از نقشآفرینیهای خیرهکننده که حالا الههی دنیای بازیگری مریل استریپ هم به جمعشان اضافه شده تا درگیریهای ملودراماتیک خوشمزه. سریال Big Little Lies با فصل دومش، متفاوت اما همچنان قوی بازگشته است. همراه نقد میدونی باشید.
مینیسریال «دروغهای کوچک بزرگ» تا قبل از اینکه بخشِ «مینی»اش را از دست بدهد، حکم مرحلهی بعدی روندی که با فصل اول «کاراگاه حقیقی» شروع شده بود را داشت. تا اینکه «اجسام تیز» آمد و این سهگانه را کامل کرد. همین که چیزی مثل «دروغها» ساخته شده بود نشانهای از این بود که چقدر مدیوم تلویزیون متحول شده است. سه سال قبل از آن، «کاراگاه حقیقی» با بهره بردن از کارگردانی سینمایی در قالب کری فوکوناگا که تکتک اپیزودهایش را کارگردانی کرده بود و بهره بُردن از ستارههای سینمایی (متیو مککانهی و وودی هارلسون)، اگرچه اولین سریال سینمایی دوران طلایی تلویزیون نبود، اما بدونشک واضحترینشان بود. «کاراگاه حقیقی» حکم قلهای که تلویزیون از زمان «سوپرانوها» در حال حرکت به سمتِ آن بود را داشت. اگر یک نفر از دههی ۷۰ میلادی به زمان حال سفر کرده بود و قصد داشتید به او نشان بدهید که چقدر تلویزیون تغییر کرده است، شاید سریعترین راه برای اثباتِ آن، نه تماشای ۶۲ اپیزود «برکینگ بد»، بلکه تماشای هشت اپیزود «کاراگاه حقیقی» میبود. موفقیتِ غولآسای «کاراگاه حقیقی»، ساخت مینیسریالها با محوریتِ ستارههای سینمایی (چه در جلوی دوربین و چه در پشت دوربین) را به استراتژی جدید اچبیاُ تبدیل کرد. اگر «کاراگاه حقیقی» ثابت کرد که تلویزیون میتواند خانهی ستارههای سینمایی هم باشد و حتی دورانِ طلایی تلویزیون با سناریوهای پُرملات و فرمتِ طولانیمدتش بهشان کمک کند تا شاید بهترین یا یکی از بهترین نقشآفرینیهای دورانِ کاریشان را ارائه بدهند، «دروغهای کوچک بزرگ» ثابت کرد که تلویزیون میتواند پایش را از یک ستارهی درجه دو مثل متیو مککانهی فراتر بگذارد و بهطور همزمان به خانهی چندین ستارهی درجه یک تبدیل شود که همه برخی از بهترین نقشآفرینیهایشان را ارائه میکردند. اگر «کاراگاه حقیقی» حکم مشتزنی تک و تنهای متیو مککانهی وسط رینگِ بوکس را داشت (با احترام به وودی هارلسون که بدون او مککانهی اینقدر دیده نمیشد)، «دروغهای کوچک بزرگ» حکم فینالِ لیگِ بسکتبال انبیاِی را داشت. اگر فقط یک چیز دربارهی دنیای سرگرمی بدانیم این است که استودیوها و شبکهها، مهمترین موفقیتها را زیر نظر میگیرند تا بلافاصله دست به کپیکاری از آنها بزنند.
بنابراین موفقیتِ امروز میتواند بهمعنی موجِ خروشانی از کپی/پیستهای آینده باشد. این اتفاق الزاما بد نیست. اینکه دیگر شبکهها بعد از «سوپرانوها» متوجه شدند که نان در ضدقهرمانانِ بیاخلاق و مبهم و داستانگوییهای پیچیده به سبکِ سینمای اروپا است نه تنها بد نبود، بلکه به پیشرفت این مدیوم منجر شد. درواقع بیش از اینکه اسمش را کپیکاری بگذاریم، باید آن را کشفِ معدن جدید طلا بمانیم. اتفاقی که دیگران را سراسیمه میکند تا در همان دور و اطراف شروع به کنلگ زدنِ زمین در جستجوی طلا کنند. البته که همیشه این وسط عدهای هم پیدا میشوند که از تب طلایی که همه را از خود بیخود کرده استفاده کرده و سعی میکنند بدلیجاتشان را بهعنوان طلا به مشتری بیاندازند. «ساختن یک قاتل» و «بدشانس» با کشفِ جرایم واقعی بهعنوان معدن طلای بعدی، شرایط لازم برای ساختن سریالهای بزرگی مثل «مردم علیه اُ.جی. سیمپسون» و «خرابکار آمریکایی» را فراهم کرد. موفقیت «مدمن» به درامی که در دنیای تبلیغات دههی ۶۰ جریان دارد، به ساخته شدن «هالت اند کچ فایر» بهعنوان خواهرِ ناتنی دههی هشتادیاش که در دوران انقلاب کامپیوتر جریان دارد منتهی شد که بهعنوان چیزی که با هدف کپی فرمول «مدمن» آغاز شده بود، حالا پا به پای «مدمن» در فهرستهای بهترین سریالهای قرن بیست و یکم حضور دارد. در زمانیکه مشغولِ سر در آوردن از هویت قاتل و هویت مقتول در جریان تماشای «دروغها» بودیم نمیدانستیم که این سریال چه تاثیری روی دنیای بعد از خودش میگذارد. ولی سه سال بعد، حالا که فصل دوم آغاز شده است، میدانیم که از این به بعد وقتی قصد وقایعنگاری سیر پیشرفت تلویزیون را داشته باشیم، باید جای قابلتوجهای برای «دروغها» کنار بگذاریم. «دروغها» شاید اولین سریال ستارهمحورِ تلویزیون نباشد، ولی بدونشک رکورددار چپاندن بیشترین ستارهها در یک قاب یکسان است. «دروغها» شاید در نیمهی اول فصل هفت اپیزودیاش طوری به نظر میرسید که سریالی با محوریت تک و تنهای ریس ویترسپون است، اما اینطور نبود. اگرچه ممکن بود با نیمهی دوم فصل اینگونه به نظر برسد که سریالی با محوریت نیکول کیدمن است، اما اینطور هم نبود. «دروغها» حتی سریالی با دو ستارهی محوری هم نبود. بازیگران مکملِ سریال از شیلین وودلی که در آن زمان به خاطر کمدی/رومانتیکِ «شومبختی ما» و مجموعه هنوزکنسلنشدهی «واگرا» (Divergent) حسابی روی بورس بود شروع میشدند، از اسطورهای مثل لورا درن که همان سال در «تویین پیکس: بازگشت» بهعنوان یکی از الهههای دیوید لینچ حضور داشت عبور میکند و به زوئی کراویتز که بهعنوان یک معلم یوگای آرام و باطمانینه انگار به دنیا آمده بود تا نقشِ مقابلِ کاراکتر عصبانی و پُرجنب و جوشِ ریس ویترسپون را بازی کند ختم میشد. «دروغها» نشان میداد که وقتی بزرگترین عنصرِ معرف تلویزیون و بزرگترین عنصر معرف سینما با هم ترکیب میشوند شاهد چه نتیجهی انفجاری و مدهوشکنندهای که نخواهیم بود.
