نقد سریال Black Mirror؛ قسمت دوم، فصل چهارم

نقد سریال Black Mirror؛ قسمت دوم، فصل چهارم

دومین اپیزود فصل چهارم سریال Black Mirror یک ایده‌ی پتانسیل‌دار را با اتخاذ مسیری قابل‌پیش‌بینی خراب می‌کند. همراه نقد میدونی باشید.

دومین اپیزود فصل چهارم «آینه‌ی سیاه» (Black Mirror) که «آرک‌انجل» نام دارد یکی از ضعیف‌ترین ارائه‌های سریال است. اتفاقی که بعد از اپیزودِ شگفت‌انگیز، خلاقانه‌ و چندلایه‌ی افتتاحیه حسابی ناامیدکننده است. اپیزودهای ضعیفِ «آینه‌ی سیاه» به دو گروه تقسیم می‌شوند. گروه اول حاوی اپیزودهایی مثل «منفور در کشور»، «مردان علیه آتش» و «پلی‌تست» هستند و گروه دوم هم تا قبل از فصل چهارم فقط یک عضو داشت و آن هم «نوبت والدو» بود. اپیزودهای گروه اول لزوما ضعیف نیستند. ایراد بزرگی بهشان وارد نیست. ماموریتشان را کم و بیش با موفقیت انجام می‌دهند و در بدترین حالت در حد استانداردهای «آینه‌ی سیاه» ظاهر می‌شوند. شاید به اندازه‌ی بهترین اپیزودهای سریال از لحاظ مضمون تازه و آتشین و از لحاظ احساسی درگیرکننده نباشند، اما با این وجود داستان‌های جذابی هستند و از نکات جالب‌توجه‌ای بهره می‌برند. مثلا «منفور در کشور» فرمول «آینه‌ی سیاه» را با فرمت داستانگویی سریال‌های پلیسی تیر و طایفه‌ی «نظم و قانون» ترکیب کرده است که اگرچه به تجربه‌ی کاملا فوق‌العاده‌ای منجر نشده، اما تجربه‌گرایی خوبی است که سریال‌های آنتالوژی را زنده نگه می‌دارد. یا «پلی‌تست» فرصتی است تا «آینه‌ی سیاه» به جنبه‌ی عامه‌پسندتر و کلاسیک‌تری از وحشت (گرفتار شدن کاراکتر تنهایی در خانه‌ای جن‌زده و کابوس‌وار) بپردازد. اما در گروه دوم «نوبت والدو» را داریم که اگرچه از لحاظ مضمون و ایده حسابی باپتانسیل و تامل‌برانگیز به نظر می‌رسد، اما در اجرا آن‌قدر پراکنده و پرت و پلا است که موفق نشده به ضربه‌ی احساسی‌ای که لازم داشته دست پیدا کند.

«آرک‌انجل» در گروه دوم اپیزودهای ضعیفِ «آینه‌ی سیاه» قرار می‌گیرد و «نوبت والدو» را از تنهایی در می‌آورد. اپیزودی که از تریلرهای فصل چهارم به نظر می‌رسید قرار بود به یکی از اپیزودهای رایج «آینه‌ی سیاه» تبدیل شود و از فرمول قدیمی این سریال پیروی کند. از همان داستان‌هایی که یک تکنولوژی عجیب معرفی می‌شود و این تکنولوژی به کاراکترها اجازه می‌دهد تا خصوصیات بد شخصیتی‌شان را آزاد گذاشته تا به راحتی رشد کرده و تمام وجود آنها را در بر بگیرند و رابطه‌ی انسانی‌شان با آدم‌های اطرافشان را تحت شعاع منفی‌اش قرار بدهند و نهایتا به فاجعه‌ای جبران‌ناپذیر منجر شوند. اپیزودی مثل «تمام خاطرات تو» که تکنولوژی ضبط خاطرات حکم تقویت‌کننده‌ی حس حسادت و بدبینی شخصیت اصلی را ایفا می‌کند. چارلی بروکر از طریق «آرک‌انجل» قصد دارد روی «والدین هلی‌کوپتری» تمرکز کند. اصطلاحی معطوف به والدینی که در مراقبت و حفاظت و زیر نظر گرفتن فرزندانشان به‌طرز دیوانه‌واری زیاده‌روی می‌کنند و به وسیله‌ی تلاش بی‌وقفه‌شان برای دور نگه داشتن فرزندانشان از واقعیت‌های ترسناک زندگی، آنها را برای ایستادن روی پای خودشان در بزرگسالی و یاد گرفتن تجربی راه و روش زندگی ضعیف و ناتوان و ناآگاه و نازک‌نارنجی بار می‌آورند. «والدین هلی‌کوپتری» در مقابل والدینی قرار می‌گیرند که هیچ اهمیتی به تربیت و نگهداری از فرزندانشان نمی‌دهند. تعادل جایی در بین این دو قرار می‌گیرد.

