد. در لابه‌لای این آش‌شله‌قلم‌کارِ جا نیافتاده و بدمزه، داستان ناگفته‌ی مهمی نهفته است؛ همین که پیام‌های توخالی و یک‌طرفه درباره‌ی اهمیت مثبت‌اندیشی و اعتمادبه‌نفس و خودباوری به برندی برای کسانی تبدیل شده است که دوست دارند بهشان اطمینان‌خاطر داده شود که راهی به بیرون از بدبختی‌شان وجود دارد، مضمونِ مناسبی برای «آینه‌ی سیاه» است.

سؤال این است که سریال چگونه با استفاده از چاقوی بُرنده‌ی هجوش، آن را به شکلِ چیزی که در رابطه با یوتوپیای شبکه‌های اجتماعی‌اش در «سقوط آزاد» دیده بودیم نقد می‌کند. شاید هم این اپیزود بتواند به بررسی تهی‌بودنِ اکثر موسیقی‌های پاپ مُدرن بپردازد. ولی اپیزود به مطرح کردنِ ایده‌هایش بسنده می‌کند و قدمی فراتر از آن برنمی‌دارد. بعد از «استرایکینگ وایپرز» که از ترکیبِ ۱۰ درصد «مهتاب» و «زیبایی آمریکایی» و آب خالی تهیه شده بود، «اشلی» مخلوطی از ۱۰ درصد «کلاس هشتم» و آب خالی است. این روزها «آینه‌ی سیاه» در زمینه‌ای به یک برند تبدیل شده و به خاطر دستاوردهای گذشته‌اش به‌عنوان یک پیشرو شناخته می‌شود که در حال حاضر واقعا لیاقتش را ندارد. فیلم و سریال‌هایی مثل «کلاس هشتم» و «خرابکار آمریکایی» آن‌قدر حرفه‌ای روانشناسی عصرِ اینستاگرام و اسنپ‌چت و اینترنت را انجام داده‌اند که «آینه‌ی سیاه» که ادعای کار تخصصی در این زمینه را دارد، در مقایسه با آن‌ها خنده‌دار است. به خاطر همین است که «اشلی» درنهایت دچار همان مشکلی می‌شود که گریبانگرِ «اسمیترینز» شده بود. همان‌طور که کلِ پیامِ اپیزود قبل به «هنگام رانندگی اس‌ام‌اس ندهید» خلاصه شده بود، کل حرف‌های «اشلی» هم به «آیا می‌دانستید موسیقی پاپ مُدرن آشغال است؟» (دروغ نگو؟)، «آیا می‌دانستید کسانی که آهنگ‌های شاد می‌خوانند واقعا غمگین هستند؟» (چرت نگو؟) و «آیا می‌دانستید مدیربرنامه‌های خواننده‌های مشهور، از آن‌ها سوءاستفاده می‌کنند؟» (باورم نمی‌شه!) هم خلاصه شده است. دیگر مشکلِ این اپیزود، ساختارِ عجیبش است. بزرگ‌ترین مشکلش این است که داستانِ اصلی تازه از دقیقه‌ی ۴۰ آغاز می‌شود. تمام اتفاقاتِ ۴۰ دقیقه‌ی آغازین این اپیزود یک ساعته، از تلاشِ ریچل برای شرکت در مسابقه‌ی رقصِ مدرسه تا تلاش‌های پدرش برای ساخت یک تله‌موشِ رُباتیک، تا تلاش‌های شکست‌خورده‌ی اشلی برای جدا کردن خودش از کنترلِ خاله‌اش، همه‌ مقدمه‌چینی هستند. اگر این همه مقدمه‌چینی قرار بود به نتیجه‌ی خاصی منجر شود شاید می‌شد با آن کنار آمد، اما اکثرِ مقدمه‌چینی‌های ۴۰ دقیقه‌ی آغازین این اپیزود فقط با هدفِ فراهم کردن شرایط لازم برای پرده‌ی سوم هستند. یک فیلمنامه‌ی کلاسیکِ منسجمِ خوب که یکی از جدیدترین نمونه‌هایش را می‌توانید با فیلم‌های «پدینگتون» ببینید، مثل قطاری عمل می‌کنند که در حین حرکت، راه آهنِ جلوی خود را تازه تازه می‌سازد. اما یک فیلمنامه‌‌ی ضد-پدینگتونی، فیلمنامه‌ای است که اول مسافرانش را معطلِ ساخته شدنِ راه آهن از مبدا به مقصد می‌کند و بعد اگر آن‌ها هنوز از کلافگی ایستگاه را ترک نکرده بودند یا تصمیمشان برای سفر برایشان زهرمار نشده بود، از آن‌ها می‌خواهد سوار قطار شوند.

