سریال Black Mirror در اولین اپیزود فصل چهارم رفتار طرفداران حوزهی سینما و بازی را زیر ذرهبین میگذارد و فصل را قوی شروع میکند.
اولین اپیزود فصل چهارم «آینهی سیاه» (Black Mirror) شاید موردانتظارترین اپیزود تاریخ این سریال باشد. «آینهی سیاه» سریالی نیست که طرفدارانش مثل فیلمهای سینمایی از قبل برای تماشای برخی اپیزودهایش لحظهشماری کنند. معمولا همگی در نادانی کامل قدم به درون دنیاها و شکنجهها و تلههایی که چارلی بروکر برایمان در نظر گرفته است میگذاریم و اجازه میدهیم تا جریانِ رودخانه ما را با خود به هر جای غیرمنتظرهای که میخواهد ببرد. اما اولین اپیزود فصل چهارم که «یو.اس.اس کالیستر» نام دارد نسبت به چیزهایی که تاکنون از «آینهی سیاه» دیدهایم و نسبت به تعریفی که از سریال داریم متفاوت بود. امکان نداشت یک نمای خشک و خالی از آن را ببینید و برای دیدنش شگفتزده نشوید. از همان تریلرهای تبلیغاتی فصل چهارم که نشان میداد یکی از اپیزودها در فضا جریان دارد و شبیه پارودی «استار ترک» (Star Trek) به نظر میرسد کنجکاویمان به سقف چسبید. آیا چارلی بروکر قصد دارد ایندفعه ما را به آیندهی بسیار دورتری ببرد و برای تنوع هم که شده، داستان سیاهش را در دل کهکشان روایت کند؟ یا میخواهد یکی از مشهورترین و پرطرفدارترین آیپیهای علمی-تخیلی بشر را زیر سوال بُرده و جنبهی متفاوتی از عناصر آن را به تصویر بکشد؟ شاید هم بروکر قصد دارد یک پارودی بیخطر بسازد و فقط یک اپیزود سرگرمکنندهی معمولی با مسخره کردن «استار ترک» تحویلمان بدهد (هرچند که این آخری بعید به نظر میرسید. بروکر هر چه باشد، به تفریح بدونِ آزار و اذیت اعتقاد ندارد). خلاصه میخواهم بگویم شاید برای اولینبار در عمر سریال بود که یک اپیزود طرفداران را مجبور به بحث و گفتگو و گمانهزنی دربارهی چیزی کرد که قرار است ببینند.
راستش «یو.اس.اس کالیستر» در سکانس افتتاحیهاش که انگار از دل سریال اورجینال «استار ترک» بیرون آمده است ثابت میکند که تاحدودی درست حدس زده بودیم. انگار این اپیزود قرار است به ادای دین پرزرق و برق و جذابی به سریالهای علمی-خیلی دههی ۶۰ تبدیل شود. از کشتی فضاییای به اسم «اسپیس فلیت» که افسران و کارکنانش لباسهای فرم رنگارنگِ بامزهای به تن دارند گرفته تا اتاق کنترلی پر از مانیتورهای سی.آر.تی و چراغهای چشمکزن که افراد پشت هرکدام از آنها نشسته و وظیفههای مختلفی به گردن دارند. از کاپیتان مصمم و خندان فضاپیما که نمایندهی فیزیکی خوبی است و کاپیتان کرک را به یاد میآورد گرفته تا آنتاگونیست زشتی با لباسهای بدوی که ایدهآلهای ماموریتهای «اسپیس فلیت» را زیر سوال میبرد و به سخره میگیرد. از بیگانههایی آبیپوست گرفته تا شکست دادن دشمن از طریق مذاکره و بازیهای روانی. در این لحظات احساس میکردم چارلی بروکر و ویلیام بریجز به عنوان نویسندگان این اپیزود قصد دارند بهطرز بیرحمانهای «استار ترک» و علمی-تخیلیهای کلاسیک مشابهاش را روی میز جراحی بگذارند و چشمانداز فدراسیون و اینترپرایز را تکه و پاره کنند. «استار ترک» یک علمی-تخیلی یوتوپیایی است که آیندهی هیجانانگیز و زیبایی از بشریت را به تصویر میکشد و خب، همگی قبول داریم که شاید بروکر قبلا با «سن جونیپرو» نشان داده که میتواند خوشبین هم باشد، اما به نظرم ایدهی خوبی به نظر میرسید اگر بروکر نشان میداد «استار ترک» چیزی بیشتر از یک علمی-تخیلی زیادی سطحینگرانه و خوشبینانه نیست. تا رویای زیبای طرفداران «استار ترک» را بهطرز جذابی زیر پا له و یوتوپیا را به دستوپیا تبدیل کند. تا جنبهی تقریبا کمتر دیدهنشدهای از «استار ترک» را بهمان نشان دهد. مثل کاری که «بازی تاج و تخت» در مقایسه با «ارباب حلقهها» با ژانر فانتزی انجام داد.
