اپیزود دوم فصل پنجم Black Mirror مرتکب یکی از بزرگترین گناهان این سریال میشود: یک پیام شعاری یک ساعته دربارهی بدیهای عصرِ تکنولوژی. همراه نقد میدونی باشید.
نکتهای که باید در رابطه با سریالهایی که در سراشیبی قرار گرفتهاند و هویتِ خودشان را فراموش کردهاند به یاد داشته باشیم این است که احتمال اینکه با هر اپیزودِ جدید، مجبورتان کنند تا جایزهی بدترین اپیزود سریال را از قبلی بگیری و به فعلی بدهی، بیشتر از بازگشتِ آنها به روزهای اوجشان است. چنین چیزی دربارهی «اسمیترینز»، دومینِ اپیزودِ فصل پنجمِ «آینهی سیاه» صدق میکند. این اپیزود همان گناهی را علیه «آینهی سیاه» مرتکب میشود که «شب طولانی» علیه «بازی تاج و تخت» مرتکب شد. یادم میآید وقتی برای اولینبار قصد داشتم تا یادداشتی دربارهی دو فصلِ اولِ «آینهی سیاه» بنویسم و آن را معرفی کنم، خودم را در چالشِ سختی پیدا کردم. «آینهی سیاه» بهعنوان سریالی که دربارهی وحشتِ دنیای تکنولوژیکزدهی مُدرن است، از فاصلهی دور، به سریالی شبیه بود که انگار میخواهد مثل پیرمردِ ۷۰ سالهی پُرحرفی که دنبالِ یک مخِ مفت میگردد تا آن با پند و نصیحتهایش دربارهی چیزی که هیچ تخصصی ندارد بمباران کند و دربارهی خطرات تکنولوژی هشدار بدهد. اما «آینهی سیاه» چنین سریالی نبود. در عوض نهتنها انگشتِ اتهامش را به سمت تکنولوژیها نمیگرفت، بلکه نحوهی تعاملاتِ مردم با تکنولوژیها را نقد میکرد. همیشه حواسش بود تا یادآوری کند چیزی که در حال حاضر داریم میبینیم، نسخهی علمی-تخیلی چیزی است که در طولِ تاریخ بارها اتفاق افتاده است و حالا در دنیای مُدرن، شکلِ دیگری به خودش گرفته است (گردهمایی مردم برای تماشای زجر کشیدن یک نفر به منظور سرگرمی در «سرود ملی») و همیشه حواسش بود تا بهجای تکنولوژی، از سیستمی که از رسانهها برای پروپاگاندا و شستشوی مغزی مردم استفاده میکند هشدار بدهد (اپیزود «۱۵ میلیون امتیاز») یا با اپیزود «نوبت والدو»، ظهورِ دونالد ترامپ را بهطرز ناخودآگاهی پیشبینی کند. اپیزود «همین الان برمیگردم» دربارهی خطرِ ساخت رُباتهایی شبیه به مردگانمان نیست، بلکه دربارهی تمام کارهایی که انسانها برای پردازشِ نکردنِ غم و اندوهشان انجام میدهند در یک فضای علمی-تخیلی بود. اپیزود «تمام خاطرات تو» دربارهی وحشتِ اختراعی که تمام خاطراتمان را ثبت و ضبط میکند نیست، بلکه دربارهی این است که چقدر قابلیتِ فراموشیمان حیاتی است و نباید مورد دستکاری قرار بگیرد. وقتی در اپیزودهای «آینهی سیاه» عمیق میشدی، میدیدی که سریال بیش از اینکه حول و حوش هشدار دادن دربارهی یک تکنولوژی بچرخد، دربارهی روانشناسی و جامعهشناسی دنیایی که حالا ساکنانش ابزارِ تازهای برای انجام کارهایی که در طول تاریخ انجام دادهاند دارند است.