«آرک‌انجل» با این ایده‌ی اولیه‌ی نوید قصه‌ی پراحساس و دردناکی را می‌دهد. چون شاید «آینه‌ی سیاه» با اپیزودهای غیرمعمولی مثل «سن جونیپرو» و «یو.اس.اس کالیستر» ثابت کرده که پایان‌‌بندی‌های امیدوارکننده و خوش هم جزیی از معادله هستند، اما کاملا از نگاه اول مشخص است که چارلی بروکر با این اپیزود می‌خواهد به ریشه‌هایش برگردد. دنیایی که به جز تکنولوژی مرکزی و موبایل‌ها و ماشین‌های کاراکترها، چندان آینده‌نگرانه به نظر نمی‌رسد، تصمیم یکی از شخصیت‌ها برای استفاده از تکنولوژی عجیبی که روی افراد دنیای اطرافش تاثیر منفی می‌گذارد و تمرکز روی فروپاشی تدریجی رابطه‌ی دو شخصیتِ نزدیک که در ظاهر خیلی یکدیگر را دوست دارند، همه پایه‌ای‌ترین مواد لازم بروکر برای خلق کابوس‌هایش هستند. نکته‌‌ای که فضای تهدیدبرانگیز «آرک‌انجل» را سمی‌تر می‌کند این است که این‌بار به جای تمرکز روی یک زوج یا دوست و رفیق و همکار، رابطه‌ی یک مادر و دختر در مرکز قصه قرار دارد. فکر کنم تماشای سیر فروپاشی رابطه‌ی یک مادر و دختر به مراتب ترسناک‌تر از یک زوج باشد. اینکه همسرت آب‌زیرکاه و پست از آب در بیاید یک چیز است، اما اینکه مادرت که حکم فرشته‌ی محافظ و همدم همیشگی‌ات را دارد آدمی از آب در بیاید که نتوان روی او حساب باز کرد، بیشتر درد می‌گیرد. زخم عمیق‌تری است. این در حالی است که انتخاب نحوه‌ی تربیت والدین و زیر سوال بُردن جنبه‌های مختلف آن یکی از همان ایده‌های ساده اما جهان‌شمول و پرتکراری است که همه می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند و به خاطر پیش‌پاافتادگی‌اش خیلی می‌تواند دست‌کم گرفته شود. به راحتی پیچیدگی‌ها و احساسات و روانشناسی درگیر با رابطه‌ی والدین و فرزندان می‌تواند نادیده گرفته شود. پس اینکه «آرک‌انجل» این موضوع آشنا را انتخاب کرده اصلا بد نیست. اگر از اپیزودی مثل «کالیستر» که هدف اصلی‌اش جامعه‌ی کوچک نِردهای فرهنگ عامه بود فاکتور بگیریم، «آینه‌ی سیاه» معمولا با موشکافی پایه‌ای‌ترین خصوصیات اجتماعی و شخصی‌مان کار داشته است. پس چارلی بروکر با خشاب پُر و ضامن کشیده شده و انگشت روی ماشه این اپیزود را شروع می‌کند. همه‌چیز آماده است تا وقتی از این به بعد هروقت چششمان به پوستر این اپیزود که مادری را در حال بازی با بچه‌ی کوچکش در نمای ضدنور غروب نشان می‌دهد افتاد افکار مغشوش و پرهیاهویی به ذهن‌مان هجوم بیاورند. تا از این به بعد جای پیام زیبای این تصویر با یک‌‌جور غم و اندوه عوض شود. بالاخره داریم درباره‌ی اپیزودی صحبت می‌کنیم که از همان ثانیه‌ی اول مشخص است که زندگی دختر توسط مادرش نابود می‌شود و همین‌طور هم می‌شود.