اولین غافلگیری «کالیستر» این است که خیلی زود ثابت میکند هیچکدام از اینها نیست و اینطوری به اپیزودی شگفتانگیزتر از چیزی که پیشبینی میکردم تبدیل میشود. اولین غافلگیری خوب اپیزود که آخرینشان هم نیست این است که متوجه میشویم تمام ماجراهای مربوط به «استار ترک» و اسپیس فلیت و محافظان کهکشان چیزی بیشتر از یک بازی ویدیویی نیست. ما درون یک بازی واقعیت مجازی نقشآفرینی آنلاین کلان هستیم. متوجه میشویم کاپیتان خوشقیافه و مصمم و بااعتمادبهنفسِ اسپیس فلیت در دنیای واقعی فردی به اسم رابرت دیلی (جیسی پلمونز) است. یکی از دو سازندهی بازی پرطرفداری به اسم «اینفینیتی» که به گیمرها اجازه میدهد تا با چسباندن یک چیپست به شقیقهشان به درون دنیای مجازی بازی رفته و هر کاری که دوست داشتند بکنند. فقط مسئله این است که رابرت در دنیای واقعی نه به اندازهی شخصیتش در بازی، بااعتمادبهنفس است و نه رابطهی نزدیکی با هیچکدام از اعضای کمپانی دارد. شاید اسم او به عنوان یکی از موسسان شرکت و برنامهنویسانِ اصلی «اینفینیتی» آورده میشود، اما هیچکس او را جدی نمیگیرد. اگرچه به نظر میرسد نابغهی اصلی که بازی را طراحی کرده رابرت است، اما کسی که در مرکز توجه قرار دارد همکارش والتون (جیمی سیمپسون) است. رابرت یکی از آن آدمهای خوبی به نظر میرسد که در اعماق وجودش تنهاست و از این تنهایی رنج میکشد. کسی که نمیتواند حقش را بگیرد، خجالتی است، در روابط اجتماعی افتضاح است و نمیتواند احساسش را ابراز کند. کسی که شاید میلیونها نفر را از طریق بازیاش به هم متصل کرده، اما خودش تنهاترین آدم روی زمین است. رابرت شبیه خیلی از نِردهای امروزی به نظر میرسد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که آنقدر خورهی سریال موردعلاقهاش «اسپیس فلیت» است که تمام اپیزودهای آن را در قالب وی.اچ.اس، دیویدی و بلوری دارد و در و دیوارهای محل کار و خانهاش پر از پوسترهای این سریال است و مجسمهها و اکشنفیگورهای سریال روی میز و طاقچههای خانهاش به چشم میخورند.