بنابراین «آینهی سیاه» در فصلهای اول و دومش بیش از اینکه شبیه یک پیرمردِ ۷۰ سالهی وحشتزده از موبایل و کامپیوتر به نظر برسد، حکم یک فیلسوفِ انسانشناس را داشت. بنابراین چالشِ من برای نوشتن دربارهی سریال این بود که چگونه این نکته ظریف دربارهی سریال را به خواننده منتقل کنم. چون احساس میکردم به محض اینکه به این نکته اشاره کنم که این سریالِ تیره و تاریک و تلخ در هر اپیزودش حول و حوش یک اختراعِ تکنولوژیک میچرخد، خواننده ممکن است با خودش نسخهی علمی-نخیلی سریالِ ترکیهای «کلید اسرار» را تصور کند. نهتنها هیچکس دوست ندارد که نصیحت شود، بلکه اصولِ داستانگویی دربرابر آشکارا نصحیت کردن مخاطب قرار میگیرد؛ مخصوصا در زمینهی تکنولوژی که دیگر گندش در آمده است و مخصوصا در کشوری مثل کشور خودمان که از صبح تا شب تمام کاسهکوزهها سر تکنولوژی و بازیهای ویدیویی شکسته میشود. اما «آینهی سیاه» از چالشش سربلند بیرون آمده بود. و یکی از دلایلی که بلافاصله عاشقش شدیم، به خاطر این بود که قبل از اینکه قصدِ هشدار دادن داشته باشد، قصدِ روایت یک داستان خوب را داشت. بیش از اینکه میخواست بهمان بگوید که چه کار باید بکنیم و چه کار نباید بکنیم، قصدِ تشریح کردن یک موقعیت را داشت. «آینهی سیاه» به نمادی از یک سریالِ هشداردهندهی درست تبدیل شده بود. اگرچه سریال همیشه در حفظ کردنِ استانداردهایش در این زمینه موفق نبوده است، ولی هیچوقت هم بهطرز فاحشی به زیرِ آنها سقوط نکرده بود. اما این موضوع با «اسمیترینز» تغییر میکند. «آینهی سیاه» با این اپیزود به سریالی تبدیل میشود که انگار توسط شبکهی خبرِ تلویزیون ملی ایران برای تخریب تلگرام و اینستاگرام ساخته شده است که اسمی در مایههای «بیراهه» یا «مهمان ناخوانده» دارد. تا قبل از این اپیزود اگر کسی سعی میکرد تا «آینهی سیاه» را با یک چیزی در مایههای نسخهی علمی-تخیلی «کلید اسرار» توصیف کند، سعی میکردم تا جلوی خودم را برای مخالفت کردن با او بگیرم و به او یادآوری کنم که «آینهی سیاه» اگرچه بدونشک با بدل شدن به یکی از بهترین سریالهای روز فاصله دارد، ولی همزمان بدونشک نمیتوان آن را اینقدر راحت سادهسازی کرد. ولی حالا بعد از «اسمیترینز» اگر کسی «آینهی سیاه» را با لفظِ مشابهای توصیف کند، نهتنها از سریال دفاع نمیکنم، بلکه از گفتهاش حمایت میکنم. حالا در قالبِ «اسمیترینز» با اپیزودی طرفیم که بزرگترین خصوصیتش را طوری زیر پا میگذارد که میتوان صدای خُرد شدن ستون فقراتش را شنید. حالا در قالب «اسمیترینز»، اپیزودی را داریم که کل پیچیدگی پیامش به این جمله ختم میشود: «توییتر خیلی بدـه».
