نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت چهارم

نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت چهارم

در اپیزود این هفته‌ی بهتره با ساول تماس بگیری جیمی شهرتش به‌عنوانِ وکیلِ خلافکاران را به‌دست می‌آورد، کیم با همتای خودش در طرفِ کارتل‌محور سریال دیدار می‌کند و گاس هم با اضطرابِ ناشی از حضور نامرئی لالو دست‌وپنجه نرم می‌کند. همراه نقد میدونی باشید.

در طولِ عمر بهتره با ساول تماس بگیری شخصیت‌های این سریال و شخصیت‌های بریکینگ بد به روش‌های مختلفی سر یک تقاطع با یکدیگر برخورد کرده‌اند. برخی از آن‌ها غیرمنتظره بودند (توکو سالامانکا و پیتر شولر، مدیرعامل مدریگال)، برخی از آن‌ها جزیی بودند (هنک و استیو، کِن وینز، دلال بورس)، انتظارِ برخی دیگر را مشتاقانه می‌کشیدیم (گاس فرینگ) و قطعیت و زمان و چگونگیِ وقوعِ برخی دیگر در هاله‌ای از ابهام قرار داشت (والت و جسی). اما یک دیدار بینِ شخصیت‌های این دو سریال وجود دارد که گرچه ممکن است در ظاهر چندان به چشم نیاید، اما حاملِ معنای مهمی است و یک دلیلی دارد که این همه سال عقب اُفتاده بود: دیدارِ کیم وکسلر و مایک اِرمنتراوت. رِی سیهورن و جاناتان بنکس سال‌هاست که درست در نزدیکیِ یکدیگر کار می‌کنند؛ سیهورن در مصاحبه‌هایش گفته است در روزهایی که مشغولِ فیلم‌برداری صحنه‌های کیم نیست، مثل یک دانش‌آموزِ تشنه‌ی یادگیری در پشت‌صحنه‌ی سکانس‌های جاناتان بنکس حاضر می‌شود، کار کردنش را تماشا می‌کند و از او سؤال می‌پُرسد.

علاوه‌بر این، هر بار که گروه بازیگران و سازندگانِ سریال در مراسم‌های پرسش و پاسخ دور یکدیگر جمع می‌شوند، سیهورن و بنکس شیمیِ خشن اما صادقانه و محبت‌آمیزی دارند که هرکس سریال را ندیده باشد ممکن است فکر کند آن‌ها دوتا از پُرتعامل‌ترین کاراکترهای داستان هستند. با این وجود، در طول تمام این سال‌ها کیم و مایک حتی یک سکانس مُشترک نیز با یکدیگر نداشته‌اند. دلایلِ متعددی برای اینکه چرا باید برای دیدارِ این دو شخصیت لحظه‌شماری می‌کردیم وجود دارند؛ نخست اینکه هردوی کیم و مایک به‌طرز فروتنانه‌ای بااعتمادبه‌نفس و ماهر هستند و همین ظرافت، باحوصله‌بودن و نامحسوس‌بودنشان است که آن‌ها را به خطرناک‌ترین افرادِ حرفه‌ی خودشان بدل می‌کنند. هردو بعضی‌وقت‌ها می‌توانند به آدم‌های بسیار ساکت، سربسته و توداری بدل شوند که به ندرت تماشاگران را به خلوتشان راه می‌دهند و هردو برخلافِ کسی که حکم رابط بینشان را ایفا می‌کند (جیمی) نسبت به مُجرمانه‌بودنِ فعالیت‌هایشان خودآگاه هستند و آن را با چیزهایی مثل تأمین خرجِ عروس و نوه‌ یا بهتر کردن زندگی یک مُشتِ پیرمرد و پیرزن توجیه می‌کنند.

همچنین، سرنوشتِ‌ تاریکِ هردوی آن‌ها تحت‌تاثیرِ فاسدکننده‌ی افرادِ پیرامونشان اتفاق می‌اُفتد؛ همان‌طور که مایک از گاس به خاطر وادار کردنش به کُشتنِ ورنر زیگلر عصبانی می‌شود، کیم هم از نقشی که در ترور شخصیتیِ چاک داشته است، از خودش بیزار می‌شود. علاوه‌بر این، بخشی از روشناییِ هردوی آن‌ها در پیِ شکستشان در نجات یکی از افراد عزیز زندگی‌شان آلوده می‌شود (مایک از نجاتِ فیزیکی ناچو شکست می‌خورد و کیم از نجاتِ روحِ جیمی بازمی‌ماند). کیم امیدوار است تا با وادار کردن جیمی برای تظاهر به اینکه برای چاک عزاداری می‌کند باعث شود او واقعا به اندوه‌‌اش نسبت به برادرش اعتراف کند، اما این نقشه برخلافِ پیش‌بینی‌اش نتیجه‌ی عکس می‌دهد و تصمیم مایک برای زنده گذاشتن راننده کامیون سالامانکاها به کُشته شدن مردِ رهگذرِ بیگناهی که او را پیدا کرده بود، منجر می‌شود. فرکانسِ ذهنی، روحیه و خُلق و خوی آن‌ها به‌شکلی با یکدیگر جُفت‌و‌جور است که حدس می‌زنم اگر آن‌ها همدستِ یکدیگر بودند، بدون اینکه به واژه نیاز پیدا کنند، ازطریقِ تله‌پاتی با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کردند.

درواقع، غیر از این هم نیست: در سکانس دیدارِ کیم و مایک در این اپیزود آن‌ها بدون نیاز به استفاده از حتی یک کلمه‌ی اضافه به‌شکلی منظورِ یکدیگر را درک می‌کنند که گویی سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند. همچنین، گرچه کیم قبلا در اتاقِ بازجوییِ اداره‌ی پلیس با لالو، یکی از برجسته‌ترین نمایندگانِ خط داستانیِ کارتل‌محورِ سریال دیدار کرده بود، اما واقعیت این است که لالو در زمانی‌که والت و جسی شروع به تولیدِ شیشه می‌کنند، به‌طور قطع از داستان خارج شده است. بنابراین، دیداری که طرفِ حقوقی و طرفِ کارتل‌محورِ سریال را به‌طرز جدایی‌ناپذیرتر و رسمی‌تری به یکدیگر جوش می‌دهد نه دیدارِ کیم و لالو، بلکه دیدار کیم و مایک است. نتیجه دیداری است که از بارِ دراماتیکِ بالایی (چه از لحاظ درونی و چه از لحاظ بیرونی) برخوردار است و سرشار از تنشی غیرعلنی است. مایک آمده تا به کیم بگوید برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم افرادی که تعقیبش می‌کنند نه از تشکیلات سالامانکاها هستند و نه کاراگاه خصوصیِ هاوارد هستند، بلکه در عوض آن‌ها آدم‌های سازمان گاس هستند.