خلاصه در یک کلام رابرت یکی از همان گیمرهایی است که در دنیای واقعی احساس انزوا و جداافتادگی و فلجشدگی میکند، اما به محض اینکه کنسول را روشن میکند، کنترلر را به دست میگیرد، بازی را اجرا میکند و در نقش قهرمان داخل بازی قرار میگیرد، انگار در یک چشم به هم زدن تمام محدودیتها و کمبودهای شخصیتیاش از بین میبرد و جای آن کسی را که نمیتواند در دنیای واقعی باشد میگیرد. کسی که دنیاها را تغییر میدهد، بیگناهان را نجات میدهد و خود را با مالیدن دماغ دشمن به خاک ثابت میکند. امکان ندارد گیمر باشید و با رابرت احساس همدلی نکنید. در نگاه اول به نظر میرسد بروکر و بریجز از طریق رابرت میخواهند به بخشی از جامعه بپردازند که معمولا نادیده گرفته میشوند: گیمرهایی که بازی برایشان همهچیز است. آدمهایی که زندگی واقعی را در دنیای بازی تجربه میکنند. بازی برای آنها تکنولوژیای محسوب میشود که باتریشان را شارژ میکند. انگار اگر بازیهای ویدیویی وجود نداشتند تا آنها بتوانند سرخوردگی و کمبودهایشان در دنیای واقعی را با به دست گرفتن کنترلر خالی کنند، کارشان به جاهای باریکی کشیده میشد و شاید دست به خودکشی میزدند. به نظر میرسد همانطور که تکنولوژی در اپیزودی مثل «سن جونیپرو» به کمک انسانها شتافت تا بیماری و مرگ را با آزادی و رسیدن به آرزوها تعویض کند، اینجا هم تکنولوژی به عنوان وسیلهی نجاتدهندهای به تصویر کشیده خواهد شد که آدمهای تنها را از تنهایی در میآورد. چیزی که برای بقیه فقط یک بازی به نظر میرسد، برای آنها حکم تمام دار و ندارشان را دارد. خلاصه انگار «آینهی سیاه» با این اپیزود میخواهد حالی به ما گیمرها و نِردها بدهد.
۲۰ دقیقه از اپیزود نگذشته است که «کالیستر» دومین غافلگیریاش را رو میکند: چیزی که در ابتدا از تم سریال پیشبینی میکردیم از بیخ غلط است و رابرت کسی که به نظر میرسید نیست. راستش کیلومترها با آدم تنهای خوبی که به نظر میرسید فاصله دارد و از اینجا به بعد بیوقفه به فاصلهی او بین خود واقعیاش و چیزی که در نگاه اول برداشت کردیم افزوده میشود. این همان ترفندی است که بروکر در اپیزود «خفهشو و برقص» اجرا کرد. «خفهشو و برقص» در حالی شروع میشود که پسربچهای به خاطر فیلم ناجوری که هکرها از او دارند مجبور به انجام کارهای وحشتناکی میشود. دلمان برای پسربچه و استیصالش میسوزد. او را به عنوان یکی شبیه به خودمان میبینیم که یک سری هکر از کاری که ممکن است از همهی ما سر بزند فیلم میگیرند و آزارش میدهند. اینطوری کاراکتر اصلی آن اپیزود به قهرمان تراژیکی تبدیل میشود که دوست داریم از این کابوس زنده خارج شود. اما غافلگیری نهایی وقتی دهانمان را از تعجب باز میکند که معلوم میشود شخصیت اصلی در لحظهای که فیلمش ضبط شده است، در حال نگاه کردن به عکسهای بچهها بوده است. ناگهان همهچیز زیر سوال میرود. در «کالیستر» هم با چنین سناریویی سروکار داریم. معلوم میشود رابرت شبها در نسخهی شخصیسازیشدهای از «اینفینیتی» که در خانه دارد به آواتارهایی که از همکارانش ساخته است بیاحترامی میکند و اینطوری از آنها انتقام میگیرد. آواتارهایی که با نسخهی واقعیشان مو نمیزنند. آیا رابرت حق دارد؟ آیا رابرت دارد به بیخطرترین شکل ممکن از کسانی که بهش بد کردهاند انتقام میگیرد؟