اگرچه همانطور که در نقدِ اپیزود قبل توضیح دادم، مدتی میشود که چارلی بروکر، ذوکات و بُرندگی سناریوهای گذشتهاش را از دست داده است، اما حتی من هم انتظار نداشتم که او مهمترین خط قرمز سریالش را پشت سر بگذارد. اتفاقی که در این اپیزود میافتد دستکمی از پایانبندی اپیزودِ سوم فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» ندارد. درست همانطور که ماجرای شاه شب و آریا نشاندهندهی رسیدنِ نویسندگی ضد«بازی تاج و تخت»وارِ این سریال به غایت خودش و کشیدنِ آخرینِ نفسِ عنصری که این سریال را تعریف میکرد با اولویت پیدا کردنِ غافلگیری به هر قیمتی که شده بر داستانگویی اُرگانیک بود، حالا «آینهی سیاه» هم با «اسمیترینز» با زیر پا گذاشتنِ مقدسترین قانونش و تبدیل شدن به یک سریالِ سادهنگرانهی «۲۰ و ۳۰»گونهی نصیحتکنندهی دیگر، سقوطش را کامل میکند. البته که آنتالوژیبودنِ فرمتِ «آینهی سیاه» این فرصت را بهش میدهد تا برخلافِ «بازی تاج و تخت» بتواند با اپیزودهای بعدیاش، جبران کند، ولی وقتی نویسندگی سریال بهحدی سقوط میکند که حتی مقدسترین خصوصیتش هم از آن جان سالم به در نمیبرد، نه میتوان آیندهی درخشانی را برای آن پیشبینی کرد و نه بهراحتی میتوان لکهی ننگی که از خود به جا گذاشته است را فراموش کرد. چیزی که شکستِ این اپیزود را ناراحتکنندهتر میکند این است که «اسمیترینز» برخلافِ اپیزودِ قبلی، حال و هوای اپیزودهای کلاسیکِ «آینهی سیاه» را دارد. «اسمیترینز» بهعنوان تریلرِ پُرجنب و جوش و سراسیمهای که در بریتانیا جریان دارد و میتوان شمارشِ معکوسِ بدبختی کاراکترهایش را روی صفحه دید، در قفسهی «سرود ملی»ها و «خفهشو و برقص»ها قرار میگیرد، ولی در عمل در حد و اندازهی کیفیتِ آنها ظاهر نمیشود و اکثرِ دلیلش هم به گرهگشایی نهاییاش برمیگردد. «اسمیترینز» قبل از اینکه به نقطهی اوجِ پردهی آخر برسیم، اپیزودِ جذابی به نظر میرسد؛ یک موقعیتِ گروگانگیری آرامسوز. داریم «اسمیترنز» از لحاظ ژانری و ساختاری در دسته فیلمهایی مثل «بعد از ظهر سگی» و «باجه تلفن» قرار میگیرد. از این لحاظ که داستان سعی میکند تا ازطریق یک موقعیتِ دلهرهآور که تمام نظرها را در دور و اطرافِ محل گروگانگیری و رسانهها به خودش جلب میکند، دربارهی یک معضلِ اجتماعی صحبت کند. کریس (اندرو اسکات)، مرد آرامی به نظر میرسد که به وسیلهی ماشینش، بهعنوان یک تاکسی اینترنتی کار میکند. ما او را در حالِ گوش سپردن به مدیتیشنهایش در ماشین، رفتارِ کم و بیش عجیب و معذبکنندهاش بین مردم و حضور در جلسهی رواندرمانی غم و اندوه میبینیم. اگرچه زنی در جلسهی رواندرمانی میگوید که دخترش خودکشی کرده است و حالا سعی میکند تا با پیدا کردنِ پسووردِ حسابِ شبکهی اجتماعی دخترش، دلیلِ خودکشیاش را بفهمد، ولی کریس به جز تمام نشانههایی که فریاد میزنند یک کاسهای زیر نیمکاسهی این آدم است، یک معما باقی میماند. فقط میتوانیم تصور کنیم که احتمالا او کسی را از دست داده است که در جلسه حضور دارد، اما او هیچوقت در جلسه درد و دل نکرده است و فقط میتوانیم تصور کنیم که او منتظر چیزی است، چون خب، اگر منتظر چیزی نبود که اصلا این اپیزود وجود نمیداشت.
