نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت پنجم

نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت پنجم

اپیزود جدید بهتره با ساول تماس بگیری تشابهاتِ شخصیتی گاس و والت را گسترش می‌دهد، یک شیء تازه به تالار اشیای سمبلیکِ دنیای بریکینگ بد اضافه می‌کند و دلهره‌ی ناشی از ناشناختگی سرانجام نقشه‌ی جیمی و کیم را افزایش می‌دهد. همراه نقد میدونی باشید.

چیزی که خط داستانی حقوقی و خط داستانی کارتل‌محورِ سریال را در اپیزود این هفته به یکدیگر مرتبط می‌کند این است که هردوی گاس فرینگ و هاوارد هملین با مشکلاتِ یکسانی گلاویز هستند: زندگی و وسیله‌ی امرار معاشِ آن‌ها توسط حریف‌های آشنایی تهدید می‌شود که آن‌ها در حال حاضر اطلاعاتِ اندکی درباره‌‌ی انگیزه‌های شومِ واقعی‌شان دارند. در نتیجه، اپیزود این هفته که «سیاه و کبود» نام دارد درباره‌ی تقابل است: چه رویاروییِ نزدیکِ جیمی و هاوارد در رینگ بوکس که به معنای واقعی کلمه به سیاه و کبود شدنِ فیزیکیِ جیمی منجر می‌شود و چه جنگِ روانی گاس و لالو از فاصله‌ی دور که با آگاهیِ گاس از نقطه ضعفی که تاکنون نادیده‌اش گرفته بود، به سیاه و کبود شدنِ استعاره‌ای او منتهی می‌شود.

چیزی که تماشای گاس تا این نقطه از فصل آخر را خیلی حیرت‌انگیز کرده این است که قوس شخصیتی‌اش در اینجا در تضادِ مطلق با قوس شخصیتی‌اش در فصل چهارمِ بریکینگ بد قرار می‌گیرد: اگر گاس در سریال اصلی به‌طرز فزاینده‌ای همچون یک هیولای شکست‌ناپذیر، دست‌نیافتنی و غیرقابل‌رسوخ به نظر می‌رسید که حتی قادر بود بمبی را که والت در زیر ماشینش کار گذاشته بود استشمام کند، گاسی که اینجا شاهد هستیم به‌طرز فزاینده‌ای شکننده‌تر، آشفته‌تر و برهنه‌تر به نظر می‌رسد.

او به مرور در حال از دست دادنِ ظاهرِ استواری که سخت برای حفظ آن تلاش می‌کند است و روزبه‌روز بیشتر از قبل شبیه آدمی به نظر می‌رسد که از نوار چسب برای کنار هم نگه داشتنِ روانِ ازهم‌گسسته‌اش استفاده می‌کند. دلیلش این است که نویسندگان بزرگ‌ترین ترسِ گاس را هدف قرار داده و مشغولِ دریل کردن به درونِ آن هستند: گاس خیلی وقت است که از ماهیتِ خطرناکِ لالو آگاه است، اما چیزی که او را در چند اپیزود اخیر آزار می‌دهد عدمِ آگاهی‌اش از این است که حمله‌ی اجتناب‌ناپذیرِ او چه زمانی، چگونه و با چه سلاحی صورت خواهد گرفت. چیزی که گاس را می‌ترساند دشمن داشتن نیست؛ او خوب می‌داند دشمن جزِ لاینفکِ حوزه‌ی کاری‌اش است و نگرانی بی‌وقفه از تعقیب شدن بخشی از روتینِ عادی زندگی یک قاچاقچی موادمخدر است. درعوض، چیزی که مثل خوره به جانِ آدم بسیار استراتژیست و مُحتاطی مثل گاس اُفتاده این است که او فاقدِ اطلاعاتِ کافی برای طرح نقشه علیه دشمنش است.

این شرایط برای شطرنج‌بازی مثلِ گاس که حرکاتِ حریفش را پیش‌بینی می‌کند و اوضاع را همچون یک عروسک‌گردان به‌طرز نامحسوسی به سمت و سویی که درنهایت به نفعِ خودش تمام خواهد شد تحت‌تاثیر قرار می‌دهد، عذاب‌آور است؛ این شرایط برای کسی که عادت دارد در ضربه زدن به دشمنانش پیش‌دستی کند و تهدیداتِ احتمالی علیه‌اش را در نطفه خفه کند، غیرقابل‌قبول است. جهنمِ فعلی گاس فرینگ این است که او در میان یک مه غلیظ گرفتار شده است و تا زمانی‌که دشمنِ خودش را نشان نداده است هیچ کاری جز اینکه دست روی دست بگذارد و منتظر بنشیند، از دستش برنمی‌آید.

هرچه غیبتِ لالو افزایش پیدا می‌کند، احساس فلج‌شدگی، پارانویا و پریشان‌حالی گاس هم کنترل‌ناپذیرتر می‌شود. قبلا یک نمونه از بی‌دقتی گاس را دیده بودیم؛ ناچو از تکه شیشه‌‌ی به‌جامانده از لیوانی که در نتیجه‌ی حواس‌پرتی گاس شکسته بود برای دستکاری نقشه‌ی گاس استفاده می‌کند و موقتا باعثِ برانگیختنِ وحشت‌زدگی و احساس درماندگی‌اش دربرابر اتفاقی که هیچ کنترلی روی آن ندارد، می‌شود. گرچه درنهایت نقشه‌ی گاس با خودکشی ناچو با اندکی تغییر به نتیجه‌ی دلخواهِ او منجر می‌شود، اما این نشان می‌دهد که چقدر گاس به از دست دادنِ همه‌چیز نزدیک شده بود (فقط کافی بود ناچو این‌قدر عاشقِ پدرش نبود).