در این نقطه از اپیزود سروکلهی کارمند زنِ جدیدی به اسم نانت (کریستین میلیوتی) در شرکت پیدا میشود که طرفدار سرسخت رابرت به عنوان یک برنامهنویس خبره است. اما خیلی زود والتون، دوست پرروتر و قلدرتر رابرت، نظر دختر را به خود جلب کرده و کاری میکند تا رابرت دوباره به غصهخوردنهایش برگردد. در این نقطه از داستان به نظر میرسد با خط داستانی تکراریای طرفیم. رابرت به عنوان کسی به تصویر کشیده میشد که از لحاظ اخلاقی مشکل دارد، اما سوال این است که آیا او لیاقت بلایی را که سرش میآید دارد؟ این سناریویی است که در «خرس سفید»، «کریسمس سفید» و «خفهشو و برقص» با آن روبهرو شده بودیم. اپیزودهایی که پروتاگونیستشان آدمهای مشکلداری هستند، اما بیعدالتیای که بهشان تحمیل میشود کاری میکند تا طرف آنها را بگیریم. یا حداقل نتوانیم به راحتی برچسب «شرور» را روی آنها بزنیم. اگر سریال قرار بود یکبار دیگر این سناریو را پیاده کند نمیدانم چه حسی نسبت به آن میداشتم. شاید به بروکر و تیمش گله میکردم که چرا سناریوهای دیگری را در نظر نمیگیرند و مدام در حال بازیافت کردن این قصه هستند. اما خبر خوب این است که «کالیستر» از این سناریوی آشنا فقط به عنوان نقطهی شروع و سکوی پرتاب استفاده میکند و از اینجا به بعد از زاویهی متفاوتی به سوژهاش نزدیک میشود. تفاوتِ امثال «خرس سفید» با «کالیستر» این است که اگر در آنها با پروتاگونیستهایی طرفیم که از لحاظ اخلاقی مشکلدار هستند و حتی دست به کارهای ترسناکی میزنند، اما عدالتی که دریافت میکنند آنقدر ناعادلانه و به اندازهی اعمال خودشان ترسناک است که نمیتوانیم با سرنوشت محتومشان همذاتپنداری نکنیم. این در حالی است که در اپیزودهایی همچون «خرس سفید»، اکثر داستان از نقطه نظر پروتاگونیست روایت میشود و طبیعتا با حذف قربانی از معادله، ارتباط نزدیکتری با او برقرار میکنیم. بهترین خلاقیتِ «کالیستر» این است که هنوز به میانه نرسیدهایم که پروتاگونیستش را عوض میکند.
مسئله این است که رابرت بعد از اینکه موفق نمیشود نظر نانت را به خود جلب کند، از عصبانیت لیوان قهوهاش را کش میرود، دیانای نانت را برداشته و در دستگاه عجیبی که در خانه دارد میگذارد و ناگهان با نسخهی دیجیتالی نانت در داخل بازی رابرت روبهرو میشویم. معلوم میشود آواتارهای همکاران رابرت فقط یک سری آواتار نیستند. بلکه نسخههای خودآگاهی از خود واقعیشان در بازی هستند که هم خاطراتِ نسخهی اصلی را دارند و هم خصوصیات شخصیتی و اخلاقشان را. به عبارت دیگر همبازیهای رابرت یک سری انسان دیجیتالی هستند که میدانند کجا هستند. میدانند نقش زندانیانِ دنیای بستهای را دارند که رابرت به عنوان خدایشان میتواند هر بلایی سرشان بیاورد و هیچ راهی هم برای فرار یا خودکشی ندارند. آنها یکجورهایی حکم اندرویدهای «وستورلد» را دارند که تنها کاربردشان به خوشگذرانی انسانها خلاصه شده است. با این تفاوت که اگر اندرویدهای وستورلد از واقعیت زندگیشان اطلاع نداشتند، اینجا