برخلاف چیزی که سوزان اِریکسون به کیم گفته بود، لالو زنده است و مایک تمام کسانی را که لالو ممکن است در مرحله‌ی بعدیِ جنگش علیه گاس با آن‌ها ارتباط برقرار کند، زیر نظر گرفته است. دنیای کیم به یک‌باره فرو می‌پاشد و ترس و نگرانی برای نخستین‌بار در طولِ چهار اپیزودِ اخیر در چهره‌اش دیده می‌شود. کیم متوجه می‌شود او به خاطر کلاهبرداریِ اخیرشان از هاوارد تحت‌تعقیب نیست، بلکه تعقیب‌کنندگانش برای محافظت از او دربرابر تعقیب‌کننده‌ای به مراتب خطرناک‌تر و نامرئی‌تر اجیر شده‌اند. یک چیزی به‌طرز قابل‌درکی برای کیم سؤال شده است: چرا مایک این اطلاعات را با او در میان گذاشته است؟ چرا او سراغ جیمی، مردی که سال‌ها به‌طور جسته و گریخته با یکدیگر کار کرده‌اند نرفته است؟ پاسخِ مایک بهترین تعریف و تمجیدی است که یک نفر می‌تواند از کسی مثل او بشنود: «چون فکر کنم تو پوست‌کلفت‌تری». در اپیزود نهم فصل قبل در سکانسی که لالو به‌طور سرزده به آپارتمانِ جیمی و کیم آمده بود، مایک آماده بود تا او را با شلیکِ گلوله سر به نیست کند، اما درست در زمانی‌که جیمی در متقاعد کردنِ لالو شکست خورده بود، کیم برای سر به نیست کردنِ لالو با استفاده از شلیکِ واژه‌هایش پا پیش گذاشته بود و نتیجه‌ی خشونت‌بار یک بحرانِ به‌ظاهر حل‌ناشدنی را معکوس کرده بود.

علاوه‌بر این، در اپیزود فینالِ فصل قبل جیمی که از درماندگی و شکستِ قطعی‌اش دربرابرِ بازجویی لالو وحشت‌زده شده بود، خودش را با سراسیمگی به خانه‌ی مایک می‌رساند و نگرانی‌اش درباره‌ی بلایی که به خاطر او سر کیم خواهد آمد ابراز می‌کند. آن موقع تنها چیزی که باعثِ فروکش کردنِ دست‌پاچگیِ جیمی شده بود، قول مایک بود: نه‌تنها لالو دلیلی برای اهمیتِ دادن به جیمی نخواهد داشت (او برای سروسامان دادن به تشکیلاتش به مکزیک رفته است)، بلکه او به‌زودی کُشته خواهد شد. اما حالا چه می‌شود اگر جیمی خبردار شود نه‌تنها لالو از حمله‌ی گاس جان سالم به در بُرده است، بلکه او و کیم یکی از کسانی هستند که او ممکن است همچون یک شبحِ ازگوربرخاسته به آن‌ها سر بزند. در این صورت، آشفتگیِ جیمی غیرقابل‌کنترل می‌بود. نتیجه به وارونگیِ نقش سنتی جیمی و کیم منجر می‌شود: اگر تاکنون این جیمی بود که اطلاعاتِ خطرناکی درباره‌ی تعاملاتش با مُجرمان را از کیم مخفی نگه می‌داشت، حالا این کیم است که آن را از جیمی مخفی نگه می‌دارد.

اما شاید تکان‌دهنده‌ترین بخشِ مکالمه‌ی این دو نفر در اواخر دیدارشان اتفاق می‌اُفتد؛ کیم که در تمام طولِ گفت‌وگو به ذهنش فشار می‌آورد که قبلا این پیرمرد را کجا دیده است بالاخره به خاطر می‌آورد: این اولین‌باری نیست که آن‌ها با یکدیگر برخورد داشته‌اند؛ کیم او را به‌عنوانِ نگهبانِ پارکینگِ دادگاه به یاد می‌آورد: «نگهبان پارکینگ بودی». مایک جواب می‌دهد: «بودم». طبقِ معمول سریال برای بیانِ نکته‌اش به کمترین واژه‌های ممکن متوسل می‌شود: کیم ناگهان متوجه می‌شود مردِ قدرتمند، خطرناک و مرموزی که در کنارش نشسته بود و برای شخصِ مخوف‌تر و بانفوذتری که نمی‌تواند اسمش را بیاورد کار می‌کند، زمانی یک پیرمردِ بی‌آزار و غیرقابل‌تمایز بوده که هرروز در حین رفت‌و‌آمد به دادگاه به او سلام می‌کرده. درست در همان اپیزودی که کیم با جلوه دادنِ خودش به‌عنوان یک وکیلِ انسان‌دوست سعی می‌کند کلیفورد مِین را فریب بدهد، کیم متوجه می‌شود او تنها کسی نیست که یک زندگی دوگانه دارد.