تلویزیون بهعنوان مدیومِ نویسنده شناخته میشود. از آنجایی که وقت کوتاه و فشردهی برای روایت این همه داستان وجود دارد، کسانی که مسئول ساختاربندی داستان سریال هستند، بهعنوان نیروهای خلاقهی اصلی محصولِ نهایی شناخته میشوند. اگرچه «دروغها» با داشتن دیوید ای. کِلی که سابقهی بلند و بالایی در تلویزیون دارد، از این عنصر بهره میبرد، ولی آن سریال بیش از هر چیز دیگری استیجی برای نمایش بازیگرانش بود. اسمهای بزرگی که توجهی مخاطب را روی هوا میقاپیدند. خلاصهقصهی درگیرکنندهی «دروغها»، داستان دوستی و دشمنی پنجتا زن ثروتمند در یک شهر ساحلی نبود، بلکه دربارهی «آوردن ریس ویترسپون و نیکول کیدمن به اتاقهای پذیراییمان» بود. این یکی از هر ایدهی داستانی بکری، هیجانانگیزتر است. حالا که نظر مخاطبان جلب شده بود، وقت این بود تا سریال ثابت کند که فقط قصد مخفی کردن ماهیت ضعیف واقعیاش در پشت بازیگران قویاش را ندارد. باید ثابت میکرد که این بازیگران بزرگ را دور هم جمع کرده است تا بهمان یادآوری کند که چرا آنها را دوست داریم. تا بهمان ثابت کند که فقط پنجتا دینامیت دور هم جمع نکرده تا بهشان زل بزنیم، بلکه واقعا میخواهد فیتیلههایشان را روشن کرده و آنها را منفجر کند. تا بهمان ثابت کند که فقط قصد دور هم جمع کردن یک سری مواد اولیه جذاب را ندارد، بلکه میخواهد آنها را برای درست کردن یک معجونِ خوشمزهتر با هم ترکیب کند. نبوغ «دروغها» این بود که ستارههایش را در سلولهای شخصی خودشان دور از یکدیگر نگه نمیداشت، بلکه آنها را به جان یکدیگر میانداخت و یک جنگ گلادیاتوری بازیگری به راه انداخته بود. از دعواهای خالهزنکی تا درگیریهای مرگ و زندگی. «دروغها» همهچیز داشت. آنها فقط آن دسته ستارههایی که با کفشهای پاشنهبلندشان طوری قدم برمیدارند که گرد و غبار رویشان ننشیند نبودند، بلکه در عین حفظ کردن تمام ویژگیهای زیبا و ایدهآلشان بهعنوان یک ستاره، با درگیریهای روزمرهای دست و پنجره نرم میکردند که مجبورشان میکرد با آن لباسهای خوشگل و پرزرق و برق و شیک و گرانقیمتشان، به درون لجنزار شیرجه بزنند. «دروغها» در نقطهی ایدهآلی بین دو دنیای متفاوت قرار داشت. هم ستاره داشت و هم سناریوی قوی. هم ستارههایش را در آن خانههای اشرافی و لوکیشنهای رویایی در سوپراستاروارترین حالت ممکن به تصویر میکشید و هم با افشای درگیریهای روانی و تیره و تاریکیهای رخنه کرده در فراسوی ظاهر زیبایشان، رُسشان را میکشید. بعد از نامزدی و برنده شدن چندین و چند جایزهی اِمی و گلدن گلوب و بدل شدن به یکی از پُربینندهترین مینیسریالهای اچبیاُ که از آن زمان تاکنون رکوردش نشکسته باقی مانده است، حالا نوبت دیدن تاثیرِ این سریال روی دنیای اطرافش بود. نتفلیکس مینیسریال «روانی» (Manaic) را با محوریت اِما استون و جونا هیل معرفی کرد؛ ما استونی که حضورش در یک سریال تلویزیونی درست بعد از برنده شدن اسکار بهترین بازیگر زن، غیرقابلتصور بود. در آنسوی میدان، آمازون، جولیا رابرتز را بهعنوان نقش اصلی تریلر «هومکامینگ» (Homecoming)، تجربهی کارگردانی جدید خالق «مستر رُبات» انتخاب کرد. از حضور جیم کری در «شوخی» (Kidding)، محصول شوتایم گرفته تا حضور جرج کلونی در «تبصره ۲۲» (Catch 22). از «اجسام تیز» با بازی ایمی آدامز و فصل سوم «کاراگاه حقیقی» با حضور ماهرشالا علی بلافاصله بعد از اسکارِ «مهتاب» و همزمان با اسکار «کتاب سبز» تا حضور جودلا در «پاپ جوان» و بازی کریس پاین در «من شب هستم» و البته ستارههای پُرتعداد فصل سوم «تویین پیکس».
تلویزیون خیلی وقت بود که میدان بازی جدیدی برای امثال استیون سودربرگها و دیوید فینچرها و پابلو سورنتینوها تبدیل شده بود و طبیعتا بازیگران هم باید دنبالهروی آنها میآمدند. «دروغها» در حالی آغازکنندهی رسمی این پدیدهی جدید در تلویزیون است که احتمالا خیلی زود (اگر همین الانش این اتفاق نیافتاده باشد)، حضور ستارههای سینمایی در تلویزیون هم به اندازهی عبارتهایی مثل «ضدقهرمان» عادی خواهد شد. الگوی «دروغها» اگرچه چهرهی تلویزیون را تغییر نمیدهد، اما با یادآوری بینقصِ این موضوع که ما همیشه اشتهای سیریناپذیری به تماشای بهترینها در حال انجام کاری که در آن بهترین هستند خواهیم داشت، افقِ تازهای را برای اکتشاف دربرابر تلویزیون گذاشت. اما هرچه «دروغها» در زمینهی دنبال کردنِ فرمولِ استفاده از ستارههای سینمایی که با «کاراگاه حقیقی» جدی شد موفق بود، تصمیمش برای متحول شدن از یک مینیسریال به یک سریالِ بلند دلگرمکننده و آیندهدار به نظر نمیرسید. فصل اول که حول و حوشِ راز یک قتل جریان داشت، به بهترین شکل ممکن با تصاویر پنج زنِ اصلی داستان و بچههایشان در ساحل آفتابی کالیفرنیا همراهبا اشارهی بسیار کوچکی به درگیریهای این زنان که هنوز در حال یواشکی چوب زدن زاغ سیاه آنها از دور است حلوفصل شد و به پایان رسید. تنها بدی این جور مینیسریالها این است که بعضیوقتها اینقدر بینقص تمام میشوند که آدم هرچقدر هم دوست نداشته باشد به این زودی با آنها خداحافظی کند، همانقدر هم دوست دارد دیگر آن را لمس نکرده، آن را درون یک محفظهی شیشهای ضدرطوبت و ضدگلوله بگذارد و از دور آن را تماشا کرده و حظ کند. بالاخره «کاراگاه حقیقی» با فصل دوم و سومش بهمان یادآوری کرد که این سریال از لحظهای که راست و مارتی به آسمان شب بیرون از بیمارستان خیره شدند به پایان رسید و نیک پیزولاتو هر کاری کرد نتوانست تا جادوی فصل اول را تکرار کند. حتی با اینکه مجبور به ادامه دادن داستانِ راست و مارتی نبود.