ماجرا درباره‌ی مادری به اسم ماری (رزمری دویت) است که تصمیم می‌گیرد چیپ‌ستی را در مغز دخترش سارا قرار بدهد. این چیپ‌ست به مادر این اجازه را می‌دهد تا با استفاده از تبلتی مخصوص، دخترش را در همه‌حال تحت نظارت داشته باشد. از نظارت روی ضربان قلب و قند خون و و تمام پارامترهای سلامتش گرفته تا تماشای دنیا از نقطه نظر دخترش. جودی فاستر به عنوان کارگردان «آرک‌انجل» شاید کم‌اشکال‌ترین جز این اپیزود است. او با دوربین روی دستش و نحوه‌ی نورپردازی و لباس ساده‌ی کاراکترها، مخصوصا نوجوانی‌های سارا که انگار از فصل اول «تویین پیکس» بیرون آمده است، به یک‌جور سادگی شدیدا قابل‌لمس دست پیدا کرده است. نحوه‌ی کارگردانی این اپیزود حالتِ فیلم‌های مستقل ساندنسی را به خود گرفته است. فیلم‌های صاف و ساده و بی‌شیله‌پیله‌ای درباره‌ی یک شهر خلوت، یک خانه‌ی خلوت‌تر و خیابان‌هایی با خانه‌های چوبی کوتاهی که جلوی تابش مستقیم آفتاب به صورت رهگذران را نمی‌گیرند. داستان‌هایی درباره‌ی آدم‌های معمولی که معمولا قصه‌شان به جایی می‌رسد که آنها را با چشمانی بغض‌کرده در گرگ و میشِ بنفش عصر در قدم زدن در خیابان می‌بینیم. دنیایی که کودکانش در حیاط پشتی خانه تاپ دارند، پوستر خوانندگان رپ و راک و متال تمام در و دیوار اتاق تین‌ایجرهایش را پر کرده است، نوجوانانش «کلوپ صبحانه» تماشا می‌کنند، در حیاط مدرسه‌اش دعوا می‌کنند، خود یا یکی از دوستانشان در فروشگاه بزرگ محله کار می‌کند، بچه‌ها عصرها در ساحل دریاچه آتش درست کرده، دور هم نشسته و گپ می‌زنند. رسیدن به چنین حالت مستقل‌واری از این جهت اهمیت دارد که در راستای محتوای داستان که رابطه‌ی ساده‌‌ی مادر و فرزندی است قرار می‌گیرد. چیزی که «آرک‌انجل» را به اپیزود ضعیفی تبدیل می‌کند نه ایده و نه کارگردانی، بلکه سناریوی چارلی بروکر در بسط دادن این ایده و ظاهر شدن در حد و اندازه‌ی کارگردانی است.