اما «اشلی» حتی یک مرحله پرت‌تر است. بروکر نه‌تنها مقدمه‌چینی و حادثه‌ی محرک را از هم جدا کرده است، بلکه مقدمه‌چینی‌اش درنهایت آن‌قدر غیراُرگانیک و بی‌اهمیت از آب در می‌آید که از یک نویسنده‌ی حرفه‌ای مثل او بعید است. قضیه این است که بروکر در ۴۰ دقیقه‌ی آغازین اپیزود، یک سری جرثقیل‌های غول‌آسا درست می‌کند، ولی درنهایت از آن‌ها فقط برای بلند کردنِ یک لیوان آب استفاده می‌کند؛ نکته‌ی حیاتی مقدمه‌چینی این است که بیننده احساس نکند که در حال تماشای روی هم چیده شدنِ آجرها توسط نویسنده است؛ بیننده نباید احساس کند که نویسنده در حال پُر کردن خشابش است؛ به‌ویژه، بیننده نباید احساس کند که نویسنده ۴۰ دقیقه طول می‌دهد تا چهارتا گلوله در خشابش جا بزند. و این دقیقا اتفاقی است که در «اشلی» می‌افتد. بروکر در طول ۴۰ دقیقه‌ی آغازینِ اپیزود فقط مشغولِ فراهم کردن بهانه‌های لازم برای اتفاقاتِ پرده‌ی آخر است. ماجرای شغلِ پدر ریچل فقط وسیله‌ای برای ورودِ آن‌ها به عمارتِ اشلی است. کامپیوترِ پیشرفته‌ی پدرشان در زیرزمین، فقط وسیله‌ای برای دسترسی به مغزِ عروسکِ اشلی است. تله‌موشِ رُباتیکِ پدرشان فقط وسیله‌ای برای خلاص شدن از دستِ نگهبانِ گردن‌کلفتِ عمارتِ اشلی است. اما شاید بزرگ‌ترین لغزشِ فیلمنامه این است که اگرچه داستان معرفی ریچل به‌عنوان شخصیتِ اصلی آغاز می‌شود، ولی به محض اینکه حادثه‌ی محرک رخ می‌دهد، ریچل به کل فراموش می‌شود. اپیزود با مشکلِ ریچل در زمینه‌ی عدم داشتنِ دوست و عدم داشتنِ اعتمادبه‌نفس برای پیدا کردن دوست آغاز می‌شود. سپس او با نسخه‌ی رُباتیکِ خواننده‌ی رویاهایش آشنا می‌شود و رُبات طبق معمول، او را تشویق می‌کند تا دل و جراتِ شرکت کردن در مسابقه‌ی استعدادیابی مدرسه‌اش را پیدا کند. ریچل رقصش را به کمکِ رُباتِ اشلی تمرین می‌کند و بعد در هنگام اجرای برنامه‌اش، جلوی حاضران زمین می‌خورد و خرابکاری می‌کند و با خجالت‌زدگی استیج را ترک می‌کند و تمام. داستانِ ریچل اینجا به پایان می‌رسد. در حالتِ عادی این همان نقطه‌ای است که احتمالا ریچل متوجه می‌شود که دلیلِ شکستش، مثبت‌اندیشی و اعتمادبه‌نفسِ بیش از اندازه‌ی کاذبش که از دنبال کردن کورکورانه‌ی تفکراتِ جذابِ اشلی سرچشمه می‌گیرد بوده است. فکرش را کنید. شاید «آینه‌ی سیاه» ازطریقِ داستانِ ریچل می‌توانست برای یک بار هم که شده، کلیشه‌ی خودش را دور بزند و به‌جای معرفی نهلیسمی که باید از آن وحشت داشته باشیم، یادآوری کند که بعضی‌وقت‌ها بدبینی جای دوری نمی‌رود.