این اواخر هم که «سرگذشت ندیمه» بعد از بدل شدن به یک پدیدهی تمامعیار برای هولو، با اینکه سیر موفقیتش را با فصل دوم ادامه داد، ولی با فصل سوم که از نظر وارد کردن داستان به مرحلهی بعدیاش حکم فصل دوم واقعیاش را دارد، دچار لغزشهای شدیدی شد. اما خب، «دروغها» آنقدر اِمی و گلدن گلوب و بیننده برای اچبیاُ ابه ارمغان آورده بود تا ایدهی ادامه دادن آن فراتر از کتابِ خانم لیان موریاریتی جدیتر شود. تمایل به ادامه دادنِ داستانهای به ظاهر تمامشده الزاما بد نیست. اصلا کل ماهیت سریالسازی روی ادامه دادن تا جایی که امکان دارد بنا شده است. کل ماهیت سریالسازی در پیدا کردن جواب برای این سؤال بنا شده که «خب، بعدش چی میشه؟». فیلمها معمولا مجبور هستند تا با رسیدن به نهایتِ دو ساعتهشان، بیننده را بعد از فتح اولین سرزمین با آیندهای مبهم، تنها بگذارند و بقیه را به خیالپردازیاش بسپارند. اما سریالها همیشه این فرصت را دارند تا بعد از رسیدن به مرز یک سرزمین در پایان یک فصل، آنقدر سرزمینهای بیشتری را فتح کنند تا اینکه بالاخره به انتهای دنیا برسند. مثلا «فایت کلاب» در حالی با سقوط ساختمانها به پایان میرسد که «مستر ربات» این سؤال را میپرسد که بعد از سقوط ساختمانها و پاک شدن تمام بدهیهای مردم، چه اتفاقی برای دنیا و مسئول انفجار میافتد. آیا انتقام گرفتن از یک درصدِ ساکن در نوک هرمِ جامعه با فروپاشی ساختمانها با موفقیت به پایان میرسد یا قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست؟ اصلا یکی از برتریهای سریالهای بلندمدت بر سینما این است که براساس این اصل حرکت میکند که پایانبندی شاید مصادف با به پایان رسیدن یک دوران از زندگی شخصیتهای اصلیاش باشد، اما همزمان بهمعنی آغاز یک دوران جدید هم است. این موضوع آنقدر بهعنوان فاکتورِ معرفِ تلویزیون در دیانای این مدیوم وجود دارد که امکان ندارد حداقل بهطور ضمنی هم که شده ایدهی ساخت ادامهی سریالهای ظاهرا به انتها رسیده مطرح نشود؛ حتی اگر در حال صحبت کردن دربارهی پایانبندی قاطعانه و محکمی مثل «اجسام تیز» که در را پشت سر بینندگانش میبنند باشیم، باز احتمالش مطرح میشود و دربارهاش فکر میشود.
از وقتی که «سوپرانوها» شش فصلش را به جواب دادن به سؤال تغییر کردن یا نکردن تونی سوپرانو اختصاص داد و حالا که «بوجک هورسمن» به غایتِ پرداخت به روانشناسی تغییر انسان تبدیل شده است، سریالها بیشازپیش شیفتهی بررسی پتانسیل تغییر انسانها و درگیری تمامنشدنی و روتین آنها با شیاطین درونیشان شدهاند. در نتیجه «دروغها» این پتانسیل را داشت تا با ادامه یافتن بهمان یادآوری کند که خوشحالی و بازی مادران و بچههایشان در ساحل آفتابی فینال فصل اول الزاما بهمعنی متحول شدنشان به آدمهایی بهتر نبود، بلکه زن تفریحی قبل از بازگشتن به دنیای پر درد و رنجشان در جدال با طبیعتِ مشکلدارشان بود. بالاخره بیشتر از آن سریالهایی که با ادامه پیدا کردن زمین خوردهاند، سریالهایی را داریم که با ادامه پیدا کردن شکوفا شدهاند و کوچهپسکوچههای بیشتری از دنیایشان را کشف کردهاند. پس خودم را بر سر یک دوراهی پیدا کردم؛ از یک طرف از ادامه یافتن «دروغها» نگران بودم و از طرف دیگر میتوانستم سناریویی را ببینم که این سریال پتانسیل ادامه پیدا کردن را دارد. بالاخره سریال در حالی قاطعانه به اتمام رسید که همزمان در نقطهای به پایان رسید که مشخص بود خوشحالی و بازی مادرها و بچههایشان در ساحل آفتابی کالیفرنیا قرار نیست همیشگی باشد. برای سریالی که با درگیریهای روانی کاراکترهایش که از گذشته بهشان به ارث رسیده بود سروکار داشت، اتفاقات فینالِ فصل اول میتوانست گذشتهی آسیبزنندهی تازهای برای درگیریهای روانی آیندهشان باشد. اینکه چرا اینقدر دنبالهسازی برای مینیسریالها چالشبرانگیز است به تعادل برقرار کردن بین دو نیروی کاملا متضاد برمیگردد. از یک طرف مینیسریالها به عقب نگه داشتن برگبرندههایشان برای فصلهای آینده معروف نیستند. مینیسریالها بدون آیندهنگری هر چیزی که در چنته داشته باشند را در جریان همان دورهی کوتاه زندگیشان بیرون میریزند. «برکینگ بد» شاید مجبور باشد تا چهار فصل برای رسیدن به کیفیت فصل پنجمش با شکیبایی زمینهچینی کند، ولی مینیسریالها از همان فصل اول و آخرشان باید در حد و اندازهی فصل پنجمشان ظاهر شوند. از طرف دیگر دنبالهسازی یعنی بلند شدن روی دست هر چیزی که فصل قبل ار بهتر کرده بود. طبیعتا ساختن فصل دوم «برکینگ بد» خیلی آسانتر از ساختن فصل ششم «برکینگ بد» است.