«آینه‌ی سیاه» قبلا با اپیزودهایی مثل «تمام خاطرات تو» و «همین الان برمی‌گردم» و «مردان علیه آتش» نشان داده است که پیش‌پاافتادگی ایده‌ها تا وقتی که آنها از پرداخت قوی و غیرمنتظره‌ای بهره ببرند ایرادی ندارد. «تمام خاطرات تو» به حسادت و بدبینی یک مرد به زنش و «مردان علیه آتش» به سوءاستفاده و شستشوی مغزی سربازان توسط دولت و ارتش خلاصه می‌شد که نمونه‌هایی شبیه به هر دو را بارها و بارها دیده‌ایم، اما چیزی که این اپیزودها را به اپیزودهای کلاسیک «آینه‌ی سیاه» یا حداقل خوبی تبدیل کرده است، نحوه‌ی نزدیک شدنِ نویسنده به آنهاست. او ایده‌ی یک‌خطی این اپیزودها را به عنوان سکوی پرتابی برای رسیدن به بحث‌های چندلایه و تامل‌برانگیزی در پایان استفاده کرده است. «تمام خاطرات تو» با بدبینی مرد شروع می‌شود، اما با اثبات درستی بدبینی مرد هم تمام می‌شود. اما نتیجه با چیزی که مرد در ذهن داشت زمین تا آسمان فرق می‌کند. اثبات بدبینی او نه تنها باعث خوشحالی و درست شدن زندگی‌اش نمی‌شود، بلکه به فروپاشی همیشگی خانواده‌اش منجر می‌شود. این‌طوری این اپیزود به تاملی در ماهیت و ساز و کار خاطره هم تبدیل می‌شود. اینکه چرا خاصیت به فراموشی رفتنِ خاطرات‌مان یک‌جور موهبت است و چرا بعضی‌وقت‌ها به جای خاطرات بد، باید روی خاطرات خوبی که از اطرافیان‌مان داریم تمرکز کنیم. یا مثلا «مردان علیه آتش» را که اتفاقا یکی از پرطرفدارترین اپیزودهای سریال هم نیست داریم که اگرچه غافلگیری اصلی‌اش که انسان‌بودنِ سوسک‌ها است قابل‌پیش‌بینی است، اما دلیل موفقیت این اپیزود در اجرای ایده‌اش، این است که به یک غافلگیری خشک و خالی بسنده نمی‌کند‌، بلکه به زاویه‌های گوناگونی از موضوعش در رابطه با پروپاگانداهای سیاسی می‌پردازد. نه تنها به مرور متوجه می‌شویم زامبی‌ها و سوسک‌های اصلی خود همین سربازان هستند که به ارتش تحت کنترل فرمانده‌شان تبدیل شده‌اند، بلکه این سوال مطرح می‌شود که اگر سربازان به وسیله‌ی لنزهایشان دشمن را به شکل زامبی‌ می‌بینند، اما چرا روستایی‌ها و محلی‌ها هم آنها را سوسک می‌دانند. وقتی هم‌وطنان خودِ سوسک‌ها فریب خورده باشند، چه انتظاری از خارجی‌ها می‌رود. داستان ناگهان فاش می‌کند انسان‌ها برای خاموش کردنِ حس انسانیت‌شان و تبدیل شدن به ماشین کشتار نیازی به لنز و تکنولوژی ندارند.