علاوه‌بر این، آخرینِ واژه‌های رد و بدل شده بینِ کیم و مایک فقط به این معنا نیست که آن نگهبانِ پارکینگ چقدر متحول شده است، بلکه همزمان درباره‌ی تاکید روی تحولِ خودِ کیم هم است: آن کیمِ سخت‌کوشی که راضی به کار کردن در چارچوبِ سازمانی اچ‌اچ‌ام بود و فکر می‌کرد دورانِ حرفه‌ای‌اش را به انجام حقوقِ بانکی سپری خواهد کرد احتمالا هرگز فکرش را نمی‌کرد یک روز به مغزمُتفکرِ شیادی‌های یکی-دو فصل اخیر بدل شود؛ برای مثال، کاغذهای یادداشتِ رنگارنگی که کیم از آن‌ها برای طرح‌ریزی نقشه‌ی هاوارد استفاده می‌کند یک نمونه‌ی بصری از این تغییر هستند؛ یک زمانی کیم برای بیرون کشیدنِ خودش از هچلی که برای خودش درست کرده بود (مجازاتش توسط هاوارد در نتیجه‌ی پخشِ آگهی تبلیغاتی جیمی) از وقتِ ناهارش برای تماس گرفتن با شماره تلفنِ تمام مشتریانِ احتمالی که روی این کاغذها یادداشت کرده بود استفاده می‌کرد، اما حالا او همان پشتکار خستگی‌ناپذیرانه و اراده‌ی مُصرانه‌ای را که آن کاغذهای رنگی نمایندگی می‌کردند، به سمتِ نابودی هاوارد نشانه رفته است.

پروسه‌ی تحولِ کیم از زاویه‌ی دیدِ خودِ کیم آن‌قدر کُند اتفاق اُفتاده است که نه‌تنها خودش نسبت به آن خودآگاه نیست، بلکه احتمالا اعتقاد دارد که او از ابتدا همان کسی بوده که امروز است. او تنها در صورتی می‌تواند واقعیتِ دگرگونی‌اش را بپذیرد که بی‌واسطه با خودِ گذشته‌اش مواجه شود. مثل تجربه‌ی سورئالِ تماشای فیلم‌های کودکی یا نوجوانی‌مان در بزرگسالی می‌ماند: گرچه هویتِ آن شخص با ما یکسان است، اما نحوه‌ی حرف زدن، رفتار کردن، تیپ زدن و جهان‌بینی‌اش آن‌قدر متفاوت است که گویی مشغولِ تماشای فیلمِ خصوصیِ یک آدم غریبه هستیم که جز اسم هیچ اشتراکاتِ دیگری با او نداریم؛ حتی خودمان هم خودمان را به جا نمی‌آوریم. گویی تک‌تک سلول‌های تشکیل‌دهنده‌ی آدمِ داخلِ فیلم بدونِ اینکه شک‌مان را برانگیزند ذره‌ذره جایگزین شده‌اند. لحظه‌‌ای که کیم مایک را به‌عنوانِ همان نگهبان پارکینگ به خاطر می‌آورد همان نقشی را برای او ایفا می‌کند که ما در هنگامِ تماشای فیلم‌های گذشته‌مان تجربه می‌کنیم: کیم تنها کسی است که از مسافتِ دور و درازی که آن نگهبانِ پارکینگِ ساده را به این آدمکشِ مرموز متصل می‌کند، بی‌اطلاع است؛ ذهنِ کیم فاقدِ آن قطعه‌ی میانیِ مهمی است که آدمکش شدنِ آن نگهبان پارکینگ را برای او قابل‌هضم می‌کند.

بنابراین، گرچه این تحول از زاویه‌ی دیدِ ما ملموس است، اما از زاویه‌ی دیدِ کیم ناهنجار و هولناک است. ما بینندگان مَحرَمِ خصوصی‌ترین لحظاتِ زندگی مایک بوده‌ایم و انحطاطِ اخلاقی آهسته اما پیوسته‌اش را بدون واسطه نظاره کرده‌ایم، اما نقطه‌ی منفیِ این برتری این است که ممکن است این تحول در نگاه‌‌مان عادی و روزمره شده باشد. به بیان دیگر، تدریجی‌بودنِ این پروسه باعث می‌شود تا واقعا قادر به درکِ عمقِ تغییری که صورت گرفته نباشیم: بنابراین جا خوردنِ کیم از به‌جا آوردنِ مایک به‌عنوان همان مُتصدی پارکینگِ دادگاه حداقل دو کاربرد دارد: نخست اینکه همچون آینه‌‌ای عمل می‌کند که خودِ کیم را به‌طرز انکارناپذیری با تحولِ باورنکردنیِ خودش روبه‌رو می‌کند، بلکه مهم‌تر از آن، به بینندگان یادآوری می‌کند واکنش درست به تحولِ این آدم‌ها سکوت، دلهره و ناباوریِ ناشی از فقدانیِ بازگشت‌ناپذیر است. حتما یادتان می‌آید یکی از نمادین‌ترین چیزهایی که والتر وایت، همکار آینده‌ی مایک در کلاس درسش در توصیفِ علم شیمی گفت چه بود: «رشد، فروپاشی، دگردیسی! واقعا شگفت‌انگیزه».

سوالی که مطرح می‌شود این است که چقدر از دگردیسیِ کیم و مایک از اپیزودِ نخست سریال تاکنون «رشد» بوده است و چقدر از آن «فروپاشی، تباهی و انحطاط» بوده است؟ واقعیت این است که هردوی مایک و کیم هم‌اکنون قدرتمندتر از آغاز سریال هستند، اما هزینه‌ی سنگینی را برای تصاحبِ این قدرت پرداخت کرده‌اند. نه‌تنها مایک سببِ کُشته شدنِ آدم‌های خوبی شده است (از رهگذری که راننده‌ی کامیونِ دست‌و‌پابسته‌ی سالامانکاها را پیدا می‌کند تا ناچو)، بلکه حتی خودش هم ماشه را چکانده است. از طرف دیگر، گرچه کیم همچنان سعی می‌کند کلاهبرداری‌هایش را به‌عنوانِ وسیله‌ای برای محقق کردنِ یک عملِ خیرخواهانه توجیه کند، اما آن کیمی که روی اهمیتِ دنبال کردن قوانین اصرار می‌کرد و از اینکه مجبور شده بود به موکلش دروغ بگوید دچار حالت تهوع و خودبیزاری شده بود (اپیزودِ نخست فصل پنجم)، ناپدیده شده است. گرچه او می‌تواند از مهارت‌های کلامی‌اش برای غلبه بر لالو سالامانکا استفاده کند، اما سؤال این است: اصلا چرا کیم باید به نقطه‌ای برسد که به رودست زدن به کسی مثل لالو سالامانکا نیاز پیدا کند؟