تمام این لحظات، باطمانینه و آرام جلو میروند و اندرو اسکات در این مدت فقط به کشمکشی که چنگالهایش را درونش فرو کرده است و دارد او را از وسط به دو نیم تقسیم میکند، در حد کشیدن دندانهایش روی هم و نگاههای مشکوک اشاره میکند. اگرچه ضرباهنگِ اپیزود پُرسرعت نیست، اما این لحظات، اضافه و هدررفته احساس نمیشود. این اپیزود وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که یک گوشه مینشیند و فقط وقوعِ اتفاقات را بدون پیام دادن تماشا کند. یک آدمِ از کوره در رفته سعی میکند با اتخاذ تصمیماتِ بد به هدفی برسد که در ابتدا مشخص نیست. او کسی که فکر میکند از کارکنانِ بالارتبهی شرکت اسمیترینز (که حکم توییتر یا فیسبوک این دنیا را دارد) است را گروگان میگیرد تا اینکه متوجه میشود او فقط یک کارآموزِ خوشلباس در اولین هفتهی کاریاش است. او سعی میکند طرف را در صندوق عقب ماشین بچپاند، ولی او را به خاطر کلاستروفوبیکبودن آزاد میکند و در صندلی عقب مینشاند که منجر به شک کردنِ پلیس به ماشینش و تعقیب و گریز و خراب شدنِ ماشینش وسط ناکجا آباد میشود. تمام این اتفاقات بهطرز «برادران کوئن»واری بهطور همزمان خندهدار و غمگین هستند. «اسمیترینز» با همین حالتِ پروسهمحوری که دارد، به مقدارِ اندک تعلیقش میافزاید و آن را در طول اپیزود حفظ میکند. نتیجه اپیزودی است که اگرچه به درجهی اضطرار و اضطراب امثالِ «سرود ملی» و «خفهشو و برقص» نمیرسد، ولی به درونِ جشنوارهی خوابآلودگی «استرایکینگ وایپرز» هم سقوط نمیکند. کاملا مشخص است که کریس بیش از اینکه یک قاتلِ روانی تمامعیار باشد، یک آدم معمولی است که دچارِ شکست روانی شده است و از درست پیش نرفتنِ نقشههایش کلافه شده است. تعلیقِ این اپیزود بیش از اینکه از اینکه حرکتِ بعدی کریس چه چیزی خواهد بود سرچشمه بگیرد، از آگاهی قبلی بیننده از اینکه این نوع خلافکاریهای سادهلوحانهها همیشه بهطرز ناگواری از کنترل خارج میشوند و نگرانی از اینکه چگونه همهچیز بهطرز غیرقابلاجتنابی به گند کشیده خواهد شد سرچشمه میگیرد. تماشای از کنترلِ خارج شدنِ موقعیت بهطوری که به سرعت همه از پلیس محلی، رسانهها، سران بالارتبهی مدیریتِ اسمیترینز و درنهایت بیلی بائر، رئیسِ اسمیترینز از آن با خبر میشوند سرگرمکننده است. قبل از اینکه جلوتر برویم، در اینجا به یکی از مشکلاتِ سریال میرسیم که در نقد اپیزود قبل دربارهاش گفتم و حضور پُررنگی در این اپیزود دارد: کاهشِ شخصیتِ بریتانیایی سریال؛ کُند شدن ساطورِ بُرندهی هجو و خشونتِ آزاردهنده و فضاسازی خفقانآورِ خاصِ بریتانیایی سریال که از «سرود ملی» و «خرس سفید» به یاد داریم. حالا کار سریال به جایی کشیده شده که حتی در اپیزودی که در خودِ لندن جریان دارد هم قادر به زنده کردنِ خصوصیاتِ بریتانیاییاش نیست. کافی است پردهی دومِ «اسمیترینز» را با «سرود ملی» و «خفهشو و برقص» مقایسه کنی تا ببینی که چقدر سناریوی چارلی بروکر به مرور زمان بهطرز بدی استانداردتر و کنترلشدهتر و منظمتر شده است.