این انسانهای دیجیتالی میدانند که در چه مخصمهای گرفتار شدهاند، ولی راهی برای شورش ندارند. بالاخره داریم دربارهی موجودات دیجیتالیای حرف میزنیم که نمیتوانند بهطرز معجزهآسایی در قالب گوشت و پوست و استخوان به دنیای فیزیکی واقعی برگردند. انسانهای دیجیتالی گرفتار در محیط بستهای که خدایی خارجی آن را کنترل میکند ایدهی جدیدی نیست. اپیزود «کریسمس سفید» هم شامل دستگاههای تخممرغیشکلی شامل خدمتکارهای هوشمند خانه بود. خدمتکارهایی که در واقع هوشهای مصنوعی خودآگاهی بودند که در ابتدا در مقابل وظیفهی تحمیلیشان مقاومت میکردند و بعد از اینکه میفهمیدند راهی برای فرار ندارند و کمی شکنجه آن را قبول میکردند. خب، اگر در «کریسمس سفید» ما فقط نگاه کوتاهی به زندگی یک انسان دیجیتالی میاندازیم، «کالیستر» این ایده را بیشتر بسط میدهد و ما را به درون دنیای خفقانآور آنها برده و اجازه میدهد تا با جزییات بیشتری نحوهی زندگی و افسردگی و عذابی را که میکشند درک کنیم. نتیجه اپیزودی است که اگرچه ایدههایش را تاکنون در «آینهی سیاه» دیدهایم، اما با استفاده از آنها به تجربهی تازهنفسی دست پیدا میکند.
نقطه نظر روایت داستان از رابرت به نسخهی دیجیتالی نانت و دیگر قهرمانان گرفتار در بازی رابرت تغییر میکند؛ کسانی که میخواهند در مقابل هیولایی که آنها را زندانی کرده شورش کنند. ناگهان اتمسفر سریال کاملا از این رو به آن رو میشود. به جای یک اپیزود افسردهکنندهی دیگر دربارهی یک انسان درب و داغان در دنیایی تکنولوژیزده، با اپیزود پرانرژیتر و خوشحالتر و طبیعتا سرگرمکنندهتری طرف میشویم. این حرفها اما به این معنی نیست که با اپیزود کاملا خوشحالی مثل «سن جونیپرو» طرفیم. تمرکز روی تلاش نانت و بقیه برای پیدا کردن راهی برای فرار به این معنی نیست که وحشتهای داستان به اتمام میرسد. اتفاقا به مرور مشخص میشود که رابرت چه آدم سادیستی دیوانهای است. کسی که وقتی آواتارهایش طبق انتظارش عمل نمیکنند راههای هولناکی برای تنبیهشان دارد. از گرفتن صورتِ نانت از او که یکی از شکنجههای خوبش است تا کپیسازی از بچهی والتون و رها کردن او در فضا برای رام کردن اجباری والتون. این در حالی است که او عادت خاصی به تبدیل کردن افراد دردسرساز به هیولاهای عنکبوتی فضایی هم دارد. «کالیستر» کماکان اتمسفر ناامیدانهی «آینهی سیاه» را با قدرت دارد. نویسندگان با تغییر زاویهی دید از رابرت به نانت و بقیهی قهرمانان از مقدار وخامت وضعیت آنها نمیکاهند، اما کاری میکنند تا وحشتِ سریال قابلتحملتر باشد. اینطوری به قصه هدف و جنبش تزریق میکنند. در اپیزودهایی مثل «خرس سفید» و «کریسمس سفید» کاراکترها در گردابی که به اعماق جهنم ختم میشود گرفتار شدهاند و ما فقط نظارهگر سقوط بیوقفهی آنها هستیم و جذابیت ناراحتکنندهی سریال این است که آنها به چه شکلی سقوط میکنند. در سقوط کردن آنها شکی نیست، سوال نحوهی سقوطشان است. اما در این اپیزود کشمکش وجود دارد. کاراکترها شاید در گرداب گرفتار شدهاند، اما مجهز به قایق و پارو هم هستند تا تمام تلاششان را برای بیرون آمدن از گرداب به کار بگیرند.