در اپیزودی که درباره‌ی تاکید روی تناقضِ به‌جاآوردنِ آدم‌های غریبه و وحشتِ دست‌کم‌گرفته‌شده‌‌ی آن است، این موضوع درباره‌ی تقابلِ جیمی‌ مک‌گیلِ گذشته با کسی که به‌طرز فزاینده و توقف‌ناپذیری به سوی «ساول گودمن»‌ترشدن پیش می‌رود نیز صدق می‌کند. جیمی پس از رد کردنِ پیشنهادِ سوزان برای لو دادنِ لالو به دادگستری بازمی‌گردد و متوجه می‌شود تمامِ احترام گذشته‌اش را در بینِ کارمندانِ آن‌جا و همکارانش از دست داده است. در گذشته کُلِ این ساختمان تحت فرمانرواییِ مطلق جیمی قرار داشت؛ او کمبودش در زمینه‌ی هوش و ذکاوتِ حقوقی در مقایسه با افرادی مثل کیم یا چاک را به وسیله‌ی مهارت‌های ارتباطی‌، فن بیان، روحیه‌ی دوست‌داشتنی، مردم‌داری‌ و چرب‌زبانی‌اش جبران می‌کرد. بسیاری از سکانس‌های جیمی در این اپیزودِ تداعی‌گرِ سکانس‌های مشابه‌ای از اپیزودِ اول سریال هستند: خوش و بش کردنِ با کارمندانِ دادگستری، تلاش برای جلو انداختنِ تاریخ دادرسی یا گرم گرفتن با بیل اُکلی درکنار دستگاهِ فروش تنقلات.

اما همه‌ی آن‌ها از جمله ماموران حراستِ ساختمان با نهایتِ تنفر با او رفتار می‌کنند. تاکنون جیمی قانونمندترین فردی که می‌شناختیم نبود، اما یک نکته وجود داشت: گرچه دیگران از روحیه‌ و روش‌های نامتعارفش بااطلاع بودند، اما در آن واحد به انسانیتِ صادقانه‌ی آنسوی ظاهرِ غلط‌اندازش نیز ایمان داشتند و گارد خودشان را برابرِ انرژیِ دوست‌داشتنی‌ای که از خودش ساطع می‌کرد، پایین می‌آوردند. جیمی در شغلی که پُر از آدم‌های بسیار رسمی، عصاقورت‌داده و خشک است، به صمیمیت، بی‌شیله‌پیلگی، خاکی‌بودن و شلختگیِ نادر اما همدلی‌برانگیزی مجهز بود که باعثِ محبوبیت او در بینِ اطرافیانش شده بود. همیشه به یادِ فلش‌بکِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ پنجم فصل دوم می‌اُفتم: چاک و ربکا جیمی را برای شام به خانه‌شان دعوت کرده‌اند. پیش از اینکه جیمی از راه برسد، چاک پیشاپیش از ربکا به خاطر رفتارِ بی‌ادبانه‌ی مهمانشان عذرخواهی می‌کند.

گرچه ربکا تحت‌تاثیر بدگویی‌هایی چاک انتظار دارد که با یک هیولا دیدار کند، اما پس از اینکه جیمی شروع به گفتنِ جوک‌های وکیلی می‌کند، ربکا قهقه می‌زند و هردوی آن‌ها به‌شکلی گرم معاشرت می‌شوند که هیچکدامشان متوجه‌ی لبخندِ بی‌رمق چاک که دل خوشی از تحت‌تاثیر قرار گرفتنِ همسرش توسط کاریزمای صادقانه و اشتیاقِ واقعی برادر کوچک‌ترش ندارد، نمی‌شوند. در اپیزود هفته‌ی گذشته سوزان اِریکسون اعتراف کرد که گرچه او مشکلاتِ خودش را با جیمی داشته است، اما درنهایت اعتقاد دارد که او درکنار تمام خودنمایی‌هایش هنوز یک وکیل است و مهم‌تر از آن، هنوز یک انسان است؛ کسی که تفاوتِ درست و غلط را می‌داند. اما به محض اینکه جیمی پیشنهادِ سوزان را رد می‌کند، تصورِ سابقِ آن‌ها از او فرومی‌پاشد: جیمی نه‌تنها با آگاهی از هویتِ واقعی یک قاتلِ خونسرد قسر در رفتنِ او را امکان‌پذیر کرده است، بلکه حالا به‌عنوانِ تنها کسی که این فرصت را دارد تا با صحبت کردن با سوزان، به اجرای عدالت کمک کند از این کار سر باز می‌زند.

لحظه‌ی پُرمعنایی در این سکانس وجود دارد که مامور حراستِ دادگستری جیمی را قبل از ورود به ساختمان وادار به درآوردنِ وسایل شخصی‌اش می‌کند. اگر گفتید قبلا چه کسی جیمی را قبل از ورود به ساختمان مجبور به درآوردنِ وسایل شخصی‌اش می‌کرد؟ بله، چاک. حساسیتِ چاک به امواج الکترومغناطیسی در زمان‌هایی که او با حقه‌بازی‌های جیمی قالتاق روبه‌رو می‌شد عود می‌کردند یا تشدید می‌شدند. حالا کُل جامعه هم مُبتلا به همان حساسیتِ روانیِ مشابه‌ای که چاک نسبت به جیمی داشت شده‌اند؛ حالا کُل جامعه هم جیمی را از همان زاویه‌ای که چاک می‌دید، می‌بینند. جنبه‌ی تراژیکش این است که جیمی واقعا چنین آدمی نبود؛ هشدار چاک درباره‌ی جیمی حقیقت نداشت، بلکه حکمِ یک پیش‌گوییِ خودمحقق‌کننده را داشت: اصرار چاک روی اینکه وکیل‌بودنِ جیمی قالتاق خطرناک خواهد بود، پرهیزش از به رسمیت شناختنِ تغییر برادرش، عدم انعطاف‌پذیری‌اش دربرابرِ روش‌های کاری نامرسومش و همچنین، خصومتِ شخصی‌اش با او به‌عنوان مُسببِ ورشکستگیِ پدرشان که با این وجود کماکان در چشم والدینشان محبوب بود، باعثِ محقق شدنِ همان چیزی که از آن می‌ترسید شد.