اما وضعیتِ گاس از اپیزود سوم تاکنون به‌حدی وخیم‌تر شده است که او حتی در حین مدیریتِ رستورانش نیز نمی‌تواند جلوی حواس‌پرتی‌اش را بگیرد. حواسِ گاس هرگز پرت نمی‌شود و این موضوع به‌طور ویژه‌ای درباره‌ی زمان‌هایی که مشغول انجام شغلِ ظاهری‌اش به‌عنوان یک رستوران‌دار است، صدق می‌کند. او به‌عنوان یک تظاهرکننده‌ی قهار همیشه از حفظ مرزِ جداکننده‌ی بینِ زندگیِ آشکار و پنهانش اطمینان حاصل می‌کند. بنابراین، از بین رفتنِ موقتی این مرز و ظهورِ ناهنجارِ گاس فرینگِ قاچاقچی در لباسِ گاس فرینگِ رستوران‌دار نشان می‌دهد که غیبتِ طولانیِ لالو تا چه اندازه اعصابش را بهم ریخته است و چگونه او را به‌طرز غیرقابل‌انکاری با ضعفش چشم در چشم کرده است. اما از آنجایی که بهتره با ساول تماس بگیری به بیانِ مستقیم و شفاهیِ افکار کاراکترهایش، مخصوصا در رابطه با کاراکتر بسیار توداری مثلِ گاس عادت ندارد، پس تمهیداتِ بصری مختلفی را برای ملموس کردنِ درونیاتش، برای بخشیدنِ بُعدِ خارجی به پروسه‌ی انتزاعیِ تغییر و تحولاتِ ذهنی‌اش به کار می‌گیرد.

خط داستانی گاس در این اپیزود درحالی آغاز می‌شود که او در دفترِ کارش مشغولِ انجام کارهای معمولِ رستوران است. اما سپس به نمایی کات می‌زنیم (تصویر پایین) که گاس را از پشتِ میله‌های سبدِ فلزی روی میز کارش به تصویر می‌کشد: او به‌شکلی احساسِ محبوس شدن و اسارت می‌کند که نمی‌تواند با خیال راحت روتینِ عادی کار رستوران را ادامه بدهد.

پس، از جا برمی‌خیزد، پیراهن‌های زردرنگی را که سمبلِ هویتِ دروغینش به‌عنوان یک رستوران‌دار است کنار می‌زند و آینه‌ای را در پشتِ آن‌ها آشکار می‌کند که انعکاس‌کننده‌ی هویتِ واقعی‌اش به‌عنوانِ قاچاقچی است: او تفنگی را که به مُچِ پایش بسته است چک می‌کند. گرچه او این تفنگ را محض احتیاط و به منظور احساس امنیت با خود حمل می‌کند، اما ناآگاهی‌اش از اینکه این تفنگ چه زمانی و چگونه به کارش خواهد آمد (تازه اگر به کارش بیاید)، به‌جای اینکه باعثِ آسودگی خاطرش شود، بدتر احساس ناامنی‌اش را افزایش می‌دهد. این تفنگ بیش از اینکه تضمین‌کننده‌ی سلامتش باشد، یادآوری‌کننده‌ی همیشه حاضرِ موفقیت تضمین‌نشده‌اش است؛ به او یادآوری می‌کند که وضعیتِ خلافکارِ کله‌گنده‌ای مثل او که همیشه کنترلِ اوضاع را در دست داشت آن‌قدر متزلزل است و آن‌قدر دربرابر ناشناختگیِ‌ آینده مستاصل است که دست به دامنِ تفنگی بسته‌شده به مُچ پایش شده است.

بنابراین، گاس از دفترِ کارش خارج می‌شود و کارگردان او را طی یک پلان‌سکانسِ دنباله‌دار درحال قدم زدن در آشپزخانه‌ی رستوران، نظارت بر کار کارمندانش و اطمینان حاصل کردن از نظم و ترتیبِ همه‌چیز به تصویر می‌کشد. هرچه گاس از پشتِ رستوران به جلوی رستوران نزدیک‌تر می‌شود، دوربین نیز به سرِ او نزدیک‌تر می‌شود؛ تا اینکه درنهایت به کلوزآپی از پشتِ سر او ختم می‌شود. این صحنه می‌تواند به‌عنوان استعاره‌ای از فعالیتِ ذهنیِ گاس در این لحظات تعبیر شود: انگار گاس در ذهنش مشغولِ مرور همه‌ی نقاط ضعفی که ممکن است لالو از آن‌ها به او ضربه بزند است، اما همه‌چیز در ظاهر مرتب، منظم و بی‌نقص به نظر می‌رسد. اما علاوه‌بر این، این صحنه می‌تواند به‌عنوانِ پروسه‌ی رسیدنِ گاس به یک آگاهی، پروسه‌ی خطور کردنِ یک فکر به ذهنش نیز تفسیر شود؛ پروسه‌ای که از اعماقِ ناخودآگاهِ ذهنش (دفتر کارش در پشت رستوران) آغاز می‌شود و به خودآگاه شدنِ او نسبت به آن (سفارش گرفتن از مشتری در جلوی رستوران) منجر می‌شود: چیزی که این فکرِ مدفون‌شده را نبش‌قبر می‌کند، در حین سفارش گرفتن از مشتری اتفاق می‌اُفتد.