نتیجه اپیزودی است که تا جایی که یادم میآید از «آینهی سیاه» ندیدهام: اپیزودی دربارهی مبارزه قهرمانانی علیه یک شخصیت شرور. نتیجه اپیزودی است که اگرچه «آینه سیاه»گونه آغاز میشود، اما کاملا غیر«آینهی سیاه»گونه به پایان میرسد. جای افسردگی ابتدای اپیزود با هیجان و اکشن عامهپسندی در پایان آن عوض میشود. تا حالا فکر نمیکردم برای خودکشی یک سری کاراکترها اینقدر اشتیاق داشته باشم و برایشان هورا بکشم. یاد پایانبندی اپیزود «سقوط آزاد» افتادم که حرفهای رکیکی که کاراکترها در آن زندان شیشهای نثار هم میکردند حکم یک پایان خوش و ضدسیستم را ایفا میکرد. اینجا هم بروکر ما را به نقطهای میرساند که خودمان را در حال حمایت از خودکشی قهرمانانمان برای رها شدن از دست رابرت پیدا میکنیم. بالاخره سرانجام اپیزود به مرگ رابرت و بیرون آمدن نانت و بقیه از زندان شخصیسازیشدهی خالقشان و ورود به دنیای متصل و بزرگ «اینفینیتی» منجر میشود. پایانی که البته بیشتر از اینکه خوش باشد، امیدوارکننده است. تم داستانی اصلی «کالیستر» هجو و بررسی فرهنگ فنبویسم گیمرها و قدرتطلبی مردان در فضای اینترنت است. رابرت خودش را به عنوان یک قهرمان میبیند. اما یکی از آن قهرمانان خودخواه سنتی که بدمن قصه را میکشد، دختر قصه را به دست میآورد و مورد تشویق قرار میگیرد. تعریف رابرت از قهرمانی، تعریف کهنه و تاریخ مصرف گذشتهای است که شاید زمانی به درد میخورده، اما با توجه به تغییرات جامعه و رشد روانی مردم اکنون عجیب و غریب به نظر میرسد. تماشای رابرت در حال قهرمانبازی در سکانس افتتاحیهی اپیزود بامزه است. چون نسبت ابعاد و رفتار اغراقشدهی بازیگران و فیلتر تصویر بهمان یادآوری میکند که در حال تماشای واقعیت کهنهای هستیم که باید بهش بخندیم. که در حال تماشای یک پارودی هستیم که از مضحکبودن خودش آگاه است. اما نکتهی ترسناک ماجرا این است که از دفعات بعدی که به بازی برمیگردیم دیگر چیزی نیست که نشاندهندهی پارودیبودن این دنیا باشد. معلوم میشود رابرت نه تنها دنیای سریالی را که شیفتهاش است بازسازی کرده، بلکه طرز فکر عقبافتادهی آن را هم اجرا میکند. وقتی نسخهی دیجیتالی نانت وارد ماجرا میشود، او با کلیشههای مسخرهی ژانر علمی-تخیلی که رابرت آنها را در آغوش میکشد مخالفت میکند و نوع واقعیتر و درستتری از مرام قهرمانی را به نمایش میگذارد. او نه تنها از مهارتها و هوشش برای شکست دشمن قدرتمندش استفاده میکند (برخلاف رابرت که دشمنانش را هم براساس میل خود برنامهریزی کرده)، بلکه او به مرور زمان وفاداری گروهش را هم از طریق همدلی با آنها و اثبات قابلیتهایش به دست میآورد.