اما بدنام شدنِ جیمی در طبقه‌ی قانونی و بالای جامعه همزمان به معنای در آغوش کشیده شدنِ او توسط ساکنانِ طبقه‌ی خلافکارِ جامعه است: داستانِ ترفندِ او برای آزاد کردن لالو سالامانکایی که غیرقابل‌آزاد شدن به نظر می‌رسید علاوه‌بر کارمندانِ دادگستری در بینِ مُجرمانِ کفِ خیابان نیز پیچیده است. آن‌ها پیشِ خودشان فکر می‌کنند اگر جیمی موفق شده سردسته‌ی کله‌گنده‌ی تحت‌تعقیبِ خاندان سالامانکا را آزاد کند، پس چه کارهایی که برای خلافکارانِ رده‌پایین‌تر و ناشناخته‌تری مثل آن‌ها انجام نخواهد داد. او با چنان سرعتی به پُرتقاضاترینِ وکیلِ خلافکاران شهر بدل می‌شود که موکلانِ آینده‌اش اکثرِ فضای سالنِ آرایشِ خانم نویین را اشغال می‌کنند و با برانگیختنِ خشمِ صاحب‌ملک، جیمی را مجبور می‌کنند تا دفترِ کارش را به جایی جدید منتقل کند. گرچه جیمی این دفتر را به‌عنوان «یک جای موقتی» توصیف می‌کند، اما ما این مکانِ آشنا به‌عنوانِ دفتر دائمی ساول گودمن را خوب از بریکینگ بد به خاطر می‌آوریم؛ به این ترتیب، جمله‌ی جیمی درباره‌ی موقتی‌بودن این مکان هم به جمع بی‌شمار از دیگر جمله‌های او که تاریخ انقضای کوتاهی دارند، می‌پیوندد.

در این نقطه از داستان جیمی به‌طرز دلهره‌آوری خیلی به ساول گودمنِ‌ دورانِ بریکینگ بد نزدیک شده است: او کُت و شلوارها و کروات‌های امضای ساول گودمن را دارد؛ شهرتش در بینِ جامعه‌ی اراذل و اوباشِ آلبکرکی را به‌دست آورده است و دفترِ آینده‌اش را هم تهیه کرده است. تنها چیزهایی که باقی مانده‌اند بازگرداندنِ فرنچسکا به‌عنوان منشی‌اش، خریدن کادیلاک سفیدی با پلاکی مُنقش به جمله‌ی «وکیل بگیرید» و ابداعِ شعار تبلیغاتی‌اش هستند. گرچه پیتر گولد و تیمش جیمی را از لحاظِ شغلی ارتقا داده‌اند، اما سؤال مهم‌تر این است: آیا جیمی از لحاظ روحی هم همین‌قدر ساول گودمن است؟ گرچه او در سه اپیزود گذشته آن بی‌پرواییِ همیشگی‌اش را از دست داده بود و در واکنش به بی‌رحمی کیم مُردد به نظر می‌رسید و برای قربانی‌هایشان دل می‌سوزاند، اما او حالا در این اپیزود درحینِ اجرای حقه‌بازی‌شان که شاملِ دزدیدن ماشین هاوارد می‌شود، شاد و سرحال به نظر می‌رسد؛ جیمی که پس از ماجراهای بیابان و تهدید شدنِ کیم با عواقبِ ناخواسته‌ی وحشتناکِ ناشی از ابداعِ پرسونای ساول گودمن مواجه شده بود، افسار آن را کشیده بود، اما هرچه او در گذر زمان بیشتر احساس امنیت کرده است، ساول گودمن هم بیشتر اجازه‌ی ظهور پیدا کرده است.

مخصوصا باتوجه‌به اینکه هدفِ تخریبِ جیمی در این اپیزود ماشینِ هاوارد است؛ ماشین هاوارد که پلاکش مُنقش به واژه‌ی «ناماسته» است، نماینده‌ی تمام چیزهایی که جیمی ندارد است: هاوارد از تمامِ درد و رنج‌های روانیِ ناشی از نقشش در خودکشی چاک آزاد شده است و به یک‌جور خودشناسی و صلح با خودش دست یافته است. قابل‌توجه است که نه‌تنها در پلاکِ ماشین هاوارد واژه‌ی ناماسته به عدد ۳ ختم می‌شود، بلکه جیمی برای تخریب این ماشین از مغازه‌ای که سه زنگوله از بالای درِ ورودی‌اش آویزان بود، سه توپ بولینگ خریداری کرد؛ عدد سه استعاره‌ای از حضور نامرئی شخصِ سومی (چاک) در رابطه‌ی جیمی و هاوارد است که روی طرز نگاه جیمی به هاوارد تاثیر می‌گذارد. بنابراین، جیمی از اینکه می‌تواند از ماشینِ هاوارد برای انجام کاری که باعث ناثبات جلوه دادنِ هاوارد و دروغین جلوه دادن ظاهر آراسته و موفقی که برای خودش ساخته است می‌شود، لذت می‌بَرد.

علاوه‌بر این، بایکوت شدنِ جیمی مک‌گیل توسط کارمندان دادگستری در ظهورِ قوی‌تر ساول گودمن تأثیرگذار است: جیمی از منزوی شدن و تنها ماندن با خودش وحشت دارد و همیشه باید با پُرجنب‌و‌جوش و پُرتقاضا نگه داشتنِ خودش از فکر کردن به سرخوردگی‌ها و تروماهایش پرهیز کند. بنابراین، اینکه دزدیدن ماشینِ هاوارد درست همزمان با جلسه‌ی روان‌درمانیِ هاوارد اتفاق می‌اُفتد معنادار است: ما می‌دانیم که جیمی هویتِ ساول گودمن را به‌عنوان سپری برای محافظت از جیمی مک‌گیلِ شکننده و زخم‌دیده‌ی درونش خلق کرده است؛ خودنمایی و اعتماد‌به‌نفسِ دروغینی که ساول گودمن از خودش بروز می‌دهد وسیله‌ای برای پنهان کردنِ دردِ عمیقش از چشمِ دنیا است. بنابراین، خیلی طعنه‌آمیز است که درست درحالی که هاوارد از روشِ سالم و سازنده‌ای با مشکلاتِ شخصی‌اش دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، جیمی که سخت مشغولِ انجام حقه‌بازی‌هایش است از روش ناسالمی به مشکلاتش رسیدگی می‌کند که به چیزی جز بدتر شدنِ حالش منجر نخواهد شد.