بزرگ‌ترین کمبود «آرک‌انجل» این است که یک مسیر صاف و قابل‌پیش‌بینی را می‌گیرد و بدون کوچک‌ترین تغییر مسیر و حرکت متحیرالقولی آن را یکراست تا انتها می‌رود. از لحظه‌ای که ماری در کمپانی آرک‌انجل حاضر می‌شود تا یک دستگاه کنترل‌کننده در مغز کودکش جاسازی کند و از لحظه‌ای که معلوم می‌شود مادر می‌تواند کنترل چشمان بچه‌اش در دیدن چیزهای دلخراش و ترسناک را در دست داشته باشد می‌توانستم حدس بزنم که قصه چه مسیری را طی خواهد کرد و به چه سرانجامی می‌رسد. می‌دانستم عدم توانایی ارتباط برقرار کردن کودک با تمامیتِ دنیای اطرافش می‌تواند به شکل گرفتنِ کج و کوله‌ی شخصیت او و عدم آشنایی او با ترس‌های دنیای واقعی منجر شود و می‌دانستم که همه‌چیز با جدایی مادر و دختر به اتمام خواهد رسید و مادر برای همیشه کنترل فرزندی را که برای محافظت از آن جوش می‌زند از دست خواهد داد. می‌دانستم نه به خاطر اینکه من خیلی باهوش و زیرک هستم، بلکه به خاطر اینکه این اولین چیزی است که بعد از شنیدن چنین ایده‌ای به ذهن‌ اکثرمان خطور می‌کند. به خاطر اینکه این قابل‌پیش‌بینی‌ترین و ساده‌ترین مسیری است که می‌توان انتخاب کرد. نتیجه همان داستانی است که بارها و بارها از «آینه‌ی سیاه» دیده‌ایم: «تکنولوژی اجازه می‌دهد تا بدترین خصوصیات انسانی‌مان را آزاد بگذاریم». مشکل بدتر این است که این موضوع بدون هیچ‌گونه ظرافت و خلاقیتی روایت می‌شود. در واقع «آرک‌انجل» آن‌قدر خالی از عمق است که اگر بهم می‌گفتند این اپیزود توسط خود بروکر نوشته نشده و شاهد تقلید کورکورانه‌ی سریال دیگری از روی دست «آینه‌ی سیاه» هستیم با کمال میل باور می‌کردم. تنها چیزی که «آرک‌انجل» از «آینه‌ی سیاه» به ارث برده ساختمان داستانگویی‌اش است و بس. بروکر در این اپیزود فقط به سطحی‌ترین و بیرونی‌ترین لایه از پتانسیلی که این ایده در چنته داشته است می‌پردازد. به همین دلیل «آرک‌انجل» بیشتر از اینکه اپیزود تامل‌برانگیزی از «آینه‌ی سیاه» باشد، بیشتر شبیه نسخه‌ی قلابی آن است.

دلیلش هم به خاطر این است که «آرک‌انجل» فاقد دو عنصر مهمی است که اپیزودهای «آینه‌ی سیاه» را جذاب می‌کنند. اولی تلاش نویسنده برای برقراری ارتباط و برانگیختن همدلی تماشاگر با خصوصیات ترسناک و ضعف‌ِ کاراکترها است. مثلا اگرچه در «همین الان برمی‌گردم» زن دست به حرکت دیوانه‌واری مثل خرید روبات شوهرش می‌زند، اما می‌توانیم این تصمیم را درک کنیم. او از غم و اندوه از دست دادن ناگهانی شوهرش و عدم توانایی‌اش در مدیریت آن به ستوه آمده است. یا زندگی مصنوعی شخصیت اصلی «سقوط آزاد» براساس امتیاز جمع کردن از شبکه‌های اجتماعی هرچه‌قدر احمقانه و عصبانی‌کننده باشد، باز قابل‌درک است. چون کل جامعه براساس شبکه‌ی اجتماعی طراحی شده و خیلی‌ها به‌طرز ناخواسته‌ای با این جریان همراه می‌شوند. اما «آرک‌انجل» به دو دلیل قابل‌هضم نیست. اول اینکه قرار دادن کودک در معرض چنین اختراعی آن‌قدر احمقانه و دیوانه‌وار است که سوال این نبود که «چه اتفاق بدی خواهد افتاد؟» بلکه این بود که «مگر می‌شود اتفاق بدی نیافتد؟» این دوتا خیلی با هم فرق دارند. سوال اول را وقتی می‌پرسیم که فلان تکنولوژی آن‌قدر با عقل جور در می‌آید که دوست داریم ببینیم مشکلش چه چیزی خواهد بود، اما سوال دوم را وقتی می‌پرسیم