پس میتوان گفت «کالیستر» یکجورهایی انتقادی به علمی-تخیلیهای دههی شصتی تیر و طایفهی «استار ترک» هم است. بروکر و بریجز در جریان این اپیزود، کلیشههای قدیمی ژانر را در هم میشکنند و جای آن را با داستانگویی خوب پر میکنند. «کالیستر» از این طریق به کمبود قدرت تصورِ برخی فنها هم اشاره میکند. وضعیتی که امروز در رابطه با «جنگ ستارگان: آخرین جدای» شاهدش هستیم. من «آخری جدای» را ندیدهام، اما به نظر میرسد یکی از دلایل اعتراض خیلی از طرفداران به آن به خاطر این است که رایان جانسون در تضاد با انتظار آنها ظاهر شده است و با دوری از برخی کلیشهها، مجموعه را وارد مسیر جدیدی کرده است. رابرت حکم یکی از همین طرفداران معترض «آخرین جدای» را دارد. کسی که «اسپیس فلیت» را به همان شکلی که بود میخواهد و تلاشی برای پیشرفت دادن آن یا براندازی کلیشههایش نمیکند. او نمیخواهد کار جدیدی با «اسپیس فلیت» انجام بدهد و به افق جدیدی از آن بپردازد و قلمروی جدیدی از آن را فتح کند. در مقابل نانت را به عنوان کلون یک برنامهنویس دیگر داریم که حکم رایان جانسون در مثال «آخرین جدای» در مقابل معترضان را دارد. او باید به تنهایی دست به تغییر و تحول بزرگی در مجموعهای بزند که طرفدارانش همچون خدا آن را در کنترل دارند. همانطور که رایان جانسون میخواست «جنگ ستارگان» را وارد مسیر جدیدی کند، نانت هم قصد چنین کاری را با «اسپیس فلیت» دارد. مسئله اما این است که او باید به برخی از عناصر گرهخورده با «اسپیس فلیت» پایبند بماند (مثلا شکل ساز و کار تکنولوژی و لوکیشن اصلی داستان باید ثابت باقی بماند. همانطور که لایتسیبرها و نبرد مقاومت و امپراتوری بخشی از هویت «جنگ ستارگان» هستند).
اما نکته این است که نانت سعی میکند تا در چارچوب این محدودیتها، داستان منحصربهفرد خودش را طراحی کند. یا به قول معروف «اسپیس فلیت» را با توجه به جامعهی امروزی ریبوت کند. تعجبی ندارد که وقتی گروه از دست رابرت فرار میکنند، شکل و لباس و طراحی صحنهی فضاپیما و کاراکترها از سریال اورجینال «استار ترک»، حال و هوای ریبوت جی. جی. آبرامز را به خود میگیرند. اگر رابرت حکم یکی از آن کارگردانان یا تهیهکنندگان محافظهکاری را دارد که به ایدههای تکراری و امتحانپسداده چسبیدهاند، نانت حکم یکی از آن کارگردانان یا تهیهکنندگان پیشرو و خوشفکر را دارد که با ایجاد تحول از یک عروسک خیمهشببازی دیجیتالی به موجودی با آزادی عمل تبدیل میشود. کسی که با تغییری که ایجاد میکند دنیای بینهایتی پر از احتمالات و ماجراجوییهای جدید را جلوی خودش باز میکند و مسیر فضاپیما را به جای سناریوهای تکراری، به سمت ماجراجوییهای ناشناخته و تازهای در دل کهکشان تنظیم میکند. البته که این وسط سروکلهی گیمر خشمگینی با صدای آشنای آرون پاول خودمان پیدا میشود که فضاپیمای نانت را به منفجر کردن تهدید میکند (قهرمانانمان شاید رابرت را شکست داده باشند، اما او فقط نمونهای از خروار بوده است و همیشه هستند معترضان کوتهفکری که به تغییرات غر میزنند)، اما حداقل نشستن یک قهرمان زن واقعی روی صندلی کاپیتانی امیدوارکننده است. اگر طرفدارانِ مجموعههای بزرگ میخواهند تا مجموعههای مورد علاقهشان پیشرفت کنند باید گذشته را پشت سر بگذارند.