گاس به مشتری «سوخاری پیچ‌پیچیِ تُند» را پیشنهاد می‌کند. اگر یادتان باشد در فصل قبل یک سکانس وجود داشت که به جلسه‌ی کاری گاس با پیتر شولر، رئیس مدریگال، شرکتِ مادر لوس پویوس هرمانوس می‌پرداخت؛ گاس در این جلسه از «سوخاری پیچ‌پیچی تُند»، محصولِ جدیدِ رستورانش رونمایی می‌کند. بنابراین، به محض اینکه گاس در این اپیزود عبارت «سوخاری پیچ‌پیچی تُند» را به زبان می‌آورد بلافاصله ذهنش یاد مدریگال می‌اُفتد؛ مدریگال او را به یاد آلمان می‌اندازد؛ آلمان او را به یادِ ورنر زیگلر می‌اندازد؛ ورنر زیگلر او را به یادِ اَبرآزمایشگاه می‌اندازد و درنهایت اَبرآزمایشگاه هم او را به یادِ لالو سالامانکایی که فقط یک قدم به کشفِ راز او نزدیک شده بود، می‌اندازد. درحالی که این زنجیره‌ی افکار در ذهنِ گاس شکل می‌گیرد، دوربین به زوم کردن روی او و منزوی کردنش از دنیای پیرامونش ادامه می‌دهد، صداهای محیطی محو می‌شوند و درنهایت، لحظه‌ای که دوزاری‌اش می‌اُفتد همزمان با صدای گوش‌خراشِ اُفتادنِ سینی‌ها از دست یکی از کارمندانش است که به از جا پریدنِ گاس منجر می‌شود.

بنابراین، دست‌و‌پاچلفتی‌بودن، سربه‌هوایی و بی‌دقتیِ کارمند که به سقوط سینی‌ها منجر می‌شود درواقع تجسمِ خارجی همان چیزی است که گاس در این لحظه درباره‌ی نادیده گرفتنِ چنین پاشنه‌ی آشیلِ آشکاری نسبت به خودش احساس می‌کند. حداقل خبر خوب این است که اکنون گاس با وجود آگاهی از نقطه‌ای که احتمالا از آن‌جا مورد حمله قرار خواهد گرفت، بخشی از احساس امنیت و کنترلِ از دست‌رفته‌اش را جبران می‌کند. او به اَبرآزمایشگاه سر می‌زند و خودش را برای روز مبادا آماده می‌کند: کابلِ برق روی زمین را چک می‌کند، سپس قدم‌هایش را از کابلِ برق تا بیل مکانیکی که چند متر دورتر قرار دارد می‌شمارد، تفنگ را از مُچ پایش جدا می‌کند، آن را لابه‌لای چرخ‌های بیل مکانیکی مخفی می‌کند و بالاخره از اینکه یک هدفِ مشخص برای تفنگی که از روی درماندگی به مُچ پایش بسته بود پیدا کرده است، احساس رضایت و خوشنودی می‌کند.

تدبیراندیشیِ گاس در اَبرآزمایشگاه اما یکی از تئوری‌های قدیمی طرفداران را قوت می‌بخشد: طبقِ این تئوری گاس پس از کُشتنِ لالو جنازه‌اش را در کفِ اَبرآزمایشگاه دفن می‌کند. به بیان دیگر، در تمام طولِ بریکینگ بد والت و جسی درست روی جنازه‌ی لالو مشغولِ پخت و پز بودند. سرنوشتی که با شاعرانگیِ تیپیکالِ فرجامِ کاراکترهای این دنیا همسو است: محلی که تمام فکر و ذکر لالو را به خودش معطوف کرده بود، به آرامگاهِ ابدی او بدل می‌شود؛ روحِ لالو بدون اینکه کاری از دستش بربیاید به تماشای بهره‌برداری از اَبرآزمایشگاه و شکوفایی آن از درونِ گور ناشناخته‌اش محکوم می‌شود.

اما قبل از اینکه گاس همراه‌با مایک به اَبرآزمایشگاه برود، او را درحالی می‌بینیم که به‌طرز وسواس‌گونه‌ای از یک مسواک برای سابیدنِ دیوارهای حمام استفاده می‌کند؛ صحنه‌ای که تداعی‌گرِ وسواسِ دیوانه‌وارِ والت در اپیزودِ کلاسیکِ «مگس» نسبت به حشره‌ای که به داخلِ آزمایشگاه راه پیدا کرده بود است. همان‌طور که آن‌جا اصرار جنون‌آمیز و خودویرانگرایانه‌ی والت برای نابود کردنِ آلودگی سمبلِ استیصالی که دربرابرِ تهدیدی ناشناخته احساس می‌کند، سمبلِ فکرِ وزوزکننده‌ای که در جمجمه‌اش جولان می‌دهد بود (این اپیزود درست بعد از آگاهی والت از اینکه هدفِ اورجینال عموزاده‌ها نه هنک، بلکه او بوده است پخش می‌شود)، اکنونِ وسواس بهداشتیِ گاس هم نقش سمبلیکِ مشابه‌ای را در روانشناسیِ او ایفا می‌کند و تشابهاتِ گاس و والت را گسترش می‌دهد.