که فلان تکنولوژی به حدی به‌طرز بدی غیرقابل‌باور است یا حداقل توسط سریال به‌طرز غیرقابل‌باوری ارائه می‌شود که از ثانیه‌ی اول تمام مشکلاتش جلوی رویمان صف می‌کشند. در این صورت خیلی راحت می‌توان عقل مادر را زیر سوال بُرد و به جای همذات‌پنداری با دل‌نگرانی او، از مقدار دیوانگی‌اش تعجب کرد. مشکل دوم این است که سریال نمی‌تواند اعمال و تصمیمات سوال‌برانگیز ماری به عنوان یک مادر دل‌نگران را قابل‌درک کند. آره، اولین سکانس سریال با اضطرابِ او از سلامت نوزاد تازه به دنیا آمده‌اش آغاز می‌شود و در ادامه صحنه‌ی دیگری داریم که سارا در حال بازی کردن در پارک برای مدتی گم می‌شود. این در حالی است که شخصا می‌توانم قبول کنم که بعضی پدر و مادرها حسابی «هلی‌کوپتری» هستند. اما سکانس نگران شدن ماری از سلامت نوزاد و گم‌شدن سارا در پارک جزو اتفاقات معمولی‌ای قرار می‌گیرند که احتمالا حداقل یک‌بار برای همه‌ی مادرها و پدرها افتاده است و لزوما به این معنی نیست که آنها در دسته والدین هلی‌کوپتری قرار می‌گیرند یا این اتفاقات آن‌قدر ناراحت‌کننده هستند که آنها را برای همیشه به والدین هلی‌کوپتری تبدیل می‌کنند. «آینه‌ی سیاه» وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که کاری می‌کند کاراکترهای مشکل‌دارش را درک کنیم. وقتی که به جای اینکه مشکلات‌مان را توی سرمان بکوبند، همچون یک دوست با ما ارتباط برقرار می‌کند و به بازتاب‌دهنده‌ی نگرانی‌هایمان تبدیل می‌شود. شخصا در جریان «آرک‌انجل» با ماری ارتباط برقرار نمی‌کردم. تصمیم او برای محدود کردن دید دخترش، از آن تصمیمات دیوانه‌واری است که اگر پایه‌ی منطقی خوبی نداشته باشد حسابی احمقانه و عصبانی‌کننده به نظر می‌رسد و بروکر هم منطق قابل‌قبولی برای رفتار ماری رو نمی‌کند.

کاملا مشخص است که بروکر می‌خواهد ماری را نه به عنوان آنتاگونیست تنفربرانگیزی، بلکه به عنوان مادری مضطرب که نگران فرزندش در مقابل دنیای وحشتناک بیرون است رنگ‌آمیزی کند، اما شخصا ماری را به عنوان هیولای ترسناکی می‌دیدیم که می‌بایست به بدترین شکل ممکن به سزای اعمالش می‌رسید. ماهیت روایت یک قصه‌ی تراژیک با پایان دردناکی مثل کتک خوردن مادری از فرزندش این است که از وقوع آن وحشت کنیم و دل‌مان برای هر دو طرف ماجرا بسوزد. اما در پایان این اپیزود رسما برای کتک خوردن ماری تا سر حد مرگ از سارا لحظه‌شماری می‌کردم و این یعنی بروکر آن‌قدر راه را اشتباه رفته است که به احساسی متضاد با چیزی که می‌خواسته دست پیدا کرده است. یکی از دلایلش به خاطر این است که محل و زمان وقوع داستان چیزی نیست که وجود چنین تکنولوژی‌ای را ضروری کرده باشد. مثلا تصور کنید همین داستان در آینده‌ای جریان داشت که خشونت و ناآرامی بیداد می‌کرد. نمی‌دانم، کشور در حال جنگ با کشور دیگری بود یا انقلابی در حال وقوع بود. خلاصه به سناریویی فکر کنید که دنیا جای بدی برای کودکان می‌بود. آن‌ وقت احتمالا می‌توانستم باور کنم که چرا این چیپ‌ست‌ها اختراع شده و مورد استقبال قرار می‌گرفتند. یا تصور کنید به مرور متوجه می‌شدیم دلیل اصلی مادر از استفاده از چنین تکنولوژی‌ای، بیشتر از اینکه حفاظت از دخترش باشد، یک‌جور حس دردناک نوستالژیک به دوران کودکی خودش است. شاید او دلش برای دوران کودکی و نوجوانی‌اش