زمین خوردنِ ریچل حکم لحظه‌ای را دارد که تمام باورهای او به اینکه اگر به خودمان اعتقاد داشته باشیم به هر چیزی که می‌خواهیم می‌رسیم در هم می‌شکند. پس داستانِ خودآگاهی و فروپاشی روانی ریچل تازه از اینجا به بعد باید آغاز شود. اما خط داستانی ریچل در پایانِ پرده‌ی اولش برای همیشه به پایان می‌رسد و از اینجا به بعد ریچل به شخصیت فرعی خط‌های داستانی دیگران تبدیل می‌شود. او به اشلی برای نجات پیدا کردن از دستِ خاله‌ی شرورش کمک می‌کند، ولی کلِ فعالیتِ او به مدام تکرار کردن جمله‌ی «من بدجوری طرفدارتم» به اشلی خلاصه شده است. در سکانسِ نهایی اپیزود، درحالی‌که اشلی و خواهرِ شورشی‌اش به چیزی که می‌خواستند رسیده‌اند (گیتار الکتریکی نواختن در یک کلاب پانک)، ریچل در بین مردم نشسته است و آن‌ها را تماشا می‌کند. آیا همین که او حالا یک دوستِ رُباتیک دارد کافی است؟ جالب این است که سریال این لحظه را نه به‌معنی شکستِ ریچل در رسیدن به هدفش، بلکه با آن، همچون لحظه‌ای که ریچل تمام نگرانی‌ها و افسردگی‌هایش را پشت سر گذاشته رفتار می‌‌کند. نمی‌دانم، شاید فردا که ریچل به مدرسه برگشت و بچه‌ها شروع به مسخره کردن او به خاطر خرابکاری‌اش در مسابقه استعدادیابی کردند، او می‌تواند به رُباتش اشاره کند و بگوید «من از اینا دارم، شما ندارین!» و اینگونه احساس خوبی کند. مشکلِ بعدی «اشلی» اما این است که اگرچه کارش را کم و بیش واقع‌گرایانه آغاز می‌کند و ادامه می‌دهد، اما از یک جا به بعد لحنش از یکی از اپیزود‌های «آینه‌ی سیاه»، به کارتون تغییر می‌کند. از نحوه‌ی رقصیدن خشک و معذبِ ریچل که با واقعیت مو نمی‌زند تا زمین خوردنش روی استیجِ مسابقه‌ی استعدادیابی و لحظه‌ای که سرافکنده، استیج را بدو بدو ترک می‌کند. با اینکه این لحظات چیزی نیستند که قبلا ندیده باشیم، ولی بد هم نیستند. همچنین گرچه اکثر صحنه‌های بین اشلی و مدیربرنامه‌های شرورش، خیلی گل‌درشت و غیرقابل‌لمس هستند، ولی حداقل تمام تلاششان را می‌کنند تا طوری به نظر برسند که انگار در دنیایی قابل‌باور اتفاق می‌افتند و داستانی درباره‌ی آدم‌های واقعی هستند. به عبارت دیگر، با اینکه در ۴۰ دقیقه‌ی اول شاهد یک درام خانوادگی درکنار داستانی درباره‌ی طرفِ تاریکِ شهرت هستیم، ولی ناگهان از لحظه‌ای که رُبات اشلی بیدار می‌شود، لحن و ساختارِ اپیزود به یک فیلم ماجراجویانه‌ی کودکانه در مایه‌های «بچه‌های جاسوس» تغییر می‌کند؛ یکی از آن فیلم‌هایی که شاملِ تغییر ظاهرهای مسخره، مبارزه و پیروزی با بزرگسال‌های تهدیدبرانگیزی که البته به‌راحتی توسط بچه‌ها شکست می‌خورند هستند و به یک پایان دلگرم‌کننده با موسیقی و پایکوبی و رقصیدن یک رُبات بامزه در مایه‌های قسمت اول «شرک» منتهی می‌شوند؛ درواقع همان نگهبانی که چند صحنه قبل‌تر به‌طرز