اما درحالی که گاس در آلبکرکی پاشنه‌ی آشیلش را کشف می‌کند، لالو سالامانکا هزاران کیلومتر دورتر در آلمان مدرکش را پیدا می‌کند: خط‌کشِ ورنر زیگلر که شاگردانش آن را به‌عنوانِ یادبود به مارگاریته، همسرش هدیه داده‌اند. اگر یادتان باشد در پایانِ فصل چهارم پس از اینکه ورنر از سوله‌ی محلِ نگه‌داری‌شان فرار کرد تا در یک چشمه‌ی آبِ گرم با مارگاریته دیدار کند، مایک ردِ او را تا یک آژانسِ خدماتِ امور مسافرتی می‌زند. در همین دوران لالو تشکیلات گاس را برای یافتنِ نقطه ضعفِ او زیر نگرفته بود. وقتی لالو با سراسیمگیِ نوچه‌های گاس مواجه می‌شود، مایک را تا آژانس مسافرتی تعقیب می‌کند و با کُشتنِ فِرد، متصدی آژانس، دوربین مداربسته را چک می‌کند و اسم و شماره موبایلِ زیگلر و اسم و آدرس کسی را که برای او پول فرستاده بود، درمی‌آورد. گاس در آغاز فصل پنجم ماجرای ورنر را ماست‌مالی می‌کند: او ورنر را برای ساختِ یک یخچال صنعتی استخدام کرده بود، اما وقتی او به‌طور تصادفی از قاچاقچی‌بودنِ گاس باخبر می‌شود، جنس‌هایش را می‌دزد و سعی می‌کند فرار کند.

گرچه این توضیح برای خوآن بولسا رضایت‌بخش است، اما لالو که چند کلمه‌ای از زیر زبانِ ورنر درباره‌ی «بتن‌ریزی» و «دیوار جنوبی» بیرون کشیده بود، همچنان مشکوک باقی می‌ماند. درنهایت اپیزود این هفته که با پروسه‌ی تولیدِ یادبود ورنر به معنای واقعی کلمه باز شده بود (اولین نمای اپیزود به باز شدن یک در کشویی اختصاص دارد)، با روبه‌رو شدنِ لالو با لوگوی شرکت سازنده‌ی یادبود به معنای واقعی کلمه بسته می‌شود (آخرین نمای اپیزود به بسته شدن درِ کشویی پنجره اختصاص دارد). از همین رو، احتمالا لالو در مرحله‌ی بعدی جستجویش برای کشفِ هویت سفارش‌دهندگانِ یادبود سراغ شرکت سازنده می‌رود. سؤال این است که سفارش‌دهنده چه کسی می‌تواند باشد؟ حداقل دوتا از افرادِ ورنر در کانونِ توجه قرار دارند: کای و کَسپر. سریال در خط داستانی ساختِ اَبرآزمایشگاه خیلی روی اینکه کای عضوِ مشکل‌آفرین، غیرقابل‌اعتماد و متزلزلِ گروه است، تاکید می‌کرد. پس، سریال حالا می‌تواند بالاخره پس از گذشتِ بیش از دو فصل چیزی را که کاشته بود، برداشت کند: در پایان فصل چهارم برخلاف چیزی که به نظر می‌رسید او نقطه ضعفی که باعثِ لو رفتن اَبرآزمایشگاه شد، از آب درنیامد. در عوض، نویسندگان از زمینه‌چینی خطرِ کای به‌عنوان پوششی استفاده کردند تا مُقصرِ اصلی را در نقطه‌ی کورِ مخاطبان حفظ کنند: خودِ ورنر. بنابراین حالا کای می‌تواند نقشِ زمینه‌چینی‌شده‌اش به‌عنوانِ مسئولِ افشاکننده‌ی اَبرآزمایشگاه را به شکلِ دیگری به جا بیاورد.

مظنونِ دوم اما کسپر است؛ از این زاویه هم می‌شود به این ماجرا نگاه کرد: کای نقشش به‌عنوانِ یک تهدید غیرواقعیِ عامدانه که حواس‌مان را از تهدیدِ اصلی منحرف می‌کند ایفا کرده است. از لحاظ فنی چیزی که با شخصیتِ کای کاشته شده بود در پایانِ فصل چهارم برداشت شده بود. در آغاز فصل پنجم در صحنه‌ای که مایک بلیت هواپیمای پسرانِ ورنر را به آن‌ها می‌دهد، کسپر که از کُشته شدنِ صاحب‌کارش توسط مایک خشمگین است به مایک می‌گوید: «یه موی گندیده‌ی ورنر به کُل هیکلت می‌ارزید». بنابراین تئوری طرفداران این است: وقتی لالو کسپر، سفارش‌دهنده‌ی یادبود را پیدا می‌کند، او که از بلایی که سر ورنر آمده بود دل خوشی ندارد حاضر است با کمال میل از این فرصت برای لو دادنِ گاس استفاده کند.

اما قبل از اینکه بفهمیم لالو دقیقا چگونه از این یادبود استفاده خواهد کرد، چیزی که فعلا می‌دانیم این است که آن به جدیدترین عضو تالار اشیای (اکثرا) بی‌جانِ دنیای بریکینگ بد بدل شده است: یکی از عناصرِ معرف دنیای هایزنبرگ علاقه‌مندی‌ِ خالقانش به لبریز کردنِ اشیای بی‌جان با بار دراماتیک یا سمبلیک است. دنیای بریکینگ بد پُر از آدم‌های یاغی و مغروری است که فکر می‌کنند بزرگ‌تر، دست‌نیافتنی‌تر و شکست‌ناپذیرتر از آن هستند که قوانینِ مردم عادی درباره‌شان صدق کند. آن‌ها خودشان را مشغول سواری کردن از هستی تصور می‌کنند و به اینکه روی تمام جوانبِ کارشان احاطه دارند، می‌نازند.