اما حتی با وجود این نکتهی منفی، «اسمیترینز» موفق میشود تا بیننده را درگیر نگه دارد و درگیر نگه داشتنِ بیننده یعنی افزایشِ علاقهمندی بیننده برای اطلاع از ماهیتِ راز مرکزی اپیزود؛ کریس از گروگانگیری میخواهد چه به هدفی برسد و اصلا چرا باید این اپیزود را یک اپیزودِ «آینهی سیاه» حساب کنیم؟ تکنولوژی این قسمت چه چیزی است؟ آیا این اپیزود فقط میخواهد به این نکته اشاره کند که شرکتهای شبکههای اجتماعی قادر هستند با دسترسی به اطلاعاتمان، خیلی سریعتر از پلیس، آمارمان را بیرون بکشند و جایمان را کشف کنند؟ اگرچه قابلیت دسترسی صاحبانِ شبکههای اجتماعی به اطلاعاتمان یکی از تمهای این اپیزود است، اما تمِ اصلی نیست. چون در تمام این مدت کریس تهدید میکند که یا با بیلی بائر، رئیسِ اسمیترینز صحبت میکند یا گروگانش را میکَشد. پسِ پیام اصلی این اپیزود مربوطبه حرفی که کریس برای گفتن به بیلی بائر دارد میشود. کاملا مشخص است حرفی که کریس برای گفتن دارد مثبت نخواهد بود و انگیزههای او آنقدر ناگفته باقی میمانند که باعث میشود انتظاراتمان روی هم جمع شوند و انتظار یک افشاگری غیرمنتظره را داشته باشیم. ولی اعترافِ کریس هر چیزی به جز غیرمنتظره است. البته که اندرو اسکات و توفر گریس در سکانسِ اعتراف عالی هستند و واقعا شاید دوتا از تنها نکاتِ مثبت این اپیزود باشند، ولی حتی آنها هم نمیتوانند این اپیزود را از دستِ محتوای اعترافِ کریس که این اپیزود را در یک حرکت خاکستر میکند بگیرند؛ کریس تعریف میکند که نامزدش در یک تصادفِ اتوموبیل کشته میشود. اگرچه رانندهی مستِ ماشین دیگر بهعنوان مقصر شناخته میشود، اما کریس خودش را مقصر میداند. چرا؟ چون او در حال رانندگی نوتیفیکشنِ حسابِ اسمیترینزش را چک میکند و همین باعثِ حواسپرتی و تصادفش میشود. حرفِ حساب کریس این نیست که من نباید هنگام رانندگی، نوتیفیکشنهایم را چک میکردم. حرف حساب کریس این است که اسمیتیرینز طوری محصولاتش را اعتیادآور طراحی میکند که من نمیتوانستم جلوی خودم را از چک کردن نوتیفیکیشنهایم در حین رانندگی بگیرم؛ او اعتیادآوری شبکههای اجتماعی را مقصرِ مرگِ نامزدش میداند و میخواهد آن را به گوشِ صاحبش برساند. کلِ پیام این اپیزود به آن دسته پیامهای شعاری «در هنگام رانندگی از موبایل خود استفاده نکنید»هایی خلاصه شده است که آن را بارها بهطرز بیظرافتی روی تابلوی کنار جادهها و اتوبانها و کلیپهای هشداردهندهی تلویزیونی دیدهایم.
«آینهی سیاه» در این لحظه در نصیحتکنندهترین، غیرموشکافانهترین و احمقانهترین حالتش قرار دارد. این اپیزود میگوید مرگِ نامزد کریس، تقصیر او نیست. تقصیر تمام آن دیوایسهای وحشتناک است که از صبح تا شب درگیرشان هستیم. انگار دوتا پیرمردِ ۸۰ ساله روی نیمکت پارک نشستهاند و دارند برای هم درد و دل میکنند که یادش بخیر چقدر قدیمها بهتر بود؛ اینکه قدیمها سر مردم در موبایلهایش نبود. یادش بخیر قدیمها، آدمها در صورت یکدیگر نگاه میکردند و واقعا با هم صحبت میکنند. بالاخره این احتمال وجود دارد که تصادف ممکن بود بهدلیل پرت شدن حواسِ کریس با رادیو یا پیدا کردن دیویدی آهنگساز دلخواهاش از داشبورد یا چک کردنِ ساعت مچیاش اتفاق بیافتد. آیا اگر تصادف با هر چیز دیگری به جز چک کردن شبکهی اجتماعیاش اتفاق میافتاد، باز کریس راه میافتاد و با گروگانگیری سعی میکرد تا با صاحب شبکهی رادیویی، خوانندهی دلخواهاش یا صاحب سازندهی ساعت مچیاش صحبت کند و تقصیرِ مرگِ نامزدش را گردن آنها بیاندازد؟ در اینکه اپلیکیشنها، اعتیادآور طراحی میشوند شکی وجود ندارد و در اینکه این اپیزود دست روی موضوعِ جذابی گذاشته است هم شکی وجود ندارد. مشکل این است که چارلی بروکر این موضوعِ بهروز و تاملبرانگیز را در اجرا سلاخی کرده است؛ بروکر در پیامی که میخواهد بدهد آنقدر سرراست و گلدرشت عمل میکند که حتی اپیزود با زیرنویس «لندن، سال ۲۰۱۸» آغاز میشود؛ بروکر حتی اجازه نمیدهد تا خودِ بینندگانش، اتفاقات این اپیزود را با دنیای واقعی مقایسه کنند. او به وضوح میخواهد بگوید چیزی که در این اپیزود میبینید همین الان در زمان حال دارد اتفاق میافتد. «اسمیترینز» بیش از اینکه حکم بررسی یک پدیده را داشته باشد، مثل یک کلیپ آموزشی دو دقیقهای میماند که با یک ساعت زمینهچینی پخش میشود. هیچ شکی وجود ندارد که نوتیفیکشنهای شبکههای اجتماعی باعث حواسپرتی و تصادف میشوند. هیچ شکی وجود ندارد که قبل از اینکه قانونِ منعِ رانندگی در حالت مستی نوشته شود، سالها قانونی در این زمینه وجود نداشت. شاید بروکر با این اپیزود میخواهد بگوید که شبکههای اجتماعی به الکلِ دورانِ جدید تبدیل شدهاند که به قوانین خاص خودشان نیاز دارند. هیچ شکی وجود ندارد که کریس از جایی ضربه خورده است و متوجهی چیزِ وحشتناکی در فراسوی ظاهرِ وسوسهکنندهی شبکههای اجتماعی شده است که دیگران از ناآگاهند. ولی بروکر تابلوترین روشِ ممکن را برای صحبت دربارهی دغدغهاش انتخاب کرده است.
بالاخره وقتی به گذشته برمیگردیم میبینیم بعضی از اپیزودهای سریال با وجود پیامهایی به مراتب تابلوتر از «اسمیترینز»، به نتایج به مراتب تاثیرگذارتری رسیدهاند؛ مثلا «سقوط آزاد» به سگدو زدن مردم برای جلب توجه و جمع کردن لایک در جامعهای بناشده براساسِ سیستمِ اینستاگرام اختصاص داشت. ولی فرقِ «سقوط آزاد» و «اسمیترنیز» این است که اگر آنجا بروکر با خلقِ یک دنیای خیالی موفق شده بود تا بهطرز نامحسوستر و روانکاوانهتری، ماهیتِ شبکههای اجتماعی و دلیلِ جذابیتِ اغواکنندهشان را بررسی کند، اینجا همهچیز دربارهی اعتیادآوری شبکههای اجتماعی به اعترافِ نهایی کریس، آن هم ازطریقِ روشی زورکی خلاصه شده است. کاملا مشخص است که یکی از منابعِ الهام بروکر برای این اپیزود «راننده تاکسی» مارتین اسکورسیزی است. اما ظاهرا بروکرِ حرفِ «راننده تاکسی» را اشتباه فهمیده است. احتمالا بروکر کسی است که اعتقاد دارد در آن فیلم، حقِ با تراویس بیکل است. اگرچه تراویس بعضیوقتها دربارهی وضعِ کثیف دنیا حق دارد، ولی درنهایت خودش یکی از دلایلِ کثیفی دنیا از آب در میآید. و در تمام طول فیلم، اسکورسیزی حواسش هست تا مدام بهمان یادآوری کند که هر بلایی که دارد سر تراویس میآید، تقصیر خودش است. دنیا بد است، ولی تراویس هم جزیی از همین بدی است. متاسفانه چنین احاطهای روی شخصیت در راننده تاکسی چارلی بروکر دیده نمیشود. «اسمیترینز» به همان اندازه که میتواند دربارهی اعتیادآوری شبکههای اجتماعی باشد، به همان اندازه هم میتواند دربارهی خودقربانیپنداری کریس باشد. ولی این اپیزود به همان اندازه که روی بخش اول تاکید میکند، بخشِ دوم را نادیده گرفته است و نتیجه به یک داستانگویی یکطرفه منجر شده است. مشخص است که بروکر با پایانبندی این اپیزود میخواهد چه چیزی بگوید؛ بعد از شلیکِ تکتیرانداز، نمیبینیم که گلوله به چه کسی برخورد میکند. اما مهم نیست. چون درنهایت مرگِ هرکدام از آنها، چیزی بیشتر از یک نوتیفیکشن در میان سیلی از نوتیفیکشنهای تلفنهای مردم نیست. طبقِ معمول بروکر حرف حق میزند، اما حرف حقش را بهگونهای که به آن اهمیت بدهیم نمیزند. اینکه هیچکس به نوتیفیکشن خبرِ مرگ آنها واکنش نشان نمیدهد درست است، اما این اتفاق نباید برای خودِ بیننده هم بیاهمیت باشد. من شخصا باید به سرنوشتِ آنها اهمیت بدهم که عدم مورد اهمیت قرار گرفتن آن توسط عموم مردم دردناک احساس شود و پیامِ نویسنده را برساند.