مینیسریالها در صورتی میتوانند با ادامه یافتنشان جان سالم به در ببرند که سازندگانشان این دو فاکتور را به هارمونی برسانند. چالش بعدیشان این است که سازندگان باید مخاطبان را متقاعد کنند که ادامه دادن این داستان در عین غیرضروریبودن، کاملا ضروری است. وجود داشتن محتوای زمینهچینیشدهی باقیمانده در فصل اول برای سر و شکل دادن به آنها در فصل دوم یک چیز است، اما وجود داشتن محتوایی که برای سر و شکل دادن به آنها در فصل بعد زمینهچینی نشده باشد چیزی کاملا متفاوت. عدم فهمیدن این نکته منجر به فاجعههایی مثل فصل دوم «۱۳ دلیل برای اینکه» میشود. بعد از تماشای سه اپیزودِ اول فصل جدید باید بگویم که اگرچه «دروغها» نسبت به فصل اول تغییرات قابلتوجهای کرده است، اما این اصلا بهمعنی نکتهی منفی نیست. باتوجهبه سه اپیزود اول فصل دوم، سریال به خوبی موفق به مدیریت چالش ادامه دادن یک مینیسریال شده است. اگرچه سریال در این سه اپیزود چند باری تا مرزِ سقوط کردن از لبهی دره پیش میرود، اما به محض اینکه نیمی از لاستیکش بین زمین و هوا قرار میگیرد و خردهسنگها شروع به سقوط کردن به ته دره میکنند و به محض اینکه سرنشینانش میتوانند غلبهی جاذبه بر ماشین را احساس کنند، سریال جفتپا روی پدال گاز فشار میدهد و فرمان را به سمت جاده میچرخاند و خودش را به مرکز امن جاده برمیگرداند. این لحظات برای مایی که چشمبسته در ماشین نشستهایم یادآور میشوند که در حال حرکت نه در یک جادهی مستقیم در وسط بیابان، که یک جادهی پُرپیچ و خم در کوهستانی یخزده هستیم. این لحظات بهمان یادآوری میکنند که ادامه دادن این داستان به همان اندازه که طبیعی بوده، به همان اندازه هم غیرضروری و زورکی بوده است. بهمان یادآوری میکنند که نویسندگان حالا به اندازهی فصل قبل روی زمین سفت و قابلاطمینانی قرار ندارند. اما همزمان بهمان یادآوری میکنند که نهتنها رانندهی ماشین آنقدر حرفهای است که تا قبل از کشیده شدن ماشین به لبهی دره کاری کرده بود تا احساس نکنیم که در شرایط سختی در حال سفر هستیم، بلکه شاید طنابِ سریال به مو برسد، اما اجازه نمیدهد که پاره شود و حتی بعد از بازگشت به مرکز جاده، دوباره آنقدر مطمئن و بااعتمادبهنفس و روان به رانندگیاش ادامه میدهد که آدم فراموش میکند که همین چند دقیقه قبل تا چند سانتیمتری لمس کردنِ مرگ حتمی رفته بود. به عبارت دیگر سه اپیزود آغازین فصل دوم در حالی ۹۵ درصد اوقات، سیال جلو میرود که ۵ درصدِ سنگ و کلوخ هم دارد.
شاید یکی از پُرتکرارترین جملاتی که از آن برای توصیف هیجانزدگیمان برای دنبالهها یا آثار جدید خالقانی که عاشق محصول قبلیشان شده بودیم استفاده میکنیم این است: اگه فلان چیز فقط نصف قبلی خوب باشه، بارشو بسته! اگر فصل دوم «دروغها» فقط نصف نبوغ فصل اول را به ارث برده باشد برای موفقیتش کافی است. معمولا این اتفاق نمیافتد. یا ضعیفتر ظاهر میشوند یا با بهتر ظاهرشدنشان شگفتزدهمان میکنند. اما این موضوع حداقل در سه اپیزود اول فصل دومِ «دروغها» به حقیقت تبدیل شده است. فصل اول «دروغها» آنقدر خوب بود که حتی رسیدن نیمی از کیفیت آن به فصل دوم برای تبدیل کردن فصل دوم به سریال سطح بالا و رضایتبخشی که باعث نشود دلمان برای روزهای بهتر سریال در فصل اول تنگ شود کافی است. فصل دوم نهتنها با مریل استریپ، یک اسطوره به جمع نامهای بزرگش اضافه کرده است تا حتی بعد از عادی شدن حضور سینماییها در تلویزیون از پایانِ فصل اول تاکنون، جایگاه خودش را بهعنوان گردهمآورندهی بهترینها حفظ کند، بلکه نسبت به فصل اول فرق کرده است؛ حالا که رازِ قتل پری رایت در پایان فصل اول فاش شد، فصل دوم حول و حوش عواقب آن شب نحس میچرخد. این تفاوت از این جهت اهمیت دارد و مهمترین نقطهی قوت این فصل است که باعث شده تا سازندگان مجبور به تلاش کردن برای تکرار ساختار فصل اول نکنند و در عوض مسیر اُرگانیک قصه را به هر سمت و سویی که آنها را با خود میبرد دنبال کنند. شاید مقایسهی عجیبی برسد اما ساختارِ فصل اول و دوم «دروغها» یادآور ساختار فصل اول و دوم مستند جرایم واقعی «ساختن یک قاتل» است. اگرچه فصل دوم «ساختن یک قاتل» به خاطر عدم پیشرفت پرونده، غیرضروری به نظر میرسید، ولی هدف آن بیش از تکرار غافلگیریها و بمباران بیامانِ افشاهای دگرگونکنندهی فصل اول، به روایتِ ویرانیها و زخمهای به جا مانده از جنگ اختصاص داشت. شاید دیگر گلولهای شلیک نمیشود، اما در اینکه آتش این جنگ کماکان درون قربانیان این پرونده زبانه میکشد شکی وجود ندارد.