اما نکته‌ی تراژیک و طعنه‌آمیزِ سرنوشتشان این است که پیش‌‌پااُفتاده‌ترین، روزمره‌ترین و دم‌دستی‌ترین چیزهای ممکن به رقم‌زننده‌ی فروپاشی، تباهی یا حداقل لرزاندنِ ستون‌های وجودی‌شان منجر می‌شود: کتاب شعری را که گِیل به والت هدیه داده بود و او آن را در توالتِ خانه‌اش نگه‌داری می‌کرد؛ زنگی که هکتور از آن برای فعال کردن بمب استفاده می‌کند (زنگی که در نتیجه‌ی تصمیم گاس برای جلوگیری از تکمیل روند درمان هکتور به او می‌رسد)؛ رُتیلی که پسربچه‌ی موتورسوار در بیابان جمع می‌کند، او را به صحنه‌ی سرقت از قطار می‌کشاند؛ تکه شیشه‌‌ای که ناچو از آن برای دستکاری در نقشه‌ی گاس استفاده می‌کند؛ عروسکِ صورتیِ نیمه‌سوخته‌ای که والت را به‌طرز غیرقابل‌انکاری با عواقبِ فاجعه‌بارِ تصمیمات مواجه می‌کند و حالا یادبودِ پسران ورنر برای اُستادشان.

کنایه‌آمیز است: درست درحالی که گاس دربه‌در دنبالِ حفره‌ای در تشکیلاتش که لالو از آن سوءاستفاده خواهد کرد می‌گردد، پاشنه‌ی آشیلِ او کیلومترها دورتر و از مدت‌ها قبل طی یک یک‌جور مراسمِ آیینی با همان جزیی‌نگری، وسواس و استانداردهای بالایی که گاس در کارِ خودش رعایت می‌کند ساخته شده بود و با صبر و حوصله یک‌ جا روی طاقچه‌ی اتاقِ ورنر منتظر روز موعود نشسته بوده.

اما یکی دیگر از نکاتِ خط داستانی لالو در اپیزود هفته که مرگِ ورنر را دردناک‌تر می‌کند، اشاره به خصوصیتِ مشترک او و همسرش است: در اپیزود هشتم فصل چهارم در صحنه‌‌ای که مایک و ورنر در یک کافه گرمِ گفت‌وگو هستند، یک مشتری در نزدیکی‌شان یک نوشیدنیِ «هیفیویزن» سفارش می‌دهد؛ ورنر که دارد یواشکی به گفتگوی او و صاحبِ کافه گوش می‌دهد، مشتری را تصحیح می‌کند و به او می‌گوید که تلفظ درستش «هیفاوایتزن» است.

حالا خط داستانی لالو در این اپیزود هم با دختر و پسری که مشغولِ پاسخ دادن به سوالاتِ یک دستگاه آرکید هستند، آغاز می‌شود. گرچه در ابتدا به نظر می‌رسد که مارگاریته سرش به کارِ خودش گرم است، اما به محض اینکه دختر و پسر سر انتخاب گزینه‌ی اشتباه برای سؤالِ «اولین فضانورد زن چه کسی بود؟» به توافق می‌رسند، مارگاریته با نشان دادنِ اینکه در این مدت مشغول یواشکی گوش دادن به آن‌ها بوده، انتخاب اشتباهشان را به آن‌ها گوشزد می‌کند. نتیجه، لحظه‌ای است که نه‌تنها نشان می‌دهد که چقدر این زن و شوهر با یکدیگر جفت‌و‌جور بوده‌اند، بلکه بی‌تابیِ ورنر برای دیدن زنش را قابل‌درک‌تر و جدایی‌شان را دردناک‌تر از قبل می‌کند.

اما تنها کسی که فکرِ لالو بی‌خوابش کرده است گاس نیست، بلکه کیم هم با اضطرابِ مشابه‌ای گلاویز است. وقتی کیم از چشمیِ در به آنسو نگاه می‌کند، نورِ متمرکز و مستقیمی که به صورتش می‌تابد تداعی‌گرِ نورِ خورشیدی که از ذره‌بین عبور می‌کند است: یک پرتوی باریک اما تیز، سوزاننده و رسوخ‌کننده که استعاره‌ای از فضای روانیِ او در این لحظه است؛ او نگاهِ خیره‌ی لالو را روی خودش احساس می‌کند. علاوه‌بر این، پنهان کردنِ حقیقت زنده‌بودنِ لالو از جیمی بر ذهنش سنگینی می‌کند. درواقع، خط داستانی جیمی و کیم در این اپیزود با نمایی از ساعتِ رومیزی‌شان آغاز می‌شود که ساعتِ ۳ و ۱۷ دقیقه‌ را نشان می‌دهد (تصویر بالا). طرفداران متوجه شده‌اند اگر این نما را ۹۰ درجه در خلافِ جهت عقربه‌های ساعت برعکس کنیم، اعداد شبیه به واژه‌ی «دروغ» (Lie) به نظر می‌رسند. به بیان دیگر، تمام دروغ‌هایی که کیم تاکنون گفته است، مخصوصا دروغش درباره‌ی مرگِ قطعی لالو به جیمی، جلوی او را از خوابیدن گرفته‌اند.

اما شاید مهم‌ترین سکانسِ کیم در اپیزود این هفته، سکانسِ دیدارش با ویولا است. بزرگ‌ترین سلاحِ کیم در پشبردِ نقشه‌ی هاوارد این است که او از اعتبار و شهرتش به‌عنوان یک قدیسِ قانون‌مدارِ شرافتمندِ خیرخواه و مظهرِ یک وکیلِ ایده‌آل و الهام‌بخش برای فریب دادنِ دوستان و همکارانش سوءاستفاده می‌کند. هاوارد تصور می‌کرد که مغزمتفکرِ بلاهایی که دارد سرش می‌آید نه کیم، بلکه جیمی است؛ کیم در اپیزود هفته‌ی گذشته از دغدغه‌های انسان‌دوستانه‌اش برای طبیعی جلوه دادنِ جلسه‌ی دروغینش با کلیف مِین استفاده کرد و در اپیزود این هفته هم از احترامِ زیادی که ویولا برای او قائل است و از اعتمادِ او به اینکه کیم تهی از هرگونه بدجنسی و سوءنیت است، اسمِ قاضیِ مسئولِ رسیدگی به پرونده‌ی سندپایپر را از زیرِ زبانش بیرون می‌کشد.