تهدیدآمیزی اجازه‌ی ورودِ دکتر به اتاقِ اشلی در بیمارستان را نمی‌دهد، در پایان یکی از آن آنتاگونیست‌های کودنِ فیلم‌های «تنها در خانه» از آب در می‌آید که با دست‌کم گرفتن بچه‌ها، نفله می‌شود. خاله‌ی اشلی که در ابتدا یکی از آن آنتاگونیست‌های ترسناکِ «آینه‌ی سیاه»‌وار معرفی می‌شود (یک چیزی در مایه‌های کاراکتر جان هـم در «کریسمس سفید»)، ناگهان به یکی از آن آنتاگونیست‌های کارتونی که در انیمیشن‌های کلاسیک دیزنی یافت می‌شود سقوط می‌کند؛ صحنه‌ی نهایی خاله‌ی اشلی درحالی‌که با حالت بهت‌زدگی به اشلی زُل زده است و مثل کسانی که می‌داند کارش به پایان رسیده است و با لحنی سرشار از پشیمانی و افسوس می‌گوید «نـه»، افتضاح است.

اصلا از یک طرف اپیزود در حالی شروع می‌شود و ادامه پیدا می‌کند که انگار می‌خواهد پیام‌های مثبت‌اندیشی مصنوعی و توخالی اشلی و طرفداری کورکورانه‌ی ریچل از آن را نقد کند، اما درنهایت به‌گونه‌ای با ختم به خیر شدن همه‌چیز به پایان می‌رسد که نه‌تنها نقدش را کامل نمی‌کند، بلکه خود به یکی از همان سرگرمی‌هایی که قصدِ نقدشان را داشت تبدیل می‌شود. از «آینه‌ی سیاه» انتظار واقع‌گرایی‌ سفت و سخت ندارم، ولی این سریال همیشه وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که ایده‌های عجیبِ علمی-تخیلی‌اش را جدی می‌گیرد و آن‌ها را با حقایقِ تیز و بُرنده‌ای درباره‌ی طبیعتِ انسان ترکیب می‌کند. بماند که اختراعِ مرکزی این اپیزود نه‌تنها چیزی است که نمونه‌ی بهترش را قبلا در امثالِ «کریسمس سفید» و «موزه سیاه» دیده بودیم، بلکه نحوه‌ی اجرایش در اینجا با عقل جور در نمی‌آید. درست مثل اپیزود «استرایکینگ وایپرز» که ایده‌ی فراهم کردن تمام وسایل لازم برای معاشقه در یک بازی مبارزه‌ای از لحاظ فرهنگی و اجتماعی احمقانه و غیرقابل‌اجرا بود، اینجا هم ایده‌ی آپلود کردنِ کلِ ذهن اشلی روی رُبات منطقی نیست. ما رُبات اشلی را در حال انجام کار فوق‌العاده پیچیده‌ای نمی‌بینیم که نیازی به آپلود کردن کلِ ذهنش باشد. یعنی سریال می‌خواهد بگوید این دنیا آن‌قدر پیشرفته است که توانایی کپی/پیست کردنِ ذهن انسان را روی کامپیوتر دارد، ولی آن‌قدر پیشرفته نیست که توانایی آپلود نسخه‌ی ضعیفِ آن روی عروسک را داشته باشد و مجبور می‌شود تا با یک برنامه‌ی محدودکننده، جلوی استفاده از تمام قدرتش را بگیرد؟ از کجا معلوم که افراد دیگری به غیر از ریچل، رُبات را به کامپیوتر وصل نکرده و محدودکننده‌اش را خاموش نکنند؟ دلیلش ساده است؛ بروکر در حال نوشتن سناریو به‌جای فکر کردن به نحوه‌ی رسیدن به نتیجه، فقط به نتیجه فکر می‌کند. بماند که ما باتوجه‌به اپیزودهای قبلی که به هوش‌های مصنوعی آگاه و ذهن‌های آپلود شده می‌پرداخت می‌دانیم که آن‌ها احساس خوبی از وضعیتشان نخواهند داشت.