در جایی از اپیزود دوم فصل دوم «دروغها»، روانکاوِ سلست با اشاره به دستهای کبودش که ناشی از درگیری با بچههای تخس و خشنش است، او را به سربازی تشبیه میکند که حوصلهشان از زندگی عادی سر میرود و دوست دارند به میدان نبرد بازگردنند. پنج زنِ اصلی «دروغها» و بچههاشان شاید از میدان نبرد فصل اول جان سالم به در بردند، ولی بعد از دیدن چیزهای وحشتناکی و نقش داشتن در اتفاقات وحشتناکی و حبس کردن رازهای سنگینی در سینههایشان به خانه بازگشتند و حالا تمام آنها اجازه نمیدهند تا یک آب خوش از گلویشان پایین برود. شاید تهدید این فصل به اندازهی به فصل اول که پیرامون قتل میچرخید خطرناک نیست، اما در عمل چیزی از آشوب روانی کاراکترها کاسته نشده است. مرگ پری رایت در حالی در ظاهر حکم به پایان رسیدن تمام مشکلات این زنان را داشت که درواقع حتی بعد از مرگ هم آنها را به روشهای گوناگونی تنها نمیگذارد. اگر فصل اول دربارهی این بود که چه کسی و چگونه خواهد مُرد، فصل دوم دربارهی این است که حالا این راز و تمام رازهای دیگر چگونه مثل خوره به جان تمام کاراکترهای اصلی افتاده است. از آنجایی که دیگر دلیلی برای مخفیکاری وجود ندارد، پس داستان با خیال راحت میتواند دندانهایش را در قلب این شخصیتها فرو کند. طبیعتا بانی (زویی کروایتز) بهعنوان کسی که هُلِ نهاییاش منجر به سقوط پری (الکساندر اسکارسگارد) به پایینِ پلهها و مرگش شد بیشتر از همه با عذاب وجدان دستوپنجه نرم میکند. عصبانیت بانی که پیشِ مدلین (ریس ویترسپون) شکایت میکند، این است که آنها آن شب تصمیم اشتباهی گرفتند؛ اگر آنها آن شب بهجای مخفیکاری اعتراف میکردند که پری را برای دفاع از خود هل داده بودند الان هیچکدام از این مشکلات وجود نمیداشت. فقط حقیقت این است که همهچیز در شب حادثه آنقدر سریع و ترسناک اتفاق افتاد که کسی فرصت نکرد تا بهترین تصمیم ممکن را بگیرد. این راز اما هرچه نباشد، بدل به خصوصیت مشترکی شده که آنها را بیش از گذشته به هم نزدیک کرده است؛ مخصوصا رناتا (لورا درن) و مدلین که فصل قبل مثل سگ و گربه بودند.
حالا که شخصیتهای اصلی سریال از سهتا در فصل قبل، به پنجتا در فصل جدید تغییر کرده است، سریال در اپیزود اول تا بیایید به همهی آنها برسد فرصت پیدا نمیکند تا بلافاصله در وضعیتشان عمیق شود. از یک طرف مدلین درگیر امتناع دخترش از رفتن به دانشگاه است و از طرف دیگر جین در شهر آکواریوم شهر مونتهری کار میکند. از یک طرف پسرانِ سلست هنوز مثل پدرشان خشن و دعوایی هستند و از طرف دیگر رناتا بیش از همیشه درون فعالیتهای ثروتمندانه و فخرفروشانهاش غرق شده است. یکی از نگرانیهایم عدم نشستن ژان مارک واله روی صندلی کارگردانی فصل دوم بود؛ آن هم درحالیکه فصل اول، هویت حسادتبرانگیز اما خطرناک، رویایی اما زهرآگین و آرامشبخش اما وحشیاش را به تدوینهای جادویی او مدیون بود. خوشبختانه خانم اندریا آرنولد که به خاطر فیلمهایی مثل «تنگ ماهی» و «عزیز آمریکایی» شناخته میشود، موفق شده تا فرمول ژان مارک ماله را با فلشبکهای ناگهانی و صدمثانیهای و صحنههای رویامانندِ کنار ساحل تکرار کند. اما درنهایت «دروغها» بیش از هر چیز دیگری استیجی برای دیدن تمام این کاراکترها و بازیگران رنگارنگ دور یکدیگر است و همه کماکان برخی از خیرهکنندهترین بازیهایشان را به نمایش میگذارند. از یک طرف رناتا را داریم که در اپیزود اول که در سکانس عکاسی در عمارتش درحالیکه ترانهی «این خونهی منه» از دیانا راس از اسپیکرها به بیرون شلیک میشوند، مثل ابرقهرمانان لباس پوشیده و جلوی فلشهای متوالی عکاسان پُز میگیرد که انگار در حال تماشای تبلیغات اُدکلن زنانهای-چیزی هستیم. رناتا خدای شوآف است. او دوست دارد شهرت و ثروتش را همچون یک تکه آهنِ داغ بردارد و آن را در چشم همه فرو کند. صحنهای که او در روز اول مدرسه، معلم جدید مدرسهی دخترش را گوشهی رینگ میاندازد و با زبان تند و تیز و خودشیفتهاش یک سوراخ بزرگ در مغز معلم بیچاره درست میکند حرف ندارد.
از سوی دیگر جین (شیلین وودلی) یک خانهی جدید، یک شغل جدید و یک توانایی جدید برای قدم زدن در ساحل بدون به یاد آوردن بزرگترین ضایعهی روانیاش دارد. درواقع او هدفونهایش را در گوشش فرو میکند و چشمانش را میبندد و بهطرز نامنظمی شروع به رقصیدن با پای برهنه میکند؛ کبک جین خروس میخواند. او در این لحظات آنقدر احساس آسودگی و سبکی میکند که اصلا برایش مهم نیست که ممکن است کسی او را در این حالت احمقانه ببیند و «دیوانه» توصیفش کند. اما این حرفها به این معنی نیست که او هنوز با خودش درگیر نیست. نهتنها همکارش کوری به او یادآوری میکند که او و دوستانش سوژهی اصلی غیبتهای مردم شهر هستند، بلکه تصویرِ نه چندان نامحسوس صورت پری که در میان بازوهای هشتپا پیچیده شده است اشارهی واضحی به این است که او با مرگ پری از دستِ کابوس او خلاص نشده است. بعد از بانی، کسی که بیش از هر کس دیگری مرگ پری به اتفاق غیرقابلهضمی برای او تبدیل شده و مثل تیغ ماهی در گلویش گیر کرده است، سلست است. نیکول کیدمن دوباره بهمان یادآوری میکند که آن همه جایزه که برای فصل اول برنده شد بیخود نبود. کیدمن در آن واحد بهطرز تکاندهندهای آنقدر میتواند تراژیک اما زیبا، خیرهکننده اما پریشانحال، ساکت اما متلاطم و معصوم اما فروپاشیده باشد که قلب را چنگ میاندازد. کابوسهای جین در فصل قبل حالا به سلست رسیده است. او و بچههایش صبح خواب میمانند، خانهی مینیمالیستی خوشگلش با لباسهایی که روی صندلیها ولو شدهاند نامنظم به نظر میرسد و او بهجای صبحانه، فستفود به خورد بچههایش میدهد. او همچنین دربارهی کبودیهای روی دستش نیز به روانکاوش دروغ میگوید که قابلدرک اما مشکلآفرین است. اگرچه او میخواست از پری طلاق بگیرد و اگرچه اعتقاد داشت که با وجود دوست داشتن پری، او باید مجازات میشد، اما مرگ او هم از نظرش زیادهروی احساس میشود. حالا بچههایش بیپدر شدهاند و اعتقاد دارد اگر آن شب تصمیمش برای ترک کردن پری را با او در میان نمیگذاشت، شاید هیچکدام از آن درگیریها اتفاق نمیافتاد و او زنده میماند.