اعتبارِ کیم دقیقا همان چیزی است که اجرای نقشه‌شان علیه هاوارد را امکان‌پذیر کرده است و خودِ سریال هم از این فرصت استفاده می‌کند تا این دوگانگیِ ترسناکِ هویتی را به تصویر بکشد: این سکانس با نمایی از انعکاسِ چهره‌ی کیمِ تماما سیاه‌پوش در لیوانِ قهوه‌اش آغاز می‌شود که لرزش‌های سطحِ نوشیدنی باعث می‌شوند چهره‌ی کیم کج‌و‌کوله و گروتسک به نظر برسد (تصویر پایین). این نما اما یادآورِ دو نمای مشابه در گذشته‌ی دنیای بریکینگ بد است؛ در اپیزود نخستِ سریال اصلی سکانسی که والت خبرِ ابتلایش به سرطان را از دکتر می‌شنود، با نمایی از انعکاسِ تاریکِ او روی میزِ دکتر آغاز می‌شود و همچنین، اپیزود هفتم فصل پنجم بهتره با ساول تماس بگیری هم میزبانِ نمای مشهورِ انعکاس نیمی از صورتِ جیمی روی دیوار دادگاه بود. صحنه‌هایی که همه یادآورِ جمله‌ی مشهور کارل یونگ درباره‌ی اهمیتِ شناختنِ جنبه‌ی سایه‌ی شخصیت‌مان و فاجعه‌‌ای که در صورتِ سرکوب کردن آن رُخ می‌دهد است: «هرکس یک سایه به همراه دارد و هرچه آن در زندگیِ خودآگاهِ فرد کمتر تجسم یابد، سیاه‌تر و غلیظ‌تر می‌شود».

اما یکی دیگر از نکاتِ این سکانس که ارجاعِ بامزه‌ای به بریکینگ بد است، زمانی است که کیم و ویولا یک قاضی را که به خوردنِ همبرگرهای گیاهی مشهور است به سخره می‌گیرند؛ لحظه‌ای که می‌تواند ارجاعی به اولین سکانس میز صبحانه در اپیزود اول بریکینگ بد باشد؛ سکانسی که والت و والتر جونیور در جریانِ آن از اینکه مجبور به خوردنِ بیکنِ گیاهی شده‌اند، شکایت می‌کنند. اما یکی از واژه‌های کلیدی‌ای که ویولا در توصیفِ کار الهام‌بخشِ کیم استفاده می‌کند جایی است که می‌گوید: «کارت در راستای کمک به رعیت‌جماعته». نحوه‌ی انتخاب این عبارت (لیتل گای) یادآور قرارِ ملاقاتِ جیمی و هاوارد در فصل گذشته است: هاوارد از جیمی می‌پُرسد: «خب از ساول گودمن برام بگو. اگه طرف جیمی نیست، پس کیه؟ قضیه‌اش چیه؟». جیمی جواب می‌دهد: «ساول گودمن آخرین سنگرِ رعیت‌جماعته».

تعبیرِ ظاهری از جوابِ جیمی این است که ساول گودمن در صفِ مردم عادی و ضعیفِ جامعه مبارزه می‌کند، اما منظورِ ناخودآگاهش از استفاده از عبارت «لیتل گای» که به‌طور تحت‌اللفظی «آدم کوچولو» ترجمه می‌شود این است که ساول گودمن آخرین سنگرِ جیمی مک‌گیل است؛ رعیت‌جماعت یا آدم کوچولویی که جیمی به آن اشاره می‌کند، همان جیمی مک‌گیلِ زخمی، سردرگم و سرخورده‌ای است که داخلِ کالبدِ هویتِ ساول گودمن پناه گرفته است؛ ساول گودمن سپرِ عاطفی‌ای است که این مرد برای محافظت از جیمی مک‌گیل ساخته است. بنابراین، وقتی ویولا کارِ کیم در راستای کمک به رعیت‌جماعت (آدم کوچولو) را تحسین می‌کند، پیامِ زیرمتنیِ حرفش که خودش از آن بی‌خبر است این است که انگیزه‌ی واقعیِ کیم برای ترک کردنِ شغلِ خارق‌العاده‌اش در شرکت شویکارت و کوکلی نه محافظت از رعیت‌جماعت به آن معنی رایجِ عمومی‌اش، بلکه محافظت از رعیت‌جماعت به آن معنیِ به‌خصوصش (جیمی مک‌گیل) بوده است.

آخه نکته این است: یکی از راه‌های روانکاویِ اشتیاقِ کیم به کمک به موکلانِ رایگانش این است که آن را به‌عنوانِ نیازِ او برای تایید شدن جیمی و عشقِ او به جیمی در بینِ اطرافیانشان تعبیر کنیم. هر وقت که کیم از یکی از موکلانِ رایگانش دفاع می‌کند، گویی او درحال دفاع کردن از جیمی است: از نگاهِ کیم جیمی هم مثل موکلانِ رایگانش قربانیِ سوءبرداشت، شرایط محیطی، وضع مالی بد و افرادِ قدرتمند و بانفوذِ بالای جامعه (چاک / هاوارد) بوده است. مخصوصا باتوجه‌به اینکه رابطه‌ی موازیِ یکسانی بینِ نحوه‌ی نگاه کردن صاحب‌کارانش به فعالیت‌های عام‌المنفعه‌‌ی کیم و نحوه‌ی نگاه کردنِ آن‌ها به رابطه‌‌ی کیم با جیمی وجود دارد: صاحب‌کارانِ کیم (ریچارد شویکارت، کوین واکتل) با فعالیت‌های عام‌المنفعه‌ی کیم به‌عنوانِ یک‌جور سرگرمیِ جانبی رفتار می‌کنند. آن‌ها هر وقت فرصتش پیش می‌آید به کیم یادآوری می‌کنند که موکلانِ رایگانِ او خرج و مخارجشان را تأمین نمی‌کنند و اینکه آن‌ها نباید در وظیفه‌ی اصلی او تداخل ایجاد کنند.