بنابراین به محض اینکه رُبات اشلی آگاه می‌شود در حالی انتظار داشتم که این اپیزود به بحرانِ وجودی‌اش به‌عنوان ذهنِ کلون‌شده‌ی انسانی درونِ یک عروسک بپردازد که سناریو آن را بیشتر از یک عروسکِ سخنگوی بامزه و بددهن جدی نمی‌گیرد که برای «آینه‌ی سیاه» که در گذشته علاقه‌ی فراوانی به این بخش از این‌جور اختراعات علمی-تخیلی داشته، یک قدم رو به عقب حساب می‌شود. دلیلش این است که درست مثل تله‌موشِ پدر ریچل که تنها دلیل معرفی‌اش، خلاص شدن از دست نگهبان عمارت اشلی به راحت‌ترین شکل ممکن است، درست مثل معرفی لحظه‌ی ملیساندرا در لحظه‌ی آخر برای روشن کردنِ شمشیرهای دوتراکی‌ها در «بازی تاج و تخت» بدون فکر کردن به تمام منطق‌های زیر پا گذاشته شده‌ی این حرکت، معرفی رُبات اشلی هم فقط وسیله‌ای برای مقایسه کردنِ شخصیت واقعی اشلی با شخصیتِ قلابی‌اش که مجبور به نشان دادن آن در بین عموم است در نظر گرفته شده است. اما مسیری که برای رسیدن به این نتیجه پشت سر گذاشتیم، آن‌قدر باورنکردنی است که نمی‌توان با این نتیجه ارتباط برقرار کرد. فکر کنم یادم رفت بگویم که مایلی سایروسِ خواننده، نقشِ اشلی را در این اپیزود برعهده دارد. اما آیا مهم است؟ نه. این هم یکی دیگر از تشباهاتِ دورانِ سقوط «آینه‌ی سیاه» و «بازی تاج و تخت». همان‌طور که حضور اِد شرین در لحظاتِ آغازینِ اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل هفتم به این معنا بود که این سریال وارد مرحله‌ای شده که سروصدا به راه انداختن در توییتر ازطریقِ این حرکاتِ پیش‌پاافتاده را مهم‌تر از هر چیز دیگری می‌داند، حالا حضورِ مایلی سایروس در این اپیزود هم می‌تواند نمادی از معطوفِ شدن تمرکز «آینه‌ی سیاه» به رفتار کردن همچون یک محصولِ کاملا تجاری باشد. از آنجایی که مایلی سایروس گفته است که «اشلی» روایتگر داستانِ شخصی خودش است، پس واقعا تصورِ پتانسیلِ از دست رفته‌ی این اپیزود در تبدیل شدن به یکی از شخصی‌ترین و عمیق‌ترین اپیزودهای سریال افسوس‌برانگیز است. با این وضعیت، «آینه‌ی سیاه» یا باید بعد از فصل پنجم به تعطیلاتِ طولانی‌مدتی برود یا چارلی بروکر باید یک تیم نویسندگان برای تزریقِ تفکراتِ نو به سریال اضافه کند. وگرنه تنها چیزی که آینده‌ی این سریال بازتاب می‌دهد، چیزی جز سیاهی نیست.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.