اما هنوز تمام نشده است. اگر فکر میکردید که مریل استریپ چه چیز تازهای میتواند به سریالی که همینطوری در حال ترکیدن با بازیگران شگفتانگیز است بیاورد، او بلافاصله میخش را میکوبد. مریل استریپ در نقش مری لوئیز، مادر پری، فقط یک عضو جدید خوب نیست، بلکه یک عضو حیاتی است که بدون او این فصل از هم فرو میپاشید. پیچیدگی شخصیتهای زن «دروغها» همیشه در سراسر تلویزیون زبانزد خاص و عام بوده است و اضافه شدن مری لوئیز به جمع آنها، آن را یک مرحله جدیتر میکند. پری نزدیکترین چیزی بود که فصل اول به آنتاگونیست و معمای مرکزی داشت. نهتنها رفتار خشنش در خانه منجر به قلدریهای دوقلوهایش در مدرسه شد که به کاتالیزور داستان تبدیل شد، بلکه اخلاق وحشیانهاش در خانه هم سلست را آزار میداد و کابوس او و تلاش برای فهمیدن هویت او نمیگذاشت جین یک شب چشمانش را با خیال راحت روی هم بگذارد. نهتنها رفتار پری با سلست چیزی بود که تمام این زنها را به حرکت انداخت تا یا از دشمن به دوست تبدیل شوند یا از دوستهای معمولی به دوستهای صمیمیتری تغییر کنند، بلکه راز مرگش هم حکم ستون فقرات کل داستان را برعهده داشت. پری حکم کاتالیزوری را داشت که چه بهطور مستقیم و چه بهطور غیرمستقیم، دار و دستهی زنانِ داستان را به جنب و جوش و حرکت میانداخت. همچنین از آنجایی که فصل اول ته و توی تمام کاراکترهای اصلیاش در آورد، پس سریال در فصل دوم نهتنها به جایگزینی نیاز داشت که به اندازهی پری یا حتی بیشتر از او قوی باشد، بلکه به شخصیت تر و تازهای نیاز داشت که هنوز دستش کاملا برخلاف دیگران برایمان رو نشده است. مری لوئیز این وظیفه را برعهده دارد. مری لوئیز نهتنها در جایگاه آنتاگونیستِ این فصل قرار میگیرد، بلکه بهعنوان شخصیت سربستهی جدیدی که چیز زیادی دربارهشان نمیدانیم جای خالی جنبهی معمایی پری را هم پُر میکند. اگر دیگر زنان مشغول تکمیل کردن سیر تحولات باقیمانده از فصل قبلشان هستند، مری لوئیز قرار است تحول واقعیاش را در این فصل تجربه کند. مری لوئیز آنقدر بهطرز مودبانهای شرور و غیرقابلپیشبینی است که مهم نیست چقدر به قدرت دفاعی و تهاجمی خودتان مینازید؛ چرا که حقیقت این است که او بهطور موذیانهای راهی برای متقاعد کردنتان برای باز کردن دروازهی قلعهتان به روی دشمن و بعد کشتنتان در رختخواب خودتان پیدا میکند.
همزمان او بهحدی به خاطر مرگ پسرِ دلبندش ناراحت است که همچون یک کاراگاه خصوصی سمج و مُصر، قادر به افشای کامل راز مرگش نیز است. مری لوئیز آنقدر در شلیک متوالی و غافلگیرکنندهی توهینها و زخمزبانها و تمسخرهایش حرفهای است که حتی مدلین را که حتی تهاجمیترین عضو گروه زنان است هم خلع سلاح میکند. یک لحظه بدون اینکه به نظر برسد منظور خاصی داشته باشد توهین میکند، لحظهی بعد حرفش را پس میگیرد و معذرتخواهی میکند و تا میآیی به خودت بجنبی به شکل دیگری مورد توهین قرار میگیرد. مری لوئیز اما فقط یکی از آن مادرشوهرهای قلدر و آتشینِ کلاسیک نیست. او به سختی تلاش میکند تا جلوی فوران کردنِ آتشفشانِ فعالی که برای شلیک کردن مواد مذابِ خشمش به آسمان بیقراری میکند را بگیرد. اگر دیگر زنان نمیدانند که دقیقا باید چه احساسی نسبت به مرگ پری به عنوان یک مردِ خشن و متجاوز داشته باشند و همین آزارشان میدهد، چیزی که مری لوئیز را آزار میدهد مرگ پسر بینقص و بیگناهش است. در جریان توصیفات مری لوئیز از پری برای نوههایش در سکانس میز شام در خانهی سلست میبینیم که او عمیقا به سر پسرِ تمامعیارش قسم میخورد. به قول او، پسرش خوشتیپ نبود که بود. بهطرز حرصدرآری ثروتمند و موفق نبود که بود. یک عمارت شیک در ساحل دریا نداشت که داشت. به قول خود مری لوئیز، شگفتانگیزترین مرد دنیا نبود که بود. همین که سلست بعد از مرگ پری چندان غمگین به نظر نمیرسد هم باعث شده که او بهطرز قابلدرکی شک کند. نتیجه به جیغ ترسناک مری لوئیز سر میز شام ختم میشود. جیغی که از عمیقترین و تاریکترین و آسیبپذیرترین نقطهی درونی مری لوئیز سرچشمه میگیرد و راهش را به بیرون پیدا میکند. جیغی که بیش از اینکه جیغ باشد، شیون است. جیغی که تماشاگران را به اندازهی نوههایش مکس و جاش میترساند؛ برای چند لحظه سر جایم خشکم زد. فرق بازیگر تا بازیگر در چنین لحظاتی مشخص میشود. صحنهی جیغ کشیدن مری لوئیز بهراحتی میتوانست به یکی از آن لحظاتی تبدیل شود که بازیگر فریاد میزند که «منو نگاه کنین، میخوام بترکونم». ولی فقط یکی مثل مریل استریپ میتواند چنین لحظهی تابلو و پُرسروصدایی که به معنای واقعی کلمه میخواهد توی صورت تماشاگر فریاد بزند را بردارد و اجازه ندهد تا این لحظه مصنوعی و شوآف به نظر برسد. همین لحظه کافی است تا بلافاصله حساب کار دستمان بیایید و بدانیم که مری لوئیز کسی است که دار و دستهی سلست و دوستانش باید خیلی خیلی از او بترسند. مری لوئیز از یک طرف یک مادربزرگِ مهربان است و از طرف دیگر یکی از آن قاتلهای موذی فیلمهای اسلشر به نظر میرسد که آنقدر حرفهای ردش را میپوشاند که هرچقدر هم بهش شک کنی، تا وقتی که چاقوی او قفسهی سینهات را نشکافته است نمیتوانی آن را ثابت کنی.