همچنین، آن‌ها از زاویه‌ی تحقیرآمیزی به جیمی نگاه می‌کنند. برای مثال، کوین واکتل در اپیزودِ هفتم فصل پنجم به کیم می‌گوید: «این یارو... حالا اسمش مک‌گیله یا گودمن یا هرچی. لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرف‌هاست» و در اپیزود هفتم فصل چهارم هم سوزان اریکسون جیمی را در حضورِ کیم به‌عنوانِ «یک وکیلِ ممنوع‌الوکاله‌شده‌ی عوضی» توصیف می‌کند. البته که کیم بعد از شنیدنِ این حرف‌ها به‌شکلی خشمگین می‌شود که شخصا برای انتقام‌جویی از آن‌ها وارد عمل می‌شود: او نه‌تنها بی‌اعتنایی کوین به مشاوره‌های وکلایش را دلیل اصلیِ فاجعه‌ی پرونده‌ی آقای اَکر جلوه می‌دهد، بلکه خودش حقه‌ی آزادی هیول (نامه‌نگاری همشهری‌هایش) را طرح‌ریزی می‌کند. جیمی مک‌گیل اولین و صمیمی‌ترین موکلِ رایگانِ کیم است و بخشی (نه همه) از انگیزه‌ی او برای باقی ماندن درکنارِ او از نیازش برای اثباتِ حقانیتِ جیمی مک‌گیل در دادگاهِ زندگی و ابراز بیزاری به تمام کسانی که موکلِ رایگانش و عشقش به او را تحقیر کرده بودند، سرچشمه می‌گیرد.

اما درست درحالی که کیم و جیمی حقه‌شان برای خاتمه دادنِ به پرونده‌ی سندپایپر را جلو می‌بَرند، هاوارد موفق به جلب رضایتِ موکلان برای در جریان نگه داشتنِ پرونده می‌شود. نتیجه، یکی از سکانس‌های نوستالژیک و درخشانِ این اپیزود است: اگر یادتان باشد در اپیزود ششم فصل چهارم سکانسی وجود دارد که متوجه می‌شویم هاوارد نه‌تنها با افسردگی ناشی از خودکشی چاک دست‌به‌گریبان است، بلکه خدشه‌دار شدنِ اعتبار شرکت نیز به مشکلاتِ مالی و تعدیل نیرو منجر شده است. در این شرایط جیمی که برای گرفتنِ سهمش از ارثِ چاک به اچ‌اچ‌ام آمده است سعی می‌کند به هاوارد قوت قلب بدهد: «تو وکیل افتضاحی هستی، اما عوضش فروشنده‌ی خیلی خوبی هستی، پس برو و بفروش!». حالا در اپیزود این هفته شاهدِ یک چشمه از مهارت‌های هاوارد در زمینه‌ی متقاعد کردنِ موکلانِ بی‌تابش هستیم.

نکته این است که هاوارد در تعاملش با افراد مُسن همان انرژی صمیمانه‌ و انگیزه‌بخشِ جیمی مک‌گیلِ گذشته را از خودش ساطع می‌کند: فن نمایش‌گری و خودنمایی مُفرحش؛ پرهیز از استفاده از اصطلاحاتِ تخصصیِ قلنبه‌سلنبه و کسالت‌بارِ حقوقی؛ به یاد سپردنِ اسم پیرزن و پیرمردها و بازتعریفِ این نبرد حقوقی به‌عنوان چیزی که برای این قشر ملموس و قابل‌فهم است (مردمِ زحمت‌کش علیه شرکت‌های حریص). سریال همیشه سعی کرده تا جیمی و هاوارد را به‌عنوانِ همتای متناقضِ یکدیگر ترسیم کند: هردو از قربانیانِ فریبکاری‌های چاک بودند که بعدا با عذابِ وجدانِ نقششان در خودکشی او دست‌و‌پنجه نرم می‌کردند. با این تفاوت که یکی از آن‌ها این تروما را از راهِ سالم پشت سر می‌گذارد و به اشتباهاتش در سوءرفتار با جیمی اعتراف می‌کند (پیشنهاد شغل به جیمی در اچ‌اچ‌ام) و دیگری با خودفریبی باعثِ گسترش این آلودگی و عفونت کردنِ این زخمِ روانی می‌شود.