نکتهی جالبِ ماجرا این است که این اپیزود در زمینهی جمعآوری داده و نقضِ فضای شخصی شبکههای اجتماعی و قدرتِ خداگونهای که دارند، موضوعِ پتانسیلداری در مقایسه با اعتیادآوری شبکههای اجتماعی، در زمینهی خلق همان موقعیتهای اخلاقی خاکستری استرسآوری که «آینهی سیاه» به آن معروف است دارد. شاید اگر این اپیزود بهجای به گوشه راندنِ این تمها، تمرکز اصلیاش را روی آنها میگذاشت با اپیزودِ قویتری طرف میبودیم. اما نکته این است که فکر میکنم تمام اپیزودهای «آینهی سیاه» حتما به پیامِ قلنبهسلنبهی بهروزی برای موفقیت نیاز ندارند. مثلا «خفهشو و برقص» و «متالهد»، دوتا از اپیزودهای خوبِ سریال، دوتا از خشک و خالیترین اپیزودهای سریال از لحاظ مضمون نیز هستند. کلِ ایدهی اولی به مورد تهدید قرار گرفتنِ پسر جوانی توسط هکرهایی که فیلمِ ناجوری از او دارند خلاصه شده و کلِ ایدهی دومی هم به یک تعقیب و گریزِ «ترمیناتور»گونه بین بازماندگان یک دنیای آخرالزمانی و سگهای رُباتیکِ قاتلش خلاصه شده است. شاید اگر «اسمیترینز» هم بهجای قرار دادنِ تکنولوژی در مرکز داستان، فقط از آن بهعنوان جرقهزنندهی داستانش استفاده میکرد، الان شاهدِ «خفهشو و برقصِ» جدید سریال میبودیم. بالاخره حتی «سرود ملی» هم بیش از اینکه دربارهی فرهنگِ شبکههای اجتماعی باشد، دربارهی موقعیتِ پیچیدهای است که یک نفر در آن قرار گرفته و آنتاگونیستِ ناشناس داستان، از پخش مستقیم صحنهی نخستوزیر و خوک بهعنوان وسیلهای برای در هچل انداختن نخستوزیر و جلوگیری از شانی خالی کردن او از زیر کاری که ازش میخواهد استفاده میکند. مسئلهی چسبیدن مردم به رسانهها و تماشای بدبختی مردم بهعنوان سرگرمی حکم یک چیز جانبی را دارد؛ حکم سلاحِ آنتاگونیست را دارد. اما این موضوع در «اسمیترینز» برعکس است. اینجا مضمونِ داستان بهجای اینکه از دلِ شخصیت بجوشد و بیرون بیایید، شخصیت از درون مضمون میجوشد و بیرون میآید. این در حالی است که حرفی که این اپیزود دربارهی شبکههای اجتماعی میزند در تضاد با حرفی که خود این سریال با اپیزودِ «سقوط آزاد» دربارهی شبکههای اجتماعی زده بود قرار میگیرد. «سقوط آزاد» دربارهی این نبود که شبکههای اجتماعی چقدر اعتیادآور طراحی شدهاند، بلکه دربارهی این بود که دلیلِ استفادهی بیش از اندازه از شبکههای اجتماعی، به تلاشِ و رقابتِ بیوقفهی کاربرانش برای هرچه پیشرفت کردن در طبقاتِ آن مربوط میشود. شبکههای اجتماعی به خواستهها و ناامنیهای کاربرانش حمله میکند و وسیلهای برای تسکین دادنِ آنها بهطور مصنوعی میدهد. این خودش مشکل است، اما معرفی