اما تازه از اپیزود دوم است که فصل دوم چهرهی هیجانانگیزِ واقعیاش را افشا میکند. اگر اپیزود اول حکم آرامشِ کاذب قبل از طوفان را داشت، اپیزود دوم طوفان ملودراماتیک تمامعیاری از آب در میآید که موتورِ این فصل را روشن میکند. این اپیزود جایی است که پنجِ زنِ اصلی داستان بیشازپیش در لابهلای تارهای عنکبوتِ چسبانک رازها و دروغهایی که محاصرهشان کرده است گرفتار میشوند. تنشهای خانوادگی بالا میگیرد، خیانتهای زن و شوهری افشا میشود و حقایق ناراحتکننده دربارهی تعرض جنسی و خشونتهای خانگی همچون جنازهی پوسیده و بادکردهی مقتولهایی که توسط قاتل در ته دریا رها شده بودند، روی سطحِ آب ظاهر میشوند. «دروغهای کوچک بزرگ» در عمیقترین هستهاش، با سوپ اُپراهای آبکی که ما آنها را با نوع ترکیهایاش میشناسیم نسبت فامیلی دوری دارد. اما چیزی که آن را به محصول باپرستیژی از اچبیاُ تبدیل میکند این است که روانشناسی فراسوی تمام آن رابطههای افسارگسیختهی ملودراماتیک را نادیده نگرفته است. پس وقتی همهچیز در سریال قاطیپاتی میشود و کاراکترها به جان هم میافتند و کار به گیس و گیسکشی کشیده میشود، سریال در عین داشتن جذابیت و سرگرمی سوپ اُپراها، بالغ و بزرگسالانه هم احساس میشود. اپیزود دوم به بهترین شکل ممکن این جنبه از «دروغها» را به نمایش میگذارد. بحرانها به همان اندازه که سرگرمکننده هستند، به همان اندازه هم ریشهی تنومندی دارند و چیپ و بدون عواقبِ جدی احساس نمیشوند. در جریان این اپیزود، نهتنها الیزابت، مادر بانی چیزی را به درستی حدس میزند که شوهرش نیتن را در این چند ماه سردرگم کرده بود (بانی مرگ پری را دیده است و دچار آسیب روانی شده)، اما حتی او هم نمیداند که قضیه برای دخترش دردناکتر از این است (او کسی بوده که پری را هُل داده است)، بلکه سلست در حالی طبق معمول از سوالاتِ متوالی مری لوئیز جاخالی میدهد که در جریان جدا کردن پسرانش از یکدیگر که شدیدتر از همیشه شده است، وقتی مکس مادرش را میزند و به او فحش میکند، سلست کنترلش را از دست میدهد، مکس را هُل میدهد و بالای سرش فریاد میزند که اجازه نمیدهد تا او به کسی مثل پدرِ مرحومش تبدیل شود. همین لحظه کافی است تا مری لوئیز یک سرنخ دیگر به تمام سرنخهایی که برای اثبات تئوری «دست داشتن عروسش در مرگ پسرش» دارد اضافه کند. اما تازه اینها آغازی بر وضعیتِ قاراشمیش زنان، مخصوصا سلست است.
همانطور که از فصل اول هم میدانستیم فقط بزرگسالان نیستند که غیبت کردن را دوست دارند. بچههایشان هم دستکمی از آنها ندارند. بنابراین معلوم میشود که جاش و مکس از کلویی، دختر کوچکِ مدلین شنیدهاند که پری علاوهبر اینکه پدرِ آنهاست، پدرِ زیگی، پسرِ جین چپمن هم است. کلویی نهتنها این راز را بدون اطلاع والدینشان، با دوقلوها و زیگی در میان گذاشته است، بلکه جاش و مکس هم آن را بدون اطلاع از مادرشان به مادربزرگشان میگویند. عواقبِ این افشاها بلافاصله به بحرانهای جدی و غافلگیرکنندهای برای سلست و جین تبدیل میشوند. آنها در حالی مشغول کنار آمدن با مشکلات فعلیشان هستند یا در حالی مشغول یک نفس راحت کشیدن بعد از هرجومرج چند ماه قبل هستند و انتظار داشتند تا این رازها را تا زمان مناسبش، راز نگه دارند که افشای آنها وضعیتشان را بدتر میکند. در نتیجه مری لوئیز بهطرز قابلدرکی تعجب میکند که چرا سلست تا حالا چیزی دربارهی نوهی سومش به او نگفته است. از یک طرف سلست مجبور میشود تا حقیقت زیگی را به مری لوئیز بگوید (زیگی حاصل تعرض جنسی است) و از طرف دیگر جین مجبور میشود تا دربارهی چنین موضوع پیچیده و سختی با زیگی صحبت کند؛ بدتر از آن اینکه حالا مری لوئیز که بینقصبودنِ پسرش اعتقاد دارد، هر دفعه که با جین دیدار میکند، تمام تلاشش را میکند تا به این نتیجه برسد که جین در مورد پسرش اشتباه میکند یا این جین بوده که به هر شکلی باعث شده تا پسرش دست به چنین کاری بزند. او نهتنها طوری با سلست صحبت میکند که انگار با باور کردن حرفِ جین به شوهرش خیانت کرده است، بلکه سعی میکند با تکرار این جمله که چرا سلست با پلیس تماس نگرفته است، درد و دلهای سلست دربارهی رفتار خشنِ پری در خانه را خنثی کند و پسرش را تبرعه کند. به عبارت دیگر همان مقصر دانستن و سرزنش کردن قربانی که متاسفانه پای ثابت اینجور اتفاقات است و مری لوئیز را با با حفظ انسانیتش، به کاراکتر تنفربرانگیزی تبدیل میکند. همچنین مری لوئیز بهطرز هوشمندانهای از سلست حرف میکشد که او در شب مرگ پری متوجهی تجاوزش به جین شده بوده است.