بخشِ غم‌انگیزش این است که تماشای هاوارد در این سکانس احساسِ فقدانِ همان جیمی مک‌گیلِ خوش‌قلبِ گذشته را افزایش می‌دهد و باعث می‌شود از خودمان بپرسیم: چه می‌شد اگر جیمی حالش خوب می‌شد و به حقوقِ سالمندان، کاری که در انجامش بی‌نظیر بود، بازمی‌گشت؟ اتفاقا سکانس دیدار مجدد جیمی و فرانچسکا در این اپیزود نیز روی بُهت‌زدگیِ ناشی از فقدانِ جیمی مک‌گیلِ گذشته تاکید می‌کند. وقتی فرانچسکا وارد دفترِ جدیدِ جیمی می‌شود، همه‌چیز برای او سردرگم‌کننده است: خانم وکسلر کجاست؟ چه بلایی سر موکلانِ مُسنِ جیمی آمده است؟ چه اتفاقی برای حقوق سالمندان اُفتاده است؟ چرا دفتر شیک و باکلاسِ سابقِ جیمی به یک پاساژِ روباز که جای نامناسبی برای وکالت است، منتقل شده است؟ اصلا این یارو ساول گودمن چه کسی است؟ درست همان‌طور که ناباوری کیم از کشفِ اینکه مایک و نگهبانِ پارکینگِ دادگستری یک فردِ یکسان هستند یادآوری‌کننده‌ی تحولِ عظیمی که او پشت سر گذاشته است بود، سردرگمیِ فرانچسکا نظرمان را به چیزی که نباید برایمان عادی شود جلب می‌کند: وخامتِ تحولِ جیمی مک‌گیل.

نکته‌ی بعدیِ دیدار مجددِ جیمی و فرانچسکا یکی از نقاط قوتِ دست‌کم‌گرفته‌شده‌ی این سریال است: سازندگان حتی از شخصیت‌های فرعی‌شان هم غافل نمی‌شوند و از هر فرصتی که گیر می‌آورند برای گسترشِ قوس شخصیتیِ آن‌ها یا غنی کردنِ سکانس‌هایشان در بریکینگ بد نیز استفاده می‌کنند (آخرین نمونه‌اش واکنشِ ویکتور به خودکشیِ ناچو در اپیزود سوم بود که عمقِ تازه‌ای به فرجامِ خونینِ او در سریال اصلی افزود). زیرکیِ فرانچسکا در این اپیزود در زمینه‌ی سوءاستفاده از نیازِ اضطراری جیمی به او برای دوبرابر کردنِ حقوقش (علاوه‌بر به‌دست آوردن حق نظر دادن درباره‌ی دکوراسیون دفتر) تداعی‌گرِ سکانس مشابه‌ای در اپیزودِ فینال فصل چهارم است: پس از اینکه نقشه‌ی والت برای منفجر کردنِ ماشینِ گاس شکست می‌خورد، او خودش را با سراسیمگی برای یافتن راه‌چاره به دفترِ ساول گودمن می‌رساند.

فرانچسکا در غیبتِ ساول از جواب دادن تلفن و باز کردنِ در خودداری می‌کند. وقتی والت با شکستنِ شیشه وارد دفتر می‌شود، فرانچسکا بازخواستش می‌کند. والت دربه‌در به‌دنبالِ راهی برای ارتباط با ساول می‌گردد و فرانچسکا هم با جسارتی مثال‌زدنی از درماندگیِ والت برای تیغ زدنِ او استفاده می‌کند. اکنون باتوجه‌به سکانس دیدار مجددِ او و جیمی در این اپیزود متوجه می‌شویم که نه‌تنها فرانچسکا از مدت‌ها قبل پتانسیلِ سروکله زدن با این قبیل آدم‌ها را داشته است، بلکه همیشه قادر بوده شرایطِ متزلزل را به نفعِ خودش تغییر بدهد. علاوه‌بر این، متوجه می‌شویم که ساول گودمن مسببِ فاسد کردنِ منشی‌اش نبوده است، بلکه در آنسوی ظاهرا گرم و دل‌پذیرِ این زن، یک شیادِ تمام‌عیار جولان می‌دهد که همکاریِ او و رئیس‌اش را به پیوندِ ایده‌آلی برای شکوفایی هردوی آن‌ها بدل می‌کند.

تنها کسانی که با اضطرابِ ناشی از ناشناختگیِ آینده گلاویز هستند، گاس و کیم نیستند، بلکه ما مخاطبان نیز این اپیزود را در شرایطِ مشابه‌ای به سرانجام می‌رسانیم: گرچه هاوارد با اجاره کردن یک رینگ بوکس سعی می‌کند تا شرایط نسبتا سالم‌تری را برای اینکه جیمی بتواند عقده‌هایش را تخلیه کند فراهم کند، اما او خوب می‌داند که وضعیتِ جیمی وخیم‌تر از آن است که به این راحتی سر عقل بیاید. پس، او که نمی‌خواهد اجازه بدهد دل‌رحمی‌اش به‌عنوان ضعفش برداشت شود، قصد دارد با استخدام یک کاراگاه خصوصی از زیر و بَم جیمی اطلاع پیدا کند. سؤال این است: آیا امکان دارد آدم‌های مایک نسبت به فردی که جیمی/کیم را تعقیب می‌کند مشکوک شوند (مخصوصا باتوجه‌به میزانِ پارانویای گاس) و این به نحوی باعثِ صدمه دیدنِ هاوارد شود (مخصوصا باتوجه‌به غیبتِ دلهره‌آورِ هاوارد در دورانِ بریکینگ بد)؟ از سوی دیگر، گفتگوی جیمی و کیم در تختخواب به‌شکلی است که انگار اطلاع پیدا کردن هاوارد از نقشِ آن‌ها در ترور شخصیتی‌اش جزیی از نقشه‌شان بوده است و این اتفاق تغییری در مراحلِ بعدی نقشه ایجاد نخواهد دارد. منظورِ کیم از «چون میدونی بعدش چی میشه» دقیقا چه چیزی است؟ بیایید اُمیدوار باشیم تا اپیزود بعد کارمان از شدتِ استرس به مسواک کشیدنِ دیوارهای حمام کشیده نشود!

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
12 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.