همیشه یادِ سکانس دیدارِ‌ تصادفی جیمی و هاوارد در دستشوییِ دادگستری در اپیزود پنجمِ فصل چهارم می‌اُفتم (تصویر پایین): ما در این سکانس هاوارد را درحالی که ظاهرا از کمبودِ خوابِ کافی رنج می‌برد، در شرایطی آشفته، خسته، رنجور، افسرده و شلخته می‌بینیم. اما نکته این است: او در این نقطه به روان‌درمانی تن داده بود و وضعیتش در آن سکانس نشانه‌ی مردی بود که مشغولِ پردازش کردن احساساتِ پیچیده‌اش است. در مقایسه، گرچه جیمی در این سکانس آراسته‌تر و سرحال‌تر به نظر می‌رسد، اما با دیدنِ وضعیتِ هاوارد تصور می‌کند که روان‌درمانی، کندوکاو در گذشته به چیزی جز بدتر شدنِ حالش منجر نخواهد شد. پس، شماره تلفنِ دکتر روانکاوی را که کیم به او داده بود داخل توالت می‌اندازد، سیفون را می‌کشد و در عوض خودش را با اعتقاد به اینکه حالش خوب است فریب می‌دهد. اما مسئله این است که هاوارد در آن نقطه سفری را آغاز کرده بود؛ سفری که گرچه یکی از ایستگاه‌هایش خستگی و افسردگی است (نتیجه‌ی طبیعی گلاویز شدن با احساسات‌مان به‌جای تظاهر به اینکه همه‌چیز روبه‌راه است)، اما درنهایت، به تطهیر کردن‌مان از تمام آلودگی‌ها و خودبیزاری‌ها و دستیابی‌مان به آرامش منجر می‌شود. بنابراین، تعجبی ندارد که در طولِ این سکانس درحالی که هاوارد به انعکاسِ خودش در آینه نگاه می‌کند، جیمی از نگاه کردن به آینه، از کندوکاو درونی پرهیز می‌کند.

از همین رو، اینکه جیمی در این اپیزود خودش را شبیه به هاوارد گریم می‌کند کنایه‌آمیز است: در اپیزود چهارم فصل اول پس از اینکه هاوارد تحت‌تاثیرِ چاک به جیمی گفته بود که بهتر است از اسم «مک‌گیل» برای وکالت استفاده نکند، جیمی از خشمِ طغیان می‌کند: او یک بیلبورد تبلیغاتی تهیه می‌کند که تشابهاتِ آشکار و عامدانه‌ی بسیاری با لوگوی اچ‌اچ‌ام دارد. آن زمان ما ناآگاه از تاثیری که چاک روی هاوارد داشت و از اطلاعاتِ نادرستی که او در گوشِ هاوارد پچ‌پچ می‌کرد، تصور می‌کردیم که هاوارد آنتاگونیستِ پُرافاده‌ی داستان و جیمی هم قربانیِ مظلومش است (درحالی که خودِ هاوارد هم به شکل دیگری قربانیِ چاک بود). اما حالا حدود شش فصل بعد جایگاهِ آن‌ها از این‌رو به آن رو شده است: وقتی جیمی در این اپیزود دوباره از ترفندِ گریمِ هاوارد استفاده می‌کند این‌بار دیگر هیچ شکی باقی نمانده است که جیمی تبهکارِ ظالم داستان و هاوارد هم قربانی‌اش است.

اما در اپیزودی که درباره‌ی احساس راحتی کردنِ دوباره‌ی جیمی در لباسِ ساول گودمن است، کیم با دست‌اندازی تامل‌انگیز مواجه می‌شود: مأموریت کیم این است که کلیفورد را به هوای یک پیشنهادِ کاری به یک کافی‌شاپ بکشاند. پیشنهادِ کیم این است که کلیفورد گروهی مستقل از وکلای کارکشته را به‌‌طور عام‌المنفعه برای رسیدگی به پرونده‌های دشوار اختصاص بدهد. گرچه کیم می‌توانست کلیفورد را به هر بهانه‌ی دیگری به کافی‌شاپ بکشاند، اما اینکه او دقیقا پیشنهاد دادن همان کاری را که خودش مشغولش است انتخاب می‌کند تصادفی نیست: کیم دوست دارد جوابِ منفی کلیفورد به پیشنهادش را بشنود؛ در این صورت کیم می‌تواند خودش را متقاعد کند که رسیدگی به پرونده‌های رهاشده‌ی موکلانِ مُحتاج از هیچ روشِ دیگری جز حقه‌بازیِ فعلی‌شان امکان‌پذیر نیست. در این صورت می‌تواند از جوابِ منفی کلیفورد برای پاک کردنِ وجودش از هرگونه عذاب وجدانی که احساس می‌کند، استفاده کند؛ در این صورت می‌تواند به خودش قوت قلب بدهد که امثال کلیفورد سزاوارِ بلایی که سرشان می‌آورند هستند.

اما اتفاقی غیرمنتظره می‌اُفتد: کلیفورد با اشاره به اینکه درگیری پسرش با اعتیاد دیدگاهش به سیستم قضایی را شخصی‌تر کرده است (حالا معلوم می‌شود که چرا کلیفورد در اپیزود اولِ این فصل به هاوارد می‌گوید که قبلا یکی از آن بسته‌های مواد را دیده است)، با پیشنهادِ کیم موافقت می‌کند. وقتی کلیفورد می‌گوید: «کیم شرکت‌مون هیئت خدمات داره. باید بهت بگم بری همون بخش و عین باقی افرادِ خیرخواه نوبت بگیری»، کیم بلافاصله دستش را زیر میز می‌بَرد تا شروع عملیات را به جیمی خبر بدهد. این دقیقا همان جوابی بود که کیم انتظار شنیدنش را داشت. اما پیش از اینکه کیم دکمه‌ی فرستادن را بفشارد، جواب کلیفورد به یک «اما» منتهی می‌شود. کیم تعلل می‌کند. حواسش به حرف‌های کلیفورد جلب می‌شود. حالتِ چهره‌اش از «می‌دونستم همینو میگی» به تردید و عذاب وجدان تغییر می‌کند. کیم برای لحظاتِ مُختصر اما معنی‌داری به شکلی در افکارش غرق می‌شود که فشردنِ دکمه‌ی فرستادن را به کُل فراموش می‌کند. تا اینکه یک‌دفعه به خودش می‌آید و به انجام عملیات بازمی‌گردد.