تنگ شده است و می‌خواهد از طریق چشمان دخترش، آن روزها را دوباره زندگی کند و آن تصاویر را با آن اشتیاق و تازگی از دوباره ببیند. می‌خواهد آن حس آزادانه را دوباره لمس کند و تاب‌سواری و دویدن روی چمن‌زار بدون اینکه نگران چیزهای بزرگسالانه باشد را دوباره حس کند. این‌‌طوری شاید داستان می‌توانست خط صافی بین مادر و دختر بکشد. مادری که دلش برای جوانی تنگ شده است و دختری که می‌خواهد جوانی آزادانه‌ای داشته باشد. هر دو یک درد و خواسته‌ی مشترک دارند. اما «آرک‌انجل» نه در دنیای عجیب و غریبی جریان دارد که این اختراع را به چیزی حیاتی تبدیل کند و نه مادر قصه از انگیزه‌ی پیچیده‌ای بهره می‌برد؛ داستان در دنیای خیلی معمولی‌ای جریان دارد که تین‌ایجرهایش دست به همان کارهای معمول تین‌ایجری می‌زنند؛ کارهایی که خلاف عرف و روتین جامعه و انتظارات والدین و شیطنت‌های دوران جوانی نیستند و نگرانی مادر از آنها بیشتر از اینکه با عقل جور دربیاید، بیش از اندازه شرورانه به نظر می‌رسد.

این در حالی که سریال عمق ویژگی‌های این اختراع را هم دست‌کم می‌گیرد. این چیپ‌ست‌ها چیزهای مضطرب‌کننده‌ی اطراف کودک را سانسور می‌کنند. خب، حالا تصور کنید بچه توسط متجاوز یا گروگان‌گیری مورد حمله قرار می‌گرفت و احتمالا در این لحظه از نامفهوم بودن اتفاقی که دارد برایش می‌افتد شوکه شده و واکنشی برای کمک خواستن نشان نمی‌داد. فکر کنید بچه می‌خواهد از خیابان رد شود و بعد با بوق ماشینی روبه‌رو می‌شود که می‌خواهد بهش هشدار بدهد. اما دستگاه بوق ماشین را به عنوان استرس برداشت می‌کند و آن را قبل از رسیدن به گوش بچه حذف می‌کند و ماشین را به یک تصویر شطرنجی تبدیل می‌کند. این‌طوری حتما بچه باید حدس بزند که این تصویر شطرنجی و آن صدای نویز قصد دارد چه هشداری بهش بدهند و به جای هرچه سریع‌تر رد شدن از خیابان، وسط راه خشکش می‌زند و در خطر تصادف قرار می‌گیرد. تصور کنید بچه در حال دوچرخه‌سواری است که با تصویر مضطرب‌کننده‌ی دیگری روبه‌رو می‌شود، دیدش شطرنجی شده، حواسش پرت می‌شود و تصادف می‌کند. بروکر با صحنه‌هایی مثل جایی که سارا در مقابل به هم خوردن حال پدربزرگش هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد یا وقتی که به تماشای دوستش در حال توضیح فیلم‌های خشنی که دیده، به نکات منفی این اختراع می‌پردازد، اما بیشتر از اینکه روی عمق تاثیر بدی که آن روی روان بچه می‌گذارد تمرکز کند، در حد اشاره‌های گذرا با آنها رفتار می‌کند. پایان‌بندی «آرک‌انجل» هم یکی از بدترین لحظات این اپیزود است. ما در طول داستان نشانه‌ای از مشکل روانی شدید سارا یا تمایل او به خشونت نمی‌بینیم. بنابراین تصمیم او برای کتک زدن مادرش با تبلت کنترل‌کننده‌اش تا مرز مرگ از آن لحظاتی است که انگار بروکر توجه‌ای به منطق داستانی‌اش نکرده و فقط صرفا خواسته تا صحنه‌ی کوبیدن تبلت به سر مادر را به عنوان یک نمادپردازی در داستانش بگنجاند. ولی از آنجایی که این اتفاق خیلی خیلی ناگهانی می‌افتد و در تضاد با شخصیت آرام سارا قرار می‌گیرد، این صحنه هم ضربه‌ی احساسی‌ای که می‌خواهد داشته باشد را ندارد و بیشتر شبیه یک حرکت ملودراماتیکِ سطحی احساس می‌شود که در تضاد با هویت «آینه‌ی سیاه» قرار می‌گیرد. حتی اگر از سر و صورتِ مادر خون سرازیر شود.