کردن خودمان بهعنوان قربانی شبکههای اجتماعی به خاطر طراحی اعتیادآورشان هم دقیقا درست نیست و بوی شانی خالی کردن از زیر مسئولیتها و نقاط ضعفِ خودمان میدهد. میخواهم بگویم همین «آینهی سیاه» قبلا با «سقوط آزاد» به شکل بسیار واقعگرایانهتر و هوشمندانهتری فرهنگ و سازوکار محبوبیتِ شبکههای اجتماعی را بررسی کرده بود و اگر الان حرفی که «اسمیترینز» میزند نچسب و عجیب احساس میشود، سریال در مقایسه با خودش هم پسرفت کرده است.
همچنین یکی دیگر از مشکلاتِ این اپیزود که باعث میشود گروگانگیری کریس بلافاصله با مرگش به اتمام نرسد، جایگیری تکتیراندازِ پلیس است. در طول اپیزود تکتیرانداز مدام دربارهی همراستا بودنِ سرِ کریس و گروگانش و عدم تواناییاش در شلیک کردن غر میزند و نویسنده از این بهانه برای توضیح اینکه چرا پلیس هرچه زودتر از دستِ گروگانگیر خلاص نمیشود استفاده میکند. ولی مسئله این است که تکتیرانداز به یک نقطه میخ نشده است. او میتواند جایش را برای پیدا کردن زاویهی بهتری برای تیراندازی عوض کند. اما اگر این کار را کند، گروگانگیری کریس هنوز شروع نشده به اتمام میرسد. پس، نـه. او مجبور است به دستور نویسنده در یک نقطه بماند و به غر زدن ادامه بدهد. این در حالی است که تکتیراندازها بارها بدونِ دیدن عواقبِ کارشان، اشتباه میکنند. اگر گلوله به هدف نمیخورد، این اتفاق باید باعث پیچیدهتر شدنِ قصه یا وارد کردن آن به مرحلهی دیگر شود، نه اینکه اشتباه تکتیرانداز به چیزی فراتر از یک صحنهی تعلیقزای مشقی تبدیل نشود. وقتی این موضوع برای بار دوم تکرار میشود، دیگر برای بار سوم نمیتوان به سرنوشت گلوله اهمیت داد. بماند که شخصا نتوانستمِ با تصمیم گروگان برای باقی ماندن در ماشین و تلاش برای منصرف کردنِ کریس کنار بیاییم. رابطهی آنها بهحدی صمیمی نشده بود که بتوانم تصمیم گروگانی که تا همین چند دقیقه پیش در حال مورد تهدید قرار گرفتن بود، برای بیرون کشیدن تفنگ از دستِ گروگانگیرش به چنین شکلِ خطرناکی را درک کنم. مسئلهی منطقی بعدی ظاهر شدنِ ناگهانی پلیس در زمانیکه داستان به آن نیاز دارد است. چه در اپیزود قبل که ناگهان ماشین پلیس سر موقع وارد صحنه میشود تا به دعوای دنی و کارل خاتمه بدهد و چه در این اپیزود که پلیس در جای مناسب برای دیدنِ گروگانِ کریس قرار گرفته است. مسئلهی پلیس نسخهی ضعیفتر همان مشکلِ ظاهر شدن ناگهانی ملیساندر قبل از آغاز شدنِ جنگ وینترفل برای آتش زدن شمشیرهای دوتراکیها در «بازی تاج و تخت» است؛ زمانیکه دستِ نویسنده در حال تکان داده مهرهها روی نقشه مشخص میشود.