حالا کیم می‌تواند از یک راه غیرمُجرمانه به هر چیزی که همیشه می‌خواست دست پیدا کند. اما آیا موافقت کلیفورد با پیشنهادش باعثِ انصرافش از ادامه‌ی نقشه‌شان علیه هاوارد خواهد شد؟ چیزی که می‌توانم در پاسخ به این سؤال بگویم این است موقعیتِ کیم در این سکانس در دنیای بریکینگ بد بی‌سابقه نیست: یکی از نقاط مشترکِ کاراکترهای یاغیِ این دنیا این است که همه‌ی آن‌ها در موقعیتی قرار می‌گیرند که می‌توانند چیزی را که همیشه ادعا می‌کردند به خاطر آن طغیان کرده‌اند به روش ساده‌تر و غیرمُجرمانه‌تری به‌دست بیاورند. واکنشِ آن‌ها به این موقعیت فراهم‌کننده‌‌ی پاسخی برای این سؤال است: آیا انگیزه‌ی آن‌ها برای خلافکاری واقعا خیرخواهانه و قهرمانانه است (بهتر کردن زندگی چند پیرزن و پیرمرد) یا اینکه آن‌ها از انگیزه‌ی خیرخواهانه و قهرمانانه‌شان به‌عنوانِ پوششی برای برطرف کردنِ خواسته‌های خودخواهانه‌تری سوءاستفاده می‌کنند؟ تا پیش از اینکه این انتخاب در مقابلشان قرار بگیرد آن‌ها به فریب دادنِ ما و خودشان ادامه می‌دهند.

اما به محض اینکه مجبور به انتخاب می‌شوند، حبابِ توهمِ خودساخته‌شان متلاشی شده و آن‌ها مجبور به اعتراف به انگیزه‌ی واقعی‌شان می‌شوند. والتر وایت برای اولین‌بار زمانی با این انتخاب مواجه می‌شود که گرچن و اِلیوت برای پرداختِ خرج و مخارجِ درمانش داوطلب می‌شوند و در طولِ سریال هرچه لایه‌های بیشتری از والت کنار می‌رود متوجه می‌شویم که او هرگز دغدغه‌ی تأمینِ خانواده‌اش یا حتی پول درآوردن را نداشته است، بلکه از این بهانه برای توجیه عقده‌های شخصی‌اش (مثل ساختن یک امپراتوری) یا سرکوبِ تروماهای حل‌نشده‌اش (مثل ترس از مرگ و ضعف در پی تماشای مرگِ دردناک پدرش در کودکی) استفاده کرده است. از یک طرف، آب آن‌قدر از سر کیم گذشته است که او اهمیتی به موافقتِ کلیفورد با پیشنهادش ندهد، اما از طرف دیگر، اطلاعش از زنده‌بودنِ لالو به بازگشتِ مقداری از همان کیمِ نگران گذشته منجر شده است: کیم در سکانس پایانیِ اپیزود نه‌تنها با لحنِ هشداردهنده‌ای دلیل شهرتِ جیمی در بینِ خلافکاران را به زبان می‌آورد ("به خاطر موکلی که داشتی")، بلکه او کسی است که پشت سرش را چک می‌کند؛ انگار می‌تواند گرمای چشمانی را که به او خیره شده‌اند احساس کند.

این آینده‌ی شوم در دو لحظه بیشتر از هر جای دیگری احساس می‌شود: یکی از کارهایی که بهتره با ساول تماس بگیری به آن علاقه‌مند است استفاده از عناصری است که گرچه به‌طور مستقل بی‌معنا هستند، اما در چارچوبِ بریکینگ بد از بارِ سمبلیک یا دراماتیکِ بالایی برخوردار هستند. معروف‌ترین نمونه‌اش درپوشِ بطریِ زَفیرو آنیه‌هو است که وقتی آن را برای اولین‌بار در این سریال دیدیم به‌طور مستقل هنوز بی‌معنا بود، اما باتوجه‌به نقشش در بریکینگ بد پیش‌گویی‌کننده‌ی مسمومیت، تباهی و مرگ بود. حالا در اپیزود این هفته یکی از مشتریانِ جیمی که اسپوج نام دارد نیز نقشِ مشابه‌ای را ایفا می‌کند؛ حضور اسپوج ما را بلافاصله به یادِ یکی از ترسناک‌ترین اپیزودهای کلاسیکِ بریکینگ بد می‌اندازد: اپیزود ششمِ فصل دوم. پس از اینکه اسپوج و زنش از اِسکینی پیت دزدی می‌کنند، والت جسی را تحت‌فشار قرار می‌دهد تا با مجازات کردن و پس گرفتنِ موادشان از این زوج، از تضعیفِ اقتدارشان و خدشه‌دار شدن اعتبارشان جلوگیری کند.

جسی در خانه‌‌ی اسپوج و زنش نه‌تنها با پسربچه‌‌‌ای مواجه می‌شود که در شرایط وحشتناکی زندگی می‌کند، بلکه تلاشش برای بازپس‌گرفتنِ پولش به سرانجامی جنون‌آمیز ختم می‌شود: زنِ اسپوج که تحت‌تاثیر مواد قرار دارد دستگاه خودپرداز را روی جمجمه‌ی شوهرش می‌اندازد و آن را خُرد می‌کند. بریکینگ بد با این اپیزود نه‌تنها عواقبِ هایزنبرگ شدنِ والت را در بینِ مصرف‌کنندگانِ شیشه‌اش به تصویر می‌‌کُشد، بلکه صدای خُرد شدنِ جمجمه‌ی اسپوج که بی‌وقفه در سرِ جسی طنین‌انداز است، به یکی از اولین تروماهای او که تحت‌ تاثیرِ والت مُتحمل شده بود، بدل می‌شود. ساول گودمن در سریال اصلی گفته بود که اسپوج موکلش بوده است. بنابراین نکته این است: واویلا اگه معلوم شود جیمی منشاء سلسله اتفاقاتی که در بلندمدت به یکی از ترسناک‌ترین اپیزودهای بریکینگ بد منجر شد بوده است.