«آرک‌انجل» پتانسیل‌های زیادی برای بدل شدن به یک اپیزود علمی‌-تخیلی عمیق را داشت. مثلا پدربزرگِ سارا چه احساسی نسبت به نوه‌ای که این‌قدر او را دوست دارد، ولی با نگاه بی‌احساس و عدم واکنش او در هنگام به هم خوردن حالتش روبه‌رو می‌شود دارد. یا صحنه‌ای که ماری دارد سر قبر پدرش گریه می‌کند، اما سارا هیچ چیزی احساس نمی‌کند. چون مادرش به او اجازه نمی‌دهد تا احساسش را بروز بدهد. شخصا انتظار داشتم بعد از اینکه ماری تبلت را در انباری مخفی می‌کند، با سارایی روبه‌رو شوم که به خاطر محدودیت‌های دوران کودکی، شخصیتش بد رشد کرده است و برای وقف دادن خودش با جامعه و دیگران مشکل دارد. اما در عوض چیزی که دریافت کردیم هیچ فرقی با سارای قبلی نداشت. انگار نه انگار که بچه با آن وضع بزرگ شده است. مشخص است که یکی از تم‌های این اپیزود عدم توانایی ارتباط برقرار کردن مادر با فرزند است. ماری به جای اینکه درباره‌ی دروغ‌های سارا با او حرف بزند، مدام سعی می‌کند تا به عنوان یک کنترل از راه دور عمل کند. باز دوباره فکر می‌کنم اگر بروکر بیشتر به این بخش پر و پال می‌داد احتمالا ماری به عنوان مادری ناتوان در ارتباط برقرار کردن با فرزندش که استفاده از تبلت را توجیه می‌کند قابل‌درک‌تر می‌شد، اما باز دوباره این هم یکی از پتانسیل‌های این اپیزود برای بهتر شدن بوده که نادیده گرفته شده و هدر رفته است. «آرک‌انجل» لزوما اپیزود بدی نیست. مشکل اپیزود بیشتر از اینکه یک سری اشتباهات واضح باشد، کم‌کاری و قابل‌پیش‌بینی‌بودن و عدم استفاده از نهایت پتانسیل‌های این ایده است. شاید اگر این یکی از اولین اپیزودهایی بود که از «آینه‌ی سیاه» می‌دیدیم خیلی بیشتر دوستش می‌داشتم، اما یکی از چالش‌های سازندگان سریال‌های آنتالوژی این است که بعد از چند فصل باید از افتادن به دام تکرار جلوگیری کنند. بروکر با «یو.اس.اس کالیستر» و خلاقیت‌هایش در آن ثابت کرد این موضوع را می‌داند. اما هر چه «کالیستر» قدم رو به جلویی برای «آینه‌ی سیاه» بود، «آرک‌انجل» فصل چهارم را با یک سکته روبه‌رو می‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 5 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.