این موضوع همچنین نقش مری لوئیز در قصه را جدیتر و باظرافتتر میکند. مری لوئیز در حالی در اپیزود اول از آن آنتاگونیستهایی به نظر میرسید که کاری به جز گوشهای نشستن و لخت کردن دندانهای خطرناکش ندارد که حالا نهتنها او سرنخ بسیار قدرتمندی برای هرچه جدیتر دنبال کردنِ رازِ قتل پسرش دارد، بلکه همزمان با وجود تمام مقاومتهایش برای قبول نکردن حقیقتِ وحشتناک پسرش، میتوان حس غم و اندوه مادری که حالا راز وحشتناکی را دربارهی پسرش فهمیده است را از آنسوی دیوار بتُنی صورتش احساس کرد. در همین حین، مدلین که مشغول دعوا کردن کلویی به خاطر پخش کردن چیزهایی که در خانه شنیده بود در بین همکلاسیهایش، است با مشکل شخصی خودش با شوهرش اِد (آدام اسکات) برخورد میکند؛ اِد بهطرز عجیبی از این شوکه و عصبانی است که چرا مدلین چیزی دربارهی راز بزرگِ سلست و جین به او نگفته است. این یکی از همان لحظاتی است که فصل دوم دچار لغزشهای جزیی میشود. به نظر میرسد که نویسندگان میخواهند از عصبانیت اِد از عدم افشای آن توسط مدلین استفاده کنند تا نشان بدهند که اِد باور دارد که این موضوع ثابت میکند که مدلین به او به عنوان شوهرش اعتماد ندارد و نزدیک نیست، اما در عوض صحنهی عصبانیتِ اِد طوری از آب در آمده که انگار اِد یک خالهزنکِ تمامعیار است که از عدم اطلاعش از بزرگترین راز شهر دیوانه شده است و حالا از شدت حسودی به خاطر عقب ماندن از داغترین خبر شهر دارد قشقرش به پا میکند. درحالیکه همانطور که مدلین به درستی میگوید، اِد درواقع از این ناراحت است که چرا مدلین چیزی دربارهی حملهی جنسیای که به دوستش شده به او نگفته است که درست نیست. خوشبختانه این موضوع بهجای اینکه به بحرانِ بزرگی برای مدلین و اِد تبدیل شود، حکمِ مقدمهچینی یک بجران بزرگتر و بهتر را دارد. طبق معمول مدلین و ابیگیل، دختر بزرگش، مشغول جر و بحث سر مسئلهی دانشگاه رفتن یا نرفتن ابیگیل هستند که اتفاقی از دهان، ابیگیل میپرد که مدلین سال گذشته رابطهی عاشقانهی مخفیانهای با کارگردان تئاترِ محله داشته است و اِد هم بهطور اتفاقی آنجا حضور دارد و آن را میشنود. همزمان بدترین اتفاقی که میتواند برای رناتا بیافتد این است که ثروتش را از دست بدهد و خب، ظاهرا دقیقا این اتفاق قرار است به خاطر کلاهبرداریهای شوهرش اتفاق بیافتد.
اما افشای تمام این رازها آنقدرها هم بد تمام نمیشود. حداقل این موضوع در رابطه با خانوادهی سلست و خانوادهی جین صدق میکند. سلست و جین بعد از کنار آمدن با اولین پسلرزههای رابطهی ترسناک پری و جین، شروع به شکل دادن یک خانوادهی جدید اما کاملا نامرسوم میکنند. در فلشبکی در اپیزود دوم میبینیم که پری از اینکه متوجه میشود که سلست هیچگونه خانواده و فامیلِ نزدیکی ندارد خوشحال میشود؛ چشمانش از اینکه میتواند سلست را بدون اینکه کار اضافهای برای منزوی کردن او از نزدیکانش انجام بدهد در چنگالهایش خواهد داشت برق میزنند. به همین دلیل، خانواده برای سلست حکم یکجور اقدام امنیتی را دارد و او از افشای این راز چیزی را به دست میآورد که در این شرایط بیش از هر چیز دیگری به آن نیاز دارد. از طرف دیگر جین هم که به جز زیگی کاملا در دنیا تنها است، دیدار دوقلوها و زیگی با هم پروسهی التیام این زخم را آغاز میکند. از آنجایی که مهمترین نقطهی قوتِ «دروغها» مربوطبه بازیگران و دیالوگهای تیز و برنده و بامزه و زیرکانهاش میشود، صحبت کردن دربارهی این سریال را سخت کرده است. «دروغها» در هر اپیزودش بیش از اینکه یک کل واحد باشد، از لحظات و جزییات کوچک و جسته و گریختهای که درکنار یکدیگر آن کل واحد را میسازند تشکیل شده است. پس در هر اپیزود میتوان به لحظاتِ متعددی برخورد کرد که شاید در ظاهر بزرگ به نظر نرسند، اما در حقیقت حامل بخشی از نبوغ سریال، مخصوصا بازیگرانش هستند. از صحنهای در اپیزود دوم که مدلین که از مورد تمسخر قرار گرفتن توسط مری لوئیز به خاطر قد کوتاهش به ستوه آمده است در جواب به مری لوئیز (چه چطور موقعیت اضطراری؟) میگوید: «از اونایی که کوتولهها دارن» تا صحنهای که رناتا طی یکی از همان از کوره در رفتنهای «رناتا»وارش در زندان فریاد میزند که «من نمیتونم ثروتمند نباشم». از صحنهای که اِد بعد از شنیدن خبر خیانتِ مدلین به سمت در خروجی حرکت میکند و در جواب به مدلین که میپرسید کجا دارد میرود میگوید «میرم گوشهامو به دکتر نشون بدم» تا صحنهی وحشتناکی که روانکاو سلست از او میخواهد تا یکی از دوستانش را در حال مورد آزار قرار گرفتن توسط پری تصور کند و فریاد «نه، نه»های نیکول کیدمن که مو به تن آدم سیخ میکند. از صحنهای در اپیزود سوم که رناتا سر مدیر مدرسه فریاد میزند: «فکر میکنی بهخاطر این قضیهی ورشکستگی، مدرسه فکر میکنه من دیگه اهمیتی ندارم؟ بیخیال. من دوباره پولدار میشم، دوباره ترقی میکنم، واسه تکتک بچههای این مدرسه یه خرس قطبی میخرم و بعد تو رو مثل یه حشره له میکنم» تا ادامهی همین صحنه که ناظم مدرسه که از دست رناتا عاصی شده است به همکارش میگوید: «تو یه شهروند نمونهای رناتا. گفتم که مادر این کلاس دومیا، شکسپیریان. اون زن، مدوسای مونتهریه. و آره، من سیگاریم. تو هم میکشی؟ یه جایی دارم که بچهها نمیتونن ببینن». از صحنهی دیگری از رناتا که به مدلین قبل از سخنرانیاش در مدرسه یادآوری میکند: «بهشون بگو که بچهام تو کُما بوده» تا تمام انتخاب موسیقیهای بینظیر این سریال. خلاصه اینکه فصل دوم «دروغهای کوچک بزرگ» فعلا دیدنی است. تا ببینیم چهار اپیزود بعد چگونه ظاهر میشوند.