اما دومین لحظه‌‌ی هشداردهنده‌ی این اپیزود جایی است که جیمی و کیم تصمیم می‌گیرند برای غذا خوردن به رستورانِ «تاکو کابیزا» بروند. جسی در اولین معامله‌شان با توکو به تاکو کابیزا اشاره کرده بود. والت یک گورستان اُتوموبیل‌ها را به‌عنوان محلِ قرارشان با توکو انتخاب کرده بود. جسی به والت اعتراض می‌کند که چرا مکانِ عمومی و شلوغی مثل تاکو کابیزا را به‌عنوان محلِ قرارشان انتخاب نکرده است؛ چرا او مکان متروکه‌ای که احتمالِ کُشته شدنشان توسط توکو را افزایش می‌دهد، انتخاب کرده است. بنابراین، اسم بُردن جیمی از تاکو کبیزا منهای نمونه‌ی دیگری از اشاره به جغرافیای مشترکِ این دو سریال، با وحشت‌زدگیِ خنده‌دارِ جسی از وقوعِ یک اتفاقِ غیرقابل‌پیش‌بینیِ ناگوار گره‌خورده است و اتفاقا کیم هم در این نقطه از داستان پس از دیدارش با مایک با اضطرابِ مشابه‌ای دست‌و‌پنجه نرم می‌کند.

کیم اما تنها کسی نیست که حضور نامرئیِ لالو روی ذهنش سنگینی می‌کند. اضطرابِ گاس فرینگ از ناتوانی‌اش در پیش‌بینی حرکت بعدی حریفش به‌طور ویژه‌ای برای آدمِ بسیار مُحتاطی مثل او طاقت‌فرسا است. بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوتِ گاس همزمان می‌تواند بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفش هم باشد: او به‌عنوان کسی که یک زندگی دوگانه در قامتِ یک قاچاقچیِ مخوف و در قامتِ یک رستوران‌دارِ محترم دارد می‌تواند درست در معرض دیدِ دنیا پنهان شود، اما از طرف دیگر، مجبور است تا در چنین شرایط بحرانی همچنان تداوم روتینِ زندگی‌اش به‌عنوانِ یک شهروندِ عادی را هم حفظ کند. ما معمولا دلواپسیِ گاس را به‌طور مستقیم نمی‌بینیم، بلکه آن به‌شکلِ دست‌دوم نمود پیدا می‌کند: مثل عرق ریختنِ کارمند رستورانش در حین سابیدنِ اجاقِ گاز که درواقعِ سمبلِ عرق ریختنِ درونی گاس در حین اجرای مأموریتِ هنک و استیو برای مصادره‌ی پول‌هایش بود (اپیزود ششم فصل پنجم) یا حواس‌پرتی او در اپیزودِ دومِ همین فصل در حین برداشتن پارچ آب که به شکستنِ لیوان منجر می‌شود.

اپیزود این هفته اما میزبانِ لحظات نادری است که ناراحتی گاس را بدون واسطه در خلوتِ اتاق‌خوابش به تصویر می‌کشند؛ او در لحظه‌ی تعویضِ پیراهنش به‌شکلی بالاتنه‌اش را تکان می‌کند که نشان می‌دهد به وضوح دل خوشی از اینکه مجبور است جلیقه‌ی ضدگلوله‌اش را به‌طور ۲۴ ساعته به تن داشته باشد، ندارد؛ وقتی روی تخت‌خواب می‌نشیند غلافِ تفنگش را از مُچ پایش باز می‌کند، جای آن را می‌خاراند و درحالی که با شانه‌های خمیده، دولا شده است، اجازه می‌دهد تا محلِ بستن غلاف کمی هوا بخورد. علاوه‌بر اینها، ما می‌دانیم که کمال‌گراییِ گاس در زمان‌هایی که احساس درماندگی می‌کند، افزایش پیدا می‌کند (اصرارش به تمیز کردن دوباره و دوباره‌ی اجاق گاز را به خاطر بیاورید). پس، در این اپیزود او به مایک درباره‌ی بادی‌گاردی که به‌عنوان آشپز در رستورانش گماشته است، شکایت می‌کند. گاس اعتقاد دارد که مهارت‌های آشپزیِ او در حد استانداردهای لوس پویوس هرمانوس نیست.

اما توقعِ گاس از مایک بیجا است: پیدا کردنِ آدمکشِ قهاری که در آن واحد یک آشپزِ حرفه‌ای هم است اگر غیرممکن نباشد، دشوار است. گاس به‌شکلی دربرابر تهدیدِ لالو احساس برهنه‌بودن می‌کند که از لغزشِ ناچیزِ کوچک‌ترین چیزها نیز آزرده‌خاطر می‌شود. خط داستانی گاس در اپیزود این هفته اما به یکی از سوالاتی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم داریم هم پاسخ می‌دهد. در اپیزود دوم فصل چهارم بریکینگ بد والت با تفنگی در دستش و با قصد کُشتن گاس به خانه‌ی او نزدیک می‌شود. اما قبل از اینکه به درِ خانه نزدیک شود، تایریس با او تماس می‌گیرد و با لحنِ «حواس‌مون بهت ‌هست»‌طوری بهش می‌گوید که به خانه بازگردد. والت نگاهی به اطرافش می‌اندازد و با خیابانی کاملا خالی مواجه می‌شود. اکنون باتوجه‌به دوربین‌های مداربسته‌ای که کُل خیابانِ محلِ زندگی گاس را زیر نظر دارند، معلوم می‌شود افراد گاس از کجا متوجه‌ی نزدیک شدن والت شده بودند و اینکه تصمیمِ والت برای حمله‌ی مستقیم به گاس چقدر احمقانه و مُستاصلانه بوده است. چیزی که می‌دانیم این است که لالو اشتباهِ والت را مُرتکب نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
8 + 5 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.