نکتهی دیگری که دربارهی «کالیستر» دوست دارم این است که یک اپیزود مستقلِ «استار ترک» تمامعیار است. بعد از اینکه معلوم شد دنیای «اسپیس فلیت» در واقع یک بازی ویدیویی است کمی ضدحال خوردم. چون خیلی دوست داشتم یک داستان تماما فضایی را از «آینهی سیاه» ببینم و اینکه «اسپیس فلیت» فقط یک بازی ویدیویی است باعث شد تا برای لحظاتی فکر کنم تا داستان اصلی در دنیای واقعی میگذرد. اما خوشبختانه به تدریج معلوم میشود اتفاقا «کالیستر» به همان اندازه که «آینهی سیاه» است، به همان اندازه هم حکم یک اپیزود جدی (نه پارودی) از «استار ترک» را دارد. انگار در حال تماشای کاپیتان کرک و اسپاک و بقیهی دار و دستهی فضاپیمای اینترپرایز هستیم که متوجه میشوند توسط یک خدای شیطانی در یک دنیای مجازی گرفتار شدهاند و باید راهی برای فرار پیدا کنند. نکتهی جالب اپیزود این است که فقط حرف نمیزند، بلکه عمل هم میکند. یکی از حرفهای این اپیزود این است که باید به تغییرات در مجموعههای قدیمی روی خوش نشان بدهیم و همزمان خودش با ترکیب فرمول «آینهی سیاه» با «استار ترک»، فکر میکنم یکی از متفاوتترین و بهترین «استار ترک»های غیررسمی چند سال اخیر را ارائه میدهد. «کالیستر» هر چه نباشد حداقل خیلی بهتر از سری سینمایی جدید «استار ترک» است و البته از این طریق هم یادآوری میکند که تغییر فقط به معنای تغییر رنگِ لباس کاراکترها و مُدرن کردن لوکیشنها، اما تکیه کردن به گذشته در زمینهی محتوا نیست (کاری که سری جی. جی. آبرامز انجام داد). تغییر یعنی انجام تحولی اساسی که معنای جدیدی را از همان دنیای گذشته بیرون بکشد و «کالیستر» از این کار سربلند بیرون میآید.
تا یادم نرفته بگویم که «کالیستر» همچنین خندهدارترین اپیزود سریال تا این لحظه هم است. از دیالوگ «خط قرمز» نانت تا صحنهای که والتون روی شکمش ضرب میگیرد. از صحنهای که کاراکترها در حال اسکرول کردن عکسهای شخصی نانت هستند و یکییکی نگاه تعجبآمیزشان را دنبال میکنیم ("هرکدوم از ۹تای آخری به کارمون میاد") تا جایی که یکی از کاراکترها از ته دل افسوس میخورد که چقدر دلش برای دستشویی رفتن تنگ شده است. تنها و بزرگترین گلهای که از این اپیزود دارم این است که ماجرای عکسهای شخصی که کاراکترها نمیخواهند لو برود و برای محافظت از آن دست به هر کاری میزنند از آن کلیشههای کهنهای است که حداقل در حد و اندازهی استانداردهای سریالی مثل «آینهی سیاه» نیست. روی هم رفته «یو.اس.اس. کالیستر» افتتاحیهی قدرتمندی بر فصل چهارم است. بروکر و بریجز با یک تیر چند نشان میزنند. هم از ایدههای قبلی سریال به روشهای نو و تازهای استفاده میکنند. هم اپیزودی تحویلمان میدهند که در آن یک سری قهرمان و آنتاگونیست مشخص داریم (خلاف سنت داستانگویی سریال). هم به بحثهای تماتیکی میپردازند که معمولا آنقدر نِردپسندانه هستند که در محصولات جریان اصلی بهشان پرداخته نمیشود و هم یک داستان درجهیک استار ترکی روایت میکنند. این وسط بامزهترین اپیزود سریال را هم شاهد هستیم و همچنین این اپیزود در کنار «۱۵ میلیون امتیاز»، لقب جذابترین اپیزود سریال از لحاظ پروداکشن را هم به دست میآورد. دیگر چه میخواهید؟!